هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴:۱۳ شنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۳
#1
تقریبا دلم میخواست بشینم گریه کنم از اونورم از این بعد جدید خودم متعجب شدم هیچ وقت تو مخیله ام نمیگنجید که کالیدورا بلک بخاطر رفتن یه نفر اونقدر ناراحت بشه که به مرز گریه برسه ولی خب برای منی که هیچ کس یا باهام جور در نمیومد یا بخاطر نجیب زاده بودنم خودشونو ازم دور میکردن، مایک رابینسون تنها کسی بود که ..... خب باهاش دوست نبودم ولی دشمنم نبودم کل این یه سال یا فقط دعوا کردیم یا باهم جنگیدیم اصلا یادم نمیاد دو دیقه با آرامش کنار هم باشیم با اینحال یه روز هم نبود که همدیگرو نبینیم یا باهم درس نخونیم خلاصه یه رابطه عجیبی بود که خودمم توش موندم.امروزم جشن فارغ التحصیلیِ و مایک دوران تحصیلش تموم شد و خب از هاگوارتز داره میره.منم شدم برج زهرمار جرئت نمیکنن نزدیک بشن بهم.وضعیتی بس تاسف بار.
سلانه سلانه برگشتم خوابگاه که لارا اومد سمتم طبق معمول با جیغ جیغ کردن:هوووففففف کل مدرسه رو دنبالت گشتم! کجایی تو؟
-چی شده؟
+مایک دنبالت بود گفت بری اتاق نجوم.
-مقاله کلاس دفاع مونده نمیتونم.
+دیوانه! امروز جشنه تکلیفو از کجات درآوردی؟
-من تنبیهم.
+وای دورا خیلی اعصاب خرد کن شدی امروز! دو دیقه برو ببین چیکارت داره نمیمیری که.
دلم میخواست سایلنتش کنم ولی جلوی خودمو گرفتم و بدون هیچ حرفی رفتم .
................
-رابینسون؟هوی!
یهو یه گرگ پرید روم و افتادم زمین دقت کردم دیدم پاترونوس مایکِ!
عصبی شدم:یاااااا...مایک رابینسوننننننن.
صدای غش غش خندش از پشت سرم اومد:و..وای..بـ...ببخشید...گفتم مردم آزاری روز آخرم متفاوت باشه.
یه چشم غره شدید رفتم بهش : حالا چیکارم داشتی کشوندیم اینجا؟
قیافش جدی شد:خب یه خواهشی داشتم ازت.
ابروهام پرید بالا مایک و خواهش؟
-هوم؟
+به جز خودت کسی رو تو اتاق ضروریات راه نده.
-جان؟
+الان یه ساله هیچ کس نتونسته اونجارو پیدا کنه بزار همچنان یه راز بینمون باشه.
-اوکی! پیمان ناگسستنی میبندی؟
+بلک! تو چه گیری دادی به پیمان ناگسستنی؟؟ نمیخوای بیخیال بشی؟
-اولین بار که دیدمت هم بهت گفتم ولی قبول نکردی الان باید قبول کنی معلوم نیست کی دوباره بتونیم دوتایی تو هاگوارتز باشیم.اینقد بهم اعتماد داری؟
+الان بگم اعتماد دارم همه چی حله؟
-نچ..من بازم اصرار میکنم.
+چرا؟
-چون میخوام یه چیز دیگم ازت بخوام.
+چی؟
-ورد هایی که بهم یاد دادیم هیچ کس ....هیچ کس نباید ازش با خبر بشه!
دستشو کلافه کشید تو موهاش:قبول.
چوبدستیمو کشیدم بیرون:دستتو بده.
ساعد همدیگرو گرفتیم:آیا حاضری ورد هایی که بهم یاد دادیم به هیچ کس دیگه ای نگی و یا با صدای بلند استفادشون نکنی؟
+حاضرم.....آیا حاضری هیچ کس رو از رازمون با خبر نکنی؟
-حاضرم.
توی یه تصمیم آنی بدون فکر کردن دهنمو باز کردم:آیا حاضری فقط و فقط به من فکر کنی؟
یعنی اون لحظه واقعا حس میکردم از کل بدنم گرما ساطع میشه.مایک هم خشکش زده بود و زل زل بهم نگاه میکرد.یه نفس عمیق کشید:حاضرم.



ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰:۱۱ شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳
#2
-پروفسور من هیچ کاری نکردم چیرا نمیخواین باور کنین؟
+60 امتیاز از اسلایترین کم میشه.
-پروفسور!!
با عصبایت داد زد:کاری نکن 20 تام اضافه کنم.
یه نیشخند بهشون زدم و رفتم سمت سالن اجتماعات.من هیچکاری نکرده بودم فقط به یه سال اولی بیچاره که گول آلفردو خورده بود پادزهر دادم.بعد اونوقت کسی که تنبیه میشه منم اینم درس عبرت باشه که الکی برای آدما دل نسوزونم.
ساعت خاموشی بود منم که دیروز بالاخره اتاق ضروریات رو کشف کرده بودم امروز بالاخره میخواستم برم ببینم چخبره و البته واقعا با فکر آدما کار میکنه یا نه!
-لوموس!
تا برسم به جایی که میخوام از دست این تابلوهای پیر پاتال غرغرو صد بار مردم و زنده شدم.
یه نفس عمیق کشیدم وچشامو بستم. آرزوم از ذهنم گذشت:Black peace
چشامو که باز کردم با در روبروم مواجه شدم آروم رفتم داخل.
چشام از ذوق فشفشه پرت میکرد:او مای گاش!
یه سالن بزرگ که هیچی نداشت ولی آرومم میکرد. همون چیزی که میخواستم دیواراش سنگای مشکی-نقره ای با کف سنگی حاضر بودم تمام عمرمو بدون هیچ چیزی همینجا زندگی کنم.
من عاشق فکر کردنم فکر کردن به همه چی! از گذشته گرفته تا آینده و حتی رفتارای کسایی که فقط یکی دوبار دیدمشون و برای اینکه بتونم تمرکز کنم نیاز به سکوت فوق العاده وحشتناکی دارم و جایی که بالاخره پیداش کردم این آرامش و سکوتو بهم هدیه میده . دراز کشیدم رو زمین سنگی و چشامو بستم.زندگی گذشته ای که فقط زجر بود، زجر.
با صدایی که اومد زود از جام بلند شدم و چوبدستیمو آماده نگه داشتم:کی اونجاست؟
یهو از تاریکی یه پسری اومد جلوم که اونم چوبدستیش آماده بود.چشام رفت پس کلم.مایک رابینسون؟ همون سال آخری که همه دخترا غش و ضعف میرن براش؟ چطور اینجارو پیدا کرده؟
+تو کی هستی؟
-من سال اولی ام چطور اینجارو پیدا کردین؟
+اینو من باید از تو بپرسم .سالهاست کسی به جز من اینجا نبوده!
-خب....مـ...من فقط به چیزی که میخواستم فکر کردم همین.
چوبدسیتشو آورد پایین.
+اسلایترینی هستی؟
-آره.
+پس بعد از ساعت خاموشی این بیرون چیکار میکنی؟
وای کارم در اومد یادم نبود رابینسون مبصرمونه!
ولی خب منم کم کسی نیستم:کانفندو!
ولی اونم انگار کم آدمی نبود:اینکارسروس!
و این اولین نبرد منو مایک رابینسون بود که از همون اول هم برنده ای نداشتیم.
....................................................
+واقعا چجوری اینهمه ورد سیاه رو بلدی؟
هنوز نفسم سرجاش برنگشته بود:نـ...ناسلامتی..ا..از خانواده بلک ام!
+منطقی بود ولی جرئت داری کسی غیر از ما دوتا رو اینجا بیاری من میدونم و تو!
-من دوستی ندارم.
+هشدار دادم بهت نگی که نگفتی!
-باشه باشه اصلا اگه میخوای پیوند ناگسستنی ببندیم!
با صدای تقریبا بلندی گفت: تو دیوونه ای بلک!
بعدم رفت.
خندم گرفت عجب آشنایی بود.
منم یکم بعد رفتم سمت خوابگاه که تو سالن مایک رو دیدم:شب بخیر.
+یه مقاله 100 سانتی در مورد مهرگیاه تا آخر هفته.
-چیییییییییی؟
+بعد از ساعت خاموشی بیرون خوابگاه باشی تنبیه داری منم از پروفسور کسب تکلیف کردم گفت یه مقاله 100 سانتی با هر موضوعی.
-ارشد!
+شب بخیر.
با حرص رفتم خوابگاهمون تنها شانسی که از خوابگاه داشتم تختی بود که کنار پنجره بود هم اتاقیام که .....
از الان عزا گرفتم که چطور 3 روزه قراره صد سانت درمورد مهرگیاه بنویسم؟؟؟
انگار از فردا باید تو کتابخونه زندگی کنم!
لعنت بهت رابینسون.

پیوست:



jpg  م.jpg (42.21 KB)
48102_665b2c578ceb7.jpg 291X176 px


ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹:۲۶ جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳
#3
صدای لارا با جیغ جیغ مخصوص خودش قبل از اینکه خودش برسه به گوشم رسید:کالیدورااااااااااا
-ها؟چته.چرا داد میزنی؟
لب ورچید و با مظلوم نمایی مخصوص خودش گفت:خیلی بدی میخواستم یه چیزی بهت بگم حالا که اینقد عصبی هستی دهن باز نمیکنم
بهش چش غره رفتم:اگه قراره در مورد جذابیت راب حرف بزنی نمیخوام.
+چقد تو بیرحمی! میدونی از اینکه بهش بگن راب خوشش نمیاد بازم تکرار میکنی؟
- به من چه .
+تو خیلی بی رحمی بلک.
-اوکی من بیرحم حالا حرفتو بگو.
دوباره هیجانش به حالت اولش برگشت: وای دورا باورت میشه هافلپافیا مارو تهدید کردن؟
چشام رفت پس کلم:هافلپاف؟تهدید؟
پرید رو میز:آرهههههه انگار آلفرد به یکی از دختراشون معجونی چیزی داده بعد از صبح داره حلزون بالا میاره کسی ام نیس بهش پادزهر بده
-باشه فقط تو حواست باشه کسی نیاد تو انبار معجون یه چیزی درست میکنم.
قیافش شبیه علامت سوال شد:چی؟
-وا مگه نیومدی ازم پادزهر بخوای؟
قیافشو کج و کوله کرد:من کی تاحالا دلم برای هافلپافیا سوخته این دومیش باشه؟
-خودت میدونی که بالاخره باید پادزهر بخوره
+حالا اونم به وقتش اصل حرفم موند قراره برای تلافی یه بازی کوئیدیچ برگزار بشه اگه ما باختیم آلفرد باید معذرتخواهی کنه.
ناخودآگاه یه تک خنده زدم:واقعا قراره اسلایترین رو شکست بدن؟
+اگه لطف کنی و بیای بازی .....نچ
شونه بالا انداختم:چه بهتر هفته بعد قراره با ریونکلا بازی کنیم خودمو گرم میکنم.
+عالیه من برم به مایک بگم اسمتو بنویسه.
یه صدایی از پشت اومد:نمیخواد بیای مینویسم.
بگشتم:سلام راب.
بوضوح دیدم تا بناگوش سرخ شد:سلام بیل بیلک.
کثافت.
یهو خنده لارا رفت هوا:هردوتاتون بچه این من میرم پیش آلفرد فعلا.
-بای.
مایک جای لارا رو گرفت و روبروم روی میز نشست:چیکار میکنی؟
با سوالش یاد امتحان ریاضیات جادویی افتادم و سرمو کوبیدم رو میز: واییییی من هیچی از ریاضی بلد نیستممممم.
با صدای متعجی گفت:حالا چرا سرتو ناقص میکنی؟ به مغزت نیاز داری هااا.
-اینجا چیکار میکنی؟
+اومدم باهات درس کار کنم.
واقعا خوشحال شدم ریاضیدانمون همین راب بود ولی یلحظه یادم افتاد سلام گرگ بی طمع نیست مشکوک نگاش کردم و قلممو گرفتم سمتش:زودباش بگو چی میخوای؟!
+لطفا باهام بیا مهمونی.
-ها؟مهمونی؟
دستشو کشید تو موهاش:تولد خواهرمه و میخواد دوستشو بهم بندازه
متملمسانه نگام کرد: بلک لطفا نجاتم بده.
تعجب کردم:خب چی میشه؟ اینقد افتضاحه؟
+نه تنها از قیافه بلکه از اخلاقم تعطیله!
- خوبه منم مهمونی دوست دارم ولی اگه تو ریاضی نمره کامل بگیرم!!
تو چشماش انگار پروژکتور روشن کردن. موهامو بهم ریخت و لپامو کشید: خیلی گلی.
یه نیمچه لبخندی زدم و باهم رفتیم سمت سالن اجتماعاتمون بزرگترین سوال زندگی من رابطم با مایکه نمیدونم ازش خوشم میاد یا نمیاد؟ دوستمه یا نه؟ تنها چیزی که میدونم اینه که باید باشه حتی با همه دعوا ها و لجبازی هامون


ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱:۲۷ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
#4
مثل همیشه تو انبار معجون ها مشغول پیدا کردن مواد جدیدی بودم که بشه باهم قاطیشون کرد مهم نبود کشنده یا شفا بخش فقط یه چیز جدید باشه
-خاکستر منجمد....خاکستر منـ...
+کجارو میخوای آتیش بزنی؟
با یه داد برگشتم:مایک ! اینجا چیکار میکنی؟
یه نیشخند زد: یادت که نرفته؟ هنوز بهم بدهکاری!
گیج شدم: بدهکار چی؟
خندش رفت رو هوا:نگو که ....هنوز بلایی که تو بازی دیروز سرم آوردی یادم نرفته!
وای....بدبخت شدم.....
-ام..چیزه....میگم مایک با یه شطرنج چطوری؟
+طفره نرو بلک! یه جبران توپ میخوام.
-مایک من امروز سرم واقعا شلوغه بزار برای بعد خب؟
+نو نو...تو اتاق ضروریات میبینمت.
نالم در اومد:مایک رابینسون! خواهش میکنم.
+راه نداره وگرنه باید یجور دیگه جبران کنی!
پشت بند حرفش یه چشمک زد.مرتیکه بیشعور!
-هووووفففف....قبوله بعد از خاموشی اتاق ضروریات اصلا دلم نمیخواد دانش آموزا یاد بگیرن.
..........................
به چیزی فک کردم که فقط من و اون میدونستیم. در باز شد.
-رابینسون!...اینجایی؟
هنوز نیومده بود انگار.یه نگاه به فضای آشنای اتاق انداختم.دیوارا تماما پوشیده شده از سرامیک های براق مشکی با رگه های نقره ای کفش هم سنگی بود.همین!
+سلام بلک!
-مایک خواهش میکنم یبار به اسم خودم صدام کن میدونی چنتا بلک تو این دنیا هست؟
+قبول کن اسمت رو زبون نمیچرخه.
-تو میتونی فقط بگی دورا ولی بهم نگو بلک! لطفا.
+اوکی حالا شورع کنیم؟
یه نیشخند زدم:حتما!
بعدش هردو باهم داد زدیم:استوپیفای!
....................................
بازهم مثل همیشه بدون برنده!
مثل همیشه از خستگی نبردمون ناتموم موند....
-مایک رابینسون ازت متنفرم.
+کالیدورا بلک منم از تو متنفرم.
-نه واقعا این چجورشه؟ مریضی؟
+نچ ولی قبول کن هیچ کس هم سطح ما نیست.تو خودت حوصلت سر نمیره با خرده جادوگرا بجنگی؟
-فقط کافیه بفهمن مایک میدونی چنتا ورد ممنوعه استفاده کردیم؟....وای اگه یکی از دانش آموزا بفهمه......
+نمیفهمن خیالت راحت.....فکر این اتاق فقط تو مغز من و تو میگذره باور کن!
زیر لب زمزمه کردم:Black peace(آرامش سیاه)
بعد بلند تر ادامه دادم:ولی باورش سخته منو تویی که همیشه دعوا داریم اولین بار همدیگرو اینجا دیدیم.
مایک پاهاشو دراز کرد و دستاشو ستون بدنش کرد:اوهوم.
خیلی وقت بود اینقدر باهم تنها نبودیم همیشه بعد از دوئل زود میرفتیم که مچمونو نگیرن.این به ضرر منو احساساتم بود.
با فکر اینکه ممکنه هرلحظه اشتباهی ازم سر بزنه مثل جت بلند شدم: فعلا مایک.
نمیدونم قیافم چطور شده بود که پرسید:تو حالت خوبه؟
-ها؟..آ..آره ...بابای.
هنوز قدم اولو برنداشته بودم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش:کجا با این عجله؟ هنوز طلب اصلیت مونده.
-چـ...چی داری میگی؟
حالت فک کردن به خودش گرفت:اوممم...یادم میاد یه دختری تو مهمونی استادا خیلی مست کرده بود و....
دستمو گذاشتم رو دهنش:خفه شو رابینسون...اون...اون یه اشتباه بود.
دستشو گذاشت پشت گردنم: ولی این یه اشتباه نیست!

پیوست:



jpg  romantic_couple___anime_by_souy700_dfntp1e-375w.jpg (37.54 KB)
48102_6658b0638bfb1.jpg 296X152 px


ویرایش شده توسط کالیدورا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۲۰:۲۶:۳۵
ویرایش شده توسط کالیدورا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۲۰:۲۷:۵۶
ویرایش شده توسط کالیدورا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۲۰:۲۸:۳۶
ویرایش شده توسط کالیدورا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۲۰:۲۹:۱۵

ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۲۷:۱۶ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
#5
نام:کالیدورا بلک
گروه:اسلایترین
ویژگی های ظاهری: من قد بلندم مثل تانکس میتونم رنگ موهامو عوض کنم (رنگ اصلیشون مشکی با تارهای خاکستریه)- رنگ چشمام خاکستری با رگه های نقره ای-یه زخم از بالای ابروم تا روی گونم دارم(که ماجرااااا داره)
ویژگی های اخلاقی: مغرور -آدم بسیاررررر درونگرایی هستم بیشتر دوست دارم با چوبدستی حرف بزنم تا دهنم - خیلی کنجکاوم یعنی همون سال اول که وارد هاگوارتز شدم کل ساختمون و جنگل ممنوعه رو کشف کردم-عاشق معجون سازی ام (بخاطر پروفسور اسنیپ)-اخلاق سرد و خشکی دارم و شدیدا مزخرفم(هیچ دوستی هم ندارم)
چوبدستی: چوب افرا و مغز پر ققنوس و ریشه قلب اژدها(البته خودم روش رگه های نقره اضافه کردم، خیلی خوشگل شدههههه!!)
علاقمندی ها:کوئیدیچ(جوستجو گر)-معجون ها - پروفسور اسنیپ - سیریوس بلک
معرفی کوتاه: خاندان بلک از اصیل زاده ترین و پیچیده ترین خاندان های دنیای جادوگری ان. یعنی شجره نامه خاندان بلک از بزرگترین درخت دنیا شاخه های بیشتری داره!!!
خاندان بلک علاقه دارن که اسم های جدشون از یاد نره یعنی من اون کالیدورایی نیستم که با لانگ باتم ازدواج کرد من از نسل سیریوس هستم.من تو هاگوارتز استاد معجون سازی ام.پاترونوسم خرگوشه .حیوونی که میتونم بهش تبدیل بشم مثل سیریوس سگ سیاهه. تایپم
ISTP-A
کوئیدیچ کار میکنم و جستجو گرام و تاحالا باخت ندادم.
حیوون خونگیم یه گربه سیاهه که اسمش گاسِ.یه جغدم دارم که اونم باز سیاهه! یعنی زندگی من از این یه رنگ خارج نیست.
وقتی عصبانی میشم موهام قرمز میشن و واقعا زجر آوره نمیدونم چرا فقط وقت عصبانیت شاید چون نود درصد زندگیم عصبی ام و بدنم بهش آشنایی بیشتری داره....
پدر و مادرم توی وزارت سحر و جادو کار میکنن و از اونجایی که من از کار پشت میزی متنفرم و اونام همیشه در مورد کارشون باهم حرف میزنن از فضای خونمون بشدت بدم میاد واسه همین خودم تنها زندگی میکنم.علاوه بر اینکه توی هاگوارتز پروفسورم یه سرگرمی دیگم دارم اونم شکاره! توی مخوف ترین نقطه کوچه دیاگون یه دوستی دارم که برام شکارارو جور میکنه اغلب اوقات میفرستمشون سنت مانگو ولی اگه زیادی رو اعصابم راه برن توی دنیای پس از مرگ میبینمشون.
یکی از همین شکارام افسون شده بود بدمصب خیلی قوی بود زخم روی صورتم هدیه اونه ولی خب موفق شدم شکستش بدم.
از وقتی لرد سیاه نیست دنیای جادوگری هیجانش رفته شدیدا منتظر یه جادوگر سیاهه قوی ام که یکم زندگیم از این رکود در بیاد.
این جادگرای خرده پا که فک میکنن خیلی خفنن تو یه لول دیگه از احمق بودنن. چه خوبش چه بدش.
کار من نابود کردن همین آدمای احمقه چه آدم خوبی باشن چه آدم بد من همیشه احمقارو شکار میکنم!
من دچار علاقه یکطرفه شدم ...یه پروفسور جدید اومده برای دفاع دربرابر جادوی سیاه و خب خیلی بیش از حد بی احساس و سنگه درسته منم زیاد احساساتی نیستم ولی در این حدم نیستم منو سر لج انداخته و افتادم رو دور کل کل کردن باهاش امیدوارم اگه وقتی باشه هرازگاهی از اذیت کردنا و کل کلامون بهتون میگم فک کنم خیلی بهتون خوش بگذره
و طبق یه قانون نانوشته از ویزلی های مو نارنجی نچسب خوشم نمیاد. البته جرج و فرد استثنائن اونم بخاطر نچسب نبودنشونه.از دامبلدور هم بدم میاد بخاطر حمایت از اون مالفوی....اسنیپو به کشتن داد.نارسیسای بیچاره چطور تو دام مالفوی افتاده من نمیدونم!!!
یه رازی رو هم بهتون بگم رمز دفترم :(شکلات نعناییِ)

خب دیگه داستان سرایی بسه بهتره برم سر جمع کردن و نوشتن دستنویس های شاهزاده دورگه.
همتون موفق باشین!

هدویگ داره برات نامه ای رو از سمت من میاره. حتما نامه رو بخون.

تایید شد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۱۴:۲۱:۳۵

ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳:۲۷ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#6
سلام چطور میتونم به دایره المعارف طلسم هادسترسی داشته باشم؟


ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹:۲۷ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
#7
شجاعت و هوش باهم به موفقیت می انجامد....
هیچ یک به تنهایی نمیتواند برای ما کافی باشد....
البته احساس جایی بین این دو ندارد...
شرلوک هلمز : احساس یک نقص شیمایی است که در طرف بازنده وجود دارد!
شجاعت احساس نیست عمل است احساس شجاع بودن بدون عمل حماقت محض است.
فرد شجاع بدون فکر کار میکند ولی از هوشش استفاده میکند.
شجاعت یعنی پارادوکس!
وقتی در وسط خطر و استرس از هوش استفاده کنی و بهترین راه رو پیدا کنی ...تبریک میگم تو آدم شجاعی هستی!

راستی من چندباری تست گروه بندی دادم و هردفعه یه چیزی دراومد اینبار میسپرم به دست کلاه گروه بندی( راستی کسی نشنوه ها! هافلپاف نه!! )



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹:۱۳ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
#8
بالاخره از سکوی نه و سه چهارم عبور کردم.هه هیچکی نیومده منو به مدرسه جدیدم بدرقه کنه.واقعا اینقد از من بدشون میاد؟ مگه من چیکار کردم؟ من یه پسر کوچولوی تنهای دورگه ام که همیشه اذیتم میکنن البته به جز یه نفر یه دختر با چشمای سبز و موهای خوشرنگش.
بالاخره با انزجار ازمیون همه اون آدما گذشتم و خودمو پرت کردم تو قطار یه نفس عمیق کشیدم و به سمت آخرین کوپه حرکت کردم. همشون پر بودن و البته خیلی شلوغ و پر سرو صدا که هیچ به مذاقم خوش نمیومد.بالاخره یه کوپه خلوت پیدا کردم یه دختر که شنل مشکی رنگی پوشیده بود و به آسمان نگاه میکرد.بی سرو صدا نشستم روبروش و منتظر حرکت شدم.عجیب بود هیچ کس دیگه ای به کوپه ما نیومد .یهو یه صدای ضعیفی گفت : تو کی هستی؟ سرمو برگردوندم دیدم همون دخترست:خودت کی هستی؟ یه نیشخند زد و گفت : خوبه اول من اینجا بودم. اون لحن طلبکارش حرصمو درآورد:که چی ؟ مگه اینجا رو خریدی؟
با همون نیشخندش گفت: هیچ کس طرف کسی که پدر و مادرش مشنگن نمیاد!
با صدای آروم گفتم : واو.
اینبار خیلی معمولی گفت:نگفتی کی هستی؟
جواب دادم: من سوروس اسنیپم.دورگه.
برای اولین بار لبخندشو دیدم:منم لی لی اونزم.
لی لی؟ آشناس....آشنا...
یهو با صدای بلند گفتم : تو؟؟
دوباره لبخند زد:برام عجیب بود که منو نشناختی سوروس.
لبام به خنده باز شد چه تصادف عجیبی! دختری که دوسش داشتم باهام تو راه هاگوارتز بود!همون لحظه چرخدستی خوراکی ها اومد:سلام سلام سال اولی های کوچولومون! چی میخورین؟برای سال اولی ها سه گالیون تخفیف داریم!
برای خودم و لی لی شیرینی قورباغه ای گرفتم.یادمه قبلا باهم خورده بودیم.دقیقا اونروزی که برای اولین بار همو دیدیم.زیر درخت.همون روزی که چشمای سبزش منو افسون کرد.
لی لی همونطور که مشغول بود پرسید: راستی حیوون خونگی داری؟
-آره پرنده دارم.
من هنوز انتخاب نکردم.حقیقتش دوست نداشتم تنهایی برم فقط تونستم وسایل ضروریمو بخرم.
به روش لبخند زدم:قول میدم باهم بریم. خوبه؟
خندید.مثل همیشه زیبا:دوست دارم.

قشنگ بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۷ ۱۶:۵۳:۰۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.