گریفیندوری ها مانند ذرتی که در حال پاپکورن شدن است در حال بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن بودند. همه وحشت کرده بودند و مدام به دنیال چیزی بودند که مقدس بوده و آنها را نجات دهد. در این بین یک گریفی اشتباها در شومینه انداخته شده و گریل شد و حتی یک گریفی دیگر اشتباها از پنجره برج به پایین پرت شد.
گریفی های پاپکورنی که دیدند با وحشت کاری از پیش نمیبرند، نفس نفس زنان ایستادند و هر کدام در یک جا نشستند.
تلما که روی زمین دراز کشیده بود و چشمهایش را بسته بود، نفس زنان گفت:
- الان چیکار….هه…. کنیم؟مرلینم ….از دست دادیم؟
با حرف تلما همه به سمت مرلین برگشتند که در گوشه ایی ایستاده بود و با چشمهایی برآمده پلک نمیزد و مدام کلمه “مقدس” را تکرار میکرد.
ساکورا چشمهایش را ریز کرد و گفت:
- خیلی به نظر بی آزار میاد! شاید واقعا جن زده نشده!
- چجوری مطمعن بشیم؟
- مرلین دفترچه راهنما نداره؟
کوین که به شکم روی زمین خوابیده بود و لپش روی زمین پخش شده بود کمی سرش را بالا آورد و گفت:
- من وختی خلسی خلاب میشه و دیگه اهنگ نمیخونه، یکم تکونش میدم و درست میژه! مرلین رو تکون بدیم؟
در ابتدا پیشنهاد کوین بسیار کودکانه به نظر میرسید، ولی پاتریشیا یا ذوق بالا پرید و گفت:
- آرههه! بیایین تکونش بدیم!
ساکورا با قیافه پوکر گفت:
- تکونش بدیم؟ که چی بشه؟ بیشتر مخلوط شه؟
- نخیر! ببین به نظرت مرلین چقدر پیره؟
- خب خیلی پیره.
- دقیقا! فرد به این پیری حتما آنالوگه و دیجیتال نشده…شاید فقط اتصالی داره و باید تکونش بدیم که اتصالی رفع بشه! حتی شاید هم باطری اش رو برعکس کنیم و بذاریم درست شه؟
- اگر نشد چی؟
- خب …. اون وقت واقعا میفهمیم جن زده شده!
گریفی ها با همهمه ایی موافقت کردند. بهرحال مرلین تنها شانسان بود و ارزش تلاش کردن را داشت.
بنابراین جلو آمدند و دست و پای مرلین را گرفته و او را افقی کردند. بعد با شمارش پاتریشیا شروع به تکان دادنش کردند. بعد از چند تکان “ مقدس” گفتن مرلین قطع شد ولی همچنان بدون پلک زدن به روبرویش خیره شده بود.
پاتریشیا که دماغ مرلین را نگه داشته بود با حرارت گفت:
- خوبه! فکر کنم تقریبا موفق شدیم! بیاین برش گردونیم سرجاش!
گریفی ها هم به حرف او گوش کرده و مرلین را به حالت اولش برگرداندند. بعد پاتریشیا به پشت مرلین رفت و با دو دستش به پشت او ، که فکر میکرد محل قرار گیری باطری هایش باشد،محکم ضربه زد.
مرلین تکانی خورد و بیپی صدا داد. بعد از چند لحظه شروع به پلک زدن کرد و جمله که قبل از اتصالی داشت میگفت، کامل کرد:
- هرچیزی که مرلینیه مقدس تر هم هست و در کل از ما مقدس تر نیست!
گریفی ها که از بازگشت مرلین به دنیا خوشحال بودند، هورا کشیده و دست زدند.
ترزا جلو آمد و گفت:
-مرلین بزرگ! بهمون بگو که چجوری تالارو مقدس کنیم؟
- اهم!… خب به نظرم نکنیم!
- ها؟؟
- من نظرم اینکه ما به یک اثر شیطانی احتیاج داریم! فردی که همه اشباح و اجنه اونقدری ازش بترسن که سراغ کافه نیان! یک موجود شرارت بار!
- یعنی چه کسی؟
مرلین نگاه معناداری به همه انداخت. بهرحال جواب واضح بود. وقتی که به شرارت و وحشت فکر میشد، تنها یک نام بود که در ذهن ها میدرخشید: لرد ولدمورت.
سیریوس با عصبانیت جلو آمد و گفت:
- نمیشه اقا! من قبول ندارم! از لرد بخواییم به ما کمک کنه؟ هرگز! محفلیا چی میگن؟
مرلین با همان لبخند مرموز گفت:
- اگر کمک نخواییم چی؟
- مگه میشه؟ چجوری پس لرد رو بیاریم اینجا؟
- لازم نیست بهش بگیم به اثر شرارتش احتیاج داریم! میگیم بیا افتتاح کافه گریف! بعد وقتی اومد اینجا، خود حضورش اینجا همه رو فراری میده!
- یعنی….
- یعنی فقط کافیه افتتاحیه بگیریم!