سوژه جدید
″ با درود و سلام به تمامی محصلان هاگوارتز! در پی گم یا ناپدید شدن برخی از جادوآموز ها، اساتید تصمیمی مبنی بر رمز گشایی از تالار های پنهان و اهریمنی هاگوارتز کردهاند. با آرزوی همکاری تک تک شما عزیزان؛
مدیریت هاکوارتز. ″هیچکس به جز دستهای جادوآموزان گریفیندور، به اعلامیهای که بر روی ورودی تالار نصب شده بود توجه نمیکرد. گویی تابلو نامرئی شده بود و فقط برای آنها قابل مشاهده بود. هیچ جادوآموز دیگری حاضر نبود وقت خودش را برای چنین اتفاقاتی تلف کند. تالار های اهرمینی؟ شاید تعدادی از آنها واقعا در هاگوارتز وجود داشتند اما ورود به آنها، فقط برای نجات دادن عدهای از جادوآموزان سر به هوا، حماقتی بزرگ به حساب میآمد. همه به فکر منفعت خودشان بودند و با قرار دادن ترس به عنوان تنها راه بقا، به زندگی خود ادامه میدادند. البته نمیشد از گریفیندوری های شجاع انتظارِ رفتاری مشابه با دیگر گروه ها را داشت. آنها به حماقت های کوچک و بزرگشان معروف بودند! حماقتی که در عصر امروزی به عنوان فداکاری های بزرگ ثبت شدهاند. سه گروه دیگر، زندگی در سایهی امنیت را مدیون چنین فداکاری هایی بودند. و حالا، دوباره وقت آن رسیده بود که حماقتی حماسهای دیگر، توسط این گروه شجاع و پر آوازه آغاز شود!
ـ من میگم اول از کتابخونه شروع کنیم، شاید تو کتاب ها درمورد این تالار های مخفی یچیزی نوشته باشن.
ـ خوندن کتاب ها طول میکشه. ما وقت نداریم!
ـ پس میتونیم از کسایی که کتاب ها رو خوندن بپرسم.
ـ یا شاید هم کسایی که خودشون قبلا به طور اتفاقی، این تالار ها رو پیدا کردن؟
ـ یعنی باید اژ بَشه های همین مدرشه بپرشیم؟
کوین با تردید به همگروهی هایش نگاه میکرد. شاید ایدهی خوبی نبود. شاید بقیه همکاری نمیکردند! تصمیم گیری سخت شده بود، همه شروع به همهمه و گفتگو با یکدیگر کردند تا شاید چارهای برای جلب توجه جادوآموزان پیدا کنند که ناگهان با صدای ترزا، همگی ساکت شدند.
ـ میتونیم یه همایش خاطره گویی شروع کنیم؟ مثلا، همه بیان راجع به خاطراتشون درمورد مخوف ترین قسمت های هاگوارتز که تا به حال پیدا کردن، تعریف کنن. احتمالا حرف های زیادی برای گفتن داشته باشن. منظورم اینه که، خودمون هم بعضی وقت ها برامون پیش میاد. مگه نه؟
ـ بعضی وقتا شک میکنم با این هوش و ذکاوت، کلاه چرا گریفیندور رو انتخاب کرده برات!
ـ کلاه که علایق منو در نظر نگرفته بود، نیازمندی های شما رو تو اولویت قرار داده بود! شما به من نیاز داشتین.
هیچکس علاقهای به بحث، دعوا یا تکذیب خودشیفتگی های ترزا نشان نداد. همگی از همین حالا شروع به انجام مقدمات همایش کرده بودند. کوین که از همان لحظه به سرسرا رفته بود تا دیگران را از برگزاری همایش خبر کند. طولی نکشید که همه چیز آماده شد. افراد زیادی از گروه های مختلف، در مقابل تالار گریفیندور صف کشیده بودند تا خاطراتشان را بازگو کنند. بعضی ها با نیت خوب، و بعضی ها صرفا چون نمیخواستند کم آورده باشند. اولین شخصی که وارد تالار شد، سیگنس بود. او دست هایش را مقابل سینهاس سپر کرده بود و با غرور، یکی از صندلی های راحتی را اشغال کرده بود. سیگنس حتی قبل از حضور بقیه، و شروع همایش، در تالار حاضر شده بود. او تاکید زیادی به روی ″اولین نفر″ بودن داشت. ترزا که مسئولیت نوشتن نکات مهم یا قابل توجه را داشت، بعد از ورود به تالار، در مقابل سیگنس نشست و با لبخندی بر لب شروع کرد.
ـ خب جنابِ... سیگنس بلک؟ بفرمایین شروع کنین. ما همه به گوشیم!
ـ فقط باید یه خاطره باشه دیگه، درسته؟ یه زمانی یه شایعه شنیده بودم مبنی بر اینکه هرکس از نیمه شب به بعد، بره قسمت ممنوعهی کتابخونه، میتونه بین بُعد ها سفر کنه. نظریهی بُعد های مختلف رو میدونی دیگه؟ همون بُعد. حالا اگر قراره به گوش اساتید نرسه، منم از روی کنجکاوی یبارامتحانش کردم. نیمه شب بود و همه جا تاریک... حتی دستای خودمم نمیدیدم. کتابخونه کاملا ساکت بود پس خیلی آسون واردش شدم. و فکر میکنین چی دیدم؟ با وجود اینکه همه جا رو تاریکی فرا گرفته بود، یه کتاب روی زمین افتاده و خود به خود ورق میخورد. هربار هم نور عجیبی ازش ساتع میشد. من همون لحظه فرار کردم اما خب...
ـ اینکه به تالار مربوط نمیشه. فقط یه کتابه و ممکنه هرچیزی توش باشه
ـ مگه حتما باید از همون اول جزوی از هاگوارتز بودن باشه؟ امکانش هست یکی کتاب رو از عمد توی کتابخونه انداخته باشه تا بچه ها توش گیر بیوفتن. واسه همینم بقیه گم شدن. به هرحال، اگر انقد دلتون میخواد کمکشون کنین، بنظر من کتابخونه باید بررسی بشه!
حتی گریفیندوری ها هم تا حدی حماقتِ ورود به کتابی ممنوعه را به جان نمیخریدند. پس برای مدتی، سکوت در فضا ساکن شد.
ـ قرعه کشی کنیم؟ یه نفر از هرگروه که میشه چهار نفر، شب که شد میرن کتابخونه تا ببینن چخبره. اگه تا فردا شبش برنگشتن، ما مرگتونو به اساتید خبر میدیم.