هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: كلاس معجون‌سازی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷:۵۶ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
#1
چالش اول

شب در هاگوارتز، با نوری کم و سکوت عمیق، به آرامی در حال گذر بود. همراه با دوستانم لوکاس و رید، در کتابخانه مرکزی مشغول کار بر روی یک طلسم پیچیده و ممنوعه بودیم. با وجود اینکه پرسه زدن در شب ممنوع بود، اما از اشتیاقمان به جادو و علم، تصمیم به امتحان کردن طلسمی ویژه گرفتیم.

طلسمی که بر روی آن کار می‌کردیم، هدفی برای ارتباط با دنیای تاریک و کشف اسرار آن داشت. در حالی که در حال اجرای جادو و بررسی دستورالعمل‌ها بودیم، ناگهان صدایی خفه و ناآشنا از گوشه‌ای از کتابخانه به گوش رسید. صدای ناله‌ای ضعیف، فضای آرام شب را برهم زد.

لوکاس، با نگاهی نگران روبه من کرد.
- یولا، به نظر می‌رسه این طلسم به خوبی پیش نمی‌ره. شاید بهتر باشه ادامه ندیم.

رید، با چهره‌ای پر از ترس، اضافه کرد.
- این طلسم خیلی خطرناکه. ما نمی‌تونیم از پسش بربیایم.

با این حال، من با اعتماد به نفس و اراده‌ای قوی به کار خود ادامه دادم.
- نگران نباشید. ما می‌تونیم این طلسم رو به پایان برسونیم. فقط نیاز به تمرکز بیشتری داریم.

ما دوباره بر روی طلسم تمرکز کردیم و من جادویم را با قدرت و اعتماد به نفس بیشتری اجرا کردم. انرژی طلسم به سرعت آزاد شد و فضای کتابخانه را پر کرد. نور سبز رنگی که از چوب دستی‌ام منتشر شد، فضای تاریک کتابخانه را روشن کرد و به تدریج، جنی ترسناک و مرموز از دنیای تاریک به دنیای ما وارد شد.

جن با چهره‌ای درهم و چشمان درخشان، درحالی که ردایی کهنده برتن داشت، به طور ناگهانی از میان نور سبز طلسم به داخل کتابخانه قدم گذاشت. فضای کتابخانه به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و هوای اطراف سنگین شد.

رید، با چشمانی پر از وحشت، رو به من کرد.
- این چیه؟به نظر دوستانه نمیاد! باید هرچه سریع‌تر فرار کنیم!
- مشکلی پیش نمیاد رید، فقط پشت سرمن وایسا.

من تصمیم گرفتم که باید این مشکل را برطرف کنم. با اعتماد به نفس و قاطعیت، جادویم را به کار بردم و با تمام تلاش و قدرت، جن را تحت فشار قرار دادم تا نتواند به سمت ما بیاید. جن، بسیار قدرت مند بود، با حرکات سریع و تند به سمت ما نزدیک شد و وضعیت را به شدت بحرانی کرد.

در یک لحظه، جن با حمله‌ای ناگهانی به سمت لوکاس رفت. حمله آن همچنان سرعتی داشت که حتی نتوانستیم پیش‌بینی کنیم. لوکاس به شدت بر روی زمین افتاد، و صدای برخوردش با زمین، صدای دردناکی بود. بدن او به شدت لرزید و جراحات عمیقی بر روی بدنش نمایان شد. من با چشمان پر از وحشت و احساس گناه به سمت او دویدم.
- لوکااااااااااس، آه این تقصیر منه!

احساس گناه و عصبانیت، مانند طوفانی در درون من به جوش آمد. با همه قدرت و عصبانیت، تصمیم گرفتم که هرطور که شده باید این مشکل را حل کنم. بدون توجه به خطرات، جادوهای خود را به سرعت و با قدرت بیشتری به کار بردم و مطمئن شدم که جن به طور کامل از دنیای ما خارج شده است.

صداهای زیادی از نبرد به گوش رسید و توجه دیگران را جلب کرد. پروفسورها و چند تن از دانش آموزان به سرعت وارد کتابخانه شدند. پروفسور مک‌گونگال با چهره‌ای نگران و جدی به سمت ما آمد.
- چه اتفاقی افتاده؟ این سروصداها مال چی بود؟

رید، با صدای لرزان و نگرانی عمیق گفت:
- جن از دنیای تاریک وارد کتابخونه شد و لوکاس آسیب دید. یولا با قدرت تلاش کرد تا جن رو تحت کنترل دربیاره، ولی ...

در همین لحظه، پروفسور اسنیپ نیز به جمع پیوست. چهره او سرد و خشن بود و عصبانیت در چشمانش به وضوح قابل مشاهده بود.
اسنیپ با صدای سرد و جدی گفت:
- می‌خواید بگید که در این وقت شب، در حالی که پرسه زدن در کتابخونه ممنوعه، چه اتفاقی افتاده؟

من، که تحت تأثیر عمیق این شب و گناهی که احساس می‌کردم بودم، با صدایی لرزان و نگران شروع به توضیح کردم.
- مااا-ما تصمیم گرفتیم که بر روی طلسمی کار کنیم که ارتباط با دنیای تاریک رو ممکن می‌کنه، اما وقتی طلسم رو اجرا کردیم، نمیدونم چی شد که یه جن از دنیای تاریک وارد اینجا شد و لوکاس آسیب دید."

پروفسور اسنیپ با دقت و خشم به من نگاه کرد و سپس به سمت لوکاس، که به شدت زخمی شده بود، اشاره کرد.
- مادام پامفری، لطفاً مطمئن بشید که وضعیت لوکاس به طور کامل بررسی میشه و اونو به درمانگاه ببرید.

مادام پامفری به سرعت به سمت لوکاس رفت و او را با استفاده از جادو به درمانگاه منتقل کرد. پروفسور اسنیپ همچنان به من نگاه می‌کرد، چشمانش به وضوح خشمگین و پر از سرزنش بود.
- این طلسم حتی برای جادوگران بزرگسال هم خطرناکه، چه برسه به شما احمقا. به خطر انداختن جون دوستات و حتی هاگوارتز گناهیه که نمیشه ازش چشم پوشی کرد به نظرم بهترین کار اینه که تورو اخراج کنیم.

قبل از اینکه بتوانم پاسخی بدهم، صدای آرام و قاطع پروفسور دامبلدور فضای کتابخانه را پر کرد.
- پروفسور اسنیپ، اجازه بدید با یولا صحبت کنم.

اسنیپ با عصبانیت عقب رفت و دامبلدور به من نزدیک شد. چشمان آبی روشن او، که همیشه مملو از خرد و مهربانی بود، به من نگریست.
- یولا، من می‌دونم که تو قدرت و هوش فوق‌العاده‌ای داری. اما باید بدونی که هر قدرتی با مسئولیت‌های بزرگ همراهه.

دامبلدور مکثی کرد وبه اسنیپ نگاه کرد.
- به خاطر این حادثه، و برای اینکه بفهمه اعمالش چه پیامدهایی داره، به مدت یک هفته از اومدن به هاگوارتز محروم می‌شه.
سپس رو به من کرد و ادامه داد:
- این تنبیه برای اینه که بهت فرصت بدیم درباره اعمالت و مسئولیت‌هایی که داری بیشتر فکر کنی.

من با چشمانی پر از عصبانیت و پشیمانی به دامبلدور نگاه کردم و به آرامی سرم را تکان دادم.

وقتی به آن شب فکر می‌کنم، تمام احساسات و خاطرات به سرعت در ذهنم مرور می‌شود. از یک سو، اعتماد به نفس و اراده‌ام باعث شد تا با مشکلات روبرو شوم و از طرف دیگر، همان اعتماد به نفس بیش از حد، باعث ایجاد یک بحران شد که می‌توانست عواقب بسیار بدتری داشته باشد.

حالا که از آن ماجرا فاصله گرفته‌ام، درک می‌کنم که اعتماد به نفس تنها زمانی مفید است که با احتیاط و دقت همراه باشد.
آن شب، با وجود تمام قدرت و اعتمادی که به توانایی‌هایم داشتم، نتایج آن برای من درس بزرگی بود. مشاهده آسیب و درد دوستانم به خاطر بی‌احتیاطی و بی‌پروایی‌ام، به من یاد داد که هیچ چیزی نمی‌تواند جایگزین دقت و مسئولیت‌پذیری شود. از آن به بعد، سعی می‌کنم که هر گام را با تفکر و بررسی کامل بردارم، حتی اگر این به معنای کندتر حرکت کردن باشد.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۴۵:۴۶ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
#2
چالش دوم

به اتاقی تاریک و مرموز وارد می‌شوم که در گوشه‌اش، نور کم‌فروغ لامپ‌های جادویی به آرامی بر روی دیوارهای پوشیده شده با پارچه‌های سیاه و سرخ می‌تابد. فضای سرد و ساکت، با بوی تند عطر گیاهان جادویی، به من احساس می‌دهد که این مکان، آزمایشگاهی ویژه و غیرمعمول است. در این اتاق، هر چیزی که ممکن است عجیب و غیرعادی باشد، به‌راحتی قابل دسترسی است.

این اتاق بخشی از کتابخانه‌ای قدیمی در قلعه هاگوارتز است که به طور غیرقانونی و از روی کنجکاوی وارد آن شده‌ام. شب گذشته، در میان صفحات کتاب‌های قدیمی، به نوشته‌هایی درباره گیاهان جادویی و غیرمعمول برخورد کرده بودم. یکی از این نوشته‌ها به گیاه آدم‌خوار مرموزی اشاره داشت که می‌تواند ذهن‌ها را بخواند و خاطرات را به یاد بیاورد. این مطلب توجه من را جلب کرده بود، چون اخیراً در تلاش برای ساختن یک معجون ممنوعه بودم و بخشی حیاتی از دستورالعمل معجون از ذهنم پاک شده بود.

چگونه ممکن است که بخشی از دستورالعمل معجون را فراموش کرده باشم و چرا این بخش خاص در ذهنم جا نمی‌افتد؟ همه چیز به اندازه‌ای مبهم و گیج‌کننده بود که تصمیم گرفتم با این گیاه مرموز روبه‌رو شوم و شاید بتوانم به کمک آن، به این بخش فراموش‌شده از دستورالعمل دست پیدا کنم.

وقتی به مرکز اتاق رسیدم، متوجه شدم که گیاه آدم‌خوار، بر روی پایه‌ای بزرگ و مجلل، در گوشه‌ای تاریک و دور از چشم نشسته است. برگ‌های سبز و شاخ‌هایش به شکلی پیچیده و ترسناک طراحی شده‌اند. گیاه به آرامی در حال حرکت است و سایه‌های ناشی از حرکاتش، حس وحشتی را در اطرافش ایجاد می‌کند.

با نزدیک شدن به گیاه، متوجه شدم که این موجود، به‌مراتب مرموزتر و قدرتمندتر از آن است که تصور می‌کردم. برگ‌ها و شاخ‌هایش با حرکات آهسته و پیوسته، شروع به تغییر شکل می‌کنند و به صورت موجودی زنده و پویا در می‌آید.

کنجکاوی و هیجان مرا به اینجا کشانده بود، اما وقتی که گیاه آدم‌خوار شروع به صحبت کرد و خاطرات من را به نمایش گذاشت، متوجه شدم که این تجربه بسیار فراتر از آن چیزی است که تصور می‌کردم. گیاه با صدایی عمیق ، که به نظر می‌رسد از اعماق تاریکی نشأت می‌گیرد، خطاب به من صحبت کرد:
- خوش آمدی یولا بلک. آماده‌ای که به گذشته‌های دور برگردی؟

سعی کردم خودم را آرام نگه‌دارم.
- بله، من آماده‌ام.

وقتی به گیاه نزدیک‌تر می‌شوم، به طور معجزه‌آسایی، گیاه به نظر می‌رسد که از من آگاه است و با حرکات آهسته و مدبرانه، به سمت من می‌آید. به یک‌باره، صدایی از گیاه برمی‌خیزد، صدایی که پر از قدرت و سرزندگی است، اما در عین حال، عمیق و تهدیدآمیز به نظر می‌رسد.
- آماده ای تا به معمای من پاسخ دهی؟

به شدت شوکه شده و کمی لرزان، به گیاه نگاه کردم.
- معما؟ چه معمایی؟

گیاه با حرکات آهسته‌اش به جلو خم می‌شود و با یک حرکت سریع، یک برگ بزرگ به سمتم دراز می‌کند که بر روی آن، تصویر معما به وضوح نقش بسته است. صدا از عمق گیاه برمی‌خیزد و معما را مطرح می‌کند.
- اگر جواب معمای من را بدهی، بخش فراموش‌شده ای از خاطراتت را به تو نشان میدهم. اگر نتوانی جواب صحیح بدهی، من تو را به فراموشی می‌فرستم. حالا آماده‌ای؟

بلافاصله، گیاه معما را به شکل واضح و قابل فهم بیان می‌کند.
- چه چیزی می‌تواند در طول روز طلایی باشد و در شب نقره‌ای؟

دست‌هایم به شدت عرق کرده و قلبم با شدت می‌تپد. معما واقعاً پیچیده است و من باید به سرعت فکر کنم. به یاد می‌آورم که در کتاب‌های جادویی، در مورد معماهای مشابه مطالعه کرده بودم. ذهنم در حال حرکت است و تلاش می‌کنم تا به جواب درست دست پیدا کنم.

در حالی که به گیاه نگاه می‌کنم و به دقت فکر می‌کنم، سرانجام جواب به ذهنم می‌آید. با اعتماد به نفس و غرور پاسخ میدهم.
-پاسخ معما ماه است. در طول روز نورش درخشان وطلایی است و در شب به طور خاص به رنگ نقره ای.

گیاه با حرکات آرام و راضی، برگش را به حالت اولیه‌اش در می‌آورد و صدایی از آن به آرامی به گوش می‌رسد.
- پاسخ صحیح است.

به آرامی، گیاه شروع به حرکت کرده و تصویری از خاطره‌ای که مدتی طولانی فراموش کرده بودم، بر روی برگ‌هایش به نمایش درمی‌آید. هر جزئیات از آن خاطره به یادم می‌آید و متوجه می‌شوم که بخش مهمی از دستورالعمل معجون ممنوعه که به شدت به آن نیاز داشتم، دوباره به ذهنم برمی‌گردد.

با تشکر از گیاه ، به آرامی از اتاق خارج می‌شوم و آماده می‌شوم تا معجون را با دقت درست کنم.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۰۴:۲۸ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
#3
چالش اول

همراه اِما و مکس، شبانه در حال برنامه‌ریزی برای ورود به باغ پروفسور اسپراوت بودیم.
معلومه که تنها هدف من دزدیدن چندتا شاخه جنبده بود.
آخه کی این موقع شب از خواب نازش میزنه تا به اصطلاح بره دنبال درس و مشق.

به نظر می‌رسید که همه چیز داره عالی پیش میره تا اینکه درختا و گیاهای باغ شبیه به کابوس ها و داستان هایی شدن که وقتی بچه بودیم مامان ها برامون تعریف میکردن که مبادا دست از پا خطا کنیم.
وقتی وارد باغ شدیم و به سمت گیاهان جنبنده پیش رفتیم، صدای خش‌خش عجیبی از دوردست‌ها شنیدیم. با این که بلافاصله توجهمون جلب شد، اما فکر کردیم شاید به خاطر باده.

بعد از چند دقیقه، صدای خش‌خش نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد. یهو متوجه شدیم که یک کاکتوس کوچک، با حرکت‌های خنده‌دار که یه عصبانیت ریز توی خودش داشت، به سمت ما میاد.

با نگرانی به سمت گیاهای جنبنده برگشتم و گفتم:
- بچه‌ها، یه چیزی پشت سرمون داره میاد!

اِما با نگاهی ترسیده گفت:
- چ-چیه؟

با دیدن کاکتوس که حالا داره با سرعت به سمت ما میاد،خندیدم و گفتم:
- یه کاکتوسه، اما به نظر میاد که خیلی جدی افتاده دنبالمون!

مکس با چشمانی گرد و متعجب گفت:
- کاکتوس؟ مگه پا داره که بیوفته دنبال ما؟

نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم اخه قیافه هاشون عالی بود.
- لابد داره، تا بدبختمون نکرده بیایید بریم.

انگار فهمید میخواییم فلنگو ببندیم. قیافش داشت تغییر میکرد تا چند ثانیه پیش یه کاکتوس با دوتا بازوی خاردار بود، چرا الان چشم و دهن داره. اون پاها چیه انگار شبیه پاهای بزه!

فریاد زدم و شروع به دویدن کردم.
- این دیگه چیه؟!

اِما و مکس هم با عجله دنبال من دویدند. اما کاکتوس همچنان به سرعت به دنبالمون می‌آمد و حالا هم که لب‌های بزرگش به شکلی غیرطبیعی خندان و وحشت‌آور شده بودند، همزمان با پاهای بزیش پیتیکو پیتیکو میدویید سمت ما.

مکس داشت سکته میکرد.
- این خیلی عجیبه! عاااااااااا مرلین به دادمون برس.

به هر جون کندنی بود از باغ زدیم بیرون ولی انگار جناب کاکتوس ول کن ما نبود.
چرا باید هر دفعه که نگاهش میکردیم شکلش عوض میشد؟
اصلا درک نمیکردم که الان یه کاکتوس با دماغ درازی که شبیه به خرطوم فیله و پاهای بزی داره دنبالمون میکنه.
بالاخره، بعد از چندین تلاش ناموفق برای دور زدن جناب کاکتوس و همچنین زمین خوردن های متعدد مکس.
به درختی رسیدیم و تصمیم گرفتیم ازش بالا بریم.

مکس با عصبانیت غر غر میکرد و منو مقصر میدونست.
- همش تقصیر توعه، نمیشد مثل آدم روز روشن بیاییم دزدی؟
- آخه کدوم جادوگر مغز خر خورده ای روز میره دزدی که ما دومیش باشیم؟
- اگر این نمیدونم چی چی منو خورد، مطمئن باش نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.
- منظورش چیه؟ مگه نمرده چطور نمیزاره یه آب خوش از گلوت پایین بره؟
- ما رو باش با کیا اومدیم سیزده به در، منظورش اینه که مثل یه روح برمیگرده.

از اون بالا یه نگاهی به پایین انداختیم، متوجه شدیم که کاکتوس آروم گرفته و حالا به طرز عجیبی داره رنگ عوض میکنه و در حال بازی با دوتا پروانه است.

یه نفس عمیق کشیدمو رو به بچه ها گفتم:
- مثل اینکه میتونیم برگردیم خوابگاه اما باید بهم قول بدید ...

یهو یه صدایی شبیه به شکستن شیشه باعث شد از خواب بپرم، گیج و منگ داشتم دور و برمو نگاه میکردم که یهو پانسی رو دیدم که داره خرده شیشه های لیوان رو از روی زمین جمع میکنه.
- چی بود؟
- آه بیدار شدی یولا! ببخشید یهو لیوان از دستم افتاد.
سری تکون دادم و دوباره دراز کشیدم.

خندیدم و با خودم گفتم:
- عاقبت خوردن شام چرب اونم آخر شب، همین خواب های الکی میشه دیگه.




پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱:۵۹ سه شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۳
#4
اتاق مشترک اسلیترین سرشار از تنش بود. جارویم شکسته و فردا مسابقه کوییدیچ بسیار مهمی داریم. از شدت عصبانیت داشتم دیوارها را با چشمانم می‌خوردم. توی این موقع سال حتی یک جارو درست و درمان توی بازار پیدا نمی‌شود. توی ذهنم داشتم دنبال یه معجزه می‌گشتم تا نجاتم بدهد.

یاد مارکو افتادم. همیشه می‌داند چطور مشکلات را حل کند. به سمتش رفتم و با عصبانیت گفتم:
- مارکو، بدبخت شدم! جاروم شکسته و فردا مسابقه داریم. کمک میخوام.

مارکو که در حال خواندن کتاب بود سرش را بلند کرد و با ابروهای بالا رفته به من نگاه کرد.
- چی شده؟ تو که همیشه همه چی رو تحت کنترل داری.

- خب، این بار نه. جاروم شکسته و نمی‌دونم چطور باید فردا بازی کنم. راه‌حلی داری؟

مارکو با لبخند مرموزش به من نگاه میکند.
- کمک می‌کنم، ولی یه شرط داره.
- شرط؟ چه شرطی؟
-باید یه معجون تقویت‌کننده از اسنیپ بدزدی. برای یکی از آزمایشام لازم دارم.

با تردید نگاهش کردم. دزدیدن معجون از اسنیپ خیلی خطرناک است، ولی چاره‌ای ندارم. با نارضایتی و عصبانیت که کاملا توی چهره ام معلوم بود رو کردم به مارکو.
-خب، قبول. فقط بگو چه راه‌حلی داری.

مارکو به سمت قفسه‌ای رفت و چیزی را بیرون کشید. وقتی نگاه کردم، یک جفت کفش بالدار جلب توجه می کرد.

- این چیه؟
- اینا کفش‌های بالدار هستن. می‌تونم با جادو روی اینا کاری کنم که به اندازه یه جارو کار کنن. فقط باید یاد بگیری چطور ازشون استفاده کنی.
-خب، اول باید معجون رو بیارم درسته؟

مارکو سرش را به معنای تایید تکان داد.
- آره، اول معجون رو بیار. بعد کفش‌ها رو بهت می‌دم.

شب شده و قلعه آرام است. به سمت زیرزمین‌ها می‌روم، جایی که دفتر و آزمایشگاه اسنیپ قرار دارد. دلم مثل طبل می‌زند. باید خیلی مراقب باشم. به در آزمایشگاه می‌رسم و گوشم را به در می‌چسبانم. مطمئن می‌شوم که کسی داخل نیست.
آرام در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. اتاق تاریک و پر است از بطری‌های مختلف. توی گوشه‌ای از میز، بطری‌های معجون تقویت‌کننده به صف چیده شده است. به طرف آنها میروم و یکی از بطری‌ها را برمی‌دارم. دستم می‌لرزد و بطری کمی تکان می‌خورد. صدای خفیفی تولید می‌شود. گوش به زنگم که صدایم را نشنیده باشند.

با بطری که در دست دارم، به آرامی از آزمایشگاه خارج می‌شوم و در را می‌بندم. به سمت اتاق مشترک اسلیترین برمی‌گردم. مارکو منتظرمن است. بطری را به او می‌دهم و اون با لبخند مرموزش من را به سمت قفسه ها هدایت میکند.
- کار خوبی کردی. حالا کفش‌ها رو بهت می‌دم.

مارکو به قفسه‌ای می‌رود و کفش‌های بالدار را بیرون می‌کشد.
- بیا، فقط خیلی مراقبشون باش.

قبل از اینکه بروم و تمرین کنم، کنجکاو می‌شوم و از مارکو می‌پرسم:
- مارکو، این کفش‌ها رو از کجا گیر آوردی؟ تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.

مارکو با تک خنده ای داستان خودش را تعریف میکند.
- این یه داستان طولانیه. توی بازار سیاه جادویی با یه جادوگر قدیمی برخورد کردم. اون کفش‌ها رو داشت و وقتی ازش پرسیدم، گفت متعلق به یکی از پیشگامان کوییدیچ بوده. از اون لحظه که تعریف کرد، دلم می‌خواست اینا رو داشته باشم. ولی اون جادوگر حاضر نمی‌شد زیر 1000 گالیون بفروشه.

با تعجب می‌گویم:
- 1000 گالیون؟ پس چطور تونستی اینا رو بگیری؟

- خب، من راضی نشدم. کفش‌ها رو دزدیدم. من کلکسیونرم و وقتی چیزی رو بخوام، راهی پیدا می‌کنم تا به دستش بیارم.

با هیجان کفش‌ها را می‌گیرم و به سمت زمین تمرین می‌روم. مارکو هم همراهی‌ام می‌کند تا ببیند کفش‌ها چطور عمل می‌کنند. کفش‌ها را می‌پوشم و سعی می‌کنم بال‌های کوچیک آنها را کنترل کنم. در ابتدا خیلی عجیب و دشواراست. چند بار تعادلم را از دست می‌دهم و به زمین می‌افتم، ولی هر بار مارکو با نگرانی به کفش‌ها نگاه می‌کند، نه به من!

- یولا، مراقب باش! این کفش‌ها خیلی حساسن. باید خیلی دقت کنی که صدمه نبینن.

با خنده می‌گویم:
- نگران کفش‌هامی یا من؟

مارکو با جدیت جواب می‌دهد:
- کفش‌ها. البته، اگه تو هم سالم بمونی بد نیست.

بعد از چندین تلاش ناموفق و زمین خوردن‌های متعدد، بالاخره موفق می‌شوم تعادلم را حفظ کنم. شروع به دویدن می‌کنم و بال‌های کوچیک کفش‌ها شروع به حرکت می‌کنند. حس عجیبی دارم، انگار روی هوا قدم می‌زنم. وقتی بالاخره موفق می‌شوم از زمین بلند شوم، مارکو با دقت حرکاتم را زیر نظر میگیرد.

- عالیه! داری یاد می‌گیری. فقط یادت باشه که با بال‌ها نرم رفتار کنی، نه زیاد سریع و نه زیاد آروم.

چند ساعت بعد، موفق می‌شوم کنترل کامل کفش‌ها را به دست بگیرم. می‌توانم به راحتی پرواز کنم و حتی حرکات پیچیده را انجام دهم. مارکو بالاخره لبخند رضایت‌بخشی به لب می‌آورد.
- فکر می‌کنم آماده‌ای. فردا می‌تونی با این کفش‌ها تو مسابقه شرکت کنی.

روز مسابقه فرا می‌رسد و من با کفش‌های بالدار به میدان مسابقه می‌روم. ناظران و بازیکنان با تعجب به من نگاه می‌کنند. اما وقتی بازی شروع می‌شود، کفش‌های بالدار جادویی مارکو کار می‌کنند. سرعت و چابکی من با جاروهای دیگر قابل مقایسه است و حتی در بعضی مواقع بهتر عمل می‌کند.

در نهایت، مسابقه را با پیروزی به پایان می‌رسانیم و تیم اسلیترین به خاطر این نوآوری و خلاقیت من تشویق می‌شود. کفش‌های بالدار مارکو به یکی از ابزارهای جادویی محبوب در هاگوارتز تبدیل می‌شود و من یاد می‌گیرم که همیشه راه‌های خلاقانه‌ای برای حل مشکلات وجود دارد.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴:۴۹ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
#5
چالش دوم

نشسته بودم تو کوپه قطار هاگوارتز، جایی که همیشه بهترین جا برای گپ و گفت‌های جادویی بود. کنارم، تئو نات، پانسی پارکینسون و بلیز زابینی نشسته بودن. هر کدوم از اونا، دانش‌آموزای باهوش و تیزبین اسلیترین بودن.
پانسی با هیجان گفت:
- یولا، شنیدی پروفسور مک‌گونگال گفته امسال تو جنگل ممنوعه موجودات جدید پیدا شدن؟

با اعتماد به نفس جواب دادم:
- آره، شنیدم. جنگل ممنوعه همیشه پر از اسرار و موجودات جادویی بوده. ولی می‌دونی، چیزی که بیشتر از همه تو ذهنم مونده، درختای جادوییه که گفته شده اونجا هستن.

تئو با شک پرسید:
- درختای جادویی؟ اینم یکی از داستانای خیالیه یا واقعا وجود دارن؟

با لبخند مغرورانه گفتم:
- البته که وجود دارن. در حقیقت، سه تا درخت خاص تو جنگل ممنوعه هست که هر کدوم ویژگی‌های خاصی دارن. ولی برای اینکه بیشتر بفهمین، یه معما دارم براتون.

چشمای بلیز برق زد:
- معما؟ بگو ببینم، چی تو چنته داری؟

شروع کردم.
- تصور کنین که وارد جنگل ممنوعه شدین و سه تا درخت جادویی پیدا کردین. هر کدوم از این درختا یه قدرت خاص بهتون می‌دن. یکی از درختا نور جادویی تولید می‌کنه که تو تاریکی کمک می‌کنه. دومی میوه‌های جادویی می‌ده که قدرتای ویژه‌ای بهتون می‌بخشن و درخت سوم یه دروازه به دنیای دیگه باز می‌کنه که می‌تونه شما رو به مکانای ناشناخته ببره. حالا، اگه شما بودین، کدوم درخت رو انتخاب می‌کردین و چرا؟

پانسی که همیشه دوست داشت اولین باشه، با اطمینان گفت:
- من درخت نور جادویی رو انتخاب می‌کنم. نور همیشه به کار میاد و تو تاریکی جنگل ممنوعه خیلی مفیده.

تئو با همون شکاکیت همیشگیش گفت:
- ولی نور همیشه نمی‌تونه همه مشکلات رو حل کنه. من فکر می‌کنم میوه‌های جادویی بیشتر کمک می‌کنن، چون ممکنه قدرتایی بدن که تو شرایط مختلف به درد بخورن.

بلیز کمی فکر کرد و بعد با اعتماد به نفس گفت:
- من درخت دروازه به دنیای دیگه رو انتخاب می‌کنم. دنیای ناشناخته پر از امکانات و فرصتای جدیده. با این دروازه، می‌تونم چیزای بیشتری یاد بگیرم و کشف کنم.

با لبخند مغرورانه به همه نگاه کردم.
- هر کدوم از شما دلایل خوبی دارین. ولی واقعیت اینه که تو دنیای جادو، هیچ انتخابی کاملا درست یا غلط نیست. مهم اینه که بتونیم با توجه به شرایط و نیازای خودمون، بهترین تصمیم رو بگیریم.

تئو که هنوز کمی شکاک بود، پرسید:
- و اگه این درختا واقعا وجود داشته باشن، چطور می‌تونیم مطمئن بشیم که قدرتاشون واقعیه؟

با لبخند مرموزی جواب دادم.
- این دقیقا همون چیزیه که باید کشف کنیم. شاید یه روز، وقتی به اندازه کافی شجاع و آماده باشیم، بتونیم به جنگل ممنوعه بریم و خودمون اونا رو ببینیم.

پانسی با شوق گفت:
- حتما باید این کار رو بکنیم. فکر کنین، اگه واقعا این درختا رو پیدا کنیم، می‌تونیم تاریخ‌ساز بشیم.

تئو که هنوز کمی شکاک بود، گفت:
- به هر حال، باید مطمئن بشیم که این داستانا واقعیه. من نمی‌تونم فقط با شنیدن حرفای دیگران قانع بشم.

بلیز با لبخند گفت:
- پس بیاین یه نقشه بکشیم. وقتی به هاگوارتز رسیدیم، می‌تونیم از پروفسور مک‌گونگال یا حتی هاگرید درباره این درختا بیشتر بپرسیم. اگه اونا تایید کنن، می‌تونیم برنامه‌ریزی کنیم که چطور به جنگل ممنوعه بریم.

پانسی با هیجان سر تکون داد.
- موافقم. این ماجراجویی می‌تونه بهترین تجربه‌مون باشه. و اگه واقعا این درختا رو پیدا کنیم، می‌تونیم چیزای زیادی یاد بگیریم و شاید حتی بتونیم از قدرتاشون استفاده کنیم.

تئو با لبخند کمرنگ گفت:
- خوب، اگه اینقدر مطمئنید، منم همرا‌تون میام. ولی اگه چیزی پیدا نکردیم، باید اعتراف کنین که حق با من بوده.

با لبخند به همه نگاه کردم و گفتم:
- قبول. ولی من مطمئنم که چیزی پیدا می‌کنیم. ما به زودی وارد دنیایی از ماجراجویی‌های جادویی می‌شیم که تا حالا تجربه نکردیم.

بحث ما ادامه داشت و هر لحظه بر هیجانمون اضافه می‌شد.
این مکالمه باعث شد که همه بیشتر از قبل منتظر رسیدن به هاگوارتز و شروع این ماجراجویی شگفت‌انگیز باشیم. قطار به مسیر خودش ادامه می‌داد و ما با هر لحظه بیشتر به دنیای جادویی و اسرارآمیز نزدیک‌تر می‌شدیم. هدف من روشن بود: این کشف بزرگ رو به نام گروه اسلیترین ثبت کنیم و نشون بدیم که اسلیترین‌ها بهترین هستن.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹:۰۵ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
#6
چالش اول:

با قدم گذاشتن به کوچه ناکترن، حس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت. تاریکی و سکوت مرموز در این کوچه حکم‌فرما بود. آسمان ابری و تاریک، به کوچه حالتی مرموز و ترسناک داده بود. دیوارهای قدیمی و نمور با تابلوهای قدیمی و فرسوده که اسامی ناشناخته و غریبی رویشان حک شده بود، توجه‌ام را جلب کردند.

نوری کم‌سوتر از شعله شمع از درون مغازه‌ها به بیرون می‌تابید و سایه‌های عجیب و غریبی روی سنگ‌فرش‌های کثیف و ترک‌خورده نقش می‌بست. بوی تند و تلخی در هوا پیچیده بود که حسی از خطر و هیجان را در من برانگیخت. اینجا، جایی بود که همیشه آرزوی دیدنش را داشتم.

قدم‌هایم را آهسته و محتاطانه برداشتم و به اطراف نگاهی انداختم. مغازه‌های تاریک و کهنه با ویترین‌های پر از اشیای عجیب و غریب، توجه‌ام را به خود جلب کردند. در یکی از ویترین‌ها، یک گردنبند طلایی با سنگ‌های سیاه براق قرار داشت که جاذبه‌ای مرموز و خطرناک از خود ساطع می‌کرد. این گردنبند به نظر می‌رسید که قدرتی فراتر از تصور دارد.

به سمت مغازه‌ای که ابزار و وسایل جادوی سیاه را می‌فروخت نزدیک شدم. درون مغازه، نور کم و فضای مرموزی حاکم بود. قفسه‌ها پر از کتاب‌های کهنه و تاریکی بودند که به نظر می‌رسید هر کدامشان رازهای ناگفته‌ای را در دل خود دارند. در گوشه‌ای، چوبدستی‌های عجیبی قرار داشتند که هرکدام با طراحی‌های منحصر به فرد و سنگ‌های قیمتی تزئین شده بودند.

توجه‌ام به یک گوی بلورین جلب شد که درون آن مهی غلیظ و سیاه جریان داشت. این گوی بلورین به نظر می‌رسید که می‌تواند ارواح را احضار کند یا آینده تاریکی را نشان دهد. در کنار آن، یک کتاب بزرگ و سنگین با جلد چرمی قرار داشت که حروفی طلایی روی آن حک شده بود. این کتاب با زنجیرهایی بسته شده بود و حس می‌کردم اگر آن را باز کنم، دنیاهای ناشناخته‌ای به رویم گشوده خواهد شد.

در حالی که به دقت به هر کدام از این وسایل نگاه می‌کردم، صدایی از پشت سرم بلند شد:

-چیزی توجهت رو جلب کرده، دختر جوان؟

به آرامی برگشتم و مردی با لباس‌های کهنه و چهره‌ای سخت دیدم. او چشمانی تیزبین و نگاهی نافذ داشت که انگار تمام رازهای من را می‌خواند. با لبخندی محکم و بدون ترس جواب دادم:

-بله، به نظر می‌رسه اینجا پر از اسرار و جادوهای سیاهه که من به دنبالشون هستم.

مرد لبخندی محو بر لب آورد و به گوی بلورین اشاره کرد:

-این گوی، قدرتی بی‌نظیر داره. می‌تونه آینده رو نشون بده، ولی مراقب باش، هرگز چیزی رو که نمی‌تونی کنترل کنی، احضار نکن.
بدون اینکه چشم از گوی بردارم، با اطمینان گفتم:

-من از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. اومدم تا قدرت واقعی رو پیدا کنم و ازش استفاده کنم.

مرد به آرامی سر تکان داد و به یکی از چوبدستی‌ها اشاره کرد:

-این چوبدستی از استخوان اژدها ساخته شده و با جادوی سیاه آمیخته شده. مناسب کسانیه که قدرت و شهامت دارن.

به سمت چوبدستی رفتم و با دقت بیشتری به آن نگاه کردم. احساس کردم که اینجا، کوچه ناکترن، پر از اسرار و جادوی سیاه است. احساس کردم که این مکان، جایی است که می‌توانم بسیاری از رازهای جادویی را کشف کنم و به قدرت‌هایی دست پیدا کنم که تا کنون تنها در خواب‌هایم دیده بودم.

باز هم با صدای محکم و بدون تردید گفتم:

-اینجا جای من است. من آماده‌ام تا با هر چالشی روبرو بشم و هیچ چیزی نمی‌تونه من رو متوقف کنه.

نگاه مرد عمیق‌تر شد و لبخندی مرموز بر لبانش نشست:

-پس خوش اومدی، یولا بلک. جادوی سیاه منتظرته.



پاسخ به: سال‌اولی‌ها از این طرف: کلاه گروه‌بندی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱:۳۵ یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳
#7
سلام کلاه

من همیشه به دنبال چالش‌ها و معماهای پیچیده هستم.
غرور و اعتماد به نفسی دارم که نمی‌گذارد به راحتی تسلیم شوم. از حل کردن معماها لذت می‌برم و دوست دارم دیگران را در این مسیر به چالش بکشم.
از پیچیدگی لذت می‌برم و هیچ‌وقت به چیزی کمتر از بهترین راضی نمی‌شوم.
عاشق خواندن کتاب‌های نایاب و قدیمی هستم، به ویژه کتاب‌هایی که درباره تاریخچه جادو و اسرار آن نوشته شده‌ باشه.
شخصیتی پیچیده و چند وجهی دارم .
قدرت منو جذب میکنه و همیشه دوست دارم در کانون توجه باشم.

من باید توی گروه اسلیدرین باشم تمام.



پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰:۱۳ یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳
#8
در یک روز پاییزی، آسمان پر از ابرهای خاکستری بود. در ایستگاه قطار هاگزمید ایستاده بودم و منتظر قطار هاگوارتز اکسپرس بودم. ناگهان صدای جیغ یک پرنده مرموز از بالای درختان به گوشم رسید. پرنده‌ای با پرهای سبز و چشمان درخشان بر فراز سرم پرواز می‌کرد.
حس ترس و کنجکاوی را در من بیدار میکرد .

قطار به ایستگاه رسید و من سوار شدم. در کوپه‌ای خالی نشستم و به شیرینی‌ای که در هاگزمید خریده بودم، نگاهی انداختم. ناگهان، چشمم به چیزی در زیر صندلی افتاد. یک گردنبند جادویی با جواهرات درخشان!

چرا این گردنبند باید اینجا باشه ؟ مهم نیست که چرا اینجاست مهم اینه که من بفهمم معمای پشت اون چیه!

گردنبند را برداشتم و بررسی کردم. در پشت آن، یک معما نوشته شده بود:

"در تاریکی شب، چوبدستی خود را به سمت ستاره شمالی بگیر و سایه را دنبال کن تا به گنجینه برسی."

به محض رسیدن به هاگوارتز، شب شده بود و آسمان تاریک و پرستاره بود. به محوطه بیرونی قلعه رفتم و چوبدستی‌ام را به سمت ستاره شمالی نشانه گرفتم. سایه‌ای به سمت جنگل ممنوع حرکت کرد. با دقت سایه را دنبال کردم و به یک درخت کهنسال رسیدم.

در کنار درخت، علامتی وجود داشت که به زبان پارسل نوشته شده بود. خوشبختانه، توانایی خواندن زبان پارسل را از خاندان بلک به ارث برده بودم .

متن را ترجمه کردم:

"گنجینه در زیر خاک پنهان است، در ازای پنج گالیون، قدرت‌های بی‌پایان."

پنج گالیون یعنی چی؟ چرا ؟ سوالات زیادی توی سرم میچرخید.!

پنج گالیون از جیبم درآوردم و روی زمین گذاشتم. ناگهان زمین لرزید و دریچه‌ای به زیرزمین باز شد.
ترس وحشت را درون تمام بدنم حس میکردم ولی من از یک بلک هستم و ترس نباید جایی در احساسات من داشته باشد.
وارد شدم و درون آن، صندوقچه‌ای پر از جواهرات و اشیای جادویی دیدم.

وقتی برگشتم به قلعه، احساس می‌کردم که معمای بزرگی را حل کرده‌ام و راز گردنبند جادویی را کشف کرده‌ام. با لبخندی به سمت خوابگاه اسلیترین رفتم، در حالی که پرنده سبز دوباره بر فراز سرم پرواز می‌کرد و صدایش در هوای شب پیچید.



پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲:۳۱ یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳
#9
ویژگی شخصیتی: باهوش بودن

امروز، در کوچه دیاگون قدم می‌زدم، جایی که همیشه برای من پر از هیجان و رمز و راز بوده .
این بار تصمیم داشتم دو کار مهم انجام بدم: خرید چوب دستی جدید و پیدا کردن یک حیوان دست‌آموز منحصر به فرد.

به مغازه معروف اولیوندر رفتم. وقتی وارد شدم، زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد و بوی خوش چوب تازه به مشامم رسید. آقای اولیوندر، صاحب مغازه، با لبخندی مرموز به من خوش‌آمد گفت.

-سلام، خانم بلک. به چه کمکی نیاز دارید؟

با اعتماد به نفس پاسخ دادم:

-سلام، آقای اولیوندر. من به دنبال یک چوب دستی جدید هستم. یه چیزی خاص و منحصر به فرد.

اولیوندر به آرامی سری تکان داد و به پشت مغازه رفت.
بعد از چند لحظه با دو جعبه بلند و باریک بازگشت.

-من دو چوب دستی برای شما آورده‌ام. این یکی از چوب درخت نارون با هسته پر ققنوس ساخته شده است. دیگری از چوب درخت بید و هسته موی تک شاخ هر دو بسیار قدرتمند هستند.

چوب دستی اول را در دست گرفتم و حس کردم انرژی قدرتمندی در آن جریان دارد. اما وقتی چوب دستی دوم را لمس کردم، حس کردم که این چوب دستی روحیه حساس و لطیفی داره که اصلاً با من همخوانی نداره، طراحی شده .
با عصبانیت چوب دستی را روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:

- اولیوندر، تو با خاندان من آشنایی داری. این چوب دستی‌ای هست که برای من آورده‌ای؟

اولیوندر با اندکی شرم‌ساری گفت:

-متاسفم، خانم بلک. اشتباه از من بود. این چوب دستی اولی قطعاً مناسب شماست.

چوب دستی نارون را انتخاب کردم و بعد از پرداخت پول، بدون هیچ کلامی مغازه را ترک کردم.
هنوز عصبانیت در من فروکش نکرده بود که به سمت مغازه حیوانات جادویی حرکت کردم.
در طول مسیر، تصمیم گرفتم یکی از معماهای پیچیده‌ام را برای دوستام طراحی کنم.

به محض ورود به مغازه حیوانات، توسط صداهای مختلف و بوهای عجیب احاطه شدم. قفس‌هایی پر از حیوانات جادویی، از جغدها گرفته تا قورباغه‌های سمی و گربه ، در همه جا دیده می‌شد. به سمت فروشنده رفتم و گفتم:

- دنبال یک حیوان دست‌آموز هستم که هم نادر باشه و هم باهوش.

فروشنده با لبخندی دوستانه پاسخ داد:

-فکر می‌کنم چیزی که به دنبالش هستی را دارم. دنبالم بیا!

فروشنده منو به یک بخش اختصاصی در پشت مغازه برد و سه جعبه کوچک را باز کرد.
داخل جعبه‌ها، سه حیوان مختلف قرار داشتند. یکی از آن‌ها یک جغد سیاه نادر به نام "نیکس"، دومی یه گربه با چشمان سبز درخشان و موهای نرم و آخرین حیوان یه قورباغه سمی که به نظر می‌رسید توانایی‌های خاصی نداره.

به هر سه تا حیوان نگاه کردم و متوجه شدم که انتخاب بین آن‌ها خیلی سخته . هر یک از آن‌ها ویژگی‌های خاص خود را داشتند و می‌توانستند همدمی عالی برای من باشند.
اما همیشه کمی از جغدها می‌ترسیدم، خاطره‌ای از کودکی که هیچ‌گاه نتوانسته بودم آن را فراموش کنم. این ترس باعث شد که انتخاب نیکس برام سخت‌تر باشه.

فروشنده گفت:
-این جغد بسیار باهوشه و تاحالا مثل این حیوان رو جایی ندیدی حتی می‌تونه پیام‌ها را به سرعت و دقت بی‌نظیری حمل کند. گربه با چشمان سبز ، توانایی خاصی در پیش‌بینی خطرات دارد و قورباغه هم می‌تونه جادوهای سیاه را تشخیص بده."

با دقت به هر سه حیوان نگاه کردم و در فکر فرو رفتم. با خود گفتم:

-هر سه آن‌ها عالی هستند، اما کدام یک را باید انتخاب کنم؟

بین دو راهی نیکس و قورباغه سمی گیر کرده بودم.
از یک طرف، نیکس با هوش و ذکاوتی که داشت منو تحت تأثیر قرار داده بود، اما ترس قدیمی‌ام از جغدها کار را سخت می‌کرد. از طرف دیگر، علاقه‌ام به جادوی سیاه و توانایی قورباغه در تشخیص اونا منو به سمت اون حیوان می‌کشید.

بعد از مدتی فکر کردن، تصمیم گرفتم به ترس خودم غلبه کنم. با نگاه به چشمان براق نیکس، به خودم گفتم:

-این جغد بهترین همراه برای منه .

نیکس را انتخاب کردم و بعد از پرداخت پول، مغازه را ترک کردم.

به پاتیل درزدار رفتم تا کمی استراحت کنم. وقتی وارد شدم، دوستای قدیمی‌ام بلز زابینی و تئو نات را دیدم که در گوشه‌ای نشسته بودند. بلز با دیدن من گفت:

-سلام یولا! چطوری؟

با لبخندی مرموز پاسخ دادم:

-سلام بلز، تئو! به تازگی یک جغد خریده‌ام. اسمش نیکس .

تئو با لبخند گفت:

-به نظر می‌رسد انتخاب خوبی داشته‌ای.

با لبخند گفتم:

-البته، اما حالا که اینجا هستیم، بیایید یک معمای جدید را امتحان کنیم.

بلز با هیجان گفت:

-بسیار خوب، یولا. معمات رو بگو .

-سه جادوگر به نام‌های آلفرد، برنارد و چارلز در یک مسابقه شرکت کرده‌اند. هر یک از آن‌ها یک چوب دستی خاص دارد.
چوب دستی اول از چوب درخت بلوط با هسته موی تک‌شاخ است،چوب دستی دوم از چوب درخت زیتون با هسته رگ قلب اژدها است و چوب دستی سوم از چوب درخت بید با هسته پر ققنوس.
آلفرد همیشه راست می‌گوید، برنارد همیشه دروغ می‌گوید و چارلز گاهی راست می‌گوید و گاهی دروغ.
شما باید بفهمید کدام چوب دستی متعلق به کدام جادوگر است.
نکته اش اینه که هیچ‌کدام از جادوگران نمی‌تونن چوب دستی خودشون را نام ببرند.

بلز و تئو شروع به فکر کردن کردند. بعد از مدتی بلز گفت:

-فکر می‌کنم چوب دستی بلوط متعلق به آلفرد است، چوب دستی زیتون متعلق به برنارد و چوب دستی بید متعلق به چارلز.

با خنده‌ای مرموز جوابشو دادم:

-نه، بلز. این جواب درست نیست. دوباره فکر کن!

تئو گفت:

-شاید چوب دستی بید برای آلفرد باشد، و زیتون برای برنارد.

باز هم خندیدم:

-نه، تئو. نزدیک هستی، اما باز هم اشتباه.

بعد از چندین بار تلاش و بحث، بلز به آرامی گفت:

-اه یولا، چرا معماهای تو همیشه اینقدر سخت هستن؟ من هیچ وقت نمی‌تونم جواب اونا رو پیدا کنم.

با نگاهی سرد و محکم پاسخ دادم:

-بلز، معماها برای این هستند که ذهن تو رو به چالش بکشند. اگر نمی‌تونی جوابشون را پیدا کنی، شاید باید بیشتر تلاش کنی.

بلز با عصبانیت گفت:

-شاید تو فقط می‌خواهی نشون بدهی که از همه ما باهوش‌تری.

با شرارت در چشمانم پاسخ دادم:

-شاید. اما اگر نمی‌تونی تحملش کنی، بهتره تو پاسخ دادن به معما های من دست برداری!

بحث بین ما بالا گرفت و بلز با عصبانیت از جا برخاست. اما تئو با دست گذاشتن روی شانه بلز او را آرام کرد. با لبخندی پیروزمندانه به نیکس نگاه کردم و با خود گفتم:

-این تازه شروع ماجراجویی‌های ماست. ماجراهای بیشتری در پیش داریم.


---
قبلا ازت خواسته بودم خوب مطالعه کنی که خواسته‌های هر تاپیک چیه و طبق اون پیش بری. همونطور که می‌بینی هرکس تو این تاپیک پست زده بالای پستش ویژگی‌ شخصیتی خودش رو مشخص کرده، ولی دوباره می‌بینم که اینجا بالای پستت اینو مشخص نکردی. من خودم با برداشت خودم از رولت، اینو بالای پستت اضافه کردم ولی لطفا در آینده حواست به این موضوع باشه.

هم‌چنان توصیفاتت گاهی از کتابی خارج می‌شد و محاوره‌ای بود. باید تصمیم بگیری که لحن پستت می‌خوای چی باشه و از ابتدا تا انتها فقط و فقط به همون سبک بنویسی. فاصله علائم نگارشی (که به کلمه قبل می‌چسبن و با اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن) رو اکثر جاها رعایت کردی، ولی بعضی جاها حواست نبوده و هم قبل و هم بعدش فاصله گذاشتی. لطفا دقت بیشتری تو این موارد به خرج بده.

در مورد دیالوگ هم چند نکته هست که چون در ادامه تو یکی از کلاسای هاگوارتز این مورد آموزش داده شده، اینجا در موردش سختگیری نمی‌کنم. فقط فعلا اینو بدون که لحن دیالوگ‌ها باید محاوره‌ای باشه. همونطور که تو گفتگوی عادی با بقیه عامیانه صحبت می‌کنی، اینجا هم همین‌طوره. اون توصیفات هست که به انتخاب خودت می‌تونی کتابی یا عامیانه بنویسی. ولی دیالوگ 99% مواقع باید محاوره‌ای باشه. با این وجود اگه برداشتم درست باشه و هدفت انتقال دادن باهوش بودن یولا باشه، اینجا متوقفت نمی‌کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۷ ۱۷:۰۳:۲۶


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲:۲۱ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
#10
بارون نم نم میباره و من اصلا دوست ندارم خیس بشم .
پس قبل از شروع بارون خودمو به پاتیل درزدار میرسونم .
یه ساختمون قدیمی که چون ماگل ها هم میتونن ببیننش چیز جادویی زیادی نداره ، تا اینکه وارد بشی و اونجا هست که جادو اتفاق می افته.
در رو با دست فشار میدم ، دربا جیر جیر و صدای زیادی باز میشه و من وارد میشم ، چون چمدونم سنگین بود ترجیح دادم با خودم به این طرف و اونطرف نکشمش و همون جا ولش کنم .
اکثر صندلی ها خالیه و فقط چندتا اوباش که دور هم جمع شدن و شاید یکی دوتا جن که دارن مشروب میخورن ، هیچ کدومشون به درد من نمیخورن .
سرمو برمیگردونم و ناگهان دیزی رو میبنم دیزی کران ، که مثل همیشه یه گوشه دنج پیدا کرده و روزنامه اش رو جلوی صورتش گرفته .

اول از همه باید فکر کنم و یه موضوع عالی برای هم صحبت شدن باهاش پیدا کنم .
درسته که باهات هم صحبت شده ولی میدونم که به هیچ کدوم از حرفات گوش نمیده و فقط سرش تو کار خودشه .
پس باید یه موضوع عالی باشه تا کاملا حواسشو به من جمع کنه .
بهترین کار اینه که بهش یه شغل پیشنهاد بدم !
اره اره این عالی ترین چیزیه که میتونه دیزی رو به وجد بیاره .

با همون غرور همیشگی و یه کم شرارت که همیشه تو چشمام پیدا میشه به سمتش رفتم و صندلی کنارش رو کشیدم و نشستم پیشش .
انتظار داشتم حداقل نگاه کنه ببینه کیه که پیشش نشسته ولی اصلا اینطور نبود حتی یه اینچ هم تکون نخورد .
حالا اینجا بود که باید نقشه عالی خودمو پیش میبردم ، بدون هیچ حرف اضافی شروع کردم به صحبت با دیزی .

- یه شغل خیلی خوب برات سراغ دارم .

دیزی یه تکون ریز خورد و فقط بالای روزنامه اش رو پایین اورد ، نیم نگاهی به من کرد .

- علاقه ای ندارم .

باید میدونستم که فقط یه پیشنهاد خشک و خالی اونو از لاک خودش بیرون نمیاره .
این دفعه سعی کردم جمله ام رو عاقلانه تر انتخاب کنم .

- بلک هستم ، یولا بلک . یه شغل عالی با درآمد عالی برات سراغ دارم .

نمیدونم شنیدن اسم بلک اونو وادار کرد که روزنامه اش رو بزاره کنار یا اسم پول که اومد وسط ، در هر صورت من خوشحال بودم که اونو وادار به صحبت کردن کردم.

- خوشبختم خانم بلک ، داشتید میگفتید که کار ...

- اره زحمت زیادی نداره ولی درامد خوبی داره .

- بله بله سرتا پا گوشم .

- خدمتکار من باشن.

دیزی تا شنید که من چی گفتم با اخم و تخم و غرغری که زیر لب میکرد دوباره روزنامه اش رو باز کرد و جلوی صورتش گرفت .
کلافه شده بودم نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم تا بتونم از زیر زبونش حرف بکشم .
با گذشته ای که از دیزی میشناختم میدونستم که دوست داره تو جبهه سیاهی خدمت کنه ، البته نه این که در خدمت سیاهی نباشه ولی کیه که دوست نداشته باشه نزدیک به لرد سیاه باشه .
همینجا بود که فهمیدم باید از پیشینه ای که تو خانواده بلک در مورد خدمت به لرد سیاه داشتیم استفاده کنم .
این دفعه دیگه نمیتونست به هیچ عنوان دست رد به سینه ام بزنه و من میتونستم به هدف خودم برسم.

- میدونی که من یک بلک هستم

- خب

- باید بدونی خاندان بلک همگی در خدمت لرد سیاه هستن.

- چیز جدیدی نیست .

- میتونم جایگاه عالی پیش لرد سیاه برات دست و پا کنم.

دیزی لبه روزنامه رو پایین اورد و نیم نگاهی به من کرد .
مردد بود که الان باید چی بگه ، اینو میشد قشنگ از حالت چهره اش فهمید .

- مثلا چه جایگاهی!

- مشاور چطوره؟

میتونستم تصور کنم که الان روزنامه رو پایین میاره و دوباره صحبت رو از سر میگیریم ولی مثل اینکه دیزی از چیزی که فکر میکردم بیشتر خوشحال شد .
اینجوری میتونم توصیفش کنم که کلا روزنامه رو پرت کرد کنار و با چشمای درشت و قهوه ایش در حالی که دوتا دست اش رو حلقه کرده بود زیر چونه اش به من زل زده بود و نیشش تا بناگوش باز بود .
انگار واقعا چیزهایی که در موردش میگفتن درسته ، فقط باید فرد خاصش رو پیدا کنه ، اون موقع هست که حاضره اورست رو هم فتح کنه .

-کارت از همین الان شروع میشه ، چمدون من جلوی در هست ، نمیخوام خیس بشه . پاشو و اونو بیار اینجا.

- اول پول .

یه مشکل رو حل میکنی مشکل بعدی پیدا میشه .
من که نمیخواستم پولی به دیزی بدم حتی خدمتکار هم نمیخواستم . تنها چیزی که میخواستم آدرس کوچه دیاگون بود
کلافگی را در خودم حس می‌کردم، اما باید خونسردی‌ام را حفظ می‌کردم. به دیزی نگاه کردم و گفتم:

-دیزی، اگه آدرس کوچه دیاگون رو بدونی و بهم بگی، پول و شغل خوب هر دو برات جور میشه.

چشمان دیزی برق زد. کوچه دیاگون یکی از مکان‌های پررمز و راز و پر اهمیت بود و اطلاعاتی که درباره‌اش داشتم می‌توانست برای هر جادوگر مهمی ارزشمند باشد. دیزی نگاهی به من انداخت و پرسید:

-چرا دنبال کوچه دیاگون هستی؟

لبخند زدم و گفتم:

-کارهای مهمی دارم که باید انجام بشه. می‌دونم که تو می‌تونی کمک کنی.

دیزی کمی فکر کرد و بعد از چند لحظه گفت:

-باشه، آدرس رو بهت میدم، ولی اول باید مطمئن بشم که حرفت راسته. یه نشونه از وفاداریت به لرد سیاه بهم بده.
می‌دانستم که این آخرین شانس من است.

دست به جیبم بردم و از جیب داخلی لباسم یک مدال نقره‌ای کوچک که نشان خانواده بلک بود، بیرون کشیدم و به دیزی نشان دادم.

-این نشانه‌ای از خانواده بلک هست. ما همیشه به لرد سیاه وفادار بودیم و خواهیم بود.

دیزی به مدال نگاهی انداخت و سپس به من خیره شد. سرش را تکان داد و گفت:

-باشه، قبول دارم. کوچه دیاگون توی لندن، پشت خیابان چورینگ کراس هست. برای ورود بهش باید سه بار به آجر سوم از سمت چپ در دیوار پشت مغازه کت و شلوار فروشی بزنی. در باز میشه و می‌تونی وارد بشی.

نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم. بالاخره به چیزی که می‌خواستم رسیدم. چمدونم را برداشتم و به سمت در رفتم. قبل از خروج گفتم:

-دیزی، ممنونم. به زودی بیشتر با هم کار خواهیم کرد.

دیزی تنها لبخندی زد و سرش را تکان داد.
از پاتیل درزدار بیرون آمدم و در حالی که باران هنوز نم‌نم می‌بارید، به سمت خیابان چورینگ کراس به راه افتادم. ماجراجویی من تازه شروع شده بود و حالا باید به کوچه دیاگون می‌رفتم تا باقی نقشه‌ام را اجرا کنم.


----

یولا عزیز، اینکه پستتو با لحن اول شخص نوشته بودی خیلی کار جالبی بود... این موضوع که مستقیم افکارت از زبون خودت بیان می‌شد حس خوبی بهم می‌داد. امیدوارم این سبکو ادامه بدی و در آینده پستای بیشتری ازت بخونم.

شخصیت دیزی رو قابل قبول نشونم دادی و راضی بودم. دقت کردم علائم نگارشی رو هم نسبتا خوب رعایت کرده بودی. فقط لطفاً علائمت رو به کلمه قبلی بچسبون از کلمه بعدیش فاصله بده. یعنی این شکلی:


در رو با دست فشار میدم، در با جیر جیر و صدای زیادی باز میشه و من وارد میشم، چون چمدونم سنگین بود ترجیح دادم با خودم به این طرف و اونطرف نکشمش و همون جا ولش کنم.

همونطور که می‌بینی ویرگول رو به (فشار میدم) چسبوندم بعد یه فاصله گذاشتم و جمله بعدی رو شروع کردم.

یه نکته ظاهری دیگه هم اینکه سعی کن تا جایی که نیاز نشده بین توصیفاتت اینتر نزنی بری خط بعدی. سعی کن پاراگراف‌بندی کنی داستانتو به شکلی که هر پاراگراف موضوع خودشو دنبال کنه، وقتی هم موضوع عوض می‌شه دوتا اینتر بزنی و بری پاراگراف بعدی.

یه جاهایی هم متوجه شدم توی توصیفاتت لحنت کتابی می‌شد و یه جاهایی عامیانه. سعی کن اگر تصمیم می‌گیری توصیفاتت به شکل عامیانه نوشته بشه حتما لحن عامیانه رو تا ته پست حفظ کنی تا تغییرات لحن ناگهانی کیفیت نوشته‌هاتو پایین نیاره.

در کل خیلی خوب بود و مطمئنم با رفتن به مراحل بعدی و تمرین نکاتی که گفتم بهتر و بهتر می‌شی.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۵۵:۰۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۵۹:۴۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.