پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: شنبه 2 تیر 1403 09:04
تاریخ عضویت: 1403/03/23
: جمعه 2 خرداد 1404 13:37
از: هاگزمید
چالش اول :
با بی فکری تمام حاضر شدم با چندتا دیگه از بچه های تازه وارد به کوچه ناکترن برم.
از فرط هیجان و ترس، البته ترس از نوع شیرینش نمی دونستم چیکار میکردم و جلو تر از همه راه افتادم . دور تا دورمون پر بود از جادوگران عجیب و غریب و مغازه های ترسناک و ابزار و وسایل خوف آور داخل ویترین های کثیف و چرکین سیاه ، حتی اگه دقت بیشتری میکردی می تونستی لکه های خون هم ببینی .
جرات نداشتم برگردم و به آدمای اون جا نگاه کنم ولی بدون شدن حس میکردم که اونا دارن قدم هامون رو با نگاهشون دنبال میکنن ؛ دستی به ردام کشیدم و ترس و از وجودم بیرون کردم ، هرچی نباشه من یه اسلیترینی ام یه خون اصیل با این چیزا قرار نیست بترسه وارد اولین مغازه شدم ولی بقیه بچه ها همراهم نیومدن راستش اولش میخواستم جا بزنم ولی وارد شدم .
داخل حتی ترسناک تر از بیرونش بود ، با صدای بلند صدا زدم سلام کسی نیست؟؟
دوباره تکرارش کردم ولی خبری نبود. بی اهمیت به اطراف نگاه میکردم .
یه دست که روش یه شمع با نور سبز بود از سقف خمیده مغازه آویزون بود و کمی اطراف و روشن میکرد ، دست هر چند لحظه لرزون میشد انگار از نگه داشتم شمع خسته شده بود . کمی بیشتر بهش نگاه کردم انگار داشت با انگشت اشاره اش به من چیزی و نشون میداد بر گشتم و یه انعکاس نوری که بعد از اون همه تاریکی نمایان شده بود چشمم رو زد بهش نزدیک شدم و هرچی بیشتر به سمتش میرفتم نورش بیشتر میشد تا که تقریبا بهش رسیدم . اون یه گوی بود یه گویی که بوی تعفن و جنازه میداد ولی صاف بود و براق دیگه چیزی برای دیدین اونجا وجود نداشت اومدم که برگردم ولی نتونستم دست و پاهام ازم فرمان نمی بردن قفل شده بودم حتی چشمام... چشمام هم بی حرکت به گوی خیره بودن ؛ نور هر لحظه بیشتر میشد و من نمی تونستم چشمامو ببندم طعم داغ چیزی رو تو دهنم می چشیدم میکردم که قطعا اشک نبود و یک آن حس کردم، انگشتای پامو و بلافاصله بعد اون درد عجیبی تمام بدنمو فرا گرفت . تو اون لحظات تنها چیزی که میدیدم گوی بود لعنتی تو کتاب ها خونده بودم اون یه گوی شکنجه گر بود.
با صدای باز شدن در و گفتن یه ورد ، روی زمین افتادم و بعدش... خب بعدش من بی هوش شدم .
گاهی اوقات تاریکی از جایی به وجود می آید که انتظارش را ندارید🌑