هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۹
#1
شگفت‌انگیزه که چشماتو باز کنی و ببینی دور یه میز با دوستات نشستی و یه کلاه رنگارنگ روی سرته. همه کاسه های پودینگ وانیلی دستشونه و عربده می‌زنن و می‌رقصن. روی پودینگت یه توت فرنگی هست که که نشون میده کی صاحاب مجلسه چون راستش اگه قیافه‌ت شبیه من باشه و توی سرت پر از جلبکای سرگردان، زیاد شبیه کسایی نیستی که دارن یه سال بزرگتر می‌شن.

منم پشت یه میز نشستم و یه کاسه پودینگ دستمه ولی به جز اون، بقیه ی چیزای شگفت‌انگیز رو باید تصور کنم. چونکه خب... هرروز باید چیزای غیرممکن رو تصور کرد. شاکی هم نمیشه باشم... مگه میشه تو همچین شبی پودینگ بخورم و به ماه نگاه کنم و شاکی باشم؟

همون لحظه که دارم به جمعیت فکر می‌کنم، اینیگو روی نرده های دور و برم می‌چرخه و ریسه ی رنگی تاب می‌ده. پشت سرش، ریتا بدون قلم پرش وارد میشه. هنوز فرصت نکردم که درست و حسابی تعجب کنم، چون یهو قیچی های ادوارد رو می‌بینم که موهای آرتور رو نشونه گرفتن و اون ویزلی بزرگ، یه پرتقال پشت سرش مخفی کرده.

تا می‌شینن پشت میز، ماروولو یه نگاه "ضعیفه رو ببین" بهت می‌ندازه و دو سه تا ظرف پودینگ رو تو یه سنگک می‌پیچه و یه لقمه می‌کنه، بی‌توجه به اعتراضای ماما مروپ که میگه سهم بچه‌های مامان رو نگه دار. تراورز داره به جشن نظارت می‌کنه. هیچکسی حق نداره از اصولش تخطی کنه و من معنی این جمله رو بلد نیستم.

نفهمیدم سیوروس کِی نشست پشت میز ولی حضورش آروم و گرمه.

- راسی... اون روز بهت نگفتم. ولی واقعا دلم نوشیدنی کره ای می‌خواست.

یک ظرف برتی بات بزرگ با دختری که پشتش استتار کرده، بهم نزدیک می‌شن. هیچ راهی نیست که بفهمم کیه حتی با وجود اینکه اینقد ویبره می‌زنه که کلی شیرینی و شکلات توی مسیرش ریخته. خوبه، اینجوری امشب هانسل و گرتل گم نمیشن.

- آوردمش بچه ها!

همون لحظه برمی‌گردم و پشت سرم، یه نصفه آگلانتاین و پیپ و یه نصفه سدریک و بالش می‌بینم. تا می‌خوام شروع کنم به لبخند زدن، تام و تسترالاش شروع می‌کنن به لگد پرت کردن سمت نصفه ی آگلانتاین و نصفه ی پیپ. قهقهه می‌زنم.

فنریر یه گاز از سوسیسش می‌زنه و یه قاشق پودینگ می‌خوره. حتما باید این ترکیب رو امتحان کنم.

- تولدت مبارک لاوگود. این فنجونو بگیر و گریه هم نکن.
- گریه نمی‌کنم دروئلا، نور ماهه.
- ببین تولد کیه؟!

قبل ازینکه بتونم جواب بدم، ویلبرت با سازش سرم رو نوازش می‌کنه. یکمی محکم.
پودینگ رو به سمتش نشونه می‌گیرم و درست یه لحظه قبل از پرتابش، یهو همه چی چند درجه روشن میشه. نه نه! پریای ماه نیومدن، هریه که داره می‌خنده!

هری به چی می‌خنده؟

هاگرید رو می‌بینم که مثل یه هلیکوپتر داره پرواز می‌کنه. قهقهه‌م بی‌اختیار پخش میشه و یه نگاه به همه ی کسایی که پشت میزن می‌ندازم. ملانی،ریموند، سو، پالی و آلیشیا که همیشه با دیدنشون لبخند می‌زنم... سر کادوگان توی تابلوها جابه‌جا میشه و به گمونم مرلین اسبق زیاد ازین جابه‌جاییا راضی نیست.

پروف نزدیک میشه و کلی شکلات همراهشه ولی بهتر از شکلات، فلور و گابریل تیت رو هم آورده!

-تولدت مبارک مادام پامفری!

آموس با لبخند مهربانی به من تبریک می‌گه و به ابرو های بالا رفته ی جوزفین که زیر موهای قرمزش قایم شده، توجهی نمی‌کنه. اگه می‌خواد منو مادام پامفری صدا کنه، با مادام پامفری بودن هم مشکلی ندارم.

می‌خوام از همشون تشکر کنم ولی به گمونم بهش نیازی نیست. می‌تونن توی قیافه‌م ببینن که خوشحالم.
دوباره به پودینگم نگاه می‌کنم می‌بینم توت فرنگی سر جاش نیست. روی صندلی کناریم، ایوا با لبخند معصومانه‌ش نشسته؛ گول می‌خوردم اگه لبخند معصومانه‌ش آغشته به توت فرنگی نبود.
- لونای جوان. تبریک می‌گم. الکی الکی بزرگ شدی.

سرم رو کج می‌کنم و لبخند می‌زنم.
این دیگه از شگفت‌انگیز هم شگفت‌انگیزتره.


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۴ ۲۳:۲۷:۳۱

تصویر کوچک شده


You can laugh! But people used to believe there were no such things as the Blibbering Humdinger or the Crumple-Horned Snorkack!


و درنهایت، به یکدیگر می‌پیوندند...


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
#2



چشم‌هایش را که باز کرد، تنهای تنها در اتاق خوابیده بود. تخت‌های دیگر خالی بودند. جوزفین، دروئلا، شیلا... همه رفته بودند.

تیک تیک.

سرش را برگرداند. شب‌تاب بود که با بی‌قراری خودش را به پنجره ی بالای سر دختر می‌کوبید. دوتا بودند... پشت سرشان دوتای دیگر هم سر رسیدند. لونا پنجره را باز کرد و نور و هوای خنک لابه‌لای موهایش پیچیدند.
- آخه مگه شماها چند روز زنده‌این که اینطوری هدرش می‌دین؟ مگه نه اینکه با نور، عشقتون رو نشون می‌دین بهم؟ اینجا چیکار دارین؟ نکنه می‌خواین... منم ببرین گردش؟


لونا دختری نبود که بیشتر از این صبر کند؛ پشت سر شب‌تاب‌ها از پنجره بیرون پرید. بعد از چند قدم، مردد شد و برگشت. پنجره را با صدای "تق" آرامی پشت سرش بست. چه می‌شد اگر بقیه برمی‌گشتند و سرما می‌خوردند؟ خنده‌اش از تصور یک لینی سرماخورده را قورت داد و کف کفش‌هایش را بر روی سقف خوابگاه گذاشت. مراقب بود پایش را روی گل‌هایی که با ویلبرت کاشته بودند، نگذارد. گل‌های مینا بزرگ شده بودند. عطر میخک‌ها با عطر شب درآمیخته بود ولی پیچک‌ها هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده بودند.

قرار بود وقتی پیچک‌ها بزرگ و محکم شدند، همگی با طناب پیچکی از روی پشت بام هاگوارتز بپرند و کوتوله‌های ابری را از نزدیک ببینند. شاید ویلبرت فراموش کرده بود اما لونا هرگز. هرچیزی که دیگران فراموش می‌کردند، لونا به خاطر می‌آورد.

مثلا مادرش را به یاد می‌آورد که چقدر دوستش داشت. مادر بدون لونا تنها بود؟
خب... شاید این را به کسی نمی‌گفت اما لونا بدون مادر تنها بود.

تکه ای سنگ زیر پایش لغزید و لونا پرید. روی نوک انگشتانش فرود آمد و موهایش دور صورتش پریشان شدند. کمی بیشتر از همیشه نپریده بود؟ نمی‌توانست بیشتر بپرد؟اگر بیشتر می‌پرید، فراموش می‌کرد؟ چه چیزی را می‌خواست فراموش کند؟ خیلی نزدیک بود. چیزهای زیادی شنیده بود. از خوب نبودنش، کافی نبودنش، قوی نبودنش، رها نکردنش و حتی رها کردنش. کسی می‌توانست هردوی این اشتباه انجام بدهد؟ خب... به او گفته بودند که موفق بوده. حسابی در خراب کردن موفق بوده.

سقوط از صخره‌های بلندتر، بیشتر آزارش داده بود. صخره‌های بلندی که انگار از جنس کریستال و آبنبات‌های کریسمس بودند. ولی نبودند. برای لونا، مزه ی تلخ را شکست داشتند.
دختری که هرگز کافی نبود.
همه ی تلاش‌هایش مثل گل‌های قاصدک پراکنده می‌شدند.

یک قدم دیگر برمی‌داشت و بعد... می‌توانست بپرد. با کفش‌های کهنه اش فرود بیاید روی یکی از چاله‌های ماه و در نور نقره‌ای رنگش آب‌تنی کند. گرد و خاک زمین، شوری اشک‌ها و خون زخم‌هایش را برای همیشه بشوید. لونا دوست داشت پرواز کند. دوست داشت جایی فرود بیاید که تنها چیزی که شب‌ها بیدارش نگه می‌داشت، لبخند درخشان ستاره‌ها باشد و صبح‌ها، درلحظه ی میان خواب و بیداری، عطر پای کدو و دارچین را حس کند.

"راستی لونا، ببخشید من همش از تو می‌پرسم..."

- ها؟ چی شد؟

" بیا خودمون بریم تسترال رول بزنیم، به اونم ندیم."

پاهایش بی‌توجه به تصمیمی که گرفته بود، به زمین چسبیده بودند.

" چونکه... لونا هست."

- اصلا نمی‌فهمم.

" باس بریم چن تا دوئل خیابونی ببینیم."

- می‌خوام. می‌خوام بازم با خود موقرمزت یه چیزی ببینم.


صحنه‌ای در ذهنش جرقه زد. لحظه ی آغاز، لحظه‌ای که با جسارت پا پیش گذاشته بود:
- اینو اشتباه نوشتی. این هفته باید یکی دیگه رو می‌نوشتی.

و دستی را گرفت که هرگز تنهایش نگذاشت... خب... با ارفاق هرگز.

"پشم زرین که تو افسانه‌های یونان می‌گن، همینه ها!"

بی اختیار قهقهه ی زنگ‌دارش را رها کرد.

"هوی، پس این نقد من چی شد؟"

دوست داشت بازوهایش را باز کند و با ستاره‌ها یکی شود ولی... شاید هنوز کارهایی داشت که باید انجام می‌داد. کسانی که رویش حساب کرده بودند. کسانی که از آن‌ها یاد می‌گرفت، کسانی که همراه با آن‌ها یاد می‌گرفت. رویاهایی که هنوز نساخته بود و بعد از آن...؟

- اینجایی پس بچه جون! زیر و رو کردم تالارو. باس ببینی چه عیشیه! دروئلا هات چامپکین درست کرده و ویلبرت داره ساز می‌زنه! دستش درست! گفتم دست... دست و پای تام رو هم انداختیم تو شومینه داریم می‌خندیم! تو... کفش پاته؟ هی! لونی؟!

دختر موقرمز به لونا نزدیکتر شد و با احتیاط دستانش را مقابل چشمان نیم‌بسته‌اش تکان داد.
- دوباره تو خواب راه می‌رفتی؟ باس پنجره رو قفل کنیم!
- بیدارم الان! بریم به بچه‌ها برسیم؟

جوزفین با نارضایتی به چهره بیخیال لونا خیره شد.

- واقعا که! انگار نه انگار که اگه افتاده بودی، تیکه بزرگت گوشت بود!
- نمی‌افتادم جو... پرواز می‌کردم. قول می‌دم.




پ ن: - یه چیزی هست که می‌خوام فراموش کنم... اما نمی‌تونم.
- پس این‌قدر براش تلاش نکن. فراموشی واقعی، تلاشی لازم نداره. درد گاهی اوقات به نفعته! (BIG FISH AND BEGONIA)

پ ن2: ممنونم.


تصویر کوچک شده


You can laugh! But people used to believe there were no such things as the Blibbering Humdinger or the Crumple-Horned Snorkack!


و درنهایت، به یکدیگر می‌پیوندند...


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#3

به محض اینکه پاش رو توی اتاق گذاشت، انگشتای برهنه‌ش فرو رفتن توی دونه‌های نرم شن. شنی که تا حدی آفتاب بهش تابیده بود تا گرمیش ته دل آدم رو پر از خوشحالی کنه اما نه اونقدر داغ که نتونی بیشتر از پنج ثانیه یه جا وایسی.

ایده‌آل.

لونا چشماشو بست و چرخید، وقتی که وایساد، حس کرد دونه‌های برف کم کم لابه‌لای موهاش می‌شینن و روی گونه‌هاش آب می‌شن.

عطر پودینگ وانیلی توی اتاق پیچیده بود و خنده ی زنگوله‌مانند پریای ماه هم توی گوشش مثل موسیقی می‌پیچید.

لونا خیلی خوشحال بود اما دوست نداشت تنها کسی باشه که از این بهشت لذت می‌بره. کی می‌دونست تا چقد دیگه دووم داشت؟ یه دقیقه؟ یه ساعت؟ یه سال؟

کاش یکی بود که باهام پودینگ می‌خورد و قلعه ی شنی- برفی می‌ساخت.

به محض رد شدن این فکر از ذهن لونا، میزی با رومیزی سرخ مخملی به همراه نیوتی در پشتش ظاهر شد. انواع و اقسام پودینگ‌ها، کاپ‌کیک‌هایی با طرح نیوت و لیوان‌های نوشیدنی کره ای روی میز چیده شده بودن.

لونا یه لحظه لبخند زد ولی بعدش، از فکر این همه غذا برای دو نفر و همه ی بچه‌های گرسنه ی بیرون، غمگین شد.

بلافاصله سه تا نیوت خردسال صندلی های کنار لونا رو پر کردن و همگی شروع کردن به خوردن پودینگ و کاپ کیک.

***


حساب زمان از دست لونا در رفته بود. چند وقت بود که با نیوت‌ها در اتاق بازی می‌کرد؟ قلعه‌های شنی‌-برفی ساختن، با نیوت‌های خردسال لی لی بازی کرد و با نیوت‌های بزرگ، مجله خوند. با آکاردئونی خیالی، همراه کیف نیوت موسیقی نواخت.

وقتی روی زمین ولو شد، لحافش گلای بنفشه بودن. باد خنک سپیده‌دم موهاش رو نوازش کردن. نیوت لحظه ای از موسیقی نواختن دست کشید و یه پتو روی دختر خفته انداخت.


تصویر کوچک شده


You can laugh! But people used to believe there were no such things as the Blibbering Humdinger or the Crumple-Horned Snorkack!


و درنهایت، به یکدیگر می‌پیوندند...


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#4
سلام.

رز می‌‌گفت کفشای من افتاده حیاط شما.
هری هم دعوتم کرد که پودینگ بخوریم و روزنامه بخونیم.

در رو باز می‌کنین؟


علیک سلام فرزندم،
کفشات افتاده؟ احیانا که کسی رو هدف نگرفته بودی که بعد خطا رفته باشه و بعد خیلی اتفاقی خورده باشه به دماغ یک پیرمرد و شکسته باشدش؟
دورهمی روزنامه خوندن به نظر فعالیت سالمی می‌آد... یک جغد حامی مقداری روزنامه می‌فرستم برای شما. شاید کلید یا همچین چیزی هم همراهش باشه...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۷:۱۸:۵۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۷:۱۹:۱۹

تصویر کوچک شده


You can laugh! But people used to believe there were no such things as the Blibbering Humdinger or the Crumple-Horned Snorkack!


و درنهایت، به یکدیگر می‌پیوندند...


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲:۵۳ چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹
#5
چیزهایی که گم می‌کنیم....


- که خودم رو پیدا می‌کنم،ها؟! گم و گور شدم و رفت! چرا باس عقلمو بدم دست یه نفر که اسمش اسپلیته؟!

موهای قرمزش روی شانه‌هایش پریشان بودند و هاله ی خشمگینش، غریبه‌ها را از نزدیک‌تر شدن به او بر حذر می‌داشت. بیل سنگین را به دست چپش حواله کرد و محکم‌تر به زمین کوبید.
- که خونه درختی، ها؟ من به گور خودم خندیدم همچین جایی خونه درختی بسازم!

خدای خورشید، بی هیچ منتی گرمای هستی بخشش را بر موجودات فانی ارزانی می‌داشت ولی سر سرخ و پر از سودای جوزفین، دلِ خوشی از این هدیه نداشت. از لحظه‌ای که امید در دلش شکل گرفته بود، دیگر نمی‌توانست به آن کارگاه و زندگی یکنواختش برگردد. امید داشت خانه ی درختی خودش را پیدا کند، به همراه دوستانی که درمورد آنها شنیده بود و خانواده ای که همیشه آرزویش را داشت. جوزفین آن‌قدر بزرگ شده بود تا بداند هیچ چیز به اندازه ی امید خطرناک نیست. امید به یافتن خانه ی شماره ی دوازده، وقتی هیچ پلاکی بین شماره ی 11 و 13 به چشم نمی‌خورد.

- د آخه خیر ندیده! حتما باید می‌گفتی شماره 12؟! این همه شماره هست... چرا 12؟
- هیس... تکان نخور! توی سرت جلبکای سرگردون می‌بینم!

جوزفین به سرعت از چا پرید و دسته بیل را به سمت صدا گرفت. سر دختری نوجوان با موهای بور و ژولیده. دختر لبخند سربه‌هوایی زد و دست‌های خاکی‌اش را به سمت او تکان داد.

- تو اینجا چیکار می‌کنی آبجی؟! تو ام گم و گور شدی؟

مخاطبش فقط خنده ی زنگ‌داری سر داد و دستش را به سمت جوزفین هاج و واج دراز کرد.

- خل و چلی، چیزی هستی؟ این چیه تو دستت؟

تکه ای فلز طلایی رنگ، کف دستان خاکی دختر برق می‌زد. با دیدن کلمات " گریمولد - 12-" قلب جوزفین در سینه اش به لرزه درآمد. دختر ناشناس، پلاک فلزی را میان انگشتان سرد جوزفین قرار داد و دستش را مشت کرد.

- فکر کردی گم شده؟ مامانم همیشه می‌گفت چیزایی که گمشون می‌کنیم، در آخر برمی‌گردن پیش خودمون؛ یجوری که حتی فکرشم نمی‌کردیم!

برق چشمان نقره ای رنگ دخترک، به چشمان جوزفین رسید و همراه با آن،چیزی را پیدا کرد که مدت‌ها پیش از دست داد بود.
امید.


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۹ ۳:۰۶:۲۰

تصویر کوچک شده


You can laugh! But people used to believe there were no such things as the Blibbering Humdinger or the Crumple-Horned Snorkack!


و درنهایت، به یکدیگر می‌پیوندند...


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲:۳۵ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۹
#6
اسم: لونا لاو گود

گروه: ریونکلا

چوب دستی: همیشه پشت گوش

پاترونوس: خرگوشک

ويژگي‌های ظاهری و شخصیتی :

با کلاه شیر روی موهای طلایی بلندش، ماه توی چشمای نقره‌ای و گلای لابه‌لای انگشتاش می‌شناسنش. حالا بهش لونی هم می‌گن، به هرحال به هرکسی یه چیزی می‌گن.

بعضیا بهش می‌خندن، چون فکر می‌کنن محاله اسنورکک شاخ چروکیده رو پیدا کنه. به هرحال، نباید بهشون سخت گرفت؛ همه ی آدما این قدرت رو ندارن که هروز قبل از صبونه، ده تا چیز غیرممکن رو تصور کنن.

فکر می‌کنی عجیبه که موقع خواب، کفش پاش می‌کنه؟
خودش فکر می‌کنه اگه یه وقت تو خواب هوس کنه تو محوطه قدم بزنه، کفش نداشتن عجیب تره.

باید خیلی صمیمی بشه باهاتون تا راز اون مدادی که لای موهاش می‌ذاره رو بهتون بگه. ولی خب من الان می‌گم، چون دلم می‌خواد.

"وقتی یه اتفاقی می‌افته، اون اتفاق رو طوری که دلش می‌خواست رخ بده، یادداشت می‌کنه تا توی مجله‌ش منتشر کنه. اوه. راز دومشم لو دادم. دوست داره پا جای پای پدرش بذاره. برای همین شما رو می‌نویسه. بهترین ورژن شما رو.*

فعلا قصد و قرضش اینه که پریای ماه رو پیدا کنه تا جای اسنورکک شاخ چروکیده رو بهش بگن. می‌نویسه و می‌نویسه و می‌نویسه. می‌خواد با هری بره تسترال بچینه چونکه خب... چرا که نه؟ اگه دیدینش، یادتون باشه که عقل شما هم به اندازه ی اون سر جاشه. اینکه از شنیدن این ناراحت شدین یا نه رو خودتون می‌دونین.

شناسه ی قبلی: شمشیر و دخترکش



تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۶ ۱۵:۲۰:۱۵

تصویر کوچک شده


You can laugh! But people used to believe there were no such things as the Blibbering Humdinger or the Crumple-Horned Snorkack!


و درنهایت، به یکدیگر می‌پیوندند...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.