هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱:۲۰:۰۷ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
#1
تکلیف اول: توصیف یک ابزار جادوی سیاه

نام گردنبند: گردنبند سایه‌ساز

ظاهر و طراحی:
گردنبند سایه‌ساز دارای زنجیری از جنس نقره سیاه است که به زیبایی و با دقت طراحی شده است. زنجیر به طول تقریبی ۵۰ سانتی‌متر است و دارای حلقه‌های کوچک و بزرگ است که به صورت متناوب در کنار هم قرار گرفته‌اند. این زنجیر به قدری سبک است که به راحتی بر روی گردن می‌نشیند، اما در عین حال حس سنگینی و قدرت را منتقل می‌کند.

آویز گردنبند:
در مرکز گردنبند، آویزی به شکل یک دایره‌ی بزرگ وجود دارد که قطر آن حدود ۴ سانتی‌متر است. این دایره از سنگی تیره و شفاف ساخته شده که به نظر می‌رسد درون آن توده‌ای از دود سیاه در حال حرکت است. این سنگ توانایی جذب انرژی‌های منفی و تاریک را دارد. در لبه‌های دایره، طراحی‌های پیچیده‌ای از نمادهای باستانی و جادوگری حک شده که هر کدام نمایانگر قدرت‌های خاصی هستند.

طلسم و قدرت‌ها:
گردنبند سایه‌ساز با طلسمی سیاه احضار شده است که به صاحب آن اجازه می‌دهد تا از قدرت‌های تاریک بهره‌برداری کند. این طلسم شامل چندین عنصر جادویی است:

احضار سایه‌ها: صاحب گردنبند قادر است سایه‌ها را احضار کند و از آن‌ها برای جاسوسی یا ایجاد ترس در دیگران استفاده کند. این سایه‌ها می‌توانند به صورت موجودات غیرملموس ظاهر شوند و اطلاعاتی را از اطراف جمع‌آوری کنند.

پنهان‌سازی: با پوشیدن این گردنبند، صاحب آن می‌تواند به مدت کوتاهی در برابر دید دیگران پنهان شود. این قابلیت به او اجازه می‌دهد تا از خطرات فرار کند یا به راحتی در مکان‌های غیرقابل دسترس حرکت کند.

تأثیرگذاری بر احساسات: گردنبند سایه‌ساز توانایی تأثیرگذاری بر احساسات دیگران را دارد. صاحب آن می‌تواند ترس، ناامیدی یا حتی وسوسه را در دل دیگران بکارد و از آن برای رسیدن به اهداف خود استفاده کند.

محافظت و هشدارها:
این گردنبند همچنین دارای یک سیستم حفاظتی است. اگر فردی غیرمجاز سعی کند از قدرت‌های آن سوءاستفاده کند، انرژی منفی موجود در سنگ اوبسیدین جادویی به شدت افزایش می‌یابد و ممکن است باعث آسیب به فرد شود. بنابراین، تنها جادوگران با تجربه و آگاه باید از این گردنبند استفاده کنند.

حس و حال:
وقتی که کسی گردنبند سایه‌ساز را بر گردن می‌آویزد، حس سنگینی و قدرتی عجیب او را فرا می‌گیرد. این حس گاهی اوقات با صدای خفیفی شبیه به زمزمه‌ای در گوش همراه است که گویا ارواح تاریک او را به چالش می‌کشند. همچنین، وقتی کسی به آویز نگاه کند، احساس می‌کند که چیزی درون آن در حال حرکت است، گویی که خود سنگ داستان‌های ناگفته‌ای را در دل دارد.

گردنبند سایه‌ساز، نه تنها یک وسیله جادویی بلکه نمادی از قدرت تاریک و خطراتی است که همراه خود دارد. کسانی که قصد خرید آن را دارند باید آماده‌ی مواجهه با عواقب تصمیمات خود باشند.

تکلیف دوم: مکالمه بین هوریس اسلاگهورن و گیلدوری لاکهارت در قطار هاگوارتز درباره سانتور‌ها

قطار هاگوارتز در حال حرکت به سمت مدرسه جادوگری هاگوارتز است. هوریس و گیلدوری در یک کوپه نشسته‌اند، پنجره باز است و باد ملایمی در حال وزیدن است. صدای چرخ‌های قطار و گفت‌وگوی دانش‌آموزان دیگر در پس‌زمینه به گوش می‌رسد.

هوریس با نگاهی به بیرون رو به گیلدوری:
– گیلدوری، فکر می‌کنی در جنگل‌های ممنوع، سانتور‌ها چه شکلی زندگی می‌کنن؟ من همیشه کنجکاو بودم راجب این موضوع.

گیلدوری با لبخند:
– اوه، سانتور‌ها! اونا موجودات خارق‌العاده‌ای هستن. اونا ترکیبی از انسان و اسب هستند و معمولاً در جنگل‌ها زندگی می‌کنن. اونا به شدت به طبیعت وابستگی دارن.

هوریس چشمانش را بزرگ می‌کند.
– واقعاً؟ پس یعنی اونا هم مثل دیمنتورها می‌تونن احساسات رو حس کنن؟

گیلدوری به نشانه تاکید سرش را تکان می‌دهد.
– بله! سانتور‌ها به طور خاص درک عمیقی از احساسات و وضعیت روحی افراد دارن. اونا می‌تونن آینده رو پیش‌بینی کنن و از طریق ستاره‌ها و طبیعت پیام‌هایی دریافت کنن.

هوریس با شگفتی:
– این خیلی جالبه! به نظرت اوناهم برای خودشون رئیس دارن ؟

– بله، یکی از معروف‌ترین سانتور‌ها، فلیوره. اون تو جنگل‌های ممنوعه زندگی می‌کنه و به خاطر حکمت و دانشش شناخته شدست. به طوری که میتونه حوادث آینده رو پیش بینی کنه!

– اون واقعاً این توانایی رو داره؟

گیلدوری با نگاهی جدی:
– بله، اما اون همیشه نمی‌تونه آینده رو به وضوح ببینه. گاهی اوقات، پیش‌بینی‌هاش مبهم هستن و نیاز به تفسیر دارن. این یکی از دلایل جذابیت سانتور‌هاست؛ اونا مثل معماهایی میمونن که باید حل بشن.

در این لحظه، یکی از دانش‌آموزان وارد کوپه می‌شود و با هیجان و صدای بلند می‌گوید:

– بچه‌ها! شنیدید که یک گروه سانتور در جنگل‌های ممنوعه دیده شدن؟!

هوریس به سمت دانش‌آموز نگاه می‌کند.
–واقعاً؟ چه خبر جالبی!

– بله، این خبرها همیشه هیجان‌انگیزن. سانتور‌ها معمولاً از انسان‌ها دوری می‌کنن، اما وقتی دیده بشن، یعنی چیز مهمی داره اتفاق میفته!!

دانش‌آموز خارج می‌شود و هوریس و گیلدوری دوباره به صحبت ادامه می‌دهند.
هوریس با چهره ای متفکر به بیرون خیره شده.
– فکر می‌کنی اگه با سانتور‌ها صحبت کنیم، چه چیزایی قراره ازشون بشنویم؟

– احتمالاً خیلی چیزا! اونا به طبیعت احترام میزارن و ازش محافظت می‌کنن. شاید بتونن به ما درباره‌ی اهمیت حفظ محیط زیست آموزش بدن. هر موجودی تو این دنیا نقش خاصی داره. حتی دیمنتورها هم نمایانگر جنبه‌های تاریک وجود ما هستن. اما سانتور‌ها نمایانگر حکمت و ارتباط با طبیعت هستن.

قطار ناگهان کمی تکان می‌خورد و صدای خنده و شوخی از کوپه‌های دیگر به گوش می‌رسد. در این لحظه، یکی از معلمان وارد کوپه می‌شود و با صدای بلند می‌گوید:
– بچه‌ها! لطفاً ساکت باشید! ما به زودی به هاگوارتز میرسیم. امیدوارم آماده درسای جدید باشید.

معلم خارج می‌شود و هوریس و گیلدوری دوباره به گفتگو ادامه می‌دهند.

– فکر می‌کنی ما بتونیم روزی با سانتور‌ها ملاقات کنیم؟


– چرا که نه؟ فقط کافیه یه سر به جنگل ممنوعه بزنیم. البته دور از چشم پروفسور مک‌گونگال!

قطار به آرامی وارد ایستگاه هاگوارتز می‌شود و هوریس و گیلدوری با هیجان آماده‌ی پیاده شدن می‌شوند. هوریس و گیلدوری با امیدواری به سمت مدرسه حرکت می‌کنند تا شاید روزی بتوانند با سانتور‌ها ملاقات کنند.


Prof.slughorn


پاسخ به: سال‌اولی‌ها از این طرف: کلاه گروه‌بندی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶:۵۶ سه شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۳
#2
وقتی که به کلاه گروه‌بندی نگاه می‌کنم، احساسات متناقضی توی من شکل میگیره. این کلاه نماد شگفتی و جادوی باستانیه. تصور اینکه یه کلاه بتونه منو به گروه خاصی بفرسته، حس هیجان‌انگیزی داره. اما از طرف دیگه، این احساس بلاتکلیفی و عدم کنترل بر سرنوشتم به شدت آزارم میده. ولی شاید کلاه ویژگی هامو بهتر از من بشناسه و بدونه که تو کدوم گروه میتونم بهتر باشم.

کلاه عزیز!
امروز به تو نیاز دارم. احساس می‌کنم در تقاطع‌های مختلفی قرار گرفتم و نمی‌دونم کدوم مسیر رو باید انتخاب کنم. هر کدوم از گروه‌ها ویژگی‌های خاص خودشونو دارن و من نمی‌خوام انتخاب نادرستی داشته باشم.

کلاه عزیز، تو می‌دونی که من چه کسی هستم. من عاشق یادگیری ام و همیشه دوست دارم با دیگران همکاری کنم. اما گاهی اوقات احساس می‌کنم که نمی‌تونم خودم رو تو گروه خاص جا کنم. مطمئنم تو می‌تونی به من بگی کدوم گروه برای من مناسب‌تره.

شاید بهتر باشه که به ویژگی‌های خودم فکر کنم. من یه آدم خلاقم که به هنر علاقه داره؟ یا شاید بیشتر به علم و تحقیق علاقه‌مندم؟ یا حتی ممکنه من یه آدم اجتماعی باشم که دوست داره با دیگران ارتباط برقرار کنه.

کلاه جادویی، لطفاً به من کمک کن این ویژگی‌ها رو شناسایی کنم و بگو کدوم گروه می‌تونه بهترین مکان برای من باشه.

من می‌خوام تو محیطی باشم که بتونم رشد کنم، یاد بگیرم و با افرادی هم‌فکر ارتباط برقرار کنم. همچنین می‌خوهم از تجربیات دیگران بهره‌مند بشم و در عین حال توانایی‌های خودمو به نمایش بزارم.

پس بی‌صبرانه منتظر پاسخت هستم، کلاه جادویی! امیدوارم بتونی منو تو این مسیر یاری کنی.


Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵:۱۱ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
#3
ویژگی شخصیتی: خاص پسندی

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد.
- پدر!!!!!
دوان دوان به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. همان پالتوی ضخیم و بلند و همان بوی خون اژدهای دوست داشتنی.

هوریس باشتاب پرسید.
- مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟
پدر هوریس دستی بر روی سر پسرش کشید.
- وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟

هوریس اشک ذوق جمع شده دور چشمانش را پاک کرد.
- معلومه که هستم. اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟

- فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوونمون.

سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها را تشخیص می‌داد.
- پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن.

پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت.
- احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰باشه، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی هوریس نظرت راجب پرواز چیه؟

- پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.

آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند.
- آقای اولیوندر آقای اولیوندر.

آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد.
- آقای اسلاگهورن!؟ دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته.

پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید.
- خب معلومه سرم شلوغه. کی از پول درآوردن بدش میاد؟

در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. - آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟

- بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!

اولیوندر با دقت انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد.
- خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستت رو جلو بیار مرد جوون.

هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی را در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و خودش را به چند سانتی متری گوش هوریس رساند.
- این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن آقای هوریس! و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد موند.

بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد.
- هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن.
پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد.
- پدر پدر... اون چیه؟؟؟

- اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده.

- میتونم توش رو ببینم؟

- اگه مطمئنی که میخوای توشو ببینی، چرا که نه!

هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد.
- وای خدای من یه جغد طلایی!

- این برای توئه هوریس عزیز.

هوریس تا این جمله را شنید هورا کشید.
همه کارمندان بانک و بقیه افراد حاضر در دیاگون که جغد را در دست هوریس میدیدند محو زیبایی آن می‌شدند. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...


---
اممم... منتظر بودم تو رولت هم تغییراتی بدی و ویژگی مد نظر شخصیتت رو بهتر توش بگنجونی ولی عملا همون پست قبلی رو تکرار کردی...

از طرفی همون‌طور که تو ویرایش قبلی هم گفتم، تکرار علائم نگارشی (یا تکرار یک حرف) موجب تاکید بیشتر بر موضوع نمی‌شه. چند جای پستت دو سه بار پشت سر هم علامت تعجب یا سوال آوردی که اشتباهه. یک بار علامت تعجب کافیه و برای علامت سوال نهایتا می‌تونی از "؟!" استفاده کنی. یادت باشه نکاتی که گفته می‌شه و براش مثالی از داخل متنت آورده می‌شه، به این معنا نیست که فقط مثالی که زده شده رو باید اصلاح کنی. بلکه باید مجددا کل پستت رول بخونی و هرجا اشکال مشابه وجود داره رو پیدا و رفع کنی.

امیدوارم در آینده به نکاتی که گفته شده بیشتر توجه کنی و سعی کنی رعایتشون کنی. چون برای تایید تو کلاس‌های هاگوارتز مهمه که خواسته‌ها رو برآورده کنی. با ارفاق...

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هوریس اسلاگهورن در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۱:۰۷:۲۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۱:۱۲:۵۵
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۱:۱۴:۲۲

Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰:۳۱ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
#4
ویژگی شخصیتی: انتخاب دوستان مناسب

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد.
- پدرررر!!
دوان دوان به سمتش رفت و بغلش کرد. همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.

هوریس باشتاب پرسید.
- مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟
پدر هوریس دستی بر روی سر پسرش کشید.
- وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟

هوریس اشک ذوق جمع شده دور چشمانش رو پاک کرد.
- معلومه که هستم. امممم اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟

- فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوانمون.

سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها رو تشخیص می‌داد.
- پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن.

پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت.
- احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰باشه، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی هوریس نظرت راجب پرواز چیه؟

- پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.

آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند.
- آقای اولیوندر آاااقای اولیوندر.

آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد.
- آاااقای اسلاگهورن! دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته.

پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید.
- خب معلومه سرم شلوغه. کی از پول درآوردن بدش میاد؟

در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. - آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟

- بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!

اولیوندر با دقت انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد.
- خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستتون رو جلو بیارید آقا.

هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی رو در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و خودشو به چند سانتی متری گوش هوریس رسوند.
- این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن آقای هوریس! و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.

بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد.
- هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن.
پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد.
- پدر پدر... اون چیه؟؟؟

- اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده.

- میتونم توش رو ببینم؟

- اگه مطمئنی که میخوای توشو ببینی، چرا که نه!

هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد.
- وای خدای من یه جغد طلایی!

- این برای توئه هوریس عزیز.

هوریس تا این جمله رو شنید هورا کشید.
همه کارمندان بانک و بقیه افرادی که تو دیاگون جغد رو تو دست هوریس میدیدن محو زیبایی اون میشدن. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...

---
هوریس عزیز، ویژگی که برای شخصیتت انتخاب کردی "انتخاب دوستان مناسب بود" که باید بگم یه ویژگی شخصیتی به حساب نمیاد. ویژگی که منظورمونه در واقع یه اخلاق یا رفتاریه که هوریس رو از بقیه افراد متمایز کنه و یه ویژگی تاثیرگذار توی شخصیتش باشه. حالا حتی اگر انتخاب دوست مناسب رو هم یه ویژگی در نظر بگیریم بازم هیچ جای پستت به این موضوع اشاره نکردی که این دوستان مناسب رو برای خودش انتخاب کنه... چون به نظرم جغدی که پدرش بهش هدیه داده به معنای انتخاب دوستان مناسب به حساب نمیاد.

پیشنهاد می‌کنم برای انتخاب ویژگی شخصیتت از خود هوریس اسلاگهورن کتاب‌های هری پاتر استفاده کنی. هوریس توی کتابا انسان پر نفوذی بود. افراد زیادی رو جذب خودش می‌کرد و توی زمان مناسب از طریقشون پارتی بازی می‌کرد. عاشق راحتی بود و دنبال اشیا قیمتی می‌گشت تا اونارو بفروشه و برای خودش خوراکی‌های خوشمزه و کوسن‌های نرم تهیه کنه. توی این ویژگی‌ها بگرد و برای هوریس خودت یه ویژگی متناسب که دوستش داشته باشی خلق کن.

در مورد نکاتی که توی پاتیل درزدار بهت گفته بودم متوجه شدم که علامت دیالوگ هارو اضافه کرده بودی و آفرین که دقت کردی. در مورد فاصله دیالوگ‌ها با هم و با توصیفات نوشته‌ت نکاتی هست که توی مراحل بعدی یاد خواهی گرفت ولی متوجه شدم هنوز لحن محاوره و کتابی رو بعضی جاها ترکیب می‌کنی. مثلا:


نقل قول:
همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.

اینجا دقیقا توی یک جمله ما یه "همان" داریم که کتابیه بعد یه "همون" داریم که محاوره‌ایه.

نقل قول:
-... و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.

"رو" محاوره شده "را" هست.
"موند" محاوره شده "ماند" هست.

برای اینکه لحن رو یک دست نگه داریم مهمه شکل کتابی و محاوره‌ای کلمات رو بشناسیم تا موقع نوشتن توصیفات و دیالوگ‌ها لحن پستمون مدام تغییر نکنه. سعی کن لحن دیالوگ‌هارو محاوره‌ای و لحن توصیف‌هارو به صورت کتابی نگه داری.

یه نکته دیگه که لازمه بهت بگم در مورد تکرار حروف و علائم نگارشیه. مثلا:

نقل قول:
- پدرررر!!

تکرار حروف از نظر نگارشی صحیح نیست. همینطور تکرار علائم نگارشی. در واقع با گذاشتن تعداد علامت تعجب بیشتر جمله‌مون تعجبی‌ تر نمی‌شه. همون یک علامت تعجب برای رسوندن منظورمون به خواننده کافیه. این موضوع در مورد سایر علامت‌های نگارشی مثل علامت سوال هم صدق می‌کنه.

نکاتی که بهت گفتم رو با دقت بخون و یه پست دیگه با به کارگیریشون برام بنویس.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۸ ۱۸:۳۷:۱۲
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۸ ۱۸:۴۱:۰۲

Prof.slughorn


پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴:۲۹ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
#5
در یک روز تاریک و ابری، آسمان لندن به رنگ خاکستری درآمده بود و باران به آرامی بر روی زمین می‌بارید. هوریس، نوجوان جادوگر، در ایستگاه قطار کینگ کراس ایستاده بود و با چوبدستی‌اش در دست، به دنبال نشانه‌ها بود تا به هاگوارتز برود.

در همین حین، صدای زنگ قطار به گوشش رسید و او با شتاب به سمت سکو دو رفت. قطار جادویی هاگوارتز در حال آماده شدن برای حرکت بود. هوریس با خوشحالی سوار شد و در کنار پنجره نشسته تا منظره‌های زیبای بیرون را تماشا کند.

هنگامی که قطار به راه افتاد، باران کم‌کم بند آمد و آسمان به تدریج روشن شد. هوریس از پنجره به بیرون نگاه کرد و پرندگان را که در آسمان پرواز می‌کردند، مشاهده کرد. آن‌ها آزاد و شاداب به نظر می‌رسیدند و هوریس آرزو کرد که روزی بتواند مانند آن‌ها پرواز کند.

پس از مدتی سفر، قطار به ایستگاه هاگوارتز رسید و هوریس از قطار پیاده شد. او با شوق و ذوق به سمت قلعه بزرگ هاگوارتز رفت. در حیاط مدرسه، عطر شیرینی‌های تازه پخته شده به مشامش رسید. او به سمت دکه‌ای که شیرینی‌های جادویی می‌فروخت، رفت و چند گالیون برای خرید شیرینی‌های مورد علاقه‌اش پرداخت کرد.

در حالی که هوریس در حال لذت بردن از شیرینی‌ها بود، ناگهان متوجه گردنبندی زیبا و درخشان در گوشه حیاط شد. او به سمت آن رفت و گردنبند را برداشت. این گردنبند دارای سنگی سبز رنگ و جادویی بود که درخشش عجیبی داشت.

هوریس با خود فکر کرد این چه گردنبندی است؟ او احساس کرد که این گردنبند رازهایی را در خود دارد. او آن را به گردن انداخت و ناگهان حس عجیبی پیدا کرد؛ گویی قدرتی درونش بیدار شده است.

هوریس با چوبدستی‌اش آزمایش کرد و متوجه شد که می‌تواند پرندگان را صدا کند. پرندگان به سمت او پرواز کردند و دورش حلقه زدند. او با خوشحالی فریاد زد: این فوق‌العاده است!

اما ناگهان آسمان دوباره تاریک شد و ابرهای سیاه بر فراز هاگوارتز جمع شدند. هوریس متوجه شد که گردنبند به نوعی جادوگری تاریک مرتبط است. او باید آن را به پروفسور مک‌گونگال نشان می‌داد تا بفهمد چه باید بکند.

با عجله به سمت دفتر پروفسور مک‌گونگال رفت و داستانش را برای او تعریف کرد. پروفسور با دقت به گردنبند نگاه کرد و گفت: این گردنبند جادوگری قدیمی است که می‌تواند قدرت‌های خاصی را به صاحبش بدهد، اما باید بسیار مراقب باشی. جادو همیشه بهایی دارد.

هوریس با نگرانی گفت: پس چه کار باید بکنم؟

پروفسور مک‌گونگال پاسخ داد: باید از قدرت‌های این گردنبند با احتیاط استفاده کنی و هرگز فراموش نکن که جادوگری واقعی در کنترل قدرت‌هاست، نه در سوءاستفاده از آن‌ها.

هوریس با شنیدن این کلمات احساس آرامش کرد. او تصمیم گرفت تا از گردنبند برای کمک به دوستانش و محافظت از هاگوارتز استفاده کند. از آن روز به بعد، او نه تنها یک جادوگر قوی‌تر شد، بلکه دوستی‌های بیشتری را نیز پیدا کرد و ماجراهای جادویی جدیدی را آغاز کرد.

و بدین ترتیب، هوریس با چوبدستی‌اش در دست و گردنبند سبز بر گردن، قدم به دنیای جدیدی گذاشت که پر از شگفتی‌ها و ماجراهای جادویی بود.


لطفاً قوانین ایفای نقش رو کامل و دقیق مطالعه کن و طبق ترتیب مشخص شده این مراحلو طی کن. حتما ویرایشم زیر این پستت رو هم مطالعه کن.

موفق باشی.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۲۰:۴۰

Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷:۳۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
#6
ویژگی شخصیتی: انتخاب دوستان مناسب

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد. پدرررر!! دوان دوان به سمتش رفت و بغلش کرد. همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.


مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟ پدر هوریس در حالی که دستش را روی سر پسرش می‌کشید گفت: وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟


هوریس درحالی که اشک ذوق جمع شده دور چشمانش رو پاک می‌کرد گفت: معلومه که هستم. امممم اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟ پدر هوریس دست در جیبش کرد و بعد برانداز محتویات داخل جیب گفت: فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوانمون.


سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها رو تشخیص می‌داد. پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن. پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت و گفت: احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی نظرت راجب پرواز چیه؟ هوریس گفت: پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.


آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند. آقای اولیوندر آاااقای اولیوندر. آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد. آاااقای اسلاگهورن! دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته. پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید و با لحن مزاح آمیزی گفت: کی از پول بدش میاد؟


در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟ آقای اولیوندر گفت: بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!


اولیوندر درحالی که انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد با نگاه به روی آن گفت: خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستتون رو جلو بیارید آقا. هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی رو در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و در گوش هوریس گفت: این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.


بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد. هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن. پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد. پدر پدر اون چیه. پدرش پاسخ داد: اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده. میتونم توش رو ببینم؟ اگه مطمئنی، چرا که نه! هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد. وای خدای من یه جغد طلایی! این برای توئه هوریس عزیز. هوریس تا این جمله رو شنید هورا کشید.


همه کارمندان بانک و بقیه افرادی که تو دیاگون جغد رو تو دست هوریس میدیدن محو زیبایی اون میشدن. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...


---

لطفاً نکاتی که پایین این پستت بهت گفتم رو خوب بخون و با توجه به این نکات همین داستانی که الان نوشتی رو اصلاح کن و دوباره ارسال کن.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۱:۵۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۳:۲۸

Prof.slughorn


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰:۵۲ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
#7
هوریس، پسر یازده ساله‌ای با موهای جوگندمی ژولیده و چشمان درشت قهوه ای، با هیجان و اضطراب در خیابان‌های پر پیچ و خم محله پاتیل درزدار قدم می‌زد. او برای اولین بار به تنهایی راهی کوچه دیاگون می‌شد، اما حالا کاملاً گم شده بود.


هوریس با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد. همه آن غربت ها و آشفتگی ها برایش تازگی داشت. او می‌دانست باید به کوچه دیاگون برسد تا بتواند وسایل مورد نیازش را تهیه کند، اما نمی‌دانست کدام مسیر را باید برود.


ناگهان، صدای مهربانی از پشت سرش گفت: به نظر می‌رسد گم شده‌ای، پسر جوان. هوریس با تعجب برگشت و مردی را دید با ریش بلند نقره‌ای و ردای آبی پر ستاره. چشمان مرد از پشت عینک نیم‌دایره‌اش می‌درخشید. هوریس با لکنت گفت:ب-بله آقا، من دنبال کوچه دیاگون می‌گردم. مرد لبخندی زد و گفت: آه، دیاگون! چه جای فوق‌العاده‌ای. من مرلین هستم، و خوشحال می‌شوم کمکت کنم.چشمان هوریس از تعجب گرد شد. مرلین؟ مثل همان جادوگر افسانه‌ای؟ مرلین خنده‌ای کرد و گفت: دقیقاً همان! اما حالا وقت برای شگفت‌زدگی نداریم. بیا، من راه را به تو نشان می‌دهم.


هوریس با هیجان به دنبال مرلین به راه افتاد. آنها از کوچه‌های باریک و پیچ در پیچ گذشتند، از کنار مغازه‌های عجیب و غریب عبور کردند و با جادوگران و ساحره‌های مختلف سلام و احوالپرسی کردند. در طول مسیر، مرلین برای هوریس از تاریخ هاگوارتز و اسرار جادویی آن تعریف می‌کرد. هوریس با چشمانی درشت شده از تعجب و کنجکاوی به حرف‌های او گوش می‌داد.


در ادامه راه در یک مکان خلوت ‌و در خانه ای مخروبه، مرلین ایستاد و گفت: هوریس عزیز، ما به کوچه دراگون رسیده‌ایم. هوریس فقط یک دیوار می‌دید. مرلین با چوبدستی چند ضربه دقیق و ماهرانه به آجرهای دیوار زد و آجرها با چرخشی منظم شروع به جاگیری و کنار رفتن کردند.


هوریس با شگفتی به خیابان شلوغ و پر جنب و جوش مقابلش نگاه کرد. جادوگران و ساحره‌های جوان با چمدان‌هایشان به گشت و گذار می‌پرداختند.


مغازه‌های عجیب و غریب با تابلوهای متحرک، جغدهای پرنده با نامه‌هایی در منقار، و جادوگران و ساحره‌هایی که با عجله از کنارش می‌گذشتند، همگی توجه هوریس را به خود جلب کرده بودند.


در قسمتی مرموز و در گوشه ای از کوچه دیاگون، حباب های جادویی توجه هوریس را جلب کرد. هوریس با تعجب به مرلین چشمکی زد و گفت: این حباب‌ها چیه؟
مرلین توضیح داد: اینها پنجره‌هایی به زمان هستند. نگاه کن، این یکی تو را در سال هفتم نشان می‌دهد!


هوریس با هیجان به تصویر خودش که یک طلسم پیچیده اجرا می‌کرد، خیره شد.
در مسیرشان، از کنار یک فروشگاه جادویی گذشتند که کتاب‌هایش در هوا پرواز می‌کردند و خودشان را مرتب می‌کردند. یک مغازه دیگر، شیشه‌های حاوی معجون‌های رنگارنگ داشت که هر کدام اثر جادویی خاصی داشتند.


ناگهان، یک گربه سیاه جلوی پایشان ظاهر شد و به یک خانم با کلاه نوک‌تیز تبدیل شد. پروفسور مک‌گونگال! مرلین با احترام سر تکان داد. مرلین عزیز، می‌بینم که یک دانش‌آموز جدید را راهنمایی می‌کنی. پروفسور مک‌گونگال لبخندی به هوریس زد. در هاگوارتز منتظرت هستیم، پسرم.


مرلین دست در ردایش کرد و یک سکه طلایی جادویی به هوریس داد. این یک گالیون خاص است. هر وقت به کمک نیاز داشتی، آن را سه بار بچرخان و من ظاهر خواهم شد. هوریس با قدردانی سکه را گرفت.


هوریس که می‌دانست کم کم وقت خداحافظی رسیده، رو به مرلین گفت: ممنونم مرلین! این سفر فوق‌العاده بود. مرلین دستی به شانه هوریس زد و گفت: به یاد داشته باش، هوریس. در هاگوارتز، جادو تنها در چوب‌دستی‌ات نیست، بلکه در قلب و ذهن توست. برو و داستان خودت را بنویس! هوریس با خوشحالی گفت:متشکرم، مرلین! نمی‌دانم بدون کمک شما چه می‌کردم.


مرلین دستی به شانه هوریس زد و گفت: یک نصیحت برایت دارم: در هاگوارتز، همیشه به دنبال یادگیری باش و از ماجراجویی نترس. گاهی اوقات، گم شدن می‌تواند به کشف مسیرهای جدید و شگفت‌انگیز منجر شود. هوریس سری تکان داد و با اعتماد به نفس بیشتری به راه خود ادامه داد...

----

هوریس عزیز، لطفاً بعد از ویرایش ناظر به هیچ عنوان پستتو ویرایش نکن. بجاش یه پست دیگه ارسال کن چون از اونجایی که ویرایش کردن اعلانی به ناظر نمیده، امکان اینکه ویرایش شدن پستت رو ناظر نبینه خیلی بالاست.

داستانت جالب و کافی بود ولی یه نکته‌ای بهت میگم که امیدوارم توی پستای بعدیت حتما رعایتشون کنی.

با گذاشتن علامت - اول دیالوگ‌هات، اونارو از توصیفاتت جدا کن. اینطوری خواننده با نگاه اول متوجه میشه کجا داری توصیف فضا و شخصیتارو انجام می‌دی و کجا شخصیتات دارن دیالوگ می‌گن و صحبت می‌کنن. یه مثال از پست خودت رو اصلاح می‌کنم که بهتر متوجه منظورم بشی:

نقل قول:
در قسمتی مرموز و در گوشه ای از کوچه دیاگون، حباب های جادویی توجه هوریس را جلب کرد. هوریس با تعجب به مرلین چشمکی زد و گفت: این حباب‌ها چیه؟
مرلین توضیح داد: اینها پنجره‌هایی به زمان هستند. نگاه کن، این یکی تو را در سال هفتم نشان می‌دهد!


در قسمتی مرموز و در گوشه ای از کوچه دیاگون، حباب های جادویی توجه هوریس را جلب کرد. هوریس با تعجب به مرلین چشمکی زد.
- این حباب‌ها چیه؟

مرلین توضیح داد:
- اینا پنجره‌هایی به زمان هستن. نگاه کن، این یکی تو رو توی سال هفتم نشون می‌ده!


همون‌طور که می‌بینی دیالوگاتم به لحن عامیانه تبدیل کردم و توصیفات به همون لحن کتابی موندن. اصولاً دیالوگ‌ها باید عامیانه باشن تا به لحن صحبت کردن روزانه نزدیک‌تر باشن و موقع خوندن حس واقعی تری به خواننده بدن.

توی مراحل بعد این نکاتو تمرین کن... به مرور یادشون می‌گیری.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۱۴:۴۴:۵۷
ویرایش شده توسط هوریس اسلاگهورن در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۱۶:۵۰:۳۳
دلیل ویرایش: اشتباه پنداری مکانی
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۲۳:۳۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۵۷:۳۱

Prof.slughorn


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱:۰۶ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۳
#8
نام: هوریس
نام میانی: یوجین فلاکوس
نام خانوادگی: اسلاگهورن
تاریخ تولد: ۲۸ آوریل

نژاد: ساحر - اصیل‌زاده
گروه: اسلیترین
چوبدستی: چوب درخت سرو و ریسه قلب اژدها، ۹/۲۵ اینچ، نسبتا انعطاف پذیر

توانایی های ویژه:
ذهن بند(مانع خواندن ذهن توسط دیگران)
معجون سازی ماهر
تغییر شکل دهنده ای پیشرفته
سرگرمی ها: باشگاه اسلاگ، مکاتبه، شراب و شیرینی خوب و با کیفیت

ویژگی های ظاهری: مردی با قد متوسط، کمی تپل(مهربان)، رنگ موی جو گندمی، چشم های قهوه ای روشن، پوشش کلاسیک و تا حدودی رسمی.


زندگینامه:
کودکی:
هوریس یوجین فلاکوس اسلاگهورن در یک خانواده جادوگری اصیل به دنیا آمد و تنها فرزند پدر و مادری پولدار بود که دیوانه وار او را دوست داشتند. گرچه او پسری اساسا خوش اخلاق بود، اما بر اساس باورها و ارزشهای قدیمی تربیت شده بود پدرش یک مقام عالی رتبه در بخش همکاریهای بین المللی جادویی در وزارتخانه بود و از او خواسته بودند که هنگام رسیدن به هاگوارتز دوستانی شایسته برای خود انتخاب کند. خاندان اسلاگهورن یکی از خاندانهای مشهور بیست و هشت مقدس بود یک لیست انتخاب شده از بین خاندان هایی که خون خالص در رگهایشان جریان داشت.
هوریس هنگامی که به هاگوارتز رسید فورا در اسلایترین گروه بندی شد. او خود را به عنوان دانش آموزی فوق العاده اثبات کرد و در همان حینی که از دستورات ضمنی والدینش در مورد بقیه پیروی نمی کرد. چند نفر از دوستانش مشنگ زاده هایی با استعداد بودند مدل خاصی از نخبه گرایی اش را در پیش گرفت هوریس مجذوب افرادی میشد که استعداد با پس زمینه زندگیشان آنها را از دیگران متمایز می کرد و از شکوه و جلالی که در کنار افراد مشهور از هر نوعی نصیبش میشد لذت میبرد. با اینکه پسر بچه ای بیش نبود، به طرز زننده ای خود را به آدمهای کله کنده می چسباند و معمولا به وزیر سحر و جادو با نام کوچکش اشاره می کرد تا این موضوع را برساند که خانواده شان با وزیر بسیار صمیمی تر از آن چیزی هستند که به نظر می آید.
دوران اول تدریس:
با وجود توانایی هایی قابل توجه هوریس احترام و ارزشی که برای افراد مشهور قائل بود و آرزوهای والدینش برای اینکه در وزارتخانه مشغول به کار شود اسلاکهورن هیچ وقت مجذوب فضای پر جنب و جوش و رقابتی سیاست نشد. او از شرایط رفاهی خودش لذت میبرد و اوقات فراغتش را با خوشحالی از اینکه دوستان بسیار موفقی دارد سر میکرد بدون اینکه چندان بخواهد راه آنها را دنبال کنند. گویا در اعماق قلبش می دانست جوهرهاش از آن چیزی نیست که وزیران از آن ساخته شده اند. از طرفی او دوست داشت زندگی راحت با پرداخت مالیات کمتری داشته باشد. هنگامی که شغل استاد معجون سازی هاگوارتز به او پیشنهاد شد، با خوشحالی فراوان آن را پذیرفت زیرا استعداد خارق العاده ای در تدریس و علاقه ای عمیق به مدرسه قدیمی داشت.
اسلاگهورن که مردی خوش اخلاق و آسان گیر بود. متعاقبا به ریاست گروه اسلایترین ارتقا یافت. البته او ضعف هایی داشت غرور آفاده و ضعف در قضاوت هنگامی که پای فردی خوش چهره و با استعداد در میان بود. اما همچنان از ظلم و ستم و بدجنسی دوری میکرد. بدترین چیزی که میتوان در طی دوران کاری اش او را به آن متهم کرد این بود که بین دانش آموزانی که برای او سرگرم کننده بودند و آینده ای امیدوار کننده داشتند. و افرادی که او در آنها نشانه ای از آینده ای موفق نمیدید تفاوت بسیاری قائل می شد. انجمن باشگاه اسلاگ که یک باشگاه اجتماعی و غذاخوری خارج از ساعات درسی برای دانش آموزان محبوب برگزیده اش بود نیز باعث نمی شد افرادی که به آن دعوت نمیشدند احساس بهتری داشته باشند.
بی شک اسلاگهورن توانایی خاصی برای شناسایی استعدادهای پنهان داشت اعضای فراوانی که همه ی آنها را اسلا گهورن طی پنجاه سال شخصا به باشگاه اسلام دعوت کرده بود.
رابطه با ولدمورت:
از بخت بد اسلاگهورن یکی از محبوب ترین شاگردانش پسری خوش قیافه و فوق العاده با استعداد به نام نام مارولو ريدل، جاه طلبی هایی بسیار فراتر از چیزهایی مثل رسیدن به وزارت با مالکیت روزنامه پیام امروز داشت ریدل که هر وقت میخواست میتوانست رفتاری فریبکارانه و جذاب داشته باشد. می دانست دقیقا چگونه چاپلوسی استاد معجون سازی و رئیس گروه مدرسه اش را بکند و او را گول بزند تا اطلاعاتی ممنوعه را از او بیرون بکشد. اینکه چگونه جان پیچ بسازد. اسلاگهورن نسنجیده دانشی را که شاگردش نمی دانست به او داد گرچه این موضوع در کتابهای مجموعه نیامده است. اما از اینکه پروفسور دامبلدور به هری پاتر گفت که در روزهای آخر تحصیل نام ریدل به او مشکوک شده بود میتوانیم استنباط کنیم که دامبلدور به همکارش اسلاگهورن اخطار داده بود که مراقب باشد آن پسر بچه از او سواستفاده نکند. اسلاگهورن که از قضاوت خود مطمئن بود زیرا درستی قضاوتش بارها به او اثبات شده بود به این اخطار اعتنا نکرد و آن را بخشی از پارانویای دامبلدور فرض کرد و بر این باور بود که استاد تغییر شکل از زمانی که نام را از یتیم خانه ای که در آن بزرگ شده بود به مدرسه آورده نفرتی غیر قابل توجیه نسبت به او دارد.
اسلاگهورن تا زمان عزیمت ریدل از مدرسه در بندگی او باقی ماند. در آن زمان بود که اسلاگهورن متوجه شد. شاگرد عزیزش نه تنها تمام شغلهای فوق العاده ای که به او پیشنهاد شده بود را رد کرده است.
بلکه ناگهان ناپدید شد و هیچ علاقه ای به حفظ کردن ارتباطش با استادی که به نظر می رسید چنان وابستگی ای به او دارد، نشان نداد کم کم طی ماههای بعد اسلاگهورن مجبور شد قبول کند محبت و علاقه ای که نام ریدل به او نشان میداده تظاهر بوده است. احساس گناه اسلاگهورن از اینکه بخشی از دانش جادویی خطرناکی را با پسرک به اشتراک گذاشته بود شدت یافت اما او این احساسات را مصمم تر از همیشه سرکوب می کرد و دیگر به هیچ کس اعتماد نداشت.
چند سال پس از عزیمت ریدل از مدرسه جادوگری سیاه با قدرتی زیاد به نام لرد ولدمورت شروع به فعالیت در دنیای جادوگری کرد. اسلاکهورن بلافاصله شاگرد قدیمی اش را نشناخت او پیش از آن از نام خصوصی ای که ریدل در هاگوارتز در میان دوستانش از آن استفاده میکرد اطلاع نداشت و ولدمورت نیز از آخرین ملاقاتشان تحت چند تغییر شکل فیزیکی قرار گرفته بود. هنگامی که اسلاگهورن فهمید این جادوگر ترسناک همان نام ریدل است وحشت زده شد و آن شبی که ولد مورت برای به دست آوردن مقام استادی در هاگوارتز به مدرسه برگشت اسلاگهورن در دفترش مخفی شد. زیرا از آن میترسید که ولدمورت به سراغش بیاید.
اما آرامش خاطر اسلاگهورن دوام چندانی نداشت. زمانی که دنیای جادوگری درگیر جنگ شد و شایعاتی منتشر شد که ولدمورت به گونه ای خود را نامیرا کرده است. اسلاگهورن مطمئن بود که خودش با دادن اطلاعات در مورد جان پیچ ها به ولدمورت، او را شکست ناپذیر کرده است (البته این احساس گناهی نابه جا بود زیرا ریدل پیش از آن نیز میدانست چگونه جان پیچ بسازد و با معصومیتی ساختگی تنها میخواست بداند اگر جادوگری بیش از یک جان پیچ بسازد چه اتفاقی رخ خواهد داد اسلاگهورن از سر ترس و احساس گناه بیمار شد. آلبوس دامبلدور که اکنون مدیر شده بود. در این زمان با مهربانی ای خاص با همکارش رفتار میکرد که البته اثری منفی بر احساس گناه فزاینده اسلاگهورن داشت و در همان زمان بود که اسلاگهورن عزم خود را جزم کرد به هیچ موجود زنده ای در مورد اشتباه وحشتناکی که انجام داده بود، چیزی نگوید.
لرد ولدمورت در اولین دوره قدرت گیری اش هیچ تلاشی برای تصرف کردن هاگوارتز نکرد. اسلاگهورن به درستی بر این باور بود که زمان قدرت داشتن ولد مورت باقی ماندن در پستش امن تر از آن است که جانش را در جهان بیرونی به خطر بیندازد. زمانی که ولدمورت با حمله به هری پاتر نوزاد با حریف حقیقی اش روبه رو شد. اسلاگهورن بیش از باقی جامعه جادوگری از این اتفاق خوشحال بود. اسلاگهورن اینگونه استنباط کرد که اگر ولد مورت کشته شده است یعنی نتوانسته هیچ جان پیچی درست کند و این به معنای بی گناهی اسلاگهورن بود. این موضوع باعث آرامش خاطر فراوان اسلاگهورن شد. زمانی که خبر شکست ولدمورت را شنید. احساساتش را با گفتن جملات پرت و پلای فراوان بروز داد. همین موضوع برای اولین بار دامبلدور را هشیار کرد که ممکن است اسلاگهورن اسرار سیاهی را با نام ریدل در میان گذاشته باشد. تلاش ظریفانه دامبلدور برای پرسش از اسلاگهورن باعث شد او ساکت شود. چند روز بعد اسلاگهورن که نیم قرن در خدمت مدرسه بود استعفای خود را تقدیم مدیریت کرد.
دوران دوم تدریس:
گرچه جادو و افسونهای اسلاگهورن او را چند قدم جلوتر از مرگ خواران قرار داده بود اما برای پنهان کردن او از دست آلبوس دامبلدور کافی نبودند. او در نهایت اسلاگهورن را در دهکده با دلی بایرتون در حالی پیدا کرد که یک خانه مشتگی را به تصاحب خود در آورده بود. مدیر هاگوارتز با تغییر قیافه ای که باعث فریب دادن یکسلی شده بود گول نخورد و از اسلاگهورن خواست که به عنوان استاد به هاگوارتز بازگردد. دامبلدور به عنوان یک مشوق اضافی هری پاتر را با خود آورده بود که اسلاگهورن برای اولین بار او را می دید. مشهورترین دانش آموز هاگوارتز که تا به حال دیده بود. او همچنین فرزند یکی از محبوب ترین دانش آموزان اسلاگهورن یعنی لی لی جونز بود.
با وجود مخالفت اولیه اسلاگهورن نتوانست در مقابل ترکیب جذاب محلی امن برای اقامت و هری پاتر که جذابیتی حتی بیش از نام ریدل داشت مقاومت کنند. اسلاگهورن شک کرده بود که ممکن است دامبلدور انگیزه دیگری نیز داشته باشد اما مطمئن بود که میتواند مقابل تلاشهای دامبلدور برای اینکه از او حرف یکشد چه کمکی به کرد ولدمورت کرده مقاومت کند. او با ساخت خاطره ای جعلی از شبی که ریدل با درخواستی در مورد جان پیچ ها نزد او آمده بود خود را برای این احتمال آماده کرد.
اسلاگهورن با ذوق و شوق دوباره تدریسش در مقام استاد معجون سازی را از سر گرفت و بار دیگر باشگاه اسلاک را راه اندازی کرد و تلاش کرد تا با استعدادترین دانش آموزان آن روزها و آنهایی که روابط نزدیکی با افراد قدرتمند داشتند را یک جا جمع کند.
همان طور که دامبلدور میخواست و انتظار داشت هری پاتر که اسلاکهورن به اشتباه فکر میکرد دانش آموزی فوق العاده با استعداد در معجون سازی است توانست او را مجذوب خود کند. هری سرانجام توانست خاطره واقعی گفت وگوی اسلاگهورن و ریدل در مورد جان پیچ ها را پس از استفاده از معجون اسلاکهورن علیه خودش از او بگیرد: معجون فلیکس فلیسیس که هری را به طرز مقاومت ناپذیری خوش شانس کرده بود.
دوران بازنشستگی:
هوریس آزاد از مراقبتهای مورد نیاز تدریس و بار سنگین گناه و ترسی که سالها با او بود. دوران بازنشستگی لذت بخشی داشت او به خانه راحت والدینش که اکنون مرده بودند بازگشت جایی که تعطیلات مدرسه اش
را آنجا می گذراند، اکنون به محل دائمی زندگی اش تبدیل شده بود.
اسلا گهورن نزدیک به یک دهه از کتابخانه و انبار غنی اش لذت میبرد که گاهی اعضای قدیمی باشگاه اسلاک را ملاقات می کرد و در خانه اش جشن می گرفت دلش برای تدریس تنگ شده بود و گاهی اوقات با فکر به اینکه نسل مشهور آینده بدون اینکه کوچک ترین اطلاعی از این داشته باشند که او چه کسی است، در حال تربیت در هاگوارتز هستند دلش می گرفت.
حدود یک دهه از دوران بازنشستگی اسلاگهورن گذشته بود که از طریق آشنایان بسیارش به گوشش رسید که لرد ولدمورت هنوز زنده است. هر چند که جسم ندارد. این خبری بود که اسلاگهورن بیش از همه اخبار دنیا از آن میترسید زیرا به آن معنا بود که عمیق ترین ترسش به وقوع پیوسته است. زنده بودن ولدمورت به صورت روحی متلاشی شده به آن خاطر بود که خود جوان ترش موفق شده بود یک با تعدادی بیشتر جان پیچ درست کند.
حال دوران بازنشستگی اسلاگهورن تبدیل به دورانی سخت و کشنده شده بود. او که وحشت زده و بی خواب شده بود از خود می پرسید که آیا ترک کردن هاگوارتز جایی که ولدمورت دفعه قبل از حمله به آن می ترسید.



چقد طولانی بود. اسم واقعی لرد ولدمورت "تام ریدل" هست نه "نام ریدل". هم‌چنین انجمن اسلاگ درسته و با این که بار اول درست نوشته بودی، اما چون دفعات بعد اشتباها اسلاک نوشته بودی و بخش مهمی از شخصیتته لازم دونستم توضیح بدم.

تایید شد.

مرحله بعد: به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن هم فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۴ ۱۸:۰۶:۲۷

Prof.slughorn


کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۴:۰۱ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۳
#9
عکس شماره ۲۱
در دیاری جادویی، درست زمانی که نیمه شب نزدیک می‌شد و آسمان پر از ستاره‌های درخشان بود، گروهی از جادوگران جوان در حیاط عظیم قلعه‌ای باستانی جمع شده بودند. قلعه‌ای که بیش از هزار سال به عنوان پناهگاه و مکان آموزش جادوگران جوان خدمت کرده بود.
این شب، شبی متفاوت بود. آن‌ها برای احترام به جادوگر بزرگی جمع شده بودند که روزهای زیادی از این قلعه حمایت کرده و دانش خود را به شاگردان مشتاق انتقال داده بود. جادوگری که معروف به نگهبان نور بود و همیشه می‌گفت: "نور درون‌تان را بیابید و تاریکی را با آن مبارزه کنید."
جوانان، با چوبدستی‌های خود به آسمان اشاره می‌کردند و نورهای رنگی از نوک چوب‌ها برخاسته و به سمت آسمان پرواز می‌کرد. هر نور، نمادی از تعهد و احترامی بود که به این جادوگر می‌گذاشتند. هر کدام از آن‌ها عزم خود را جزم کرده بودند که دروس و ارزش‌هایی را که از استاد خود آموخته بودند را به کار ببندند.
مراسم با صدای زمزمه نفس‌های هماهنگ آغاز شد. جادوگران جوان، یکی پس از دیگری، از شکوه و پایداری نگهبان نور می‌گفتند و خاطرات و درس‌هایی که به آن‌ها آموخته بود را به یاد می‌آوردند. آن‌ها می‌دانستند که نگهبان نور دیگر در میان آن‌ها نیست، اما روح و درس‌های او همیشه در قلب‌ها و جادوی آن‌ها باقی می‌ماند.
موجی از انرژی مثبت و یکپارچگی در آن حیاط جاری شده بود، و همانطور که نورها به سمت آسمان بالا می‌رفتند، به نظر می‌رسید که نجوم و ستارگان پاسخ می‌دهند. اجتماع بزرگی از ستارگان، درخششی فوق‌العاده را در آسمان ایجاد کردند که انگار خود نگهبان نور از این مکان دوردست، نظاره‌گر آن‌ها بود و به آن‌ها برکت می‌داد.
شب تمام شد و جادوگران با دل‌هایی پر از امید و قدرت تازه به بسترهای خود بازگشتند، مصمم به اینکه در دنیایی که نیازمند نور و حقیقت است، جادو و مهارت‌های خود را به کار گیرند.
دراکو، نیرویی شوم که قلعه‌ را به محاصره در آورده بود.
شب سرد و طوفانی بود و باران به طور پیوسته بر پنجره‌های قدیمی قلعه می‌کوبید، و اما در بین جادوگران، نور گرمی حضور داشت. همه جادوگران، با چوب‌های جادویی برافراشته که مثل ستاره‌های روشن در تاریکی شب می‌درخشیدند، ایستاده بودند. تصمیم آنها یکی بود: مقاومت و مبارزه تا پایان.
هری، رهبر جسور و شجاع گروه، نقشه‌ای استراتژیک طراحی کرده بود. هرمیون، با دانش خارق‌العاده و کتاب‌هایی پر از دانش باستانی، فرمول‌ها و طلسم‌های نیرومندی پیدا کرده بود. رون، با شوخ‌طبعی و روحیه‌ای قوی یاری‌گر همه بود و جینی، با شجاعت و اراده محکم خود، برای هر چالشی آماده می‌نمود.
دراکولا، با شکلی نیمه‌بشر و نیمه‌خفاش، در تاریکی شب جولان می‌داد و با هر حمله ترسناک‌تر از قبل به قلعه نزدیک‌تر می‌شد. اما جادوگران، با قدرتی متحد و اراده‌ای راسخ، به جنگ نور در مقابل تاریکی می‌پرداختند.
هری فریاد زد: "برای نور، برای آزادی!". چوب‌های جادویی با طلسم‌های قوی به حرکت درآمدند و نوری به اندازه‌ی هزاران شعله‌ور بر فراز قلعه برخاست. طلسمی باستانی که با قدرت دوستی و شجاعت برانگیخته شده بود.
هنگامی که گروه جادوگران جوان به رهبری هری، هرمیون، رون و جینی در حیاط زیر سایه شوم قلعه مرتفع ایستاده بودند، سکوت ناگهانی و کر کننده ای فرود آمد. به نظر می‌رسید که باران در هوا متوقف می‌شود، قطرات مانند ستاره‌ها در برابر آسمان تاریک می‌درخشند، نشانه‌ای مطمئن از اینکه جادوی قدرتمند و باستانی در کار است.
وقتی آنها عصای خود را بالا می بردند، هوا از تنش می ترقید، نور طلسم ها درخششی اثیری می بخشید. احساس ترس فضا را پر کرده بود، زیرا آنها می دانستند که این آرامش کوتاه، منادی طوفانی است که بسیار بزرگتر از طوفانی است که قبلاً با آن روبرو شده بودند.
خنده ای عمیق و طنین انداز از سنگ های باستانی طنین انداز شد، صدایی که آنها را تا حد استخوان سرد کرد. این خنده ای بود که قبلاً نشنیده بودند، نه از طرف دراکو و نه هیچ دشمن شناخته شده ای. آنها چرخیدند، عصا آماده بودند، فقط دیدند که سایه ای شروع به شکل گیری کرد. آنها باید با دراکو رو به رو نمی شدند، بلکه با شکلی شوم تر، وحشتی بی نام و نشان که در کمین بود و منتظر لحظه مناسب بود.
هری چشماشو ریز کرد و جلو رفت و گفت: خودتو نشون بده! او خواست، زیرا می‌دانست که رویارویی قریب‌الوقوع محدودیت‌های آنها را بیش از پیش آزمایش خواهد کرد. فیگور از سایه بیرون آمد، موجودی بلند و شنل پوش که کینه توزی می تابید و چشمانش قرمز غیرطبیعی می درخشید.
هوای اطراف آنها غلیظ شده بود که انگار جوهر تاریکی می خواهد شجاعت آنها را خفه کند. چهار نفره جادوگران با نگاه‌های کوتاه و آگاهانه ارتباط برقرار می‌کردند و درک می‌کردند که این نبرد به تمام قدرت، خرد و شجاعت آنها نیاز دارد.
اوج زمزمه در میان متحدانشان پشت سرشان بلند شد - زمزمه های پیشگویی های باستانی و شگون های تاریک. قلب جادوگران جوان به تپش افتاد، اما آنها متحد ایستادند، زیرا در درون خود نور تسلیم ناپذیر امید را در برابر تاریکی متجاوز نگه داشتند.
نبردی که در گرفت سخت و بی امان بود. در حالی که موجودیت هجومی از قدرتی غیرقابل بیان را آغاز کرد و نفرین هایی را بارید که تهدیدی برای غلبه بر آنها بود، هری و دوستانش با رقصی از طلسم های پیچیده و نفرین های متقابل به مقابله پرداختند. آنها تیمی بودند که در آتش آزمایش های بی شمار جعل شده بودند و عزمشان شکست ناپذیر بود.
آیا آنها پیروز می شدند یا سرنوشت پایان متفاوتی برای این داستان نوشته بود؟ یک چیز مسلم بود: آنها تا آخر در کنار هم خواهند ایستاد.


---
توصیفات خوبی داشتی. فقط لطفا با اینتر آشتی کن و بین دو پاراگراف متوالی به جای یک اینتر، دو بار اینتر بزن. به این شکل:

در دیاری جادویی، درست زمانی که نیمه شب نزدیک می‌شد و آسمان پر از ستاره‌های درخشان بود، گروهی از جادوگران جوان در حیاط عظیم قلعه‌ای باستانی جمع شده بودند. قلعه‌ای که بیش از هزار سال به عنوان پناهگاه و مکان آموزش جادوگران جوان خدمت کرده بود.

این شب، شبی متفاوت بود. آن‌ها برای احترام به جادوگر بزرگی جمع شده بودند که روزهای زیادی از این قلعه حمایت کرده و دانش خود را به شاگردان مشتاق انتقال داده بود. جادوگری که معروف به نگهبان نور بود و همیشه می‌گفت: "نور درون‌تان را بیابید و تاریکی را با آن مبارزه کنید."


معدود مواردی هستن که بین دو پاراگراف متوالی یک بار اینتر می‌زنیم که با حضور تو بخشای مختلف سایت به مرور متوجهشون می‌شی. فعلا با همون دو اینتر جلو برو.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

+ لطفا به جای زدن تاپیک جدید، از قسمت "پاسخ" که بالای هر تاپیک قرار گرفته برای ارسال پاسخ استفاده کن.

پیوست:



jpg  Picsart_24-07-25_00-23-02-926.jpg (44.61 KB)
48338_66a169ce34e6d.jpg 300X300 px


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۴ ۰:۵۹:۵۰

Prof.slughorn






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.