جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به: مرگخواران دریایی!
ارسال شده در: پنجشنبه 11 بهمن 1403 07:01
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
راستش را بخواهید این نویسنده نمی‌داند چرا کوسه هنوز زنده بوده و چجوری بلاتریکس زنده شده! شاید کوسه مرد! ولی توسط چه کسی؟ شاید ابرهایی که شلیک می‌کردند، شاید مرگخوارا که لنگ می‌انداختند و شاید هم بلایی که چاقو به دست، بالای مروپ ایستاده بود.

- بلا مامان اون چاقو چیه دستت؟ چرا خونی شده؟
- خب اگه دو دیقه به حرفای من گوش بدین...
- به حرف روح گوش بدیم؟ دیگه چی؟
- من روح نیستم!
- هستی. من خودم دیدم بلای مامان... خوشگل مامان چجوری تو شکم کوسه جون داد!
- بابا به این قبله، به همین کوسه، به همین مرلین من زنده‌م.

مرگخواران باهوش بودند، باهوش تر از چیزی که به فکرشان برسد که می‌توانند کوسه را چک کنند تا حقیقت را دریابند. پس در عوض، با چهره‌ای از خود راضی مقابل بلا ایستادند و با لحنی که از هوش سرشار، خودشیفته و خودبین تر شده بود، پرسیدند؛
- پس ثابت کن!
- چیو ثابت کنم اخه؟
- اینکه بلای مایی و روح نیستی دیگه!

بلا همان لحظه دستانش رو روی تک تک مرگخواران کشید و با درماندگی فریاد زد.
- ببینین! من بهتون دست می‌زنم. روح نمیتونه کسیو لمس کنه.
- از کجا معلوم؟ ما که تا حالا روح ندیدیم.
- پس چجوری ثابت کنم الان؟
- روحتو از بدنت دربیار بهمون نشون بده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: چهارشنبه 10 بهمن 1403 20:45
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
پست دوم مست

پارت قبلی

عشق ورزیدن، دوست داشتن و دوست داشته شدن، مهربانی، انسانیت! نوزادی که تازه به دنیا آمده، چه چیزی درباره‌ی این کلمات پیچیده می‌داند؟ چه ایده‌ای در رابطه با معنای پشت آنها دارد؟ هیچ! نوزادِ تازه به دنیا آمده، هیچ نمی‌داند. و هیچ چیزی جز والدینش نمی‌بیند.

والدینش به او می‌آموزند که چگونه غذا بخورد، چگونه حرف بزند و چگونه زندگی کند! والدین هستند که شخصیت یک نوزاد را شکل می‌دهند. حالا سوال اینجاست، آیا والدین انتخاب می‌کنند تا بزرگسالی شرور و خودبین به جامعه تحویل دهند؟ شخصی که نه بویی از مهربانی برده و نه یاد گرفته که خرجش کند؟ از شما به عنوان خواننده می‌خواهم که قضاوت کنید. آیا کسی به جز والدین، می‌تواند موهبت یادگیری چنین مضمون مهمی را از یک نوزاد در حال رشد بگیرد؟ شاید برخی از عمد و برخی بدون اینکه متوجه باشند، چنین جنایتی را انجام می‌دهند. اما چه عمدی و چه غیر عمدی، آنها به طور حتم والدینی منفور هستند. آنها هیولایی را به جامعه تحویل می‌دهند که حتی توانایی به قتل رساندن خودشان را نیز دارد! شاید روزی از روز ها، به راحتی جلویشان بایستد و خنجری در قلبشان فرو کند.

سیگنس درحال گذراندن یکی از همان روز ها بود. خون پدر مادرش باعث تغییر رنگِ سنگ های قهوه‌ای اتاق شده بود. چشمان وحشت زده‌ی پدرش حتی بعد از مرگ نیز باز مانده بودند. و برای مادرش، غم تنها احساسی بود که جرات تصاحبِ آن چهره‌ی بلند آوازه را داشت. هرچند که برای سیگنس صحنه‌ی دلخراشی نبود؛ اما با خودش فکر می‌کرد که والدینش در دنیای مردگان نیز از آن صحنه رنج خواهند کشید!

نمی‌توان گفت که سیگنس چه احساسی داشت. راستش را بخواهید کلمات همیشه قابلیت توصیف احساسات را ندارند. اما چهره‌ی او پر از لذت و رضایت بود. و قدرتی که سالها به دنبالش می‌گشت. دستانش پر بودند از قدرتی که تمام بشریت لنگ ذره‌ای از آن هستند! خنجرش حامل مرگ و وحشت شده بود.

- خیلی درد داشت؟ اوه، ناراحت نباشین لطفا... در عوض مطمئن میشم که مراسم خداحافظی‌تون باشکوه باشه.

اولین بار بود که با مردگان حرف می‌زد. آن دو جنازه‌ی بی روحِ مقابلش چیزی نمی‌شنیدند. شاید تنها اشخاصی که در آن لحظه صدایش را شنیدند، مرگ بود و موجودِ شروری که در اعماق قلب سیگنس درحال شکل گیری بود. موجودی که تصمیم داشت حتی قدرتمند تر از خودِ مرگ باشد!

این شروع داستان ما بود. آن شب و در آن لحظه، تکه‌ای شرور به جان و روحش افزوده شد که مسیر سرنوشتش را تا ابد تغییر داد. آن شب، سیگنس‌ معنای قدرت را پیدا کرد! با خودش فکر می‌کرد که قدرت، خودِ مرگ است. و او تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، به قدرت واقعی دست پیدا کند. حتی به قیمت یک عمرِ جاودانه، تصمیم گرفت به دنبال مرگ برود و فنونش را بیاموزد.

بله، سیگنس شیفته‌ی مرگ شده بود. مرگ نه تنها اهرمی برای قدرت، بلکه آینه‌ای به روی آینده‌ بود. آینه‌ای که هربار به آن نگاه می‌کرد، نقش و نگاری دقیق از آینده‌ی خودش می‌یافت. و آیا اهرمی که قادر به تشخیص کاملا واضحِ آینده است، قابل ستایش نیست؟ آیا مرگ، لایق شیفتگی نیست؟ او مدام با خودش فکر می‌کرد که چرا انسان ها از چنین موجود قابل ستایشی می‌ترسند؟ چرا در معبد و کائناتشان حرفی از مرگ به میان نمی‌آورند؟ چرا از واقعیتی که مرگ به شکلی واضح به آنها نشان می‌داد، فرار می‌کردند؟ ″همه‌ی ما در آخر خواهیم مرد″

این چیزی بود که سیگنس به دنبالش می‌گشت. اینکه به مردم نشان دهد که مهم نیست تا کجا پیش برویم و چقدر تلاش کنیم، آخرین شخصی که به سراغمان خواهد آمد مرگ است. تمام این افکار باعثِ شکل‌گیری تضادی عمیق در ذهن او شدند. مرگ را دوست داشت و مدام به سمتش کشیده می‌شد، و از سمتی دلش می‌خواست به مرگ غلبه کند. می‌خواست آن قدرت عظیم را شکست داده و به موجودی برتر تبدیل شود! موجودی که حتی خودِ مرگ نیز توانایی به قتل رساندنش را ندارد. و این تنها در صورتی رخ می‌داد که مرگ خودش، نحوه‌ی فرار از خودش را به او می‌آموخت. مرگ می‌توانست آن استاد قدرتمندی باشد که شاگردش را حتی قدرتمند تر از خودش به بار می‌آورد!

″چگونه می‌توان شاگرد مرگ شد؟″ بعد از تمام این کشمکش ها، تنها سوالی که در ذهن سیگنس باقی مانده بود، بسیار سخت و ناممکن به نظر می‌رسید. آیا واقعا ممکن بود؟ اصلا مرگ حاضر می‌شد که ملاقاتی با او داشته باشد؟ شاید اول باید خودش را قوی تر می‌کرد. باید توجه مرگ را به خود جلب می‌کرد! پس شروع به قتل و غارت جانِ مردم کرد تا روزی که آن موجود نامعلوم، چهره‌اش را به او نشان دهد. تا روزی که قدرت، چهره‌اش را به اون نشان دهد. فکر می‌کنید چه نتیجه‌ای داشت؟ شاید بهترین نتیجه می‌توانست مرگِ خود سیگنس باشد! اما این اتفاق نیفتاد. هیچکس نمی‌داند چرا. هیچکس نمی‌تواند از افکار مرگ چیزی سردربیاورد. همیشه در بدترین موقعیت ها پیدایش می‌شود و در بهترین زمان ها، گویی اصلا وجود ندارد!

این بود که سیگنس به کشت و کشتارش ادامه داد. جان هزاران نفر بی گناه را گرفت و دریاچه ای از خون دور خودش ساخت. در این مدت چندباری با مرگ ملاقات کرد از او خواست که شاگردش باشد، اما موفق به کسب نتیجه‌ی مطلوبش نشد. و در آن هنگام بود که به مرگخواران پیوست. با خودش فکر کرد که اگر مرگ و مرگخواران در یک جبهه باشند، امکان ملاقاتش با مرگ در خانه‌ی ریدل ها بیشتر می‌شود. این دلیلی بود که به آن خانه نقل مکان کرد. اما چه نتیجه‌ای در پی داشت؟ سیگنس به اهدافش رسید یا به چنگ مرگ گرفتار شد؟ کسی جز سرنوشت و آینده، نمی‌داند.

فلش بک؛ گورستان اختصاصی بلک ها

سیگنس به سنگ قبر مادرش تکیه کرده بود و خیره به گل قرمز رنگِ در دستانش نگاه می‌کرد. صدایی به جز تکان های ریز و گاه به گاه باد، شنیده نمی‌شد. تلاش می‌کرد به خاطراتِ خوشی فکر کند که با خانواده‌اش ساخته بود... اما هیچ تصویری در ذهنش شکل نمی‌گرفت. هیچ لحظه‌ی خوبی نبود! ذهنش آنچنان خالی بود که با خودش فکر می‌کرد؛ شاید شخصی خاطراتش را از او دزدیده باشد. سعی داشت آخرین قطره های خوش‌بینی‌اش را برای والدینش خرج کند... هرچند که واقعیت را می‌دانست!

غرق در افکارش بود که ناگهان با حس سایه‌ای تاریک بالای سرش، با کنجکاوی به جسمِ مجهولی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد. گلِ رز از دستانش افتاد! شخص مرگ بالای سرش ایستاده بود. می‌ترسید؟ بخاطر ترس زبانش بند آمده بود یا از شدت هیجان؟ هرچه که بود، حتی نمی‌توانست لبانش را تکان دهد.

- فکر کردم اگه منو ببینی خوشحال بشی! ولی انگار ازم ترسیدی.

سیگنس به سختی و با تکیه به قبر مادرش بلند شد و با صدایی که سعی می‌کرد قاطع به نظر برسد، گفت؛
- نمی‌ترسم. خودِ مرگ که نمی‌تونه درک کنه دیدنش برای اولین بار چه حسی داره...
- نه. همون‌طور که تو نمی‌تونی درک کنی تماشای پسری که والدینش رو می‌کشه چه حسی داره.

برق خفیفی از چشمان سیگنس گذشت. حتی نمی‌فهمید جرات گفتنش را از کجا آورده! اما باید می‌گفت... باید به نوعی تحسین و علاقه اش را نشان می‌داد.

- آدما برام اهمیتی ندارن! ضعیف و پوچن... نمی‌خوام جزوی از اونا باشم. بذارین شاگردتون بشم!

همان لحظه صدای خواهر و برادرش که اسم او را صدا می‌زدند، از دور شنید. برای لحظه‌ای سرش را چرخاند و وقتی دوباره برگشت تا به مرگ نگاه کند، چیزی به جز قبر های پی در پی و سیاه رنگ نیافت.


پاسخ به: جوتیوب
ارسال شده در: چهارشنبه 10 بهمن 1403 20:35
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
افسانه انسژا (با صدای ادب و عام)


توجه: این پست به شکل مکالمه‌ی دو نفر نوشته شده، من برای تفکیک گوینده ها، از قلم بولد و کج استفاده کردم. مواظب باشین که گیجتون نکنه.

----------

سلام به همگی! حالتون چطوره؟ من عامم! و اینم دوستم ادبه. مطمئنم که ما رو می‌شناسین اما اگه برا اینکه خدایی نکرده با یه قلم دیگه اشتباه نیوفتیم، به معرفی از خودمون میگم براتون.

از وقتی که تاریخ و هنرِ ادبیات متولد شد، دو نوعِ نوشتاری خاص هم کنارش ساخته شدن. یکیشون منم که چون عامیانه حرف می‌زنم و می‌نویسم، بهم میگن عام! یکیشم که دوستمه، ما صداش می‌کنیم ادب چون ادبی حرف می‌زنه و می‌نویسه... خیلی هم مسخره و قدیمی شده! حالا دیگه من ترندم. همه منو دوست دارن و از من استفاده می‌کنن.

همه از شما استفاده می‌کنند چراکه نحوه‌ی استفاده از من را بلد نیستند! همه که مانند شما دمِ دستی و ساده نیستند.
باشه جنابِ سخت و مصنوع! شما خوبی! حالا خوب شد که رشته کلاممو پروندی؟
شما همیشه چرند و پرند می‌پرانید بنابراین ایرادی نیست اگر رشته کلامتان بپرد.
این تیکه پرونی ها رو کی بهت یاد داده؟! بیخیال اصلا. بریم سراغ اصل مطلب؛ افسانه‌ی انسژا! بچه ها متاسفانه این افسانه تعریف کردن ها، راست کارِ ادبه، پس من فقط بعضی جاهای خاص همراهیش می‌کنم. البته می‌دونم که دوست داشتین همشو از زبان من بشنوین ها.
باز هم چرند و پرند! برویم سراغِ داستانمان...
شروع کن ادب جان، ببینیم این انسژا یعنی چی دقیقا!

یک، دو، سه... صدایم را همگی می‌شنوید؟
بله ادب جان شروع کن دیگه.
باشد پس؛ روزی روزگاری، در دنیایی که تاریخ و ادب معنا نداشتند و قاره ها هنوز تغییر شکل نداده بودند، در دنیای اژدها و دایناسور ها، پری بسیار زیبایی زندگی می‌کرد.
ببخشیدا، میگم اگه تاریخ و هنر نبود، پس از کجا الان اینارو شنیدی؟ ساکت باش! چشم.

ادامه می‌دهیم؛ پری داستان ما تینی نام داشت! او تمام روز را به نگهبانی از زمین و موجوداتش صرف می‌کرد، و در طول شب خودش را با ساخت موجودی عجیب، سرگرم می‌کرد. تینی روز ها با پشتکار تلاش می‌کرد! اهمیتی به شکست های پی در پی و خسته کننده‌اش نمی‌داد... هربار که مخلوقش از بین می‌رفت یا شبیه به موجودِ مورد نظرِ تینی نمی‌شد، او از ابتدا شروع می‌کرد. بار ها و بار ها خراب کرد و از ابتدا ساخت! تا اینکه به نقص کارش پی‌ برد.


ایراد کارش چی بود اونوقت؟ روح! مخلوقی که تینی خلق می‌کرد، همانند مخلوقات خدا نبود! فقط از مشتی خاک و آتش ساخته می‌شدند و هیچ روح و عقلی نداشتند. بیچاره تینی... چیکار می‌کنه پس؟ روح می‌سازه؟ تینی نگهبان زمین بود، او می‌توانست در چشم بر هم زدنی دور زمین بچرخد یا خورشید را با حرکت انگشتانش از مدار خود جدا کند، اما نمی‌توانست روحی را خلق کند!

تینی به خوبی از محدودیت قدرتش آگاه بود، و به همین دلیل از مخلوقات خدا کمک گرفت! او تکه‌ای از روح اژدها و تکه‌ای از روح خودش را به هم مخلوط کرد و در جسمی که از خاک ساخته بود، وارد کرد. او قد آن موجود را همانند برخی دایناسور ها، بلند کرد و چهره‌ی جسم را چنان زیبا کشید که هیچ مخلوقی توانِ برابری با آن را نداشته باشد.
اسمش چی بود؟ واسه مخلوقش اسم گذاشت دیگه؟
بله، آن موجود نام داشت! اما هیچکس از نام آن موجود آگاه نیست. نکنه همون فرانکشتاین باشه؟ مگر فرانکشتاین قد دو متری داشت احمق؟ خب حالا... شاید داره و ما نمی‌دونیم. راستی ادب، تهِ داستان چی میشه؟

تینی شروع به آموزشِ مخلوقش می‌کند. به او یاد می‌دهد که چگونه در زمان سفر کند، چگونه خورشید، زمین و آسمان ها را تحت فرمان خود بگیرد و چگونه زندگی کند!
بهش یاد نداد چجوری عشق بورزه؟ متاسفانه تینی چیزی از عشق نمی‌دانست. تنها بشر است که حاضر به حمل کوله بار عشق شده! موجودات دیگر هرچند که بالا مرتبه و زیبا باشند، از عشق چیزی نمی‌دانند. حالا به من بگو عام، آیا فکر می‌کنی موجودی که قادر به عشق ورزیدن نیست، می‌تواند عشق را به مخلوقش بیاموزد؟ نه! یکجا به درد خوردی... نه، نمی‌تواند.

خب، بعدش چی؟ بعدش چیشد؟
نابود شد! موجودی که تینی با هزار تلاش و زحمت ساخته بود، به دست خودش نابود شد. روزی از روز ها، قدرت آن مخلوق تا حدی زیاد شد که به خالقش حمله کرد... تینی مجبور به مبارزه با او، و به قتل رساندنش شد. میگم خدا این وسط هیچکاری نکرد؟ صبر داشته باش! خالقِ برتر برای تنبیه تینی، قد بلند و چهره‌ای زیبایش را گرفت. از آن روز به بعد تینی به کوتوله‌ای زشت و بد چهره تبدیل شد! و تا ابد، در سایه ها به زندگی خودش ادامه داد.

داستان بدی نبود اما از پایانش خوشم نیومد. خودت فرمودی داستانی کوتاه بیاورم! این نیز داستان کوتاه. خیلیم دستت درد نکنه ادب جان. قلم رنجه فرمودی! خواهش می‌نماییم.

خب دوستان این بود قسمت اول ما، فهمیدین انسژا از کجا اومده؟ انسان و اژدها! بله نمی‌دونم چرا این اسمو گذاشتن رو افسانه. چون اصلا انسانی درکار نبود... اینها همه کار قافیه است. بله راست میگه ادبمون! امیدوارم لذت برده باشید، لایک و
سابسکرایب یادتون نره! تا دیدار بعدی خدافظ شما.
خدا نگهدارتان باشد!
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/11/11 7:08:07


پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
ارسال شده در: چهارشنبه 10 بهمن 1403 13:58
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
- صبر کن ببینم استاد! حواست به نتیجه‌ی من هست؟ می‌خوای اسکور ما رو ببری اون دنیا؟ هنوز مادرش زنده‌ست!
- مرگ که سن نمی‌شناسه. تازه من منظورم اسکور نبود.
- پس منظورتون چی بود؟

ریموس که از پاسخ مرگ می‌ترسید، سریع بینشون قرار گرفت و با سر و صدا، بحث رو تغییر داد.

- منظورش اینه که حواسش هست اتفاقی برام نیوفته! حال شما چطوره بابابزرگ؟ اوضاع وفق مراده؟

سیگنس با انزجار از اسکور دور شد و دست به سینه و متعجب، زمزمه کرد.

- عجیبه. اسکور تاحالا اینجوری صدام نزده!
- نمی‌ذارین که من حرف بزن-
- نههه! چرا نباید بزنم بابابزرگ؟ تحول یافتم! تحول!
- تحول؟ این کلمه های قلمبه سلمبه‌ی محفلی طور رو از کجا شنیدی؟

مرگ که برای بار دوم جمله‌اش توسط ریموس قطع شده بود، با خشم داسش رو بیرون کشید. هاله‌ای سیاه دورش شکل گرفته بود و چشمان قرمزش از زیر ردا می‌درخشید!

- یبار دیگه وسط حرف من بپر مردک! بپر تا بپرم.
- ببخشید.
- آروم باش استاد! تقصیر اسکور ما نیست که، همش تقصیر ترذاست.
- دِهه! چه ربطی به من داشت الان؟
- معلومه دیگه، هر اتفاق بدی که اطراف ما بیوفته تقصیر توعه.

ترذا سعی داشت با کشیدن نفس های عمیق، خودشو آروم نگه داره اما سخت بود! به خصوص که داس استادش مدام مقابل چشماش تکون می‌خورد... ناگهان، توی یه حرکت انتحاری داس مرگ رو گرفت و روی گلوی سیگنس گذاشت.

- می‌دونی؟ آخرین اتفاق بدی که از سمت من می‌بینی، می‌تونه قتل تو باشه.
- عه؟ بزرگ شدی! حرفای خارجی می‌زنی.
- صبر کنین ببینم!

مرگ داسش رو دوباره از دست ترذا گرفت و چندبار دور خودش چرخید تا بتونه ریموس رو پیدا کنه.

- بفرما! انقد حرف زدین که حواس منم پرت شد. فرار کرد دیگه... فرار کرد!
- اسکور چرا باید فرار کنه استاد؟


پاسخ به: ارتباط با جن‌های هالادورین
ارسال شده در: چهارشنبه 10 بهمن 1403 11:35
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
با سلام. تاپیک بانک گرینگوتز-بانک جادوگران به مبلغ 25 گالیون تا یک ماه آینده به نیکلاس فلامل فروخته شد.
کسر بشه لطفا


نقل قول:
سلام ممنون از همکاریت. انجام شد.
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1403/11/11 10:02:45
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1403/11/11 10:03:08


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
ارسال شده در: چهارشنبه 10 بهمن 1403 11:29
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
درود!
جنابِ فلامل مواظب باش روی کلاهی که رو سر و کله‌ی ملت می‌ذاری، کلاه نذارن. به هرحال دست بالای دست بسیار است، می‌فهمین که چی میگم؟

تایید شد! برید تا یک ماه بپاشید، بریزید و خوش بگذورنید.


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
ارسال شده در: دوشنبه 8 بهمن 1403 18:26
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
- اصلا همچون شخصی که کاملا واجد شرایط است نباید آن تاپِ سیستم یاشد؟
- اصطلاح سگ جون شنیدی ارباب؟ ما تو سیستم یه گروه داریم به اسم سگ جونیا. اینا تا خودِ منو زیر گور نبینن، تن به مردن نمیدن!
- ما نیز در این گروه عضویم؟
- وایسین نگاه کنم.

و سپس مرگ تبلتش را از جیب ردایش بیرون کشید و شروع به بررسی لیست کرد.

- پاتر بالای لیسته! بعدشم همین دامبل و دست اندرکار ها...حیف شد پارتی بازی کردن شمارو حذف کردن! در عوض خودم نحوه مرگ ارباب تاریکی رو چند هفته پیش تو سیستمو ثبت کردم.
- نحوه مرگ ما چیست؟
- خب اول باید یکی یکی هورکراسا رو از سر راه برداشت و...

قبل از اینکه مرگ جمله‌اش را کامل کند، لرد به سرعت لقمه را به سمت مرگ پرتاب کرد. هرچند که لقمه از جمجمه‌ی مرگ رد شد و روی زمین افتاد!

- نحوه‌ی مرگ ما را به دیگران یاد می‌دهی؟ خجالت نمی‌کشی؟ مامی اینبار دیگر لیرز را جدی جدی می‌خواهیم!
- آروم باشین ارباب! کسی نمی‌بینه که... فقط خودم با اون بالایی ها.
- دیگر بدتر! خودت می‌خواهی ما را بکشی؟
- بازگشت همه به سوی منه ارباب. واقعیت رو باید قبول کرد.
- وقتی هم خودت را هم آن بالایی ها را بهم دوختم، می‌فهمی واقعیت یعنی چه.

مرگ و لرد تا دقایقی به گیس و گیس کشی ادامه دادند و در آخر صدای جیغ مانندی هردویشان را ساکت کرد. صدای جیغ، از مروپ بود.

- قند عسل مامان... لقمه‌ی نون و سبزی خوشمزه‌ی مامانو پرت کردی زمین؟
- نه! کار مرگ است مادر.
- چه؟! دروغ میگه بخدا من اصلا نمی‌تونم به چیزای مادی دست بزنم!
- اربابت دروغ می‌گوید؟ ما این مرگ را از روی زمین محو خواهیم کرد.
- دعوا کافیه! الان باید از مامان عذرخواهی کنین بجای این رفتارها!
- بله... ما عذر می‌خواهیم مادر. باید نجینی را توی حلقش فرو می‌کردیم بجای لقمه‌ی عزیز مادرمان.
- منم عذر می‌خوام که لقمه سمتم پرتاب شده!
- بد نبود. حالا اگه واقعا می‌خواین بخشیده بشین، کله یه ریش سفید برام بیارین که مامان می‌خواد امشب کله ریشی بار بذاره.


پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
ارسال شده در: جمعه 5 بهمن 1403 09:18
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
سلام. با اینکه فعالیت زیادی رخ نداد اما بازم دلیل نمیشه که از حقم بگذرم

میخانه‌ی دیگ سوراخ (دوئل)
نگارخانه‌ی خیال
رالی رول (تالار خصوصی)
زنگ تفریح (تالار خصوصی، ایونت مخصوص)
تریبون آزاد
باشگاه تفریحات

مجموع= 14 گالیون
حقوق نظارت= 50 گالیون

در کل 64 گالیون


پاسخ به: باشگاه تفریحات وزارت خونه
ارسال شده در: یکشنبه 30 دی 1403 21:53
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
1. دو ماگل داستان چگونه با وزارت سحر و جادو و دنیای جادویی آشنا شده بودند؟
این روزا همه هری پاتر می‌خونن دیگه. کارمون در اومده.

2. وزیر مذکور دقیقا چه کسی بود که اجازه داد ماگل‌ها در وزارتخانه کار کنند؟
این کار های شرم آور فقط از پس یک نااصیل و یا حتی یه اصیلِ درواقع نااصیل برمیاد!

3. به جز کشیدن سیفون و رفتن به کیوسک تلفن، آیا راه مستقیم تری برای ورود به وزارتخانه وجود دارد؟
راستشو بخواین یه در داره. همه خونه ها در حالت اولیه با در ساخته میشن دیگه! ما در رو باز می‌کنیم میریم تو.

4. چرا نام مسئول استخدام هوشنگ بود؟ مگر ویزلی‌ها با ایرانی‌ها تابحال وصلت کرده‌اند؟
خیر! ویزلی ها از اسم های کمیاب و خاص خوششون میاد فقط.

5. به راستی کامپیوتر چیست و آیا در جهان جادویی بدرد می‌خورد؟
کامپیوتر وسیله‌ای آسان تر برای خرید و فروش قاچاقی سلاح سر-- منظورم شکلات و شیرینیه.
توی همه جهان ها به درد می‌خوره! این تبعیض ها چیه قائل میشین. تبعیض فقط باید بر علیه ماگل و به نفع جادوگر باشه و بس!

6. در مورد تصویر زیر نظرتان را بگویید و یا آن را توصیف کنید.
دامبلدوری که دستش کامپیوتر میدن، یا به اصطلاح خری که بهش تیتاپ دادن.


پاسخ به: تـــریبـــون آزاد وزارتــــخانــه
ارسال شده در: یکشنبه 30 دی 1403 13:19
تاریخ عضویت: 1403/06/09
: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
خب دیگه، سجده کنید. برخیزید و قیام کنید! بنده به شما افتخار دادم و بالای تریبون اومدم.

اول از همه، می‌خوام به اعتراض ترذا مک کینز اعتراض کنم. تریبون آزاده که تریبون آزاده! اینجا متعلق جادوگراست نه گند زاده ها. درست نمیگم جناب وزیر؟ به نظرم اول از همه باید ایشون دستگیر و کشته بشن.

دوماً، بنده به کارکنان وزارت اعتراض دارم! چرا همشون باید از محفلیون باشن؟! مگه مردم عادی حق شرکت در امور مملکت رو ندارن؟ اصلا این معاون و کارکنا با رای مردم انتخاب شدن یا خودتون انتخابشون کردین؟ این بود دولت دوپامین و دوستی؟ وای بر شما!
فردا پس فردا اگه اومدن حمله کردن و وزارت خونه رو به غارت بردن یا اگه کودتا کردن، میاین میگین ما که چیزی کم نذاشتیم! شما حق انتخاب رو از مردم سلب کردین. بنده درخواست عضویت مردم عادی در وزارت خانه رو دارم.

سوماً (که از همشون مهمتره) فکر نکنین ما شما رو بخاطر شکلات انتخاب کردیم! شکلات استعاره‌ای از چیزهای باارزش تر و مهم تره. مثلا اینکه شکلات بین مردم پخش می‌کنین، باید درواقع تبدیل به پخش پول بین مردم بشه. به اقلیت ها نباید یارانه تعلق بگیره؟ به افراد فقیر و مستضعف نباید کمک بشه؟! معلومه که باید بشه. بنده در راستای همین موضوع، یه لیست از تغییراتی که نیازه انجام بشه درست کردم و توقع می‌ره اگر وزیر لایقی هستین، در اولین فرصت انجامشون بدین.

1_ رسیدگی به اقلیت ها: آیا اقلیت ها فقط یه لقب جهت پز دادنه؟ خیر! نباید برای اقلیت ها فرصت ها یا برتری هایی داده بشه که تازه با بقیه آدما برابر بشن؟ بله. پس باید چیکار کرد؟ باید بهشون پول داد. اگه همینجوری بهشون پول بدیم پررو میشن، چیکار کنیم؟ در عوض ازشون کار بکشیم. البته درسته من هم جزو اقلیت ها هستم ولی چون باید یه فرقی بین بلک جماعت و مردم عادی باشه، کار نمی‌کنم و فقط پول می‌گیرم. با تشکر از همگی.

2_ آمارگیری: آیا نباید برای فهمیدن نیاز های مردم، آمارگیری اتفاق بیوفته؟ برای این علاقه و خواسته های مردم رو بفهمین، برای اینکه بهتر بهشون خدمت کنید! به نظرم یه پرسشنامه درست کنین و بدین مردم پر کنند تا با نیازهاشون بهتر آشنا بشین.

3_ فرهنگ و رسوم: اصلا شما می‌دونین جادوگران چه فرهنگی داره؟ چه آیین و مراسمی برای خودش داره؟ هر جامعه و دولتی برای ادامه بقای خودش به این جشن ها نیازمنده! بنده درخواست رسیدگی به تقویم جادوگران و اضافه کردن بخش های دیگه، و برگزاری جشن های بخصوص در روز های بخصوص رو دارم.

4_ کوچه دیاگون: دولت دوپامین شما مگه به فکر بچه ها نیست؟! روزانه هزاران نوجوان تر و تازه یا کثیف و بدبو از کوچه دیاگون خرید می‌کنن. و شما بخاطر اینکه ما به این بچه های کوچولو و مهربون کمک می‌کنیم زندگی بهتری داشته باشن، مالیات می‌گیرید! درخواست داشتم مالیات کوچه دیاگون رو حذف کنید. (من به فکر بچه هام، بخاطر سود خودم نمیگم! )

5_ میگم شما که انقد به فکر مردم و آسایش روانشون هستین، نظرتون چیه یه سازمان مخفی بزنین؟ یجور مافیا... که پر‌ باشه با قاتل های اجاره‌ای! من خودم می‌تونم پول تاسیس این سازمان رو بدم. اینجوری هرکس که از ماگل یا جادوگری کینه به دل گرفت، یه قاتل اختصاص می‌کنه و کار طرفو یک سره می‌کنه.

در اخر، بنده یه چندتا کلمه خصوصی با خود وزیر دارم. جناب وزیر، شما مگه خون بلک توی رگ هات در جریان نیست؟ غیرت و تعصبت کجا رفته؟ خونِ دیکتاتور پسندت کو؟ نکنه خواهرم از سر راه پیدات کرده؟ جمع کن این تریبون رو! حرف باید فقط حرف بلک جماعت باشه.

به امید روزی که در تریبون آزاد تخته بشه، خدانگهدار شما.