صبح روز اولین حضور اما توی هاگوارتز بود . از دیشب که کلاه اونو برای اسلترین انتخاب کرد تا الان رنگ صورتش مثل گچ سقید بود.امروز کلاس اول ورد های جادویی بود که به وضوح اما نسبت به معلم این درس بی دلیل خشم داشت .خودش هم نمی دونست دلیل ناراحتی اون چیه؟!
خلاصه سر کلاس اصلا به حرف های معلم گوش نمیکرد و فقط به فکر این بود که ناگهان چیزی به دستش خورد و با ناراحتی گفت:ای دستم. که استاد گفت:هواستون باشه و گرنه برای تنبیه مجبوری با اژدها بجنگی!
اما که ازز حرف استاد عصبانی بود چیزی نگفت و بعد از کلاس به حیاط رفت و مشغول قدم زدن شد.که ناگهان رعد برقی به شاخه درختی خورد و شاخه محکم به صورت اما خورد اون خواست برگرده به سرسرا که پروفسور داک داون استاد ورد های جادویی رو دید که در حال تهدید کردن یکی از معلم های اما شنید که میگفت:بهتره با من راه بیای و گرنه قول نمیدم زنده بمونی.اونو بده به من. مرد دیگه که خیل ترسیده بود دست کرد تو جیبش و چوبدستی عجیبی رو بیرون اورد و به پرفسور داد.
اما از تنها درسی که اون روز یاد گرفته بود ورد بیهوشی بود.سریع چوبدستی رو گرفت سمت اون و اروم زمزمه کرد:
استیوپیفای
طلسم به پرفسور خورد و روی زمین افتاد مرد دیگر سریع گفت:دختر بدو مدیر رو بیار زود باششششششششششش!
اما با سرعت دویید که سر راه مدیر به او گفت :خودم می دونم چی شده!
به عنوان اولین نوشتهت جالب بود!
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی