هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲:۲۸ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
#1
درخواست نقد این رو بعد از اعلام نتیجه دارم .
رزرو نقد


ما می خواستیم نقد کنیم! ولی گذاشتی رفتی دیگه!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۱:۲۴:۱۹

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۲۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
#2
با احترام با حریف پلاکس بلک شروع میکنم .


این سوژه خیلی فرق داره ! درباره آیینه اس ولی هیچ آیینه درونش نیس ! درباره جادوس ولی هیچ جادویی درونش نیس .
روز روزگاری ! هه ! خیلی این جمله رو دوست دارم معمولا برای داستان های جادویی استفاده میشه و اما این اول داستان است .
در پس کوچه های شهر بزرگ تهران دخترکی تنها بود که در زیر زمین خانه زندگی میکرد اسم او مه ناز بود کلان سیزده سالش بود ولی فهمیده تر از یک هجده ساله .چهره ایی همچون معصوم و قدی متوسط داشت همیشه روسری قرمزی که روش گل داشت رو سرش میکرد و یک مانتوی قهوه ایی داشت که خیلی دوسش داشت ، آخه مادرش اونو بهش هدیه داده بود و شلوار مخملی سرمه ایی پاش بود چشمانی همچون یاقوت .مه ناز جوراب نداشت و با دمپایی راه می‌رفت و برای همین نوک پاهاش همیشه زخمی بود مه ناز زیبا بود مانند اسمش .صاحب خانه آنجا مردی به نام سام بود که همیشه مست بود از وقتی زنو بچش تو تصادف مردند برای فراموشی خاطراتش به مستی روی آورده بود حق میدم بهش بعضی ها کم میارن. اون مردی قد بلند بود و هیکل و خوشتیپ چشمایی عسلی و موهای خرمایی که همیشه دورشو سایه میزد و از همیشه جذاب تر میشد از نظر حاج آقا طبقه بالا خودشو شبیه شیطون درست میکرد و در طبقه بالا روحانی زندگی میکرد که هر شب به دعا می‌نشست اون مجرد بود بقول خودش (زن درست حسابی و مسلمون نیس) بهش میگفتن حاج احمدیان ! اون شکم داشت و ریشب سفید و همیشه بوی عطر میداد آخه همیشه می‌گفت تو محضر خدا باس خوش بود و تمیز بود . زندگی اون سه نفر جالب بود . دخترک گل می‌فروخت شب گشنه به خانه می آمد ، صاحب خانه در پارتی های شبانه بود و نصفه شب با همان حالت مستی برای دخترک شام می آورد ، و روحانی شام خود را خیلی مفصل و تنها میخورد و بعد به دعا می نشست .
آه خدایا ! آدم های عجیبی داری ! یکی هرشب در محضر توست که بندگان گشنه را فراموش میکند . یکی آنقدر مست است ، ولی در مستی نگران شکم گشنه دخترک زیر زمین نشین است ، و دخترکی که صبح تا شب را بدون غذا سر میکند و در آخر با غذای نصفه شبه صاحب خانه سیر می‌شود .چه دنیایی است که ساخته ایی؟ آیا انصاف است ؟ . بگذریم ! . روزی دخترک در کنار پارک ملت تهران در حال گل فروختن بود .

-آقا یک گل می‌خری ؟ آقا شما چی ؟ آقا ؟خانمتون گل نمی‌خواد ؟ آقا بخر دیگه ! بخدا نیاز دارم .

ولی کسی توجهی نمی‌کرد .دخترک خسته بود ! دل شکسته .ولی دست برنداشت رفت داخل خیابان ها به فروختن گل .چراغ قرمز شد .

-آقا واسه خانوم خوشگلتون گل بخرید !

جواب داد ! آآآره جواب داد . وای خداجون مرسی که ازش گل میخرن .خیلی خوب بود که مردم ازش گل میخریدن انگار خدا اونو دیده بود .از هر ده تا ماشین پنج تاشون گل می‌خریدند .دخترک خوشحال بود .ادامه داد.

-أقا گل نمی‌خواین؟

راننده روحانی نگه داشت .
-دخترم گل هات چنده ؟
-شاخه ایی ده تومن!
-اوه چه گرون دختر !
-آقا وضع اینجا همینه خرجا رفته بالا!

روحانی خنده زیبایی کرد و از دختر پنج تا گل خرید .آآره ایندفعه هم جواب داد خدایا شکرت که گل دختر داستانمون خوشحاله . دخترک اون روزدویست هزار تومان جمع کرد . زود به خونه برگشت ، زود تر از همیشه .
دوتا غذا گرفت و به خونه برد .از شانس خوب اون روز دخترک آقا سام هم خونه بود و داشت غذا درست میکرد اونم تخم مرغ. آخه آقا سام همش غذا سفارش میداد ولی دستش انگار پول نبود .مثل اینکه اتفاقی افتاده آخه آقا سام سابقه نداشته اینجوری باشه .
دخترک رفت در خونه رو زد و با صورتی خندون دم در ایستاد و با شیطنت خاصی به در نگاه کرد .ولی در باز نشد ! دوباره در زد! تق تق تق ! نه خبری نبود ! آخه چیشد یعنی ؟ ایندفعه محکم در زد و دست برنداشت ایندفعه آقا سام اومد دم در ولی چشماش خیس بود .چرا آخه ؟دخترک پژمرده شد .

-آقا سام چیزی شده؟

سام با دیدن دخترم همینطور با آستینش اشکاشو پاک کرد .
-(دماغشو با آستینش تمیز می‌کنه ) نه نه ! فقط داشتم پیاز پوست میکندم!

دخترک نخواست آقا سام غرورش خورد بشه و چیزی نگفت و با شیطنت و شادی همیشگیش غذاهارو بالا گرفت.

-اقا سام ! با اینکه بوی سوختن تخم مرغتون میاد ! و ازونجایی که تخم مرغ سوخته رو با پیاز نمی‌خورن بیا برات کباب گرفتم!

سام حالت شیطنت گرفت و دخترک رو از زیر بغلاش گرفت و آورد خونه و صدای خنده ایی از دختر درومد که درونش جیغ های با ذوق آمیخته شده بود .

-ای شیطون حالا به من تیکه میندازی؟
-نه بخدا !

از نظر آقا سام مه ناز مثل بچش بود و کوچیک بود پس باهاش راحت بود.

-نه به جون جفتمون !
-اع جون من قسم میخوری! حالا که از سلاح قلقلک استفاده کردم میفهمی جونمو از سر راه نیاوردم .

آقا سام مرده خوبی بود . روی هر بنی بشری اگه نظر داشت روی این بچه حتی کوچک ترین نظری نداشت اما نه از دید حاج احمدیان .

-نه تروخدا. وای نه .

صدای خنده بچگانه فضا رو پر کرده بود.آقا سام چون اون بچه شبیه بچه خودش بود آورد تو زیر زمین خونش ولی چرا نیاوردش خونه خودش ؟ جواب اینه آخه به گفته خودش نمی‌خواست بهش عادت کنه و همیشه باشه چون هنوز غم بچه و زن از دست رفته خودش تو دلش بود .

فلش بک زمانی که دخترکو بغل کرد

حاج احمدیان وارد حیاط شد و دخترکو دید که آقا سام بغل کرد و برد تو خونه و صدای بلند شدن خنده اومد .

-الله اکبر ! خدایا خداوندا ! چنین آدم های هوسرانو از بین ببر .

و به سمت خونه خودش رفت.

پایان فلش بک

سفره ایی زیبارو پهن کرده بود و دوتا کباب که بوش برای مه ناز از هرچی بهتر بود . آخه حاصل زحمت خودشو داشت میخورد .

-دست مه ناز خانمِ کوچولو درد نکنه ! امروز با دستای کوچیکتر منو یه دنیا شرمنده کردی !
-نگین آقا سام ! شماهم کم برا من زحمت نکشیدید ! همینکه اجاره نمی‌گیرین خودش یه دنیاس .
-شیطونِ زبون باز .

هردو ناهار خودشون رو خوردند و تمام شد با اصرار آقام سام سفره جمع شد . دخترک از کیف کوچولوی زرد رنگ خودش پول اون روز خودشو درآورد و برد پیش سام.سام در حال شستن قاشق ها بود که تموم شد و داشت دستاشو خشک میکرد که با دستای پر پول دخترک رو به رو شد ‌.

-این چیه؟
- آقا سام شما کم زحمت نکشیدید ! خواستم یکم از زحمت هاتون رو جبران کنم .
-دخترم این حاصل امروز توعه ! بزارش نیازت میشه .
-ولی آقا سام!

سام اصرار بر نگه داشتن پول پیش دخترک بود ولی دخترک بزور پول رو به آقا سام داد.
-دست منو رد نکنید!
-هوف ! باشه مه ناز خانم کوچولوعه شیطون .

اون روز گذشت غمگینیه آقا سام ازین نبود که پول نبود ! برعکس پول بود ولی خانواده ایی نبود .اون روز خیلی روز خوبی برای سام بود . دخترم به زیر زمین رفت و استراحت کرد از بس خوشحال بود که نمیتونست بخوابه ولی خوابید .در طبقه بالا حاج احمدیان ‌نمازش تموم شد و داشت دعا می‌کرد اونم با گریه و اشک فراوان .
-خدایا خداوندا ! این جوان های هوسران رو از بین ببر ! تا دخترایی مثل این دختر بچه خراب نشوند .الهی آمین .

چنان اشک می‌ریخت که حتی خدا هم دلش به باور کردن بود ولی ....بگذریم ! فردای آن روز آقا سام رفته بود فروشگاه لباس ! و برگه ایی تو دستاش بود و کیسه ایی پر از لباس های خوش رنگ و زیبا و وسایل دخترانه گرفته بود . انگار برای بچش میخواست اتاق بچینه . آقا سام داشت به سمت ماشین می‌رفت که لباس هارو به وسایل دیگه اضافه کنه
ناگهان صدای ترمز و دیگر هیچ ! دیگر خبری از خوشحالی نبود . خون زمین روز قرمز کرده بود .آقا سام داشت نفس میزد ولی نه نفس نبود خرِ خِر بود میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست.
-دخخخخـ.....
-زنگ بزنین اورژانس سریییع!

صدای اورژانس اومده بود و به نزدیک ترین بیمارستان بردنش.

-سریع ببرینش اتاق عمل سریع بچه ها ! آماده شین.

اتاق عمل

-دکتر خون کم داره!
-خون بدین.

بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق این صدای بوق لعنتی قطع نمیشد چرا ؟

-شوک بدین!

صدای شوک ! نه باز بوق بوق بوق بوق بوق بوق !

-درجه رو ببر بالا یک دو سه !

نه کار نمی‌کرد بوووووووووووووووق و تمام ! ولی نه آقام سام نباید میمرد! دخترک چی؟ مه ناز کوچولو چی؟

بعد از چند ساعت خونه آقا سام

صدای زنگ تلفن به صدا در اومد دخترک برای اینکه وقتی آقا سام اومد خوشحال شه خونشو تمیز میکرد.

-ای بابا این کیه این وقت ظهر ! بله؟
-خونه آقای سام راد؟
-بفرمایید؟
-شما چکارشی؟
-بنده همسایشون هستم اومدم خونشون تمیز کنم !
-لطفا به خانوادشون اطلاع بدین که ایشون به دلیل تصادف امروز صبح حوالی ساعت ۱۱ متاسفانه فوت شدند .

این جمله مثل بمبی در سر دخترک بود دیگر تاب نگه داشتن تلفن را نداشت و از دستش افتاد . چشمانش مثل ابر بهاری پر از اشک شده بود .ولی چطور آخه!ناگهان صدای افتادن دخترک در خانه و شکستن مجسمه توجه حاج احمدیان رو جلب کرد و سریع به خانه آقا سام رفت.

-الله اکبر خدایا منو ببخش خونه فساد پا میذارم ! یالله.

تا وارد شد با جسم بی جون دخترک رو به رو شد .حاج احمدیان با بسم الله بسم الله دخترکو به همون بیمارستان که نزدیک بود و آقا سام اونجا بود برد .چند ساعت بعد روی تخت چشماشو باز کرد.پرستار مهربونی بالا سرش بود .

-به به دختر خانم گل! شما مگه چند سالته که غش میکنی حالا؟

ناگهان دخترک زد زیر گریه و اسم آقا سام رو آورد.

-آقا سام کجاست ؟ به من بگید !
-دخترم ! دخترم ! آروم باش ! بگو آقا سام کیه تا برم هرجا هست بیارمش .

دخترک نفس نفس زنان توضیح میداد.همینطور که نفسشو ناگهانی می‌برد تو خودش .
-الا ... الان ! یکی زنگ زد خب!
-خب!
-گفت آقا سام تصادف کرده مرده!

پرستار دوهزاریش جا افتاد.

-من ....من تنها کسیم که داره ! زنو بچش مردند.
-دخترم آروم باش ! آروم باش .

و اونو تو آغوشش گرفت .روز بعد همون خونه ! همون مکان ولی ایندفعه صدای خنده بچگانه و آقا سام فضارو پر نکرده بود ! بلکه صدای قرآن با صدای عبدالباسط پخش شده بود . پرچم های سیاه وصل شده بود .عجیب بود حاج احمدیان خیلی گریه کرده بود .دخترک با چشم خیس مثل یک مرد ایستاده بود و کمک میکرد و مجلس رو راه انداخت . بعد مجلس پسر عموی آقا سام احسان نامه بدست و چشمای گریون جلو اومد و نامه ایی که خونین بود به دخترک داد.

-بعد مرگ زنو بچش همیشه نامه می‌نوشت به خدا و تو دفترش میذاشت اون بهترین مرد دنیا بود .
-برا منم همینطور ! ممنونم آقا احسان ! میشه تنها باشم؟
-هرطور مایلی عمو!

نامه باز شد .

خدا جون ممنونم که این نعمت رو دادی ! می‌خوام مستی رو بذارم کنار و اون موجود کوچولو رو برا خودم کنم! می‌خوام به فرزندی بگیرمش خدا ! باورت میشه من عاشق این بچم! اون مثل بچه خودمه. خدایا مرسی ازت که اینو آفریدی .قول میدم ! قول قول قول که ازش مثل جونم محافظت کنم. از امروز دیگه نامه های غمگین نمینویسم . سام تغییر کرده .با این بچه دنیامو میسازم.
پایان .

خون هایی که روی نامه بود دوباره تر شد . اشک های دخترک جاری شده بود .دخترک حتی باورش نمیشد .

چند سال بعد

نه خونه ایی بود نه پولی ن چیزی و نه غذایی حاج احمدیان برادر سام بود ولی بدلیل اینکه حاج احمدیان فکر میکرد که باید فامیلیشو بخاطر سام عوض کنه این کارو کرد ولی سام به احترام بزرگتر بود حاج احمدیان طبقه بالا رو بهش داده بود. حاج احمدیان هنوز اون صحنه بغل کردنو یادش بود و برای همین فکر میکرد جای این دختر که اونو به چشم هرزه میدید تو ساختمون نیست و اونو از ساختمون بیرون انداخت .ولی خداپرستی اینجوری نیست .یکی نیست بگه مگه تو خدایی ؟ یا پیامبر که داری این کارو میکنی .بذارید از اول بگم ولی با کمی تغییر .
در پس کوچه های شهر بزرگ تهران دخترکی تنها بود ولی نه خانه ایی بود نه هیچی همان لباس ها و همان قیافه ولی لاغر تر از همیشه حالا یک دختر ۱۴ساله شده بود ولی اندازه ی یک ۱۰ساله شده بود .کسی از دخترک گل نخرید .دخترک کنار جوی آب نشست،دخترک خسته بود چند وقت بود غذا نخورده بود ، دخترک چشماشو بست ، دخترک دیگر چشم باز نکرد .

چند وقت بعد همان روحانی که ازش گل گرفت جنازه دخترو برداشت و با خرج خودش براش مراسم گرفت .
......................................
سوژه آیینه بود ، زندگی آیینه عبرت دیگران است ! آری در داستان آیینه ایی نبود بلکه شما داشتین آیینه را می‌دیدین . این آیینه ، آیینه عبرت بود ، آیینه زندگی ، این داستان واقعی بود همه داستان واقعی بود و شد آیینه زندگی من که در تمام بدی ها همیشه نوری از سفیدی هست که باید بهش دقت کنی ! شد آیینه من و در اون دیدم که نباید قضاوت کرد ، شد آیینه من تا بدونم آدم اگه دنبال خوب بودن باشه همیشه بهونه ایی برای خوب بودن پیدا میشه.دخترک مرد ولی با خودش یک چیزایی رو جا گذاشت ! اینکه در برابر خوبی ، خوبی کن ، حتی اگه در تنگ ترین شرایط ممکن باشی ! در زندگی تلاش کن .و اما این آیینه به من یاد داد آدم هایی که دوستمون دارن کمن قدرشونو بدونیم .حاج احمدیان و اون راننده روحانی به من یاد دادن که شاید تو یک لباس باشند ولی این کجا و آن کجا. هیچوقت یک لباس دلیل بر خوب بودن نیس و هر گریه کردنی واقعی نیست.و یاد گرفتم از خدا همیشه صلاح رو بخوام چون ممکنه چیزی که بخوام رو بده ولی پشتش دردسر باشه. تو این داستان جادو در زبان ها بود مراقب چیز هایی که میگیم باشیم ! تو این داستان جادو در محبت بود ! ازین جادو کم نذارید ! همین آیینه زندگی خودش جادوی بزرکی در جهان است ازش بدرستی استفاده کن و ببین .

این داستان آیینه !

پایان .









.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۴:۵۸:۳۷

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
#3
اتاق دامبلدور

-هووووی!
-فهمیدی بابا جان !
-آره پروف !ولی به نظر من اون صحنه خطا بود !
-نه بابا جان داورای اینا مثل ناظرای ما هستن ! بسیار مجرب حتما یچیزی میدونن !

ناگهان دو بازی بازیکنان یقه به یقه شدند .

-ببین اون مرد حکم نیوت رو داره که مخالفه خطاس ولی این خطاس .

ویدیو چک شروع شد بازیکن حریف لگدی به فابیو بورینی زد و خودشو انداخت . ولی داور خطارو به نفع حریف گرفت .

-ولی پروفسور! واقعا خطا به نفع مشکی قرمز هاس!
-نه پدر جان نبود ! داور بهتر می‌فهمه !
-باشع بود !
-الوووووو ! با شمام !
-بابا جان چیزی گفتی ؟
-نه !
-آخه صدایی آمد !
-منم باو چکار میکنید !
-بابا جان چرا خجالت می‌کشی حرفی داری بزن !
- نه پروف مرلینی من نبودم !

چشم نیوت تو ریش پروف گیر کرده بود . و در همان حال تخمه های سیاهی روی ریش چسبیده بود .
پروفسور دستی به ریشش کشید و متوجه چیزی شد !و از جا پرید !

-بابا جان مارو زهر ترک کردی!

چشم نیوت رو زمین افتاده بود و غر میزد .
-دو ساعته دارم صدات میکنم !
-پس صدای تو بود بابا جان ! تو چشم کدوم بدبختی هستی !

چشم حالت غمگینانه ایی گرفت.
-دست رو دلم نذار که خونه !,
-این کیه پروف ؟
-منم عین شما بابا جان !
-آی ام نیوت آیز! اند یو ؟
-منم زبون شما رو بلد نیستم ولی اگه کسی مارو نشناسه امام اولشو نمی‌شناسه !
-چه جاهلی !
-منم ویلبرتم !
-خب ی راهی پیدا کنید ازین جا بریم بیرون !
-متاسفانه بابا جان در از پشت قفله و کسی بیرون نمیتونه بره!

ویلبرت حالت متفکرانه ایی به سرش . رو به پروفسور کرد.

-چیشد که اینطور شد بابا جان !
-والا من بودم اکبرو اصغراینا کریم آقامونم بود !
-کریم ؟ کدوم کریم بابا جان !
-کریم آق منصور !
ویلبرت به گفتگوی اونا پایان داد .
-میگی چیشد یا نه؟
-بابا ما یعنی نیوت کامل بعد چند وقت از جزایر بلاک اومدیم یکی مارو قورت داد اینور اونور پرت شدیم به خودم اومدم دیدم تو ریش دامبلدورم!
-الان یه سوال! میتونی با اعضای دیگت مثل مغز ارتباط برقرار کنی یا نه؟

چشم ، نگاه چقد این خنگه ایی به ویلبرت کرد و گفت.

-أره .
-پس بکن.

چشم خودشو بست و مدیتیشن طور نشست و بعد از چند دقیقه خیلی آروم خودشو باز کرد .

-خب چیشد.
-توووی دروازه چه گلی میزنه! بیا بالا جان ببین طاق رو!

ویلبرت توجهی نکرد و ادامه داد.
-دِ زبون باز کن!
-چشم میگه تنها شدی ! مغز میگه‌گور پدرش ! چشم میگه زنگو منطق میگه دوست دخترش!
-منو مسخره کردی
- نخیر تو منو مسخره کردی ! دِ آخه چشم مگه مغز داره که تو از من میخوای کار مغزو انجام بدم و از طریق الکترون های هوا به بُعد پنجم فضا برم و با ذهن دیگری ارتباط برقرار کنم؟

دیگه حرفی برای گفتن نبود .

-بابا جان ها بیاین با آرامش این بازی رو نگاه کنید! براتون Ps5 گرفتم بزنیم بریم بازی گاد آف وار ! نوبتی! اول هم ما!

ویلبرت و چشم حرفی برای گفتن نداشتن و دامبلدور وقت رو غنیمت میشمرد و از بچه ها نهایت همنشینی رو میکرد . و اما نکته مثبت این بود که چشم حداقل پیدا شده بود و پیش دامبلدور و ویلبرت بود .
اما از اتاق دامبلدور بگذریم ! در جایی دیگر ماجراهای جالبی بود ...


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#4
بلاتریکس مات مونده بود.

-میگم تجدید فراش کردی داش؟

بلا دیگه داشت کم میاورد. اون میدونست که نباید کنترل خودشو از دست بده پس خیلی محترمانه و مهربانانه صحبت کرد.
-آقامون میشه سریع بریم کار داریم!

نیوت ازین حرف جا خورد و سرفه ایی کرد.
-اوه ! آره آآآره باید بریم ! بهت جغد میدم داداش! فعلا؛
-باشه داداش مبارک باشه فعلا!

نیوت و بلا ازش دور شدن و نیوت خیلی نگران بود و با همان حالت صحبت میکرد.

-بلا؟
-دهنتو ببند!
-میدونستی...
-فقط خفه !
-آخه الان تو گفتی آقامون ! اون الان از برداشتش مطمئن شد . و از جایی که من اونو میشناسم الان حتی حیوونای آفریقایی هم ازین دیدار خبر دارن.

بلا دیگه طاقت نداشت و فقط به کار نیک کردن فکر میکرد.

-این اوضاع تموم شه! من می‌دونم و تو و اون و تمام حیوانات دنیا و کیف لعنتیت!

نیوت کم نیاورد و سخت تر به انجام کار نیک پرداخت .

-ببین این چراغ قرمزه وقتی این ماشین های ماگلی وایستادن باید پیر زن پیر مرد هارو ازونجا رد کرد فقط ازون لبخند های فنریر نزن!

و به سراغ یک پیر زن رفت که کمکش کنه.

-ایناهاش منو نگاه!

و دست پیر زن رو گرفت و رد کرد و در آخر مسیر پیرزن قلبش از این همه محبت گرفت و مرد.
بلاتریکس برداشتش ازین بود که اونا باید بمیرند در آخر مسیر و با خودش گفت:اونا که می‌خوان آخر بمیرن چه فرقی می‌کنه !اولش میمیرن .

-خب این یکی فک کنم مریض بود ولی بیا تو امتحان کن.

بلا جلو رفت و چراغ قرمز شد ولی دیر رسید و چند ثانیه به سبز شدن مونده بود .دست پیر مردی رو گرفت و وسط خیابون رفت ولی چراغ ناگهان سبز شد و پیر مرد له شد.

-

بلا ازین حرکت کار های نیک خوشش اومده بود نیوت هرچه سعی میکرد جلوی بلاتریکس رو بگیره ولی گوش نمی‌داد .اول یک پیر مرد بعد دوتا کمک کرد و بعد نزدیک به بیست تا پیر زن پیر مرد رو از خیابون رد میکرد ! در اصل از دنیا خارج میکرد.خیابان پر از جنازه شده بود و دیگر پیر مرد پیر زنی نبود .

-خب کار نیک دیگه ایی نیست؟
-
-خب پس بریم یک خستگی در کنیم؟
-خسته نباشی !

نیوت استرس و دلهره بیشتری نسبت به کار های دیگه داشت ولی باید اوضاع رو کنترل میکرد اینطور نمیشه پس تصمیم گرفت از راه دیگه ایی وارد بشه.
اما در جایی دیگر و همراهانی دیگر باهم!
....


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#5
این داستان لب نیوت

سلول به سلول نیوت در تمام اتاق ضروریات پخش شده بود و هرجا نگاه میکردی نیوت بود و بس.نیوت دیگر با سرکادون بود و هنوز به دنبال راه حل برای خارج شدن از اونجا بودن یا شایدم نه خارج شدن! خلاصه در جایی دیگر و بزرگتر اکبر و پژواک غمگینانه نشسته بودن و داشتن به سرنوشت خودشون پی میبردند .نیوت لب به آنجا رسید به امید پیدا کردن نیوتی دیگر ولی با پژواک و اکبر رو به رو شد.

-هوی
هوی
هوی
هوی

پژواک با شنیدن صدای هوی نا خود آگاه شروع به کار کرد .اکبر توجهش به صدا جلب شد .
-توه کی هستی؟
-آی آم نیوت اند یو؟
-آی ام اکبر بات مای فرندز سل می اَک استار !
-اند می پژواک بات مای فرندز سل می پژِی اکو! نایس تو می تی یو!
-نایس تو می تی یو تووو!
-وات دو یو وانت ؟
-دنبال خودومم!
-چی تاک میکنی ؟چطور میشه یکی دنبال خودش باشه!
-میشه !
-اَکی این از فرند های پویان ایناست هی ایز کامینگ فور وی ایسگاه!
-چی میگی پویان کیه؟ سریع بگین من کجاست!
-تو اینجایی؟
-نخیر ...یعنی آره من اینجام ولی اینجا نیستم!یعنی شاید اینجا باشم ولی نیستم انگار!
-
-
-ببین بزار بهت بگم ! من اینجا من اونجا من همه جا!

و دستاشو باز بسته میکرد.

-

اکبر که قفل کرده بود ولی پژواک جواب میداد.

-بیو تیت رو خوندی؟
-چه حرفا چه چیزا آدم شاخ در میاره! از کی تا حالا من اونو چک میکنم؟
-نمیدونم شاید رفتی چک کردی؟
-نکردم!
اردم
دم
م
-کردی
اردی
دی
ی
-اصلا به منچه !
چه
ه
.
.

نیوت به یه چیزی دقت کرد! به اکوی پژواک ! لحظه ایی به فکر پیدا کردن نیوت اردنگی زد و پیشنهادی به پژواک داد.
-پژی!
-بله!
-دقت کردم به یک چیزی ! بیا یکاری کن!
-چه کاری؟

نیوت تو مغزش درخواست گیتار الکترونیک و دمبله دیمبو و وسایل موسیقی و کنسرت با تعدادی تماشاگر رو کرد ! عجیب بود انگار اتاق ضروریات با فاز دنس حال میکرد برای همین به حرف نیوت لب گوش کرد.اکبر نگاهی با نیشخندی بزرگ کرد و رفت سراغ هَت و سیریوس و زاخار به بالای سن آمدند و سیریوس گیتار الکترونیک رو برداشت و زاخار به سراغ تبل و (همون جایی که پر از تبل و دیسه اسمشو یادم رفته!)و شروع کرد .پژواک رفت سراغ دستگاه میکس و اکبر لیدری جمعیت رو به عهده گرفت .جا برای سوزن انداختن نبود.با ورود نیوت لب جیغ ها به هوا رفت.

-سلام!
الام
لام
ام
م
اوممم پژواک جان لطف کن اکو نده !

پژواک اکوشو برداشت و نیوت لب ادامه داد.
-سلام خدمت طرفدرای گرام و دوست داشتنی!
-عاشقتم بی فانوووووس!
-مرسی از ابراز علاقه خوبتون!
-جووووون میخوامت!

این صدای رودولف بود که از وسط جمعیت میومد!

-من پسرم رودولف!
-فرقی نمیکنه مهم کمالاته!
-بگذریم آهنگی که آماده کردم رفتنت از نیوتن پاتیلو و اسمش رفتنه!بریم!
-بریم حاجی! :1 2 3 4
-رفتنت مثله یه کابوسه رفتنت تو بغله یکی دیگه
کردنت یه بازیچه و حالا ول کردنت رو بدنت عطر نامحرمه
ازت خاطره دارن همه دیگه قلب تو دور از منه دیگه شد مصرف تنت رو مغزمه حتی راه رفتنت

مثله گل بودی قبلنا چقد پژمرده ای امروز
آخه بیمعرفت تو واسه من پر بودی از مرام مگه چی شد تو این یک روز

چقد خل بودی قبلنا ولی حالا چه دلگیری
آخه بیمعرفت من واسه تو پر بودم از رویا مگه چی شد داری میری

چقد غمگینه رفتارات چقد غم داره این دوری .سیریوس گیتارو بالا پایین میکرد و لباشو با صدای گیتار تکون میداد.
چقد غریبه ام باهات عجب همراه من بودی عجب همراه مغروری

چقد غریبه ام باهات عجب همراه من بودی عجب همراه مغروریcrazy1:


[/url]
در همین حال که داشت میخوند صدای اسبی آمد که دو سواره داشت ! اون دو سواره سرکادون و دیگری نیوت با سر و کته آبی رنگش سوار بر اسب بودند .نیوت لب چشمانش غرق در عشق بود انگار عشق سابق خودشو دیده خیلی اسلوموشن طور به بغل طرفدارای خودش پرید نیوت اصلی از روی اسب پایین اومد و روی زمین افتاد و نیوت لب از روی دست هواداران خود پایین اومد و موقع دویدند افتاد عین فیلم مرلین پیامبر.نیوت لب صورتشو برد جلو و نیوت اصلی هم همینکارو کرد .رودولف داشت نهایت لذت از صحنه رو میبرد .ویزلی ها جلوی چشم بچه هاشونو گرفته بودند و کاربر های سیزده سااله و کم سن چشم و گوششون در حال باز شدن بود که نیوت لب ! لبشو چسبوند وه نیوت اصلی !ییکجورایی لبش چسبید جای اولش و اتفاق +18 ایی نیفتاد همانظور که لب های شما سر جاشون هستند.و راوی نویسنده داستان اومد وسط.
-برو خودتو با سجاده مرلین غسل بده و افکار خبیث و بد رو بریز بیرون! آقای کارگردان همون تسبیح رو بده به من.

همانجا کاربر های سیزده ساله که چشم گوششان درحال باز شدن بود انگار زدن به کاهدون و خبری از چیزی نبود.
اشک در چشمان همه جمع شده بود و به افتخار نیوت ها دست میزدند .همه باهم غیب شدن و دیگه خبری از طرفدار و کسی نبود حتی سیریوس و زاخار هم و اکبر و پژواک و نیوت و سرکادون اونجا بودند.
.... این داستان ادامه دارد


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۱۶:۱۷:۵۳
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۱۷:۰۶:۳۹

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#6
سلام

و با کلا خود وارد شد و درخواست خودشو اعلام کرد .

-سلام !
خب چون اعضا خیلی در دوئل ها هیجانی هستند و میخوان سر به سر هم بزارن و قدرتشون نشون بدن یک تاپیکی با نظارت خودتون درست کنید که دیگه مثلا تو چت باکس کسی از کسی ناراحت نشه که البته ک مطمئنا کسی نشده ولی خب اتفاقه دیگه ! چون چت باکس بعضی وقتا سمت و سو از دست میده و در می‌ره از دست آدم . گفتم چی بهتر ازینکه این فضا برای اعضا فراهم بشه ! که بتونن هیجانات خودشون رو به شکل فان بهم دیگه بدن !

و خیلی سریع تر اتاق خارج شد تا کروشیویی نخوره و جام سالم به در ببره!



چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹
#7
نیوت از هم پاشیده شده بود و روی شونش حیوون درختیه وفادارش بود مثل چشماش و میگفتن که چی رو به روشه.
همیشه یک دردی رو حس میکرد ولی نمیدونست منشأ این درد از کجاست .و اما بریم سراغ اعضای بدن .
نیوت به حرف سرکادون گوش کرد و تمرکز کرد روی اعضای بدنش.
پای چپ:آآآآخ اینجا یکی لگد میزنه به پام چخبره بی فانوس!
پای راست:این پامو کسی ندیده مثل اینکه چون روی یه چیز تیزیه!
-فک کنم شاخ ریمونده احیانن متوجه نشده پات روشه!
-احیانن همونه!

زن سرکادون همینطور غر میزد و سرکادون فقط داشت نفس های عمیق میکشید!

-برو از داداش من یاد بگیر ببین رفته برا زنش بی ام دبلیو خریده ! حالا تو ....
-
-خب حق میدم چرا میخوای ازینجا بری!
-خب بگو دیگه چی حس میکنی؟
-آخ انگار تو دهن یکیه!
چی؟
-دست راستم بابا!
-هوووف.
- اینجا کجاست؟ .چقد سفیده؟
-چی؟
-شبیه پنبه اس! یا ریش!
-هووووف!
-گفته باشم اگه ماشین ظرفشویی آخرین مدل دست ساخت خوده شرکت اپلو نخری طلاق میگیرم مهرمم میذارم اجرا !
-میبینی نیوت؟

نیوت با کتش و سرش که ازش مونده بود با کادون ابراز همدردی کرد .
ولی غافل اینکه اون ریش ، ریشه پروف بوده! ولی با سر صدای زن کادون ، کادون متوجه نشده بود.

به چشم راست رفت و اتاق ضروریات خودشو دید.استدیو مسعود جهانی با کیفیت بالاتر و آخرین سیستم و در پشتش حیواناتی که داشتند همه چیز را بهم می‌زدند .عجیب نبود اتاق ضروریات با توجه به حمله های یوان و گورکن و ...عصبانی شده باشه و این بلا رو سر اتاق نیوت آورده باشه.حیوانات بهم پریده بودند و تینا داشت ازونجا مراقبت میکرد و اونارو جدا میکرد و بچه هاش داشتند آهنگ امیر پاتیلو رو ضبط میکردند .
-مثل گل بودی قبلنا!
بله این اتاق نیوت بود .اما در جای متفاوت و اتاقی دیگر ...





ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۶:۴۴:۴۷
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۸:۱۷:۱۷
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۸:۱۸:۴۲
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۸:۲۰:۰۵

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹
#8
به نظر میومد اصلا موهای سیاه بلاتریکس به سفیدی نمی‌خورد که به دامبلدور بزنن.در خال فکر بودند که سدریک از راه رسید و بالشت خودش رو همراه خودش آورده بود .
نگاه ها به چهره خواب آلود سدریک روانه شد و حالت زامبی مانند به سدریک نزدیک شدند .سدریک ترسیده بود چون میخواستن دلیل زندگی اون ، عشقو ، زندگیشون ازش بگیرن.بچهذها میدونستن نباید سدریک بترسه پس حالا عادی گرفتن اما با افکاری شوم .سدریک که دید اوضاع به حال خودش برگشت رفت و کنار بقیه نشست . مرگخوارا خیلی عادی جلوه میدادنذ ولی غافل اینکه میخواستن سدریک بخوابه که بعد ناگهانی بالشت رو کش برن.ولی غافل ازین که سدریک سر حال بود و تازه بیدار شده بود


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
#9
حاجی جالبه کسایی که درخواست عضویت میدن عکس بدون چادر دارن !
ما خالصانه خدمت میکنیم به ترویج حاجاب آسلامی !
بگین چادراشون سرشون کنن!


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۳۴ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
#10
-پس این نادان های سپید کجا هستند؟

این صدای لرد بود که حوصله اش به سر آمده بود .ناگهان سربازان سپیدی از دور دست داشتند به سمت مرگخوارا می‌رفتند .صحنه اسلوموشن طور بود .زاخاریاس داشت عینکشو درست میکرد در همان حال باد بین موهای سپید دامبلدور میزد و بقیه به دنبالش خیلی شیک و جنتلمن و زن میومدند .در همان حال یوان آهنگ مایکل جکسون رو گذاشت و در رو به رو مرگخوار ها داشتند تو خودشون خورده می‌شدند البته از ایوانوا چیزی نمونده بود چون واقعا خودشو خورده بود و یوان با دیدن چهره مرگخوارا آهنگ گرگ دو رو پخش کرد.
منو از چی میترسونی...
همینطور محفلی ها به مرگخوارا رسیدند و همزمان سیریوس سیگارشو انداخت و با پاش له کرد و دودی که حبس کرد رو خیلی گنگ بیرون داد ‌‌.

-چه عجب ! زمان سالاز مرلین بیامرز اگه کسی دیر میکرد همچنان به ما تحتش می‌زدند که از آن به بعد بدو رو بشه راه رفتن عادیش.
-پدرِِ مامان ! آرام باش.

دامبلدور فاز گنگ ورداشته بود و خیلی کلاس میذاشت. چون کار اونا گیر بود و می‌خواست کلاس بذاره عینک ری بندشو درآورد . شروع کرد صحبت کردند.
-خب باباجان ها شما رد شدین !

این حرف جرقه ایی بود بر روی اعصاب لرد .
-پیر مرد ! یک سند میخواهی بدهی این کار ها چیست؟ بگو نمی‌خواهیم که فکر چاره دیگه کنیم.

اما چاره ایی نبود و فقط لرد تیری تو تاریکی زد . دامبلدور هم خیلی ریلکس.
-برید دنبال چاره دیگه !

و داشت برمیگشت.
لرد دید نه با این باد ها این بید نمیلرزه عقب کشید .
-حالا ما مثال زدیم تو جدی نگیر پیر مرد.
-خب بابا جان . ازونجا که ما محفلی ها بسیار سخاوتمند بودیم و هستیم به شما سیه چهره ها و توبه کنندگان خیلی ارفاق میکنیم و مهلتی دیگر میدهیم.

همینطور که دامبلدور خیلی محترمانه داشت تخریب شخصیت میکرد و غیر مستقیم از خودشون تعریف و تمجید میکرد و منت میذاشت بلا داشت لب پایینش رو میکند و با انگشت اشاره موی فرشو می‌پیچوند که دومینیک نزدیکش شد یواش صحبت میکرد.
-بلا برم با بیل بزنم تو سرش از حال بره کیف کنیم بعد بریم سند رو برداریم؟
-همین مونده دومینیک ؟ بذار تموم شده این اوضاع من میدونم چکار کنم.

-خب بابا جان ها . از اونجا که محفلی ها خیلی با حوصله ان حاضر شدند با شماها همراهی کنند و شما سیه چهره ها و زشت باطن هارو در کار های نیک راهنمایی کنند . در ضمن هرچی گفتن بگین چشم و غیر از این باشه شناستون بسته میشه و اون سه تا تا آخر زندان میمونن.
خوشحال تر از همه زاخاریاس بود که میتونست روی یکی نظارت کنه اون از خداش بود روی یکی از بزرگای مرگخوار نظارت کنه .

فلش بک


تو کافه همه نشسته بودند و داشتند نقشه می‌ریختند دیگه چه بلایی سر مرگخوارا بیارن که زاخاریاس به کنار دامبلدور رفت و نامه ایی به دامبلدور داد و دامبلدور با تکان دادن سر تاییدیه ایی به زاخاریاس داد و نیش زاخاریاس باز شد.


پایان فلش بک




خلاصه هر کدوم به سمت یک نفر رفت و باهم در گوشه کنار های لندن فرود آمدند .



تصویر کوچک شده


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.