پارت قبلیعشق ورزیدن، دوست داشتن و دوست داشته شدن، مهربانی، انسانیت! نوزادی که تازه به دنیا آمده، چه چیزی دربارهی این کلمات پیچیده میداند؟ چه ایدهای در رابطه با معنای پشت آنها دارد؟ هیچ! نوزادِ تازه به دنیا آمده، هیچ نمیداند. و هیچ چیزی جز والدینش نمیبیند.
والدینش به او میآموزند که چگونه غذا بخورد، چگونه حرف بزند و چگونه زندگی کند! والدین هستند که شخصیت یک نوزاد را شکل میدهند. حالا سوال اینجاست، آیا والدین انتخاب میکنند تا بزرگسالی شرور و خودبین به جامعه تحویل دهند؟ شخصی که نه بویی از مهربانی برده و نه یاد گرفته که خرجش کند؟ از شما به عنوان خواننده میخواهم که قضاوت کنید. آیا کسی به جز والدین، میتواند موهبت یادگیری چنین مضمون مهمی را از یک نوزاد در حال رشد بگیرد؟ شاید برخی از عمد و برخی بدون اینکه متوجه باشند، چنین جنایتی را انجام میدهند. اما چه عمدی و چه غیر عمدی، آنها به طور حتم والدینی منفور هستند. آنها هیولایی را به جامعه تحویل میدهند که حتی توانایی به قتل رساندن خودشان را نیز دارد! شاید روزی از روز ها، به راحتی جلویشان بایستد و خنجری در قلبشان فرو کند.
سیگنس درحال گذراندن یکی از همان روز ها بود. خون پدر مادرش باعث تغییر رنگِ سنگ های قهوهای اتاق شده بود. چشمان وحشت زدهی پدرش حتی بعد از مرگ نیز باز مانده بودند. و برای مادرش، غم تنها احساسی بود که جرات تصاحبِ آن چهرهی بلند آوازه را داشت. هرچند که برای سیگنس صحنهی دلخراشی نبود؛ اما با خودش فکر میکرد که والدینش در دنیای مردگان نیز از آن صحنه رنج خواهند کشید!
نمیتوان گفت که سیگنس چه احساسی داشت. راستش را بخواهید کلمات همیشه قابلیت توصیف احساسات را ندارند. اما چهرهی او پر از لذت و رضایت بود. و قدرتی که سالها به دنبالش میگشت. دستانش پر بودند از قدرتی که تمام بشریت لنگ ذرهای از آن هستند! خنجرش حامل مرگ و وحشت شده بود.
- خیلی درد داشت؟ اوه، ناراحت نباشین لطفا... در عوض مطمئن میشم که مراسم خداحافظیتون باشکوه باشه.
اولین بار بود که با مردگان حرف میزد. آن دو جنازهی بی روحِ مقابلش چیزی نمیشنیدند. شاید تنها اشخاصی که در آن لحظه صدایش را شنیدند، مرگ بود و موجودِ شروری که در اعماق قلب سیگنس درحال شکل گیری بود. موجودی که تصمیم داشت حتی قدرتمند تر از خودِ مرگ باشد!
این شروع داستان ما بود. آن شب و در آن لحظه، تکهای شرور به جان و روحش افزوده شد که مسیر سرنوشتش را تا ابد تغییر داد. آن شب، سیگنس معنای قدرت را پیدا کرد! با خودش فکر میکرد که قدرت، خودِ مرگ است. و او تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، به قدرت واقعی دست پیدا کند. حتی به قیمت یک عمرِ جاودانه، تصمیم گرفت به دنبال مرگ برود و فنونش را بیاموزد.
بله، سیگنس شیفتهی مرگ شده بود. مرگ نه تنها اهرمی برای قدرت، بلکه آینهای به روی آینده بود. آینهای که هربار به آن نگاه میکرد، نقش و نگاری دقیق از آیندهی خودش مییافت. و آیا اهرمی که قادر به تشخیص کاملا واضحِ آینده است، قابل ستایش نیست؟ آیا مرگ، لایق شیفتگی نیست؟ او مدام با خودش فکر میکرد که چرا انسان ها از چنین موجود قابل ستایشی میترسند؟ چرا در معبد و کائناتشان حرفی از مرگ به میان نمیآورند؟ چرا از واقعیتی که مرگ به شکلی واضح به آنها نشان میداد، فرار میکردند؟ ″همهی ما در آخر خواهیم مرد″
این چیزی بود که سیگنس به دنبالش میگشت. اینکه به مردم نشان دهد که مهم نیست تا کجا پیش برویم و چقدر تلاش کنیم، آخرین شخصی که به سراغمان خواهد آمد مرگ است. تمام این افکار باعثِ شکلگیری تضادی عمیق در ذهن او شدند. مرگ را دوست داشت و مدام به سمتش کشیده میشد، و از سمتی دلش میخواست به مرگ غلبه کند. میخواست آن قدرت عظیم را شکست داده و به موجودی برتر تبدیل شود! موجودی که حتی خودِ مرگ نیز توانایی به قتل رساندنش را ندارد. و این تنها در صورتی رخ میداد که مرگ خودش، نحوهی فرار از خودش را به او میآموخت. مرگ میتوانست آن استاد قدرتمندی باشد که شاگردش را حتی قدرتمند تر از خودش به بار میآورد!
″چگونه میتوان شاگرد مرگ شد؟″ بعد از تمام این کشمکش ها، تنها سوالی که در ذهن سیگنس باقی مانده بود، بسیار سخت و ناممکن به نظر میرسید. آیا واقعا ممکن بود؟ اصلا مرگ حاضر میشد که ملاقاتی با او داشته باشد؟ شاید اول باید خودش را قوی تر میکرد. باید توجه مرگ را به خود جلب میکرد! پس شروع به قتل و غارت جانِ مردم کرد تا روزی که آن موجود نامعلوم، چهرهاش را به او نشان دهد. تا روزی که قدرت، چهرهاش را به اون نشان دهد. فکر میکنید چه نتیجهای داشت؟ شاید بهترین نتیجه میتوانست مرگِ خود سیگنس باشد! اما این اتفاق نیفتاد. هیچکس نمیداند چرا. هیچکس نمیتواند از افکار مرگ چیزی سردربیاورد. همیشه در بدترین موقعیت ها پیدایش میشود و در بهترین زمان ها، گویی اصلا وجود ندارد!
این بود که سیگنس به کشت و کشتارش ادامه داد. جان هزاران نفر بی گناه را گرفت و دریاچه ای از خون دور خودش ساخت. در این مدت چندباری با مرگ ملاقات کرد از او خواست که شاگردش باشد، اما موفق به کسب نتیجهی مطلوبش نشد. و در آن هنگام بود که به مرگخواران پیوست. با خودش فکر کرد که اگر مرگ و مرگخواران در یک جبهه باشند، امکان ملاقاتش با مرگ در خانهی ریدل ها بیشتر میشود. این دلیلی بود که به آن خانه نقل مکان کرد. اما چه نتیجهای در پی داشت؟ سیگنس به اهدافش رسید یا به چنگ مرگ گرفتار شد؟ کسی جز سرنوشت و آینده، نمیداند.
فلش بک؛ گورستان اختصاصی بلک هاسیگنس به سنگ قبر مادرش تکیه کرده بود و خیره به گل قرمز رنگِ در دستانش نگاه میکرد. صدایی به جز تکان های ریز و گاه به گاه باد، شنیده نمیشد. تلاش میکرد به خاطراتِ خوشی فکر کند که با خانوادهاش ساخته بود... اما هیچ تصویری در ذهنش شکل نمیگرفت. هیچ لحظهی خوبی نبود! ذهنش آنچنان خالی بود که با خودش فکر میکرد؛ شاید شخصی خاطراتش را از او دزدیده باشد. سعی داشت آخرین قطره های خوشبینیاش را برای والدینش خرج کند... هرچند که واقعیت را میدانست!
غرق در افکارش بود که ناگهان با حس سایهای تاریک بالای سرش، با کنجکاوی به جسمِ مجهولی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد. گلِ رز از دستانش افتاد! شخص مرگ بالای سرش ایستاده بود. میترسید؟ بخاطر ترس زبانش بند آمده بود یا از شدت هیجان؟ هرچه که بود، حتی نمیتوانست لبانش را تکان دهد.
- فکر کردم اگه منو ببینی خوشحال بشی! ولی انگار ازم ترسیدی.
سیگنس به سختی و با تکیه به قبر مادرش بلند شد و با صدایی که سعی میکرد قاطع به نظر برسد، گفت؛
- نمیترسم. خودِ مرگ که نمیتونه درک کنه دیدنش برای اولین بار چه حسی داره...
- نه. همونطور که تو نمیتونی درک کنی تماشای پسری که والدینش رو میکشه چه حسی داره.
برق خفیفی از چشمان سیگنس گذشت. حتی نمیفهمید جرات گفتنش را از کجا آورده! اما باید میگفت... باید به نوعی تحسین و علاقه اش را نشان میداد.
- آدما برام اهمیتی ندارن! ضعیف و پوچن... نمیخوام جزوی از اونا باشم. بذارین شاگردتون بشم!
همان لحظه صدای خواهر و برادرش که اسم او را صدا میزدند، از دور شنید. برای لحظهای سرش را چرخاند و وقتی دوباره برگشت تا به مرگ نگاه کند، چیزی به جز قبر های پی در پی و سیاه رنگ نیافت.