هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آکی.سوگیاما)



پاسخ به: چیژکشان کریم‌آباد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸:۰۲ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#1
سوژه: جاسوسی
هاری گراسvs مردمان خورشید
پست دوم


تمام مدت در پشت در پنهان شده بود و به ریز به ریز صحبت ها جاسوس تیمش و بقیه حضار حاضر در آن جلسه گوش میداد‌. با تک تک حرف ها درجه به درجه از دمای بدنش کاسته و رنگ رخساره اش به گچ بیشتر شبیه میشد. حتی فکر خیانت کردن سیگنس به آنها برایش سخت بود چه برسد به آن که خیلی خیلی زود با این حقیقت رو به رو شود.

ـ فقط یک هفته؟ خوبه بنظر میرسه بشه تحمل کرد.
ـ آره... فقط این سری هم مثل سری قبل باید راپورت بدی بهمون. لحظه به لحظه!
ـ خیالتون راحت سعی میکنم چیزی کم ندارم.
ـ خوبه!

سیگنس لبخند بی جانی را تحویل دوریا داد و از اتاق خارج شد. افکار بد و خوب همانند گوله کاموایی در هم تنیده و در مغزش جمع شده بود. با هر قدمی که بر می‌داشت بیشتر و بیشتر احساس گناه و معصیت به اعصابش حمله ور شده و آرامش خاطر را از او می گرفت. تند تند گام برداشت بلکه ذره ای از این افکار کم شود ولی فایده ای جز آب در هاون کوبیدن برای او نداشت.

ـ این بود جواب اون همه محبت؟

سریع به عقب برگشت و به سامورایی نگاهی انداخت. او کاملا خونسرد به نظر می رسید. خونسردی او کاملا ضد حس و حال پسر خاندان بلک بود.
ـ ام ... ببین آکی ... ببین آکی... دست من نبود ‌... این فقط یه دستوره... منم باید دستور رو اجرا کنم...
ـ سیگنس مراقب سرت باش!

با صدای بلندی که در پشت سرش شنید؛ سریع خود را به سمت دیوار کشید. چشمانش نور سبز رنگی را تشخیص داد و چند لحظه بعد جسد بی جان نوه سوگیاما روی زمین بود.

ـ مردک با اون موهای بلندش حقش بود. همیشه به بلاتریکس میگفتم خودم یه روز کار این مردک رو تموم میکنم.

ایوان روزیه نگاهش را از سمت آکی بی جان به سیگنس برگرداند. مرد جوان با بهت نگاهش را از جسد کاپیتان تیمش به ایوان و بالعکس می گرداند. فضا پر از ترس، نفرت و هوای سرد بود. قاتل ماجرا که دیگر در آنجا کاری نداشت؛ آرام آرام از کادر بیرون رفت و سیگنس و آن محیط سرد و بی روح را تنها گذاشت. قطرات اشک دانه به دانه از صورتش سرازیر شده و در طی چند ثانیه کل صورتش را خیس کردند. به سمت جسد رفت و با صدای بلند او را صدا میزد.
ـ آکـــی ... بلند شو... آکی لطفا بلند شو... آکی من اشتباه کردم... غلط کردم ... بلند شو... آکی بچه ها منتظرمونن... آکی ...

گریه امانش را بریده. او و کل خاطراتی که با او داشت برای همیشه از بین رفته بود.

کمی بعدـ زمین کوییدیچ

باران بی وقفه می بارید. صندلی ها، معابر، چمن ورزشگاه و ... همه خیس خیس بود. اندک تماشاگر حاضر در بازی زیر سقف بلندی امان گرفته بودند تا کمتر در معرض باد و باران باشند. هیچ صدای هیاهو ای در ورزشگاه نبود و جو بازی بسیار خشک و بی رمق بود. اعضای تیم مردمان خورشید بدون هیچ سر و صدا و هیاهو ای وارد زمین شده و در زیر سقف کوتاهی ایستادند تا حداقل قبل از شروع بازی جاروهایشان خیس نشود اما قضیه کاملا برای تیم هاری گراس فرق میکرد. بدن حضور کاپیتان و یکی از اعضای اصلی رختکن آنها در از حس تلاتم و سر درگمی بود.

ـ معلوم نیست باز این دوتا کجا موندن!
ـ حیف بازوبند کاپیتانی!
ـ استراحت هفته قبل انگار به آکی خیلی چسبیده؛ باز رفته استراحت!
ـ تام حواست به خودت باشه! آکی این جور مردی نیست.

دیزی روی از تام برگرداند و برای بار صدم در دلش به مرلین پناه برد تا بلکه همسر و یکی از اعضای تیمش هر چه زودتر به ورزشگاه بیایند. نمی‌دانست چرا ولی در دلش سیر و سرکه به جوش آمده بود و نگران بود.

ـ هی بچه ها سیگنس اومد.‌‌.‌. سیگنس اومد.

به سمت تیم برگشت. منظره رو به رویش مردی جوانی بود که همانند موش آب کشیده ای تمام تن و بدنش خیس بود. مهاجم اکبر حوله ای آورد و به سیگنس داد‌. بعد از آن کمی خشک شد، خودش هم می دانست حالا وقت بازپرسی از او است.

ـ آکی مگه با تو نبود؟
ـ پس کجاست الان؟
ـ زود باش حرف بزن. نصف جون شدم!

به سختی سرش را بالا آورد. او خوب می‌دانست سامورایی سوگیاما کجاست. او در همین نزدیکی در قبرستان کوچکی زیر خروارها خاک به خواب ابدی فرو رفته بود. اما اگر حقیقت را می گفت برخورد اعضای تیمش با او چه می کردند؟ دروغ بهترین راهکار بود.
ـاون گفت نمی تونه بیاد. به این بازی نمی‌رسه.
ـ وا؟! یعنی چی به این بازی نمی‌رسه؟ کاپیتانه خیر سرش!
ـ گفت نمیتونه... بدون هیچ توضیح خاصی؟!
ـ از آکی بعیده!
ـ واقعا که!

راهکارش جواب داده بود. تمام ظن ها و سو ظن ها اکنون دیگر روی آکی بود. از نظر اعضای تیم شخصیت بد داستان کاپیتان بی برنامه و سر به هوایشان بود.

ـ بیاید به بازی برسیم! مطمئنم آکی یه کار مهم تر براش پیش اومده که نیومده. فعلا فقط و فقط باید تمرکزمون روی بازی باشه. تام تو باید جای آکی رو بگیری. فعلا با نقشه من جلو میریم. یالا بچه ها ما به این برد نیاز داریم!
ـ آره همینه!
ـ باریکلا خودشه!

با روحیه مضاعفی که سیریوس به تیم داده بود، جان نسبتا تازه ای به تیم هاری گراس بخشیده شد. اعضا پشت سر او از رختکن خارج شدند و فقط دیزی و سیگنس در آنجا ماندند.
ـ حس میکنم یه چیزی این وسط اشتباهه، امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

جمله اش را تمام کرد و رفت. حال سیگنس مانده بود و دروغ بزرگی که گفته بود.


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷:۰۰ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
#2
با سلام

اینجانب نوه خاندان بزرگ سوگیاما مایلم عنوان کنم قراره ماه عسل رو همراه با همسر گرام و بر و بچه ها ی تیم خفنم هاری گراس شروع کنیم. بنابراین خوشحال میشم استارت این کار رو با اعلام اینکه بازی ما با تیم پیامبران مرگ در ورزشگاه خودمون "بارگاه ملکوتی"(حوصله لینک زدن نداشتم.) برگزار(یا گذار؟! مسئله این است.) بشه.


و در ادامه از اونجایی که تیم ماهم خیلی خیلی هیجان دوست داره، دست در دست پیامبران گذشته و برای بالا بردن دوپامین آدرنالین و اینا همراه این تیم، ما هم جارو می‌ذاریم(می زاریم؟ باز هم مسئله این است.). جارو شهاب 180 جناب وزیر ارجمند در نقش اون مینی بوس معروف ده شصت که همه رو سوار میکرد و می برد سفر، قراره تیم این بنده حقیر رو همراهی کنه.


همین!
قربان شما!
فعلا!


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: مجتمع تجاری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵:۵۱ جمعه ۱۸ آبان ۱۴۰۳
#3
سلام!

مایلم اعلام کنم به عنوان کاپیتان تیم قشنگ و خفن هاری گراس این تیم مایله ورزشگاه بارگاه ملکوتی رو بخرهو در آن سکنان بگذاره.
فقط ماه عسل رو میشه تو این ورزشگاه برگذار کرد؟!

میزان دارایی مورد نیازش رو هم از سرمایه تیم کم کنید لطفا!

همین و تامام!


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰:۲۸ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#4
هاری گراس Vs اوزما کاپا

سوژه: چشم شور!

HARY GRAS All around the world


پست آخرمونه!


در گذشته دیگر کاری نداشت؛ بنابراین زمان برگردان را به حالت اولیه اش برگرداند تا دیگر بیشتر از این مزاحم تیم پر غرورش نشود. با برگشتن زمان به موقعیت درستش، حال فقط آکی بود و حمام و آقای گودرزی.

ـ بابا جان دیوونه ای چیزی هستی؟! پس چرا با خودت حرف میزدی؟!
ـ من؟! با خودم حرف بزنم؟! از سامورایی جماعت بعیده!

آکی شروع کرد به الکی گاز گرفتن دستش تا مثلا نشان بدهد این کار ها از او بعید است. مرد دلاک نگاهی تاسف بار به او انداخت و به سمت گوشه ی دیگری از حمام رفت.
ـ هی آقای سامورایی یه چند لحظه بیا این ور بابا جان!

آقای سامورایی به سمت آن ور رفت تا به پیرمرد دلاک رسید. در دستان پیرمرد نامه و رادیو ای قدیمی به چشم میخورد.

ـ اینا رو یه خانمی چند دقیقه قبل بهم داد. گفت بدم به تو. خانمه هم مثل خودت خنگ میزد باباجان.
ـ زن منه دیگه! بلاخره یه تفاهماتی با هم داریم.
هر دو شی را گرفت و به سمت گوشه دیگری از حمام شلمرود رفت. به شیوه ی سامورایی تعلیم دیده نشست و به آرامی نامه را باز کرد.

نقل قول:
سلام
می‌دونم که حالت خوب نیست. شاید من یکم ... از یکم هم کمتر حتی! تند رفتم ولی بیا و قبول کن که تقصیر خودت بوده! متاسفانه من گردن گیرم خرابه و گردن نمی گیرم. امیدوارم تا الان من رو بخشیده باشی.
مراقب خودت باش!
اون رادیو رو هم گذاشتم برات تا بتونی گزارش بازی رو گوش بدی. فقط حواست باشه به جز تیم خودمون از بقیه میتونی تعریف و تمجید کنی!
از طرف خانومت!


لبخند روشنی روی صورتش نقش بست. نامه را با دقت تا کرد و درون جیبش گذاشت. با اینکه گردن گیر طرف مقابله ش معیوب بود ولی باز عذرخواهی کرده بود و این برای او به معنای رفع کدورت ها بود. از آقای گودرزی تشکر کرد و به بیرون حمام رفت تا بتواند در فضایی باز رادیو را روشن کند.

ـ چه می‌کنه این مهاجم اکبر.... گل پنجم برای تیم هاری گراس! شما هم این حجم از هیجان رو حس می‌کنید؟!

شور و شوق تمام تمام وجودش را فرا گرفت. صدای رادیو تا جایی که راه داشت بلند کرد.
ـ تیم هاری گراس گرچه همون اول روحیه خوبی نداشت ولی الان داره می ترکونه... سیریوس رو میبینید که سرخگون به دست به سمت تارزان و دروازه حمله ور شده... خانم دارابی همانطور که نگاه خیره ش رو نصیب سیریوس کرد توپ رو از دستان او میقاپه و در جهت مقابل حمله می‌کنه... چه حرکت بی نقصی!

پوزخندی رو صورت آکی نقش می‌بنده و فقط جمله آخر گزارشگر رو تکرار می‌کنه.
ـ خانم دارابی چه حرکت بی نقصی زد ولی!
ـ خانم دارابی به سرعت پیش میره ... اوه خدای من..‌. بلاجر محکم به جارو خانم دارابی خورد و جارو و خانم دارابی رو همزمان راهی باقالی ها کرد.
ـ مرلین وکیلی اینقدر زود جواب میده یعنی؟! من باورم نمیشه!
لبخند خبیثانه و قر ریزی رو تحویل رادیو میده و سعی می‌کنه از تک تک حرکات تیم مقابل تعریف و تمجید کنه.

ـ از بازی نیم ساعت گذشته و در طی این نیم ساعت انواع و اقسام بلایای طبیعی بر سر تیم اوزما کاپا اومده... تا به الان هاری گراس هفت بر صفر از اوزما کوپا جلو افتاده و جمعیت و هر دونیم منتظر گرفتن اسنیچ توسط جستجوگر هر دو تیم و پایان بازی اند.

چت Gbt و دیوانه ساز هر دو از این سر تا اون سر ورزشگاه رو آنالیز میکردند تا بتوانند اسنیچ را رد یابی و پیدا کنند. گشتن همانا و پیدا نشدن اسنیچ نیز همانا!

ـ اون جا رو ببنید... چت Gbt انگار یه چیزی دیده‌. نگاه دیوانه ساز هم به همون سمت قفل شده..‌. بله دوستان اسنیچ پیدا شد!

اکنون فقط کافی بود آکی تیر آخر را زده و یک تعریف ساده از دیوانه ساز بکند و نتیجه بازی به نفع تیم او رقم بخورد. همه چیز آماده بود تا آکی به قهرمان بدون چون و چرا این بازی تبدیل شود. در ذهنش همه چیز را چیده بود. ابتدا فقط باید از دیوانه ساز تعریف میکرد سپس برنده بازی تیم او بود و در آخر به کاپیتان محبوب همسر و هم تیمی هایش تبدیل می‌شد.
ـ خودمونیم ولی دیوانه ساز چه سرعـ... اِه اِه اِهـــه... وای دارم خفه میشم.

تریلی حاوی کود حیوانی به صورت پیام بازرگانی از جلوی آکی رد شد و گرد و خاک حاصل از آن جلوی کامل شدن جمله او را گرفت. آکی هنوز غرق در سرفه های ناشی از گرد و خاک کامیون بود که نوای شادی از رادیو در آمد.
ـ بله دوستان! اوزما کاپا بازی رو برد... عجب بازیه... دیوانه ساز اسنیچ رو گرفت... بدون شک قهرمان بدون چون و چرا این بازی در خود خود دیوانه سازه! تبریک به هر دو...

رادیو را به طرف دیگری پرت کرد. نگاهش را به آن تریلی لعنتی دوخت و هر ناسزایی را که بلد بود نثارش کرد. تمام نقشه هایش نقشی بر آب شده بود و کنون باید قبل از آنکه سر و کله همسرش پیدا شود و او را نیز نقشی بر آب کند، محل را ترک کرده و به همان انباری تنگ و تاریک کامبک میزد. مطمئن بود اگر خودش هم به هارا گیری فکر نکند همسر گردن نگیرش این یک بار گردن میگرد و او نیز بالاجبار باید به تکیبر مرلین آری بگوید.

تامام


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#5
هاری گراس Vs اوزما کاپا

سوژه: چشم شور!

HARY GRAS All around the world


پست اولمونه!


ـ عیال جان مطمئنی دیگه؟!
ـ عزیزم نکنه به من شک داری؟!
ـ نه هانی شک‌ چی؟! کشک چی ؟! صرفا نگرانم نکنه اتفاق بدی بیفته!

دیزی عینک آفتابی اش را برداشت و نگاه خیره و پر از خشم و ناسزا را نصیب شوهرش کرد. خودش هم مانده بود بین آن حجم از خاطر خواه چرا باید دست روی این سامورایی بی ریخت و بد قواره می گذاشت.

ـ عذرا جون این کار ما تموم نشد؟ خسته شدم دیگه!
ـ عذرا چیه بابا... من از این به بعد ماندانا ام... ماندانا! سیاه کردن تخم هیپوگریف طول می‌کشه! میتونی خودت بیا انجام بده!

دعانویس معروف کوچه دیاگون نگاهی به کاپل رو به رویش انداخت و سپس با ذغال در دستش آخرین رد سفید روی تخم هیپوگریف را نیز سیاه کرد. پارچه ی کهنه ای را برداشت و دستانش را با آن پاک کرد. سپس آن شی سیاه مفلوک را بین دو دستش گرفت.
ـ خب تک تک شروع کنید اسم کسایی رو که حس می‌کنید چشمتون زدن رو بهم بگید منم ببینم با اسم کدوم این می شکنه.
ـ چی بهمون زدن؟!
ـ چشم... چشمتون زدن!
ـ این که گفتی یعنی چی؟!

عذرا ماندانا خانوم که بیشتر از این حوصله این دو شخص. عجیب و از سمت دیگر طولانی شدن پست نویسنده محترم را نداشت؛ دست در جیب لباس خود برد و گوشی ماگلی اش را در آورد و کمی با آن ور رفت و چند دقیقه بعد صفحه گوشی اش را مقابل آن دو گرفت. کاپل سوگیاما در چند ثانیه اول نگاهشان را به صفحه دوخته و در چند ثانیه دوم چشم هایشان از صفحه موبایل به چشمان یک دیگر در در رد و بدل بود.

ـ شهر عجیبه!
ـ خیلی... خیلی! عذر... چیزه... ماندانا خانم الان کاری ساخته است از دستت؟ این مسئله مثل مرگ و زندگی میمونه.
ـ سه ساعت داشتم برای تسترال روضه می خوندم؟ این تخم هیپوگریف پس برای چی سیاه شده؟ برای عمه ی من نکنه؟ اسم هر بنی و بشری رو که فکر میکنید چشمتون زده رو میگید؛ سر هر اسمی که این شکست اون یارو چشمتون زده.
نگاه زوج نوبخت دوباره به سمت هم برگشت. نوای "شهر عجیبه! " بار دیگر در سر دیزی نواخته شد و تایید آن توسط آکی مهری تاییدی بر این موضوع بود. پس از آن نوای مذکور، دیزی شروع کرد به مرور اسامی دوست و آشنایان که می‌شناخت.

ـ خب ... گابریل؟... الستور... جارامی... نه چیزه ریموس...

همزمان با مرور کردن دیزی، عذرا ملقب به ماندانا دعانویس معروف شروع کرد به فشار آوردن روز تخم بینوا. دیزی اسامی بیشتری را بر زبان می راند و با هر اسم فشار بیشتری روی تخم مرغ نامبرده وارد میشد.
ـ خب دیگه... کوین بچم‌‌‌... ایزا... اسکور... جوزفین... عه عه آکی تو رو نگفتم! چه حالی میده سر اسم تو بشکنه بخندیم!

نامیدن آکی همانا و شکستن تخم هیپوگریف نیز همانا! شکستنی شکسته بود ولی تنها کسی که خندید عذرا جان بود.

ـ آخ آخ! دیدی چی شد دختر؟! از خودی خوردی! وای وای... گند زدی با این انتخابت که!

دختر نگاهی به پارتنرش که در بهت تعجب به سر می‌برد می انداخت. آن جمله در بند اول را که یادتان هست؟! "خودش هم مانده بود بین آن حجم از خاطر خواه چرا باید دست روی این سامورایی بی ریخت و بد قواره می گذاشت. " باز هم باید به این جمله ایمان بیاورید.
ـ کارت به جایی رسیده تیم من رو چشم میزنی؟ ببین بذار برسیم خونه... یه کاری میکنم تسترال ها خون به حالت گریه کنند. کم عیب و ایراد داری چشم شور هم به کلکسیونت اضافه شد.

دیزی که بسیار کلافه بود روزنامه ی قدیمی را از جیب ردایش در آورده و پس از لوله کردن، آن را درست روی مخ سامورایی فرود آورد. اما در مقابل سامورایی هیچ عکس العملی نشان نداد. فکر میکنید نمی‌خواست؟! خیر اون نمی توانست. هر چه باشد طرف روبه رویش زنش بود... زنش!

ـ ماندانا سیسی الان راهکارت چیه؟!
ـ فعلا که خطر رفع شده... فقط باید مراقب باشی از الان به بعد دیگه از هیچ چیز تعریف نکنه. از هر چیزی تعریف کنه اون چیز به فنا میرم.

چند گالیون از کیف پولی اش در آورد و در کمال احترام به عذرا ماندانا دعانویس داد. نگاه سرشار از نفرت و خشم را نصیب شوهر بخت برگشته و چشم شور خود انداخت و همانطور که سقلمه ای نثار پهلوی وی کرد به سمت خانه شان به راه افتاد.

کمی بعد_خانه باستانی سوگیاما اینا

همون جلسه دادگاهی که در رشته پست قبلی توسط تیم هاری گراس زده شده بود، آن موقع نیز جلسه دادگاهی در هال آن خانه در حال رخ دادن بود. بانو دیزی کران در سمت قاضی القضات و سیگنس بلک با همون کت و شلوارش در رشته پست قبلی در سمت دستیار روی دو صندلی نشسته و به قول معروف غرق در سیس عقاب بودند.
ـ بچه ها هر وقت احساس کردید دارید غرق می شید خبرم کنید بیام نجاتتون بدم.
تام جمله اش را تمام کرد و از صحنه رفت تا از ترکش دمپایی دیزی در امان باشد.

ـ هی اصغر ... نه نه... تو اکبر ... بیا برو اون شوهر نکبت من رو از تو انباری بیارش. هی بختت زن... دستت به بال گردنت با این شوهر کردنت!

همزمان با تاسف خوردن قاضی، مهاجم اکبر رفت تا متهم ردیف اول"آکی سوگیاما" را از انفرادی انباری بیاورد. چند ثانیه آکی نحیف و ضعیف شده در جایگاه خود قرار گرفت.

ـ هی روزگار... یه روزی من برای خودم کسی بودم و الان؟! پیری و هزار دردسر!
ـ مرد مومن کلا دوساعت بیشتر تو انباری نبودی چرا جو میدی؟ سرکار قاضی به عنوان دستیارتون بهم حق بدید که به مدت حبس ایشون دو سال به خاطر اغرار و بلوف زنی اضافه کنم.
ـ حبس چی؟! کشک چی؟! حکم ایشون از قبل مشخص شده.
ـ من اعتراض دارم!
ـ وارد نیست! همینه که هست! میخوای بخواه میخوای نه!
ـ هانی داری با دم شیر بازی میکنیا. اصلا دادگاهی که هیئت ژولی نداشته باشه از نظر من کلا کنسله!
ـ هیئت ژولی هم داریم؛ ایناهاشون!

انگشت اشاره دیزی به سمت گوشه از صحنه رفت. بادیگارد وزیر مملکت همانطور که پرتقال برای وزیر پوست می‌کند برای تماشاچیان فرضی دست تکان داد. وزیر سیبی را از ظرف روبه رویش برداشت و در عین حال او هم برای تماشاچیان چشمکی زده و سیب را تقدیم چت Gbt کرد که در کنار او مشغول پردازش اطلاعات جلسه بود.

ـ من دیگه حرفی ندارم! سلول من کجاست خودم برم توش؟
ـ هنوز حکمت رو قرائت نکردم! بدین وسیله بنده قاضی القضات دیزی کران اعلام می دارم شوهر بخت برگشته و چشم شور از این زمان به هیچ عنوان حق هیچ گونه تعریف و تمجیدی از هر شخص حقوقی و حقیقی از من تا حتی گل روی قالی را هم ندارد. بدین وسیله باید خاطر نشان کرد که ایشان حق شرکت در بازی فردا را هم ندارد چون من دلم نمی‌خواد. همین و تمام!
ـ وان... تو... تیری... فور... جناب سرکار قاضی تشکر تشکر!
ـ تام ببند نیشتو! هی تو هانی اعتراضی نداری؟
ـ الان داشته باشمم تاثیری داره بنظرت ؟
ـ قطعا خیر!
ـ خب پس من برم تو سلولم! فردا بعد از بازی همتون رو می بینم!

هعی... امان از اون روزی که غروری یه مـــرد بشکنه. اون مرد دیگه اون مرد سابق نمیشه. می‌دونی چرا؟! چون غرورش خورد شده؛ دیگه اون تکیه گاه خوب قبل نیست!

ـ بس کن بابا! کلید اسرار راه انداخته!
دیزی خیلی خیلی مادر سیروس طور دهن مبارک نویسنده رو میبنده. تشر ریزی هم به شوهرش میزنه.
ـ زود باش دیگه! به هیچ چیز هم نگاه نکن... یه وقت چشم شورت میگرتش!



ویرایش شده توسط آکی سوگیاما در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۷ ۲۳:۴۰:۰۱

برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸:۴۱ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#6
هاری گراس Vs برتوانا

سوژه: تقلب

!Well come to "HARY GRAS "tour



اولی باشه ؟!


ـ آگای گاضی بنده شیکایت دارم! این خانوم بنده امان از من بریده... دست به مرد زن داره... همیشه خدا ناراضیه‌... ارث باباشو از من طلبکاره... نمیدونید که چه خونی به جیگر من کردهــ... .

پیرمرد ترک بینوا هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که همان دست به مرد زن خانومش کار دستش داد. دیری نپایید که آگای گاضی مهر طلاق رو روی برگه دادرسی این دو زوج بد بخت زد و برگه را تحویل دستیارش داد.
ـ بیا این رو ببر دفتر اسناد؛ منم کم‌کم جمع کنم برم پیش عیال.
ـ جسارتا هنوز یه دادرسی دیگه مونده.
ـ جان؟! امروز پنج تا بیشتر نداشتیم که!
ـ بله قربان؛ ولی همین نیم ساعت پیش خانوم کبری ملبورن یه پرونده حول رسیدگی به تخلفات جادویی آوردن که باید بهش رسیدگی بشه.
ـ من جکم براشون؟! یه هماهنگی نباید با من بشه آخه؟! ببند اون نیشتو! بهشون بگو بیان تو.

دستیار خون آشام جناب قاضی همانگونه که سعی در پنهان کردن دو نیش خود داشت به سمت سرباز پشت در رفت تا به او اطلاع دهد. او هرچی پیش می‌رفت بستن نیشش سختر و دشوار تر میشد. بلاخره این بنده روونا خون آشام جماعت بود؛ تا به حال دیدید خون آشام جماعت نیشش رو ببنده؟ آفرین منم ندیدم!

ـ شاکی و شاکی عنه وارد بشن!

با تمام شدن جمله دادرس درب های دادگاه گشوده شد و تیم برتوانا همانند گروه سرودی پشت سر هم به راه افتاده و در جایگاه شاکی عنه قرار گرفتند اما ناگهان نور به یکباره همه جا را فرا گرفت. از شدت نور تمام حضار حاضر در دادگاه عینکی یو وی به چشم زده تا از اشعه درخشش تیم هاری گراس در امان بمانند. در ابتدا سامورایی در پوشش نینجا همراه با بازوبند کاپیتانی بر بازو و پشت سر او سیگنس و تام همانطور که جناب وزیر را اسکورت می‌کردند وارد شدند. پشت سر آنها مهاجم اکبر و اصغر همراه دیزی کران بیکار همزمان با حمل کردن جسد بی نوای چت GPT اشک مصنوعی ریخته و در نقش گریه من پرده جدیدی را در وسط سالن به اجرا در آوردند.

ـ آخ من نباشم مادر که این بلا رو سر تو آوردن... آخ جیگرم... آخ پسرم...
ـ دیزی از کجا می‌دونی پسره؟!
ـ از کی تا حالا مادر در رابطه با جنسیت بچه ش شک داشته اصغر؟! این بچه از گوشت و پوست و استخون منه!

نگاه حضار قلیل دادگاه از چت GPT به دیزی و از دیزی به چت GPT رد و بدل می‌شد. هیچ کس حتی آن سوسک مرده گوشه سالن ربط کد و گزاره های چت GPT را به رگ و خون دیزی کران نمی فهمید.

ـ جسارتا باباش کیه؟!
ـ این دمپاییه! خوب میبینیش؟

مهاجم اکبر دمپایی را از پایش در آورد و درست به سمت هکتور نشانه گرفت و پرتاب کرد. در اواسطه پرتاب سه امتیازی اکبر خوشبختانه یا متاسفانه به سبب ویبره های فراوان هکتور دمپایی با اختلاف مویی از بغل هکتور رد شد.

ـ بچه ها الان باید باخت دیروز رو جبران کرد! وقت انتقامــــه!

تام جمله قبل رو با صدای بلند بی سابقه ای فریاد زد؛ به سبب حرکت مبتکرانه مهاجم اکبر رگ غیر بادیگارد ریدل به جوش آمده بود و به همراه سیگنس به سمت اعضای تیم برتوانا حمله ور شدند. مهاجم اکبر، اصغر ودیزیشون نیز بی خیال چت GPT شده و به سمت تیم مقابل که در جایگاه متهم به سر می بردند رفتند. یوان، روباه گزارشگر معروف از فرصت سو استفاده نموده و گزارشی از دعوای در حال رخ دادن را برایتان گزارش می‌کند.
ـ چه بزن به بزنیه! آخ آخ چشم مرگ بنده مرلین... تام بزن که داری خوب میزنی!

سامورایی ولی با این دعوا ها فاصله ای بسیار بسیار بعد داشت‌. بنابراین نگاهی به وزیر جماعت انداخت که در شکل جانور نمای خویش به سر می‌برد انداخت و او را نیز از آن شلوغی دور کرد. مطمئن بود اعضای تیمش برنده این دعوا اند و بس!

ـ جناب قاضی مطمئنم شما هم مثل خوانندگان محترم کنجکاوید بدونید چرا تیم ما باخته؟! بذارید براتون توضیح بدم‌. البته من نه.‌‌.‌. داداشم براتون توضیح میده!

داداشم دومی باشه؟!


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: لیگالیون طوری
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷:۱۹ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
#7
به طرفداری از تیم هاری گراس !

تصویر کوچک شده

در کوی دیگری سامورایی فلک زده در گوشه از کادر نشسته بود و غم هجران از عیال و بی تیمی خود را میخورد. پس از عمری آموزش در معبد شائولین و پرورش چند گرگعلی حال باید در این وضعیت به سر می برد اما فرشته نجات همیشگی به سراغ او آمد.

- آکی ریون رو رها کن، اینجا کلی بازیکن مشتاق کوییدیچ بازی کردن داریم.
ـ ای جانم! الان با کله میام!

غم هجران و اینا رو که یادتونه؟! اوکی کلا بیخیالش شید. سوگیاما که الان گل از کلش شکفته بود و با سرعت بی سابقه ای به سمت فرشته نجات یعنی گابریل دلاکور رفت.
ـ کی رو باید دعوت کنم؟!
ـ کسی مونده که دعوت نکرده باشی؟
ـ دو سه موردی مونده ولی خب برم سراغشون از فرشته نجات ممکنه به فرشته مرگم تبدیل شی!
ـ خوبه! فعلا وزیر رو دریاب تا ببینیم به کجا می رسیم!
ـ وزیر؟!... من دارم خواب میبینم؟! همکاری من و وزیر جادو.... ای جـــانم!

بی هوا و بدون توجه به بادیگارد های وزیر شتابان به سمت وزیر رفت . نمی‌دانست چرا ولی خب از همان اول جذبه وزیر او را جذب کرده بود بنابراین بی مقدمه رفت سر اصل مطلب.
ـ سلام! خیلی خوشحالم که به تیم من پیوستید!
ـ قبلش نباید یکم باهم مذاکره میکردیم؟!
ـ اونا همش حرفه! این قرارداد رو امضا کنید تا بریم سراغ بقیه کارا!

وزیر نگاه سرسری به قرارداد انداخت و بدون هیچ گونه مکثی آن را امضا کرد.

ـ قربان نمی‌خواستید یه دور بخونیدش؟
ـ نه من به آکی اعتماد دارم! هرچی نباشه مدیره!
ـ قربونت داداش سیریوس! با اجازه بادیگارد های محترم ما بریم به امورات تیم برسیم!

در بهت و تعجب بادیگارد ها آکی و جناب وزیر به سراغ بقیه امورات رفتند. تیم آنها هنوز نیاز به عضو گیری داشت.


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: هفت دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸:۴۲ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۳
#8
سامورایی وارد میشود.

نترسید... نترسید... اومدم جارو بگیرم.

لطف کنید جارو شهاب 290 رو به صورت اجاره ای برام ثبت کنید، ممنون میشم.



برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹:۳۸ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۳
#9
نام تیم:

هاری گراس


مهاجمان:

سیریوس بلک، مهاجم اکبر، مهاجم اصغر

مدافعان:

آکی سوگیاما(کاپیتان، طرح گالیون فعال)، دیزی کران

جستجو گر:

چت Gbt

دروازه بان:

سیگنس بلک (طرح گالیون فعال)

بازیکن ذخیره:

تام ریدل(طرح گالیون فعال)


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس (عضویت)
پیام زده شده در: ۹:۵۰:۳۰ یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳
#10
سلام!

به توصیه داداشم گوجو‌ اومدم که بهتون بپیوندم!

خبر رسیده که گویا به یه سامورایی نیاز دارید!

جسارتا خانم و بچه ها رو هم میتونم بیاریم؟هوم؟!

こんにちは、杉山さん。

サムライが必要です!アラニスが夕食の野菜を切るのを手伝ってくれませんか?

大丈夫だと思いますよ。

ようこそ!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۰ ۲۳:۰۲:۴۵

برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.