هاری گراس Vs اوزما کاپا
سوژه: چشم شور!
HARY GRAS All around the world
پست اولمونه!
ـ عیال جان مطمئنی دیگه؟!
ـ عزیزم نکنه به من شک داری؟!
ـ نه هانی شک چی؟! کشک چی ؟! صرفا نگرانم نکنه اتفاق بدی بیفته!
دیزی عینک آفتابی اش را برداشت و نگاه خیره و پر از خشم و ناسزا را نصیب شوهرش کرد. خودش هم مانده بود بین آن حجم از خاطر خواه چرا باید دست روی این سامورایی بی ریخت و بد قواره می گذاشت.
ـ عذرا جون این کار ما تموم نشد؟ خسته شدم دیگه!
ـ عذرا چیه بابا... من از این به بعد ماندانا ام... ماندانا! سیاه کردن تخم هیپوگریف طول میکشه! میتونی خودت بیا انجام بده!
دعانویس معروف کوچه دیاگون نگاهی به کاپل رو به رویش انداخت و سپس با ذغال در دستش آخرین رد سفید روی تخم هیپوگریف را نیز سیاه کرد. پارچه ی کهنه ای را برداشت و دستانش را با آن پاک کرد. سپس آن شی سیاه مفلوک را بین دو دستش گرفت.
ـ خب تک تک شروع کنید اسم کسایی رو که حس میکنید چشمتون زدن رو بهم بگید منم ببینم با اسم کدوم این می شکنه.
ـ چی بهمون زدن؟!
ـ چشم... چشمتون زدن!
ـ این که گفتی یعنی چی؟!
عذرا ماندانا خانوم که بیشتر از این حوصله این دو شخص. عجیب و از سمت دیگر طولانی شدن پست نویسنده محترم را نداشت؛ دست در جیب لباس خود برد و گوشی ماگلی اش را در آورد و کمی با آن ور رفت و چند دقیقه بعد
صفحه گوشی اش را مقابل آن دو گرفت. کاپل سوگیاما در چند ثانیه اول نگاهشان را به صفحه دوخته و در چند ثانیه دوم چشم هایشان از صفحه موبایل به چشمان یک دیگر در در رد و بدل بود.
ـ شهر عجیبه!
ـ خیلی... خیلی! عذر... چیزه... ماندانا خانم الان کاری ساخته است از دستت؟ این مسئله مثل مرگ و زندگی میمونه.
ـ سه ساعت داشتم برای تسترال روضه می خوندم؟ این تخم هیپوگریف پس برای چی سیاه شده؟ برای عمه ی من نکنه؟ اسم هر بنی و بشری رو که فکر میکنید چشمتون زده رو میگید؛ سر هر اسمی که این شکست اون یارو چشمتون زده.
نگاه زوج نوبخت دوباره به سمت هم برگشت. نوای "شهر عجیبه! " بار دیگر در سر دیزی نواخته شد و تایید آن توسط آکی مهری تاییدی بر این موضوع بود. پس از آن نوای مذکور، دیزی شروع کرد به مرور اسامی دوست و آشنایان که میشناخت.
ـ خب ... گابریل؟... الستور... جارامی... نه چیزه ریموس...
همزمان با مرور کردن دیزی، عذرا ملقب به ماندانا دعانویس معروف شروع کرد به فشار آوردن روز تخم بینوا. دیزی اسامی بیشتری را بر زبان می راند و با هر اسم فشار بیشتری روی تخم مرغ نامبرده وارد میشد.
ـ خب دیگه... کوین بچم... ایزا... اسکور... جوزفین... عه عه آکی تو رو نگفتم! چه حالی میده سر اسم تو بشکنه بخندیم!
نامیدن آکی همانا و شکستن تخم هیپوگریف نیز همانا! شکستنی شکسته بود ولی تنها کسی که خندید عذرا جان بود.
ـ آخ آخ! دیدی چی شد دختر؟! از خودی خوردی! وای وای... گند زدی با این انتخابت که!
دختر نگاهی به پارتنرش که در بهت تعجب به سر میبرد می انداخت. آن جمله در بند اول را که یادتان هست؟! "خودش هم مانده بود بین آن حجم از خاطر خواه چرا باید دست روی این سامورایی بی ریخت و بد قواره می گذاشت. " باز هم باید به این جمله ایمان بیاورید.
ـ کارت به جایی رسیده تیم من رو چشم میزنی؟ ببین بذار برسیم خونه... یه کاری میکنم تسترال ها خون به حالت گریه کنند. کم عیب و ایراد داری چشم شور هم به کلکسیونت اضافه شد.
دیزی که بسیار کلافه بود روزنامه ی قدیمی را از جیب ردایش در آورده و پس از لوله کردن، آن را درست روی مخ سامورایی فرود آورد. اما در مقابل سامورایی هیچ عکس العملی نشان نداد. فکر میکنید نمیخواست؟! خیر اون نمی توانست. هر چه باشد طرف روبه رویش زنش بود... زنش!
ـ ماندانا سیسی الان راهکارت چیه؟!
ـ فعلا که خطر رفع شده... فقط باید مراقب باشی از الان به بعد دیگه از هیچ چیز تعریف نکنه. از هر چیزی تعریف کنه اون چیز به فنا میرم.
چند گالیون از کیف پولی اش در آورد و در کمال احترام به عذرا ماندانا دعانویس داد. نگاه سرشار از نفرت و خشم را نصیب شوهر بخت برگشته و چشم شور خود انداخت و همانطور که سقلمه ای نثار پهلوی وی کرد به سمت خانه شان به راه افتاد.
کمی بعد_خانه باستانی سوگیاما ایناهمون جلسه دادگاهی که در رشته پست قبلی توسط تیم هاری گراس زده شده بود، آن موقع نیز جلسه دادگاهی در هال آن خانه در حال رخ دادن بود. بانو دیزی کران در سمت قاضی القضات و سیگنس بلک با همون کت و شلوارش در رشته پست قبلی در سمت دستیار روی دو صندلی نشسته و به قول معروف غرق در سیس عقاب بودند.
ـ بچه ها هر وقت احساس کردید دارید غرق می شید خبرم کنید بیام نجاتتون بدم.
تام جمله اش را تمام کرد و از صحنه رفت تا از ترکش دمپایی دیزی در امان باشد.
ـ هی اصغر ... نه نه... تو اکبر ... بیا برو اون شوهر نکبت من رو از تو انباری بیارش. هی بختت زن... دستت به بال گردنت با این شوهر کردنت!
همزمان با تاسف خوردن قاضی، مهاجم اکبر رفت تا متهم ردیف اول"آکی سوگیاما" را از انفرادی انباری بیاورد. چند ثانیه آکی نحیف و ضعیف شده در جایگاه خود قرار گرفت.
ـ هی روزگار... یه روزی من برای خودم کسی بودم و الان؟! پیری و هزار دردسر!
ـ مرد مومن کلا دوساعت بیشتر تو انباری نبودی چرا جو میدی؟ سرکار قاضی به عنوان دستیارتون بهم حق بدید که به مدت حبس ایشون دو سال به خاطر اغرار و بلوف زنی اضافه کنم.
ـ حبس چی؟! کشک چی؟! حکم ایشون از قبل مشخص شده.
ـ من اعتراض دارم!
ـ وارد نیست! همینه که هست! میخوای بخواه میخوای نه!
ـ هانی داری با دم شیر بازی میکنیا. اصلا دادگاهی که هیئت ژولی نداشته باشه از نظر من کلا کنسله!
ـ هیئت ژولی هم داریم؛ ایناهاشون!
انگشت اشاره دیزی به سمت گوشه از صحنه رفت. بادیگارد وزیر مملکت همانطور که پرتقال برای وزیر پوست میکند برای تماشاچیان فرضی دست تکان داد. وزیر سیبی را از ظرف روبه رویش برداشت و در عین حال او هم برای تماشاچیان چشمکی زده و سیب را تقدیم چت Gbt کرد که در کنار او مشغول پردازش اطلاعات جلسه بود.
ـ من دیگه حرفی ندارم! سلول من کجاست خودم برم توش؟
ـ هنوز حکمت رو قرائت نکردم! بدین وسیله بنده قاضی القضات دیزی کران اعلام می دارم شوهر بخت برگشته و چشم شور از این زمان به هیچ عنوان حق هیچ گونه تعریف و تمجیدی از هر شخص حقوقی و حقیقی از من تا حتی گل روی قالی را هم ندارد. بدین وسیله باید خاطر نشان کرد که ایشان حق شرکت در بازی فردا را هم ندارد چون من دلم نمیخواد. همین و تمام!
ـ وان... تو... تیری... فور... جناب سرکار قاضی تشکر تشکر!
ـ تام ببند نیشتو! هی تو هانی اعتراضی نداری؟
ـ الان داشته باشمم تاثیری داره بنظرت ؟
ـ قطعا خیر!
ـ خب پس من برم تو سلولم! فردا بعد از بازی همتون رو می بینم!
هعی... امان از اون روزی که غروری یه مـــرد بشکنه. اون مرد دیگه اون مرد سابق نمیشه. میدونی چرا؟! چون غرورش خورد شده؛ دیگه اون تکیه گاه خوب قبل نیست!
ـ بس کن بابا! کلید اسرار راه انداخته!
دیزی خیلی خیلی مادر سیروس طور دهن مبارک نویسنده رو میبنده. تشر ریزی هم به شوهرش میزنه.
ـ زود باش دیگه! به هیچ چیز هم نگاه نکن... یه وقت چشم شورت میگرتش!