هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: حمام اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
#1
لرد هنوز موفق به دیدن جثه‌ی کوچک سوسک نشده بود، برای همین ترسی نداشت. کم کم داشت مطمئن میشد که صدا از دنیای دیگری به گوش میرسد، نه از دیوار ها! پس شروع به همراهی با صدا کرد.
ـ عذاب وجدان نیاز نداریم. ما خودمان قاتل وجدانیم
ـ یعنی هیچ احساس گناهی برای اون بیچاره هایی که کشتیشون نداری؟ اصلا از کجا معلوم این گیر افتادن توی اتاق و این داستانا بخاطر همین موضوع نباشه؟ کارما گریبان گیرت شده!
ـ کارما دیگر چیست.
ـ کار دیگه. همون چیزی که وقتی یه کار بدی می‌کنی، در اینده به یه شکل دیگه به خودت برمی‌گرده. فرض کن ارواح همه آدمایی که کشتی، پشت در محکم وایسادن و اجازه نمیدن در باز بشه
ـ این مزخرفات مرا تغییر نمی‌دهند!
ـ هنوز حرف دارم، صبر کن.

دنی به حرف زدن ادامه داد و کم کم عذاب وجدان عمیقی در دل لرد کاشت. حالا در پیش چشمانش، دنیا به آخر رسیده بود. او گناهان زیادی انجام داده بود و حتی مرگ هم نمی‌توانست ننگ چنین گناهانی را از روحش پاک کند. در همین حین که لرد ساکت شد و زانوی غم در بغل گرفت، مرگخوارها بالاخره موفق به باز کردن در اتاق شدند. دنی به پیش دیگر سوسک ها برگشت و گابریل با خوشحالی شروع به ناز و نوازش سوسک هایش کرد. بقیه مرگخوار ها هم خوشحال بودند، تا اینکه با ظاهر عبوس و ناراحت لرد مواجه شدند.

ـ ارباب؟ دوباره کسی ناراحتتون کرده؟ از دست ما ناراحت شدین؟
ـ ما باید برویم از تک تک کسانی که کشته‌ایم، حلالیت بطلبیم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴:۴۲ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
#2
چوب ها با شعله ور ترین شعله ها می‌سوختند و دودشان آسمانِ آبی رنگ را، خاکستری کرده بود. آسمان ناراحت بود که رنگ آبی و زیبای خودش را از دست داده و ابر های سفیدش، حالا تبدیل به دود و غبار شده! ابر ها همانند کودکان او بودند، و چه غمی بزرگتر از غمِ مادریست که شاهد مرگ کودکانش باشد؟ ایمان اشک ریخت و اشک ریخت، و قطره اشک هایش همانند باران به روی درخت ها بارید.

ـ بارون داره میاد؟ پس چرا شوره؟
ـ شاید آب دریا تبخیر شده رفته تو اسمون، آب دریا هم که شوره.

استدلال ریونکلاوی ها حتی خود کلاه را نسبت به انتخابش به شک می‌انداخت. اما کار از کار گذشته بود! گابریل که حالا فنجان چایش خالی شده بود، قوری پری‌گونش را از کیفش درآورد و رو به آسمان گرفت. طولی نکشید که قوری پر شد، سپس به سرعت قوری را روی آتشی که در حال خاموش بودن بود گرفت و تفاله چای را داخل قوری ریخت.

ـ کسی چای شور نمی‌خواد؟ محصول بالاسری‌مون

در این بین، شومینه که آتشش خاموش شده بود، به برگهای سوخته نگاه می‌کرد و با افسردگی آه می‌کشید. حالا افسردگی‌اش صدبرابر بیشتر از قبل شده بود. او دیگر نمی‌خواست شومینه باشد. دیگر نمی‌خواست در دنیایی که آب وجود دارد، او هم وجود داشته باشد! گادفری و بردلی به سرعت سمت شومینه قدم برداشتند. گادفری کمی از ذخیره خونش را به سمت شومینه گرفت و بردلی شروع به نوازش موهای شومینه کرد.

ـ شومینه جان، اینو بخور بعدش می‌بریمت خونه. دوباره روشنت می‌کنیم... اونجا هیچ آبی هم وجود نداره که بتونه خاموشت کنه


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مکان‌های اهریمنی (گریفیندور)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵:۳۴ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
#3
سوژه جدید


″ با درود و سلام به تمامی محصلان هاگوارتز! در پی گم یا ناپدید شدن برخی از جادوآموز ها، اساتید تصمیمی مبنی بر رمز گشایی از تالار های پنهان و اهریمنی هاگوارتز کرده‌اند. با آرزوی همکاری تک تک شما عزیزان؛
مدیریت هاکوارتز. ″


هیچکس به جز دسته‌ای جادوآموزان گریفیندور، به اعلامیه‌ای که بر روی ورودی تالار نصب شده بود توجه نمی‌کرد. گویی تابلو نامرئی شده بود و فقط برای آنها قابل مشاهده بود. هیچ جادوآموز دیگری حاضر نبود وقت خودش را برای چنین اتفاقاتی تلف کند. تالار های اهرمینی؟ شاید تعدادی از آنها واقعا در هاگوارتز وجود داشتند اما ورود به آنها، فقط برای نجات دادن عده‌ای از جادوآموزان سر به هوا، حماقتی بزرگ به حساب می‌آمد. همه به فکر منفعت خودشان بودند و با قرار دادن ترس به عنوان تنها راه بقا، به زندگی خود ادامه می‌دادند. البته نمیشد از گریفیندوری های شجاع انتظارِ رفتاری مشابه با دیگر گروه ها را داشت. آنها به حماقت های کوچک و بزرگشان معروف بودند! حماقتی که در عصر امروزی به عنوان فداکاری های بزرگ ثبت شده‌اند. سه گروه دیگر، زندگی در سایه‌ی امنیت را مدیون چنین فداکاری هایی بودند. و حالا، دوباره وقت آن رسیده بود که حماقتی حماسه‌ای دیگر، توسط این گروه شجاع و پر آوازه آغاز شود!

ـ من میگم اول از کتابخونه شروع کنیم، شاید تو کتاب ها درمورد این تالار های مخفی یچیزی نوشته باشن.
ـ خوندن کتاب ها طول می‌کشه. ما وقت نداریم!
ـ پس می‌تونیم از کسایی که کتاب ها رو خوندن بپرسم.
ـ یا شاید هم کسایی که خودشون قبلا به طور اتفاقی، این تالار ها رو پیدا کردن؟
ـ یعنی باید اژ بَشه های همین مدرشه بپرشیم؟

کوین با تردید به هم‌گروهی هایش نگاه می‌کرد. شاید ایده‌ی خوبی نبود. شاید بقیه همکاری نمی‌کردند! تصمیم گیری سخت شده بود، همه شروع به همهمه و گفتگو با یکدیگر کردند تا شاید چاره‌ای برای جلب توجه جادوآموزان پیدا کنند که ناگهان با صدای ترزا، همگی ساکت شدند.
ـ می‌تونیم یه همایش خاطره گویی شروع کنیم؟ مثلا، همه بیان راجع به خاطراتشون درمورد مخوف ترین قسمت های هاگوارتز که تا به حال پیدا کردن، تعریف کنن. احتمالا حرف های زیادی برای گفتن داشته باشن. منظورم اینه که، خودمون هم بعضی وقت ها برامون پیش میاد. مگه نه؟
ـ بعضی وقتا شک می‌کنم با این هوش و ذکاوت، کلاه چرا گریفیندور رو انتخاب کرده برات!
ـ کلاه که علایق منو در نظر نگرفته بود، نیازمندی های شما رو تو اولویت قرار داده بود! شما به من نیاز داشتین.

هیچکس علاقه‌ای‌ به بحث، دعوا یا تکذیب خودشیفتگی های ترزا نشان نداد. همگی از همین حالا شروع به انجام مقدمات همایش کرده بودند. کوین که از همان لحظه به سرسرا رفته بود تا دیگران را از برگزاری همایش خبر کند. طولی نکشید که همه چیز آماده شد. افراد زیادی از گروه های مختلف، در مقابل تالار گریفیندور صف کشیده بودند تا خاطراتشان را بازگو کنند. بعضی ها با نیت خوب، و بعضی ها صرفا چون نمی‌خواستند کم آورده باشند. اولین شخصی که وارد تالار شد، سیگنس بود. او دست هایش را مقابل سینه‌اس سپر کرده بود و با غرور، یکی از صندلی های راحتی را اشغال کرده بود. سیگنس حتی قبل از حضور بقیه، و شروع همایش، در تالار حاضر شده بود. او تاکید زیادی به روی ″اولین نفر″ بودن داشت. ترزا که مسئولیت نوشتن نکات مهم یا قابل توجه را داشت، بعد از ورود به تالار، در مقابل سیگنس نشست و با لبخندی بر لب شروع کرد.

ـ خب جنابِ... سیگنس بلک؟ بفرمایین شروع کنین. ما همه به گوشیم!
ـ فقط باید یه خاطره باشه دیگه، درسته؟ یه زمانی یه شایعه شنیده بودم مبنی بر اینکه هرکس از نیمه شب به بعد، بره قسمت ممنوعه‌ی کتابخونه، می‌تونه بین بُعد ها سفر کنه. نظریه‌ی بُعد های مختلف رو می‌دونی دیگه؟ همون بُعد. حالا اگر قراره به گوش اساتید نرسه، منم از روی کنجکاوی یبار‌امتحانش کردم. نیمه شب بود و همه جا تاریک... حتی دستای خودمم نمی‌دیدم. کتابخونه کاملا ساکت بود پس خیلی آسون واردش شدم. و فکر می‌کنین چی‌ دیدم؟ با وجود اینکه همه جا رو تاریکی فرا گرفته بود، یه کتاب روی زمین افتاده و خود به خود ورق می‌خورد. هربار هم نور عجیبی ازش ساتع میشد. من همون لحظه فرار کردم اما خب...
ـ اینکه به تالار مربوط نمیشه. فقط یه کتابه و ممکنه هرچیزی توش باشه
ـ مگه حتما باید از همون اول جزوی از هاگوارتز بودن باشه؟ امکانش هست یکی کتاب رو از عمد توی کتابخونه انداخته باشه تا بچه ها توش گیر بیوفتن. واسه همینم بقیه گم شدن. به هرحال، اگر انقد دلتون میخواد کمکشون کنین، بنظر من کتابخونه باید بررسی بشه!

حتی گریفیندوری ها هم تا حدی حماقتِ ورود به کتابی ممنوعه را به جان نمی‌خریدند. پس برای مدتی، سکوت در فضا ساکن شد.

ـ قرعه کشی کنیم؟ یه نفر از هرگروه که میشه چهار نفر، شب که شد میرن کتابخونه تا ببینن چخبره. اگه تا فردا شبش برنگشتن، ما مرگتونو به اساتید خبر میدیم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دستشویی میرتل گریان (ارتباط با سالازار اسلیترین)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲:۲۷ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳
#4
درود دوباره! مکان های اهریمنی

سوژه جدید: اساتید هاگوارتز بعد از هزاران سال که هاگوارتز بنا شده، متوجه میشن هنوز قسمت هایی از هاگوارتز وجود داره که کشف نشده‌ن! اماکنی که به دلیل متروکه و ساکت بودن، محلی برای جمع شدن نیرو های تاریکی و اهریمنی شده. و همین باعث میشه جادوآموز ها مدام گم یا ناپدید بشن. بنابراین اساتید تصمیم میگیرن این مکان ها رو کشف کنند و در اعلامیه‌ای، به بچه ها گزارش بدن تا از اون اماکن فاصله بگیرن.
گروهی از بچه های گریفیندور بسیج میشن تا به اساتید کمک کنن، بنابراین تصمیم میگیرن یکی یکی از بچه های قدیمی یا سال بالایی هاگوارتز درمورد خاطراتشون در رابطه با این نوع مکان ها پرس و جو کنن و جمع اوریشون کنن.

تایید رو بدین، خودم استارت میزنم.




صدای سالازار اسلیترین:
احساس می‌کنم سوژه‌های مشابه در انجمن وجود داره ولی با این حال ازش خوشم اومد. تایید میشه و میتونی استارت رو بزنی


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۶ ۱۰:۰۹:۰۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دستشویی میرتل گریان (ارتباط با سالازار اسلیترین)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹:۲۴ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
#5
درود. من تاپیک های زیادی در سرسرا پیدا می‌کنم که یا سوژه هاشون نامفهومه و قابل ادامه دادن نیست یا کلا سوژه‌ای نداره، بعضیاشونم که خیلی وقته دیگه کسی ادامه نداده. گفتم بهتره قبل از هرکاری یه پرس و جو کنم بعد انجامش بدم. آیا مشکلی نیست سوژه‌ای جدید توی این تاپیک ها باز کنیم؟ یا باید قبلی رو ادامه بدیم؟

با تشکر از زحمات شما.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳:۵۳ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳
#6
هیزل استکینی Vs سیگنس بلک

مخلوقی که خالق شد.



تصویر کوچک شده

سیگنس با خستگی روی صندلی نشسته بود و به دفترچه‌اش نگاه می‌کرد. هیچ‌گاه از انجام تکالیفی که در کلاس های هاگوارتز به او محول می‌کردند، خسته نمی‌شد. اما اینبار، گیج شده بود. باید افسانه‌ی پشتِ تصویری بی روح را پیدا می‌کرد. او ساعت ها به عکسِ راه پله ها که توسط برف پوشیده شده بودند، نگاه کرده بود اما هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد! به گفته‌ی استادش، تصویرِ مقابلش توسط یک جادوگر نوشته شده بود. درست شنیدید، نقاشی نکشیده بود، بلکه نوشته بود! یک نقاشی چطور می‌تواند یک نوشته یا داستان باشد؟ سیگنس همینطور که غرق در افکارش بود، کاغذِ نقاشی را روی میز رها کرد و سرش را به روی کاغذ تکیه داد. متوجه نشد چه زمانی یا حتی چگونه خوابش برد، اما یقینا پس از بیداری، آنچنان ذوق زده می‌شد که به سرعت تمام رویداد های در خوابش را مکتوب می‌کرد. او توسط رویایی زیبا جادو شده بود! کم پیش می‌آمد که خواب هایش چنین موضوع داستان گونه‌ای پیدا کنند، گویی کسی درحال خواندن داستانی زیبا، درست کنار گوشش بود؛

″ روزی روزگاری، وقتی جادو مثل امروز خودش را تمام و کمال از چشم انسان ها پنهان نمی‌کرد، جادوگری بود که تمام عمر خودش را وقف پیدا کردنِ رازِ آسمان کرده بود. او هر شب خیره به ستارگان چشمک زنِ طلایی خوابش می‌برد و با اشتیاقش برای کشفِ رازِ پشت ابرها بیدار می‌شد. چه چیزی باران را به وجود می‌آورد؟ پدید آورنده‌ی برف، باد و سرما چه کسی‌ست؟ او هر شب مطالعه می‌کرد و طلسم های جدید را برای احضار الهه‌ی باد امتحان می‌کرد.

شاید توقع شکست، یا مشکلی غیرقابل حل شدن را داشته باشید اما خواننده‌ی عزیز! همه‌ی ما می‌دانیم، وقتی جادوگری تصمیم به انجام کاری می‌گیرد، حتی عظیم‌ترین و قدرتمند ترین موانع هم همانند کاه در هوا نیست و نابود می‌شوند. برای جادوگرِ قصه‌ی ما هم همین بود. او به قیمت عمری طولانی، تمام موانعِ سر راهش را کنار زد و موفق به احضار الهه‌ی سرما شد.

جادوگر در آن لحظه نمی‌دانست که الهه را احضار نکرده! اصلا الهه‌ای وجود ندارد. او موجودِ درون خیالاتش را خلق کرده بود. آیا لطف بزرگیست که از چنین قدرت عظیمی در وجودت بی خبر باشی؟ آیا اگر جادوگر خبر داشت که قابلیت انجام چنین امر شومی در وجودش پنهان شده، چه اتفاقاتی می‌افتاد؟ به طور قطع می‌توان پاسخ دقیقی برایش نوشت. ″جهان تحت فرمان او در می‌آمد!″ چون وقتی که موجودی را خلق کنی، می‌توانی تماماً و به معنای واقعی کلمه، کنترلش کنی. همانطور که جادوگر, بدون اینکه آگاه باشد، موجود خلق شده را کنترل می‌کرد.

روز ها از پس‌ هم می‌گذشتند، و جادوگر با موجودِ خود ساخته‌ش سرگرم بود اما طولی نکشید که متوجه شد، تمام مدتی که الهه در قلعه و در کنار جادوگر به زندگی می‌پرداخت، حتی ثانیه‌ای نبود که برف دست از باریدن بردارد. قلعه با برف سفید و سردِ الهه پوشیده شده بود. همین بود که جادوگر مجبور شد، علیرغم میلش، از الهه بخواهد که قلعه را ترک کند و دوباره به خانه‌ی واقعی‌اش بازگردد. الهه تا آن لحظه نمی‌دانست که حتی خانه‌ای دارد... اما فکر می‌کرد که مجبور است به حرف های خالقش گوش کند. او قلعه را برای پیدا کردن خانه‌ای واقعی ترک کرد. تمام دنیا را زیر پایش گذاشت و هنگامی که از تک تک شهر ها و سرزمین ها طرد شد، به اجبار با این حقیقت تلخ رو به رو شد که خانه‌ی او، مکانیست که برای انسان ها ناشناخته باشد. همین شد که در جستجوی خانه‌اش، مکانی به نام ″قطب جنوب″ را پیدا کرد. هیچ انسانی در آن سرزمین زندگی نمی‌کرد و او اولین موجودِ ساکن در آنجا بود.

سالیانِ سال گذشت، الهه بی خبر از انسان ها در قطب جنوب به زندگی خودش ادامه داد و هیچکس متوجهِ وجود او نشد. هیچکس حتی ذره‌ای به دنبال علتِ برف بی‌پایان قطب جنوب نرفت! خواننده‌ی عزیزم، احتمالا به دنبال پایانی شگفت انگیز و دهان باز کن باشید، اما متاسفانه داستانِ من فقط بازگویی حقایقیست که در اعماق این دنیا دفن شده‌اند و هیچکس به آنها اهمیت نمی‌دهد. ″


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳:۵۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳
#7
خلاصه: گریفی ها سعی دارن برای گودیک که بعد از ششصد سال توی هاگوارتز دیده شده، همدمی جور کنن تا از تنهایی در بیاد، و همون لحظه بانوی چاق ادعا می‌کنه که از همون خیلی وقت پیش از گودریک خوشش میومده، پس گریفی ها سعی می‌کنن بانوی چاق رو با گودریک آشنا کنن اما وقتی گودریک بانوی چاق رو ″چاق″ خطاب میکنه، ایشون ناراحت میشن و فرار می‌کنن. گریفی ها هم برای حل مشکل، یه کمپین حمایت از بانوی چاق راه اندازی می‌کنن.

ساعات به سرعت می‌گذشتند و عقربه ها مدام دور اعداد می‌چرخیدند، اما برای اهالی کمپین، هیچ چیز تغییر نمی‌کرد. آنها در سکوت نشسته و به تابلوی کمپین نگاه می‌کردند، هیچکس حتی زخمتِ خواندن تابلو را هم به خودش نمی‌داد. آیا ایده‌ی تاسیس کمپین، با شکست مواجه شده بود؟ به احتمال زیاد، بله! اما هیچکس حتی تلاش نمی‌کرد چنین واقعیتی را قبول کنند. آنها امید خودشان را حفظ کرده بودند، که ناگهان صدای بلند افتادنِ کتاب ها، رویابافی هایشان درمورد آینده‌ی روشن کمپین را برهم ریخت. نگاه لوسی به ترزا که با دقت و سرعت کتاب هایش را جمع می‌کرد، جلب می‌شود. باید از فرصت استفاده می‌کرد، یا حالا یا هرگز!

ـ چی داریم اینجا! یه گریفیندوری اهل مطالعه که دلش می‌خواد عضو کمپین بشه!
ـ کمپین؟ چه کمپینی؟

لوسی درحالی که به تابلوی " کمپین حمایت از بانوی لاغر در برابر جادوگران سواستفاده گر بالای هزارسال" اشاره می‌کرد، با ذوق سرش را تکان داد.

ـ می‌دونستی تو شبیه فرشته نجات مایی؟ تو رو خدا برای ما فرستاده تا از بدبختی و ورشکستگی نجات پیدا کنیم.
ـ ورشکستگی؟ یه کمپین این حرفارو نداره ها
ـ معلومه که داره! فرض کن کمپین تعطیل بشه. بانوی چاق ناراحت می‌مونه و گودریک هیچوقت همدم پیدا نمی‌کنه. اگه گودریک همدم پیدا نکنه ناراحت و افسرده می‌مونه. ما به عنوان نوادگانش نباید این مسئولیت هنگفت رو به عهده بگیریم؟
ـ حالا بانوی چاق چرا ناراحته؟ گودریک مگه زنده‌س؟
ـ می‌دونستم به کمپین علاقمندی! حالا بیا اینجا رو امضا کن تا راجع به بقیه‌ش گفتگو کنیم. دقیقا همینجا... عا باریکلا

لوسی که به زور از ترزا امضا گرفته بود، با خوشحالی و امیدِ دوباره، درحالی که کاغذ را مچاله کرده و درون سطل زباله رها می‌کند، شروع به توضیح و همزمان وضع قوانین جدید می‌کند.
ـ خب اول از همه، برای اینکه ثابت کنی به درد کمپین می‌خوری باید یکی دیگه رو پیدا کنی که تو کمپین عضو بشه.
ـ باشه ولی... چرا کاغذو مچاله کردی؟
ـ دیگه لازمش نداریم که. داریم؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳:۲۷ دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳
#8
تام که بخاطر قراردادش با مرگ، جسور تر از قبل شده بود، بادی به غبغبش می‌اندازد و با گام هایی استوار، در بین هم‌گروهی هایش قدم برمی‌دارد.

ـ زمان درخشش تام ریدل فرا رسیده. همگی تعظیم کنید!

همه از ترس، سرشان را خم کرده و نیمچه تعظیم نمایشی‌ای انجام دادند، که همین باعث شد قامت نسبتا مغرور کنستانس در مقابل چشمان تام قرار بگیرد. ناگهان، افکار شرارت آمیزی به ذهن تام هجوم آوردند. او با لبخندی که به طور حتم معنای ″هیچکس به باهوشی من وجود نداره!″ به سمت کنستانس قدم برداشت. او منتخب گروهش بود، پس باید راهی برای خروج سریعتر از این دردسر پیدا می‌کرد.

ـ خب بزار ببینم، شما تاحالا گروهبندی شدین؟
ـ در اوایل ورودم به هاگوارتز، بله. هافلپاف افتخار همنشینی با منو داشته
ـ خیلی هم عالی! آیا شما تا به حال از هاگوارتز فارغ‌التحصیل شدین؟ یا هافلپاف رو ترک کردین؟
ـ دلیلی برای اینکار نداشتم، من مسئول مخوفِ این تالارم!
ـ پس ما اینجا دوتا مقدمه داریم، اول اینکه من باید همگروهی هامو ببخشم که قربانی‌م کردن، دوما هم که شما عضوی از هافلپاف هستی. پس در نتیجه، شما هم جزو کسایی هستن که من باید ببخشمشون
ـ
ـ شما که نمی‌خواین با استدلال من مخالفت کنین؟ من چندین ترم منطق و فلسفه جادویی پاس کردم جناب!

تام به خوبی آگاه بود که استدلالش مغالطه‌ای بیش نیست، اما کنستانس که این را نمی‌دانست! پس اهمیتی نداشت اگر بخاطر استدلالی غلط، مجبور به حمل القابی همچون سوفیست و مغالطه گر میشد. او از هر طرف کنستانس را تحت فشار قرار می‌داد تا در آخر به مراد دلش دست یابد.

ـ قبول کنین دیگه! نکنه می‌خواین بگین من مغالطه گرم؟ منی که انقدر شجاع و دلسوزم که اجازه ندادم هم‌گروهی هام قربانی بشن و خودم داوطلب شدم؟
ـ تو که خودت نشده بوـ

تام که دستش را روی دهان مرگ گرفته و به زور ساکتش کرده بود، با لبخندی تهدید آمیز به مرگ نگاه می‌کند.
ـ یه لحظه فکر کردم می‌خوای بگی من خودم داوطلب نشدم، اشتباه فکر میکنم دیگه درسته؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲:۱۶ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
#9
درود، من با قالیچه پرنده میام جلوی دروازه، تضمین می‌کنم هیچ توپی نتونه از قالیچه بگذره.
کسی به یه دروازه بان با قالیچه پرنده احتیاج نداره؟ حالا به مهاجم شدن هم راضیم.
طرح گالیونم فعاله.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان تعزیرات جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳:۱۸ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳
#10
سلام. گویا میگن اینجا به هرچی اعتراض کنیم گالیون میدن درسته؟
من به همه چی اعتراض دارم! چرا ما بیکارا نباید حقوق داشته باشیم؟ بیمه بیکاری چی میگه این وسط؟ اصلا چرا نباید برا ما حقوق مجانی بزارین؟ من هفت سال توی هاکوارتز درس خوندم، آزمون دادم و فارغ‌التحصیل شدم می‌دونین چه کار سختیه؟ که تهشم اونایی جناب فلامل که حتی لیسانس جادوگری ندارن بانکدار بشن ما هم بیکار؟
من حقوق می‌خوام!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.