هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن




پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ (دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳:۴۰ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
#1
مرگ VS ترزا مک‌کینز
سوژه: دمپایی برقی


یکی بود، یکی نبود، غیر از مرلین مهربون، هیچکس نبود!
یه روز خیلی قشنگ و زیبا بود. هوا حسابی آلوده بود و هر کی پاشو از در می‌ذاشت بیرون خفه می‌شد. هوا علاوه‌بر آلوده خیلی هم سرد بود و هرکی پاشو از خونه می‌ذاشت بیرون کلی هم می‌لرزید همزمان با خفه شدن. تو همین روز زیبا که آفتاب هم از پشت ابرای تیره سعی می‌کرد بتابه و نمی‌تونست، ترزا تصمیم گرفته بود که پیاده تا ایستگاه بره و از پیاده‌روی تو این هوای آلوده لذت ببره. پس لباساشو پوشید و و پاشو از خونه بیرون گذاشت.

همونطور که گفتم اول ترزا از سرما لرزید، بعدم یکم نفس کشید و سرفه کرد و خفه شد و یه چند باری مرد از خفگی تا بالاخره دودشش‌هاش فعال شدن و راه افتاد که بره سمت ایستگاه. توی راه که داشت می‌رفت یهو یه جغد اومد و یه نامه انداخت جلوی پاش. ترزا نامه رو برداشت و یه درخواست دوئل رماتیسمی تو میخانه دیگ سوراخ دید. ترزا رماتیسم نویس خوبی نیست. یعنی در واقع اون موقع که اصلا بلد نبود چجوری باید رماتیسمی بنویسه، ولی چون از چالش خوشش میومد پس به سرعت یه نامه فرستاد و پیشنهاد دوئل استادشو قبول کرد! بالاخره داس استاد گله، هر کی نخوره جاودانه!

ولی خب ترزا که نمی‌خواست جاودان باشه، همون یکی دو هزار سال براش کفایت می‌کرد احتمالا! خلاصه که اینجوری شد که ترزا درخواست استادشو لبیک گفت و گفت هر چه بادا باد!

حالا الان یه سوژه هست: دمپایی برقی! آخه چیه این؟! من با این چی بنویسم؟! اونم رماتیسمی؟ جلوی مرگ که خودش استاد رماتیسمی نوشتنه؟ اصلا برا چی قبول کردم؟ واقعا چه فکری با خودم کردم؟! آخه چالش؟ واقعا؟ ریلی؟ دیوونه‌ای تو دختر؟ لابد بودم دیگه!

خب ولی الان باید درباره‌ی "دمپایی برقی" بنویسم. حالا مسئله این است که اصلا دمپایی برقی چیه؟ دمپایی چیه؟ برق چیه؟ چجوری میتونیم یه دمپایی برقی بسازیم؟ کاربردش چیه؟ و انواع اینجور سوالا...

اینا سوالا خوبیه! اگه بهشون جواب بدم رسما سوژه رو بستم و خیلی خوبه که درباره سوژه نوشتم و همه چی گوگولی مگولی میشه و ذهن خواننده هم آروم میشه چون به جواب سوالاش رسیده و دیگه سوالی نداره و میتونه شب با آرامش سرشو رو بالش بذاره و بخوابه ولی خب اینجا از این خبرا نیست و منم حال نمی‌کنم که جواب سوالای بالا رو بدم و خیلی گوگولی مگولی سوژه رو ببندم و بعدم داورا یه پست شسته رفته‌ی تمیز بگیرن و راحت امتیاز بدن و برن! می‌پرسین چرا؟ چون خیر سرم قراره رماتیسمی بنویسما! اونجوری که رماتیسمی نمیشه دلاور!

خب حالا که قراره رماتیسمی باشه و منم جواب سوالای اون بالا رو ندم قراره چی بنویسم؟ خودمم نمیدونم قراره چی بنویسم. حتی الان نمیدونم که تا الانم چی نوشتم چون رماتیسمیه دیگه! آدم به تهش که میرسه دیگه یادش نیست سر چی شده بود. الان شما، بله خود شما که داری اینو می‌خونی یادته اول این پست چی بود؟ داری فکر می‌کنی درباره‌ی هوای بد و اینا بود؟ اشتباهه! حتی اگه اینقدر حافظه‌ت خوبه که یادته با "یکی بود یکی نبود" شروع شده بازم در اشتباهی! اول پست با این شروع شده:


مرگ VS ترزا مک‌کینز
سوژه: دمپایی برقی


حواست نبودا، مگه نه؟ یوهاهاها!
به نظرم بسه دیگه نه؟ همینجا تو اوج خدافظی کنم! اینم از آخرین دوئل ترزا! لذت بردین؟
خدافظ!

دمپایی برقی هم اگه خواستین میرین سوپر سر کوچه می‌گین یه دمپایی میخوام! بعد دمپایی رو می‌گیرین می‌رین خونه با کلی ذوق و هیجان بازش می‌کنین و فیلم آن‌باکسینگ هم می‌گیرین و همه با هم کلی ذوق می‌کنین. بعد دمپایی رو فرو می‌کنین تو پریز برق! تبریک میگم! حالا شما یه دمپایی برقی دارین!
البته اگه بر اثر جریان برق قبلش نمیرین!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: مرگخواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵:۲۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
#2
- اگه روحمو دربیارم که میمیرم احمقا!

مرگخوارا یه نگاه به بلا کردن، یه نگاه به خودشون کردن. بعد یه نگاه به مامان مروپ کردن. یه نگاه به کوسه کردن. یه نگاه به گلچین روزگار که ۲ پست قبل‌تر اومد کردن. دوباره یه دور دیگه به همه‌ی اینا نگاه کردن ولی این بار آخرش یه نگاه به نویسنده کردن.
- اسکلمون کردی؟!

نه اسکل‌شون نکردم! تو این مدت منتظر بودم تا ترزا برای آخرین بار خودشو به سوژه برسونه و خودشو قاطی کنه. اوناهاش داره میرسه!

ترزا روی کشتی فرود اومد و از جارو پیاده شد.
- خب در واقع یه چیزی وجود داره که اسمش یادم نمیاد ولی میشه که روحو از بدن جدا کرد بدون این که مرد و بعد دوباره برگشت تو بدن.
- خب چجوری باید این کارو کرد؟
- نمی‌دونم که!

مرگخوارا نگاه پوکری به ترزا کردن و به حال خودشون افسوس خوردن که این همه الکی منتظر شده بودن که ترزا به سوژه برسه ولی بعد که یادشون افتاد این آخرین سوژه‌ی دنباله‌دار ترزا‌ئه، دلشون سوخت و دیگه افسوس نخوردن.

- میدونین که هر کی بمیره من باید اول اسمشو بزنم دیگه؟!

مرگخوارا یه نگاه به مرگ کرد و با خودشون فکر کردن که چرا زودتر به فکرشون نرسیده بود؟


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹:۳۴ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
#3
- اینش دیگر به ما مربوط نیست. زود برو و کله‌ی ریش سفید برای مادرمان بیاور که بی‌غذا نمانیم!

لرد کاری به چگونگی انجام کار نداشت. برای لرد نتیجه مهم بود و هدف وسیله رو توجیه می‌کرد و لرد هم اصلا کاری نداشت که وسیله چیه و از چه مسیری قراره به هدف برسه و برای همین اصلا از مسیر لذت نمی‌برد که کار خیلی اشتباهیه! آدم باید از مسیر لذت ببره همیشه! اگه آدم از مسیر لذت نبره دیگه زندگی به چه دردی میخوره؟!

خب برگردیم سر قصه! مرگ دید که باید بره کله‌ی ریش سفید بیاره ولی خودش مرگه و زود لو میره. برای همین تصمیم گرفت یکی که بیشتر سفید میزنه و همه فکر میکردن باید محفلی میشده ولی مرگ یکم از خودش بهش خورونده و مرگخوارش کرده رو با خودش ببره و بفرسته جلو که ریش سفیدو بیاره.

- ترزا تو با من میای!

ترزا که داشت چایی میخورد، چاییش می‌پره تو گلوش و بعد از مدتی سرفه کردن بالاخره می‌تونه حرف بزنه.
- چی؟! چرا من؟!
- حرف رو حرف استاد؟
- آه... باشه اومدم...

ترزا با بی‌میلی بلند شد و همراه مرگ رفت.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸:۴۵ سه شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۳
#4
خلاصه: ریموس لوپین به تازگی طلسم نوینی کشف کرده که به او امکان می‌دهد تنها با لمس کردن فرد دیگری به آن شخص تبدیل شود. او به شکل سوروس اسنیپ درآمد و پس از آن که نتوانست اطلاعات مفیدی از گابریل و الستور به دست آورد، تصمیم گرفت تبدیل به مرگخوار دیگری شود و حالا به اسکورپیوس مالفوی تبدیل شده است. او به محض خروج از اتاق با سیلویا ملویل، عضو جدید مرگخواران روبه‌رو شد.


- دستگیره برنجی رو همراه خودت آوردی؟

ریموس که سعی می‌کرد خودشو بیخیال نشون بده، دستگیره رو تو دست سیلویا گذاشت.
- معلومه که آوردم!

برقی توی چشمای سیلویا درخشید. صدای نزدیک شدن قدم‌هایی توی راهرو پیچید. سیلویا سریع دستگیره رو توی جیبش گذاشت.
- بعدا میبینمت!

و در جهت مخالف فرار کرد. اما ریموس قبل از این که بتونه کاری کنه دید که اونا رسیدن. مرگ، سیگنس و ترزا داشتن از توی راهرو عبور میکردن. ریموس پیش خودش فکر کرد که شاید بتونه اطلاعات بهتری از این افراد گیر بیاره. مخصوصا که درباره‌ی دعواهای مداوم سیگنس و ترزا شنیده بود و ممکن بود طی دعوا اطلاعات خوبی رو لو بدن؛ پس تصمیم گرفت که اونا رو تعقیب کنه. اما وقتی مرگ به جلوی ریموس رسید وایساد، نگاهی بهش کرد.
- حواسم بهت هست!

و بعد از گفتن این دیالوگ دوباره به همراه دو شاگردش به مسیرش ادامه داد. بالاخره مرگ مرگ بود. هر چقدرم که ظاهر کسی عوض بشه، مرگ بازم روح اون آدمو می‌بینه.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱:۵۷ دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳
#5
پست اول "مست"



بعد از مشکلاتی که با پدرم پیدا کردم، عمارت ریدل پناهگاهم شد. جایی شد که بهش احساس تعلق می‌کردم. احساس دوست داشته شدن. چیزی که تو خونه خودمون و پیش پدرم نداشتم. از وقتی اومدم اینجا، یه اتاق بهم دادن. گابریل و کوین هم اینجا بودن و حال و هوای دیگه‌ای رو تو عمارت ایجاد می‌کردن. مامان مروپ هم بود. مامان مروپ خیلی هوامو داشت. بعد از مدت‌ها دوباره حس می‌کردم مامان دارم. خلاصه همه چی اینجا خوب بود تا وقتی که یکی این فکرو تو سر مرگخوارا انداخت که من و سیگنس بلک چقدر به هم میایم! آخه چجوری؟! از کجا به این نتیجه رسیدن؟ اون یه نژادپرسته! ما دائم دعوا داریم! برا چی باید فکر کنن ما به هم میایم؟ انمیز تو لاورز؟ هرگز!

*****


ترزا برای تعطیلات کریسمس به عمارت ریدل آمده بود. به سمت اتاقش می‌رفت و چمدان بزرگی را پشت سرش می‌کشید. فضای عمارت به خاطر کریسمس تغییر کرده بود. عمارت تمیز‌تر شده بود و یک درخت کاج بزرگ هم کنار شومینه قرار داشت. تزئینات درخت با تزئینات معمول درخت‌های کریسمس تفاوت داشت. مثلا نوک آن به جای ستاره، دمنتور بود! ولی بیشترین تغییر در نوع نگاه مرگخواران بود. ترزا حس می‌کرد که همه او را به طرز عجیبی نگاه می‌کردند و در چشمانشان برقی می‌درخشید. حتی برخی از آنها با رد شدن ترزا، سرهایشان را به هم نزدیک و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند.
- اون واقعا راست می‌گفت...
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
- یه نگاه بکن، واضحه که برای همن!
- اما اونا...
- اما و اگر نداره. ما همین الانم اتاقو آماده کردیم.

ترزا متوجه نمی‌شد چرا رفتار همه اینقدر عجیب شده. در همین فکر بود که چشمش به مروپ افتاد که نشسته بود و چیزهایی را در کاغذ کوچکی یادداشت می‌کرد.
- مامان مروپ!

مروپ با دیدن ترزا بلند شد و به سمت ترزا رفت و او را در آغوش گرفت.
- خوش برگشتی ترزای مامان! تازه رسیدی؟ بیا بهت پرتقال بدم بخوری خستگیت در بره.

مروپ ترزا را همراه خودش به سمت جایی که نشسته بود کشید. پرتقالی از ظرف میوه روی میز برداشت، پوستش را کند و آن را به دست ترزا داد.
- بیا بخور ترزای مامان جون بگیری!

ترزا پرتقال را از مروپ گرفت و یک پر آن را در دهانش گذاشت.
- میگم مامان مروپ، داشتی چی می‌نوشتی؟
- خوب شد یادم انداختی ترزای مامان! داشتم برای عروسی مرگخوار مامان لیست غذا می‌نوشتم. شام چی دوست داری تو لیست بنویسم؟
- آممممم... نمی‌دونم. هر چی خودتون فکر می‌کنین بهتره؟!

ترزا پر دیگری از پرتقال در دهانش گذاشت.
- پس برای همین رفتار مرگخوارا اینقدر عجیب شده... خب من دیگه برم اتاقم مامان مروپ.
- برو ترزای مامان. خوب استراحت کن که انرژی داشته باشی برا عروسی!
- باشه مامان مروپ! راستی ممنون بابت پرتقال!

ترزا به همراه چمدانش به سمت اتاقش راه افتاد. در راه گزینه‌های مختلف این که عروسی چه ‌کسی است، در ذهنش بررسی می‌کرد. وقتی به در اتاقش رسید، هر چه دسته در را فشار داد، در باز نشد. در قفل بود. حتی آلوهومورا را هم امتحان کرد ولی جواب نداد.

- ترزاااااااااا!

صدای گابریل بود که با ذوق به سمت ترزا می‌آمد. ترزا دستانش را باز کرد و گابریل را که مستقیم به سمتش می‌دوید، بغل کرد.
- گب! حالت چطوره؟
- خیلی خوبم!
- عالیه! راستی گب می‌دونی چرا در اتاق من بسته‌ست؟

گابریل دوباره یادش افتاد برای چه آنجا آمده بود.
- آهان آره! من اومدم ببرمت اتاق جدیدت! یه اتاق جدید براتون آماده کردیم!
- برامون؟!
- بیا بریم خودت می‌بینی!

گابریل دست ترزا را گرفت و او را به سمت اتاق جدید برد. ترزا نمی‌دانست که قرار است هم‌اتاقی داشته باشد. ولی آخر در عمارت که به اندازه کافی اتاق بود! یعنی تعداد مرگخوارها اینقدر زیاد شده بود که باید اتاق مشترک می‌داشتند؟ به در اتاق رسیدند. روی در اتاق یک حلقه گل رز مشکی به شکل قلب وصل بود.

- گب من دقیقا قراره با کی هم اتاقی بشم؟
- اوناهاشن! دارن میان!

کوین به همراه سیگنس از انتهای راهرو درحال نزدیک شدن بودند.
- عمو شیگنش این اتاقو مخشوش شما آماده کردیم. همه یه عااااالمه ژحمت کشیدن تا آماده شد.

ترزا سعی می‌کرد حرف کوین را نشنیده بگیرد و برای این که آرامش خودش را حفظ کند زیر لب با خودش حرف می‌زد.
- نه نه نه! حتما اشتباه شنیدی. قراره با کوین هم‌اتاقی بشی. قراره با کوین هم‌اتاقی بشی.

کوین و سیگنس تقریبا به در اتاق رسیده بودند. گابریل که زمزمه‌های ترزا را شنید، تصمیم گرفت حقایق را برای ترزا روشن کند.
- نه ترزا قراره با سیگنس هم اتاقی باشی!

ترزا دیگر نتوانست آرامش خودش را حفظ کند. سیگنس هم دیگر به در رسیده بود و حرف گابریل را شنید. هردو با هم فریاد زدند:
- چی؟
- عمو شیگنش و خاله ترژا قراره با هم باشن. آخر هفته عروشی داریم!

ترزا تازه علت تمام آن نگاه‌های عجیب و حرف‌های مروپ را فهمیده بود.
- من با این تو یه اتاق نمی‌رم!
- فکر کردی من با توی گندزاده پامو تو یه اتاق می‌ذارم؟ در ضمن این به درخت می‌گن!
- توعم همچین کم از درخت نداری با اون لباسای سبزت!
- چقدر به هم میان!

ترزا و سیگنس به سمت صدا نگاه کردند. همه مرگخواران بر اثر صدای فریاد‌های آنها دورشان جمع شده بودند و به شکل به آنها نگاه ‌می‌کردند.

- دقیقا چی شد که فکر کردین من به این مغرور از خود راضی میام؟
- یه گندزاده هرگز نمی‌تونه به من بیاد!
- وای واقعا به هم میانا! رابطه پر‌تنشی که به عشق منجر می‌شه! همونجور که اون خون‌آشامه می‌گفت!
- شما اصلا می‌شنوین من چی می‌گم؟ می‌گم ما به هم نمی‌آیم!
- من هیچ وقت عاشق یه گندزاده نمی‌شم!
- آخی!

مامان مروپ خودش را از لابه‌لای مرگخواران جلو کشید.
- شما دو نوگل شکفته‌ی مامان هنوز متوجه نشدین چقدر عاشق همین! یکم با هم تو اتاق باشین یه دل که نه، صد دل عاشق همدیگه می‌شین!
- اما مامان مروپ...
- اما و اگر نداره! همین الان برین تو اتاقتون! خسته‌مان کردید!

مروپ در اتاق را باز کرد و ترزا و سیگنس را به زور به داخل اتاق هل داد.
- تعطیلات خوبی داشته باشین نوگلای مامان!

در را بست و رفت.

یکی دو روز به همین صورت، با دعواهای مداوم ترزا و سیگنس گذشت. از دعوا سر روشن یا خاموش بودن چراغ و این که چه کسی روی تخت بخوابد گرفته تا دعوا سر اعتقادات و باورهایشان به خصوص درباره ماگل‌ها و ماگل‌زاده‌ها. مرگخواران به ترزا و سیگنس اجازه نمی‌دادند بیشتر از چند دقیقه بیرون اتاق باشند. آنها باید حداکثر زمان ممکن را کنار هم در اتاق سپری می‌کردند و همین منجر به بحث‌های مکرر آنها می‌شد. آن شب وقتی خانه ساکت بود و ترزا مطمئن شد که بقیه خوابیده‌اند، به آرامی از اتاق بیرون رفت. آن شب خوابش نمی‌برد و صدای تیک تیک ساعت سیگنس هم به شدت روی اعصابش بود. بدون ایجاد کوچک‌ترین صدایی از راهرو رد شد. نگاهی به اطراف انداخت. هیچ کس آنجا نبود. البته مرگ آنجا روی مبلی نشسته بود ولی مرگ، کس محسوب نمی‌شد. ترزا به آرامی و بدون سر و صدا کنار مرگ روی مبل نشست.
- تو هم خوابت نمی‌بره؟

مرگ با شنیدن صدای ترزا شوکه شد. ترزا اینقدر بی‌صدا آمده بود که حتی مرگ هم متوجه آمدنش نشده بود.

- البته فکر نکنم مرگ‌ها اصلا نیازی به خواب داشته باشن. بالاخره آدما تو همه‌ی زمانا می‌میرن.
- یه مرگ.
- چی؟ آهان فهمیدم. مرگ‌ها نداریم. فقط خودتی. سخت نیست؟ تنهایی؟

چند لحظه‌ای در سکوت گذشت.

- برای من سخته. راستش این یکی دو روزی که گذشته فقط سعی می‌کردم با خاطرات خوبم از گذشته اعصاب خودمو آروم نگه دارم. ولی اون خاطرات خوب همیشه بقیه خاطرات بدم رو هم همراه خودشون میارن... می‌دونی، من مرگ آدمای زیادی رو دیدم ولی هیچ وقت خودم کسی رو نکشتم... تو روی همه جواب می‌دی مگه نه؟ یعنی حتی رو ماگلا؟
- اوهوم.
- می‌شه به منم یاد بدی؟

مرگ چند لحظه به ترزا نگاه کرد.
- تو می‌دونی که آخرش یه روز توسط من زندگیت تموم می‌شه، نه؟
- آره می‌دونم... مشکلی نیست... بالاخره همه یه روز می‌میرن... ولی ترجیح می‌دم اون روز زمانی باشه که من قبلش تونسته باشم قاتلای والدینمو پیدا کنم!

مرگ چند لحظه‌ی دیگر همینطور به ترزا نگاه کرد. بعد بدون این‌ که چیزی بگوید بلند شد رفت و ترزا را با افکارش تنها گذاشت. یعنی مرگ قبول کرده بود؟ این که بدون هیچ صحبتی رفت خوب بود یا بد؟ حالا خودش باید چه کار می‌کرد؟ و هزاران سوال دیگری که در ذهن ترزا شکل گرفته بود و جوابی برایشان نداشت...

*****


تاپیک‌های تحت تفتیش:
بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
مرگخواران دریایی
دره‌ی سکوت


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۸ ۱۱:۰۰:۱۰

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: یتیم‌خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۲۹:۱۲ دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳
#6
خلاصه:
دامبلدور بچه ای داره که مرگخوارا از یتیم خونه می دزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقه مند می شه و اسمشو تام ماروولو جونیور می ذاره. حالا هم مرگخوارا دنبال بچه می گردن و هم محفلیا. مروپ برای پیدا کردن بچه آش پخته ولی موفق به پیدا کردنش نمیشه چون رزالین و سو بچه رو پیدا کردن.



در همین حین که مرگخوارا دنبال بچه بودن، یه مرگخوار گمنام بی‌اسم و رسم در عمارت ریدلو باز کرد و فریاد زنان توی عمارت اومد.
- بچه رو پیدا کردم! بچه رو پیدا کردم!

همه با شنیدن صدای مرگخوار گمنام بی‌اسم و رسم به سمتش رفتن و حتی براش اسم گذاشتن که دیگه گمنام و بی‌اسم نباشه.

- خب حالا تام ماروولو ریدل جونیور ما کجاست؟
- خب راستش... میدونین... چیزه...
- دِ بگو دیگه!
- تو بغل دامبلدور تو کوچه‌ی دیاگون دیدمشون!

لرد با شنیدن این حرف خونش به جوش اومد و هر چی اسم و رسم به مرگخوار داده بود، پس گرفت و اونو دوباره تبدیل به یه مرگخوار گمنام بی‌اسم و رسم کرد و بعدم صاف تو کوچه‌ی دیاگون تلپورت کرد و دامبلدورو دید که بچه تو بغلش بود و داشت موچی موچیش می‌کرد.
- آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور جونیور کی بودی تو؟ تو آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور جونیور منی، مگه نه؟ نگا حتی چشمای آبیشم به من رفته!

لرد با عصبانیت و قدم‌هایی محکم به سمت دامبلدور رفت.
- خیر! این تام ماروولو ریدل جونیور ماست و کله‌ی کچلش هم به ما رفته!

و بچه در این لحظه دچار بحران هویت شد!


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۸ ۳:۲۷:۰۰
ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۸ ۳:۲۷:۵۸

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: جوتیوب
پیام زده شده در: ۱:۰۷:۲۹ یکشنبه ۷ بهمن ۱۴۰۳
#7
این دفعه می‌خوام به یه پست ری‌اکشن بدم!
شاید با خودتون بگین که "آخجون قرار نیست یه سری حرف مثل دفعه‌های پیش بگه!" ولی باید بگم که اشتباهین!

چرا؟ چون این پست اینجور حرفا اصلا ازش می‌باره!
خب راستش خیلی وقته که می‌خواستم درباره‌ی این پست حرف بزنم ولی خب نمی‌شد و دیگه الان شد! شاید یکم دیر باشه ولی به هر حال می‌خوام بگم و حرفای الانم با حرفای اون موقعم فرق کرده!

اون موقع خیلی سفت و سخت می‌گفتم که آسیب زدنو انتخاب می‌کنم و من قرار نیست آدما رو قوی‌تر کنم و فقط مسئول خودمم و نمی‌خوام کسی از سمت من آسیب ببینه و این حرفا...

ولی خب از موقع تا الان اتفاقای زیادی افتاده. اتفاقایی که نظرمو تو این زمینه عوض کرده!

الان میگم که آسیب دیدن و آسیب زدن اصلا اونقدری انتخابی نیست. چون اصلا ارتباط یه طرفه نیست! ارتباط میدون جنگه. من و تو وقتی روبه‌روی هم وایسادیم، من یه تفنگ دارم که به سمت تو گرفتم و تو یه تفنگ داری که به سمت من گرفتی. حالا ما وقتی رو‌به‌روی هم قرار می‌گیریم من ۲ تا انتخاب دارم:
یک این که من به تو شلیک می‌کنم.
دو این که من بهت شلیک نمی‌کنم.
شاید فکر کنی که من بهت اعتماد کردم که شلیک نکردم، اما موضوع اصلی‌تر اینه که من به این پذیرش رسیدم که اگه من اسلحه رو آوردم پایین ولی تو به من شلیک کردی، کشیدن این دردی که تو بهم دادی توی دل من ارزش داشته باشه!

در نهایت ما تو ارتباطامون قراره هم آسیب ببینیم و هم آسیب بزنیم و از هر کدوم اینا دردایی از جنس متفاوتو تجربه کنیم و این چیزی نیست که هیچوقت بشه جلوشو گرفت. چون در نهایت ارتباط هیچ وقت یه طرفه نیست!


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۷ ۱:۱۶:۳۵

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۰۴:۴۷ شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۳
#8
خب گفتم که میام اینجا و کامل تعریف می‌کنم که چی‌ شد که فهمیدم رویابینم! حالا اومدم که تعریف کنم!

داستان از اونجایی شروع شد که پدرم... خب نه درواقع اصل قضیه از خیلی قبل‌تر از اون شروع شده بود. زمانی که سه چهار سالم بود. ولی اون موقع نمی‌دونستم که کل این داستان از اونجا نشات گرفته. ولی خب چون الان می‌دونم براتون از همون اولش می‌گم!

اینو قبلا تو آزمون سپجم گفتم ولی چون ممکنه اونو نخونده باشین پس دوباره می‌گم و از کسایی که اونو خوندن معذرت می‌خوام که این بخش داستان تکراریه...

وقتی سه چهار سالم بود یه دوستی داشتم که اسمش کوثر بود. اونا اهل اینجا نبودن. مامان و باباش همکار مامان و بابای من بودن و ما هم دوست شدیم و آتیش می‌سوزوندیم. آهان یادم رفت بگم که والدینمون دانشمند بودن. ما هم یواشکی دوتایی می‌رفتیم تو آزمایشگاهشون و با این که هر دفعه کلی تنبیه می‌شدیم ولی بازم درس نمی‌گرفتیم و می‌رفتیم!

یه بار که رفته بودیم تو آزمایشگاه، یه مایع طلایی براق دیدیم. اینقدر درخشنده بود که نمیشد بیشتر از چند لحظه نگاش کرد. انگار داشت صدامون می‌کرد و می‌گفت "منو بخور!". خب ما هم بچه بودیم! و نداشو لبیک گفتیم! ولی هر چی دستمونو دراز کردیم دستمون بهش نرسید که نرسید! و اینگونه شد که کوثر قلاب گرفت و من رفتم بالا. دستمو تا حد ممکن کشیدم تا به لوله‌ای که مایع توش بود برسه. نوک انگشتام بهش رسید و لوله افتاد و کل محتویاتش رو سر ما ریخت. بعدم خودش قل خورد و افتاد شکست. از صدای افتادن ما و شکستن لوله، مامان سریع توی آزمایشگاه دوید. وقتی ما رو با اون وضعیت دید سریع کشیدمون ریز دوش و آبو باز کرد. ولی هر چقدرم مامان سریع بود، اون محلول سریع‌تر اثرشو گذاشته بود. اثری که البته اون موقع نمی‌دونستم چیه!

از الان به بعدم چون مریضم و دیگه توان نوشتن ندارم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی مختصر میخوام تعریف کنم!

تو تولد ۵ سالگیم مامان و بابام بهم یه گردنبد کوارتز صورتی قلبی کادو دادن که اون موقع نمی‌دونستم ولی بعدا فهمیدم که والدینم میددنست که به خاطر اون مایع طلایی یه قدرتایی کسب کردم و برای همین گردنبدو جوری درست کردن که مانع فعال شدنش بشه. دیگه چون میخوام خلاصه بگم نمی‌گم که بهم گفتن هرگز درش نیارم و همیشه همراهم باشه.

دیگه چون قراره که خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خلاصه بگم، نمی‌گم که وقتی بعد مرگ والدینم رفتم پرورشگاه گردنبندمو گرفتن و اون موقع همزمان شده بود با زمانی که جادوم داشت بروز پیدا می‌کرد و چون خیلی تحت فشار بودم و کسی هم حرفمو درباره مرگ والدینم قبول نمی‌کرد، داشتم تبدیل به "نهانی" می‌شدم و سخت مریض بودم.

بعد از این که تو اون شرایط نابود پدرم منو به سرپرستی گرفت، گردنبندم دوباره هم برگشت و با کمکای جاناتان حالمم بهتر شد و دیگه جادومو سرکوب نکردم و این حرفا...

بعدا سر یه قضیه‌ای که نمی‌گم چی بود، نه چون میخوام خلاصه تعریف کنما، کلا نمیخوام اینو بگم، پدرم گردنبندمو خورد کرد!

بعد از اون سردردای شدیدی داشتم و یعضی وقتا که به چزی دست می‌زدم یهو یه تصاویری می‌دیدم که نمی‌دونستم چیه. بازم چون میخوام خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خلاصه بگم و وقت هم ندارم، با کمک جاناتان فهمیدیم که رویابینی دارم. اون دوره واقعا دوره‌ی سختی بود تا یاد بگیرم یه مقدار کنترلش کنم.

الان میتونم زمان گذشته‌بینیم رو تا حدی کنترل کنم ولی دیدن یا ندیدن رو گاهی به سختی فقط می‌تونم. واقعا داشتم از دست قدرتم دیوونه می‌شدم. ولی گودریکو شکر طلسم ریپارو رو یاد گرفتم و گردنبندمو درست کردم!

همین دیگه!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: ستاد کل حمایت از خون آشام‌ها، سانتورها و گرگینه‌ها (خاسگ)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸:۱۶ جمعه ۵ بهمن ۱۴۰۳
#9
با برخورد چماق ماگل دومی از راست با سر مرگ، مرگ کمی تلو تلو خورد و تلپ روی زمین افتاد. سه ماگل دیگه با تعجب به ماگل دومی از راست نگاه کردن و نگاهشون شبیه علامت سوال بود.

- خب گروگان بیهوش که غذا نمی‌خواد!

سه ماگل دیگه با شگفتی سری تکون دادن و احسنت و آفرین و صد آفرین و تبارک‌ و خلاصه انواع تشویقا رو به هر زبونی که بلد بودن گفتن.

تو همین زمان ترزا داشت با بهت به مرگی که دراز به دراز کف جنگل افتاده بود نگاه می‌کرد و با خودش فکر می‌کرد که مگه مرگ هم بیهوش می‌شه؟ حالا باید چی کار کنه؟ سریع تلپورت کنه و کمک بیاره؟ وایسه و با شکارچیا حرف بزنه بلکه موفق بشه مخشونو بزنه؟ یا تسلیم شه و بذاره ببرنش؟ یا حتی اصلا به گزینه‌ی قهر کردن ۲ پست قبل تر برگرده؟

همچنان تو همین فکرا بود که چماق یکی از ماگلا، ایندفعه سومی از چپ، بالا رفت که تو سر ترزا فرود بیاد و اونو هم بیهوش کنه که در بین راه داس مرگ مانعش شد!

ترزا که چشماشو بسته بود و آماده‌ی برخورد محکم چماق با سرش بود، هر چی صبر کرد چیزی نخورد تو سرش! بالاخره چشماشو باز کرد و دید مرگ سر و مر و گنده، با یه لبخند الستوری وایساده و داسشو جلو‌ی مسیر چماق گرفته و مانعش شده‌.
- شما که واقعا فکر نکردین من بیهوش شدم؟


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: ستاد کل حمایت از خون آشام‌ها، سانتورها و گرگینه‌ها (خاسگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳:۱۹ چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳
#10
- ساکت می‌شی یا ساکتت کنم؟!

ترزا بعد از دیدن برق داس تیز مرگ بالاخره ساکت شد و آروم پشت بوته‌ها نشست و به جایی که مرگ نگاه می‌کرد نگاه کرد. چیزی که دید یه کلبه‌ی چوبی بود. کمی که گذشت باز هم همچنان یه کلبه‌ی چوبی بود. چند دقیقه گذشت و همچنان فقط همون کلبه‌ی چوبی بود.

- من دیگه نمی‌تونم! زود برمی‌گردم!

ترزا این رو گفت و با صدای پاقی غیب شد. مرگ بهت‌زده به جایی که چند لحظه پیش ترزا اونجا بود نگاه می‌کرد و توی فکرش درحال تجزیه تحلیل این بود که چی شده که ترزا دوباره با صدای پاقی همون جای قبلی ظاهر شد.
- آخیییییییش...

ترزا که متوجه نگاه مرگ شد تصمیم گرفت توضیح بیشتری بده.
- رفتم دستشویی و برگشتم!
- به همین سرعت؟!
- گفتم که زود برمی‌گردم!

در همون لحظه بود که در کلبه باز شد و مردی با ریش بلند و موهای طلایی که از پشت بسته بودش و چشم‌بندی شبیه اونایی که دزدای دریایی می‌زنن از کلبه بیرون اومد. ترزا و مرگ هر دو ساکت شدن با دقت نگاه کردن که ببینن چه اتفاقی میفته...


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۳ ۲۳:۵۰:۵۳

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.