هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵:۵۷ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳
#1
چالش دوم:

با دیدن گیاه بزرگ سر جایم خشکم زد، خواستم تا حد امکان کم سر و صدا باشم و همان راهی که آمده ام را برگردم، اما موفق نبودم. به محض چرخیدنم، گیاه که انگار حس هایی فراتر از احساس انسان ها داشت سمتم چرخید.
شبیه انسانی بسیار قد بلند و لاغر بود با چهار دست دراز و لاغر. خواستم چوبدستیم را که درون جیب ردایم بود در بیاورم اما نگاه مسحور کننده گیاه جلویم را گرفت. آن گیاه، یا بهتر بگویم، «هیولا» چشم های مسحور کننده و بنفشی داشت که با رنگ سبز بدنش هماهنگ نبود اما قوی و قدرتمند و مسحور کننده بود، به آرامی دستم را از جیب ردایم بیرون آوردم، جلوتر رفتم و هیولا هم پایینتر آمد تا هم قد هم شدیم، صورتش را جلوتر آورد و برای من؟ دیگر فقط تاریکی بود...
چشمام رو باز کردم، تمام اتفاقات قبل مثل خواب بود و فعلا، این تنها واقعیت بود. به اطرافم نگاه کردم، دور و برم پر بود از درختان بلند و تاریک. درختان سر به فلک میکشیدند و برگ های گسترده و پخش آنها جلوی نور خورشید را میگرفتند، به همین دلیل هم، نور بسیار کمی در جنگل وجود داشت.
ناگهان صدایی از پشت سرم پخش شد.
- بیاین بریم دیگه بچه ها، ترسو نباشین!

سپس صدایی که شبیه صدای ماتیلدا بود پاسخ داد:
- نه آنتونی، یادت نیست مک گوناگال چی گفته بود؟ کسی حق ورود به جنگل ممنوعه رو نداره، حیوونای اونجا همه وحشین. برگرد تا خودتو به کشتن ندادی آنتونی!

فرد دیگر که انگار خود من بودم پاسخ داد:
- ماتیلدا، متوجه نشدی؟ حتما یه چیزی اینجا هست که میخوان قایمش کنن، تازه ما دیگه بچه نیستیم! خودمون از پس خودمون بر میایم. حالا اگه نمیای به کسی چیزی نگو، تا شب برمیگردم.

به یاد آوردم، اما چطور ممکن بود؟ یعنی من در خاطره خودم بودم؟
برگشتم و به خودم که آن زمان کمی جوان تر و کوچکتر بودم نگاه کردم، مثل احمقی با لبخندی رو صورت، چوبدستی خود را در دست گرفته بودم و پا به مرگ میگذاشتم. با هر قدم که در آن زمان برمیداشتمم به سمت خود جوان ترم کشیده میشدم، انگار که نباید چیزی را از دست میدادم. جلوتر رفتم و تمام پیخ و خم های جنگل را زیر و رو کردم، ناگهان به منطقه ای رسیدم که کاملا یخ زده بود. چشمانم را بستم، نمیخواستم دوباره شاهر این صحنه باشم، اما انگار که نیروی ناشناسی جلویم را میگرفت، به خود جوانم خیره شدم، دلم برایش میسوخت، با بغض فریاد زدم:
- برگرد، برگرد ای احمق

اما انگار که من آنجا نبودم خود جوانم به سرما و تاریکی آن بخش جنگل پا گذاشت، به دنبالش کشیده شدم، حالا دیگر اشک هایم سرازیر شده بود، یادآوری این لحظه برایم حکم جهنم را داشت، و آن اتفاق افتاد...
دیوانه سازی در جلویم ظاهر شد، یک دمنتور در هاگوارتز، من جوان که تازه متوجه تاریکی متحرک شده بود فریادی زد و با جلب توجه دمنتور، از جانش گذشت! دمنتور با حمله به من جوان شروع به کشیدن خاطرات خوب از ذهنم کرد، تمام لحظه های بد زندگیم را به یاد آوردم، از وقتی که اولین بار خواستم در یک مسابقه کوییدیچ بین دوستانم مدافع باشم و قبل از شروع بازی با سقوط از روی جارو مورد تمسخر قرار گرفتم تا وقتی که در کوچه ی ناکترن شاهد کتک خوردن و تا مرز مرگ رفتن کودک پنج ساله ای بودم. تمام اینها مثل فیلمی از ذهنم عبور کرد و نه تنها ذهن نسخه جوان ترم، بلکه ذهن خودم...
هر دو فریاد میکشیدیم، شکنجه ای عظیم هر دوی مارا تحت سلطه داشت، سعی کردم ذهنم را تحت کنترل بگیرم، سعی کردم به خاطره های خوب فکر کنم اما هیچ یک کار نکرد، ناگهان فریاد بلندی به گوشم رسید:

- اکسپکتو پاترونوم!

این ماتیلدا بود، برگشتم و به آهوی نقره ای رنگی که دمنتور را فراری میداد نگاه کردم، پشت سرش افراد زیادی جمع شده بودند، از تمام دانش آموزان و دوستانی که در تالار اجتماع ریونکلاو جمع کرده بودم تا اکثر اساتیدی که طی این مدت با آنها روبرو شده بودم، همه برای من اینجا بودند.
این به من قدرت میداد، دانستن اینکه افرادی برایم نگران هستند باعث میشد قدرت بگیرم، پس عزم خود را جزم کردم و نیرویم را به کار گرفتم و با فریادی از سلطه هیولا بیرون آمدم. در یک لحظه به قلعه برگشته بودم و هیولا جلویم ایستاده بود، با اراده راسخ چوبدستیم را از جیب ردایم بیرون کشیدم و سمتش گرفتم.
- اکسپکتو پاترونوم!

از سر چوبدستیم سنجابی بیرون پرید و سمت گیاه رفت، هیولا که انگار خودش وحشت کرده بود عقب عقب رفت و وقتی دید پاترونوس من به دنبالش است در لحظه ای غیب شد...



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶:۵۱ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳
#2
چالش اول:

دوتا پا داشتم، سیزده تا هم قرض گرفته بودم و داشتم فرار میکردمن اگه واستون سواله اون یدونه پا رو از کجا آوردم باید بهتون بگم اون مال وودی بود، چون یه پا نداره فقط یکی ازش قرض گرفتم. اون مهم نیست، مهم اینه که الان یه کاکتوس ۱۵ ۱۶ متری افتاده دنبالم، بنظرتون کجا باشیم خوبه؟ بعلهههه، الان دوتایی تنها توی استخر سرپوشیده جدید که توی هاگوارتز ساختن هستیم و من بدو اون بدو...
داشتم میدویدم که متوجه شدم الانه که بیوفتم توی استخر، پس چیکار کردم؟ کاری که هر جادوگر عاقل و قدرتمندی انجام میده، وایسادم و برگشتم سمت کاکتوس.
- آهای آقا کاکتوسه، جرعت داری یه قدم بیا جلوتر تا زنگ بزنم سالازار بیاد بخوردت.

کاکتوس سر جاش ایستاد و با حالت کنجکاو مانندی بهم خیره شد، بعد از تموم شدن حرفم مصمم سرجام ایستادم اما کاکتوس که انگار حوصلش سر رفته بود دوباره سمتم دوید، من هم که از تصمیم اشتباهم با خبر شده بودم عقب عقب رفتم و در یک لحظه توی استخر افتادم، شروع به دست و پا زدن کردم و متوجه شدم که ای داد بی داد...
الان از خودم بدم میاد که چرا موقع بچگیم به شنا علاقه نداشتم. همینطور که داخل آب پایینتر و پایینتر میرفتم چوبدستیم رو از توی شورت مایوم در آوردم، ازم نپرسین چجوری اونجا جاش کردم(تعریف از خود نباشه ۳۷,۵ سانته)چوبدستیم رو بالا آوردم و توی آب فریاد زدم.
- آلاهومورا

بعد متوجه شدم که هم ورد اشتباهی رو گفتم هم توی آب صدای از دهنم در نمیاد، از تعجب دهنم باز مونده بود و آبی بود که توی شش هام میرفت، نگم براتون که بعدش تا سه ساعت خانم پامفری داشت آب ششمو تخلیه میکرد...
آها، هیولا رو هم زنگ زدم سالازار اومد خوردش، خانم اسپراوت عزیز، دلیل اینکه دیگه نمیتونی کلاس برگزار کنی بخدا من نیستم، برو از سالازار خون خواهی کن.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷:۴۵ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳
#3
چالش دوم:

ماتیلدا چوبدستیش رو تکون داد و کتابش به صفحه بعدی رفت. نگاهی بهش انداختم.

- حتما باید با جادو انجامش بدی؟

با ماتیلدا توی قطار آشنا شدم، اون هم مثل خودم کتاب خوندن رو دوست داره و خوشش میاد به بقیه با جادوش پز بده.

- خب حالا چی هست؟

ماتیلدا با اکراه جواب داد.
- جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها.درسته که امسال کلاس جانورشناسی نداریم ولی از داداشم کش رفتمش، محتوای جالبی داره.

- داری در مورد چی میخونی حالا؟
- میشه انقدر مزاحم درس خوندنم نشی؟
- باشه باشه، شانس بیارم هم گروهی نشیم که کل خوابگاه رو قرنطینه میکنی...

زبونش رو به نشانه تمسخر بیرون آورد و برام شکلک در آورد.روم رو به نشونه قهر اون طرف کردم و ناگهان پریدم و کتاب رو از دستش قاپیدم.
-خب ببینم چی داریم اینجا؟

نگاهی به صفحه کتاب انداختم.
- اژدها؟ واقعا در مورد اژدها ها نمیدونی؟ ماگل که نیستی خیر سرت!

با اخم کتاب رو از دستم گرفت.

- حالا بگو ببینم چیا یاد گرفتی؟
- خب یه هفته ای میشه خوندن رو شروع کردم، خون آشام هارو دوست دارم، تازه میدونستین توی جنگل ممنوعه هاگوارتز میشه سانتور پیدا کرد؟
-آره. همه اینو میدونن، بابام خودش برام گفته. بابام میگه یه بار یه سانتور به هاگوارتز حمله کرده، می‌گفت دامبلدور با یه طلسم جلوشو گرفته!
- واقعا؟ تا جایی که من خبر دارم سانتورا خیلی قوین، پس همه چیزایی که در مورد دامبلدور میگن درسته...
- معلومه، پس چی فکر کردی؟ تازه پدرم میگه یه بار مبارزش با ولدرمورت توی وزارتخونه رو دیده، میگه اون یکی از معدود کسایی بوده که مستقیما جلوی طلسم ممنوعه رو گرفته و منحرفش کرده
- از سانتور ها بگذریم، در مورد ققنوس هم خوندم. توی کتاب نوشته بود ققنوس ها عملا نامیرا هستن چون با هر بار مرگ دوباره زاده میشن. همچنین اونها به صاحب هاشون قدرت‌هایی اعطا میکنن و به شدت وفادار هستن. نوشته که اونا همیشه در زمان نیاز صاحب یا اطرافیان صاحبشون به کمکشون میشتابن و با قویترین جادوها نجاتشون میدن.
- بنظرت اونا با طلسم ممنوعه میمیرن؟
- چه گیری به طلسم ممنوعه دادی؟ نکنه میخوای بری مرگخوار بشی شیطون؟

خنده ریزی کردم.
- شاید، هیچ چیز غیرممکن نیست!


ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۰ ۹:۵۷:۵۱
ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۰ ۱۰:۰۲:۲۹


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵:۰۷ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳
#4
چالش اول:
چوبدستیم رو توی دستم فشردم، قبلا با کوچه ناکترن سر و کار داشتم و الان هم از قبل آماده ترم، من میتونم...

نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم، بعد از چندبار پیچیدن به مغازه ها رسیدم، آجر های جگری رنگ آسیب دیده دیوار جلب توجه میکردن، جادوگرها و ساحره های زیادی بین مغازه ها جابجا میشدن، ساحره ای از پشت سمتم اومد و در گوشم به آرومی شروع به صحبت کرد.

-چطوری پسر کوچولو.

سریع با سرعت برگشتم و با تمام توان از اون ساحره دور شدم، کمی به دور و اطرافم نگاه کردم، خواستم چوبدستیم رو چک کنم که متوجه شدم دیگه توی دستم نیست، بین جمعیت نگاهی انداختم و متوجه زن ساحره شدم که وارد مغازه ای شد، یواشکی پشت سرش وارد مغازه شدم، کسی توی مغازه نبود و زن پشت پیشخوان داشت با فروشنده حرف میزد، چوبدستیم رو روی میز گذاشت.

-۱۰ گالیون بهت میفروشمش.

و مغازه دار شروع به غر زدن کرد.

-۱۰ گالیون؟
چه خبرته زنیکه، این چوبدستی بدردنخور تهش ۲ گالیون ارزش داشته باشه.

زیر لب جوابشو دادم.

-بابام ۱۵ گالیون واسش داد عوضی.

تنها منبع نور مغازه فانوس کم سویی بود که پشت پیشخوان بود، پشت زره شوالیه ای که شمشیری در دست داشت قایم شده بودم و بغل دستم صندوقچه ای قفل شده وجود داشت، توی مغازه هر چیزی پیدا میشد، از چند صد پرنده ای که توی قفس از سقف آویزون بودن تا چوبدستی های متعددی که تا چند دقیقه دیگه قرار بود چوبدستی منم پیششون باشه، زن چوبدستی رو برداشت.

-پس معامله نمیکنم، حداقل ۷ گالیون بده.

-آههه...
باشه، بیا، این هفت تارو بگیر.

فروشنده کیسه سکه ای بالای پیشخوان گذاشت و یکی یکی هفت تا سکه از کیسه بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت، زن با خوشحالی سکه هارو برداشت و توی جیبش گذاشت و بعدش چوبدستیم رو به فروشنده داد.

زن سمت خروجی اومد و من برای اینکه دیده نشم کمی جابجا شدم و به آرومی پشت صندوق خزیدم، وقتی زن خارج شد فروشنده چوبدستیم رو روی دیوار کناریش آویزون کرد، من هم کم کم بدون دیده شدن پشت وسایل فروشگاه جلو رفتم، مرد بعد از این پشت پیشخوانش رفت و من هم فرصت رو غنیمت شمردم و با کمترین صدا پشت پیشخوان رفتم، از جام بلند شدم و چوبدستیم رو برداشتم که کسی دستم رو گرفت، برگشتم و فروشنده رو دیدم که با اخم گنده ای بهم خیره شده بود، با حرکتی دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از پیشخوان بیرون پریدم، فروشنده چوبدستیش رو بالا آورد و من هم چوبدستیم رو سمتش گرفتم، مرد با صدای بلندی ورد خوند.

-پتریفیوس توتالوس.

و من هم در مقابل خوندم.

-استوپیفای.

دوتا طلسم ها به هم برخورد کردن و انفجاری به وجود آوردن که باعث شد هر دو به عقب پرتاب بشیم، سریع از جام پریدم و ورد دیگه ای اجرا کردم.

-وینگاردیوم له ویوسا.

با ورد جابجایی زره شوالیه رو سمتش پرتاب کردم و وقتی سرش گرم اون شد از مغازه بیرون زدم، چوبدستی در دست کل کوچه رو دویدم و به محض رسیدن به کوچه دیاگون نفس عمیقی کشیدم، کمی نشستم و بعد یک نفس گرفتن نه چندان طولانی از جام بلند شدم و به سمت پاتیل درزدار رفتم.

پایان



پاسخ به: سال‌اولی‌ها از این طرف: کلاه گروه‌بندی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸:۴۳ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
#5
درود، اول از همه، من خیلی ازین تایپ مایپو اینا سر در نمیارم الانم خوابم میاد بندازم تو یه گروهی که تخت خواباش جنس خوب باشن برم بخوابم، دوم از همه من از نظر خودم آدم مهربونی هستم و از طرفی خیلی کتاب میخونم و یاد گرفتن و یاد دادن رو دوست دارم، دلسوز هم هستم و اگه توی اسلیترین بیفتم بلند میشم پارت میکنم، دیگه خود دانی من توی چه گروهی باشم، تازه به همه بگو بترسن سالازار اسلیترین اومده میخواد همه رو بخوره اسلیترینی های جاسوس هم بندازین توی سیاهچال...
تموم شد؟دیگه لازم نیست چیزی بگم؟

----

سلام آنتونی عزیز.

بعد از اینکه رول‌هات در خرید در دیاگون و پاتیل درزدار تایید شدن، کلاه گروهبندی رو روی سرت قرار میدم تا گروهبندی بشی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۸ ۲۳:۴۰:۰۵


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵:۱۲ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
#6
ویژگی شخصیت:دلسوز و مهربان


بعد از خداحافظی از مرلین وارد کوچه دیاگون شدیم، از شدت شلوغی کوچه همون لحظه اول داشتم له میشدم.
با زور و فشار وارد مغازه اولیوندر شدیم، بعد از گرفتن نفسی پدرم شروع به صحبت کرد.

#آدنو_گلدشتاین

-به یک چوبدستی برای پسرم احتیاج داریم...

#اولیوندر

-اوه بله، حتما، چند ثانیه بهم وقت بدین...

اولیوندر به انبارش رفت و چند ثانیه بعد با دوتا جعبه چوبدستی توی دست برگشت.

-این دوتا رو تست کن پسر.

یک جعبه رو برداشتم و چوبدستی ای ازش بیرون آوردم و چرخوندمش، همون لحظه انفجاری از سر چوبدستی بیرون زد و با برخورد به قفسه چوبدستی ها همه چیز رو به هم ریخت، اولیوندر با تکون دادن چوبدستیش همه چیز رو به اولش برگردوند.

-اون یکی رو تست کن.

چوبدستی دیگه رو برداشتم و به اون تکونی دادم، سر چوبدستی با نور ملایمی روشن شد و کم کم خاموش شد.

-این برات عالیه، چوب گردوی سیاه با مغزی رگ قلب اژدها، ۳۷.۵ سانت با انعطاف پذیری کم.

پدر پول چوبدستی رو پرداخت کرد و دوتایی از مغازه خارج شدیم و به جمعیت شلوغ ملحق شدیم.
داشتیم از وسط جمعیت رد می‌شدیم که فردی ناشناس از وسط جمعیت هلمون داد و هر دوتامون داخل کوچه ای افتادیم، از جامون بلند شدیم و اطرافمون رو نگاه کردیم، هیچ نوری نبود و کوچه بسیار خلوت بود، به اطرافم نگاه کردم که پدرم شروع به صحبت کرد.

#آدنو_گلدشتاین

-این وای، افتادیم توی کوچه ناکترن!

برگشتیم که از کوچه بریم که صدای جیغی به گوشم رسید، هر دو برگشتیم، خواستم سمت صدا برم که پدرم دستم رو کشید.

-اینجا جای خطرناکه آنتونی، این صداها اینجا عادیه.

-ولی هرکی هست کمک میخواد پدر، باید بریم بهش کمک کنیم...

با سمجی دستم رو از دست پدرم بیرون کشیدم و سمت صدا دویدم، بعد از چند بار پیچیدن به کوچه تنگ و تاریکی رسیدم و پسر کوچیکی رو دیدم که توسط چندتا مرد گنده محاصره شده بود،

صورت مرد ها توی نور کم خیلی معلوم نبود اما زخم های متعدد و خون صورت پسر توی تاریکی هم دیده میشد، قبل اینکه مردها برگردن و متوجه من بشن برگشتم و پشت دیوار قایم شدم، چوبدستیم رو از جیبم در آوردم و به ورد هایی که بدون اجازه پدرم با چوبدستی اون تمرین می‌کردم فکر کردم، لوموس، وینگاردیوم له ویوسا، خودشه، یادم اومد، سریع برگشتم و چوبدستیم رو سمت مردها گرفتم و فریاد زدم.

-پتریفیوس توتالوس

نوری از چوبدستیم بیرون زد و با برخورد به یکی از مرد ها اون رو خشک کرد، دوتای دیگه چوبدستی هاشون رو سمتم گرفتن و شروع به ورد خوندن کردن، دوباره پشت دیوار قایم شدم و وقتی یکی از مرد ها از کوچه خارج شد با مشتی به صورتش توجهش رو به خودم جلب کردم.

-پتریفیوس توتالوس

بعد از خشک شدن این یکی اون یکی هم از کوچه بیرون پرید و چوبدستیش رو سمتم گرفت و وردی خوند.

-آوادا...

قبل از تموم شدن وردش صدایی شنیدم.

-استوپیفای

مرد روی زمین افتاد و پشت سرش پدرم معلوم شد، سمتم دوید و منو توی آغوشش گرفت.

-پسر عزیزم، از نگرانی مردم...

پدر نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن دوتا مرد خشک شده لبخندی زد.

-مثل اینکه اوضاع تحت کنترل بوده...

دوتایی پیش پسر رفتیم، پدر خواست ورد لوموس رو اجرا کنه اما جلوش رو گرفتم و به جاش خودم چوبدستیم رو تکون دادن.

-لوموس

کوچه روشن شد، دست پسرک رو گرفتم و بلندش کردم، موهای بور داشت و چشم های قرمز رنگ، قد کوچیکی داشت در حد یه بچه پنج ساله و چشماش پر اشک بود، همراه پدر از کوچه خارجش کردیم و به خریدمون توی جمعیت شلوغ ادامه دادیم...

---

خیلی از جملاتت رو بدون علائم نگارشی رها کردی که درست نیست. هر جمله‌ای نیاز داره که حتما با علائمی مثل (. ؛ ! ؟ ...) پایان پیدا کنه، یا با ویرگول به جمله بعد مرتبط بشه.

رول خوبی نوشته بودی و اگه هدف این تاپیک فقط خرید کردن بود تایید می‌شدی. اما ویژگی شخصیتی‌ای که بیان کردی یعنی دلسوز و مهربان بودن رو من نتونستم از پستت در مورد آنتونی بفهمم. حواست باشه که اینجا لازمه یه ویژگی در مورد شخصیت "خودت" یعنی آنتونی رو به خواننده معرفی کنی. پس یه موقعیتی خلق کن که ما این ویژگی‌ها رو در مورد آنتونی ببینیم. در واقع خرید کردن بهانه‌ای است برای آشنایی با یکی از ویژگی‌های شخصیتت.

لطفا دوباره تلاش کن و سعی کن ما رو با ویژگی‌ای از شخصیت آنتونی آشنا کنی.

تایید نشد.


---

ویرایش دوم:

لطفا وقتی یک ناظر یا مدیر زیر پستت ویرایشی انجام میده، دیگه اون پست رو ویرایش نکن و یه پست جدید ارسال کن.
این‌بار خیلی بهتر شد.
فقط هنوزم در انتهای خیلی از دیالوگ‌هات، مخصوصا اون‌هایی که یک طلسم هستن فقط؛ از علائم نگارشی پایان جمله استفاده نکردی. لطفات دفعات بعد این موضوع رو حتما رعایت کن.
نقل قول:
#آدنو_گلدشتاین

من راستش متوجه این‌ها نشدم. لطفا از این حالت نوشتار با هشتگ استفاده نکن، و اگر برای مثال میخوای بگی که آدنو گلدشتاین دیالوگی گفته، با توصیف این‌کار رو انجام بده.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۸ ۲۱:۴۱:۳۲
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۸ ۲۲:۲۲:۳۱
ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۳:۰۸:۵۳
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۳:۴۵:۴۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۳:۴۶:۱۱


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸:۵۶ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
#7
همونطور که دست پدرم رو محکم توی دستم گرفته بودم از اتوبوس خارج شدم و دوتایی سمت مغازه عجیب غریبی که پاتیل درزدار نام داشت رفتیم و وارد شدیم، پدرم دستم رو کشید و به حیاط پشتی رفتیم، دیوار خرابی توی حیاط بود و مردی در حال تعمیر دیوار با جاپو، پدر سمت مرد رفت.

#آدنوـگلدشتاین

-ببخشید آقا، چه مشکلی پیش اومده؟

#مرلین_کبیر

-اوه، چیزی نیست، یه انفجار کوچیکه، می‌خواستیم رد بشین؟

-خب آره، ولی فکر نکنم فعلا ممکن باشه؟

-خب آره، پورتالی که به کوچه دیاگون میرسه با خراب شدن پورتال از بین رفته و فعلا راه مسدوده، اگه بخواین میتونین یکم صبر کنین.

-باشه، من میرم داخل، تو هم بیا آنتونی.

#آنتونی

-شما میتونی بری پدر، من اینجا صبر میکنم.

پدرم سری تکون داد و از همون در برگشت به پاتیل درزدار، من هم با حیرت به مرد پیر و ژولیده ای که داشت دیوار رو تعمیر میکرد خیره شدم، مرد با حرکت چوبدستیش یکی یکی آجر هارو بالا میآورد و به دیوار میچسبوند، بعد از گذاشتن چند آجر دیگه به خودم جرعت دادم و جلو رفتم.

-ببخشید، شما کی هستید؟

-اوه پسر...
منو نمیشناسی؟
من مرلین کبیرم، قویترین و قدیمی ترین جادوگر تمام دوران ها، کسی که قدرتش رو توی خواب هم نمیتونی ببینی، توی این مکان همه پشتشون رو به من گرم کردن، واسه همینه که کسی نمیاد برای کمک، چون من اینجام.

-خب قربان، اگه شما اینجا بودین چرا جلوی انفجار رو نگرفتین؟

صورت مرلین لحظه ای سرخ و سفید شد و بعد به کبودی کشیده شد.

-عاممم خب...
فک کنم تقصیر اونی بود که دیوارو شکست، مهم نیست، فعلا دیوار تقریبا تمومه، اگه سوال دیگه ای نداری برو پدرتو بگو بیاد.

-فقط یه سوال دیگه.

مرلین با بی حوصلگی جواب داد.

-باشه، ولی فقط یکی

-شما توی هاگوارتز نبودیم دیگه، درسته؟
چون تا جایی که خودتون گفتید شما اولین جادوگر بودین و اینا، پس یعنی قبل از اینکه مدرسه جادویی به وجود بیاد شما وجود داشتین، پس چجوری توی جاهای مختلف به شما گروه های هاگوارتز نسبت داده شده؟
مثلا توی یه سایتی یه بنده خدایی که فکر میکرد شماست توی پروفایلش زده بود اسلیترینه بعد توی اطلاعاتش گفته شده بود گریفیندوریه و مرگ خوار، ممنون میشم اینو بهم توضیح بدین.

رنگ سرخ و سفید روی صورت مرلین برگشت.

-این چرت و پرتا چیه دیگه بچه؟ برو باباتو خبر کن حوصله ندارم...

----

صرفا برای اطمینان لازم می‌دونم بگم که برای شرکت تو پاتیل درزدار یا خرید در دیاگون نیازی به ادامه دادن پست نفر قبلیت نیست و می‌تونی از نو یه داستان رو خودت از صفر شروع کنی. ولی خلاقیتی که به خرج دادی و به پست قبلی وصلش کردی رو خیلی دوست داشتم.

با این حال متاسفانه خواسته‌های این تاپیک رو برآورده نکردی. اینجا عبور از پاتیل درزدار و ورود به کوچه دیاگون، یک بهانه‌س برای آشنایی با شخصیت یکی از اعضای سایت. یعنی مهمه که اینجا گفتگو و ارتباطی با یکی از این شخصیت‌ها داشته باشی. لازم نیست صفر تا صد شخصیت رو بشناسی و به خودت سخت بگیری. معرفی شخصیت یک نفر رو بخون و با برداشتی که از شخصیتش داری داستانو جلو ببر و نگران اشتباه کردن در شناختش نباش.

در مورد ظاهر پستت هم لطفا برای نوشتن دیالوگ از خط تیره (-) استفاده کن.

فعلا تایید نشد.


----

ویرایش دوم:

لطفا وقتی یک ناظر یا مدیر زیر پستت ویرایشی انجام میده، دیگه اون پست رو ویرایش نکن و یه پست جدید ارسال کن.
این‌بار خیلی بهتر شد.

شخصیت مرلین رو بامزه توصیف کردی و به نمایش گذاشتی که واقعا دوست داشتم.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۸ ۲۲:۰۹:۴۴
ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۲:۴۵:۰۱
ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۲:۴۶:۰۳
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۳:۴۲:۰۴
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۳:۴۲:۲۶


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵:۳۷ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
#8
نام:آنتونی گلدشتاین

گروه:ریونکلاو

پاترونوس:سنجاب خاکستری

چوبدستی:چوب گردوی سیاه با هسته اژدها ۳۱.۷۵ سانتی متر و انعطاف پذیری سخت

ویژگی های ظاهری:مو و چشم مشکی و قد نسبتا بلند و هیکل کمی عضلانی

ویژگی های اخلاقی:مهربونه و کمک کردن رو دوست داره و به معجون سازی علاقه داره،همچنین برخلاف بقیه افراد خیلی به کوییدیچ علاقه ای نداره و اکثر وقتش رو صرف معجون سازی یا کتاب خوندن میکنه و به مبارزه هم علاقه داره

خانواده:مادرش یک زن خونه داره و شاغل نیست و پدرشم هم نویسندست و در کنارش توی وزارت جادو کار میکنه، حرفه نویسندگی پدرش خیلی موفق نیست اما پدرش دست از نوشتن برنمیداره و همچنین اکثر کتاب های پدرش مربوط به معجون سازی و گیاه شناسیه
وقتی دیدن پدرش موفق نیست خانوادش تصمیم داشتن به فرانسه مهاجرت کنن تا اون توی بوباتنز درس بخونه اما وقتی پدرش توی وزارت کار پیدا کرد اونا توی اسکاتنلد سکونت پیدا کردن و بین ماگل ها زندگی میکنن

زندگی:بخاطر حرفه پدرش اون یه سر و گردن توی معجون سازی و گیاهان جادویی از بقیه بالاتره و حرفه ای تر کار میکنه، علاوه بر اون علاقه اون به مبارزه باعث شد عضو ارتش دامبلدور بشه و بعدتر به سرگروه ریونکلاو ارتقا پیدا بکنه


تایید شد.

مرحله بعد: به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۸ ۲۰:۲۶:۲۹


کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶:۲۱ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
#9
تصویر شماره ۱۵داستان نویسی

#هری‌پاتر

*با نفرت به بلاتریکس خیره شدم، چوبدستیم رو توی آستینم قایم کرده بودم، بلاتریکس با لبخندی همونطور که چوبدستیش رو سمتم گرفته بود نزدیکم اومد.*

#بلاتریکس‌لسترنج

+ +اووووه، پسر برگزیده توی بنده، الان دیگه میتونم به خودم افتخار کنم؟؟

ـحوصله صحبت کردن با نخاله هایی مثل تورو ندارم بلاتریکس، میدونم تا الان خبرش کردی، بهش بگو ترسو نباشه و از سایه در بیاد...

*صدای قدم های ولدمورت در فضا پیچید، ولدمورت همراه نگینی قدم قدم از سایه خارج شد، چوبدستیش رو در دست داشت و خونسرد قدم میزد، به هری که رسید شروع کرد به چرخیدن دورش*


#ولدمورت

+ +از این موش و گربه بازی خسته شدم، اینجا این جنگ تموم میشه.

*لبخندی شیطانی روی لب های ولدمورت شکل گرفت، چوبدستیش رو بالا آورد و فریاد زد*

+ +Avada Kedavra

_Sectum Sampra

*طلسم های هری و ولدرمورت با هم برخورد کردن و تشکیل نوری ترکیبی از قرمز و سبز دادن، هر دو طرف در حال زور زدن برای شکست دادن دیگری بودن، اما رابطه خانوادگی دو چوبدستی جلوی طلسم هارو میگرفت، قطرات عرق روی صورت هر دو طرف دیده میشد و مشخص بود فشار زیادی بهشون میاد*

+الان لوسیوس...

*لوسیوس مالفوی ناگهان چوبدستیش رو سمت هری گرفت و طلسم دوم رو اجرا کرد*

#لوسیوس‌مالفوی

+Petrificus Totalus

*نوری از سر چوبدستی لوسیوس سمت هری شلیک شد و همون لحظه انفجاری سقف عمارت رو نابود کرد و خرابه های سقف مانعی بین هری و طلسم ایجاد کرد و جلوی طلسم لوسیوس رو گرفت، هری همونطور که داشت جلوی طلسم ولدرمورت رو میگرفت لبخندی زد*

ـ هرماینی!

*هرماینی و رون از سقف داخل عمارت پریدن و هر دو چوبدستی هاشون رو سمت ولدمورت گرفتن، ولدرمورت اخمی کرد و در لحظه ای غیب شد، از طرفی مرگ خوار های پشت دیوار سعی در خراب کردن دیوار داشتن، تسترالی بالای سقف فرود اومد، هرماینی دست هری و رون رو گرفت و نور عظیمی فضا رو در بر گرفت و هرماینی همراه بقیه به بالا پرتاب شد و در کسری از ثانیه همه روی سقف بودن و یکی یکی سوار تسترال شدن*

#هرماینی

+خیلی خوشحالم که زنده ای هری...
ما از نگرانی مردیم

ـخب..
فکر کنم دفعه بعدی باید با محافظ بیرون برم

*همونطور که سوار بر تسترال به مقصد نامعلومی پرواز میکردن هر سه شروع به خنده کردن*

پایان؟؟

_________________

سلام دوست من!

جالب نوشته بودی.
یه چند تا نکته رو بهت میگم که در مورد ظاهر پستت رعایت کنی:
نیازی نیست از * قبل و بعد از هر توصیفت استفاده کنی.
برای نوشتن دیالوگ‌ها هم نیازی نیست از ++ استفاده کنی. فقط گذاشتن - اول دیالوگ کفایت میکنه.
و استفاده از یک علامت سوال یا تعجب هم کافیه.
مثلا:
نقل قول:
+ +اووووه، پسر برگزیده توی بنده، الان دیگه میتونم به خودم افتخار کنم؟؟

که حالت درستش میشه:
- اووووه، پسر برگزیده توی بنده، الان دیگه میتونم به خودم افتخار کنم؟

مطمئنم که این مشکلات در آینده حل میشن.

تایید شد.


مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۸ ۱۶:۳۲:۲۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.