با احترام با حریف پلاکس بلک شروع میکنم .
این سوژه خیلی فرق داره ! درباره آیینه اس ولی هیچ آیینه درونش نیس ! درباره جادوس ولی هیچ جادویی درونش نیس .
روز روزگاری ! هه ! خیلی این جمله رو دوست دارم معمولا برای داستان های جادویی استفاده میشه و اما این اول داستان است .
در پس کوچه های شهر بزرگ تهران دخترکی تنها بود که در زیر زمین خانه زندگی میکرد اسم او مه ناز بود کلان سیزده سالش بود ولی فهمیده تر از یک هجده ساله .چهره ایی همچون معصوم و قدی متوسط داشت همیشه روسری قرمزی که روش گل داشت رو سرش میکرد و یک مانتوی قهوه ایی داشت که خیلی دوسش داشت ، آخه مادرش اونو بهش هدیه داده بود و شلوار مخملی سرمه ایی پاش بود چشمانی همچون یاقوت .مه ناز جوراب نداشت و با دمپایی راه میرفت و برای همین نوک پاهاش همیشه زخمی بود مه ناز زیبا بود مانند اسمش .صاحب خانه آنجا مردی به نام سام بود که همیشه مست بود از وقتی زنو بچش تو تصادف مردند برای فراموشی خاطراتش به مستی روی آورده بود حق میدم بهش بعضی ها کم میارن. اون مردی قد بلند بود و هیکل و خوشتیپ چشمایی عسلی و موهای خرمایی که همیشه دورشو سایه میزد و از همیشه جذاب تر میشد از نظر حاج آقا طبقه بالا خودشو شبیه شیطون درست میکرد و در طبقه بالا روحانی زندگی میکرد که هر شب به دعا مینشست اون مجرد بود بقول خودش (زن درست حسابی و مسلمون نیس) بهش میگفتن حاج احمدیان ! اون شکم داشت و ریشب سفید و همیشه بوی عطر میداد آخه همیشه میگفت تو محضر خدا باس خوش بود و تمیز بود . زندگی اون سه نفر جالب بود . دخترک گل میفروخت شب گشنه به خانه می آمد ، صاحب خانه در پارتی های شبانه بود و نصفه شب با همان حالت مستی برای دخترک شام می آورد ، و روحانی شام خود را خیلی مفصل و تنها میخورد و بعد به دعا می نشست .
آه خدایا ! آدم های عجیبی داری ! یکی هرشب در محضر توست که بندگان گشنه را فراموش میکند . یکی آنقدر مست است ، ولی در مستی نگران شکم گشنه دخترک زیر زمین نشین است ، و دخترکی که صبح تا شب را بدون غذا سر میکند و در آخر با غذای نصفه شبه صاحب خانه سیر میشود .چه دنیایی است که ساخته ایی؟ آیا انصاف است ؟ . بگذریم ! . روزی دخترک در کنار پارک ملت تهران در حال گل فروختن بود .
-آقا یک گل میخری ؟ آقا شما چی ؟ آقا ؟خانمتون گل نمیخواد ؟ آقا بخر دیگه ! بخدا نیاز دارم .
ولی کسی توجهی نمیکرد .دخترک خسته بود ! دل شکسته .ولی دست برنداشت رفت داخل خیابان ها به فروختن گل .چراغ قرمز شد .
-آقا واسه خانوم خوشگلتون گل بخرید !
جواب داد !
آآآره جواب داد . وای خداجون
مرسی که ازش گل میخرن .خیلی خوب بود که مردم ازش گل میخریدن انگار خدا اونو دیده بود .از هر ده تا ماشین پنج تاشون گل میخریدند .دخترک خوشحال بود .ادامه داد.
-أقا گل نمیخواین؟
راننده روحانی نگه داشت .
-دخترم گل هات چنده ؟
-شاخه ایی ده تومن!
-اوه چه گرون دختر !
-آقا وضع اینجا همینه خرجا رفته بالا!
روحانی خنده زیبایی کرد و از دختر پنج تا گل خرید .آآره ایندفعه هم جواب داد خدایا شکرت که گل دختر داستانمون خوشحاله . دخترک اون روزدویست هزار تومان جمع کرد . زود به خونه برگشت ، زود تر از همیشه .
دوتا غذا گرفت و به خونه برد .از شانس خوب اون روز دخترک آقا سام هم خونه بود و داشت غذا درست میکرد اونم تخم مرغ. آخه آقا سام همش غذا سفارش میداد ولی دستش انگار پول نبود .مثل اینکه اتفاقی افتاده آخه آقا سام سابقه نداشته اینجوری باشه .
دخترک رفت در خونه رو زد و با صورتی خندون دم در ایستاد و با شیطنت خاصی به در نگاه کرد .ولی در باز نشد ! دوباره در زد! تق تق تق ! نه خبری نبود ! آخه چیشد یعنی ؟ ایندفعه محکم در زد و دست برنداشت ایندفعه آقا سام اومد دم در ولی چشماش خیس بود .چرا آخه ؟دخترک پژمرده شد .
-آقا سام چیزی شده؟
سام با دیدن دخترم همینطور با آستینش اشکاشو پاک کرد .
-(دماغشو با آستینش تمیز میکنه ) نه نه ! فقط داشتم پیاز پوست میکندم!
دخترک نخواست آقا سام غرورش خورد بشه و چیزی نگفت و با شیطنت و شادی همیشگیش غذاهارو بالا گرفت.
-اقا سام ! با اینکه بوی سوختن تخم مرغتون میاد ! و ازونجایی که تخم مرغ سوخته رو با پیاز نمیخورن بیا برات کباب گرفتم!
سام حالت شیطنت گرفت و دخترک رو از زیر بغلاش گرفت و آورد خونه و صدای خنده ایی از دختر درومد که درونش جیغ های با ذوق آمیخته شده بود .
-ای شیطون حالا به من تیکه میندازی؟
-نه بخدا !
از نظر آقا سام مه ناز مثل بچش بود و کوچیک بود پس باهاش راحت بود.
-نه به جون جفتمون !
-اع جون من قسم میخوری! حالا که از سلاح قلقلک استفاده کردم میفهمی جونمو از سر راه نیاوردم .
آقا سام مرده خوبی بود . روی هر بنی بشری اگه نظر داشت روی این بچه حتی کوچک ترین نظری نداشت اما نه از دید حاج احمدیان .
-نه تروخدا. وای نه .
صدای خنده بچگانه فضا رو پر کرده بود.آقا سام چون اون بچه شبیه بچه خودش بود آورد تو زیر زمین خونش ولی چرا نیاوردش خونه خودش ؟ جواب اینه آخه به گفته خودش نمیخواست بهش عادت کنه و همیشه باشه چون هنوز غم بچه و زن از دست رفته خودش تو دلش بود .
فلش بک زمانی که دخترکو بغل کرد
حاج احمدیان وارد حیاط شد و دخترکو دید که آقا سام بغل کرد و برد تو خونه و صدای بلند شدن خنده اومد .
-الله اکبر ! خدایا خداوندا ! چنین آدم های هوسرانو از بین ببر .
و به سمت خونه خودش رفت.
پایان فلش بک
سفره ایی زیبارو پهن کرده بود و دوتا کباب که بوش برای مه ناز از هرچی بهتر بود . آخه حاصل زحمت خودشو داشت میخورد .
-دست مه ناز خانمِ کوچولو درد نکنه ! امروز با دستای کوچیکتر منو یه دنیا شرمنده کردی !
-نگین آقا سام ! شماهم کم برا من زحمت نکشیدید ! همینکه اجاره نمیگیرین خودش یه دنیاس .
-شیطونِ زبون باز .
هردو ناهار خودشون رو خوردند و تمام شد با اصرار آقام سام سفره جمع شد . دخترک از کیف کوچولوی زرد رنگ خودش پول اون روز خودشو درآورد و برد پیش سام.سام در حال شستن قاشق ها بود که تموم شد و داشت دستاشو خشک میکرد که با دستای پر پول دخترک رو به رو شد .
-این چیه؟
- آقا سام شما کم زحمت نکشیدید ! خواستم یکم از زحمت هاتون رو جبران کنم .
-دخترم این حاصل امروز توعه ! بزارش نیازت میشه .
-ولی آقا سام!
سام اصرار بر نگه داشتن پول پیش دخترک بود ولی دخترک بزور پول رو به آقا سام داد.
-دست منو رد نکنید!
-هوف ! باشه مه ناز خانم کوچولوعه شیطون .
اون روز گذشت غمگینیه آقا سام ازین نبود که پول نبود ! برعکس پول بود ولی خانواده ایی نبود .اون روز خیلی روز خوبی برای سام بود . دخترم به زیر زمین رفت و استراحت کرد از بس خوشحال بود که نمیتونست بخوابه ولی خوابید .در طبقه بالا حاج احمدیان نمازش تموم شد و داشت دعا میکرد اونم با گریه و اشک فراوان .
-خدایا خداوندا ! این جوان های هوسران رو از بین ببر ! تا دخترایی مثل این دختر بچه خراب نشوند .الهی آمین .
چنان اشک میریخت که حتی خدا هم دلش به باور کردن بود ولی ....بگذریم ! فردای آن روز آقا سام رفته بود فروشگاه لباس ! و برگه ایی تو دستاش بود و کیسه ایی پر از لباس های خوش رنگ و زیبا و وسایل دخترانه گرفته بود . انگار برای بچش میخواست اتاق بچینه . آقا سام داشت به سمت ماشین میرفت که لباس هارو به وسایل دیگه اضافه کنه
ناگهان صدای ترمز و دیگر هیچ ! دیگر خبری از خوشحالی نبود . خون زمین روز قرمز کرده بود .آقا سام داشت نفس میزد ولی نه نفس نبود خرِ خِر بود میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست.
-دخخخخـ.....
-زنگ بزنین اورژانس سریییع!صدای اورژانس اومده بود و به نزدیک ترین بیمارستان بردنش.
-سریع ببرینش اتاق عمل سریع بچه ها ! آماده شین.
اتاق عمل -دکتر خون کم داره!
-خون بدین.
بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق این صدای بوق لعنتی قطع نمیشد چرا ؟
-شوک بدین!صدای شوک ! نه باز بوق بوق بوق بوق بوق بوق !
-درجه رو ببر بالا یک دو سه !
نه کار نمیکرد
بوووووووووووووووق و تمام ! ولی نه آقام سام نباید میمرد! دخترک چی؟ مه ناز کوچولو چی؟
بعد از چند ساعت خونه آقا سامصدای زنگ تلفن به صدا در اومد دخترک برای اینکه وقتی آقا سام اومد خوشحال شه خونشو تمیز میکرد.
-ای بابا این کیه این وقت ظهر ! بله؟
-خونه آقای سام راد؟
-بفرمایید؟
-شما چکارشی؟
-بنده همسایشون هستم اومدم خونشون تمیز کنم !
-لطفا به خانوادشون اطلاع بدین که ایشون به دلیل تصادف امروز صبح حوالی ساعت ۱۱ متاسفانه فوت شدند .
این جمله مثل بمبی در سر دخترک بود دیگر تاب نگه داشتن تلفن را نداشت و از دستش افتاد . چشمانش مثل ابر بهاری پر از اشک شده بود .ولی چطور آخه!ناگهان صدای افتادن دخترک در خانه و شکستن مجسمه توجه حاج احمدیان رو جلب کرد و سریع به خانه آقا سام رفت.
-
الله اکبر خدایا منو ببخش خونه فساد پا میذارم ! یالله.
تا وارد شد با جسم بی جون دخترک رو به رو شد .حاج احمدیان با بسم الله بسم الله دخترکو به همون بیمارستان که نزدیک بود و آقا سام اونجا بود برد .چند ساعت بعد روی تخت چشماشو باز کرد.پرستار مهربونی بالا سرش بود .
-به به دختر خانم گل! شما مگه چند سالته که غش میکنی حالا؟
ناگهان دخترک زد زیر گریه و اسم آقا سام رو آورد.
-آقا سام کجاست ؟ به من بگید !-دخترم ! دخترم ! آروم باش ! بگو آقا سام کیه تا برم هرجا هست بیارمش .
دخترک نفس نفس زنان توضیح میداد.همینطور که نفسشو ناگهانی میبرد تو خودش .
-
الا ... الان ! یکی زنگ زد خب!
-خب!
-گفت آقا سام تصادف کرده
مرده!
پرستار دوهزاریش جا افتاد.
-
من ....من تنها کسیم که داره ! زنو بچش مردند.
-دخترم آروم باش ! آروم باش .
و اونو تو آغوشش گرفت .روز بعد همون خونه ! همون مکان ولی ایندفعه صدای خنده بچگانه و آقا سام فضارو پر نکرده بود ! بلکه صدای قرآن با صدای عبدالباسط پخش شده بود . پرچم های سیاه وصل شده بود .عجیب بود حاج احمدیان خیلی گریه کرده بود .دخترک با چشم خیس مثل یک مرد ایستاده بود و کمک میکرد و مجلس رو راه انداخت . بعد مجلس پسر عموی آقا سام احسان نامه بدست و چشمای گریون جلو اومد و نامه ایی که خونین بود به دخترک داد.
-بعد مرگ زنو بچش همیشه نامه مینوشت به خدا و تو دفترش میذاشت اون بهترین مرد دنیا بود .
-برا منم همینطور ! ممنونم آقا احسان ! میشه تنها باشم؟
-هرطور مایلی عمو!
نامه باز شد .
خدا جون ممنونم که این نعمت رو دادی ! میخوام مستی رو بذارم کنار و اون موجود کوچولو رو برا خودم کنم! میخوام به فرزندی بگیرمش خدا ! باورت میشه من عاشق این بچم! اون مثل بچه خودمه. خدایا مرسی ازت که اینو آفریدی .قول میدم ! قول قول قول که ازش مثل جونم محافظت کنم. از امروز دیگه نامه های غمگین نمینویسم . سام تغییر کرده .با این بچه دنیامو میسازم.
پایان .
خون هایی که روی نامه بود دوباره تر شد . اشک های دخترک جاری شده بود .دخترک حتی باورش نمیشد .
چند سال بعد نه خونه ایی بود نه پولی ن چیزی و نه غذایی حاج احمدیان برادر سام بود ولی بدلیل اینکه حاج احمدیان فکر میکرد که باید فامیلیشو بخاطر سام عوض کنه این کارو کرد ولی سام به احترام بزرگتر بود حاج احمدیان طبقه بالا رو بهش داده بود. حاج احمدیان هنوز اون صحنه بغل کردنو یادش بود و برای همین فکر میکرد جای این دختر که اونو به چشم هرزه میدید تو ساختمون نیست و اونو از ساختمون بیرون انداخت .ولی خداپرستی اینجوری نیست .یکی نیست بگه مگه تو خدایی ؟ یا پیامبر که داری این کارو میکنی .بذارید از اول بگم ولی با کمی تغییر .
در پس کوچه های شهر بزرگ تهران دخترکی تنها بود ولی نه خانه ایی بود نه هیچی همان لباس ها و همان قیافه ولی لاغر تر از همیشه حالا یک دختر ۱۴ساله شده بود ولی اندازه ی یک ۱۰ساله شده بود .کسی از دخترک گل نخرید .دخترک کنار جوی آب نشست،دخترک خسته بود چند وقت بود غذا نخورده بود ، دخترک چشماشو بست ، دخترک دیگر چشم باز نکرد .
چند وقت بعد همان روحانی که ازش گل گرفت جنازه دخترو برداشت و با خرج خودش براش مراسم گرفت .
......................................
سوژه آیینه بود ، زندگی آیینه عبرت دیگران است ! آری در داستان آیینه ایی نبود بلکه شما داشتین آیینه را میدیدین . این آیینه ، آیینه عبرت بود ، آیینه زندگی ، این داستان واقعی بود همه داستان واقعی بود و شد آیینه زندگی من که در تمام بدی ها همیشه نوری از سفیدی هست که باید بهش دقت کنی ! شد آیینه من و در اون دیدم که نباید قضاوت کرد ، شد آیینه من تا بدونم آدم اگه دنبال خوب بودن باشه همیشه بهونه ایی برای خوب بودن پیدا میشه.دخترک مرد ولی با خودش یک چیزایی رو جا گذاشت ! اینکه در برابر خوبی ، خوبی کن ، حتی اگه در تنگ ترین شرایط ممکن باشی ! در زندگی تلاش کن .و اما این آیینه به من یاد داد آدم هایی که دوستمون دارن کمن قدرشونو بدونیم .حاج احمدیان و اون راننده روحانی به من یاد دادن که شاید تو یک لباس باشند ولی این کجا و آن کجا. هیچوقت یک لباس دلیل بر خوب بودن نیس و هر گریه کردنی واقعی نیست.و یاد گرفتم از خدا همیشه صلاح رو بخوام چون ممکنه چیزی که بخوام رو بده ولی پشتش دردسر باشه. تو این داستان جادو در زبان ها بود مراقب چیز هایی که میگیم باشیم ! تو این داستان جادو در محبت بود ! ازین جادو کم نذارید ! همین آیینه زندگی خودش جادوی بزرکی در جهان است ازش بدرستی استفاده کن و ببین .
این داستان آیینه !
پایان .
.