آلفرد در خلاء بی کرانی که گیتی اش را پر کرده بود برای دریافت اکسیژن تقلا می کرد. پسر می دانست که این می تواند آخرین بازدمش باشد، ولی چندی بعد خودش این فرضیه را رد کرد.
در همان حال که هیچ بی کران پسرک را به آغوش می کشید آلفرد آگاه شد که این نمی تواند مرگ باشد. چرا که مرگ وجود نداشت، مرگ یک انرژی بود. مرگ قلمی برای آغاز یک پایان بود. مرگ ماهیتی بود که بشریت به آن نسبت داده بود. آلفرد توسط چیزی دنیوی در حال شکستن بود، یک مخلوق.
در همان حال که پسرک به سوی هفت آسمان که حالا چیزی جز سیاهی مطلق نبودند بانگی سر می داد، روشنایی ای از گوشه ی دیدگانش طلوع کرد. رشته های زمان و مکان به هم بازگشته بودند، ولی هیچ کس برای آلفرد تضمین نکرده بود که به همان زمان و مکان باز خواهد گشت...
پسرک که انتظاربیدار شدن زیر نور ماه در اطراف قلعه را داشت خود را در راهروی هاگوارتز اکسپرس پیر یافت. دختری سال اولی در حال عبور از راهروی تنگ بود و قطعا به آلفرد برخورد می کرد؛ پسر نوجوان عذرخواهی ای کرد ولی با رویدادی ماورای ذهن بشریت مواجه شد:
دختر کوچک از بدن آلفرد رد شده بود.
آلفرد به شقیقه ی خود دستی کشید و عرق سرد خود را پاک کرد و چهره ی متحیر و سفیدش را در پنجره ی قطار مشاهده کرد. او زنده بود، وجود مادی داشت، او هنوز آلفرد بلک بود، ولی به شکل یک خاطره. اسب افکار در ذهن آلفرد تاخت و سم هایش تمام احساسات آلفرد را به غیر از ترس از بین برد. وقتی که یک خاطره هستی، محکوم به در آغوش گرفتن سرنوشتت می شوی، مجبور می شوی با این رویا که درش گیر کردی عشق بازی کنی و به جهانی که از آن آمدی امیدوار باشی؛ چرا که تنها گذرگاه فرار از این مخمصه نجات توسط نیروی بشری از همان جهان بود.
پرده ای از اشک پشت چشمان خاکستری آلفرد بلک نقش بست، ولی او حالا مجال گریه کردن نداشت. مجال سوختن در آتش این مخلوق که او را مسحور کرده بود و مجال حسرت خوردن نداشت؛ حقیقت در ذهنش نقش بسته بود: آلفرد قربانی پیچک نحس شده بود.
در پسای ذهنش بوسه و مرگ توسط دمنتور ها را ترجیح می داد. چند لحظه جرعه از شراب تلخ کابوس ها و در نهایت غرق شدن در رودخانه ای عسل ابدی... ولی هوس پیچک نحس مانع مرگ او به این روش شده بود.
دستی نامرئی او را از اقیانوس ذهنش بیرون کشید و ناگاه وارد کوپه ای کرد.
آفتاب رو به موت اواخر سپتامبر دامان خود را روی گیسوان مشکی پرکلاغی دختری با ظاهری عجیب و شلوار کشمیر آلفرد جوان تر انداخته بود و برای درخشیدن تقلا می کرد.
با آگاهی از زمان خاطره شریان های قلب پسر نوجوان رشد کرد، ذهنش را در زنجیر خود گرفت و چشمانش را وادار به نگاه کردن کابوس تابستان پارسال کرد.
دختری که تنها به اندازه ی مدت زمان بلیط یک طرفه ی لندن به اسکاتلند اجازه ی نگاه کردن به چشمان مسحور کننده اش داشت. اولین باری که قلبش بر منطقش غالب شد و همان قلب بیچاره ی ساده لوح با خودتقدیمی به یک خون آشام شکست و نجوایش هرروز در گوش آلفرد می پیچید.
آلفرد گونه ی جوان تر خود را مشاهده می کرد که مسحور دستان سرد خون آشام شده بود، بدون این که از هویتش آگاه باشد. آلفرد می خواست بدود و جلوی دختری را بگوید که رشته هایش را مانند عروسک گردانی می چرخاند تنها به علت اینکه چندی بعد از خون آلفرد تحت نفرین تغذیه کند.
ولی دست نامرئی او را از باز می داشت. پس تنها مجبور بود که بی روح شدن و جاری شدن خون خود را توسط اولین و تنها عشق فریبکار زندگی اش را نظاره کند و بغض در گلویش را خفه. دستانش را دراز کرد و زیر لب به انتخابش ناسزا می گفت.
گرچه راهی برای خروج از نفرین یک خون آشام وجود ندارد. به حسرت های جنبان خیره شد و به جای نیش دختر روی دخترش دست زد. نیشی که نه تنها درد، بلکه عشقی ناکام و یک فریب را حمل می کرد.
همان گونه که دختر زیبای غیر طبیعی به شکل خفاشی در می آمد، صحنه محو شد و پسرک دستان خود را از توهم تلخ عقب کشید.
صحنه شروع به آشکار شدن کرد. این بار نحسی کائنات برایش چه در نظر گرفته بود؟
دست نامرئی همچون رفیقی آشنا به شانه ی آلفرد آویزان شده بود و او را مستقیم به سوی روشنایی هدایت می کرد. این بار، تصویر مجال ایستادن را به آلفرد نداد.
خودش بود؛ عمارتی که در آن بالیده بود. خانه ای که هر شب با صورتی زخمی و سیلی خورده در آن سر به بالش می گذاشت. خانه ای که خویشانش او را چیزی جز مایه ی ننگ نمی پنداشتند. البته به سختی می توان آن را خانه نام گذاری کرد.
غیرقابل پیش بینی بود که چه کابوسی در انتظار اوست، چرا که هر قدم آن خانه چندین کیلو غم آلفرد را در خود حمل می کرد.
رشته ی افکارش توسط گذر سریع پسر بچه ای یازده دوازده ساله با موهایی شانه زده و چشمانی به رنگ سبز زمردین از کنارش پاره شد، به دنبالش پسربچه ی دیگری که گویی کوچکتر بود نیز با قهقهه می دوید. شباهت زیادی با پسرک اول داشت، به جز موهای به هم ریخته ی بلند و چشمان کنجکاو خاکستری اش.
آلفرد در حال نظاره ی خودش در مقابل برادرش بود.
- قصد نداری مثل یک بلک رفتار کنی آلفرد؟ ازت خواهش می کنم بس کن. همین الان اون قاصدک شبتاب رو ول کن و اگرنه...
- و اگرنه چی سیگنوس؟ به پدر میگی دوباره یک روز من رو تحت طلسم فرمان بذاره؟ به مادر میگی بهم با موی تکشاخ شلاق بزنه؟ یا به والبورگا میگی من رو با داستان های آبکیش در مورد افراد طردشده از شجره نامه تهدیدم کنه؟
- برای یه بچه زیادی عقلت فراتر از حدی که باید کار می کنه آلفرد. تو که راضی نیستی هیچ کدوم از اونا رخ بده؟
آلفرد کوچک قاصدک شبتاب را در صورت برادرش فوت کرد. برادری که زمانی صمیمی ترین تکیه گاهش بود...
- بسه سیگنوس، ببین چقدر قشنگ می درخشند، اگر اونا هم مثل بقیه قاصدک ها رشد می کردند زیبایی خاص خود رو نداشتند. اگر خاندان ما هم تا ابد به بریدن سر جن های از کار افتاده و محکومیت افراد بیچاره ادامه بده هیچ شبتابی باقی نمیم...
سیگنوس چوبدستی خود را در آورد و زمزمه کرد:
- اونسو
و آلفرد دانه های قاصدک را از دست داد. در آن لحظه آلفرد برای همیشه تنها خویشاوند خود را نیز به همراه قاصدک ها گم کرد.
- برادر...
- نمی خوام چرندیاتت رو بشنوم آلفرد. من هم یکی از اون افرادم. ترجیح میدم توی عجیب الخلقه از من متاسف باشی تا خانواده ی نجیبم. تو هیچ ارتباطی با ما نداری. تو از خون ما نیستی! بسه آلفرد کوچولو! دوازده سال با ماگل پریدن هات و چرندیاتت در مورد فلسفه ی جادو تحمل کردم. از این لحظه به بعد هیچ نسبتی با تو ندارم، آلفرد پولوکس بلک.
رگه ای داغ و شور از صورت آلفرد نوجوان گذر کرد. آن روز از همیشه تنها تر بود. مردم می گویند فهمیدن این که کسی دوستت ندارد بدترین احساس دنیاست، ولی برای آلفرد کودک در آن لحظه فهمیدن اینکه کسی به اجبار دوستت دارد بدترین احساس دنیا بود. آلفرد نوجوان هنوز هم گاهی تصورش را می کرد... که کاش آن روز هم آرام می ماند. شاید برادرش سیگنوس پشیمان می شد، شاید دنیا به آنان مجال محبت می داد. ولی خشم، منطق را درک نمی کند.
- با من پیمان ناگسستنی ببند که دیگر من را برادرت صدا نزنی سیگنوس.
انگار سیگنوس از رفتار برادر کوچکش متعجب بود؛ در تصمیم خود تردید داشت ولی در دیدگاهش غرور حرف اول را میزد.
- من، سیگنوس بلک، هیچ نسبتی جز خون با آلفرد پولوکس بلک ندارم.
- من، آلفرد بلک هرگز از سیگنوس بلک درخواست محبت نمی کنم.
- من، هرگز از آلفرد بلک نمی خواهم...
دستان دو برادر کوچک در هم قفل شده بود. با هر قرار حریص تر می شدند، پیچک نقره ای دور دستشان ضخیم تر می شد و گویی میخواستند توان خود در گفتن ممانعت هایی بیشتر را بیان کنند. پیمان در حال بسته شدن بود، پیمانی که بلای آن ریخته شدن خون یکی از برادران بود...
آلفرد چشمانش را پاک کرد، دستانش را روی علف های ماه آگوست گذاشت و بلند شد. گویی بدنش زیر فشار دنیا در حال شکستن بود تا اینکه صحنه عوض شد و دست نامرئی برای سومین بار ماموریت خود را آغاز کرد.
پس از روشن شدن خلاء آلفرد خودش را در سرسرای تاریک یافت. سرسرایی که روبرویش زنی دست به سینه با لباسی از چرم اژدهای شکم پولادین اوکراینی گران قیمت سیگار به دست قد علم کرده بود و بی خیال در حال نظاره ی مردی بود که شوهرش به نظر می آمذ و ردایی از خز هیپوگریف به تن داشت و در حال نگه داشتن پسری نوجوان و هراسان با دهانی خونی روی فرشینه ای قرون وسطایی بود.
نه... کائنات نمی توانست در این حد بی رحم باشد. آلفرد لحظه ای بوسه ی مرگ را احساس کرد و انگار پوستش را درون قطب جنوب نگاه داشته بودند.
- پسره ی احمق، پسره ی بی عقل، شرم بر من! از خون من ننگ پدید اومده یا پسر؟!
پسر تقلا می کرد از زیر دستان پدر فرار کند. نیم نگاهی به چهره ی برادرش انداخت و بی زبان درخواست کمک می کرد، ولی تنها واکنش برادرش رها کردن برادر کوچکش با نگاهی سرشار از ترس و نقابی از سرسختی بود. درد دوباره در سرتاسر استخوان های آلفرد شانزده ساله جاری شد.
- پسره ی خائن و نفهم... یک تکه کثیفی ۱۶ سال حمل کردم که جلوی من بایستد و از ارزش های هدر رفته ی خانواده ام بگوید؟! ادب میشوی...
آلفرد هفده ساله توسط دست نامرئی عقب کشیده شد و شروع شروع به هق هق کرد. پروایی نداشت، یک سال بود چهره ی بی رحم پدر و سرسخت مادر را ندیده بود و از کودکی در حسرت جرعه ای محبت از آنان بود.
آلفرد شانزده ساله با تقلای فراوان چوبدستی اش را از جیب کتش خارج کرد و به سرعت روی گردن پدر گذاشت:
- اسـاستوپفای
پدر به عقب رانده شد و مادر غرید:
- چطور جرئت م...
آلفرد با دهان خونی اش شروع به فریاد کرد... از مادرش سیلی خورد و برای قدم برداشتن می جنگید.
مادرش خود را به فرشینه ی پوسیده رساند و نام کوچکترین فرزندش را با سیگار سوزاند...
آلفرد هفده ساله مرگ را به دیده این صحنه ها ترجیح می داد... می دانست چه خواهد رخ داد. می دانست این آخرین دیدار بود... با اینکه شنیده نمیشد ولی به سمت هفت آسمان فریاد کمک سر داد.
دست نامرئی در همان لحظه دور شد و با آلفرد وداع کرد و با وداع دست، صحنه ی فرار آلفرد از خانه هم محو شد...
چشمان نیمه بازش نور ماه را دریافت کردند، از طریق باران سرد فوریه تنفس کرد و به هیاهوی اطراف خود درباره ی نجات یافتنش از دست پیچک نحس کوچکترین اعتنایی نداشت؛ هیچ گاه فکر نمی کرد سختی زمین و نور خشک ماه به او احساس شکر بدهد...
Just because of the greater good