ویژگی شخصیتی:
ترسو، بدشانس
تری به راهش توی کوچهی دیاگون ادامه داد. از کنار مغازه ها یکی یکی عبور میکرد و به چیزای عجیبی که توی ویترین ها میدید خیره میشد. اجزا و جوارح حیوونای مختلف، کتابایی که حرکت میکردن و بعضا همدیگه رو گاز میگرفتن، جارو های پرنده، پسرکی مو خاکستری که گوشهی ویترین نشسته بود و تابلوی کوچیکی رو با این مضمون نگه داشته بود.
نقل قول:
برای فروش
با تخفیف بالاتر از قیمت
از کنار همهی اونا عبور کرد و دنبال جایی گشت که خریدش رو از اونجا شروع کنه.
یکم که جلوتر رفت ویترین سادهی مغازهای چشمش رو گرفت و به سمتش رفت.
داخل ویترین یک کوسن کوچیک بود که روش یک چوبدستی رو قرار داده بودن.
به تابلوی مغازه نگاهی انداخت.
چوبدستی سازی اولیوندر
خرید چوبدستی برای شروع قطعا انتخاب خوبی بود.
با این فکر وارد مغازه شد و با قفسه هایی پر از جعبه های کوچیک مواجه شد. همونطور که محو جعبه ها بود یکدفعه سایهای رو دید که از پشت قفسه ها جلو میاد.
تری که از ترس حتی موهای ابروشم سیخ شده بود میخواست فرار کنه که یهو صدای خش دار ولی آرومی رو شنید.
- اسمت چیه پسر جون؟
تری در حالی که به پیرمرد نگاه میکرد که داشت از پشت قفسه ها جلو میومد جواب داد.
- ت... تری اسکرز!
- پسر رابرت اسکرز؟ پدرت ۲۴ سال پیش ازم یک چوبدستی خرید. یک چوب انعطاف ناپذیر ۲۵ سانتی متری از جنس چوب خاس و مغز موی تکشاخ. چوبدستی خیلی خوبی بود!
- ااا... آره فکر کنم همینطوره!
- معلومه که همینطوره. من تمام مشتریهام رو به یاد دارم. پس باید الان برای تو دنبال یه چوبدستی بگردیم. بیا جلوتر ببینم.
اولیوندر تری رو به سمت خودش کشید و بعد از اندازه گرفتن از سر تا پای بدنش یکی از جعبه ها رو از قفسه بیرون کشید، چوبدستی داخلش رو برداشت و به تری داد.
- امتحانش کن!
- امم... چجوری؟ من که هنوز بلد نیستم ازشون استفا...
هنوز جملهی تری کامل نشده بود که نور سفید رنگی از نوک چوبدستی بیرون پرید و مستقیم به سقف خورد. یه تیکهی بزرگ از چوب سقف جدا شد و مستقیم روی سر تری افتاد.
- آخخخ!
- خب فکر کنم این یکی به دردت نمیخوره. بیا اینو امتحان کن.
اولیوندر چوب دیگهای رو توی دست تری گذاشت و اینبار تری با احتیاط بیشتری اونو آروم حرکت داد.
- مطمئنین این یکی امنه؟
- راستش منم نمیدونم. چوبدستی باید تصمیم بگیره.
- اینی که گفتین یعنی چ... اَاَاَاَ!
تری جیغ بلندی کشید و جوبدستی رو تا جای ممکن از خودش دور نگه داشت، چون با تکونی که بهش داده بود یک دستهی بزرگ از آتیش های رنگارنگ از نوک چوب خارج شده بودن و حالا داشتن دور مغازه میچرخیدن و به اطراف و همدیگه برخورد میکردن.
اولیوندر قبل از وقوع هر اتفاق ناحور دیگهای به سرعت با یک حرکت چوبدستیش آتیش ها رو محو کرد و دوباره به سراغ قفسه ها رفت.
- قراره همینجوری ادامه بدیم؟ یکم به نظرتون خطرنا... آخ!
درست وسط حرف تری یه تیکهی دیگه از سقف روی سرش افتاد.
- مرلینا من چه گناهی به درگاهت کردم که اینجوری داری جبران میکنی؟!
اولیوندر چوبدستی دیگهای رو به تری داد.
- فکر کنم این یکی دیگه خودش باشه. امتحانش کن!
تری در حالی که همزمان مراقب تمام جهات جغرافیایی بود تا یه وقت بلای جدیدی سرش نزول پیدا نکنه دستش رو به آرومی حرکت داد.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- اممم... مطمئنین این چوب سالمه؟
- کاملا مطمئنم. دوباره امتحانش کن.
تری دوباره چوبدستی رو تکون داد، ولی این بار محکم تر.
- فکر نمیکنم اتفاقی بیفته.
اولیوندر چوبدستی رو از دست تری گرفت و در حالی که پشتش رو به اون کرده بود شروع به گشتن توی قفسه ها کرد.
- انتخاب سختیه. تقریبا هیچکدوم از چوب ها باهات همخونی ندارن. ولی نگران نباش، مطمئنم به زودی چوب مناسبت رو پیدا میک...
اولیوندر با شنیدن صدای ترق بلندی به عقب برگشت و با مغازه خالی مواجه شد.
- آقای اسکرز؟
- من این پایینم!
اولیوندر زیر پاش رو نگاه کرد و با تری مواجه شد که به این حالت (
) توی کف پوش شکستهی مغازه فرو رفته بود.
- پسر جون چیکار داری میکنی؟
- به شلوارک مرلین قسم هیچکاری نکردم! یهو کف مغازه سوراخ شد.
اولیوندر آهی کشید و تری رو از توی کفپوش بیرون کشید. چوبدستی جدیدی رو توی دستش گذاشت و گفت:
- بیا این یکی رو امتحان کن.
تری به آرومی هر چی تموم تر چوبدستی رو از دست اولیوندر گرفت. به محض برخورد چوبدستی با دستش گرمای ملایمی رو توی دستش حس کرد. چوب داخل دستش گرم و گرم تر میشد ولی دستش رو نمیسوزوند. با نور آبی رنگی میدرخشید و تری رو که با ترس و هیجان بهش خیره شده بود، محو خودش میکرد. بعد از چند ثانیه نور چوب خاموش شد ولی گرماش همچنان باقی مونده بود.
- اَ... الان چه اتفاقی افتاد؟
اولیوندر با لبخندی از سر رضایت به تری نگاه کرد.
- همینه! این چوبدستی توئه. از جنس چوب خاس، سی و دو سانتی متر و با مغز پری از بال عقاب ریونکلاو.
نگاهی به مغازهی درب و داغون شدهش انداخت و اضافه کرد.
- خب، فکر کنم بهتره سریع تر بری سراغ ادامهی خریدات... نه نه احتیاجی به پول نیست فقط سریعتر برو بیرون!
اولیوندر تری رو به سرعت از مغازه بیرون فرستاد و تابلویی با مضمون
به علت تعمیرات تعطیل است رو به شیشه وصل کرد.
تری در حالی که با ذوق و شوق به چوبدستیش خیره شده بود با عجله به راهش ادامه داد تا به ادامهی خریدش برسه.
---
آخی چقد این تری گناه داره.
فقط یه نکته! همیشه بعد از اتمام دیالوگ وقتی میخوای توصیفات بنویسی، حتما دو بار اینتر بزن. تنها جایی که بعد از دیالوگ یک بار اینتر میزنیم وقتیه که دوباره بعدش دیالوگ داریم. جز این همیشه دو بار اینتر!
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی