تکلیف جلسه دوم
از خواب بیدار شدم. تنها چیزی
یادم بود، این بود که روی گوی شفافی در کلاس تاریخ جادوگری خوابم برده بود.هیچ نوری وجود نداشت تا بدانم کجا هستم .نوک چوب دستی ام را روشن کردم و توسط نور ضیعفش اطرافم را دیدم . خیلی عجیب بود . من در هاگوارتز نبودم .پس اینجا کجاست؟
ناگهان در اتاق باز شد و دو مرد قوی هیکل ، جلوی در حاضر شدند. بجای لباس برگ پوشیده بودند. صدای های عجیبی از خود در می آوردند و با دستشان به چوب دستی ام اشاره میکردند. چند لحظه گذشت تا اینکه یکی از آنها آمد و با یک دستش من را بلند کرد.
_هی غول بیابونی! خودم پا دارم میتونم راه بیام .مگه کوری ؟نمبینی؟
اما او بجای اینکه من را زمین بگذارد، با چماقی که در دست داشت به سرم محکم ضربه ای زد و دیگر هیچ چیز را نفهمیدم.
بعد از مدت زمانی نامعلومچشمانم را باز کردم .سرم هنوز درد می کرد.تعداد آن غول بیابونی ها ده برار شده بود،یکی از آنها داشت از روی کاغذی چیزی را میخواند و بقیه نیز با حرکت سرشان حرف های او را تایید میکردند. در همان حال یکی از آنها به سمت من آمد و شروع به حرف زدن کرد. خیلی عجیب بود. او میتوانست به زبان ما حرف بزند.پس انسان های اولیه هم زبان آمیزاد بلد بودند.
_هی غریبه اسم تو چیست؟
_خوب شد ، لااقل یکی از شما زبون آدمیزاد حالیش میشه.
_گفتم اسم ،نه شر و ور اضافه. تازه تو آدم نیست ، تو بیماری.
_درست حرف بزن ، تازه شم بابات بیماره نه من.
از قیافه او میشد که فهمید جمله آخرم را نفهمید است، اما رو به آن کسی که داشت چیزی را میخواند کرد و چیزی به همان زبان عجیب و غریب گفت.
_میشه بگین گناه من چیه؟
_تو با اون چوب ، نور درست کرد ، در جابی که نباید نور باشد . برای همین تو بیماری و باید تو را به دورترین جایی که ممکن است ، پرتاب کرد و تو کتلت شوی .
تازه متوجه حرف غول بیابونی شدم . من را به یک کمان بزرگ بسته بودند که از بزرگی اش میشد فهمید که قدرت پرتاب زیادی دارد.
_خب من که کاری نکردم ، نمیشه ول کن شین.
اصلا من دوست ندارم کتلت شم . من میخوام تو آتیش بسوزم.
_نه نمیشه ، تو مقدسات رو زیر پا گذاشت. در جایی که نور نیست نباید نور روشن کرد. بعد شم، ما آدم نمی سوزونیم ،کتلت میکنیم. فهمیدی بیمار؟
یعد از اینکه این حرف را زد رفت و به بزرگترین فرد آنجا اشاره کرد که به سمت من بیاید . بزرگترین غول بیابونی آمد و کش کمان را کشید. بقیه آنها شروع هو کردن کردند ،اما تا بزرگترین غول آمد کش را ول کند، ناگهان خشکش زد . انگار زمان ایستاده بود ،دیگر صدای هو غول بیابونی ها نمی آمد و همه آنها خشکشان زده بود .ناگهان صدای آشنایی به گوشم خورد.
_خب همین جور که انتظار میرفت، خیلی راحت تسلیم سرنوشت شدی. و از کتلت شدن خودت رو نجات ندادی.
_جان !سرنوشت ! کتلت!واقعا؟ چی زدی اینجوری هزیون میگی؟
_هیچی. فقط ممکنه یهو کنترل کاتانا از دستم در بره.
صدای آشنا ، بلاخره از خود رونمایی کرد و باعث شد من به غلط کردن بیفتم.
_استاد موتویا ، غلط کردم، مغز تسترال خوردم. من چه میدونستم حرف ها تون سر کلاس واقعی ای بود.
_بسه دیگه. بیا بریم تا دو باره اینا بیدار نشدن و اثر جادوی خشک زدگی بپره.بعدشم دیگه نبینم سر کلاس من خوابت ببره.
_چشم استاد !ولی یه چرت ریزه خواب حساب نمیشه. یه نکته ی دیگه ای هم هست، مگه نگفتین قرون وسطا؟پس چرا منو تو زمان دایناسورا انداختین ؟
استاد همین جور که داشت یک سنگ را به پورتکی تبدیل میکرد رویش را به سمت من گرفت .
_برو مرلین رو شکر کن اینجا افتادی .یکی از بچه ها افتاده توی یه محدوده زمانی که هنوز ،جهان درست نشده . زود باش نوک انگشتت رو بذار رو این، سریع برسونمت سر کلاس . هزارتا کار دارم.
ما بدون هیچ حرف دیگری با پورتکی به کلاس برگشتیم و من هم از شر غول بیابونی ها راحت شدم.
ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در 1399/5/27 19:49:54