بعد از مشکلاتی که با پدرم پیدا کردم، عمارت ریدل پناهگاهم شد. جایی شد که بهش احساس تعلق میکردم. احساس دوست داشته شدن. چیزی که تو خونه خودمون و پیش پدرم نداشتم. از وقتی اومدم اینجا، یه اتاق بهم دادن. گابریل و کوین هم اینجا بودن و حال و هوای دیگهای رو تو عمارت ایجاد میکردن. مامان مروپ هم بود. مامان مروپ خیلی هوامو داشت. بعد از مدتها دوباره حس میکردم مامان دارم. خلاصه همه چی اینجا خوب بود تا وقتی که یکی این فکرو تو سر مرگخوارا انداخت که من و سیگنس بلک چقدر به هم میایم! آخه چجوری؟! از کجا به این نتیجه رسیدن؟ اون یه نژادپرسته! ما دائم دعوا داریم! برا چی باید فکر کنن ما به هم میایم؟ انمیز تو لاورز؟ هرگز!
*****
ترزا برای تعطیلات کریسمس به عمارت ریدل آمده بود. به سمت اتاقش میرفت و چمدان بزرگی را پشت سرش میکشید. فضای عمارت به خاطر کریسمس تغییر کرده بود. عمارت تمیزتر شده بود و یک درخت کاج بزرگ هم کنار شومینه قرار داشت. تزئینات درخت با تزئینات معمول درختهای کریسمس تفاوت داشت. مثلا نوک آن به جای ستاره، دمنتور بود! ولی بیشترین تغییر در نوع نگاه مرگخواران بود. ترزا حس میکرد که همه او را به طرز عجیبی نگاه میکردند و در چشمانشان برقی میدرخشید. حتی برخی از آنها با رد شدن ترزا، سرهایشان را به هم نزدیک و در گوش هم پچپچ میکردند.
- اون واقعا راست میگفت...
- از کجا اینقدر مطمئنی؟

- یه نگاه بکن، واضحه که برای همن!

- اما اونا...
- اما و اگر نداره. ما همین الانم اتاقو آماده کردیم.

ترزا متوجه نمیشد چرا رفتار همه اینقدر عجیب شده. در همین فکر بود که چشمش به مروپ افتاد که نشسته بود و چیزهایی را در کاغذ کوچکی یادداشت میکرد.
- مامان مروپ!

مروپ با دیدن ترزا بلند شد و به سمت ترزا رفت و او را در آغوش گرفت.
- خوش برگشتی ترزای مامان! تازه رسیدی؟ بیا بهت پرتقال بدم بخوری خستگیت در بره.

مروپ ترزا را همراه خودش به سمت جایی که نشسته بود کشید. پرتقالی از ظرف میوه روی میز برداشت، پوستش را کند و آن را به دست ترزا داد.
- بیا بخور ترزای مامان جون بگیری!

ترزا پرتقال را از مروپ گرفت و یک پر آن را در دهانش گذاشت.
- میگم مامان مروپ، داشتی چی مینوشتی؟

- خوب شد یادم انداختی ترزای مامان! داشتم برای عروسی مرگخوار مامان لیست غذا مینوشتم. شام چی دوست داری تو لیست بنویسم؟

- آممممم... نمیدونم. هر چی خودتون فکر میکنین بهتره؟!

ترزا پر دیگری از پرتقال در دهانش گذاشت.
- پس برای همین رفتار مرگخوارا اینقدر عجیب شده... خب من دیگه برم اتاقم مامان مروپ.

- برو ترزای مامان. خوب استراحت کن که انرژی داشته باشی برا عروسی!

- باشه مامان مروپ! راستی ممنون بابت پرتقال!

ترزا به همراه چمدانش به سمت اتاقش راه افتاد. در راه گزینههای مختلف این که عروسی چه کسی است، در ذهنش بررسی میکرد. وقتی به در اتاقش رسید، هر چه دسته در را فشار داد، در باز نشد. در قفل بود. حتی آلوهومورا را هم امتحان کرد ولی جواب نداد.
- ترزاااااااااا!

صدای گابریل بود که با ذوق به سمت ترزا میآمد. ترزا دستانش را باز کرد و گابریل را که مستقیم به سمتش میدوید، بغل کرد.
- گب! حالت چطوره؟

- خیلی خوبم!

- عالیه! راستی گب میدونی چرا در اتاق من بستهست؟

گابریل دوباره یادش افتاد برای چه آنجا آمده بود.
- آهان آره! من اومدم ببرمت اتاق جدیدت! یه اتاق جدید براتون آماده کردیم!

- برامون؟!

- بیا بریم خودت میبینی!

گابریل دست ترزا را گرفت و او را به سمت اتاق جدید برد. ترزا نمیدانست که قرار است هماتاقی داشته باشد. ولی آخر در عمارت که به اندازه کافی اتاق بود! یعنی تعداد مرگخوارها اینقدر زیاد شده بود که باید اتاق مشترک میداشتند؟ به در اتاق رسیدند. روی در اتاق یک حلقه گل رز مشکی به شکل قلب وصل بود.
- گب من دقیقا قراره با کی هم اتاقی بشم؟
- اوناهاشن! دارن میان!

کوین به همراه سیگنس از انتهای راهرو درحال نزدیک شدن بودند.
- عمو شیگنش این اتاقو مخشوش شما آماده کردیم. همه یه عااااالمه ژحمت کشیدن تا آماده شد.

ترزا سعی میکرد حرف کوین را نشنیده بگیرد و برای این که آرامش خودش را حفظ کند زیر لب با خودش حرف میزد.
- نه نه نه! حتما اشتباه شنیدی. قراره با کوین هماتاقی بشی. قراره با کوین هماتاقی بشی.

کوین و سیگنس تقریبا به در اتاق رسیده بودند. گابریل که زمزمههای ترزا را شنید، تصمیم گرفت حقایق را برای ترزا روشن کند.
- نه ترزا قراره با سیگنس هم اتاقی باشی!

ترزا دیگر نتوانست آرامش خودش را حفظ کند. سیگنس هم دیگر به در رسیده بود و حرف گابریل را شنید. هردو با هم فریاد زدند:
- چی؟

- عمو شیگنش و خاله ترژا قراره با هم باشن. آخر هفته عروشی داریم!

ترزا تازه علت تمام آن نگاههای عجیب و حرفهای مروپ را فهمیده بود.
- من با این تو یه اتاق نمیرم!

- فکر کردی من با توی گندزاده پامو تو یه اتاق میذارم؟ در ضمن این به درخت میگن!

- توعم همچین کم از درخت نداری با اون لباسای سبزت!

- چقدر به هم میان!

ترزا و سیگنس به سمت صدا نگاه کردند. همه مرگخواران بر اثر صدای فریادهای آنها دورشان جمع شده بودند و به شکل

به آنها نگاه میکردند.
- دقیقا چی شد که فکر کردین من به این مغرور از خود راضی میام؟

- یه گندزاده هرگز نمیتونه به من بیاد!

- وای واقعا به هم میانا! رابطه پرتنشی که به عشق منجر میشه! همونجور که اون خونآشامه میگفت!

- شما اصلا میشنوین من چی میگم؟ میگم ما به هم نمیآیم!

- من هیچ وقت عاشق یه گندزاده نمیشم!

- آخی!

مامان مروپ خودش را از لابهلای مرگخواران جلو کشید.
- شما دو نوگل شکفتهی مامان هنوز متوجه نشدین چقدر عاشق همین! یکم با هم تو اتاق باشین یه دل که نه، صد دل عاشق همدیگه میشین!

- اما مامان مروپ...
- اما و اگر نداره! همین الان برین تو اتاقتون! خستهمان کردید!

مروپ در اتاق را باز کرد و ترزا و سیگنس را به زور به داخل اتاق هل داد.
- تعطیلات خوبی داشته باشین نوگلای مامان!

در را بست و رفت.
یکی دو روز به همین صورت، با دعواهای مداوم ترزا و سیگنس گذشت. از دعوا سر روشن یا خاموش بودن چراغ و این که چه کسی روی تخت بخوابد گرفته تا دعوا سر اعتقادات و باورهایشان به خصوص درباره ماگلها و ماگلزادهها. مرگخواران به ترزا و سیگنس اجازه نمیدادند بیشتر از چند دقیقه بیرون اتاق باشند. آنها باید حداکثر زمان ممکن را کنار هم در اتاق سپری میکردند و همین منجر به بحثهای مکرر آنها میشد. آن شب وقتی خانه ساکت بود و ترزا مطمئن شد که بقیه خوابیدهاند، به آرامی از اتاق بیرون رفت. آن شب خوابش نمیبرد و صدای تیک تیک ساعت سیگنس هم به شدت روی اعصابش بود. بدون ایجاد کوچکترین صدایی از راهرو رد شد. نگاهی به اطراف انداخت. هیچ کس آنجا نبود. البته مرگ آنجا روی مبلی نشسته بود ولی مرگ، کس محسوب نمیشد. ترزا به آرامی و بدون سر و صدا کنار مرگ روی مبل نشست.
- تو هم خوابت نمیبره؟

مرگ با شنیدن صدای ترزا شوکه شد. ترزا اینقدر بیصدا آمده بود که حتی مرگ هم متوجه آمدنش نشده بود.
- البته فکر نکنم مرگها اصلا نیازی به خواب داشته باشن. بالاخره آدما تو همهی زمانا میمیرن.

- یه مرگ.

- چی؟ آهان فهمیدم. مرگها نداریم. فقط خودتی. سخت نیست؟ تنهایی؟
چند لحظهای در سکوت گذشت.
- برای من سخته. راستش این یکی دو روزی که گذشته فقط سعی میکردم با خاطرات خوبم از گذشته اعصاب خودمو آروم نگه دارم. ولی اون خاطرات خوب همیشه بقیه خاطرات بدم رو هم همراه خودشون میارن... میدونی، من مرگ آدمای زیادی رو دیدم ولی هیچ وقت خودم کسی رو نکشتم... تو روی همه جواب میدی مگه نه؟ یعنی حتی رو ماگلا؟
- اوهوم.

- میشه به منم یاد بدی؟

مرگ چند لحظه به ترزا نگاه کرد.
- تو میدونی که آخرش یه روز توسط من زندگیت تموم میشه، نه؟

- آره میدونم... مشکلی نیست... بالاخره همه یه روز میمیرن... ولی ترجیح میدم اون روز زمانی باشه که من قبلش تونسته باشم قاتلای والدینمو پیدا کنم!

مرگ چند لحظهی دیگر همینطور به ترزا نگاه کرد. بعد بدون این که چیزی بگوید بلند شد رفت و ترزا را با افکارش تنها گذاشت. یعنی مرگ قبول کرده بود؟ این که بدون هیچ صحبتی رفت خوب بود یا بد؟ حالا خودش باید چه کار میکرد؟ و هزاران سوال دیگری که در ذهن ترزا شکل گرفته بود و جوابی برایشان نداشت...
*****
تاپیکهای تحت تفتیش:
بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!مرگخواران دریاییدرهی سکوت