در برابر
مردمان
خورشید
از اتاق فرمان میفرمایند که پست سوم
« موقعش رسید! قضاوت با شما... »
ناگهان ابرهای بالای سرشون و آدمهای دور و برشون به جنب و جوش افتادن. البته نه به جنب و جوش به سمت جلو، بلکه به جنب و جوش به سمت عقب! این اتفاق برای مرگ، چیز خاصی نبود. برای ترزا تجربهی جالبی بود اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه. اما برای گابریل خیلی تجربهی هیجان انگیز و جالبی بود و میخواست بپره بیرون و آدمهایی که از سر کوچه رد میشدن رو بغل کنه، که متعاقبا ترزا تصمیم میگیره علاوه بر خودش، گابریل رو هم کنترل کنه.
پس از گذشت لحظاتی، همهچیز ایستاد. هنوز خنکای باد دم صبح توی هوا بود و برای تنش و استرس فضا بسیار کمک کننده بود.
- چند پیچش بهش دادی ترزا؟
- فکر میکنم سه پیچش و نصفی...
- خب الان باید چیکار کنیم؟
مرگ بلافاصله بعد از شنیدن "نصفی" با نگاهی پوکر به ترزا خیره شد. سپس داسهاشو غلاف کرد و روی زمین نشست. ترزا و گابریل با تعجب به مرگ نگاه کردن.
- چی شد؟! چرا نشستی؟!
- خسته شدی مرگ؟! بعد از اینکه مسابقه تموم شد میتونیم کلی استراحت کنیم! میخوای بغلت کنم، خستگیت در بره؟!
مرگ نشسته بود و به روبرو خیره شده بود.
- گفتی سه پیچش و نصفی! اون نصفیش اضافی بود. الان ما برگشتیم به زمانی که یه پیرمرد به یاد دوران بچگیش سعی داشت کلید برق رو روی حالت وسط نگهداره، اما عینکش رو نذاشته بود و دستشو کرد توی پریز برق و من جونش رو گرفتم. شما هم الان خوابین و ما حدود چند ساعت دیگه با پورتکی میریم به رختکن...
- مگه مسابقه ساعت چند شروع شد؟!
- ساعت ۹ صبح!
- الان ساعت چنده؟!
- ۴:۳۰ صبح!
ترزا هم کنار مرگ نشست. اما یکم بعد از استادش کمی فاصله گرفت و جلوی روی ترزا و مرگ، گابریل لیلی کنان درحال طی کردن قسمتی از کوچه بود. مرگ به روبروش خیره شده بود و ترزا، دستاش رو زیر چونهاش گذاشته بود و هر از چندگاهی از خستگی آه میکشید.
۶:۰۱
- الان بریم؟!
- نه گابریل! صبر کن!
- باشه.
۶:۰۳
- الان؟!
- نه گابریل گفتم صبر کن!
۶:۰۵
- بریم؟!
- گابریل هنوز زوده!
- باشه!
گابریل خیلی میونهی خوبی با صبر کردن و صبوری نداشت و همین یکیدو دقیقه براش کلی مدت طولانی بود که صبر کرده بود. پس تصمیم گرفت که از اعضای تیمشون تقلید کنه. اما نمیدونست که از کی تقلید کنه و تصمیم گرفت از کاپیتانشون تقلید کنه. کی بهتر از مرگ برای یادگیری صبر؟!
پس گابریل به سمت مرگ رفت، کنارش نشست و مثل اون به دیوار روبرو خیره شد. گابریل با خیره شدن آشنایی قبلی داشت، پس میدونست چطوری باید خیره بشه. اما قبلا گابریل به چشم آدما خیره میشد و اینجوری شکنجهشون میکرد و هیچوقت به دیوار خیره نشده بود. پس بعد از گذشت چند لحظه چشمای گابریل خشک شدن. قرمز شدن. دیگه تحمل نکردن و تیکه تیکه شدن و ریختن توی کاسهی سرش.
- ساعت ۸ شده. الان بهترین موقعس که بریم!
گابریل که این رو از مرگ شنید، به سمت مرگ برگشت. اما مرگ با گابریلی روبرو شد که جای چشماش کاملا خالی بود. پس مرگ یه ضربه به پشت سر گابریل زد و از داخل کاسهی سر گابریل دوتا کره چشم نو به جایگاه خالی چشم گابریل برگشتن.
- بریم؟! آخجون!
و مرگ و گابریل و ترزا به سمت رختکن ورزشگاه تلهپورت کردن. همینکه به کنار رختکن رسیدن، به نحوی پشت چادر جایگیری کردن که هم به گابریل دسترسی داشته باشن، که چیزی رو خراب نکنه و هم به خود گذشتهشون که چیزی خراب نشه.
- به نظرتون بلاجر از الان زامبی شده؟ یعنی الان هم زامبیه؟!
سوال خوبی بود که ترزا مطرح کرده بود. مرگ هم با نظر ترزا موافق بود.
- تو و گابریل برین و ببینین بلاجر زامبی هست یا نه؟ اگه زامبی بود بیاین و خبر بدین. اگه هم که زامبی نبود، صبر کنین و ببینین کی زامبی میشه؟ و چجوری زامبی میشه؟!
- چجوری زامبی شدنش رو درمان کنیم؟!
- اول باید بفهمیم چطوری زامبی شده!
ترزا که متوجه شده بود چی شده، دست گابریل رو گرفت و آمادهی حرکت شد. گابریل که از داخل چادر صدای خودش رو شنیده بود، داشت تلاش میکرد که بره و یه بغل به خودش بده. اما ترزا دستش رو محکم گرفته بود.
- موفق باشین استاد!
- شما بیشتر بهش نیاز دارین.
گابریل و ترزا به سمت جایگاه قرارگیری توپها حرکت کردن. مرگ هم که یاد ناتوانی ذهنش در سخنرانی کردن در گذشته افتاد، سعی کرد با تلهپاتی به خودش کمک کنه که چه سخنرانیای بکنه. الان فهمید که این ایدهها و سخنرانیهای خفن از کجا به ذهنش رسیده بودن.
از اونطرف ترزا و گابریل هم به بالای سر توپها رسیده بودن. ترزا در جعبه رو باز کرد و به گابریل نگاه کرد.
- زامبی شده؟
- نه هنوز نشده!
بلاجر خیلی عادی و آروم سرجاش نشسته بود. البته عادی و آروم برای یک بلاجر عادی! چون بلاجر ها حتی زمان معمولی بودن هم پر جنب و جوش و پر سر و صدا هستن. ترزا که همیشه با یه بلاجر پریزاد سروکار داشت، نگاهی به گابریل انداخت.
- امتحانش نکنیم؟!
- بکنیم!
ترزا به سمت بلاجر رفت و دستاش رو روی تسمه نگهدارنده بلاجر گذاشت.
- آمادهای؟
گابریل هم با چماقش اون گوشه زمین ایستاد.
- آمادهام.
ترزا تسمه رو باز کرد و بلاجر بلافاصله به هوا بلند شد. چندلحظه بعد با سرعت به سمت گابریل به زمین نزدیکتر شد و گابریل با چماقش به بلاجر ضربه زد. بلاجر به سمت ترزا پرواز کرد و ترزا حالت دروازهبانی گرفت که بلاجر رو بغل کنه، اما بلاجر با سرعت به ترزا برخورد کرد و ترزا همراه با بلاجر نقش بر دیوار شد. سپس ترزا با صدای چسب مانندی از دیوار کنده شد و سینهخیز به سمت جعبه حرکت کرد.
بلاجر رو سر جاش گذاشت و به سختی تسمه رو روی بلاجر سوار کرد. و بعد بلند شد و رو به گابریل گفت:
- یادم باشه یه فکری هم به حال چماقت کنم که جلوی اون زامبی کم نیاره!
صدای ویبره زدن هکتور، توجه ترزا رو به خودش جلب کرد.
- هکتور و ریگولوس دارن میان گابریل!
ترزا سریع گابریل رو زیر بغل زد و رفت که گوشهای قایم بشن.
- عه هکتور! دلم براش تنگ شده بود. برم بغلش کنم؟!
- نه گابریل! هیچکس نباید بفهمه ما اینجاییم!
هکتور و ریگولوس به جعبه که رسیدن، نگاهی به هم انداختن و بلافاصله در جعبه رو باز کردن.
- آخیش! یه لحظه گفتم نکنه سایز توپا هم بخواد غول مانند باشه.
- آره منم خیلی نگران بودم!
- کاملا مشخصه که چقدر نگران بودی.
ترزا میبینه که ریگولوس در جعبه رو رها میکنه و خم میشه که بند کفشای ورزشیش رو محکم ببنده...
دوشومب!
در محکم روی هکتور میفته و هکتور که تا کمر توی جعبه بود برای چند لحظه بیحرکت میمونه!
- اوا! شرمنده! خوبی تو؟
گابریل به ترزا نگاه میکنه و همزمان با نگاه گابریل یکی از دستان هکتور به نشانه لایک دادن، از جعبه بیرون میاد.
- دیدی ریگولوس عصارهی هکتور رو گرفت؟!
همزمان که دیالوگ ریگولوس که میگفت "یه لحظه گفتم نکنه کمرت از وسط نصف شد." به صورت زیر صدا پخش میشد، ترزا سعی میکرد جلوی خندهش رو بگیره.
- گابریل، چجوری عصاره هکتور رو میشه گرفت؟!
- اوناها! اون مایع سبزرنگ رو نمیبینی که از پشت جعبه بیرون میریزه؟ اون عصاره هکتوره!
ترزا بعد از دیدن مایع سبزرنگ و شنیدن دو کلمه عصاره و هکتور در کنار هم، بلافاصله برقی در چشماش نمایان میشه و همراه گابریل به سمت مرگ حرکت میکنه.
- کار هکتوره!
- چطور؟
- ریگولوس به طور ناخواسته هکتور رو توی جعبه میندازه و معجون توی جیب هکتور میشکنه و محتویاتش روی بلاجر میریزه.
- پس طبیعتا خود هکتور باید بدونه چطور این قضیه رو درستش کنه. فعلا باید کاری کنیم که مسابقه به خیر بگذره.
مرگ این رو میگه و منتظر واکنش بقیه نمیمونه و به سرعت به سمت جاروش حرکت میکنه.
- ترزا و گابریل، جوری توی زمین پخش بشید که حتی با بزرگ بودن ورزشگاه، بازم کسی به دوتا بودنتون شک نکنه...
ترزا و گابریل به مرگ نگاه کردن و با تکان سر، حرفشو تایید کردن.
- ... و مراقب باشین که این بلاجر دردسر درست نکنه و کسی رو بالای لیست من نیاره!
مرگ این رو گفت و به سمت ورزشگاه حرکت کرد. گابریل و ترزا هم پشت سرش سوار جاروها شدن و هرکس در مکانی مسلط به فضا و دور از بقیه جایگیری کردن. به غیر از گابریل که نمیشه از این توقعات ازش داشت.
مسابقه شروع نشده، پر از هیجان دنبال میشد. البته خود مسابقه هیجانی نداشت و همش خرابی هایی که بلاجر به بار میآورد هیجان ساز بود.
این بار قرعه به نام جگرگوشه آقای ویزلی افتاد که درب و داغون بشه. بلاجر زامبی به دنبال فورد ویزلیها انداخته بود و اصلا قصد نداشت بیخیال بشه. گابریل هم با فکر ترزا برای مقابله با زامبی توی دستش، توی زمین ورجه وورجه میکرد. چماقی آهنین که گابریل برای اینکه از پس وزنش بر بیاد، دو دستی حملش میکرد. فورد آقای ویزلی از کنار گابریل گذشت و همینکه رد شد گابریل به زحمت تونست چماقشو بلند کنه و بلاجر با چماق برخورد کرد و منحرف شد.
گابریل از تشویق تماشاگرا به وجد اومده بود. تماشاگرا هم به وجد اومده بودن و فکر میکردن گابریل بلاجر رو زده. اما بلاجر خودش به چماق خورده بود.
همونموقع آلارم لیست مرگ گذشته به صدا در اومده بود و مرگ باید جون یک گنجشک رو میگرفت. پس مسابقه رو رها کرد و به دنبال گنجشک افتاد. مرگ از نبود نسخه گذشته خودش استفاده کرد و به دنبال کوافل افتاد و قبل از اینکه کوافل به بلاجر برخورد کنه، با یه اشاره مسیر کوافل رو عوض کرد و اولین گل رو به ثمر رسوند.
بازی با تنها گل مرگی که حتی مال این زمان هم نبود دنبال میشد و باید متوقف میشد. و متوقف هم شد! بلاخره پسر برگزیده نتونست ضرر مالی رو تاب بیاره و دستور به توقف بازی داد.
زمانیکه هری با داورا بحث میکرد. هردو نسخه حال و آینده تیم برتوانا به سمت رختکن حرکت کردن.
- باید حواسمون باشه که وقتی به گذشته رفتیم، ما از اینجا از هکتور راه درمان رو بپرسیم.
- درسته.
همینطور که هر دو مرگ و هردو ترزا درحال بحث درمورد مسابقه و بلاجر بودن، هردو گابریل در فکر بغلیدن بودن. گابریل آینده در قبال فکرش اقدام کرد و به سمت چادر حرکت کرد. ترزای آینده درحالیکه سعی میکرد جلوی گابریل رو بگیره، پاش توی پاش گیر کرد و هردو وارد چادر شدن. گابریل معطل نکرد، خودشو آزاد کرد و در بغل خودش آرام گرفت. مرگ آینده هم دیگه چارهای جز ورود نداشت.
- یعنی حتی عرضه نداشتی دیده نشی؟ من اینجا دارم بقیه رو میپیچونم که شماها لو نرین. اونوقت تو حتی نمیتونی گبو بگیری!
- در جریانی که هرچی میگی در واقع داری به خودت میگی دیگه؟
ترزای حال و آینده با هم درگیر شده بودن و بقیه درحال تماشای این معرکه، حتی نمیتوانستن پلک بزنن. بلاخره دعوای ترزا با ترزا تموم شد و برتوانای گذشته به دنبال کار خودشون رفتن و برتوانای آینده رو تنها گذاشتن.
مرگ به سمت هکتور رفت و با آرامش به او نگاه کرد.
- پادزهر اون معجونی که همراهت بود رو داری؟
- بلی. بیا!
و به همین سادگی قضیه حل شد. واقعا توقع داشتین درگیری پیش بیاد و زد و خورد بشه و علامت مثبت هجده بیاد پای پست؟ نچ نچ نج! چقدر بیادبین!
تیم برتوانا به سمت بلاجر رفتن و با تمام احتیاط، سعی کردن بلاجر زامبی نزنه جرشون بده و محلول رو، حالت ریختن سطل رنگ روی دیوار، روی بلاجر ریختن.
چند ثانیه اول خیلی ساده و عادی گذشت. اما ناگهان دیگه ساده و عادی نگذشت! انگار که به بلاجر زامبی چندین لیتر انرژیزا خورونده باشن و زامبی بودنش چندین و چند برابر شده باشه، بلند شد و در عرض چند صدم ثانیه کل ورزشگاه باستانی غول های غار نشین رو با خاک یکسان کرد.
هری پاتر که با دهانی باز مشغول تماشای خرابی پیش روش بود، داشت به این فکر میکرد که با خرابیها چیکار کنه، بدون پول و توجه و بدبختی و...
خلاصه که همیشه قصهای که با خرابی شروع میشه، با آبادی تموم نمیشه. اگه بلاجرتون زامبی باشه، سرتاسرش خرابی میشه!
پایان!