هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
#1
درود.

احوالتون چطوره آقای برگزیده؟ خوب و چاق و سرحال هستین؟ آها... چاق نیستین؟ دادلی چاقه؟! چه منطقیه که شما دارین؟!...
به هرحال...
اومدم بگم که تیم برتوانا نیز تصمیم داره روبروی تیم اوزکا از جاروی خود خویشتن بنده یعنی پاک جاروی ۱۱ استفاده کنه.
امیدواریم که تیم روبرو با حذف شدن یکی از اعضاش کنار بیاد به راحتی.

پ.ن: و البته که بازی در ورزشگاه خانگی تیم برتوانا یعنی نقش جهان همیشه درحال تعمیر برگزار میشه.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۱ ۱۵:۵۶:۴۶

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳:۱۴ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳
#2
سلام. سیامرگ انصاری هستم و الان اینجا چیکار می‌کنم؟ باور کنید خودمم نمی‌دونم! میدونستما تا چند دقیقه پیش... ولی باز دوباره یادم رفت! یه‌چند لحظه صبر کنید.

آها... اومدم بهتون طرز کار با سیستم بارتوانا رو یاد بدم. سیستم بارتوانا، یه سیستم قدرتمنده که اگه بهش عدد "۱۱۱" رو بدین، تعداد پست‌های هواداری تیم شما رو حساب می‌کنه و بهتون تحویل میده. خودتون ملاحظه کنید...

-۱۱
- 1. مغازه الیواندر - گابریل دلاکور
2. مغازه ویزلی‌ها - گابریل دلاکور
3. مغازه الیواندر - ترزا مک‌کینز


ببخشید، من حواسم نبود که باید "۱۱۱" رو میزدم و "۱۱" رو زدم. "۱۱" تعداد پست هایی که محسوب نمیشن رو حساب می‌کنه. بله! سیستم ما خیلی قدرتمند و هوشمنده!

نقل قول:
(پ.ن نقل قول از گابریل:
این سه تا گویا قبل از شروع مسابقات کوییدیچ بود! پس از نو از اینجا به بعد رو می‌شمریم.)


-۱۱۱
- 1. ماجراهای مردم شهر لندن - ترزا مک‌کینز
2. محدوده آزاد جادوگران - ترزا مک‌کینز
3. محدوده آزاد جادوگران - گابریل دلاکور
4. مغازه الیواندر - گابریل دلاکور
5. مغازه الیواندر - ترزا مک‌کینز
6. پیام امروز - ترزا مک‌کینز
7. مغازه الیواندر - گابریل دلاکور
8. مغازه الیواندر - ترزا مک‌کینز
9. محدوده آزاد جادوگران - سیگنس بلک
10. مغازه الیواندر - گابریل دلاکور
11. محدوده آزاد جادوگران - گابریل دلاکور
12. مغازه الیواندر - ترزا مک‌کینز
13. مغازه الیواندر - گابریل دلاکور
14. مغازه الیواندر - گابریل دلاکور
15. مغازه ویزلی‌ها - الستور مون
16. مغازه ویزلی‌ها - گابریل دلاکور
17. مغازه الیواندر - ترزا مک‌کینز
18. مغازه الیواندر - الستور مون

(7 پست از ترزا مک کینز، ۸ پست از گابریل دلاکور، ۱ پست از سیگنس بلک، ۲ پست از الستور مون، جمعا ۱۸ پست در هواداری تیم برتوانا زده شده!)

امیدوارم از قدرت و هوشمندی سیستم ما لذت برده باشید. با تشکر و در پناه تاریکی!


MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹:۰۸ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#3
تصویر کوچک شده


برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ


به ثمر رسیدن! (پست پنجم و آخر)







ناگهان با بال زدن اسنیچ، صحنه کاملا آهسته شد. لبخند گشاده‌ی الستور و گابریل، که یکی کاملا از روی بچگی و ذوق و کلی اشتیاق از انجام یه حرکت مبتکرانه بود و دیگری، دیگری... دیگری؟! دیگری معلوم نبود از روی چی بود! حتی حالا که زمان آهسته شده بود و گابریل برای اولین بار در کادر دوربین حرکتی نداشت. چون سرعت فیلم‌برداری تا ده‌ها و یا حتی صدها برابر کند شده بود، اما باز توی چشم های گابریل یه "حتی با اینکه زمان کند شده، باز من! من! من!" خاصی موج می‌زد.

برگردیم سر رمزگشایی لبخند "دیگری"! اوممم... حدودا ۳۲... نه! ۳۴ تا دندون زرد متساوی الساقین می‌بینم که رنگشون چیزی شبیه به رنگ زرد بودن، اما زرد نبودن. حتی میشه گفت کمی قرمز هم قاطی داشتن. با اینحال رنگ زردشون واقعا توی چشم بود و...
بگذریم. از توصیف نفر سوم داخل این قاب غافل نمونیم. راهنمایی هم می‌کنیم! با شنیدن رنگ سبز یاد چی میفتیم؟! نه... سبزه عید اشتباهه! متاسفانه درخت کریسمس هم اشتباهه!... کی میگه سبزه عید همون درخت کریسمسه؟! نه... راهنمایی به شما نیومده! خودم میگم! یاد سالازار میفتیم.

سالازار اسلیترین، برای کسری از ثانیه آنچنان از تعجب صورتش از هم باز شد، که پلیس جینترپل براش جغد فرستاد و گفت "شما دارید فرامرزی عمل می‌کنید و مرزهای صورتی رو سبز می‌کنید. لطفا مرزهای صورتتون رو سرجاش برگردونید." و سالازار مرزهارو سرجاش برگردوند و از جینترپل تشکر کرد و چندین گالیون از گالیون‌های ایونتش رو در پاکتی گذاشت و تک‌دمی به جینترپل تقدیم کرد. اما چرا تک‌دمی؟! چون سالازار خیلی ابهت داره و همه‌جا پارتی داره و هیچکسم منکر این نیست و هرچی رو بخواد جایی بفرسته از پست پیشتاز باسیلیسک استفاده می‌کنه و باسیلیسک هم دست نداره که دو دستی تقدیم کنه، ولی دم داره که تک‌دمی تقدیم کنه.

اما اسکورپیوس بلافاصله وارد عمل شد و پاکت رو گرفت و گذاشت جیبش و با ذکر رمز "چراغی که به خونه رواست، خاموشش کن من پولشو نمیدم!" عملیات فوق محرمانه تبادل رو پایان داد.
و البته همه اینا در کسری از صدم ثانیه رخ داد. وگرنه سالازار همیشه تعجب می‌کنه، می‌خنده، بعضی موقع‌ها یادش می‌ره محکم راه بره و شل راه می‌ره اما چون سالازار کبیر و بزرگه و کلی ابهت و برو و بیا داره، بدون چشم بصیرت نمی‌شه اینارو دید و برای دیدنش باید روزی سه‌بار پله‌های قصر یشم رو سینه‌خیز بالا و پایین بری و شبا قبل خواب دو دور آب‌جوش غرغره کنی و بعدش که غرغره تموم شد، اصلا نخوابی! البته که اینا آسیب نیست و ریاضته. بالاخره چشم بصیرت که به این سادگیا به دست نمی‌آد.

همه‌ی این اتفاقات که گفتیم و حتی چندتایی که نگفتیم، افتاده بودن و اسنیچ هنوز بال‌هاش در حرکت بودن ولی یه‌بارهم بال نزده بود.
حس می‌کنم گنگ شد حرفم! ببینین، هرچیزی یه طول دوره‌ای داره که... عه! اینجوری هم که خیلی طولانی می‌شه... حال ندارم! آقا خلاصه اسنیچ ما هنوز بال نزده بود و داشت کلی تلاش می‌کرد که اولین بال خودشو بزنه. همینکه دوبال اسنیج با صدای سنگین و بم "ووشی" پایین اومدن، دوربین کات خورد و روی صورت مرگ اومد که بلافاصله چشماشو باز کرد.

الان بعضیا باز میان میگن: "نی، مرگ کی میردی بید!" "میرگ که سیکتی کردی بید، میردی بید!" خو مهندس مرگ می‌میره؟! نه آخه واقعا؟!
در همین حین که ما درگیر بودیم و پیشنهاد می‌شه که فراموش بشه، مرگ خمیازه‌ای کشید و همین‌که دهنش به انتهای توان باز شدن رسید، کمی از ماگماهای توت‌فرنگی و دلیشز ورزشگاه توی دهن مرگ افتاد. بالاخره مرگ کاپیتان تیم بود و نقش‌جهان، ورزشگاه تیم. اگه ورزشگاه زنده باشه و احساس داشته باشه، از زنده بودن کاپیتانش خوشحال و شادمان میشه و یه‌ذره توفترنگی تقدیمش می‌کنه که ضیافت تکمیل بشه. حتی اگه با کاپیتان و کل تیم قهر باشه و کل دروازه‌هاشو بسته باشه!

با اینکه مرگ، مرگ بود و در عین مرگیت، مرگی بود غنی و بی‌نیاز از نیاز و امیال بشری، اما همون یه‌ذره ماگمای توت‌فرنگی، خواب رو بالکل از سر مرگ پروند. پس مرگ هوشیاری خودش رو به‌دست آورد و کل ماگماها رو به بیرون تف کرد.
- مرد همیشه تلخ می‌خوره!
- "گ!"
- ببخشید آقای کارگردان! "مرگ" همیشه تلخ می‌خوره!

مرگی که همیشه تلخ می‌خورد و معلوم نبود چیو تلخ می‌خوره، از سرجاش بلند شد و به طرزی نمایشی قولنج های گردنشو گرفت. صدای ترق و توروق، رضایت کارگردان رو در پی داره و چندین تن از عوامل رو به سمت دستشویی و باقی رو از حال می‌بره و روانه بیمارستان می‌کنه. بالاخره همه که جنبه‌ی دیدن لذت و رضایت و جذابیت بالای مرگ رو ندارن که!
ترزا که جو و هیجان بازی و تغییر چهره ورزشگاه گرفته بودش و حواسش کاملا از مرگ پرت شده بود، با نگرانی جریان بازی رو دنبال می‌کرد و هر چند لحظه یک‌بار سعی می‌کرد با چندین دیالوگ کمک کنه...
- اوناهاش اونجاست! نه کلاغ بود... آها دیدمش! نه بازم کلاغ بود... این‌دفعه دیگه خودشه! بابا این کلاغه بی‌کاره هی وسط زمین مانور می‌ده؟...

ترزا خم می‌شه و سنگی رو از روی زمین برمی‌داره تا کلاغ رو نشونه بگیره، اما با خودش فکر می‌کنه که اینجوری حقوق حیوانات رو پایمال می‌کنه! پس از سنگ عذرخواهی می‌کنه که بلیط یه طرفه‌ش رو به یک سفر هیجان انگیز لغو می‌کنه و برای اینکه حقوق سنگ‌ها رو هم پایمال نکنه، سنگ رو می‌بوسه و با دقت و ظرافت خاصی، سنگ رو سرجاش برمی‌گردونه.

- اینجا چه‌خبره؟! چرا همه کوافل و بلاجرا رو ول کردن و دور زمین وول می‌خورن؟ پس بالاخره بی‌خیال گل زدن و دروازه‌های بسته شدن و می‌خوان اسنیچ رو بگیرن...

ترزا از شنیدن چیزی که می‌شنید و دیدن چیزی که می‌دید کاملا حیرت‌زده شده بود و چندین بار پلک زد و چشماشو با دست مالوند و پلکاشو با دست نگه داشت تا شاید این یه‌دونه خاطره از مرگ که بازیش گرفته و داره اذیت می‌کنه، ولش کنه و بره.

- پس طلسم تصویر خاطره‌ها! هوم؟! کمتر از این، از دوست قرمز پوشمون توقع نمی‌رفت...

مرگ شروع کرد به عقب گام برداشتن. انگار داشت برای یه پرش یا جهش یا یه همچین چیزی آماده می‌شد و ترزا همچنان با بهت و حیرت، به مرگ، خیره نگاه می‌کرد.
- تو... چجوری؟!
- تیممون به کمک نیاز داره! با چشم فانی نمی‌شه به‌راحتی اسنیچ رو گرفت.

مرگ اشاره‌ای به چشمای قرمزش کرد و با همون چشما، به چشمای ترزا نگاه کرد.
- بعدا توضیح می‌دم که من... چجوری!

و با جهشی بلند، به سمت جاروش پرید و تصویر خاطره مرگ ناپدید شد و در کسری از ثانیه، خود مرگ به جاش روی جارو نشست. مرگ با یه اسکن لحظه‌ای ورزشگاه، اسنیچ رو که در گوشه‌ای در حال جابجایی و فرار بود می‌بینه، اما بجای اینکه به سمت اسنیچ حرکت کنه، به دنبال الستور می‌گرده.
- هی ال! پایه‌ای یکم سرگرم شیم؟!

حالا مرگ، شونه به شونه‌ی الستور روی جاروش در حال پرواز بود. هیچکس جز مرگ ندید که برای لحظه‌ای کوتاه، چهره الستور سرشار از احساساتی مثل بهت، حیرت، خوشحالی، هیجان و امیدواری شد.

- هی ال! توهم خوشحالی که مرگ برگشته؟! منم خوشحالم! من! من! من!

به‌هرحال گابریل و الستور توی برخی جهات شبیه به هم بودن‌. حالا الستور کمتر و گابریل بیشتر. خیلی بیشتر. خیلی خیلی بیشتر. خیلی خیلی خیلی...

- البته مرگ! من همیشه پایه‌ی سرگرمی‌ام. و کمی شیطنت حتی...

مرگ از کنار گوش الستور رد شد و برای یه لحظه چهره خنثی و بی احساس الستور، پشت مرگ ماسکه شد. وقتی چهره الستور نمایان شد، آنچنان لبخند پهن و عریضی روی صورتش نقش بسته بود، که چهره همه یه چهره‌س با کمی لبخند؛ و مال الستور یه لبخند بود با اندکی چهره. الستور کمی از عرض لبخندش کم کرد تا بتونه راحت‌تر صحبت کنه.
- همگی گوش کنید...

الستور عصاشو بالا آورد که همه بتونن رادیوی تعبیه شده روی نوکشو ببینن.

- چرا یدونه اسنیچ؟ وقتی می‌تونید...

عصاشو به سرعت چرخوند.
- چهارده‌تا اسنیچ داشته باشید که فقط یدونه‌ش واقعی باشه!

بعد از پایین اومدن عصای الستور، سیزده‌تا اسنیچ طلایی و کاملا شبیه به هم توی هوا به پرواز در اومدن و با سرعت به اینطرف و اونطرف جابجا می‌شدن.
همه‌ی بازیکنا به غیر از الستور و مرگ و البته سالازار و گابریلی که کلا از هفت دولت به علاوه یک آزاد بود، با تعجب و سردرگمی سیزده اسنیچ رو با نگاهشون دنبال می‌کردن. اسنیچ اصلی از این سردرگمی استفاده کرد و خودشو بین اسنیچای تقلبی جا کرد.

- چرا چهارده‌تا؟
- پس چندتا مرگ؟!

مرگ حالا تقریبا به وسط ورزشگاه رسیده بود و الستور هم با لبخندی که لحظه به لحظه عریض‌تر و کریپی‌تر می‌شد بهش نزدیک می‌شد. مرگ اول به این فکر کرد که اگه خودش می‌تونست بخنده چجوری می‌شد؟ بعد به این فکر کرد که بهتره یه برند خوب و مناسب از مسواک و خمیر دندون به الستور معرفی کنه، چون اونایی که فعلا داشت، اصلا موثر نبودن. بعد به این فکر کرد که گابریل چه لباس تک شاخی قشنگی پوشیده! و بعد این فکر به ذهنش اومد که چرا ترزا با این قیافه بهش خیره شده که انگار می‌گه "الان باید یه‌چیزی بگی!" و مرگ یادش اومد که یه دیالوگ شروع کرده که تموم نکرده، پس رو به الستور کرد و با لحنی زمزمه‌وار اما جوری که هر جنبنده‌ای بتونه بشنوه ادامه داد.
- چرا اصلا به اعداد توجه کنیم و بشماریمشون؟

و ناگهان مرگ دو دستش رو بالا گرفت و توده‌ای عظیم از اسنیچ های طلایی پرواز کنان از پشت مرگ به بیرون اومدن. صحنه‌ای حماسی به نظر می‌اومد اما درواقع بدبختی بسیار بزرگی برای دو تیم بود.

- حالا چی؟!
- چی حالا چی؟!

الستور عصاشو زیر بغل زد و گفت:
- حالا چیکار کنیم؟!
- نمیدونم! فقط بخش سرگرمیش برام مهم بود. به باقیش فکر نکردم!

الستور ناگهان چهره‌ش در هم رفت و چهره‌ای متفکرانه به خودش گرفت. بعد حالت صورتش ۱۸۰ درجه تغییر کرد و با لبخند شیطنت‌آمیزی به مرگ زل زد.
- شگفت آوره پس...

و هردو به ورزشگاه مملو از اسنیچ های طلایی که درحال پرواز و سرک کشیدن به این‌طرف و اون‌طرف بودن، نگاه کردن. اسنیچا از خیر تماشاگرا و باقی حضار هم نگذشتن و به میون اونا هم رفتن تا بهشون سری زده باشن و عرض سلامی هم به اونا داشته باشن.

- همونطور که می‌بینید شاهد بی‌سابقه ترین لحظه ممکن هستیم. تا لحظاتی پیش که بازیکنا به دنبال اسنیچ بودن، حالا اسنیچا به‌دنبال بازیکنا هستن و معلوم نیست فدراسیون، چه تدابیری برای این بازی اندیشیده که برنده بازی مشخص بشه. اما بهتره هرچه زودتر رئیس فدراسیون یه کاری بکنه تا استعداد بی‌استعدادی بازیکنای تیماش بیشتر از این تو ذوق نزنه!

جردن جمله‌ی آخر رو، رو به هری پاتری گفت که قرمز شده بود. انگار عصبانی بود و می‌خواست چیزی بگه. نه... صبر کنین! هری‌پاتر داشت خفه می‌شد و نمی‌تونست نفس بکشه! هری پاتر قرمز شد. قرمز تر شد. قرمز تر تر شد. لئوناردو داوینچی و فورد آقای ویزلی که با هم رقابت می‌کردن تا زودتر از دست اسنیچا فرار کنن و دسته‌ای از اسنیچا که پشت سرشون بودن، به هری رسیدن. هری در نهایت قرمزی خودش قرار داشت. داوینچی، فورد و اسنیچا کنار هری توقف کردن. تایمری با ۱۰ ثانیه زمانی که روش مشخص شده بود بالای سر هری نمایان شد. تایمر شروع به شمردن کرد.

۱۰...
هری سرفه کرد!
۹...
هری بیشتر سرفه کرد!
۸...
هری خیلی بیشتر سرفه کرد!
۷...
هری خیلی خیلی بیشتر سرفه کرد!
۶...
ناگهان هری سرفه‌ی آخر رو با شدت بیشتری کرد و اسنیچی طلایی از دهنش به بیرون پرید.

- اسنیچ اصلیو گرفتم! حتی با اینکه پدر و مادرم و پدر خونده‌ام و نصف همکلاسیامو دادم زیر آوادا که یه جادوگر قوی و قدرتمند رو بکشم بازم اسنیچو گرف... من تنهام. بهم توجه کنین!
- بله! پسر برگزیده اسنیچ اصلی مسابقه رو دوباره قورت داد. به‌دستور رئیس فدراسیون، از حالا به بعد اسنیچ پلو با ماهیچه در منوی غذایی هاگوارتز سرو خواهد شد. زیرا رئیس فدراسیون عادت نداره غیر از اسنیچ چیز دیگه‌ای بخوره.

هری سرشو کنار گوش جردن برد.

- و بله... ماست هم در کنارش گذاشته می‌شه. چقد خوبیم ما! اما آخر ما نفهمیدیم برنده این مسابقه پر حاشیه کی شد!

هری برای لحظاتی به فکر فرو رفت. اما چون پسر برگزیده بود و "د چوزن وان" بودن توی خونش بود و همیشه ایده‌های د چوزن وانی طوری به ذهنش می‌رسید، بازم از اون کشفای افتخار آور و غرور انگیزش کرد و مقتدرانه با کمی چاشنی درخواست توجه فریاد زد:
- توجه کنید که نجاتتون دادم! از اونجا که تعداد اسنیچامون بی‌شماره، خیلی ساده‌س که برنده باید تیمی باشه که بیشتر اسنیچ گرفته!

همه بازیکنا با نگاه‌هایی مستاصل و دست‌های خالی به هم و سپس به فورد نگاه کردن که توی هوا داشت تکون های شدید می‌خورد. مرگ به سمت فورد رفت و با انگشت ضربه‌ای به شیشه‌ش زد.
- خب کوچولوها! سواری دیگه بسه...

بلافاصله چهار در فورد باز شدن و مقدار زیادی اسنیچ که بال و پر درست و حسابی هم نداشتن، از فورد به پایین و روی زمین افتادن.

- فکر کنم دیگه نیازی به شمردن نباشه. معلومه که برنده...
- صبر کن جردن. من گفتم اسنیچ سالم! مشخصه که تیم برتوانا تقلب کردن و اسنیچ تقلبی جمع کردن. پس برنده‌ی بازی تیم پیامبران مرگه!

چند دقیقه بعد، تیم برتوانا، درحالی‌که به حلقه‌ی سبز افتخار و پیروزی تیم پیامبران مرگ نگاه می‌کردن، دور هم جمع شده بودن.

- عجب ایده‌ای بودا... کلی اسنیچ که واقعی نبودن!
- ولی ایده الستور بهتر بود. طلسم تصویر خاطره رو هرکسی بلد نیست.
- قابلتو نداشت! و البته خوشحالیم که حالت خوبه!...
- مرگ خوبه! مرگ! مرگ! مرگ!
- آره مرگ، ولی حیف شد باختیم! راستی نگفتی... چی‌ شد که برگشتی؟ یا اصلا چجوری رفته بودی؟!
- برد و باخت مهم نیست. حتما اونا شایسته برد بودن و ما شایسته تجربه! می‌دونی که باخت نداریم، همه‌ش تجربه‌س... و اونم فقط یه برون فکنی ساده بود. این جسم رو باید رها می‌کردم و می‌ذاشتم یه‌کم بخوابه و استراحت کنه...

سپس مرگ درحالی‌که اسمی رو داخل لیستش تیک می‌زد، به بقیه چشمک زد.
- و به دیدن یکی از دوستام رفتم که از دیدنم خیلی خوشحال شد و وقتی بغلش کردم، انقد از بغل من لذت برد که روحش غرق در غایت لذت به آسمون پرواز کرد.
- منم بغل! منم بغل!
- همه‌مون بغل...

و صحنه از روی بغل دسته جمعی تیم برتوانا به بالا رفت و توی آسمون دسته‌ی اسنیچای مهاجر، درحال مهاجرت به یه جای بهتر بودن. و البته اینم می‌دونین که ورزشگاه دیگه قهر نبود و با پیوستنش به اون بغل دسته جمعی، راضی شد که همه‌ی دروازه‌ها رو باز کنه.

پایان!


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۴۲:۵۲

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵:۰۱ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#4
تصویر کوچک شده


برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ



سر بر آوردن! (پست دوم)





مرگ توی گوشه‌ای از ورزشگاه تنها و دور از همه ایستاده بود. ورزشگاه دور سرش می‌چرخید. می‌چرخید و می‌چرخید. می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخید. می‌چرخید و...

- داداش اگه نمیفتی خودم بیفتم!

مرگ با صدای ورزشگاه که توی سرش بود به خودش اومد. ضربان قلب مرگ تندتر شده بود. صدها فکر خوب، بد و افتضاح به ذهنش هجوم آوردن. انگار که شقیقه‌هاش می‌خواستن به‌هم برسن و به‌هم نزدیک‌تر بشن، مرگ لحظه به لحظه داشت به تجربه‌ی ترکیدن سر نزدیک‌تر می‌شد.

قلب مرگ تپید و تپید. دیگه داشت خسته می‌شد. بالاخره اونم فقط یه عضله‌ی ساده بود و مثل باقی عضله‌ها به استراحت نیاز داشت. که ناگهان یه نفر از ناکجا آباد یه صندلی برای قلب مرگ گذاشت و قلب، بر روی صندلی نشست. قلب خسته شده بود. قلب، جا زد. قلب مرگ دیگه نمی‌خواست بتپه و خسته شده بود. پس دیگه نتپید.
حتی به غلط! کی تعیین می‌کنه درست و غلط چیه؟ مرگ دراز به دراز کف زمین افتاد و هرکس اونو می‌دید، فکر می‌کرد مرگ، مرده بود. شاید هم درست فکر می‌کرد. شاید، مرگ واقعا مرده بود.

فلش بک- سال ۲۴۳۸ پس از کیومرث، ششمین سال پادشاهی گرشاسپ، دهمین و واپسین پادشاه پیشدادی.

گرشاسپ در بهترین دوره پادشاهی‌اش به سر می‌برد. کسی حتی جرئت نگاه کردن به ایران را نداشت و اوضاع کاملا بر وفق مراد مردمان، پادشاه و درباریان پیش می‌رفت. به غیر از پسر دوم پادشاه. در آن زمان، بدبینی و بد اندیشی بسیاری درباره جادو و جادوگری میان مردمان قلمرو و همچنین در میان اعماق قلب فرمانروای قلمرو، پدر گادریک گراپندار وجود داشت و این بد اندیشی و محافظه کاری، تا حد زیادی پیشرفت سرزمین را پس انداخته بود.

اما این تنها گادریک بود که نظری به آینده و دلی در گذشته داشت و به عنوان یک شاهزاده، می‌خواست هم جادو را داشته باشد، هم مردمان را و هم پدر را. امری غیرممکن بود و مشخص شد که گادریک سخت در اشتباه است و حقیقت، آنچنان بر رخ نمود که دست او بر پدرش.
گادریک سخت تلاش می‌کرد که پدر، خانواده و قلمرو را نزدیک نگه دارد و جادو را نزدیکتر. اما هیچکدام از این چهارتن، نمی‌بایست از وجود دیگری خبردار می‌شدند و ماموریت خطیر گادریک، حفظ پنهانی این رابطه آشکار بود.

اما طبیعت نگذاشت که شاهزاده این رابطه را پنهان نگه دارد و مجبور به این شد که برای موفقیت هرچه دارد را ترک کند و برود.

مدت‌ها از رفتن گادریک گذشت و شبی از شب‌ها، گرشاسپ پیر در بستر مرگ آرمیده بود و جانش داشت کم‌کم به سر می‌آمد. ناگهان گلوله‌ای درخشان از نور قرمز رنگ و زیبایی دید که از درون دیوار گذشت و به میان اتاق پادشاهی آمد. گلوله زبان به سخن باز کرد.
- پدر! منو ببخش که مجبور به گرفتن همچین تصمیمی شدم. باور کن که من تمام نیرو و توانم رو در گسترش قلمرو و دوستی و خیرخواهی این سرزمین گذاشتم و اگر دوباره فرصتشو به دست بیارم، خواهم گذاشت. اما از این غمگینم که تو درحال رفتنی و من نمی‌تونم کنارت باشم و بدرقه‌ت کنم. ولی بهت قول می‌دم، پدر! که یه چیز ماندگار به یادت به جا بذارم. تو همیشه دوست داشتی که جهان رو داشته باشی و نقش جهان، زیر پات باشه. پس منم به یاد تو یه نقش از جهان درست می‌کنم و به یادگار می‌ذارم.

و این آخرین ارتباط میان پدر و پسر در آن شب سراسر اندوه بود. زیرا پدر، غم پسر را ندید و پسر، اشک پدر را ندید، اشکی که هنگام استقبال پدر ازخوابی که قرار نبود هرگز از آن بیدار شود، از چشمش سرازیر شد.

فلش فوروارد- سال ۲۷۱۲ پس از کیومرث، شصتمین و آخرین سال حکومت کیخسرو، سومین پادشاه کیانی.

گادریک گراپندار، جادوگر، خوابگزار و مشاور کیخسرو، دومین فرد قدرتمند از لحاظ مقام و اولین فرد قدرتمند از باقی لحاظ بود و جدا از رفاقت عمیقش با کیخسرو، رابطه‌ای بسیار نزدیک و مانند استاد و شاگرد با او داشت. هردو استاد یکدیگر بودند و هردو، شاگرد!
گادریک به شدت به دنبال یادگیری اسرار جنگی بیشتر بود و کیخسرو به دنبال کشف و دیدن اسرار دنیای جادویی و یکدیگر را در این مسیر طولانی مکمل و همراه بودند.

گادریک به سبب اعتمادی که به کیخسرو داشت، یادگار پدرش را، جام زنده و با احساس جهان بین را به او بخشید و از او خواست که با دقت از آن مراقبت کند و به درستی از آن استفاده کند.
قراری که بین گادریک و کیخسرو بسته شده بود، این بود که جام تا زمان حیات کیخسرو در دست او باشد و در مقابل کیخسرو، برای هر اقدام و استفاده از جام، با گادریک مشورت کند.

اما حالا کیخسرو در واپسین لحظات عمرش بود و لحظه‌ی وداع دو دوست، فرا رسیده بود. اما به گادریک اجازه ورود به بستر کیخسرو را ندادند و گادریک به این پی برد که درباریان کیخسرو به دنبال جام جهان‌بین هستند.
پس گادریک جام جهان‌بینش را برداشت و تبدیل به ورزشگاهی کرد، منقش به نقش جهان و محسوس به احساسات. گادریک و دوستش سالازار هر صبح در نقش جهان مشغول به تمرین می‌شدند و تفریحشان در آن دوران، فقط کوییدیج بود.

هر دفعه سالازار دروازه‌بان می‌شد؛ اما این‌بار پست ها عوض شده بود و سالازار به جای گادریک، مهاجم شده بود. گادریک کوافل را به سمت سالازار پرتاب کرد. سالازار کوافل را گرفته بود و...

فلش فوروارد- زمان حال!

سالازار کوافل رو گرفته بود و از بلاجر جاخالی داد. به طور نمایشی از الستور و فورد گذشت و با یه پاسکاری تمیز با لرد، کوافل رو به سمت حلقه دروازه شوت کرد. اما این تلاش تحسین برانگیز سالازار هم مثل بقیه‌ی تلاش‌ها خیار شد! شاید بگین خیار چه ربطش به سالازار! ولی خب، حداقل می‌تونیم بگیم دوتاشون سبزن!

بازیکن‌ها به سمت زمین فرود اومدن. همه با ناامیدی از تلاش‌های بی‌نتیجه‌شون می‌گفتن. حتی یکی قسم می‌خورد که دیده روی خط دروازه‌ها یه محلول زردرنگ ریخته شده و دروازه‌ها طلسم شده!

دینگ!
مرگ دستشو توی رداش برد و لیستشو بیرون آورد.
- باید برم جون یکیو بگیرم. ترزا اگه دیر رسیدم برو تو زمین تا برگردم.

مرگ که تایید ترزا رو گرفت به سمت پورتال ورودی ورزشگاه راه افتاد. ناگهان ورزشگاه تغییر چهره داد و ست صورتیش رو به همه نشون داد. نورهای ورزشگاه طوری همه‌جارو پوشونده بودن که همه‌چیز و همه‌جا صورتی شده بود و گابریل ذوق‌کنان، از شنای روی زمین برداشت و به هوا پاشید.
- بارون شن! بارون شن!

گروه هواشناسی که این لحظه رو دید، از ترس بند و بساطشو جمع کرد و رفت. چون اون روز، هوا رو آفتابی اعلام کرده بود و گابریل با اون عملش، هم کل سال‌های تجربه اونارو برد زیر سوال، هم خورشید رو با کلی عشوه‌های گابریلکی و دلبری و فن و ترفند‌های کیوت کودکانه چرخوند و پشتشو به همه کرد و همه فهمیدن خورشید، پشتش به ماست.
اما هدف ورزشگاه از صورتی کردن خودش، فقط این بود که بگه "من خامه توت‌فرنگی می‌خوام."

- الان نمی‌شه. کار دارم! بعدا بهش می‌رسی...

ورزشگاه چندین لرزه‌ی کوچیک به خودش داد. گابریل که لرزه‌ها و ناراحتی نقش جهان رو دید به مرگ نگاه کرد.
- دلش خامه می‌خواد. دلت میاد دلشو بشکنی.
- همین‌که گفتم. کارم مهم‌تره!

ورزشگاه بعد از شنیدن دیالوگ مرگ، تکون سهمگینی به خودش داد. به طوریکه قیمه‌ها و ماستایی که هری با خودش آورده بود که توی جایگاه وی‌آی‌پی بخوره، باهم قاطی شدن. تماشاگرا روی هم ریختن و از این گوشه، به اون گوشه جابه‌جا می‌شدن. اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. ورزشگاه عصبانی شده بود. ورزشگاه قهر کرده بود و قرار بود همه‌رو به نفرین کف شامپو توی چشم دچار کنه. پس کفای شامپوی خودش رو به روی تماشاگرا رها کرد!
اما خوشبختانه چون نصف‌جهان ورزشگاه برتوانا بود و همنشین گابریل، کفا، کف شامپو بچه‌ی گلرنگ بودن و چشمو نمی‌سوزوندن. اما قضیه به اینجا ختم نشد و ورزشگاه کلا قهر کرد. پس علاوه بر دروازه‌ها که خیلی قبل‌تر برای اعمال تهدید بسته بودشون، درها و همه‌ی معابر و جاهای عبور و مرور خودشو بست و کاملا قهر کرد.

مرگ که دروازه رو روی خودش بسته دید، سرش سیاهی رفت. دنبال یه گوشه خلوت گشت که شاید تنهایی حالشو بهتر کنه. اما نکرد! و همونطور که خوندین و خبردارین، مرگ مرده بود.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۳۴:۱۵
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۴۷:۵۳
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۵۰:۴۹
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۵۲:۲۳

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸:۱۳ سه شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳
#5
پفففففللررترتپپپپففففترترترخرررپبپبنرنرپبنبنبمینی (*تلاش ناموفق مرگ برای تایپ صدای سوت و ترساندن اهل محل)

درود پاتر!

نترس! ایندفعه هم ازون دفعه ها نیست و راحت میتونی زیر شنلت پنهان بشی، و به این خیال باشی که من یه تکه از لباس و شنل خودم رو نمیشناسم و خیلی راحت در امانی و از همین قبیل چرندیات...

اومدم جاروی انتخابی تیم برتوانا رو به نمایندگی از این تیم اعلام کنم. ما جاروی دوست و رفیق قدیمی عزیزم، قصاب رادیویی رو انتخاب می‌کنیم که شهاب ۱۴۰ هست و ما استفاده از سوژه فرعی "آسیب زدن" رو منع می‌کنیم.

آسیب از هر نوعی و به هر نحوی ممنوعه! آسیب روحی، جسمی و... در هر صورت عمدی و غیر عمد ممنوعه! امیدوارم همگی حواسشون به این قضیه باشه که وقتی ذکر میشه "آسیب زدن" منظور کلیت موضوعه و هرگونه زیر شاخه هم محسوب خواهد شد و ممنوع خواهد بود.

سرگرمی خوبه! نه؟ بپر بپر هم خوبه خانوم بلک! منتهی توی ورزشگاه خودتون... ما قراره توی ورزشگاه نقش جهان بازی کنیم و موظف به رعایت موازین و مقررات هستیم. پس لطفا بپر بپر نکنید. مردم خوابن! ما اینجا مریض داریم... من قند دارم. و تیم برتوانا از جایزه پنهان هواداری مسابقه قبل یعنی جایگاه‌های وی‌آی‌پیش هم استفاده خواهد کرد.

با تشکر از محاسبات بی‌نقص و منطقانه شخص شخیص مسئول!


MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳:۳۰ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
#6
ها ها ها...
بازم منم!
درسته که میگن تا ۳ نشه، بازی نشه... ولی خب شما استثنائا یه شانس چهارمی هم خواهی داشت، آقای پاتر!

اومدم تعویضیه‌ای ارائه بدم که بدونید تیم برتوانا انقد خفن و خوف و ترسناک و مرگ‌آفرینه، که نیازی به هیچ چیز بیرونی نداره... خودش در درون، انقد قویه که صاف تو روتون می‌ایسته و قدرت خودشو بهتون اثبات می‌کنه.

ما انقدر دستمون از ورق و بازیکن پره، که یکی از بهترین بازیکنان این لیگ کوئیدیچ رو قراره روی نیمکت بنشونیم و با یه تیم جذاب جدید به روی صحنه بیایم.

دروازه بان:
پتو

مدافعان:
گابریل دلاکور(گالیون فعال) و بید کتک‌زن

مهاجمان:
الستور مون(گالیون فعال)، فورد آقای ویزلی و مرگ(گالیون فعال)

جست‌و‌جوگر:
شلنگ

ذخیره:
ترزا مک‌کینز(گالیون فعال)


ما چشممون به هدف نیست، مسیرمون به اندازه کافی لذت بخش هست! چون... می‌دونید...
توش پر بوی ترسه! و من عاشق بوی ترسم! تیم برتوانا عاشق بوی ترسه، چون اصلش اینه که اگه قراره بری توی دل یچیزی و نابودش کنی، اول عاشقش بشی!



MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجتمع تجاری
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳:۰۸ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
#7
درود.

کاپیتان تیم برتوانا اومده...
اصلا نگران نباشید. خودم میدونم که هیچوقت به اومدن من عادت نمی‌کنید و هیچوقت انتظار اومدن منو نخواهید داشت...

من خودم به این عادت نکردنای شما عادت کردم!

بگذریم...
اومدم ورزشگاه نقش جهان رو که متعلق به برتواناست ۱۵۰۰ نفره کنم. هزینه‌ش؟! مگه میتونید از جایی به غیر از سرمایه تیم بردارین؟

و اگه دارین به این فکر می‌کنین که ما چجوری ۱۵۰۰ نفر رو قراره توی یه ورزشگاه درحال تعمیر جا بدیم، باید بگم که حتی خودمون هم نمی‌دونیم. کسی نمی‌دونه! ولی همین ندونستن کاره که جذابش می‌کنه...

همینکه نمی‌دونید کی برای خرید میام و کی برای بردنتون، همین جذابش می‌کنه!


MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: صندوق رفاه فدراسیون کوییدیچ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵:۲۹ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
#8
درود.

ما مجددا تشریف آوردیم جهت تسویه...

درخواست داریم وام ۳۰۰ گالیونی تیم برتوانا که الان حدودا ۳۰۰ و چند گالیون باید باشه رو هرچه سریعتر صاف و صوفش کنید و پرداختش کنید بره...

هزینه‌شم طبعا از خزانه نامتناهی تیم برتوانا برداشته میشه!

با تشکر. زیر سایه نحس و سنگین ما!


MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#9
تصویر کوچک شده



در برابر

مردمان
خورشید

از اتاق فرمان می‌فرمایند که پست سوم
« موقعش رسید! قضاوت با شما... »






ناگهان ابرهای بالای سرشون و آدم‌های دور و برشون به جنب و جوش افتادن. البته نه به جنب و جوش به سمت جلو، بلکه به جنب و جوش به سمت عقب! این اتفاق برای مرگ، چیز خاصی نبود. برای ترزا تجربه‌ی جالبی بود اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه. اما برای گابریل خیلی تجربه‌ی هیجان انگیز و جالبی بود و می‌خواست بپره بیرون و آدم‌هایی که از سر کوچه رد می‌شدن رو بغل کنه، که متعاقبا ترزا تصمیم می‌گیره علاوه بر خودش، گابریل رو هم کنترل کنه.

پس از گذشت لحظاتی، همه‌چیز ایستاد. هنوز خنکای باد دم صبح توی هوا بود و برای تنش و استرس فضا بسیار کمک کننده بود.

- چند پیچش بهش دادی ترزا؟
- فکر می‌کنم سه پیچش و نصفی...
- خب الان باید چیکار کنیم؟

مرگ بلافاصله بعد از شنیدن "نصفی" با نگاهی پوکر به ترزا خیره شد. سپس داس‌هاشو غلاف کرد و روی زمین نشست. ترزا و گابریل با تعجب به مرگ نگاه کردن.

- چی شد؟! چرا نشستی؟!
- خسته شدی مرگ؟! بعد از اینکه مسابقه تموم شد میتونیم کلی استراحت کنیم! می‌خوای بغلت کنم، خستگیت در بره؟!

مرگ نشسته بود و به روبرو خیره شده بود.
- گفتی سه پیچش و نصفی! اون نصفیش اضافی بود. الان ما برگشتیم به زمانی که یه پیرمرد به یاد دوران بچگیش سعی داشت کلید برق رو روی حالت وسط نگه‌داره، اما عینکش رو نذاشته بود و دستشو کرد توی پریز برق و من جونش رو گرفتم. شما هم الان خوابین و ما حدود چند ساعت دیگه با پورت‌کی میریم به رختکن...
- مگه مسابقه ساعت چند شروع شد؟!
- ساعت ۹ صبح!
- الان ساعت چنده؟!
- ۴:۳۰ صبح!

ترزا هم کنار مرگ نشست. اما یکم بعد از استادش کمی فاصله گرفت و جلوی روی ترزا و مرگ، گابریل لی‌لی کنان درحال طی کردن قسمتی از کوچه بود. مرگ به روبروش خیره شده بود و ترزا، دستاش رو زیر چونه‌اش گذاشته بود و هر از چندگاهی از خستگی آه می‌کشید.

۶:۰۱

- الان بریم؟!
- نه گابریل! صبر کن!
- باشه.

۶:۰۳

- الان؟!
- نه گابریل گفتم صبر کن!

۶:۰۵

- بریم؟!
- گابریل هنوز زوده!
- باشه!

گابریل خیلی میونه‌ی خوبی با صبر کردن و صبوری نداشت و همین یکی‌دو دقیقه براش کلی مدت طولانی بود که صبر کرده بود. پس تصمیم گرفت که از اعضای تیمشون تقلید کنه. اما نمی‌دونست که از کی تقلید کنه و تصمیم گرفت از کاپیتانشون تقلید کنه. کی بهتر از مرگ برای یادگیری صبر؟!

پس گابریل به سمت مرگ رفت، کنارش نشست و مثل اون به دیوار روبرو خیره شد. گابریل با خیره شدن آشنایی قبلی داشت، پس می‌دونست چطوری باید خیره بشه. اما قبلا گابریل به چشم آدما خیره می‌شد و اینجوری شکنجه‌شون می‌کرد و هیچوقت به دیوار خیره نشده بود. پس بعد از گذشت چند لحظه چشمای گابریل خشک شدن. قرمز شدن. دیگه تحمل نکردن و تیکه تیکه شدن و ریختن توی کاسه‌ی سرش.

- ساعت ۸ شده. الان بهترین موقعس که بریم!

گابریل که این رو از مرگ شنید، به سمت مرگ برگشت. اما مرگ با گابریلی روبرو شد که جای چشماش کاملا خالی بود. پس مرگ یه ضربه به پشت سر گابریل زد و از داخل کاسه‌ی سر گابریل دوتا کره چشم نو به جایگاه خالی چشم گابریل برگشتن.
- بریم؟! آخجون!

و مرگ و گابریل و ترزا به سمت رختکن ورزشگاه تله‌پورت کردن. همینکه به کنار رختکن رسیدن، به نحوی پشت چادر جایگیری کردن که هم به گابریل دسترسی داشته باشن، که چیزی رو خراب نکنه و هم به خود گذشته‌شون که چیزی خراب نشه.

- به نظرتون بلاجر از الان زامبی شده؟ یعنی الان هم زامبیه؟!

سوال خوبی بود که ترزا مطرح کرده بود. مرگ هم با نظر ترزا موافق بود.

- تو و گابریل برین و ببینین بلاجر زامبی هست یا نه؟ اگه زامبی بود بیاین و خبر بدین. اگه هم که زامبی نبود، صبر کنین و ببینین کی زامبی میشه؟ و چجوری زامبی میشه؟!
- چجوری زامبی شدنش رو درمان کنیم؟!
- اول باید بفهمیم چطوری زامبی شده!

ترزا که متوجه شده بود چی شده، دست گابریل رو گرفت و آماده‌ی حرکت شد. گابریل که از داخل چادر صدای خودش رو شنیده بود، داشت تلاش می‌کرد که بره و یه بغل به خودش بده. اما ترزا دستش رو محکم گرفته بود.
- موفق باشین استاد!
- شما بیشتر بهش نیاز دارین.

گابریل و ترزا به سمت جایگاه قرارگیری توپ‌ها حرکت کردن. مرگ هم که یاد ناتوانی ذهنش در سخنرانی کردن در گذشته افتاد، سعی کرد با تله‌پاتی به خودش کمک کنه که چه سخنرانی‌ای بکنه. الان فهمید که این ایده‌ها و سخنرانی‌های خفن از کجا به ذهنش رسیده بودن.

از اونطرف ترزا و گابریل هم به بالای سر توپ‌ها رسیده بودن. ترزا در جعبه رو باز کرد و به گابریل نگاه کرد.

- زامبی شده؟
- نه هنوز نشده!

بلاجر خیلی عادی و آروم سرجاش نشسته بود. البته عادی و آروم برای یک بلاجر عادی! چون بلاجر ها حتی زمان معمولی بودن هم پر جنب و جوش و پر سر و صدا هستن. ترزا که همیشه با یه بلاجر پریزاد سروکار داشت، نگاهی به گابریل انداخت.
- امتحانش نکنیم؟!
- بکنیم!

ترزا به سمت بلاجر رفت و دستاش رو روی تسمه نگه‌دارنده بلاجر گذاشت.
- آماده‌ای؟

گابریل هم با چماقش اون گوشه زمین ایستاد.
- آماده‌ام.

ترزا تسمه رو باز کرد و بلاجر بلافاصله به هوا بلند شد. چندلحظه بعد با سرعت به سمت گابریل به زمین نزدیک‌تر شد و گابریل با چماقش به بلاجر ضربه زد. بلاجر به سمت ترزا پرواز کرد و ترزا حالت دروازه‌بانی گرفت که بلاجر رو بغل کنه، اما بلاجر با سرعت به ترزا برخورد کرد و ترزا همراه با بلاجر نقش بر دیوار شد. سپس ترزا با صدای چسب مانندی از دیوار کنده شد و سینه‌خیز به سمت جعبه حرکت کرد.
بلاجر رو سر جاش گذاشت و به سختی تسمه رو روی بلاجر سوار کرد. و بعد بلند شد و رو به گابریل گفت:
- یادم باشه یه فکری هم به حال چماقت کنم که جلوی اون زامبی کم نیاره!

صدای ویبره زدن هکتور، توجه ترزا رو به خودش جلب کرد.
- هکتور و ریگولوس دارن میان گابریل!

ترزا سریع گابریل رو زیر بغل زد و رفت که گوشه‌ای قایم بشن.

- عه هکتور! دلم براش تنگ شده بود. برم بغلش کنم؟!
- نه گابریل! هیچکس نباید بفهمه ما اینجاییم!

هکتور و ریگولوس به جعبه که رسیدن، نگاهی به هم انداختن و بلافاصله در جعبه رو باز کردن.

- آخیش! یه لحظه گفتم نکنه سایز توپا هم بخواد غول مانند باشه.
- آره منم خیلی نگران بودم!
- کاملا مشخصه که چقدر نگران بودی.

ترزا می‌بینه که ریگولوس در جعبه رو رها می‌کنه و خم میشه که بند کفشای ورزشیش رو محکم ببنده...

دوشومب!

در محکم روی هکتور میفته و هکتور که تا کمر توی جعبه بود برای چند لحظه بی‌حرکت می‌مونه!
- اوا! شرمنده! خوبی تو؟

گابریل به ترزا نگاه می‌کنه و همزمان با نگاه گابریل یکی از دستان هکتور به نشانه لایک دادن، از جعبه بیرون میاد.

- دیدی ریگولوس عصاره‌ی هکتور رو گرفت؟!

همزمان که دیالوگ ریگولوس که می‌گفت "یه لحظه گفتم نکنه کمرت از وسط نصف شد." به صورت زیر صدا پخش می‌شد، ترزا سعی می‌کرد جلوی خنده‌ش رو بگیره.
- گابریل، چجوری عصاره هکتور رو میشه گرفت؟!
- اوناها! اون مایع سبزرنگ رو نمیبینی که از پشت جعبه بیرون میریزه؟ اون عصاره هکتوره!

ترزا بعد از دیدن مایع سبزرنگ و شنیدن دو کلمه عصاره و هکتور در کنار هم، بلافاصله برقی در چشماش نمایان میشه و همراه گابریل به سمت مرگ حرکت می‌کنه.

- کار هکتوره!
- چطور؟
- ریگولوس به طور ناخواسته هکتور رو توی جعبه میندازه و معجون توی جیب هکتور میشکنه و محتویاتش روی بلاجر میریزه.
- پس طبیعتا خود هکتور باید بدونه چطور این قضیه رو درستش کنه. فعلا باید کاری کنیم که مسابقه به خیر بگذره.

مرگ این رو میگه و منتظر واکنش بقیه نمی‌مونه و به سرعت به سمت جاروش حرکت می‌کنه.
- ترزا و گابریل، جوری توی زمین پخش بشید که حتی با بزرگ بودن ورزشگاه، بازم کسی به دوتا بودنتون شک نکنه...

ترزا و گابریل به مرگ نگاه کردن و با تکان سر، حرفشو تایید کردن.

- ... و مراقب باشین که این بلاجر دردسر درست نکنه و کسی رو بالای لیست من نیاره!

مرگ این رو گفت و به سمت ورزشگاه حرکت کرد. گابریل و ترزا هم پشت سرش سوار جاروها شدن و هرکس در مکانی مسلط به فضا و دور از بقیه جایگیری کردن. به غیر از گابریل که نمیشه از این توقعات ازش داشت.

مسابقه شروع نشده، پر از هیجان دنبال می‌شد. البته خود مسابقه هیجانی نداشت و همش خرابی هایی که بلاجر به بار می‌آورد هیجان ساز بود.
این بار قرعه به نام جگرگوشه آقای ویزلی افتاد که درب و داغون بشه. بلاجر زامبی به دنبال فورد ویزلی‌ها انداخته بود و اصلا قصد نداشت بی‌خیال بشه. گابریل هم با فکر ترزا برای مقابله با زامبی توی دستش، توی زمین ورجه وورجه می‌کرد. چماقی آهنین که گابریل برای اینکه از پس وزنش بر بیاد، دو دستی حملش می‌کرد. فورد آقای ویزلی از کنار گابریل گذشت و همینکه رد شد گابریل به زحمت تونست چماقشو بلند کنه و بلاجر با چماق برخورد کرد و منحرف شد.
گابریل از تشویق تماشاگرا به وجد اومده بود. تماشاگرا هم به وجد اومده بودن و فکر می‌کردن گابریل بلاجر رو زده. اما بلاجر خودش به چماق خورده بود.

همونموقع آلارم لیست مرگ گذشته به صدا در اومده بود و مرگ باید جون یک گنجشک رو می‌گرفت. پس مسابقه رو رها کرد و به دنبال گنجشک افتاد. مرگ از نبود نسخه گذشته خودش استفاده کرد و به دنبال کوافل افتاد و قبل از اینکه کوافل به بلاجر برخورد کنه، با یه اشاره مسیر کوافل رو عوض کرد و اولین گل رو به ثمر رسوند.

بازی با تنها گل مرگی که حتی مال این زمان هم نبود دنبال می‌شد و باید متوقف می‌شد. و متوقف هم شد! بلاخره پسر برگزیده نتونست ضرر مالی رو تاب بیاره و دستور به توقف بازی داد.

زمانیکه هری با داورا بحث می‌کرد. هردو نسخه حال و آینده تیم برتوانا به سمت رختکن حرکت کردن.

- باید حواسمون باشه که وقتی به گذشته رفتیم، ما از اینجا از هکتور راه درمان رو بپرسیم.
- درسته.

همینطور که هر دو مرگ و هردو ترزا درحال بحث درمورد مسابقه و بلاجر بودن، هردو گابریل در فکر بغلیدن بودن. گابریل آینده در قبال فکرش اقدام کرد و به سمت چادر حرکت کرد. ترزای آینده درحالی‌که سعی می‌کرد جلوی گابریل رو بگیره، پاش توی پاش گیر کرد و هردو وارد چادر شدن. گابریل معطل نکرد، خودشو آزاد کرد و در بغل خودش آرام گرفت. مرگ آینده هم دیگه چاره‌ای جز ورود نداشت.

- یعنی حتی عرضه نداشتی دیده نشی؟ من اینجا دارم بقیه رو می‌پیچونم که شماها لو نرین. اونوقت تو حتی نمیتونی گبو بگیری!
- در جریانی که هرچی میگی در واقع داری به خودت میگی دیگه؟

ترزای حال و آینده با هم درگیر شده بودن و بقیه درحال تماشای این معرکه، حتی نمی‌توانستن پلک بزنن. بلاخره دعوای ترزا با ترزا تموم شد و برتوانای گذشته به دنبال کار خودشون رفتن و برتوانای آینده رو تنها گذاشتن.

مرگ به سمت هکتور رفت و با آرامش به او نگاه کرد.
- پادزهر اون معجونی که همراهت بود رو داری؟
- بلی. بیا!

و به همین سادگی قضیه حل شد. واقعا توقع داشتین درگیری پیش بیاد و زد و خورد بشه و علامت مثبت هجده بیاد پای پست؟ نچ نچ نج! چقدر بی‌ادبین!
تیم برتوانا به سمت بلاجر رفتن و با تمام احتیاط، سعی کردن بلاجر زامبی نزنه جرشون بده و محلول رو، حالت ریختن سطل رنگ روی دیوار، روی بلاجر ریختن.

چند ثانیه اول خیلی ساده و عادی گذشت. اما ناگهان دیگه ساده و عادی نگذشت! انگار که به بلاجر زامبی چندین لیتر انرژی‌زا خورونده باشن و زامبی بودنش چندین و چند برابر شده باشه، بلند شد و در عرض چند صدم ثانیه کل ورزشگاه باستانی غول های غار نشین رو با خاک یکسان کرد.

هری پاتر که با دهانی باز مشغول تماشای خرابی پیش روش بود، داشت به این فکر می‌کرد که با خرابی‌ها چیکار کنه، بدون پول و توجه و بدبختی و...
خلاصه که همیشه قصه‌ای که با خرابی شروع میشه، با آبادی تموم نمیشه. اگه بلاجرتون زامبی باشه، سرتاسرش خرابی میشه!

پایان!




ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۸ ۰:۱۴:۰۰
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۸ ۰:۱۸:۰۱
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۸ ۰:۵۳:۵۰
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۸ ۱:۰۹:۴۶

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۰۷:۵۴ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳
#10
سیگنس بلک در برابر مرگ


سوژه: عروس مرده!






کلیسای سنت مارتین- ۱۸۹۶

درب کلیسا باز شد. معمولا زمان‌هایی که ارگان‌زن ارگان را می‌نواخت، در چهره هیچ‌کس شادی دیده نمی‌شد و غم حکم‌رانی می‌کرد. مرگ خودش نشانه‌های بسیاری داشت و با اینحال، در بین انسان‌ها نشانه های زیادتری برایش خلق شده بود. درواقع انسان‌ها بسیار جالب بودند.

برخی مرگ را نحس و برخی دیگر در مقابل، مرگ را مقدس می‌دانستند. برخی مرگ را راهی برای رسیدن به سعادت و برخی دیگر در مقابل مرگ را، راهی مستقیم رو به زوال و سیاهی می‌دانستند. اما در هر صورت، این مرگ بود که شروع تحول و دگرگونی در موجودیت و وجودیت یک موضوع بود.

۴ مرد، درحال حمل تابوت بودند و به آرامی به سمت جلوی کلیسا قدم بر‌ می‌داشتند. تابوت با تور سفیدی تزئین شده بود. توری که قرار بود موقع زندگانی‌اش، برروی صورتش آویزان شود و موجب خوشحالی و مسرتش شود، به هنگام مرگ، تابوتش را بدرقه می‌کرد و موجب غم و عزای خانواده و آشنایانش شده بود.

بیرون از کلیسا و از پنجره سقفی مشرف به درون سالن، مرگ درحال تماشای آخرین قربانی‌اش بود و به مرور خاطراتش می‌پرداخت. قانونش این بود! مرگ بعد از گرفتن جان هر قربانی، تمام خاطرات دوران زندگی‌اش را از او می‌گرفت و برای خودش مرور می‌کرد که به نوعی عزا، احترام و ارزشش را نسبت به قربانی‌اش نشان دهد.

همزمان که مرگ درحال تماشای تشییع جنازه تازه عروس مرده بود، کمی آنطرف‌تر، مردی مشکین پوش بیرون از سالن کلیسا ایستاده بود و به زمین زل زده بود. باد، موهای مشکی تر از پوشش او را به اینطرف و آنطرف می‌کشاند. شاید می‌خواست به او بفهماند که ماندنش هیچ نفعی برایش نخواهد داشت. اما مرد برخلاف همیشه، اینبار به دنبال سود و منفعت نبود. فقط به دنبال جایی در این سرزمین، یا سرزمین های دیگر بود که بار دیگر، با عروسش اوقات را سپری کند.

توجه مرگ به مرد جلب شد و اورا آشنا دید. کمی به او خیره شد. آینه‌ی ساکن چشمان مرگ، مواج شد و بار دیگر خاطرات عروس مرده، در چشمان او به رقص در آمدند.

دشت سالیسبری- ۱۸۹۰

پسر و دختر در دشت می‌دویدند. درختچه‌ها به کمک باد، خودشان را به خلاف جهت حرکت آنها خم می‌کردند تا اعتراض کنند که چرا آنها حرکت می‌کنند ولی درختچه‌ها حق ندارند. اما پسر و دختر بدون توجه به صدای اعتراض درختچه‌ها، همچنان درحال دویدن بودند. صدای اعتراض درختچه‌ها آنقدر بلند بود که هیچگاه شنیده نمی‌شد.

هنگامی که به زیر سایه‌ی تک درخت استوار در وسط دشت رسیدند، به سختی می‌توانستند نظم را در ترتیب نفس کشیدنشان رعایت کنند. پسر خودش را برروی چمن‌ها رها کرد و دختر پس از خنده‌ای کوچک، روی دستانش خم شد و شانه به شانه‌ی پسر، کنار او روی زمین دراز کشید.

- به نظرت آسمون همیشه همینقدر بزرگ بوده، یا از وسط دشت بزرگ به نظر میاد؟
- نمی‌دونم!
- یعنی واقعا میشه یه روز بدون اینکه بترسم که پدرم کتکم بزنه یا نا مادریم موهامو بکشه، باهات بیام گردش؟
- نمی‌دونم!

دختر نیم‌خیز شد و به چشمان سیگنس نگاه کرد. با شکایت نگاهش را دزدید و سعی کرد صدایش نلرزد.
- تو چرا همیشه چیزی نمی‌دونی؟ حتی مطمئنم نمی‌دونی که منو دوست داری!

اما سیگنس می‌دونست! همونطور که دراز کشیده بود، دستش را دراز کرد و شاخه گل سفید و کوچکی را چید. گل را به سمت صورت دختر گرفت و گلبرگ کوچک گل، کمی گونه‌اش را قلقلک داد. دختر خندید و باز نگاهش را به چشمان سیگنس برگرداند.

- تا وقتی که این گل پیشم باشه، منم پیشتم! و بهت قول میدم هیچوقت این گل رو رها نمی‌کنم.

کلیسای سنت مارتین- ۱۸۹۶

گل هنوز در دستانش بود. اما گل زندگی دختر پژمرده شده بود و داشتند آخرین خاک ها را در قبرستان کلیسا بر رویش می‌ریختند. سیگنس به این فکر نکرده بود که آدم‌ها مریض می‌شوند، اما گل ها نه! پس مقایسه زندگی یک گل، در مقابل یک آدم، مقایسه‌ی مناسبی نبود.

- لعنت به تو...

مرگ گوش هایش تیز شد. می‌دانست که جملات چگونه کار می‌کنند و کی قرار است نام او مورد خطاب قرار بگیرد و در ادامه بیاید.

- لعنت به تو مرگ لعنتی! می‌دونم اگه ازت متنفر باشم همه بهم میگن دیوونه... مگه کی میتونه از مرگ متنفر باشه؟ ولی تو... من توی کل دنیا یدونه گل انتخاب کرده بودم تا بوش کنم. ولی تو... ولی تو همون یدونه رو هم ازم گرفتی!

گل از دستان سیگنس به پایین افتاد. وقتی با زمین برخورد کرد، اولین بار بود که خاکی می‌شد. وقتی باد آمد و گلبرگ های پژمرده‌اش را از آمار طبیعی‌اش خارج کرد، اولین بار بود که آسیب می‌دید. وقتی که قطره‌ی اشکی غلتان از بالا به ساقه‌ی گل برخورد کرد اما، آخرین باری بود که گل آب می‌خورد. سیگنس توانسته بود از گلش به خوبی مراقبت کند. اما گلش را به مرگ باخته بود.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۶ ۰:۲۲:۵۰
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۶ ۰:۲۸:۱۰

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.