هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳:۲۵ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳
#1
ویژگی شخصیتی:
ترسو، بدشانس


تری به راهش توی کوچه‌ی دیاگون ادامه داد. از کنار مغازه ها یکی یکی عبور می‌کرد و به چیزای عجیبی که توی ویترین ها می‌دید خیره می‌شد. اجزا و جوارح حیوونای مختلف، کتابایی که حرکت میکردن و بعضا همدیگه رو گاز میگرفتن، جارو های پرنده، پسرکی مو خاکستری که گوشه‌ی ویترین نشسته بود و تابلوی‌ کوچیکی رو با این مضمون نگه داشته بود.
نقل قول:
برای فروش
با تخفیف بالاتر از قیمت

از کنار همه‌ی اونا عبور کرد و دنبال جایی گشت که خریدش رو از اونجا شروع کنه.
یکم که جلوتر رفت ویترین ساده‌ی مغازه‌ای چشمش رو گرفت و به سمتش رفت.
داخل ویترین یک کوسن کوچیک بود که روش یک چوبدستی رو قرار داده بودن.
به تابلوی مغازه نگاهی انداخت.
چوبدستی سازی اولیوندر

خرید چوبدستی برای شروع قطعا انتخاب خوبی بود.
با این فکر وارد مغازه شد و با قفسه هایی پر از جعبه های کوچیک مواجه شد. همونطور که محو جعبه ها بود یکدفعه سایه‌ای رو دید که از پشت قفسه ها جلو میاد.
تری که از ترس حتی موهای ابروشم سیخ شده بود میخواست فرار کنه که یهو صدای خش دار ولی آرومی رو شنید.
- اسمت چیه پسر جون؟

تری در حالی که به پیرمرد نگاه میکرد که داشت از پشت قفسه ها جلو میومد جواب داد.
- ت... تری اسکرز!
- پسر رابرت اسکرز؟ پدرت ۲۴ سال پیش ازم یک چوبدستی خرید. یک چوب انعطاف ناپذیر ۲۵ سانتی متری از جنس چوب خاس و مغز موی تک‌شاخ. چوبدستی خیلی خوبی بود!
- ااا... آره فکر کنم همینطوره!
- معلومه که همینطوره. من تمام مشتری‌هام رو به یاد دارم. پس باید الان برای تو دنبال یه چوبدستی بگردیم. بیا جلوتر ببینم.

اولیوندر تری رو به سمت خودش کشید و بعد از اندازه گرفتن از سر تا پای بدنش یکی از جعبه ها رو از قفسه بیرون کشید، چوبدستی داخلش رو برداشت و به تری داد.
- امتحانش کن!
- امم... چجوری؟ من که هنوز بلد نیستم ازشون استفا...

هنوز جمله‌‌ی تری کامل نشده بود که نور سفید رنگی از نوک چوبدستی بیرون پرید و مستقیم به سقف خورد. یه تیکه‌ی بزرگ از چوب سقف جدا شد و مستقیم روی سر تری افتاد.
- آخخخ!
- خب فکر کنم این یکی به دردت نمیخوره. بیا اینو امتحان کن.
اولیوندر چوب دیگه‌ای رو توی دست تری گذاشت و اینبار تری با احتیاط بیشتری اونو آروم حرکت داد.
- مطمئنین این یکی امنه؟
- راستش منم نمیدونم. چوبدستی باید تصمیم بگیره.
- اینی که گفتین یعنی چ... اَاَاَاَ!
تری جیغ بلندی کشید و جوبدستی رو تا جای ممکن از خودش دور نگه داشت، چون با تکونی که بهش داده بود یک دسته‌ی بزرگ از آتیش های رنگارنگ از نوک چوب خارج شده بودن و حالا داشتن دور مغازه میچرخیدن و به اطراف و همدیگه برخورد میکردن.
اولیوندر قبل از وقوع هر اتفاق ناحور دیگه‌ای به سرعت با یک حرکت چوبدستیش آتیش ها رو محو کرد و دوباره به سراغ قفسه ها رفت.

- قراره همینجوری ادامه بدیم؟ یکم به نظرتون خطرنا... آخ!
درست وسط حرف تری یه تیکه‌ی دیگه از سقف روی سرش افتاد.
- مرلینا من چه گناهی به درگاهت کردم که اینجوری داری جبران میکنی؟!

اولیوندر چوبدستی دیگه‌ای رو به تری داد.
- فکر کنم این یکی دیگه خودش باشه. امتحانش کن!

تری در حالی که همزمان مراقب تمام جهات جغرافیایی بود تا یه وقت بلای جدیدی سرش نزول پیدا نکنه دستش رو به آرومی حرکت داد.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- اممم... مطمئنین این چوب سالمه؟
- کاملا مطمئنم. دوباره امتحانش کن.

تری دوباره چوبدستی رو تکون داد، ولی این بار محکم تر.
- فکر نمیکنم اتفاقی بیفته.

اولیوندر چوبدستی رو از دست تری گرفت و در حالی که پشتش رو به اون کرده بود شروع به گشتن توی قفسه ها کرد.
- انتخاب سختیه. تقریبا هیچکدوم از چوب ها باهات هم‌خونی ندارن. ولی نگران نباش، مطمئنم به زودی چوب مناسبت رو پیدا می‌ک...
اولیوندر با شنیدن صدای ترق بلندی به عقب برگشت و با مغازه خالی مواجه شد.
- آقای اسکرز؟
- من این پایینم!

اولیوندر زیر پاش رو نگاه کرد و با تری مواجه شد که به این حالت ( ) توی کف پوش شکسته‌ی مغازه فرو رفته بود.
- پسر جون چیکار داری میکنی؟
- به شلوارک مرلین قسم هیچ‌کاری نکردم! یهو کف مغازه سوراخ شد.

اولیوندر آهی کشید و تری رو از توی کف‌پوش بیرون کشید. چوب‌دستی جدیدی رو توی دستش گذاشت و گفت:
- بیا این یکی رو امتحان کن.

تری به آرومی هر چی تموم تر چوبدستی رو از دست اولیوندر گرفت. به محض برخورد چوبدستی با دستش گرمای ملایمی رو توی دستش حس کرد. چوب داخل دستش گرم و گرم تر می‌شد ولی دستش رو نمی‌سوزوند. با نور آبی رنگی میدرخشید و تری رو که با ترس و هیجان بهش خیره شده بود، محو خودش می‌کرد. بعد از چند ثانیه نور چوب خاموش شد ولی گرماش همچنان باقی مونده بود.
- اَ... الان چه اتفاقی افتاد؟

اولیوندر با لبخندی از سر رضایت به تری نگاه کرد.
- همینه! این چوبدستی توئه. از جنس چوب خاس، سی و دو سانتی متر و با مغز پری از بال عقاب ریونکلاو.
نگاهی به مغازه‌ی درب و داغون شده‌ش انداخت و اضافه کرد.
- خب، فکر کنم بهتره سریع تر بری سراغ ادامه‌ی خریدات... نه نه احتیاجی به پول نیست فقط سریع‌تر برو بیرون!

اولیوندر تری رو به سرعت از مغازه بیرون فرستاد و تابلویی با مضمون به علت تعمیرات تعطیل است رو به شیشه وصل کرد.
تری در حالی که با ذوق و شوق به چوبدستیش خیره شده بود با عجله به راهش ادامه داد تا به ادامه‌ی خریدش برسه.

---
آخی چقد این تری گناه داره.
فقط یه نکته! همیشه بعد از اتمام دیالوگ وقتی می‌خوای توصیفات بنویسی، حتما دو بار اینتر بزن. تنها جایی که بعد از دیالوگ یک بار اینتر می‌زنیم وقتیه که دوباره بعدش دیالوگ داریم. جز این همیشه دو بار اینتر!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۳ ۱۳:۳۵:۴۸


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱:۱۷:۲۷ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
#2
خیابان های لندن پر از مردمی بود که در حالی که از فرط عجله به یکدیگر تنه میزدند از کنار هم رد میشدند. صدای بچه هایی که برای خرید مدرسه هایشان، همراه والدین خود به نوبت وارد مغازه ها میشدند حتی صدای کرکننده‌ی بوق ماشین ها را هم در خود خفه می‌کرد.
تری هم برای خرید مدرسه‌اش آمده بود؛ ولی دو تفاوت بزرگ بین او و سایر بچه ها وجود داشت. اول اینکه تری تنها بود. پدرش نتوانسته بود برای همراهی‌اش مرخصی بگیرد و مادرش هم که هیچ اطلاعاتی درباره‌ی نحوه‌ی خرید کردن آنها نداشت. دومین و مهم‌ترین تفاوتشان هم در این بود که تری به یک مدرسه‌ی معمولی نمیرفت. او داشت برای تحصیل در یک مدرسه‌ی جادوگری آماده می‌شد.

تنها چیزی که تری میدانست این بود که باید دنبال کافه‌ای به نام پاتیل درز دار بگردد. مسیرش را ادامه داد تا اینکه در نهایت در نبش یکی از کوچه ها به تابلوی بزرگ کافه برخورد کرد. آن ساختمان قدیمی در آن نقطه جلوه‌ی عجیبی داشت. مخصوصا بین آن همه آپارتمان مدرن و زیبایی که دورش را گرفته بودند.
عجیب تر از همه این بود که هیچ‌کس کوچک ترین توجهی به کافه نمیکرد، که با وجود اینکه کافه واقعا شکل و شمایل جالب و متفاوتی داشت به نظر عجیب می‌‌آمد.

تری به سمت در رفت و با فشاری آن را گشود. موجی از گرما به صورتش خورد و چشم‌هایش را برای لحظه‌ای بست. وقتی چشم هایش را باز کرد انگار همزمان با حس بینا‌یی‌اش، حس شنوایی‌اش هم به کار افتاد. صدای همهمه‌ی داخل کافه حتی بلندتر از صداهای خیابان بود. قدمی به جلو برداشت و پایش را روی کف پوش های چوبی سبز رنگ قدیمی گذاشت. صدای جیر جیر کفپوش ها در صدای مکالمه‌ی افراد داخل کافه گم می‌شد. نگاهی به اطرافش انداخت تا بلکه به شکلی معجزه آسا با دری مواجه شود که رویش نام کوچه‌ی دیاگون نوشته شده باشد، ولی همانطور که انتظار میرفت خبری از چنین دری نبود. آهی کشید و به افرادی که دور تا دور کافه کنار هم جمع شده بودند نگاهی انداخت. باید از یکی از آنها درباره‌ی نحوه‌ی ورود به کوچه سوال می‌پرسید. تمام افراد حاضر در کافه را از نظر گذراند و در نهایت به سمت میزی رفت که کسانی که پشت آن نشسته بودند به نظر مهربان‌تر و کم خطر‌تر از بقیه می‌آمدند.

- اِاِاِ... خیلی عذر میخوام! می... میشه چند لحظه وقتتونو بگ...
وقتی دید صدایی از گلویش در نمی‌آید ادامه‌ی حرفش را فرو خورد. سینه‌اش را صاف کرد و این بار سعی کرد بدون ترس و لرز و با صدای بلند درخواستش را اعلام کند.
- معذرت میخوام! امکانش هست که...
- سلام!

تری ناخودآگاه با شنیدن این صدا از جا پرید و جیغ کوتاهی کشید.
- کی بود؟ خواهش میکنم منو ببخشید. قصد نداشتم مزاحمتون بشم.
در حالی که هنوز به دنبال منبع صدا بود ادامه داد.
- فقط میخواستم ازتون یه سوال بپرسم. ولی خب زیاد هم مهم نبود‌ الان خودم میر...
- هی... آروم باش. نترش! کاریت ندارم که. امم... پایینو نگاه کن.
کوین که دید تری هنوز سراسیمه به دنبال منبع صدا میگردد این را در حالی گفت که به عرض صورتش میخندید.
تری به پایین نگاهی انداخت و با یک پسر بچه‌ی کوچک مواجه شد.
کوین که صورت حیرت زده‌ی تری را دید خنده‌ای کرد و با خوشحالی ادامه داد.
- خوبی؟ اشم من کوینه. تو چی؟ خوشحالم که میبینمت. شال اولی هشتی، مگه نه؟ بیا دنبالم! اینجا بشین. راحت باش. آره اینجوری بهتر شد. خب، بگو ببینم میخوای با هم دوشت بشیم؟ من خیلی دلم میخواد که دوشتای جدید پیدا کنم. آخه میتونم باهاشون تو خوراکیاشون شریک بشم و حشابی باهاشون بازی کنم. ولی هیچکدومشون ژیاد پیشم نمیمونن و یهو غیبشون میژنه. مثلا خاله بلا، بعژی وقتا منو میفرشته دنبال نخود شیاه و خودش پا میشه میره دنبال کاراش. تو که از این کارا نمیکنی مگه نه؟ دلم میخواد یه دوشتی داشته باشم که بتونم اژ شبح تا شب باهاش باژی کنم.

تری هنوز با حیرت به کوین که انگار حتی نیازی به نفس گرفتن هم نداشت خیره شده بود و در فکر این بود که چطور او را ساکت کند تا بتواند درباره ورود به کوچه‌ی دیاگون از او سوال بپرسد.
- اممم... ببخشید آقا کوچولو! میشه یه سوال کوچیک بپرسم؟

کوین با اینکه انگار هنوز کلی حرف برای گفتن داشت با این جمله‌ی تری حرفش را قطع کرد.
- جونم؟ هر شوالی داری بپرش. راحت باش.
- خب راستش، من بار اولمه که میام اینجا و‌... یجورایی نمیدونم که باید چیکار کنم.
- آهاا... پش میخوای بدونی که چجوری باید بری کوچه‌ی دیاگون. خیلی راحته. دنبالم بیا.

کوین از روی صندلی پایین پرید و با قدم های کوچک و فرز به سمت دری در انتهای کافه رفت و با به بالا پریدن دستگیره‌ی در را گرفت و آن را باز کرد.پشت در اتاقک کوچکی بود که وقتی تری پشت سر کوین وارد آن شد ابندا فکر کرد که کوین با او شوخی میکند. چون در آن اتاق به جز سطل آشغالی که جلوی یک دیوار آجری بود چیزی به چشم نمیخورد.
- کوین، مطمئنی که همینجاست؟
- معلومه که همینجاشت. فقط باید یه کمک کوچولو بهم بکنی. میشه بلندم کنی؟

تری از پشت زیر بغل کوین را گرفت و او را بالا برد.
کوین دستش را در جیبش برد و چوبدستی‌ای را بیرون آورد که خودش به زور از آن بلند بود.
- اممم... مال خاله بلاشت. فقط اگه میشه چیژی بهش نگو. میشه یکم منو ببری جلوتر؟

تری کوین را جلوتر برد و او با چوبدستی‌اش به یکی از آجر ها ضربه زد.
- تنها کاری که باید بکنی اینه که به این آجر ژربه بژنی... و بوووم! این شما و این کوچه‌ی دیاگون!

به محض برخورد چوبدستی با آجر دیوار شروع به شکافتن کرد. زمین میلرزید و آجر ها یکی پس از دیگری کنار میرفتند و منظره‌ی کوچه‌ی سنگ فرش شده را به نمایش میگذاشتند. تا چشم کار میکرد کوچه پر از بچه هایی بود که مانند بچه های داخل خیابان در حال خرید با والدینشان بودند. تری در حالی که چشم هایش از خوشحالی برق میزد کوین را پایین گذاشت و اولین پایش را در کوچه گذاشت.
سرش را به طرف کوین برگرداند.
- فوق‌العاده بود. اینجا معرکه‌س. واقعا ازت ممنونم کوین. خیلی کمکم کردی.
- کاری نکردم که. راشتی تو اشمتو بهم نگفتی ها.
- من تری‌ام. تری اسکرز! خیلی از دیدنت خوشحالم.
- منم همینطور تری. امیدوارم باژم بتونم ببینمت. دیگه باید بگردم. میشه بعدا که همو دیدیم باهام باژی کنی؟

تری با لبخند به کوین نگاه کرد.
- معلومه که میشه. هر چقدر دوست داشته باشی با هم بازی میکنیم.

کوین با خوشحالی خندید و بدون هیچ حرف دیگری پشتش را به تری کرد و جست و خیز کنان به داخل کافه برگشت.
با رفتن کوین، تری بار دیگر به سمت کوچه برگشت و قدمی دیگر برداشت. دیوار پشت سرش با صدای بلندی شروع به بسته شدن کرد.
نفس عمیقی کشید و به دنبال مقصد بعدی‌‌اش به راه افتاد.
تازه در ابتدای مسیر روبه‌رویش بود!


---
چی می‌تونم بگم جز این که عالی بود؟

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۰ ۲۲:۱۴:۰۰


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱:۱۱ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
#3
نام: تری اسکرز

گروه : ریونکلاو

لقب: دیگه مرلین وکیلی سه تا حرف ارزش خلاصه کردن نداره همون تری صدام کنین.

چوبدستی: چوب خاس، ۳۲ سانتی متر، مغز پر یکی مونده به آخر بال چپ عقاب ریونکلاو

پاترونوس: عقاب هارپی

نژاد: دورگه

زندگی‌نامه:‌ تری اسکرز، فرزند اول و آخر رابرت اسکرز و جینا وی در سال 1986 در پاریس به دنیا اومد و بعد از تحت فشار قرار گرفتن پدرش توسط خونوادش به دلیل ازدواج با یک ماگل به انگلیس مهاجرت کرد.

توضیحات: به شدت ترسو! به حدی که حتی از سایه خودشم میترسه و واسه همین همیشه یه عینک آفتابی میزنه که سایه ها رو نبینه.
ریشه ترسش به چهار سالگیش برمیگرده، به زمانی که داشت با چوبدستی پدرش بازی میکرد و به صورت اتفاقی کل اسباب بازیاشو به هیولا های عجیب‌الخلقه تبدیل کرد. شاید هم به زمانی برمیگرده که توی پنج سالگیش یه سگ هاسکی گنده دنبالش کرد. یا شاید هم وقتی که تو شش سالگی توسط یه گروه باج‌گیر دزدیده شد. هر دلیلی که داشته باشه حالا تری حتی از یه مورچه هم میترسه و سال هاست که رنگ آرامش خاطر رو ندیده.
حتما تا حالا متوجه شانس فوق‌العاده‌ی تری هم شدین. بله درسته! تری یکی از بدشانس ترین آدم هاییه که میتونین توی این کره‌ی خاکی پیدا کنین. البته دیگه ریشه این بدشانسی هاش مشخص نیست و صرفا بدشانسه و بس.
در حال حاضر تری جادوآموز هاگوارتزه و با رعایت کامل جوانب احتیاط برای اینکه بدشانسی های بیشتری دامن گیرش نشه در حال تکمیل تحصیلات جادوییشه!


تایید شد.

مرحله بعد:
به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۹ ۱۷:۴۲:۴۸


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱:۲۲ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#4


هری به آرامی و در حالی که سعی می‌کرد چشم هایش را باز نگه دارد وارد اتاقش شد. در اتاق با صدای جیر جیر کوتاهی کنار رفت و منظره‌ی اتاق به هم ریخته را به نمایش گذاشت.
قلم پر های شکسته، کاغذ های پوستی پاره شده، قفس خالی و مچاله شده‌ی قدیمی هدویگ و صد ها چیز به درد نخور دیگر در کف اتاق پخش شده بودند.
بدون کوچک‌ترین توجهی به اقلام پخش و پلا شده، عرض را طی کرد و خودش را روی تخت انداخت. بالاخره میتوانست راحت و آسوده بخوابد. جنگ تمام شده بود. ولدمورت حالا کشته شده بود و خطری برای کسی ایجاد نمیکرد. حالا نوبت آن رسیده بود که بعد سالها به خوابی طولانی و راحت فرو برو...
- شترق

هری سراسیمه در جای خود نشست و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز عادی به نظر می‌رسید.میخواست دوباره بخوابد که متوجه حضور یک جفت گوش در کنار تختش شد.
- دابی، تو اینجا چیکار میکنی؟!

دابی دست هایش را روی لبه‌ی تخت گذاشتو خودش را بالا کشید.
- اوه قربان. هری پاتر در خطر بود! اسمشونبر و خادمانش به دنبالشن. هری پاتر باید فرار کرد.

هری نفس راحتی کشید و دابی را بلند کرد و دوباره روی زمین گذاشت.
- دابی، ولدمورت کشته شده. مرگ‌خوار ها هم یا کشته شدن یا توی آزکابانن. هیچ خطری هیچ‌کس رو تهدید نمیکنه. بذار بخوابم.
در حین گفتن این جمله پشتش را به دابی کرد و چشم هایش را بست.
دابی اطرافش را نگاه کرد و اتاق به هم ریخته را از نظر گذراند. دوباره روی تخت پرید و هری را از جایش بلند کرد.
- قربان، اتاقتون رو نگاه کرد. مرگ‌خوار ها اینجا بودن و اتاق رو به این روز انداختن. هر لحظه ممکن بود برگردن. هری پاتر در خطر بزرگی بود.

هری که بعد از پریدن دابی روی پهلویش در تلاش برای نفس کشیدن بود گفت:
- دیوونه شدی دابی؟... اینجا رو خودم به هم ریخته بودم. تو رو روح اجدادت بذار بگیرم بخوابم. مرگ‌خوار کجا بود بابا...
- ولی هری پاتر در خطر بود! اسمشونبر...
- دابی دست از سرم بردار. اصلا بذار ولدمورت بیاد. من الان فقط میخوام بخوابم.

دابی مکثی کرد و از روی تخت پایین پرید. هری با خاطری آسوده دوباره سرش را روی بالشت گذاشت و چشم هایش را بست. ولی هنوز پنج ثانیه هم نگذشته بود که دوباره با پریدن دابی روی پهلویش از جایش پرید.
- دابـــــــــی، ولم میکنی یا ن...

هری با دیدن دابی که میله‌ای کنده شده از قفس هدویگ را مثل شمشیر در دستش گرفته بود ساکت شد و با تعجب به او خیره شد.
دابی در حالی که دست هایش میلرزید و برای ثابت نگه داشتن آنها تلاش میکرد گفت:
- اگه هری پاتر از اینجا نرفت، پس دابی هم اینجا موند و از هری پاتر دفاع کرد قربان!

هری سرش را به بالشت کوبید.
- دابی، خسته شدم دیگه. فقط بذار بخوابم.
- ولی قربان، هری پاتر در خط...
- من تو خطر نیستم دابی!
- هری پاتر متوجه نیست که در چه وضعیت خطرنا...
- دابی ساکت میشی یا ساکتت کنم.
- دابی نباید ساکت شد. دابی باید هری رو نجات داد.
- من احتیاجی به نجات داده شدن ندارم.

صدای جر و بحث هری و دابی در خانه خالی می‌پیچید. شاید اینجا نه، اما همه جا حالا با از بین رفتن اسمشونبر در آرامش و امنیت بود. پرایوت درایو در سکوت کامل بود و فقط جیغ های گاه گاه دابی این سکوت را میشکست. لردسیاه نابود شده بود و دیگر خطری کسی را تهدید نمیکرد.
همه چیز تمام شده بود.


---
واو! خیلی خوب نوشته بودی. از خوندنش لذت بردم!
لطفا به پیام‌شخصی‌ای که برات ارسال شده مراجعه کن.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۷ ۱۸:۰۹:۱۸
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۷ ۱۸:۰۹:۵۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.