ریگولوس بلک، هرگز نمیتوانست در برابر وسوسه باز کردن هر کتابی که به دستش میرسید مقاومت کند. مخصوصا اگر آن کتاب، یک دفتر خاطرات کهنه و زرد شده باشد که روی صفحهی اول آن نوشته باشند:
- برای فساد و غم و اندوه.
عنوان شعری از شاعر ژاپنی، ناکاهارا چویا. ریگولوس این شعر را خیلی دوست داشت و بارها خوانده بود؛ و همین او را به صاحب ناشناس دفترچه علاقهمند کرد. انگشتش را روی جلد چرمی سیاهرنگ کشید. حتما خیلی قدیمی بود.
دفتر را گشود. بوی موردعلاقهاش، یعنی رایحهی کاغذ کهنه مشامش را پر کرد.
دستخط صاحب دفترچه، تا حدودی شبیه سوروس بود. حروف ریز، تنگ هم بودند و خبری از ظرافتهای خوشنویسی نبود.با علاقه مشغول خواندن شد.
"سهشنبه، دوم آگوست ۱۹۴۷.
هنوز که هنوز است باورم نمیشود فردا هفده ساله میشوم. گویی دستی نامرئی، مرا از یازده سالگی و موسم کودکی به این سن پرتاب کرده.
هفده ساله شدن، برای هرکسی، معنای خودش را دارد. برای من،علاوه بر ذوقزدگی از این که دیگر میتوانم جادو کنم(تصور کنید؛ دیگر مجبور نیستم برای جمع کردن خرابکاریهای ویلیام، رامی، آن جن خانگی فلکزده را صدا بزنم؛ خودم آنها را راست و ریس میکنم.)؛ ترس و استرس هم به همراه دارد؛ زیرا در خاندان پرینس، هفده ساله شدن یعنی برگزاری یک مراسم کسل کننده با حضور تمام خالهزنک ها و عمو مردکهای فامیل که با نگاهشان قورتت میدهند و راجع به قیافهات اظهار نظر های بیارزش و آزاردهنده میکنند. و البته اولین قرارهای ازدواج. چند بار از والدینم شنیدهام مرا برای سیگنس بلک در نظر گرفتهاند. پسرک خودشیفتهی مغرور! جوری رفتار میکند انگار خودش طلای خالص است و بقیه یک مشت زباله. هرگز رفتاری از او ندیدهام که نشانه علاقهاش نسبت به من باشد. بگذریم.
امروز، پدرم صدایم زد و با لحنی ملامتبار گفت:
- ببین آیلین، تو تا الان همه جا ساکت مینشستی و اخماتو میکردی تو هم. از تصاویری که ازت بیرون اومده معلومه تو هاگوارتز هم همینی. ازت خواهش میکنم؛ یه پس فردا شب رو خوشرو باش.
حقیقتا نتوانستم لبخندی که پدرم انتظار داشت را بزنم. همین که احمقهای اطرافم را با نیش و کنایه سر جایشان نمینشانم شاهکار است؛ آن وقت پدر محترمم انتظار دارد لبخند بزنم و خوشرو باشم؟ لکن گفتم:
- سعیمو میکنم پدر.
بعدازظهر، مشغول مطالعه بودم که ناگهان مادرم در چهارچوب در پدیدار شد.
- آیلین بلند شو. باید بریم لباس بخریم.
دوتا شاخ گوزن روی سرم سبز شد. لباس؟ مگر به اندازه کافی نداشتم؟
- مادر، من یه کمد پر از لباس دارم؛ دیگه برای چی بریم بخریم؟
مادرم آهی سرد از دل پردرد برکشید.
- آیلین، هرکدوم رو صد دفعه پوشیدی.
آخر چه اهمیتی داشت یک بار پوشیده بودم یا صد بار؟ لکن همراهش رفتم.
در راه، مادرم به بهانه کاری چند دقیقهای رهایم کرد و همین چند دقیقه کافی بود تا من با اولین مرد جالب زندگیام-البته اگر فلموینت و پدرم را نادیده بگیریم.-آشنا شوم.
مرد، عضلانی و بلندقد بود. به چهرهاش نمیخورد خیلی از من بزرگتر باشد. دستانش پر از مو بودند و بینیای عقابی داشت.
- به به، دوشیزه خانم. چه عجب از این طرفا؟
لهجهاش عوامانه بود؛ ولی با این وجود به دلم نشست. مخصوصا این که با وجود این که مرا نمیشناخت؛ اینطور صمیمانه صحبت میکرد.
- برای یه کار دیگهای اومدم.
چه پاسخ احمقانهای! ولی مرد لبخندی زد.
- بیخیال. توبیاس اسنیپ هستم.
دست پینهبستهاش را جلو آورد. با تردید با او دست دادم.
- آیلین پرینس.
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."