اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

انتخابات وزارت سحر و جادو

بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

برنامه زمان‌بندی بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

  • ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو: 14 تا 18 تیر
  • اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات: 19 تیر
  • فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی: 20 تا 24 تیر
  • رأی‌گیری نهایی: 25 و 26 تیر

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: جمعه 22 تیر 1403 10:56
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
چالش دوم:

کریسمس از راه رسیده بود، آلفرد بلک در پوستین اژدهای خود در اتاق زیر شیروانی اش خزیده و مشغول وارسی هدیه های نه چندان جذابش از طرف اقوام فوق العاده مهربانش بود.

آلفرد هر سال از پدر و مادرش یک جلد کتاب قطور می گرفت، آلفرد خوره ی کتاب بود، ولی نه آنهایی که خانواده ی گرامی برایش پول خرج می کردند؛ از طرفی هم به اسراف کاغذ اعتراض داشت! پس همیشه از هر چیز استفاده مفیدی می کرد. امسال هم بی صبرانه منتظر جلد جدید بود تا با تصاویر دقیق آن کلاژ درست کند. فصل جدید محتوای خوبی برای تولید یک کلاژ کافه داشت:
راهنمای رفع اختلالات در خاندان های نجیب برای نوجوانان، جلد یازدهم، چگونه مثل یک نجیب زاده غذا بخوریم؟

کتاب را رها کرد و شروع به باز کردن هدیه روزنامه پیچ شده ی مشترک برادر و خواهرش شد: یک آلبوم عکس از عهد وایکینگ ها با نوشته ی: افتخارات خاندان کهن و نجیب بلک.

آلفرد آلبوم را ورق زد و تصاویر را مو به مو جوید: زنی ویکتوریایی در حال قتل عام یک جن خانگی پیر که حدس میزد خاله الادورای دیوانه اش باشد. مردی وایکینگ که در حال امتحان کردن معجون های خطرناکش روی ماگل ها در ازای چند سکه ی لپرکان بود. ماگل های بیچاره نمیدانستند که سکه های لپرکان ۱ ساعت بعد محو می شوند؛ و تا انتها از این کلیشه ها میدید تا اینکه چشمش به دستخط برادر و امضای خواهرش خورد:
عمه مجبورمان کرد این را به تو بدهیم، زن بیچاره! هنوز به آلفرد امیدواره.

آلفرد قسم خورد اگر شرط بودن در این آلبوم سر بریدن جن ها و کلاهبرداری از ماگل ها بود صد سال سیاه در تاریخ گم شود. او برای رفتن به سینمای ماگل ها برای دیدن فیلم جدیدی به نام کازابلانکا شدیدا پول لازم بود، قطعا بورجین و بورکز طلای خوبی در ازای یک گنجینه قدیمی خواهد داد!

و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش: فیلیمونت پاتر خورد.

فیلیمونت تنها فرد مورد علاقه آلفرد در خانواده بود، هرگز او را به خاطر معادلات پیچیده و عقایدش تحقیر و طرد نمی کرد. برعکس، همیشه از او دفاع می کرد. دلیل حبس شدنش در اتاق زیرشیروانی هم همین تلافی کوچک بود.

هفته پیش والبورگا و سیگنوس شروع به تحقیر و نصیحت آلفرد راجب ناخن های بلند و جویده شده و ظاهر هیپی مانندش کرده بودند که فیلیمونت او را عقب کشید و گفت:
- محض رضای مرلین کبیر خودت را جمع کن پسر! چطور با این دوتا عقب مونده ی ذهنی زندگی می کنی؟ بیا... نظرت چیه مد رو بهشون نشون بدیم؟

و خب، از آن روز به بعد آلفرد به علت قرمز کردن موهای سیگنوس و دراز کردن ناخن های والبورگا در حبس بود

حقیقتش فیلیمونت هرگز از این کار های مادی نمی کرد، ولی ظاهرا دلش برای حبس آلفرد سوخته و برایش هدیه کریسمس فرستاده.

آلفرد جعبه ی کوچک را باز کرد و با بامزه ترین موجود در تمام عمرش مواجه شد: یک کاکتوس کوچک با دو چشم درشت تیله ای براق.

آلفرد کاکتوس را بیرون آورد و روبرویش گذاشت و پلک زدنش را تماشا کرد و انتظار داشت هدیه ی پسرعموی شوخ طبعش محتوای جذاب تری داشته باشد؛ ولی اتفاقی نیفتاد. پس به جمع کردن کاغذ های پاره ادامه داد تا ناگهان سایه ی بزرگی پشتش را فرا گرفت: کاکتوس حالا یک متر و نیم قد داشت و رنگش از سبز به قرمز جیغ در آمده بود. همه چیز عجیب بود که ناگهان کاکتوس با در آوردن ریشه هایش از خاک و شروع به حرکت وحشت هم به خصلت تعجب در خون آلفرد اضافه کرد...

آلفرد اتاق را دور میزد و در تلاش برای فرار از کاکتوس روانی بود. منظور فیلیمونت از این کار چه بود؟ ناگهان یاد یادداشت انتهای جعبه کاکتوس افتاد. سریع آن را در کاغد های در دستش جست و جو کرد و شروع به خواندن محتوایش کرد:
آلفرد عزیز
کاکتوست به نام ایزابلا میمبلتونیا به رنگ سرخ حساس است.
باشد که در برابر دشمنان سرخ رنگ آن را به خوبی استفاده کنی.
فیلیمونت، کریسمس مبارک

چطور به ذهن آلفرد نرسیده بود؟ سراسیمه پنجره را باز کرد و تمام کاغذ ها از جمله زر ورق قرمز را رها کرد و کاکتوس در حالی که به سمت پنجره و زر ورق می دوید کوچک و کوچکتر میشد.

آلفرد نفس راحتی کشید تا با صدای جیغ پسرانه ای از طبقه پایین سرش را از پنجره بیرون برد. تازه متوجه اشتباهش شده بود.

طبقه ی پایین، بالکن حمام شخصی برادرش سیگنوس بود، کاکتوس هم در همان جا رها شده بود. سیگنوس هم که موهای قرمز داشت...

آلفرد واقعا تحمل بوی نم این زیرزمین به خاطر پسرعموی کله شقش را دیگر نداشت.
Just because of the greater good


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 21 تیر 1403 21:38
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
چالش دوم:

کریسمس از راه رسیده بود، آلفرد بلک در پوستین اژدهای خود در اتاق زیر شیروانی اش خزیده و مشغول وارسی هدیه های نه چندان جذابش از طرف اقوام فوق العاده مهربانش بود.

آلفرد هر سال از پدر و مادرش یک جلد کتاب قطور می گرفت، آلفرد خوره ی کتاب بود، ولی نه آنهایی که خانواده ی گرامی برایش پول خرج می کردند؛ از طرفی هم به اسراف کاغذ اعتراض داشت! پس همیشه از هر چیز استفاده مفیدی می کرد. امسال هم بی صبرانه منتظر جلد جدید بود تا با تصاویر دقیق آن کلاژ درست کند. فصل جدید محتوای خوبی برای تولید یک کلاژ کافه داشت:
راهنمای رفع اختلالات در خاندان های نجیب برای نوجوانان، جلد یازدهم، چگونه مثل یک نجیب زاده غذا بخوریم؟

کتاب را رها کرد و شروع به باز کردن هدیه روزنامه پیچ شده ی مشترک برادر و خواهرش شد: یک آلبوم عکس از عهد وایکینگ ها با نوشته ی: افتخارات خاندان کهن و نجیب بلک.

آلفرد آلبوم را ورق زد و تصاویر را مو به مو جوید: زنی ویکتوریایی در حال قتل عام یک جن خانگی پیر که حدس میزد خاله الادورای دیوانه اش باشد. مردی وایکینگ که در حال امتحان کردن معجون های خطرناکش روی ماگل ها در ازای چند سکه ی لپرکان بود. ماگل های بیچاره نمیدانستند که سکه های لپرکان ۱ ساعت بعد محو می شوند؛ و تا انتها از این کلیشه ها میدید تا اینکه چشمش به دستخط برادر و امضای خواهرش خورد:

عمه مجبورمان کرد این را به تو بدهیم، زن بیچاره! هنوز به آلفرد امیدواره.

آلفرد قسم خورد اگر شرط بودن در این آلبوم سر بریدن جن ها و کلاهبرداری از ماگل ها بود صد سال سیاه در تاریخ گم شود. او برای رفتن به سینمای ماگل ها برای دیدن فیلم جدیدی به نام کازابلانکا شدیدا پول لازم بود، قطعا بورجین و بورکز طلای خوبی در ازای یک گنجینه قدیمی خواهد داد!

و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش: فیلیمونت پاتر خورد.

فیلیمونت تنها فرد مورد علاقه آلفرد در خانواده بود، هرگز او را به خاطر معادلات پیچیده و عقایدش تحقیر و طرد نمی کرد. برعکس، همیشه از او دفاع می کرد. دلیل حبس شدنش در اتاق زیرشیروانی هم همین تلافی کوچک بود.

هفته پیش والبورگا و سیگنوس شروع به تحقیر و نصیحت آلفرد راجب ناخن های بلند و جویده شده و ظاهر هیپی مانندش کرده بودند که فیلیمونت او را عقب کشید و گفت:
- محض رضای مرلین کبیر خودت را جمع کن پسر! چطور با این دوتا عقب مونده ی ذهنی زندگی می کنی؟ بیا... نظرت چیه مد رو بهشون نشون بدیم؟

و خب، از آن روز به بعد آلفرد به علت قرمز کردن موهای سیگنوس و دراز کردن ناخن های والبورگا در حبس بود

حقیقتش فیلیمونت هرگز از این کار های مادی نمی کرد، ولی ظاهرا دلش برای حبس آلفرد سوخته و برایش هدیه کریسمس فرستاده.

آلفرد جعبه ی کوچک را باز کرد و با بامزه ترین موجود در تمام عمرش مواجه شد: یک کاکتوس کوچک با دو چشم درشت تیله ای براق.

آلفرد کاکتوس را بیرون آورد و روبرویش گذاشت و پلک زدنش را تماشا کرد و انتظار داشت هدیه ی پسرعموی شوخ طبعش محتوای جذاب تری داشته باشد؛ ولی اتفاقی نیفتاد. پس به جمع کردن کاغذ های پاره ادامه داد تا ناگهان سایه ی بزرگی پشتش را فرا گرفت: کاکتوس حالا یک متر و نیم قد داشت و رنگش از سبز به قرمز جیغ در آمده بود. همه چیز عجیب بود که ناگهان کاکتوس با در آوردن ریشه هایش از خاک و شروع به حرکت وحشت هم به خصلت تعجب در خون آلفرد اضافه کرد...

آلفرد اتاق را دور میزد و در تلاش برای فرار از کاکتوس روانی بود. منظور فیلیمونت از این کار چه بود؟ ناگهان یاد یادداشت انتهای جعبه کاکتوس افتاد. سریع آن را در کاغد های در دستش جست و جو کرد و شروع به خواندن محتوایش کرد:
آلفرد عزیز
کاکتوست به نام ایزابلا میمبلتونیا به رنگ سرخ حساس است.
باشد که در برابر دشمنان سرخ رنگ آن را به خوبی استفاده کنی.
فیلیمونت، کریسمس مبارک

چطور به ذهن آلفرد نرسیده بود؟ سراسیمه پنجره را باز کرد و تمام کاغذ ها از جمله زر ورق قرمز را رها کرد و کاکتوس در حالی که به سمت پنجره و زر ورق می دوید کوچک و کوچکتر میشد.

آلفرد نفس راحتی کشید تا با صدای جیغ پسرانه ای از طبقه پایین سرش را از پنجره بیرون برد. تازه متوجه اشتباهش شده بود.

طبقه ی پایین، بالکن حمام شخصی برادرش سیگنوس بود، کاکتوس هم در همان جا رها شده بود. سیگنوس هم که موهای قرمز داشت...

آلفرد واقعا تحمل بوی نم این زیرزمین به خاطر پسرعموی کله شقش را دیگر نداشت.
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/4/21 23:11:21
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/4/21 23:41:03
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/4/21 23:42:08
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/4/21 23:47:31
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/4/21 23:49:40
Just because of the greater good


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 14 تیر 1403 22:51
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
آلفرد در خلاء بی کرانی که گیتی اش را پر کرده بود برای دریافت اکسیژن تقلا می کرد. پسر می دانست که این می تواند آخرین بازدمش باشد، ولی چندی بعد خودش این فرضیه را رد کرد.

در همان حال که هیچ بی کران پسرک را به آغوش می کشید آلفرد آگاه شد که این نمی تواند مرگ باشد. چرا که مرگ وجود نداشت، مرگ یک انرژی بود. مرگ قلمی برای آغاز یک پایان بود. مرگ ماهیتی بود که بشریت به آن نسبت داده بود. آلفرد توسط چیزی دنیوی در حال شکستن بود، یک مخلوق.

در همان حال که پسرک به سوی هفت آسمان که حالا چیزی جز سیاهی مطلق نبودند بانگی سر می داد، روشنایی ای از گوشه ی دیدگانش طلوع کرد. رشته های زمان و مکان به هم بازگشته بودند، ولی هیچ کس برای آلفرد تضمین نکرده بود که به همان زمان و مکان باز خواهد گشت...

پسرک که انتظاربیدار شدن زیر نور ماه در اطراف قلعه را داشت خود را در راهروی هاگوارتز اکسپرس پیر یافت. دختری سال اولی در حال عبور از راهروی تنگ بود و قطعا به آلفرد برخورد می کرد؛ پسر نوجوان عذرخواهی ای کرد ولی با رویدادی ماورای ذهن بشریت مواجه شد:

دختر کوچک از بدن آلفرد رد شده بود.

آلفرد به شقیقه ی خود دستی کشید و عرق سرد خود را پاک کرد و چهره ی متحیر و سفیدش را در پنجره ی قطار مشاهده کرد. او زنده بود، وجود مادی داشت، او هنوز آلفرد بلک بود، ولی به شکل یک خاطره. اسب افکار در ذهن آلفرد تاخت و سم هایش تمام احساسات آلفرد را به غیر از ترس از بین برد. وقتی که یک خاطره هستی، محکوم به در آغوش گرفتن سرنوشتت می شوی، مجبور می شوی با این رویا که درش گیر کردی عشق بازی کنی و به جهانی که از آن آمدی امیدوار باشی؛ چرا که تنها گذرگاه فرار از این مخمصه نجات توسط نیروی بشری از همان جهان بود.

پرده ای از اشک پشت چشمان خاکستری آلفرد بلک نقش بست، ولی او حالا مجال گریه کردن نداشت. مجال سوختن در آتش این مخلوق که او را مسحور کرده بود و مجال حسرت خوردن نداشت؛ حقیقت در ذهنش نقش بسته بود: آلفرد قربانی پیچک نحس شده بود.

در پسای ذهنش بوسه و مرگ توسط دمنتور ها را ترجیح می داد. چند لحظه جرعه از شراب تلخ کابوس ها و در نهایت غرق شدن در رودخانه ای عسل ابدی... ولی هوس پیچک نحس مانع مرگ او به این روش شده بود.

دستی نامرئی او را از اقیانوس ذهنش بیرون کشید و ناگاه وارد کوپه ای کرد.

آفتاب رو به موت اواخر سپتامبر دامان خود را روی گیسوان مشکی پرکلاغی دختری با ظاهری عجیب و شلوار کشمیر آلفرد جوان تر انداخته بود و برای درخشیدن تقلا می کرد.

با آگاهی از زمان خاطره شریان های قلب پسر نوجوان رشد کرد، ذهنش را در زنجیر خود گرفت و چشمانش را وادار به نگاه کردن کابوس تابستان پارسال کرد.

دختری که تنها به اندازه ی مدت زمان بلیط یک طرفه ی لندن به اسکاتلند اجازه ی نگاه کردن به چشمان مسحور کننده اش داشت. اولین باری که قلبش بر منطقش غالب شد و همان قلب بیچاره ی ساده لوح با خودتقدیمی به یک خون آشام شکست و نجوایش هرروز در گوش آلفرد می پیچید.

آلفرد گونه ی جوان تر خود را مشاهده می کرد که مسحور دستان سرد خون آشام شده بود، بدون این که از هویتش آگاه باشد. آلفرد می خواست بدود و جلوی دختری را بگوید که رشته هایش را مانند عروسک گردانی می چرخاند تنها به علت اینکه چندی بعد از خون آلفرد تحت نفرین تغذیه کند.

ولی دست نامرئی او را از باز می داشت. پس تنها مجبور بود که بی روح شدن و جاری شدن خون خود را توسط اولین و تنها عشق فریبکار زندگی اش را نظاره کند و بغض در گلویش را خفه. دستانش را دراز کرد و زیر لب به انتخابش ناسزا می گفت.

گرچه راهی برای خروج از نفرین یک خون آشام وجود ندارد. به حسرت های جنبان خیره شد و به جای نیش دختر روی دخترش دست زد. نیشی که نه تنها درد، بلکه عشقی ناکام و یک فریب را حمل می کرد.

همان گونه که دختر زیبای غیر طبیعی به شکل خفاشی در می آمد، صحنه محو شد و پسرک دستان خود را از توهم تلخ عقب کشید.

صحنه شروع به آشکار شدن کرد. این بار نحسی کائنات برایش چه در نظر گرفته بود؟

دست نامرئی همچون رفیقی آشنا به شانه ی آلفرد آویزان شده بود و او را مستقیم به سوی روشنایی هدایت می کرد. این بار، تصویر مجال ایستادن را به آلفرد نداد.

خودش بود؛ عمارتی که در آن بالیده بود. خانه ای که هر شب با صورتی زخمی و سیلی خورده در آن سر به بالش می گذاشت. خانه ای که خویشانش او را چیزی جز مایه ی ننگ نمی پنداشتند. البته به سختی می توان آن را خانه نام گذاری کرد.

غیرقابل پیش بینی بود که چه کابوسی در انتظار اوست، چرا که هر قدم آن خانه چندین کیلو غم آلفرد را در خود حمل می کرد.

رشته ی افکارش توسط گذر سریع پسر بچه ای یازده دوازده ساله با موهایی شانه زده و چشمانی به رنگ سبز زمردین از کنارش پاره شد، به دنبالش پسربچه ی دیگری که گویی کوچکتر بود نیز با قهقهه می دوید. شباهت زیادی با پسرک اول داشت، به جز موهای به هم ریخته ی بلند و چشمان کنجکاو خاکستری اش.

آلفرد در حال نظاره ی خودش در مقابل برادرش بود.

- قصد نداری مثل یک بلک رفتار کنی آلفرد؟ ازت خواهش می کنم بس کن. همین الان اون قاصدک شبتاب رو ول کن و اگرنه...
- و اگرنه چی سیگنوس؟ به پدر میگی دوباره یک روز من رو تحت طلسم فرمان بذاره؟ به مادر میگی بهم با موی تکشاخ شلاق بزنه؟ یا به والبورگا میگی من رو با داستان های آبکیش در مورد افراد طردشده از شجره نامه تهدیدم کنه؟
- برای یه بچه زیادی عقلت فراتر از حدی که باید کار می کنه آلفرد. تو که راضی نیستی هیچ کدوم از اونا رخ بده؟
آلفرد کوچک قاصدک شبتاب را در صورت برادرش فوت کرد. برادری که زمانی صمیمی ترین تکیه گاهش بود...
- بسه سیگنوس، ببین چقدر قشنگ می درخشند، اگر اونا هم مثل بقیه قاصدک ها رشد می کردند زیبایی خاص خود رو نداشتند. اگر خاندان ما هم تا ابد به بریدن سر جن های از کار افتاده و محکومیت افراد بیچاره ادامه بده هیچ شبتابی باقی نمیم...

سیگنوس چوبدستی خود را در آورد و زمزمه کرد:
- اونسو

و آلفرد دانه های قاصدک را از دست داد. در آن لحظه آلفرد برای همیشه تنها خویشاوند خود را نیز به همراه قاصدک ها گم کرد.
- برادر...
- نمی خوام چرندیاتت رو بشنوم آلفرد. من هم یکی از اون افرادم. ترجیح میدم توی عجیب الخلقه از من متاسف باشی تا خانواده ی نجیبم. تو هیچ ارتباطی با ما نداری. تو از خون ما نیستی! بسه آلفرد کوچولو! دوازده سال با ماگل پریدن هات و چرندیاتت در مورد فلسفه ی جادو تحمل کردم. از این لحظه به بعد هیچ نسبتی با تو ندارم، آلفرد پولوکس بلک.

رگه ای داغ و شور از صورت آلفرد نوجوان گذر کرد. آن روز از همیشه تنها تر بود. مردم می گویند فهمیدن این که کسی دوستت ندارد بدترین احساس دنیاست، ولی برای آلفرد کودک در آن لحظه فهمیدن اینکه کسی به اجبار دوستت دارد بدترین احساس دنیا بود. آلفرد نوجوان هنوز هم گاهی تصورش را می کرد... که کاش آن روز هم آرام می ماند. شاید برادرش سیگنوس پشیمان می شد، شاید دنیا به آنان مجال محبت می داد. ولی خشم، منطق را درک نمی کند.

- با من پیمان ناگسستنی ببند که دیگر من را برادرت صدا نزنی سیگنوس.

انگار سیگنوس از رفتار برادر کوچکش متعجب بود؛ در تصمیم خود تردید داشت ولی در دیدگاهش غرور حرف اول را میزد.

- من، سیگنوس بلک، هیچ نسبتی جز خون با آلفرد پولوکس بلک ندارم.
- من، آلفرد بلک هرگز از سیگنوس بلک درخواست محبت نمی کنم.
- من، هرگز از آلفرد بلک نمی خواهم...

دستان دو برادر کوچک در هم قفل شده بود. با هر قرار حریص تر می شدند، پیچک نقره ای دور دستشان ضخیم تر می شد و گویی میخواستند توان خود در گفتن ممانعت هایی بیشتر را بیان کنند. پیمان در حال بسته شدن بود، پیمانی که بلای آن ریخته شدن خون یکی از برادران بود...

آلفرد چشمانش را پاک کرد، دستانش را روی علف های ماه آگوست گذاشت و بلند شد. گویی بدنش زیر فشار دنیا در حال شکستن بود تا اینکه صحنه عوض شد و دست نامرئی برای سومین بار ماموریت خود را آغاز کرد.

پس از روشن شدن خلاء آلفرد خودش را در سرسرای تاریک یافت. سرسرایی که روبرویش زنی دست به سینه با لباسی از چرم اژدهای شکم پولادین اوکراینی گران قیمت سیگار به دست قد علم کرده بود و بی خیال در حال نظاره ی مردی بود که شوهرش به نظر می آمذ و ردایی از خز هیپوگریف به تن داشت و در حال نگه داشتن پسری نوجوان و هراسان با دهانی خونی روی فرشینه ای قرون وسطایی بود.

نه... کائنات نمی توانست در این حد بی رحم باشد. آلفرد لحظه ای بوسه ی مرگ را احساس کرد و انگار پوستش را درون قطب جنوب نگاه داشته بودند.

- پسره ی احمق، پسره ی بی عقل، شرم بر من! از خون من ننگ پدید اومده یا پسر؟!

پسر تقلا می کرد از زیر دستان پدر فرار کند. نیم نگاهی به چهره ی برادرش انداخت و بی زبان درخواست کمک می کرد، ولی تنها واکنش برادرش رها کردن برادر کوچکش با نگاهی سرشار از ترس و نقابی از سرسختی بود. درد دوباره در سرتاسر استخوان های آلفرد شانزده ساله جاری شد.

- پسره ی خائن و نفهم... یک تکه کثیفی ۱۶ سال حمل کردم که جلوی من بایستد و از ارزش های هدر رفته ی خانواده ام بگوید؟! ادب میشوی...

آلفرد هفده ساله توسط دست نامرئی عقب کشیده شد و شروع شروع به هق هق کرد. پروایی نداشت، یک سال بود چهره ی بی رحم پدر و سرسخت مادر را ندیده بود و از کودکی در حسرت جرعه ای محبت از آنان بود.

آلفرد شانزده ساله با تقلای فراوان چوبدستی اش را از جیب کتش خارج کرد و به سرعت روی گردن پدر گذاشت:
- اسـاستوپفای

پدر به عقب رانده شد و مادر غرید:
- چطور جرئت م...

آلفرد با دهان خونی اش شروع به فریاد کرد... از مادرش سیلی خورد و برای قدم برداشتن می جنگید.

مادرش خود را به فرشینه ی پوسیده رساند و نام کوچکترین فرزندش را با سیگار سوزاند...

آلفرد هفده ساله مرگ را به دیده این صحنه ها ترجیح می داد... می دانست چه خواهد رخ داد. می دانست این آخرین دیدار بود... با اینکه شنیده نمیشد ولی به سمت هفت آسمان فریاد کمک سر داد.

دست نامرئی در همان لحظه دور شد و با آلفرد وداع کرد و با وداع دست، صحنه ی فرار آلفرد از خانه هم محو شد...

چشمان نیمه بازش نور ماه را دریافت کردند، از طریق باران سرد فوریه تنفس کرد و به هیاهوی اطراف خود درباره ی نجات یافتنش از دست پیچک نحس کوچکترین اعتنایی نداشت؛ هیچ گاه فکر نمی کرد سختی زمین و نور خشک ماه به او احساس شکر بدهد...
Just because of the greater good


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: سه‌شنبه 12 تیر 1403 11:16
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
چالش دوم:

گوی سرخ ماه سپتامبر،در آسمان نیمه ابری لندن می سوخت؛ صنوبر و کاج های دره ی ولینگتون از دیدگانش محو می شدند و دست باد گیسوان مشکی آلفرد را نوازش می کرد. ناگاه دستی ظریف آلفرد بلک را از دنیای درون ذهنش خارج کرد و صورتش را از پنجره ی هاگوارتز اکسپرس بیرون کشید.

- این بی نزاکتی ها در شأن خاندان ما نیست آلفرد، حس می کنم بیش از ۱۰ سال است که مرتبا این را برایت تکرار می کنم.

صدای نابالغ و زنانه ای که شروع به صحبت کرده بود شروع به انتقاد از رفتار های آلفرد کرده بود و ظاهرا قصد اتمام نیز نداشت. آلفرد چشمانش را چرخاند و به خواندن کتاب های آخرین سال هاگوارتز ادامه داد و اعتنایی به کلیشه های خواهرش نداشت و اجازه داد تا هر زمان که مورد نظرش است ادامه دهد‌.

- من متاسفم خلوتتون رو به هم زدم... ف_فقط یه مشکلی بود،نتونستم واگن پیدا کنم...

آلفرد سر خود را از کتاب بلند کرد و به چهره ی دخترانه و سخت جلوی درب خیره شد‌. ظاهر دختر حتی برای جوامع جادوگر غیرعادی بود. گیسوانی صاف و به رنگ مشکی پرکلاغی داشت که با پوست رنگ پریده اش در تضاد بود، لب های سرخش در صورت بی روحش می درخشیدند. خواهرش مانند عادت همیشگی ای که داشت شروع به پرسیدن همان سوال قدیمی از هر غریبه ای که از او درخواستی داشت کرد.
- اصیل زاده هستی؟
- بله، از خاندان سالواتوره ام.
- شوخی خوبی بود خانم محترم، ولی برای این که برای خودت هویت درست کنی باید یه بار اسامی بیست و هشت مقدس رو می خوندی؛ چیزی به عنوان سالواتوره نداریم‌.

آلفرد تحمل کوته بینی خواهرش را نداشت، زیرلب ورد سایلنسو را رو به خواهرش زمزمه کرد و رو به دختر با لبخندی کمرنگ گفت:
- سالواتوره یکی از خاندان های اصیل جادوگر در ایتالیاست دوشیزه، درست میگم؟

دختر لبخند دلفریبی زد و سرش را به نشانه ی مثبت رو به آلفرد تکان داد. چیزی عجیب تر از زیبایی خاصش در چشمانش بود. انگار فرد با نگاه کردن به دختر ناتوان میشد.
- کنتسا سالواتوره، فرزند ارشد آلسندرو سالواتوره‌.

آلفرد کتاب معجون سازی پیشرفته را بست و دست چپ دختر را بوسید. اگر تنها یک چیز از خانواده ی خرده نگرش یاد گرفته بود ادب بود.
- بابت رفتار خواهرم متاسفم دوشیزه، بلک هستم، آلفرد بلک.

آلفرد دختر را در صندلی خالی کنار خودش نشاند. روبروی دختر خواهرش تقلا می کرد صحبت کند. آلفرد با یک حرکت چوبدستی طلسم را باطل کرد و خواهرش تقریبا فریاد زد:
- از هر کجا هم که باشه لایق نشستن کنار بلک ها نیست! از اینجا ب...
- والبورگای عزیزم، نظرت چیه خودت به واگن لسترنج ها سر بزنی؟ مطمئنم با آرمان های خالصت هماهنگند.
- و همین کار هم می کنم، عصر بخیر‌ خانم خارجی، به انگلیس خوش اومدین!

با عصبانیت مکالمه ی خود را تمام کرد، با تکبر کفش هایش را روی کف چوبی واگن کوبید و از واگن خارج شد.

- من واقعا متاسفم که اولین مواجهه ی شما با دانش آموزان هاگوارتز باید این طور می بود. سال چندمی هستین؟ فکر می کنم آموزش هارو تا الان ندیدی، درسته؟
- اوه نه، من تحت تعلیم بزرگترین جادوگران بودم... فقط بنا بر بیماری ام مجبور به انتخاب تعلیم در خانه شدم.

قلب آلفرد با شنیدن بیماری دختر فشرده شد. پس دلیل زیبایی خاص و طرز حرف زدنش که دندان هایش را مخفی می کرد همین بود. مطمئن بود دوست ندارد راجع به بیماری اش صحبت کند، پس بحث را عوض کرد و به سمت خانه و زندگی اش در ایتالیا و عمارت سالواتوره برد. هر چقدر دختر بیشتر حرف می زد بیشتر محو و جذب او میشد، گویی دست خودش نبود. آلفرد پس از دو ساعت کلنجار با دل و ذهنش تصمیم گرفت تفکراتش را بیان کند:
- شما، خیلی خاص هستین...من، ه_هیچ وقت به قلبم اجازه ندادم بر ذهنم غلبه کنه...

چیزی در چشمان دختر درخشید. چیزی فراتر از روشنایی، چرا که برای مدت کوتاهی چشمان کنتسا سرخ شد و دستانش که در دستان آلفرد گره خورده بود از قبل هم سرد تر شد. چیزی نگفت و لبخند متفاوتی از همیشه کرد که دیگر زیبا نبود، بلکه انگار موجودی جهنمی در حال نگاه کردن به او بود.

- ک_کنتسا؟
- آلفرد، دوست داری بیشتر از این خاصیت ببینی؟

انگشتر نقره ی فیروزه نشان در انگشت حلقه ی راست کنتسا بود که تازه متوجهش شد‌‌ه بود. انگار زبانش را گره زده بودند.

- نگران نباش، بر خلاف هوش بالایی که داری دقتت تعریف چندانی نداره عزیزم.

گویی آلفرد معلول و در عین حال لال شده بود و این از ناخودآگاه خودش نبود، بلکه یک نیروی خارجی بود.

کنتسا جلوتر رفت و دستان سردش را روی صورت آلفرد گذاشت و از آن لحظه به بعد، آلفرد چیزی به خاطر نیاورد.

همهمه ی درون واگن و هق هق های خواهرش آهنگی ناموزون ایجاد کرده بودند. دیگر کنتسا را آنجا نمی‌دید، تنها چیزی که به غیر از خواهر و درمانگرش میدید خفاشی از پشت پنجره بود که به طرز خجالت آوری به او خیره بود. تنها درمانگر هاگوارتز اکسپرس هراسان حرکت می کرد. آلفرد در تعجب بود که چرا همه نگران او بودند تا دردی در سرتاسر شریان هایش پیچید. با چشمان نیمه بازش شانه های خونی خود را نظاره کرد. با دستان لرزانش از جیبش آینه ی شکسته ای را در آورد و روی گردن خود را دید. جای نیش خفاشی روی آن خودنمایی می‌کرد که چون سرچشمه ی آبشار خونی بود که از همان نقطه جاری می شد. ناگهان همه چیز برای آلفرد بلک روشن شد.

راز خاندان سالواتوره، راز چشمان دلفریب دختر و راز انگشتر فیروزه که نفرینی را حمل می کرد.

این عشق کنتسا نبود که آلفرد درگیرش شده بود، بلکه طلسم یک خون آشام بود.
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/4/12 11:23:45
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/4/12 11:25:34
Just because of the greater good


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 4 تیر 1403 17:32
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
عصر بخیر،پروفسور

خب،خب...به ما فرموده بودید یکی از این دو موقعیت زندگیمون رو شرح بدیم.

به حق مرلین،من ،آلفرد پیر که عهد جوونیای دامبلدور از خدمت هاگوارتز مرخص شدم.
وقتی موهای زنجبیلی ،چشمای آبی به قول خودش لاجوردی و مهارت توی دفع جادوی سیاهش باعث قد قد کردن شاگردای دخترش تو راهرو،کوپه ی قطار و اتاقای مشترک می شد و به همین برکت که الان جلومه *باتربر* قسم که با چشمای خودم دیدم سینسترا ویزلی داشت براش معجون عشق درست می کرد!در نهایتم دامبلدور شکلات های آغشته به معجون رو داد به یکی از جن های بنده خدای آشپزخونه...جنه هم هرروز برای این دختره گل می فرستاد؛یه روز آخر باهم قرار گذاشتن...دختر بیچاره هم منتظر دامبلدور بود،در عوض با یه جن پیر چروکیده روبرو شد!خب دیگه چه میشه کرد؟سینی خانم اثر شکلاتاشون تا سال هفتم از بین نرفت که نرفت!بنده خدا رازش رو با خودش اونقدر نگه داشت که در نهایت جنه جلو همه گریفیندوری ها با یه حلقه از پیاز ازش خواستگاری کرد
سینی هم طاقت نیاورد ورداشت جلوی همه زد زیر گریه و روی جن بدبخت طلسم شکنجه زد!
کارآگاه ها افتادن دنبال دختره..تو محاکمه از برادرم شنیدم وقتی ازش پرسیدن جرمت چی بود گفت علاقه به دفاع در برابر جادوی سیاه آخه دختر مگه به پروفسورش علاقه نداشتی؟!خلاصه که ویزنگامورت براش شش ماه حبس چید...از هاگوارتز اکسپرس بخوام بگم که فقط باید به نق نق های سیگنوس در مورد من و گریه های والبورگا در مورد ازدواج زودهنگامی که مامان خانم براشون چیده بودند بگم!از هاگوارتز و بچه هاش که چیزی به ما نرسید...گرچه اوایل با یه خون آشام لهستانی رفیق شده بودم،ولی یه روز شرط با من سر کوییدیچ ایرلند و برزیل رو باخت و مجبور به رفتن زیر نور مستقیم خورشید شد...خب خون آشام بود!باید می دونست آفتاب زیر ده ثانیه می کشتشون!

پس...از جوونی های خودم می گم.

وقتی که مادر و پدر گرامی من ۱۷ ساله رو از عمارت اربابی خودشون بیرون کرده بودند و من تو تعطیلات علاف کوچه خیابون ها بودم...یه نیمه شب توی ژانویه،زمانی که برای کریسمس به خانه ی همیشگی ام پناه آوردم و با استقبال نه چندان گرمی مواجه شدم،روزشماری می کردم تا دوباره آن سبز لجنی اسلیترین را در خوابگاه خود ببینم.بارانی ای نازک از چرم اژدها ی اوکراینی به تنم داشتم و با یک لیوان باتربر ذهنم را در مورد گرمای هوا شیره می مالیدم.از آخرین ملاقاتم با سیگنوس،دو سال می گذشت.او مایه ی افتخار خانواده بود و من،مایه ی شرمساری.تنها به علت تعصب نداشتن روی کلیشه های عهد مرلین!
صدای آوازی از انتهای کوچه ی سنگفرش شده،به گوشم می رسید.باتربر سرد شده را روی زمین خالی کردم و اولین قدم هارا به سمت آن کوچه بر داشتم.کوچه قدیمی،تاریک و بدون منبعی نور و مرموز بود.چشمم‌ به بنری با محتوای:فروش با پنجاه درصد تخفیف کتاب های دست نوشته ی هرپوی پلید و سالازار اسلیترین خورد.مغازه های آن کوچه هیچ گونه شباهتی با دیاگون نداشتند.
صدای آواز، من رو به مغازه ای کلاسیک،با طاق مرمری با نام بورجین و بورکز هدایت کرد.
با باز کردن در،دو جمجمه ی بالای سرم صدایی دلهره آور سر دادند و من در ابهت و در عین حال ترس آن مغازه غرق شدم.انگار صاحب مغازه اینجا را ترک کرده بود.دیوار های این مغازه پر بودند از نام های خانوادگی بیست و هشت
مقدس و تابلو هایی نقره نشان از جادوگران سیاه سراسر تاریخ جهان.اکثر آنان مردانی با چهره هایی جدی و سخت و نگاه هایی سرشار از غرور بودند،ولی در میانشان زنانی با این خصوصیات نیز دیده می شد.
دستم را روی قفسه ی چوبی راش که سرشار از گوی های کریستالی بود کشیدم.گوی هایی که با دستخطی بچگانه زیرشان نام صاحبان قدیمیشان نوشته شده بود.یکی از آنها متعلق به کثیت سیر بود،کثیف ترین پیشگوی جهان.گویی با غبار هایی تیره پر و مزین شده با مروارید دریای سیاه.
در انتهای قفسه پیگویی ها اسکلت هایی از جانوران مختلف نمایان بود؛با خودم فکر می کردم:
مگر شکار کفن سیاه و ابوالهول غیر قانونی نبود؟اسکلت انسانی دریایی نظرم را به خود جلب کرد.اسکلتی با رنگ استخوانی رو به سبز که با توجه به روش قرارگیری قفسه ی سینه اش به نظر می آمد پری دریایی بود؛این تصور قلبم را فشرد.از آن قفسه گذر کردم.
روی طاقچه،نیم تاجی دلفریب با عقیق سلیمانی دیدم،دستم را جلو بزدم ولی نوشته ی هلنا ریونکلا،دختر روونا،نفرین شده است مرا از این کار باز داشت.کنار نیم تاج بطری های با محتویات براق و زیبا چشمم را گرفت،به نظر می آمد معجون آرامشی قوی باشد.دستم را در جیبم فرو کردم و سه گالیون بیرون آوردم.مطمئنا بیشتر از این مقدار نبود.
معجون را در دست گرفتم ولی با خواندن نوشته ی روی آن رهایش کردم و شیشه با صدایی مهیب آرامش مرموز مغازه را به هم زد.
سریع از آن قفسه دور شدم،خرید و فروش خون تک شاخ ده سال آزکابان داشت و من این را نمی خواستم.انگار چیزی در مغازه مرا به سمت خود می کشاند ولی من نمی خواستم بمانم.
آهنگ مرا به سمت فرمول طلسم ها هدایت کرد،طلسم هایی که با خط تمدن های آغازین روی پوست حیوانات نوشته شده بودند.یکی از آنها را ترجمه کردم:احضار اینفری ها
چه کسی می خواست اینفری ها را احضار کند؟!رشته ی افکارم با صدای پسر جوانی همسن خودم پاره شد.

-از مغازه ی من گمشو بیرون، گندزاده ی خرابکار!

با نگاهی سرشار از ترس سرم را رو به پسر جوان با موهای خرمایی و چشمان ریز مشکی برگرداندم و با لکنت شروع به توجیه کارم کردم.

-متاسفم آقا!مم_مشکلی نیست!حلش می کنم!ری_ریپرو!

اتفاقی برای شیشه ی شکسته نیفتاد.پسر نیشخندی زد و گفت:

-فکر می کنی می تونی اشیای باستانی طلسم شده رو با همین بازی ها طلسم کنی؟برو رد کارت گندزاده،اینجا اتاق خواب نیست نصفه شب سرت رو بندازی پایین برای نگاه وارد بشی!از اول این آهنگ جذب مشتری ایده ی مزخرفی بود!

سپس با خشم فراوان دیسک را با چوبدستی اش از گرامافون خارج به سمتم پرتاب کرد.

-مم_من اصیل زاده ام !میتونم خسارت بدم!
-مشخصه!هیچ اصیل زاده ی نجیبی نصفه شب ول نمیگرده!فقط پای کثیفت رو بیرون بزار!

وقتی خودش نمیخواست،چاره ای نبود.به قفسه های نفرین شده برای آخرین بار نگاهی انداختم و به خارج از آن مغازه ی نکبت بار قدم گذاشتم...
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/4/4 20:52:30
Just because of the greater good


پاسخ به: جادوگر تی وی
ارسال شده در: دوشنبه 28 خرداد 1403 21:30
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
از مار باریک تا سگ سیاه!:آلفرد بلک،ناشناخته ای که از سیاهی متولد شد

[/color]
صفحه نمایش روشن می شود،پسرکی با موهای مشکی و مجعد در حالی که ده یازده سال بیشتر ندارد در گوشه ی اتاقی نمایان می شود.با دستان لرزانش نامه ای را باز می کند.
آن را چندین بار قرائت می کند و هچون گریفینی دیوانه از پله های سنگی و مرمرین پایین می دود تا اینکه پسری کمی مسن تر،با چشمانی سبز،آراسته تر و ته چهره ای مشابه سر راهش را سد می کند

ـ هی هی هی....تند نرو آلفرد کوچولو
+بالاخره از این جهنم خلاص میشم!از سر راهم برو کنار سیگنوس...
پسری که سیگنوس نامیده شد خنده ای نجیبانه سر می دهد،تمام رفتار هایش بر خلاف برادرش آلفرد مانند اشرافزادگان است. در حالی که آلفرد از راهرو ها می گذرد سیگنوس پشت سرش فریاد می زند:
ـ فرار کن داداش کوچولو!تا کی میخوای این کار رو ادامه بدی؟تفرقه بنداز و تو ذهنت غرق شو!
به جوک بی مزه ی خودش می خندد،اشک پشت پرده ی چشمان آلفرد را می گیرد.در همان روز قسم خورد تا به خانواده اش با دید کهنه شان توانایی مقابله را ثابت کند...
صفحه تاریک و سپس به مکانی دیگر منتقل می شود،در سرسرای خانه ای آلفرد که سال های آخر نوجوانی اش را طی می کند روبروی مردی قدبلند با چشمانی خون آلود با عنبیه ای سبز رنگ،و زنی لاغراندام با پوستی رنگ پریده ایستاده.دختری تقریبا همسن و سال آلفرد در عقب تر مادرش با ردایی مخملی و نگاهی سرشار از نا امیدی و سرزنش روی صندلی ای با پارچه کشمیر نشسته بود.مرد چشم سبز جلو آمد و گریبان آلفرد را فشرد.

ـ ای خائن کثیف!چطور جرئت می کنی در برابر خون اصیلی که در رگ هایت جریان دارد مقابله کنی؟
+پ...پدر...بیا مثل دو جادوگر نجیب حرف بزنیم...
زن سیلی ای به گونه ی آلفرد می زند و می گوید:
- نجیب؟پلید ترین فرد تمام خاندان باستانی بلک و اولین جلوی چشمان من از نجابت حرف می زند!
ـننگ بر من!ننگ بر ما که باعث وجود تو شدیم!برادرت را دیدی؟قدرت سیاستش!در گوشه گوشه ی دنیای جادو زبان زد است،شوهر زنی نجیب و اصیل.کسانی که در جهان شعبه هایی برای نابودی زیرزمینی ماگل ها راه انداختند.خواهرت؟مایه ی افتخار خانواده و نامزد اوریون !کسی که میتوانی او را بستایی...ولی تو چطور؟
مرد چشم سبز گریبان آلفرد را با ضربه ای محکم رها می کند و باعث برخورد پسر خود به فرشینه ی پشت سرش می شود.
ـ تو ،یک شیطانی!پروردگارت به تو
موهبتی الهی داد،عقلت!ولی حتی یک قدم جلو نیامدی!هر روز خودت را حبس می کنی،تئوری می سازی و مخفیانه به محافل بزرگ می روی و با چرندیاتت آرمان های مارا زیر سوال می بری!باعث می شوی در مجالس بزرگان سرمان را پایین بیندازیم و...
+چیزی که به آن قدرت و سیاست می گویی فساد و زوال عقلی است پدر!
پدر چوبدستی خود را از کت در می آورد و به سوی پسرش نشانه می گیرد:
ـچطور جرئت می کنی خائن کم عقل...
+پروتگو!اکسپلیارموس!
آلفرد چوبدستی اش را به سوی خانواده اش نشانه می گیرد.خانواده ای که چیزی از خانواده بودن در حق او نمی داند.پرده ای از اشک پشت چشمانش نقش بسته.
+کافیست!چقدر ببینم سیگنوس و والبورگا بدون هیچ زحمتی در ناز و نعمت پرورانده می شوند و من،هر روز تحقیر شوم.چیزی نگویم و خودم را در اتاق بدترین و کذایی ترین اتاق خانه حبس کنم!
سپس از بوفه ی شیشه ای کنارش خنجری پلاتینیومی بیرون می آورد که رویش نام س.اسلیترین حک شده.خنجر را در نام خودش در فرشینه فرو می کند.با ضربه ی خنجر نام آلفرد پولوکس بلک خاکستری و تصویرش رفته رفته محو می شود.
+اکیو چمدان!
چمدانی عظیم از پوستین اژدها و سنگین وزن ظاهر می شود.پدرش جلو می آید ولی آلفرد محافظی می سازد.
ـ آلفرد پولوکس بلک!تو حق فرار از این خانه را نداری،جایی برای رفتن نداری..کجا میتوانی بروی؟
+ من پولوکس بلک نیستم،برای ادعای خودم هم مدرک دارم.
برای آخرین بار به چشمان پدرش نگاه کرد.چشمانی که برای اولین بار به جای خشم ترحم در آنان نهفته بود،ولی آلفرد این را خوب می دانست،با هر پایانی یک آغاز به وجود می آید...و به میدان الیزابت لندن آپارات کرد.
صحنه خاموش می شود،دو پسر نوجوان در کنار آلفرد بزرگسال نمایان می شوند.سیاهی نیمه شب و درخشش ستارگان تضادی دل انگیز ایجاد کرده.تلسکوپی عظیم و پیشرفته که نام آلفرد روی آن حک شده زیر دست پسر قدبلند تر با موهایی لخت و مشکی بلند است.

+آن را می بینی سیریوس؟آن تو هستی در آسمان...درخشان ترین ستاره صور فلکی سگ.
سیریوس انگار از بحث لذت نمی برد.ولی پسر قد کوتاه تر با موهای قهوه ای تیره ی مجعد و آراسته جای سیریوس و می گیرد و با تلسکوپ کلنجار می رود.
داییشان لبخندی کمرنگ می زند و تلسکوپ را تنظیم می کند.
+آن تویی،ریگولوس.قلب الاسد.ستاره ای آبی رنگ در قلب شیر.
سپس دوباره جهت را تنظیم می کند و دانه دانه ستارگان بلک را نشان می دهد تا در آسمان چشمش به یک نقطه ی سوزان در حال مرگ می خورد.از سهن دست بر می دارد و خاموش می شود.
+آن...من هستم...چشم مار باریک...ستاره ای که از بقیه ستارگان خانواده اش دور است ولی همچنان می درخشد...
ـ دایی...چیزی شده...
آلفرد آنقدر در داستان ستاره ی خود غرق شده بود که متوجه هجوم اشک هایش نشد.
+ نه سیریوس...فقط...ستاره از غم در حال مرگه،ولی مجبوره تا اون لحظه بسوزه
صحنه خاموش می شود و سیریوس ۱۶ ساله در آغوش دایی اش،در خانه ای با دیوار هایی قدیمی و پرده هایی ضخیم نمایان می شود.سیریوس در حال اشک ریختن و چمدان به دست در آغوش دایی اش از خانواده و رویا هایش انتقاد می کند،تشکر می کند تا اینکه در نهایت دایی آلفرد دست سیریوس را می فشارد و می گوید:
+لازم به مورد تایید بودن همه نیست.چون تو از وجود کائنات هستی...
سپس سیریوس را تا خانه ی پاتر ها بدرقه می کند.
دوباره صحنه خاموش می شود و ریگولوس ۱۸ ساله در حال فشردن گردن آویزی روبروی شومینه ی آلفرد نشسته و می گوید:

- من نمیخواهم اسیر این زندگی ملال آور باشم،دایی...من...خسته ام...
آلفرد در حالی که در حال ترسیم معادلات مسئله ای است جواب می دهد:
+ نباید هم باشی ریگولوس،چون تو از وجود کائنات هستی،این رو به کسی مثل تو هم گفتم...تو از همون دستی هستی که همه چیز را خلق و نابود کرد،فقط افراد کمی هستند که این رو درک کنند...
ریگولوس می توانست حرف های دایی اش را درک کند. می توانست اعتماد کند.گردن آویزش را در آورد و به سوی دایی اش بلند شد و قدم برداشت:
+من می توانم داستان را عوض کنم...می توانی با عقلی که داری در این راه کمکم کنی؟...
برای آخرین بار،صحنه خاموش می شود و آلفرد ۵۰ ساله مقابل خواهرش ایستاده است.خواهرش شکسته بود و در صورت رنگ پریده اش کینه نمایان بود:
ـ همه چیز رو نابود کردی آلفرد...پسر بزرگم...از راه به درش کردی.ازش یه قاتل ساختی،پسر عزیز کوچکم...مطمئنم تو باعث مرگش توسط ارباب بودی،نه تنها پسر هام.همه چیز رو نابود کردی...ابهت خاندان.کمک به جبهه های مسخره...تو باعث سکته ی پدر و افسردگی ماادر شدی...
+والبورگا،من کسی رو اجبار به کاری نکردم،فقط بهشون حقیقت رو گفتم،خواهر.من کسی نبودم که به فرزندانش اهمیت نمی داد...من آن هارو از خودم هم بیشتر دوست داشتم..
ـ بس کن!بس کن کثیف خائن!تو همه رو نابود کردی!ولی هرگز رنج نکشیدی!
زن از بارانی اش خنجری بیرون می کشد و جلوی قلب برادرش می گیرد،ولی وجدانش اجازه نمی دهد.
آلفرد عقب نمی رود.جلوتر می رود و می گوید:
+والبورگا...همونطور که خودم را با همین خنجر از خانواده محو کردم،از گیتی محوم کن،روزی همه چیز روشن میشه و من برای اون روز تمام تلاشم رو کردم و...
والبورگا نمی خواهد بشنود.کینه جایش را به وجدان می دهد و خون از شریان های برادرش بیرون می ریزد.خونی اصیل،خونی نجیب.
والبورگا خنجر را بیرون می کشد،از این که چه کرده آگاه می شود و از عمارت کوچک بیرون می رود.
صحنه ی آخر ،آلفرد بلک با تبسمی بر روی کفپوش های زهوار در رفته خانه ی خود به سفری ابدی به فراسوی باور پر می شود...ستاره هر چقدر هم دور و سوزان باشد،پس از مرگش ابرنواختری نمایان می شود...
Just because of the greater good


پاسخ به: به نظر شما آلفارد ( دایی سیریوس ) زودتر از فرشینه حذف شد یا سیریوس ؟
ارسال شده در: دوشنبه 28 خرداد 1403 18:36
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
خب خب خب...اهم اهم
سخنرانی رو آغاز می کنم
ظاهرا زمانی این تاپیک زده شده که آلفرد بلکی در سایت نبوده...
ولی حالا که هست!چطوره از خودش بپرسیم

به عنوان دایی سیریوس عزیز...اعتراف می کنم یکم براش طلا گذاشتم!
و هنوزم به کارم افتخار می کنم،چرا؟
خب بچه خوبی بود!ذهنش کشش این رو نداشت که طبق سنت ها و کلیشه های بلک ها ادامه بده،*ببخشید خانواده*خلاق بود
ولی کسی پر پرواز بهش نداد.الانم که طلاهام هدر نرفته،وزیر سحر و جادو شده
ولی...بحث من فقط طلا برای برادرزادم نیست
از اول این خاندان قبولم نداشتند
خب...تعصب روی خون خالص باعث شد ذهنشون توی عهد مرلین گیر کنه و من از اول طرد بشم!
خلاصه که رفتم سراغ ریاضیات ماورایی...۱۷ سالم شد فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم یه عمارت کوچک اجاره کردم
همون موقع پولوکس پدرم،دنبال این بود از استعداد ذاتی ای که در ریاضیات ماورایی و ستاره شناسی داشتم در راه شکنجه ماگل ها و حمایت از جادوی سیاه بکنه...چه کاریه؟اصلا چه فایده؟در راه آرمان های بزرگتر میشه استفادش کرد!الان خودم یه محقق شدم که سال هاست کسی در خونم رو نزده،کاری به کسی ندارم هر از چندگاهی هم میرم محفل تا اکتشاف هارو بگم و بعد دوباره تو ورقه ها غرق میشم...خیلی از طلسم ها و پیش بینی های محفل کار خودم بوده
البته کلی بگم...من بی طرفم!دنیا بهشت میشد مردم بزرگتر فکر میکردن
*پ ن:ولی در هر صورت من یه بلکم!کمی شرارت در خونم آمیخته شده.یکم خودم هم دنبال مرگخوار شدن رفتم بعد دامبلدور عقلم رو سر جاش آورد*
داشتم می گفتم...مخالفتم با پدر دوئل راه انداخت و با یکم ارث که داشتم از خونه رفتم...خواهرم والبورگا خیلی ازم نا امید شد
ولی با همسرش از کودکی دوست بودم...اونم حسرت خورد ولی هر از چندگاهی میتونستم بچه هاش رو ببینم و ببرمشون لندن
پس نتیجه می گیریم من پیش از سیریوس از شجره نامه ی اصیل بلک ها حذف شدم
Just because of the greater good


پاسخ به: اعضای سایت خودشونو معرفی کنن
ارسال شده در: یکشنبه 27 خرداد 1403 23:20
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
نام:اهمیتی نداره...ولی حالا مثلا لیبرتی،او ببخشید!اینجا آلفرد بلک،اون برای یه دنیای موازی سحر دیگه تو ذهنم بود
محل زندگی:یه نقطه ای از کائنات
آشنایی با هری پاتر...میشه گفت یکی از مهم ترین اتفاقات زندگیم بود
اگر رخ نمی‌داد...چیزهایی عوض میشد
روز هایی که در شرف آشنایی باهاش بودم،همه ی دنیا عجیب بود ولی هری پاتر روحم رو آروم کرد...یکی از افراد نزدیک بهم چیزی ازش یادش نبود ولی گفت امتحانش کنم...و منم کردم،خوندم و خوندم و خوندم
کتاب ها؟...تقریبا همه ی زیبایی سرنوشت منند،دنیای سوفی،ارباب حلقه ها،تلماسه،دراکولا،خاطرات یک خون آشام،هری پاتر،کمیک های مارول،کتابخانه اشباح،کتابخانه نیمه شب،زنی در کابین ۷ و چرخه ای که متعدد تکرار میشه،این ها مورد علاقه هام بودند
علاقه مندی...برنامه نویسی،الگوریتم نوشتن،فلوچارت کشیدن، خوندن،نوشتن،فیزیک،ریاضیات، کوانتوم،فکر کردن و گسترش ذهن!
راستش...هرگز با فیلم ها ارتباط نگرفتم...برام خسته کننده بودند،ولی عقاید عقایدند و همین آنتروپی ها کیهان مارو میسازه!
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/3/27 23:24:56
Just because of the greater good


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
ارسال شده در: یکشنبه 27 خرداد 1403 00:15
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
نام:آلفرد پولوکس بلک

رتبه ی خونی:خون خالص

چوبدستی:ریسه ی قلب اژدها،چوب زالزالک،۱۳ و نیم اینچ

زودیاک:نا مشخص،ولی طبق روایت هایی حوت

خانه ی هاگوارتز:اسلیترین

ویژگی های ظاهری:مردی با قد بلند،موهایی مشکی مجعد و چشمانی درشت و همیشه خسته از خاندان بلک.

رابطه با خاندان:برادر سیگنوس بلک و اوریون بلک، عموی ریگولوس و سیریوس دوم

تاریخ تولد/وفات:سال۱۹۲۵/۱۹۷۷


سرگذشت/علاقه مندی/آرزو و حسرت ها:آلفرد بلک از معدود بلک هایی بود که روی خون خالص تعصب نداشت‌.
وی از کودکی فردی کنجکاو و درونگرا با عقایدی متفاوت از برادرش بود،وقتی که به ۱۷ سالگی رسید او را طرد کردند،از خانه رفت و با ارث خود خانه ای در حومه ی لندن خرید و به ستاره شناسی و تحقیق در مورد اعداد پرداخت.
او هرگز ازدواج نکرد و بچه دار نشد،ولی برادرزاده های خود را مثل فرزندانش دوست داشت.
اوریون بلک ،برادر آلفرد در ۲۱ سالگی ازدواج کرد و بچه دار شد،فرزند ارشد وی،سیریوس رابطه ی خوبی با عموی خود داشت ولی پس از تولد ریگولوس ،دائما مخفیانه به بچه ها سر میزد و اون هارو به لندن می برد.
آلفرد به فرار سیریوس از خانه کمک کرد
همچنین بزرگترین نقش در نابودی هورکراکس رو داشت.او توانست به ریگولوس در شناخت روش های مقابله با اینفری ها کمک کنه،ریگولوس توانایی فرار کردن از مرگخوار ها رو نداشت ولی آلفرد بهش راه هایی برای آگاه بودن از احوال مرگخوار ها و مبارزه مخفیانه باهاشون یاد داد.
آلفرد همیشه می گفت ریگولوس مثل همزاد من در زمان متفاوت هست.
روری آلفرد برادران بلک رو به پارک در لندن برده بود،سیریوس خطاب به دایی اش راجب یک دستگاه پاپ کورن پرسید
ریگولوس بهش اشاره کرد که بس کنه،ولی آلفرد با لبخند جواب داد که آگاهی حتی با وجود دور زدن کلیشه ها هیچ چیز از بشر کم نمیکنه.همون موقع سیریوس فهمید همیشه لازم نیست مقید قوانین خانوادش باشه...

علت مرگ:مشخص نیست،ولی طبق روایات همسر برادرش،والبورگا وی را در روز های آخر عمر خود به دلیل خیانت و کمک به سیریوس و نابودی شأن خانواده و خصومت های شخصی به روش ماگل ها به قتل رساند و برای خودکشی وی صحنه سازی کرد.

تایید شد.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/3/27 0:32:41
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در 1403/3/27 0:43:59
Just because of the greater good


پاسخ به: سال‌اولی‌ها از این طرف: کلاه گروه‌بندی
ارسال شده در: شنبه 26 خرداد 1403 15:37
تاریخ عضویت: 1403/03/25
: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
درود،کلاه عزیز
حال که روی این صندلی چرم نشسته ام و وزن هزارساله ی شما را روی موهایم احساس می کنم...در حال گذر از گذشته ام هستم.سوار بر قطاری از خاطراتم می گذرم و مرور می کنم...
به مردمی فکر می کنم،که توجه نکردند.
به مردمی که گذشتند بدون این که لمس کنند.
ما چه هستیم؟بشری فانی!نژادی با گذشته ای از تبار ن‍ئ‍اندرتال های آدمخوار!با کوته بینی و احمق بودن نابود شدیم و نابود می شویم.
اطرافیانم،به دنیای در ذهنشان اعتقاد نداشتند.دنیایی که با جاه طلبی می توانستند آن را به کا‍ئ‍نات هدیه کنند.
با آگاهی آن را گسترش دهند،و به فیلسوف های ایجیسم اهمیت ندهند.کسانی که با ادعاهایشان عقل را در سنین بالاتر می دیدند!وجود ما از روح جهان تغذیه می شود،و به همان بر می گردد.
رویاهایی که فقط تصرف جهان به طرز احمقانه ای نیستند!بلکه تغییر آن هستند
قطعا خوبی بزرگتر عشق و محبت نیست،قطعا فداکاری فقط فدای جان و کلمه ای که به آن شجاعت می گویند نیست.
خوبی بزرگتر،فداکاری همه ی اخلاقیاتی کلیشه ای که می گویند نیست!اخلاقیت یعنی دادن پر پرواز به بالها.
از عقایدم بگذریم...از عقایدی که هرگز استقبال نشدند
درونگرا هستم،با مردم در حد لازم ارتباط دارم ولی علاقه ای به معاشرت به آنان و بحث هایی کلیشه ای در مورد افراد ندارم..به تست های شخصیت شناسی باور ندارم ... گرچه بخشی از ذهن انسان را توصیف می کنند،ولی روح بی نهایت بشر قابل وصف نیست،به هر حال INTPهستم.
علایقم برای همسن هایم متفاوت و عقایدم مسخره و برای بزرگتر ها احمقانه بودند.
وقتم را با کاوش،نوشتن،خواندن و ساختن پر می کنم...
و در نهایت،به انتخاب کلاه احترام می گذارم.کلاه گروهبندی سایت ببخشید دنیای پاترمور هم من را گروهبندی کرد، ولی کلاه کلاه و انتخاب ها انتخاب هستند.
Just because of the greater good




Do You Think You Are A Wizard?