هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: هفت دسته جارو
پیام زده شده در: ۷:۳۶ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
#1
سلام و درود!
اومدم پاک جاروی یازده بخرم لطفا 25 گالیون از سرمایه خودم بردارین و هر چی موند از سرمایه تیم بردارین لطفا! ممنونم!


ویرایش شده توسط کجول هات در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۱ ۸:۳۷:۲۷
ویرایش شده توسط کجول هات در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۲ ۰:۳۱:۱۹


پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵:۳۲ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#2
تصویر کوچک شده


WE ARE OK




- سلام به همه‌ی بینندگان عزیز و گل! امیدوارم حالتون خوب باشه به یه یوآ‌ن‌شوی دیگه خوش اومدید. مهمون امروزمون یه ماگله که از تو جوب آوردیمش. اکثر شما راجبشون کنجکاو بودید پس آوردیمش تا سوالاتون رو ازش بپرسیم. خب...

یوآن، به سمت مهمان گیج و منگش برگشت که هنوز جادوی بیهوشی کامل از روی او کنار نرفته بود.
- من کجام؟

از پشت صحنه، سطل آبی روی سر ماگل بدبخت ریخته شد تا کمی خودش را بازیابی کند.

- تو، با پای خودت اینجا اومدی تا مهمون یوآن‌شو باشی! حالت چطوره؟ بیشتر از خودت بگو!

ماگل مذکور، چیزی از اینکه خودش با پای خودش آنجا آمده باشد به خاطر نمی‌آورد. ولی از اینکه در یک شو شرکت کرده و قرار بود مشهور شود، خوشحال بود.
- من هنری لوکام هستم و از اینکه اینجام خیلی خوشحالم. به بینندگان عزیز هم سلام...
- خب احوال پرسی بسه، وقت کمه. بریم سر سوالات.

یوآن، دسته‌ی بزرگ برگه هایش را مرتب کرد. جادوگران نشان نمی‌دادند ولی سوالات زیادی از ماگل ها داشتند. برای آنها، اکثر کار های ماگل ها عجیب و غیرقابل باور بود.

- اولین سوال اینه که... شما برای حرف زدن با همدیگه از راه دور، از چی استفاده می‌کنین؟ مطمئناً از جغد استفاده نمی‌کنین درسته؟
- معلومه که نه!

فرد مذکور، بسیار متعجب شده بود. انتظار داشت حداقل از او راجب شغلش یا کتابی که تازه نوشته بود بپرسند ولی انتظار این سوالات ساده و بی معنی را نداشت.
- مطمئناً شما هم عین همه‌ی مردم از تلفن استفاده می‌کنین. جغد چیه؟ این چه سوالیه؟

ابرو های یوآن بالا پرید. انتظار نداشت ماگل این رفتار را نشان دهد.
- راجب تلفن بیشتر توضیح بده... چجوری ازش برای ارتباط گرفتن با هم استفاده می‌کنین؟ اونم یه گونه از حیوانات نامه بره؟

هنری، از لیوان آب روی میز، جرعه‌ای خورد و نفس عمیقی کشید. شاید آنها در سعی بودند که میزان خلاقیت او را در قالب نویسنده اندازه بگیرند. باید خلاقیتش را نشان می‌داد. باید نشان می‌داد که او مثل بقیه به اشیا نگاه نمی‌کند، بلکه دید بسیار متفاوتی دارد.
- از نظر من، تلفن بسیار قابل ستایشه. مثل یک موجود وفادار، بهمون کمک میکنه که با بقیه ارتباط بگیریم و بدون اون، کارمون لنگ می‌مونه.

لحن حماسی به خودش گرفت.
- در ازای او از ما هیچی نمی‌خواد. نه غذا، نه آب، نه پول! در عین حال، نشون دهنده‌ی ذکاوت انسان هاست که تونستن بسازنش.

یوآن، مخش داغ کرده بود. ماگل ها توانسته بودند موجود زنده‌ای خلق کنند که بدون هیچ آب و غذایی کارهایشان را نجام میداد؟ ممکن بود موجودات بیشتر خلق کنند و برعلیه جادوگران شورش کنند؟ برنامه‌اش داشت سیاسی و خطرناک می‌شد بهتر بود هر چه زودتر تمامش کند.
- ممنون بابت اینکه این اطلاعات رو با ما در میون گذاشتی. بینندگان عزیز! از اینکه برنامه رو دیدین بسیار ممنونم و به درود!

شاید باید برای جنگ مقابل ماگل ها آماده می‌شدند. حتی ممکن بود از تلفن برای حمله بهشان استفاده کنند!
هنری، بین افرادی احاطه شد که داشتند از آماده شدن برای جنگ مقابل تلفن ها حرف می‌زندند. یعنی همه آنها مشکل عقلی داشتند؟ شاید هم دیوانه بودند؟
هنری گیج شده بود.



پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸:۱۳ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#3
سلام و درود!
اگر میشه مال ما رو هم واریز کنید.
مچکرم!


پست عادی:
خانه سالمندان
2 گالیون

پست دوئل:
کلاب دوئل هنری هاگوارتز
4 گالیون

پست هواداری:
اختلاف گاه تیم ها
4 گالیون

پست کوییدیچ:
طبقه هفتم جهنم
10 گالیون

حمام شلمرود
10 گالیون

ورزشگاه آمازون
15 گالیون
(ورزشگاه خود تیممونه)

در مجموع: 45 گالیون



پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸:۳۸ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#4
پست هواداری

تصویر کوچک شده


WE ARE OK




- سلام می‌کنم به بیننده های عزیز و گل گلاب! امیدوارم تمامی دماغ ‌ها چاق باشه. خب... مهمون امروزمون...

از پشت صحنه، برای یوآن علامت فرستادند.
- مثل اینکه در کادر جا نمیشه.

کجول، روی صندلی نشسته بود و به عوامل پشت صحنه نگاه می‌کرد که با استرس و نگرانی مدام در حال تنظیم بودند به گونه‌ای که کجول داخل کادر باشد. ولی تفاوت قد یوآن و کجول کمی زیاد بود و کله‌ی او، داخل کادر نمی‌افتاد. اگر هم کمی دوربین را بالا می‌بردند تا کجول جا شود، کلا یوآن از نظر حذف می‌شد.

- با هم یه میان برنامه داشته باشیم.

در این بین که بینندگان در حال دیدن تبلیغ شکلات سوسکی ( می‌توانست به سوسک تبدیل شود و شما را بترساند.) بودند، بالاخره مشکل کادر حل شد و برنامه دوباره از سر گرفته شد.

- مهمون امروزمون، از گونه‌ای شناخته نشده است که زیاد اجتماعی نیستن. ولی بازم بهمون افتخار دادن و تا اینجا اومدن.

رو به او کرد.
- خب، حالت چطوره؟ چرا بیشتر از خودت برامون نمیگی؟

کجول، بالاخره نگاهش را از روی یوآن برداشت و لباسش را صاف کرد. روی آن با رنگ سبز و درشت، شعار برای برگ ‌ها تبعیض قائل نشویم به چشم می‌خورد.
- سلام و درود. من کجولم.

در ادامه به صندلی تکیه داد و دوباره به یوآن خیره شد. یوآن بدبخت، که زیر نگاه تحقیر آمیز کجول احساس بدی داشت، خنده‌ای زوری کرد.
- مثل اینکه مهمونمون کمی کم حرف تشریف دارن. چرا از گونه‌تون، بیشتر برامون نمیگین؟
- قبلش یه سوال، تو با این ریخت و قیافه چجوری مجری شدی؟

از پشت صحنه، پروژکتوری توی صورت درخت‌سان خورد و او را از ادامه دادن صحبتش منصرف کرد.

- خب؟ بیشتر از گونه‌ت برامون بگو.

کجول آه عمیق و غمگینی کشید.
- درخت‌سان ها اکثرا دل خوشی از آدمای عادی ندارن پس در خفا زندگی می‌کنن. فکر کنم من تنها درخت‌سانی‌ام که انقدر با این جامعه مضحک شما خو گرفته و براش عادی شده.

یوآن، حرف های کنایه دار کجول را کاملا نادیده گرفت. البته کاملا هم نه، داشت با چماله کردن برگه‌ها، عصبانیتش را می‌کاهید.
- بهمون گفتی دل خوشی از ما ندارید. میشه دلیلشو بپرسم؟

کجول، نگاه چپ چپ بدی به او کرد و برگو را که داخل جیبش قایم شده بود بیرون کشید.
- از نظر شما این چیه؟
- خب... یه برگ؟ یه برگ که تکون می‌خوره؟
- دیدی؟ از نظر نگاه سطحی و ذهن کند و به درد نخور شما، این فقط یه برگه. ولی از نظر ما، این یه حیوون خونگیه! یه همدمه! یه یاره! حالا دیدی ملعونِ *******!

کجول، کمی به چهارچوب های اخلاقی پایبند نبود.

- تا دیداری دیگر به درود بیندگان یوآن‌شو!
- عه، تموم شد؟ من تازه داشتم گرم می...

درخت‌سان مذکور را از استودیو بیرون پرت کردند.



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴:۰۰ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#5
اوزما کاپا vs مردمان خورشید

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


بدل

پست اول




پس از سفری طولانی در فضا و زمان سپس بازی کوییدیچ طاقت فرسا، همگی له و وا رفته شده بودند. بعضی‌شان حتی توانایی صاف‌ایستادن روی پاهایشان را نداشتند و چند قدم یکبار قبل از رسیدن به ماشین، پهن زمین می‌شدند.

- لعنت به این زندگی!

تیم اوزما کاپا، سوار ماشین قراضه ریموس شدند و مثل همیشه دمنتور را داخل صندوق عقب جا کردند.
وسط راه دم در کتابخانه، شهریار را پیاده کردند و جیمی خواست که او را دم انباری متروکه پیاده کنند.

- چرا می‌خواد بره اینجا؟
- نمی‌دونم. میگه می‌خواد اختراع جدیدشو امتحان کنه.
- مگه همیشه با اختراعاتش به همه چی گند نمی‌زد؟ الان نباید نگران باشیم؟

ریموس، شانه هایش را بالا انداخت. سپس به راهشان ادامه دادند.

- هی آلنیس! درست کلاجو بگیر! الان داشتیم می‌رفتیم تو جدول!

کجول، با پس‌کله‌ای محکمی گرگ سفید را که داشت خوابش‌ می‌برد، هوشیار کرد.

- هان؟ چی؟ من کجام؟
- کلاجو درست بگیر! بزار حداقل جنازه این ماشینو سالم برسونیم به مقصد.

ریموس، بغض کرد و با غم بسیار پدال گاز را فشار داد.
درخت‌سان، با تکانی به پاهای بیرون از پنجره ماشینش، آنها را از خواب رفتن نجات داد.
- هی، هیتلر!

هیتلر که او نیز خسته و بی‌رمق بود، با بی‌حالی چیزی به آلمانی گفت.
کجول، با شاخه‌اش، سیخونکی را در پهلوی سدریک فرو برد.

- این چیزا روش کارساز نیست، خوابش سنگین‌تر از این حرفاس.

شاخه را در چشم سدریک فرو کرد.

- آی! دردم اومد.

قبل از اینکه دوباره خوابش ببرد، آلنیس چوب کبریتی لای پلک هایش گذاشت.
- اوی! بیدار شو هیتلرو بنداز بیرون. می‌خوایم بریم ساندویچی عمو دایی. پول نداریم برا اینم ساندویچ بخریم!

چشم‌های سدریک با شنیدن اسم عمودایی بازِ باز شد و مثل جن گرفته‌ها به هیتلر نگاه کرد. در ماشین را باز کرد و او را که میان خواب و بیداری بود، از ماشین پایین انداخت.
- فردا دم در خونه آلنیس باش سیبیل مربعی!

سپس در را بست.
- کی می‌رسیم؟
- بعد اینکه ریموسو پیاده کردیم.

‌ساندویچی عمودایی، مکانی بسیار کثیف و غیر بهداشتی بود که انواع کثافت‌ها را در ساندویچ‌هایش می‌ریخت ولی همچنان، اوزما کاپایی ها طرفدار پر و پا قرص ساندویچ هایش بودند.
معتقد هم بودند تا زمانی که یکیشان بعد خوردن ساندویچ سقط نشده، ساندویچ ها سالم و قابل خوردن هستند.
ذوق و اشتیاق آنها برای ساندویج های عمودایی را، از بیدار ماندن سدریک برای خوردنشان می‌شد فهمید. چیزی که بسیار نادر بود.

- خب ریموس، رسیدیم. مطمئنی نمی‌تونی باهامون بیای؟
- آره بابا. شما برین بهتون خوش بگذره. من باید یه سر برم جایی کار دارم.
- خب پس! خدافظ!

حال که هدایت پدال گاز نیز با آلنیس بود، گاز را چسباندند و تا دم در مغازه عمودایی تخته گاز رفتند. مثل کسانی که دو هفته هیچ چیز نخورده اند، به داخل هجوم بردند و به پیشخوان حمله کردند.
- سه‌تا ساندویچ!
- گشنمونه!
- همین الان!
- پس کی آماده میشه؟


عمودایی، که فرد گنده و سیبیلویی بود، با دیدن مشتری های ثابتش لبخندی زد. لبخندی که فقط مختص مشتری های ثابت بود.
- تا پنج دقیقه دیگه روی میزتونه.

هر سه، روی صندلی هایشان وا رفتند. سدریک ناگهان، از سر جایش بلند شد.
- من یه سر میرم دست به آب.

از وقتی هیتلر را بیرون پرت کرده بودند، تا به الان سدریک نخوابیده بود. درست است که فقط نیم ساعت گذشته بود، ولی همین نیز رکورد شکنی بزرگی برای خوابالوی اعظم بود. پس، در همان حالتی که بود، چشم هایش را روی هم گذاشت تا کمی به خودش استراحت دهد. به هر حال تا پنج دقیقه دیگر ساندویچ ها آماده نمی‌شد. اما سدریک به این فکر نکرد که او سدریک است و خواب از هر چیزی برایش سنگین‌تر و طولانی‌تر و شیرین‌تر است.
بعد از پنج دقیقه که به اندازه یک عمر گذشت، عمودایی ساندویچ هارا روی میزشان گذاشت.
- نوش جون!

کجول، با دقت ساندویچش را بررسی کرد.
- عمو، واسه من که کاهو و گو...
- خیالت تخت جوون! یادم نرفته بود. واست هیچ سبزیجاتی نذاشتم.

آلنیس، قبل از اینکه کجول بتواند ساندویچ را از شدت گشنگی در چشم‌هایش فرو کند، جلویش را گرفت.
- وایسا سدریکم بیاد.

آنها چند دقیقه دیگر هم منتظر سدریک ماندند.
- فک کنم تو دسشویی خوابش برده.
- بعید نیست. برم ببینم؟

قبل از اینکه درخت‌سان از جایش بلند شود، سدریکی تمیز و شسته رُفته، از در مغازه داخل شد و سر جایش پشت میز نشست.
- سلام بچه ها!
- تو مگه دسشویی نبودی؟ چرا از در اومدی؟

به سدریک فرصت حرف زدن ندادند و به ساندویچ‌ها هجوم بردند.

- هی، پس چرا نمی‌خوری؟

سدریک، نگاهی به رو به رویش کرد.
- درصد میکروب این ماده‌غذایی، از 50 درصد بیشتره. قابل خوردن نیس...

پس‌کله‌ای محکمی بر پسِ سر او فرود آمد. کجول، دستش را نگاهی کرد و از درد اخم کرد.
- احساس می‌کنم قبلا سرت یکم نرم‌تر بود. چرا انقد سفت شده؟
- یه چیز دیگه...

آلنیس، نگاهی به سر تا پای سدریک کرد. موهای او شانه شده و لباسش مرتب بود.
- تو همیشه انقد تمیز بودی؟ گمونم قبلا یکم موهات به هم ریخته تر بود.

نگاهی به دست خالی او کرد.
- بالش و پتوت کو؟

درخت‌سان، به بالشت و پتوی سدریک که روی میز بود اشاره کرد.
- خواست بره دست به آب اینارو گذاشت همینجا.

ذهن‌هایشان بسیار خسته بود. پس به تغییرات پدید آمده توجهی نکردند و خوردنشان را ادامه دادند.

- لابد سرش خورده به سنگ توالت.
- اگه ساندویچتو نمی‌خوری بدش به من.

قبل از اینکه سدریک بتواند چیز دیگری راجب میکروب های موجود در ساندویچ بگوید، آلنیس ساندویچش را قاپید و نصفش را به کجول داد. به هر حال کسی که هم گشنه و هم خسته باشد توانایی فکر کردنش را از دست می‌دهد.
بعد از خوردن و کمی چانه زدن سر قیمت با عمودایی، به خانه آلنیس رفتند. به محض رسیدن، کجول پس از دادن غذا به برگو و خواباندن او روی یک بالش، بزرگترین کاناپه را اشغال کرد و به خواب رفت.

- عجیبه!

آلنیس به سمت سدریک برگشت.
- تو الان نباید با کجول سر اینکه کی رو بزرگترین کاناپه بخوابه بحث می‌کردی؟
- چطور؟ من نیازی به خوابیدن ندارم. می‌تونم تا صبح همینجا بشینم.

گرگ سفید، به حالت انسانی درآمد و پس از پیدا کردن تقویم، با سرعت آن را ورق زد.
- امروز حتی یک آوریلم نیست! تازه... تو هیچوقت سر خوابیدن شوخی نمی‌کنی!

خمیازه‌ای کشید. از شدت خستگی نگاهش تار شده بود.
- الان حال شوخی ندارم. فردا باید زود پاشیم و راه بیوفتیم.

به در ورودی اشاره کرد.
- اگه بیدار بودی و جرمی اومد خونه بهش بگو تو یخچال یه ساندویچ اضافه هست.

سپس، رخت خواب و بالشی با یک پتو سمت او پرت کرد و به تختش رفت.

صبح روز بعد:

- آلنیس! بیدار شو دیگه. باید اینو ببینی.
- هی! مثلا الان پنج...
- سدریک تا صبح نخوابید!

بالاخره این صدا گرگ سفید را از جایش پراند.
- چی؟ مگه داریم؟
- برگو بیخوابی گرفته بود. می‌گفت تا صبح رو اون صندلی تو آشپزخونه دست به سینه نشسته. منم که بیدار شدم دقیقا تو همین حالت نشسته بود رو صندلی.

هر دو، به آشپزخانه رفتند که صدای جلز و ولز سرخ کردن چیزی از آنجا می‌آمد.

- الانم داره آشپزی می‌کنه.

سدریک، به سمت آنها برگشت.
- تحقیقات نشون داده که تغذیه سالم برای آدم خیلی مفیده. مخصوصا با اون کثافتی که شماها دیروز خوردین.

با این حرف، خیال آن دو کمی راحت شد. گویی هنوز سدریکی درون او مانده بود.

- بهت الهام یا همچین چیزی شده؟ واسه همین دیگه نمی‌خوابی و چیزی نمی‌خوری؟

سدریک شانه‌اش را بالا انداخت.
- شاید؟

هر سه، آماده شدند و پس از سوار کردن بقیه اعضای تیم، ماشین را به سمت باشگاه راندند.

- هی جیمی، از وقتی اومدی داری ناخوناتو می‌جوی. مطمئنی اتفاقی نیوفتاده و گندی نزدی؟

جیمی، خنده‌ای عصبی کرد.
- گند؟ چه گندی؟ همه چی خوبه.

آب دهانش را قورت داد و نگاهی به سدریک کرد.
- حال سدریک خوبه؟

کجول، از آیینه جلوی ماشین عقب را نگاهی کرد.
- خوب شد گفتی. حس می‌کنم شبیه یکی از اختراعات تو شده.

قبل از اینکه جیمی بتواند سکته کند، کجول زد زیر خنده.
- گمونم بهش الهام شده یا یه همچین چیزی.

هنگامی که به دم در باشگاه رسیدند، آلنیس تازه یادش افتاد که دیروز تا به الان دمنتور را در صندوق عقب ماشین حبس کرده‌اند و ممکن است از شدت عصبانیت دمنتور آنها را درسته قورت دهد.
پس از کمی دعوای بین تیمی و دمنتور که حالا آرام شده بود، (با وعده هورت کشیدن شادی تماشاچیان) همگی به رختکن رفتند.

- خب... راستش چون بعدش یکم درگیر اون کاغذ بازی های سفر بین فضا و مکان شدیم فرصت ریختن نقشه رو نداشتیم... و لباس های تیم رو هم جا گذاشتیم.

.آلنیس، با خجالت نگاهی به هم‌تیمی های منتظرش کرد
- در حال حاضر هیچ نقشه‌ و لباسی در بساط نداریم.

صدای گوینده از بلند‌گو‌ها خارج شد.
- سلام بر بینندگاه عزیز! امیدوارم که با دماغ‌های چاق جلوی تلوزیون، یا روی صندلی های باشگاه آمازون نشسته باشین! اینجا از شدت رطوبت، موهای همه فر شده و چند تا میمون داریم که در حال دزدیدن خوراکی های تماشاچیان. ولی باز هم در یکی از شایسته ترین باشگاه ها حضور داریم.
خب، خب، خب، تیم مردمان خورشید رو داریم که با شکوه زیاد، وارد صحنه میشن و دارن برای طرفداراشون دست تکون میدن. در سمت دیگه...

تیم خسته‌ی اوزما کاپا، با لباس ‌های مامانبزرگی و بدریختی که ریموس لحظه‌ی آخری از چند تماشاچی کش رفته بود، خودشان را هماهنگ کرده بودند. ریموس، تمام سعیش را کرده بود که تمام ژاکت های دزدیده شده یک رنگ باشند که بتوانند تیم بودن آنها را نشان دهند.

- تیم اوزما کاپا رو داریم که گویا لباس های اصلیشونو جا گذاشتن.

گوینده به زور در حال جلوی خنده‌اش را گرفتن بود.
- گویا بازیکن ذخیرشون ریموس لوپین، این لباس هارو جور کرده. امیدوارم این موضوع ربطی به لباس‌های گمشده اون گروه سرود مامانبزرگا بین تماشاچیا نباشه.

پس از اینکه همگی نگاه‌های ناجوری به ریموس انداختند، سوار جاروهایشان شدند و به آسمان رفتند.

- بازی، با پاس زاخاریاس به هیزل شروع میشه. مردمان خورشید رو می‌بینیم که با شروعی حساب شده و قوی به سمت دروازه اوزما کاپا حرکت می‌کنن، و دم در دروازه رو می‌بینیم. سدریک دیگوری مثل اینکه یادش رفته چطور از جاروش باید استفاده کنه.
- سدریک! چه غلطی داری می‌کنی؟

بلاجری، محکم پس سر کجول برخورد کرد و جلوی او را از حمله کردن به سدریک گرفت.
دروازه‌بانشان که داشت دور خودش می‌چرخید. هیتلر که زنی را شکل معشوقه‌اش بین تماشاچیان پیدا کرده بود. آلنیس آس و پاس، و جیمی پر از استرس که مدام به سدریک نگاه می‌کرد.
اوضاع خوب نبود!


ویرایش شده توسط کجول هات در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۳:۵۴:۳۷
ویرایش شده توسط کجول هات در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۳:۵۹:۳۷


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰:۳۲ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#6
اوزما کاپا vs هاری گراس

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


چشم شور

پست دوم



- خب رسیدیم.
- بریم تو؟
- معلومه که نه! اول باید نقشه بچینیم.

آلنیس، همه را دور نشاند و چوبی از جایی پیدا کرد. سپس شروع کرد به کشیدن خط خطی هایی روی خاک.

- آلن دوباره فاز گرفت.

ریموس، چوب را از او گرفت و رو کرد به ایزا و دمنتور و ماه کامل.

- شما سه تا! همین بیرون می‌مونین کشیک میدین. حرفم نباشه!
- بی انصاف!

ایزا، نگاهی به هیبتِ سیاه دمنتور کرد و ماه کامل را زیر بغلش زد.
- تا شما میاین من و دمنتور یه دست فوتبال می‌زنیم.

ریموس آهی کشید.
- همگی پخش می‌شیم تو باشگاه. با اون خرت و پرتایی که از مغازه شوخی جهنم دره گرفتیم همه جارو پر می‌کنیم. فقط هر کس جایی که شوخیارو گذاشته یادش باشه. مواظبم باشین تو رختکن خودمون نزارین.

کجول، رنگ هایی که آورده بود را از کوله اش درآورد و شروع کرد به کشیدن طرح های پلنگی طور روی سر و صورت اعضای تیم.
- اینجوری آماده بودنمون رو نشون میدیم.

لباس هایی که با برگ درخت ها و بوته ها، برای استتار کردن درست کرده بودند را پوشیدند و سر جاهایشان مستقر شدند.
کجول، به از مدت طولانی دلداری دادن برگو و اطمینان دادن به او بابت اینکه قرار نیست مثل بقیه برگ ها او را در استتارشان استفاده کنند، به بقیه هشدار داد.

- همگی! اگه یه کودوم از برگا، فقط یه کودومشون آسیب ببینه می‌فرستمون اون دنیا!

کجول شوخی داشت؟ نداشت!
هر پنج نفر، از پنجره ای بخار گرفته خودش را پرت کردند داخل. ( کجول جا نمی‌شد، پس جرمی و آلنیس شاخ و برگ هایش را گرفتند و تا می‌توانستند کشیدند. کجول تمام مدت جیغ می‌زد.)

- می‌شنوین بچه ها؟ انگار دارن مسابقه میدن.
- یعنی چی؟ ما مسابقه داریم! مگه میشه؟

هفت نفر به سرعت وارد اتاقی که آنها از پنجره‌اش وارد شده بودند شدند.
بازیکنان تیم بدون نام در رختکن مختلط کوچک حمام که به نظر نمی‌آمد برای هفت نفر مناسب باشد، جمع شده بودند تا به صحبت های کاپیتانشان گوش دهند. البته کسی گوش نمی داد، چون جرمی تا آن لحظه نزدیک بیست و سه دفعه آنها را تکرار کرده بود و شش بازیکن دیگر حرف هایش را از حفظ بودند. بچه به قدری کلافه شده بود که اگر پلاکس و آلنیس و قاقارو او را نگه نداشته بودند، تا الان حتما دهان جرمی را صاف کرده بود.
همچنان که جرمی با شوق و ذوق تاکتیک هایشان را مرور می‌کرد، صدای گزارشگر مسابقه در حمام باستانی ده شلمرود پیچید که اسامی بازیکنان بدون نام را می‌خواند.
آلنیس و پلاکس نفسی از سر آسودگی کشیدند و بچه را رها کردند. همه خوشحال از اینکه بالاخره از دست جرمی نجات یافته اند، با سرعت از رختکن و هوای گرفته اش خارج شدند.
حتی یک نفر از تیم بدون نام هم متوجه نشدند که گوشه‌ی رختکن پنج درخت با اندازه های نامتناسب و برگ های نامربوط و به هم ریخته وجود دارد.

- وای نزدیک بود!
- اینا کی بود؟ عه وا! آلنیس؟

آلنیس از ترس یخ کرده بود. روی زمین افتاد و برگو را زیر پایش له کرد.
- اوی! برگم له شد.
- بچه ها! ما هنوز تو گذشته ایم! این بازی تیم قبلی منه. اینا هم اعضای تیم قبلی من بودن. دوتاشونم گذشته شما بودن!

تارزان که همان ابتدا از در و دیوار حمام و هوای شرجی آنجا که مثل جنگل های استوایی بود بسیار خوشش آمده بود، جیم شد. خانم دارابی نیز سرگرم داد و بیداد کردن سر مرد های پر مویی که لنگی به کمرشان بستند بود شد.
کجول، نگاهی تاسف بارانه به خانم دارابی و تارزان که معلوم نبود کدام گوری بودند کرد و سپس کنار آلنیس نشست.
- چه گلی حالا باید به سرمون بگیریم؟
- مشکل اینه که زمان برگردانم از کار افتاده! لعنت به ریموس! بهمون انداخته اینو.

آلنیس تند تند داشت زمان برگردان را می‌چرخاند ولی اتفاقی نمی‌افتاد.

- نگرانی و استرس فایده نداره. بریم دور و بر باشگاه رو بگردیم شاید چیزی گیرمون اومد. نمیدونم... اطلاعاتی چیزی شاید؟

گرگ سفید، با اشک هایی که همچنان از چشم هایش می‌چکید رو به آنها کرد..
- مواظب باشین به خود قبلیتون برنخورین.

چشم هایش هنوز پر اشک بود و درست نمی‌دید. به کجول اشاره کرد.
- اونی که اسمش جرمیه گذشته‌ی توعه.

سپس به سمت ریموس برگشت.
- اونی که یه پشمالو داره گذشته‌ی توعه.

به هر حال چشم هایش درست نمی‌دید و نمی‌شد گفت این اشتباه هولناک تقصیر او است. گرچه ریموس و کجول از نظر اندامی هیچ شباهتی به یکدیگر نداشتند. ولی خب گرگ جایزالخطاست!
از یکدیکر جدا شدند و به راه افتادند.
در این حین، بازی بدون نام ها جریان داشت.
آلنیس صدای بلاجر را شنید که نزدیکشان می‏‌شد ولی تا خواست آن را با چوبش از مسیرش منحرف کند، از کنار دمش گذشت و به میرزا پشمالوزادگان که پشت سرش بود برخورد کرد. ردای بلند میرزا به درون حوض افتاد و پشمالو بود که از درون دلش بیرون می ریخت.
بازیکنان بدون نام به محض آنکه متوجه این اتفاق شدند، سعی کردند آشوبی به پا کنند تا حواس ها از میرزا پرت شود و پشمالوها بتوانند چاره ای بیندیشند.

- یه اتفاقی برای دروازه بان بدون نام افتاده! به نظر میاد که... وای اونجا رو ببینید! بچه و استرتون درگیر شدن و بازیکنای دو تیم دارن سعی می‏‌کنن جداشون کنن! انگار کاپیتان تیم بدون نام از بازی بازیکنش راضی نیست و بچه هم از اینکه بهش امر و نهی بشه خوشش نمیاد! داور هم روی زمین فرود میاد و به جفتشون اخطار می‌ده ولی اونا هنوز یقه همدیگه رو ول نمی‏‌کنن.

در همان گیر و دار، کتی خودش را از بین بقیه بیرون کشید. لنگی از گوشه حمام برداشت و آن را دور پشمالو ها پیچید.

- هی تو!

کتی، به سمت صدا برگشت و با فرد عبوس و دیلاقی رو به رو شد که از کله‌اش شاخ و برگ سبز شده بود.
- این چیه؟

کجول، پشمالوی کوچکی را از زیر لُنگ میرزا پشمالوزادگان بیرون کشیده و طوری بین دو انگشتش نگه داشته بود که انگار مرض واگیرداری دارد.

- بی تربیت! پشمالومو پس بده!
- پشمالو؟ پس اسمش پشمالوعه؟

کجول، پوزخندی زد. این موجود چطور همچین اسم مضحکی داشت؟
- به هر حال، پشمالوت برگمو قورت داده. بهش بگو تِخِش کنه.

دخترک ریزنقش که قدش تقریبا به اندازه ده درصد قد کجول بود، برای دیدن او، از پشت تقریبا پشت سرش به کمرش رسیده بود.
- برگت؟ یعنی چی؟

سگرمه‌های درخت‌سان، در هم گره خورد.
- حیوون خونگیمه. اسمش برگوعه.

قهقه ی کتی، بلند شد. کم کم داشت از شدت خنده خفه می‌شد.
- مال تو که مضحک تره! کی اسم حیوون خونگیشو میزاره برگو؟

مسئله‌ی کتی، برگ بودن حیوان خانگی کجول نبود، بلکه اسمش بود. این دخترک با بقیه فرق داشت.بعد چند صد سال، لبخندی روی صورت درخت‌سان عبوس به وجود آمد. آلنیس به او گفته بود گذشته‌اش آدم دیگری است. اما کجول، احساس می‌کرد کتی گذشته‌اش است.
- بنظرت عجیب نیست که اسم حیوون خونگیم برگوعه؟
- چرا عجیب باشه؟ اسمش مضحک تره که!
- به هر حال، به پشمالوت بگو تخش کنه.

کتی، دهان پشمالوی مذکور را به زور باز کرد و دستش را در حلقوم او فرو کرد. برگ تف‌مالی شده ای را بیرون کشید و پرت کرد به سمت کجول.
- بیا اینم برگت.

در آن سمت، بچه و جرمی از شدت کتک کاری سیاه و کبود شده بودند چون هنوز کتی علامت امن بودن اوضاع را نداده بود.

- خوشحال شدم از دیدنت. من کتی بلم! تو...

کجول، لبخند بزرگش را جمع و جور کرد.
- منم کجول هاتم.

کتی، چشمکی به کجول زد و به جرمی علامت داد که اوضاع امن شده.
- توی آینده می‌بینمت.

لبخند درخت‌سان ماسید و تقریبا نیم ساعت بود که سر جایش میخکوب شده بود. دخترک گذشته‌ی او بود؟ باید آلنیس را پیدا می‌کرد.
در سمتی دیگر، ریموس از شدت خنده، در حال گاز گرفتن زمین بود. گذشته‌ی کجول، بسیار اسکل می‌نمود.

- کمک! بگین این کتاب وحشی پای منو ول کنه!

جیغ های جرمی، اول توجه سعدی و سپس توجه دیگر حضار را به خود جلب کرد. بازیکنان که سر جایشان میخکوب شده بودند، با نگاهی «وات د فاز» گونه به جرمی زل زدند. جرمی مانند یک بچه اول دبستانی که تازه از مادرش جدا شده بود، اشک می‌ریخت. داور سوت زد و بازی متوقف شد.

- و حالا یک کتاب رو می‌بینید که داره پاچه‌خواری استرتون رو می‌کنه! استرتون از پادرد به خودش می‌پیچه و چشم تو اشک‌هاش حلقه می‌زنه! چیز نه... اشک تو چشم‌هاش.

گزارشگر که از ماجرای سعدی بی‌خبر بود، ادامه داد:
- لطف کنید از آوردن کتاب به محل بازی خودداری کنید.

سعدیِ معلق در هوا، متوجه شد که آن کتاب، همان بوستان است. سراسیمه به سوی حاصل زحماتش به حرکت درآمد. از درون دو نفر از بازیکنان گذشت، تا این‌که به جرمی رسید. پاچه‌ی جرمی پاره شده بود، اما خبری از بوستان نبود.

- بابا واکسن هاری کتاب هاتون رو بزنید دیگه! هی، تو داری به من می‌خندی؟

ریموس، به زور درحال کنترل کردن خودش بود.
- نگران نباش. حتی توی آینده هم هنوز اسکلی!

سپس به خندیدن ادامه داد.

- ریموس... لوپین؟

جرمی، داشت از هوش می‌رفت. از شدت ذوق، وقتی داشت به سمت ریموس می‌رفت دوبار به در و دیوار برخورد کرد.
- میشه صورتمو امضا کنین؟

گذشته کجول طرفدار او بود؟ باید این صحنه را ضبط می‌کرد و بابتش بعدا از درخت‌سان فلک زده غرامت میگرفت. قیافه‌ای به خودش گرفت و لباسش را مرتب کرد. خودکار را از او گرفت امضای بزرگی روی صورتش زد.
-تو طرفدار منی؟
- من بزرگ ترین طرفدارتونم! حتی رئیس فن کلابتونم هستم!
- فن چیچی؟

بلاجری از آن سمت به پس سر جرمی خورد و او را بیهوش کرد. نگاه ها داشت به سمت ریموس جلب می‌شد که با دیدن کجول به سمت او دوید و پشتش مخفی شد.
- بدو بریم. بقیه دارن متوجه حضورمون... چرا داری گریه می‌کنی؟
- ریموس! اونی که دیدی گذشته من نبود. گذشته خودت بود بدبخت.

گذشته‌ی او طرفدار آینده‌اش بود؟ تمام مدت داشت گذشته‌ی خودش را مسخره می‌کرد؟
هر دو، با قیافه‌های افسرده به سمت در خروج باشگاه حرکت کردند. اتفاق سنگینی بود که هضمش اندازه خوردن یک پیتزای پپرونی خانواده سخت بود.
موجی تمام آب حوض را فرا گرفت. ناگهان روح سهراب سپهری از میان حوض بیرون آمد. با حالتی روحانی، در حالی که به دور خود می‌چرخید، بالا رفت و با حالتی دکلمه وار، شروع کرد به خواندن:
- آب را گل نکنیم... در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
- کفتر کاکل به سر های های!
- جرمی، وای وای نبود؟
- نه بابا، من میگم وای فای بود.

در حالی که دکلمه «نشسته ام به در نگاه می‌کنم» به همراه جلوه های صوتی غمگین تیک تاک داشت از مکانی نامعلوم پخش می‌شد، سهراب سپهریِ ناامید از دانش ادبی بازیکنان، با چهره ای پوکرفیس و زل زننده به آنها، دوباره به درون حوض رفت.
قبل از اینکه کاملا درون حوض ناپدید شود، آلنیس از غیب ظاهر شد و یقه‌ی او را چسبید.
- هی! به شهریار خبر بده بگو یکی اینجا منتظرته. وگرنه شتک همتونو متک می‌کنم.

سپهری، هیچ ایده‌ای راجب اینکه آلنیس چگونه یقه‌ی او را گرفته نداشت. او اولین کسی بود که توانسته بود روحی را لمس کند. با ترس، سرش را تکان داد و رفت دنبال شهریار.

- ولی این حقه‌ی توهم روحی چه خوب کار کرد. فکر کرد یقشو واقعا گرفتم.

چندی بعد، شهریار از میان حوض خارج شد و آلنیس سریع به او علامت داد که گوشه‌ی زمین بروند.

- جانم فرزند؟ تو همانی که توانسته بودی روحی را لمس کنی؟
- هی پیری! با توجه به اینکه می‌تونم لمستون کنم، قابلیت اینکه به طرز دردناکی دوباره به درک واصلتون کنم رو هم دارم. پس سریع همراهم میای!
- از برای چه؟

گرگ سفید، آهی کشید.
- باید تکالیف فارسیمو انجام بدی. معلممون گفته زندگینامه‌تو در قالب شعر بنویسیم. گفتم تا اینجام یه سری‌ام به تو بزنم. فقط ما داریم یه سری ماجراجویی می‌کنیم. بعدش بهت میدم تکالیفمو بنویسی.

آنها نیز به سمت در خروج حرکت کردند تا به صورت کاملا سوسکی خارج شوند.

بیرون از باشگاه، محل استقرار ایزا، دمنتور و ماه کامل:

- هی! تو داری تقلب می‌کنی! پنالتیه این!

دمتور، هاله‌ی سیاه دور و برش را گسترس می‌داد. بسیار گرسنه بود. خوشحالی درون باشگاه او را به سمت آدمیان شادی که تیم مورد علاقه‌شان را تشویق می‌کردند می‌کشید.
آهی کشید. همه‌چیز به سقوط منتهی می‌شد. حتی این بازی بی‌معنی بود. خورشید او را آزار می‌داد. ماه کامل را زیر بغلش زد و به سمت دروازه ایزا به راه افتاد.

- اوی! پنتالی! توپو نباید برداری.

دخترک، خسته روی زمین نشست. به سمت باشگاه نگاهی انداخت. اگر داور نداشتند، بازی با دمنتور بی‌معنی می‌شد. دمنتور احمق بود!
در همین فکر بود که انسان بسیار خسته‌ای، با بالشی که زیر بغلش بود، از باشگاه بیرون زد و در کنار بوته‌ای گرفت خوابید. به همین سادگی!

- هی!

سدریک، با اخمی از جایش بلند شد. اینجا آمده بود که کسی مزاحم خواب دلچسبش نشود، این چه کسی بود که داشت صدایش می‌کرد؟

- میشه بیای داور بازی فوتبالمون بشی؟

سدریک، قبل از اینکه بتواند توضیح دهد که داور مسابقه‌ی دیگریست، ایزا با زدن اردنگی محکمی، او را به جلو راند. چاقویی که دستش بود، حرفش را تصدیق می‌کرد.
- بجنب! وگرنه می‌میری.

اشک در چشم های خوابالوی اعظم حلقه زد. چرا این مصیبت ها مدام سر او می‌آمد؟

- درست خطا های این یارو دمنتوره رو می‌گیری. وگرنه...
- باشه باشه فهمیدم. تورومرلین منو نکش!

سدریک با بغض بزرگی، گوشه ی زمینی که ایزا در نظر گرفته بود نشست. ‌
- شروع کنین!

زیاد از شروع بازی آنها نگذشته بود که کجول و ریموس افسرده، با آلنیس که داشت شهریار را هدایت می‌کرد، سر رسیدند.

- دارین چه غلطی می‌کنین؟

سدریک غوطه ور در اشک، پشت آلنیس پناه برد و دو افسرده که هنوز در شوک دیدن گذشته‌شان بودند، روی زمین نشستند.
کمی بعد از اینکه گرگ سفید شرایط را برای بقیه اعضای بی‌خبر تیم گفت، بقیه نیز به ریموس و کجول، روی زمین پیوستند و دست هایشان را زیر چانه‌شان زدند.

- هی، ولی میگم. این زمان برگردانه خیلی بیخوده.
- چطور؟
- من زمان برگردانایی رو دیدم که شده چند قرن عقب می‌برن آدمو تو زمان. این ولی حدش همینقدره؟ چه مسخره!

زمان برگردان، با سرعت شروع کرد به چرخیدن.
- دست همدیگه رو بگیرین!

سدریک که بی‌خبر از همه جا بود، دست آلنیس را محکم چسبید.

۲۹ آوریل سال ۱۹۴۵، وسط دفتر هیتلر:

دیگر خبری از ستون‌های فیروزه‌ای یا نقاشی‌های مینیاتور گل‌ومرغ نبود. نه دیواری از حمام به جا مانده بود و نه طرح‌ونقشی. همگی کف زمین ولو شده بودند.

- چه زمانیه الان؟ چرا اینجا انقدربزرگ و با کلاسه؟ شبیه دفترای این کله گنده های سیاست می‌مونه.

کجول، گیج و منگ بود و حین بلند شدن، پس کله‌ای محکمی به ریموس زد و از جایش بلند شد.
- آلنیس، مگه چقدر اون کوفتی رو چرخوندی؟

گرگ سفید، سدریک را که هنوز او را بغل کرده بود، به گوشه ای پرت کرد و سعی در مبارزه با سرگیجه‌ی وحشتناکش داشت.
- نمی‌دونم.

ایزا که زودتر از همه به هوش آمده بود. گوشه‌ای در حال اشک ریختن بود.
- خانم دارابی و تارزانو جا گذاشتیم.

سپس به دمنتور بدبخت اشاره کرد.
- این بیشعورم همش تقلب می‌کرد. آخرشم باختم!

دمنتور شانه‌اش را بالا انداخت. البته اگر می‌شد به آن شانه بالا انداختن گفت. ترکیبی از هوهو کردن و شنلش را تکان دادن بود.
ریموس بعد از بدست آوردن حواسش، به سمت تنها افراد زنده‌ای که در آن دفتر بود دوید.
- هی یارو، الان چه سالیه؟ ما کجاییم؟

افراد مذکور پشتشان به آنها بود. پس وقتی ریموس به آنها رسید، با دیدن تفنگی که زن و مرد در دهانشان گرفته بودند جیغی زد.

- هی ریموس! الان جیغ زدی؟ نمی‌دونستم جیغم بلدی!

ریموس در حرکتی انتحاری، چوب بیسبال گوشه‌ی اتاق را برداشت و با آن محکم پس سر زن و مرد زد.
- اینا می‌خواستن خودشونو بکشن بچه ها!

همگی، به سمت او دویدند. کجول، آنها را بلند کرد و روی میز گذاشت.
- چقدر میزه بزرگه. اندازه یه زمین فوتبال می‌مونه.

مرد، سبیل مربعی مرتبی داشت و قیافه‌ی اخمالودش را حتی در خواب هم حفظ کرده بود؛ همراه با زنی که بنظر معشوقه ی او بود، محکم دست هم را نگه داشته بودند. انگار که می‌ترسیدند چیزی آنها را از یکدیگر جدا کند.
حالا نوبت ایزا بود که جیغ بکشد.
- این هیتلره! وقتی رسیدیم اینجا که می‌خواست خودکشی کنه.

سریع ادای احترامی آلمانی به او کرد و سرش به سمت دوستانش برگشت.
- دوستان من! گمونم اینجا نقطه‌ی خداحافظی ماست!

فضا تراژدیک شده بود. اشک در چشم هایشان حلقه زد.

- من همیشه آرزو داشتم ارتشی مثل ارتش هیتلر رو کنترل کنم و کل جهان رو فتح کنم.

اوزما کاپایی ها زار می‌زدند. درست بود که همه‌ی آنها در مقطعی از زندگی‌شان شکست های بدی خورده بودند. اما همیشه دنبال آرزو هایشان می‌رفتند.

- می‌تونین هیلترو جای من ببرین. بازیکن خوبی میشه. تازه تیراندازیشم خوبه.

همگی به نوبت ایزا را در آغوش کشیدند و دل سیری گریه کردند.
کجول، هیتلر را روی دوشش انداخت و رو کرد به آلنیس که داشت دمنتور را منع می‌کرد از سقط کردن سدریک وسط خوابش.
- اینطوری بگذره با این زمان برگردون خراب، دفعه بعدی مارو می‌بره دوره‌ی انسان های اولیه. باید چیکار کنیم؟

دقیقا زمانی که این کلمات از دهان درخت‌سان خارج شد، زمان برگردان شروع به چرخیدن کرد.

- دوباره دست همدیگه رو بگیرین!

کجول، سدریک و هیتلر را زیر بغلش زد، آلنیس روح شهریار را خبر کرد، و ریموس ماه کامل را توی آغوشش گرفت. دمنتور نیز که از ایگنور شدن ناراحت بود، خودش را میان آنها جا کرد.
برای چندمین بار زمان‌برگردان به شروع به حرکت کرده و سریع‌تر از خورشید یا بسیاری از اجرام آسمانی دیگه به دور خودش می‌چرخید. آجربه‌آجر دفتر هیتلر، از یک‌دیگر زدوده می‌شدند و در نظر اعضای تیم اوزما کاپا، به گوشه‌ی نامعلومی از فضا و زمان می‌پیوستند.
پس از چندی چرخیدن به دور خود و احتمالا چندین‌باری هم به دور خورشید، همگی به سکون رسیدند.

- اینجا کجاست؟

آنها در اتاق مکعب شکل سفیدی بودند. شبیه اتاق انتظاری بود که وقتی می‌رویم دکتر در آنجا منتظر می‌مانیم تا صدایمان کنند. میزی آنجا بود و گلدان گلی که بنظر مصنوعی می‌آمد.

- فکر نکنم انسان های اولیه همچین اتاقی تو بساطشون داشته باشن. اینجا بیشتر انگار... آیندس!

اتاق سفید، به قدری پرنور بود که انگار ده مهتابی همزمان با هم درآنجا روشن باشد.

- هی بچه ها! اینجا صندلیم داره. بیاین یکمی خستگی در کنیم.

بدن هایشان کرخ و کوفته بود. همگی روی صندلی ها نشستند که ناگهان در اتاق باز شد.



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰:۵۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#7
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


حقه تروآ

پست اول



- بفرمایید سوار شید!

ریموس، به ماشینی ماگُلی و رنگ‌ و رو رفته تکیه داد و در را برای تیم خوابالود گیج‌و‌منگش باز کرد.

- ماشینت اینه؟

فلش بک
شب گذشته:


- گورومپ!
- صدای چی بود؟

کجول، هراسان از سر جایش بلند شد و کله اش به سقف خانه آلنیس گیر کرد. دستی به سرش کشید و یکی از فلفل‌های سبز شده روی سرش را به طرف آلنیس پرت کرد.
- می‌مُردی سقف خونت رو بلند تر درست می‌کردی؟

گرگ سفید، خرامان به طرف آشپزخانه رفت تا ببیند صدا از چیست. گرچه وسط راه تنه‌ای محکم به درخت سان بدبخت زد و او را به گوشه ای پرت کرد.
- مشکل چیه؟ تو زیادی درازی!

کجول، فلفل دیگری را کند و به طرف ریموس پرتاب کرد که خروپفش تا آن سر کوچه شنیده می‌شد.

- یا مرلین!

ریموس، از صندلی پایین پرت شد و با خوردن سرش به دیوار دوباره از هوش رفت.

- هی بچه ها! یه دقیقه بیاین!

کجول، برگو را روی شانه اش گذاشت و به حالت قوز درآمد تا بتواند مسافت هال تا آشپزخانه را طی کند.
- چی شده؟
- برای مسابقه فردا جغد فرستادن.

جغدی که برای آنها فرستاده بودند، جغد احمقی بود که از لوله ی تنور روی سقف، وارد خانه شده بود و تقریبا به همه چیز گند زده بود. آلنیس، به حالت انسانی درآمد و با نوک انگشت، جغد از حال رفته را بلند کرد. نامه را از پایش باز کرد و پرنده‌ی وارفته را از پنجره بیرون انداخت.
- جغد بی مصرف!

کجول، شانه هایش را بالا انداخت و مشغول ور رفتن با موهای سپید و بلند آلنیس شد.

- راستی، ریموس کو؟
- چمی‌دونم، یه گوشه افتاده. فکر کنم مرده. شایدم نه؟

آلنیس خندید ولی کجول نخندید. لبخندش ماسید و شتابان رفت تا ببیند ریموس زنده است یا نه.
ریموس، شل و وا رفته کف زمین افتاده بود و چشم هایش نیمه باز بود. کجول شوخی نداشت. درخت‌سان ها بسیار جدی هستند.
پس از چندی، با ریختن چند سطل آب به سر و صورت و خوراندن انواع دارو های مربوط و نامربوط به گرگینه از هوش رفته، بالاخره به هوش آمد.

- چی شده؟ من کجام؟

کجول، خیلی جدی ریموس را از یقه‌اش بلند کرد و روی مبل نشاند.
- بالاخره زنده شدی! پاشو ببینیم چیکار باید بکنیم. نامه فرستادن که فردا باید بریم جهنم برای مسابقه.
- هان؟ خب؟

ریموس، هنوز در باقالی ها بود.

- نوشته با تلپورت نمی‌تونید بیاید. باید با یه وسیله نقلیه بیاین.

آلنیس، اشک هایش را پاک کرد و بعد از اینکه مدتی طولانی ریموس را بغل کرده بود، سراپا ایستاد تا ایده بدهد.
- درسته دیروقته، ولی باید تا فردا یه چیزی جور کنیم. جارو هامون تحمل اینهمه مسافت رو ندارن. شاید باید...
- اینکه دیگه فکر کردن نمی‌خواد.

از باقالی ها درآمده بود. با خوشحالی دست هایش را باز کرد و دو هم تیمی‌اش را بغل کرد.
- اولش پشیمون بودم، ولی حالا که از اینکه خریدمش خیلی راضیم. به بقیه خبر بدین فردا صبح دم‌ در خونه من باشن.

آلنیس و کجول، به یکدیگر نگاهی انداختند.

- فقط... فردا به یکم زور نیاز داریم.

پایان فلش بک

- هفتامون باید تو این ابوقراضه جا شیم؟
- چند تامون میتونن تو صندوق عقب جا شن.
- این ماشین حتی پروازم نمیکنه! اصلا بلدی چجوری باهاش رانندگی کنی؟ گواهینامه داری؟

گرگ سفید، با چشم هایی پر از استرس در حال خودخوری بود. چرا حرف های ریموس را دیشب باور کرده بود؟ باید همان دیشب می‌رفت و چیزی از جایی جور می‌کرد. قیافه ی ریموس، به علامت سوال شبیه شد.
- گواهینامه چیه؟

آلنیس تا دم غش کردن رفت.
- احمق تر از شما دوتا منم که حرفتونو گوش میدم.

خانم دارابی، سیلی محکمی به ریموس زد.
- بدون گواهینامه می‌خوای رانندگی کنی؟
- اینکه غصه نداره. من رانندگی می‌کنم. یه گواهینامه ام دارم. البته توقیفی!

خانم دارابی این را نشنید.
کجول، که هنوز قوز دیشب بر پشتش مانده بود، سعی کرد با زور خودش را در صندلی راننده جا کند. آلنیس آهی کشید و کمکش کرد تا سوار شود.
گرچه در نهایت و با کلی زور زدن در ماشین جا شد، ولی دو پایش از پنجره بیرون ماند.
- ببین! من فرمونو می گیرم. تو گازو نگه دار، ریموس کلاجو.

آلنیس آب دهانش را قورت داد.
- کودوم گازه کودوم کلاج؟

بعد از اینکه با حجم عظیمی از داد و بیداد، کجول نشانشان داد گاز چیست و کلاج چیست و چگونه کار میکنند، هر سه، سوار شدند تا راه بیوفتند. گرچه، پایشان در حال گره خوردن به همدیگر بود.
استعداد زیادی می خواست که سه نفر با هم ماشین برانند. ولی مشکلی نبود! آنها تیم اوزما کاپا بودند. بسیار هماهنگ... و احمق!
بعد از اینکه مسافتی طولانی را با سرعت
لاکپشت وار طی کردند، به این نتیجه رسیدند که مسافت طولانی طی نکرده اند، بلکه تنها از آنجا تا سر کوچه رفته اند. همه اش هم تقصیر آلنیس بود که می‌ترسید با فشار دادن بیش از حد گاز، در دیوار فرو بروند.
پس، در حرکتی انتحاری، آجری را روی پدال گاز گذاشتند و صاف توی دیوار رفتند.

- لعنت به ایده‌هات ریموس!

پس از رایزنی های فراوان، کجول به این نتیجه رسید که برگ ها باید حق رانندگی نیز داشته باشند. پس برگو را کنار پدال گاز گذاشت تا گاز بدهد.
هر سه، به این نتیجه رسیدند که برگو بسیار بهتر از آلنیس گاز می‌دهد و آلنیس تنها باری اضافه است. ( گرگ سفید مدتی با آن دو قهر کرد.)

- راستی... ما چیزیو جا نذاشتیم؟

به یکدیگر نگاهی انداختند. چگونه توانسته بودند چهار عضو دیگر را جا بگذارند؟

- یه موضوع دیگه‌ای که هست اینه که... کی تو صندوق عقب میره؟

هر دو به آلنیس خیره شدند.

- چرا به من نگاه می‌کنین؟ مگه دیوانه سازه نباید بره تو صندوق عقب؟

خانم دارابی، تارزان و آلنیس روی صندلی عقب نشستند، ماه کامل را روی سقف بستند و دیوانه ساز را در صندوق عقب جا کردند. ( با زور و کتک‌کاری و تهدید.)
تا به خود جهنم برسند، آلنیس هفت بار غش کرد، ریموس دو بار سکته کرد، (ولی بسیار متعهد بود و لِنگش را همچنان بر روی کلاج نگه می‌داشت.) همشان کتک سیری از خانم دارابی خوردند، تارزان ماشین را با جنگل اشتباه گرفته بود و چند بار با مسدود کردن دید کجول، نزدیک بود بروند تو جدول، و ماشین چهار در و شیشه‌ی جلویش را از دست داد؛ جدا از خسارات وارده بر بدنه‌ی ماشین.

- ماشینم!

همگی پیاده شدند و ریموس گریان را تنها گذاشتند تا با درد خود گریه کند.

- هویت‌هاتون رو تک به تک بگید.

گرگ سفید، نفس عمیقی کشید و درخت سان پوکرفیس را که داشت برگو را برای اینکه ریموس را گاز گرفته تشویق می‌کرد، کنار زد.
- من که یه گرگم. این نردبون یه درخت‌سانه، اونی که اونجا داره زار میزنه هم یه گرگینس. اینی که شبیه بوزینه‌هاست و لباس درست درمون نداره هم از جنگل فرار کرده، این یکی هم...

ابروی نگهبان دم در جهنم بالا پرید.
- اسم‌هاتون رو خواستم... ولی اشکال نداره فهمیدم کجا باید بفرستمتون. شما همتون از جنگل اومدید پس...

قبل از اینکه آلنیس بتواند چیزی راجب مسابقه کوییدیچ بگوید، یا خانم دارابی بتواند اعتراض کند، نگهبان آنها را با جادویی قوی هل داد درون یک دروازه.

- ریموس جا موند!

گرگینه‌ی گریان، از هوا روی آنها پرت شد.

- جا نموند.

ریموس و آلنیس سراپا ایستادند و به سمت نگهبان دیگری که رو‌به‌روی سه در ایستاده بود رفتند. کجول آن سمت، در حال کمک کردن به برگویی بود که زیر ریموس له شده بود.

- سلام، ام... از کودوم در باید بریم تو؟

نگهبان نگاهی به قیافه‌های آنها کرد و به در سوم اشاره کرد. بالای در نوشته بود: ضعیف و کوچک.

صدای دادی از پشت سر به گوش رسید.

- تبعیض؟ خجالت نمی کشید؟
- وای نه! ریموس یه کاری کن. آتیشش اگه روشن بشه دیگه نمی...

گرگ سفید خودش به گوشه‌ای پرت کرد و ریموس برای حفظ جانش در گوشه‌ای از دیوار همان اطراف مخفی شد.
درخت‌سان، با فلفل‌هایی که روی سرش در حال رشد کردن بود، به سمت نگهبان هجوم برد.
- درسته ما کوچیکیم! ولی ضعیف نیستیم! چجوری میتونید همچین تبعیضی قائل بشید؟ ما چه فرقی با اونهایی که داخل در بزرگ و خشنن داریم؟ ما چیمون از اونها کمتره؟ چطور میتونید انقدر ظاهر‌بین باشین؟ شما...

نگهبان با اعصابی خط‌خطی و قبل از اینکه کجول بتواند حرف دیگری بزند، آنها را پرت کرد داخل دری که نوشته بود: بزرگ و خشن.

برگو، همچنان در حال له شدن زیر آنها بود.
جایی که نگهبان آنها را فرستاده بود، انگار مزرعه ی غول ها بود. آنجا علف‌هایی داشت که حتی از قد کجول هم بلند‌تر بودند.

- راستی بچه‌ها، من قبل از اینکه اون نگهبان اولیه مارو وارد دروازه کنه انگار یه اسم بالای دروازه دیدم.

صدای یورتمه‌ی ترسناکی به آنها نزدیک می‌شد که داشت گوششان را کر می‌کرد.

- انگار نوشته بود حیوانات جهنمی...

اسب عظیم‌الجثه‌ای، آنها را که میان علف‌ها بودند، قورت داد.


ویرایش شده توسط کجول هات در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۷ ۲۲:۴۴:۱۵


پاسخ به: اختلاف‌گاه تیم‌ها
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵:۱۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#8

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


هوادار تیم اوزما کاپا


- قراره یه چیزی شبیه اون دفعه باشه که رفتی بری برگو رو شاه کنی؟

کجول اخمی به ریموس کرد و ادایش را درآورد.
- بده که میخوام زبون جاروهارو یاد بگیرم؟ بده میخوام جارو های حریفو اغفال کنم؟
- اغفال؟ تو نه قیافت اغفال کنندس نه حرفات.

ریموس از شدت خنده کف زمین پهن شده بود و حال، داشت جمع می‌شد.
- آلنیس اگه بفهمه روز قبل مسابقه داری می‌ری یه بلایی سر خودت بیاری زندت نمی‌زاره.
- وظیفه ی تو همینه دیگه. باید یه کاری کنی آلنیس شک نکنه. چمی‌دونم... برو بگو رفته یه سخنرانی راجب حق و حقوق برگ ها بکنه.
- خیلی منطقیه. همینو میگم!

برگو، خسته و آش و لاش، روی صاحبش بالا رفت و بر شانه او نشست.

- قبل اینکه بری بگو چی گفته بود اون کتاب در این باره؟
- گفته بود همینکه بری یه سیلی در گوش صاحب جارو بزنی، می‌تونی تا سه دقیقه با جاروش ارتباط برقرار کنی.

سپس، قبل از اینکه ریموس گیرش بیندازد، از در بیرون رفت. ( قبلش فراموش کرده بود که آنها سقف بسیار کوتاهی دارند و او قادر نیست بدون قوز از در رد شود و پخش زمین شد.)
به ریموس گفته بود قرار است برود و تک به تک سیلی در گوش آنها بخواباند؛ ولی حتی او هم انقدر احمق نبود!
تنها باید برگی عضله‌ای را مجاب می‌کرد که برود و برای او به آنها تو گوشی بزند.
- هی برگو، راهو نشون بده. باید بریم پیش اون دوستت.

برگوی بی‌نوا، آهی کشید و راه راه نشان داد.

چندی بعد، رو به روی درخت مذکور:

- هی عمو!

برگ ها با صدای درخت‌طور کجول به عقب برگشتند. یکیشان که دوست برگو بود، آنها را شناخت و سریع به سمتشان رفت.

- سلام عمو کوچولو! من کجولم، صاحب برگو. اگه بری در گوش تک تک این اسامی که بهت میدم یه سیلی بزنی، تا یه سال خاک و کود مجانی پیش من جایزه داری.

برگ مذکور، با خوشحالی پذیرفت و بعد گرفتن لیست، به راه افتاد.

کجول و برگو نیز با خوشحالی برگشتند.
- سلام بچه ها!

آلنیس و ریموس به سمت صدای او برگشتند.

- برو لباساتو عوض کن بیا کیک سبزیجات پختم.

کجول، اشاره ای به ریموس کرد که قایمکی به اتاق بیاید.
- هی، یه برگو مامور کردم بره در گوششون سیلی بزنه. بعد تا سه دقیقه می‌تونم تلپاتی کنم با جارو هاشون.

ریموس، با داد بلندی، زد توی سرش.
- خاک تو سرت! الان مثلا قرار نیست بفهمن که پشت این ماجرا تویی؟ کودوم احمقی جز تو می‌تونه یه برگو برای این کار مامور کنه؟

کجول، گند زده بود.



پاسخ به: هفت دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴:۳۸ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
#9
سلام اوقاتتون بخیر!
من جاروی ستاره‌دنباله‌دار رو میخواستم و ۱۰ گالیون مذکور از سرمایه تیم کسر بشه.
با تچکر!


ویرایش شده توسط کجول هات در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۶ ۲۰:۴۶:۲۰


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴:۰۸ یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳
#10
کجول هات vs گادفری میدهرست


آلات پادشاهی


تصویر کوچک شده


کجول تلوتلو خوران، در خیابان راه می رفت و هر چند دقیقه یکبار بدون اینکه عذر خواهی کند، تنه ای هم به دیگران می زد. برگ نحیفش نیز، پشت سرش در حال دویدن بود تا به او برسد.
- حوصله ام سر رفته!

مدتی بود، دیگران بدون اینکه با او بحث کنند، تمام مضخرفات او را راجب حق و حقوق برگ ها قبول می کردند. حوصله سر بر بود! اگر قرار بود به این راحتی تمام حرف هایش را قبول کنند، این اعتقادات به چه دردی میخورد؟
- برگو، چیزی هست که بخوای؟ یه چیزی که داشتنش برای برگا غیر ممکن بنظر بیاد؟

برگوی بینوا، نگاه مایوس کننده ای به صاحب کَجَش کرد و ساقه اش را تکانی داد.
- هر روز داری با هر کی دم دستته راجب این موضوع دعوا میکنی، خسته نشدی؟

کجول، پوزخندی زد و با شوتی برگش را به گوشه ای پرت کرد.
- اگه قرار بود خسته بشم که 1919 سال عمر نمی کردم.

دیلاق بد ریخت، رو به روی کتاب فروشی متوقف کرد و از پشت ویترین، به کتاب های چاپ جدید خیره شد. مردِ صاحب مغازه، تا او را دید، چماقی از کنار دستش برداشت و بیرون دوید.
- لعنت خدایان بهت! گمشو از جلوی مغازم تا دوباره کار و کاسبیمو کساد نکردی!

کجول، که نگاهش هنوز خیره بر یکی از کتاب ها مانده بود، سرش را بلند کرد. کسی را ندید.
- کی بود؟

ضربه ای دردناک به پایش خورد و پایین را نگاه کرد. صورت قرمز شده ی کتاب فروش، مثل گوجه ای بود که داشت رب می شد.

- اگه یه بار دیگه بخوای پاتو توی مغازه من بزاری و مغز مشتریامو به کار بگیری، با همین چماق دخلتو میارم بدبخت!

بوته ی روی سر درخت سان، شروع کرد به فلفل دادن. برگو آهی کشید، اوضاع مناسبی نبود.

- دفعه ی قبل واسه این اینکارو کردم چون راجب برگ ها هیج کتابی نداشتین! تا کی تبعیض؟ تا کی برگ ها باید نادیده گرفته بشن؟ آیا نباید مشتریاتونو از این نقصتون خبر دار می کردم؟ نباید میفهمیدن که شما چه نژاد پرستی هستین؟

کتاب فروش، در حال پایین آوردن چماقش روی پای کجول بود، که با لگدی، به افق پیوست.
- مردک احمق!

سپس در مفازه را گشود و مستقیم به سمت قفسه کتاب های جدید رفت.
- هی برگو! مراقب باش کسی مشکوک نشه. برو کولش کن بیارش تو مغازه تا کسی ندیده.

از یک برگ کوچک انتظار زیادی بود؟ البته که نه! او که هر برگی نبود، برگو بود!
کجول، کتابی با عنوان «صد راه برای پادشاه شدن» را از قفسه برداشت و صفحه اول را باز کرد.

- شما، ابتدا به یک شمشیر برای جنگ، و یک تاج برای شکوه نیاز خواهید داشت. پس از آن باید روی یک مجسمه در مرکز شهر بالا بروید و پادشاه بودن خود را با صدای بلند اعلام کنید.

کتاب را بست و روی قفسه پرت کرد. کی حوصله خواندن 400 صفحه کتاب را داشت؟ همین که یکی از راه های پادشاه شدن را فهمیده بود، خیلی هم کافی بود.
- برگو، بزن بریم پادشاهت کنیم! قراره پادشاه دنیا بشی.

هر دو، خرسند و راضی، از مغازه بیرون رفتند. کتابی که کجول روی قفسه پرت کرده بود، روی زمین افتاد و پشتش نوشته ای نمایان شد.
- کتابی بسیار کاربردی تنها برای احمق ها!

با شتاب وارد مغازه ای با عنوان «انواع شمشیر و تاج برای انسان تا حیوان» شدند و شروع به دید زدن اجناس مغازه کردند.

- میتونم کمکتون کنم؟

کجول، ژست کجمندانه ای گرفت و برگو را مثل باری ارزشمند روی دست هایش بلند کرد.
- برای حیوون خونگیم یه تاج و شمشیر درخور میخواستم.

فروشنده، اخمی کرد و با دستش، راه خروج را نشان داد.
- خوبه روی تابلوی مغازه نوشته برای انسان تا حیوان. برگ جزو این دسته قرار نمی گیره.

درخت سان، ناراحتی اش را فرو خورد و از آنجایی که لبخندش نمی آمد، با متانت تنها نگاهی به او کرد. قرار بود هرچه سریع تر برگو پادشاه شود، زمانی برای جر و بحث با ملعون هایی شبیه او باقی نمی ماند.
- شما ننوشتید انسان و حیوان، بلکه نوشتید انسان تا حیوان! برگ ها توی بازه انسان تا حیوان قرار می گیرن. مثل اینکه درس ریاضیات جادوییتون رو پاس نکردین.

فروشنده به فکر فرو رفت. از این زاویه تا به حال به قضیه نگاه نکرده بود. باید هرچه سریع تر تابلوی مغازه اش را اصلاح می کرد!

- همونطور که در جریان هستید، در یک بازه به تعداد بی نهایت عضو میتونه قرار بگیره.

نگاه فروشنده تغییری نکرده بود.

- ام... حرفام تاثیری نداشت؟
- بیرون!

گویا فروشنده عوضی تر از این حرف ها بود.

یک هفته بعد، دادگاه:

- هم اینک، با اختیاراتی که به من اعطا شده است، سارق، و برگش را از اتهام وارده، به دلیل وجود بیماری های روانی در ایشان، عفو می کنم. در پناه مرلین باشید!

کجول با کله ی لخت و بی برگش، همراه برگو که روی شانه اش نشسته بود، از زندان بیرون زدند.
- ولی اون یارو حقش بود که ازش تاج و شمشیر بدزدیم. از خود راضی مضحک!
- وقتی می تونستی این حرفو بزنی، که نمی رفتیم روی مجسمه مرکز شهر و با صدا بلند داد نمی زدیم برگو پادشاهه. تهشم فکر کردن دیوونه ای چیزی ایم.
وقتی کتابه رو می خوندی کور بودی؟ ندیدی پشتشو که نوشته برای احمق ها؟ مگه ما احمقیم؟

درخت سان، پوزخندی زد.
- خوبه به خاطر همین که فکر کردن دیوونه ایم آزادمون کردن.

سپس، هر دو به راهشان ادامه دادند تا ماجرا های احمقانه ی بیشتری خلق کنند.
داستانی که بعد از شایعه شده این است که فروشنده تاج و شمشیر، دیگر در زندگی اش خوش ندیده. کسی چمیدانست؟ شاید نفرین برگ ها و درختان، گریبان گیر خودش و سرنوشتش شده بود...









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.