جام آتش!

پایان جام آتش
لوگوی هاگوارتز

جام آتش به پایان رسید!

با تشکر از همه شرکت‌کنندگان و تماشاگران عزیز

جام آتش

رویداد جام آتش به پایان رسید. با تشکر از استقبال پرشور شما. به زودی نتایج نهایی اعلام خواهد شد.


پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: جمعه 12 اردیبهشت 1404 21:22
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
برگی از خاطرات سوروس اسنیپ.
عجیب است که افراد ضعیف و شکننده، همیشه اینقدر در برابر حمایت و مراقبت مقاومت می‌کنند؛ آن هم در حالی که به شدت به آن نیازمندند.

در این پنج سالی که ریگولوس را می‌شناسم، نیک فهمیده‌ام که او چگونه آدمیست. پسری حساس و ظریف که حاضر نیست قبول کند ظریف است. می‌دانستم آنقدر کله شق است حاضر نیست قبول کند وقتی همین دو دقیقه پیش غش کرده، قادر نیست تکالیف ریاضیات جادویی‌اش را انجام دهد؛ لیکن نمی‌دانستم آنقدر لجوج است که وقتی از هیپوگلیسمی غش کرده؛ از پذیرفتن چیزی که باید بخورد سرباز بزند و بگوید:
- چیزی نیست، سوروس. خوب میشم.

بهتر است از اول شروع کنم. ساعت هفت و نیم عصر، جفتمان در سالن عمومی اسلیترین بودیم. من داشتم برای امتحانات سپج درس می‌خواندم و آن بچه هم مشغول مطالعه کتاب جنایت و مکافات بود. پس از چند دقیقه، بلند شد که به طبقه‌ی بالا برود؛ اما ناگهان غش کرد و بر زمین افتاد.

ما معمولا زیاد با هم صحبت نمی‌کنیم؛ لیک من همیشه حس می‌کنم او برادر کوچکترم است. جزوه‌هایم را کنار گذاشتم و به سمتش رفتم. برای درس خواندن همیشه وقت بود.

او را به درمانگاه بردم. وقتی در آغوشم بود؛ احساس می‌کردم شکننده‌ترین گنجینه‌ی دنیا را در دست دارم. سبک بود؛ مانند یک پارچه‌ی ابریشمی.

مادام پامفری وقتی معاینه‌اش کرد؛ ابتدا رو به من گفت:
- قندش افتاده.

و سپس، معجون ارغوانی رنگی به او خوراند و با همان لحن قاطع، ولی محبت‌آمیز همیشگی ادامه داد:
- به هوش که اومد، اینو بده بهش.

پس از گفتن این جمله، یک پاکت آبمیوه ماگل به من داد. حالم از این آبمیوه‌ها به هم می‌خورد و می‌دانم حس ریگولوس هم بهتر از من نیست؛ لیکن چاره‌ای نداشتیم. بین دو مصیبتی که وجود داشت؛ این بهتر بود که مجبور شوم چیزی که هردو از آن متنفریم را به خورد دوستم بدهم تا این که او را... نه، بهتر است اصلا فکرش را هم نکنم.

چشمان ریگولوس به آرامی باز شدند. هویدا بود سرش هنوز گیج می‌رود.

قبل از این که فرصت کند حرفی بزند؛ آبمیوه را باز کردم و نی‌ آن را در دهان کوچکش چپاندم.
- می‌دونم اذیت می‌شی. می‌دونم زیادی شیرینه؛ ولی چاره‌ای نیست بچه. گاهی برای نجات دادن جونت مجبوری کارایی رو انجام بدی که دوست نداری.

پسرک لبخند خجالت‌زده‌‌ای زد. عجیب است که پنج سال می‌شود که دوستیم؛ اما هنوز هم جلوی من کمروست.

ریگولوس با چهره‌ای که گویی یک بطری معجون استخوان‌ساز خورده؛ آبمیوه را نوشید و با همان حجب همیشگی گفت:
- م...متشکرم سوروس.


پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1404 06:18
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
سوژه:امید.
کلمات فعلی:خاکستر زمستان نیش خموشی سایه
جنازه پچ‌پچ.

زمستان، دامان سفیدش را بر سرتاسر لندن افراشته بود. هوا، چنان سرد بود که اگر کسی فواره‌ی آبی از چوبدستی‌اش ظاهر می‌کرد، پیش از رسیدن به زمین منجمد می‌شد.

در ساعت سه نیمه‌شب، تمام شهر در خموشیفرو رفته بود. در واقع، شاید تمام شهر، به جز ریگولوس بلک لاغر و سیه‌مو و لونا لاوگود کوچک‌اندام و بور.

ظاهر لونا، مانند آن چیزی نبود که او را به آن می‌شناختند. موهایش را شانه زده بود؛ آن ترب معروف را از گوش‌هایش درآورده بود و ردای آستین پفی آبی قدیمی مادرش را پوشیده بود.

به نظر ریگولوس، دخترک اکنون دقیقا شبیه پاندورا شده بود‌. همان زنی که اکنون، کوزه‌ی نیلی رنگ حاوی خاکسترش را در دست داشتند و می‌رفتند تا به وصیتش عمل کنند.

پاندورا وصیت کرده بود که جنازه‌اش را بسوزانند و خاکسترش را در رودخانه‌ای که همیشه بر لب آن می‌نشست و خیال‌بافی می‌کرد بریزند. وصیتی که زینوفیلیوس لاوگود به دلیل عشق خودخواهانه‌اش، به آن عمل نکرده بود و اکنون، ریگولوس و این دختر هجده ساله می‌رفتند تا به وصیت پاندورا عمل کنند. ریگولوس می‌توانست سایه‌ی دوست قدیمی‌اش را حس کند که به دنبالشان می‌آمد و تشویقشان می‌کرد.

بالاخره به رودخانه‌ی محبوب پاندورا رسیدند. رودی خروشان، دقیقا مانند روحیه‌ی پاندورا که هیچ نیش زبانی و هیچ پچ پچی، بر آن تاثیری نمی‌گذاشت.

ریگولوس و پاندورا در میان گل‌های نرگس ایستادند. هر دو حواسشان بود گل‌ها را له نکنند.

لونا کوزه را به دست ریگولوس داد.
- فکر کنم شما باید این کار رو انجام بدید.

ریگولوس بی هیچ حرفی، کوزه را گرفت و خاکستر را در رودخانه ریخت.

لونا به سمت پدرخوانده‌اش گام برداشت. پدرخوانده‌ای که همین دو ساعت پیش، با خواندن وصیت نامه مادرش او را شناخته بود‌
- هر دومون می‌تونیم یه زندگی جدید رو شروع کنیم. مادر زن امیدواری بود و از من و شما هم انتظار داشت همینطور باشیم.
کلمات نفر بعد: جنون، بیمارستان، درد، انزوا، تفکر، فنجان، اسیر.
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: چهارشنبه 27 فروردین 1404 18:51
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
کتابخوانی با ریگولوس بلک.
ریگولوس جلوی دوربین ظاهر شد. دو سه کیلویی وزن کم کرده بود؛ پوستش حتی از برف و گچ دیوار هم سفیدتر به نظر می‌رسید و ردای زمردی‌رنگ ابریشمی‌اش، با بادی که از پنجره داخل می‌آمد می‌رقصید.

روی صندلی نشست و پاهای ترکه‌ایش را روی هم انداخت. کتابی قطور که به نظر می‌رسید بیش از هزار صفحه باشد روی میز گذاشت.
- می‌خوام کتابیو بهتون معرفی کنم که چند روز منو از خواب و خوراک انداخت.

راست می‌گفت. در چند روز اخیر، چنان در کتاب غرق شده بود که اگر سیریوس هرازگاهی برایش قهوه، شکلات تلخ یا چیزهای سبک دیگر نمی‌آورد از گرسنگی می‌مرد. انگشت ظریفش را روی خطوط نقره‌ای کشید.
"بر باد رفته."

با حالتی آهنگین زمزمه کرد:
- نامه‌ی عاشقانه‌ای برای تمدنی بر باد رفته.

سرفه‌ای کرد. اخیرا داروهایش را هم از خاطر برده بود و برای همین، سرفه‌ها و سینه‌دردهایش چندبرابر شده بودند.
- این کتاب، درباره‌ی جنگ داخلی آمریکاست. جنگی که باعث شد برده‌ها، آزاد بشن و نظام طبقاتی ایالات جنوبی از بین بره.

سینه‌اش را مالید. درد داشت آن را می‌درید؛ اما اهمیت چندانی نداشت. نه وقتی یک کتاب قطور برای نقد کردن داشت. کتاب را باز کرد.
- در جنگ چیزی برای افتخار مباهات وجود ندارد. جنگ، کار کثیفی است و من از کثافت بدم می‌آید.

موجی از اشک بر چشمان آبی‌اش نشست. یاد تمام چیزهایی افتاد که جنگ از او گرفته بود. برادرش، آرامشش و دوستان معدودش. کاش همه به اندازه گوینده این دیالوگ درک داشتند!

بغضش را خورد. چه معنی داشت که جلوی دوربین گریه کند؟
- شاید تنها ایرادی که می‌شه از کتاب گرفت؛ توجیه برده‌داری و جنایات کو کلوکس کلن هاست. هیچ اشاره‌ای به بلاهایی که اربابا سر برده‌ها آوردن نمی‌شه و همچنین چهره کو کلوکس کلن ها مثبته.

اخمی کرد.
- کتاب جذابیه؛ ولی نمی‌شه به عنوان منبع تاریخی بهش استناد کرد.

لبخندی اخمش را زدود. نباید بدخلق می‌بود؛ وگرنه همین چند فالوورش را هم از دست می‌داد.
- تا ویدیوی بعدی شما رو به مرلین می‌سپارم.
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1404/1/27 19:12:41
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: چهارشنبه 13 فروردین 1404 08:58
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
سوروس به سختی جلوی رگبار سرفه‌هایش را گرفت. شفادهنده‌ها گفته بودند دیگر هیچ امیدی برای بهبودی‌اش نیست. گفته بودند بیماری مادرزادی‌اش، یکی از همین روزها او را در خود می‌بلعد. تنها چیزی که می‌خواست؛ این بود که تنها کسانی که دوستشان داشت را ببیند. او در دنیا فقط به مادرش، لی‌لی، پاندورا و ریگولوس علاقه‌مند بود که سه نفر اول، مانند پروانه دورش می‌چرخیدند. او در حسرت دیدن ریگولوس کمرو و خجالتی می‌سوخت؛ لکن غرورش نمی‌گذاشت از کسی بخواهد ریگولوس را به نزدش بیاورد. فقط امیدوار بود معجزه‌ای شود و به دیدار تنها اسلیترینی‌ای که دوستش داشت نائل آید.

تا این که بالاخره ریگولوس آمد. پسرک لاغراندام و چشم‌آبی، به محض دیدن سوروس، پلک زد تا جلوی اشک‌هایش را بگیرد. آن استخوان‌های بیرون‌زده، آن پوست کدر و همرنگ گچ، آن لب‌های خشک و ترک خورده که چندجایشان شکافته بود...آنش به جان و روحش می‌زد.

جلوی تختش زانو زد و با ملایمت پرسید:
- حالت چطوره؟

سوروس سرفه‌ای کرد و سینه‌ی دردناکش را مالید.
- خیلی بهترم. چیز خاصی نیست.

پاندورا که فقط بعد از ساعت منع رفت و آمد و هنگام کلاس‌ها از تخت پسری که عشقش را در سینه پنهان کرده بود فاصله می‌گرفت؛ بغضش را فرو خورد.
- چرا باید بمیری سو؟

سوروس آهی کشید. اگر شخص دیگری بود؛ امکان نداشت بگذارد با لب خندان از درمانگاه بیرون برود. حرفی که پدرش، پاتر، مارلین مک کینون و هزاران نفر دیگر به او زده بودند را به خاطر آورد. آن‌ها معمولا می‌گفتند:
- تو آدم بدی هستی و هر کاری هم بکنی نمی‌تونی خوب باشی.

البته او به نظر هیچ‌کدامشان اهمیتی نمی‌داد؛ اما حسی در درونش می‌گفت چندان هم بیراه نمی‌گویند. او از بیشتر مردم نفرت داشت؛ به سختی می‌بخشید و به هیچ عنوان احساساتش را بروز نمی‌داد.
- آدمای بد باید مجازات شن.

لحنش عادی بود. شاید هم می‌کوشید آن را عادی نگه دارد.

ریگولوس، ریگولوسی که مانند خود سوروس، به ندرت احساساتش نشان می‌داد؛ ناگهان بنای گریه گذاشت. قرار بود دوستش را از دست بدهد. برای اولین بار، حرف پاتر درست بود که ادعا می‌کرد:
- اسنیولوس داره می‌میره‌.

به خاطر می‌آورد آن لحظه با بیشترین خشمی که در عمرش تجربه کرده بود گفت:
- اون نمی‌میره پاتر. فقط یکم ناخوشه، همین.

آن زمان کاملا به حرفش باور نداشت؛ اما اکنون کاملا ناامید شده بود. با صدایی لرزان از گریه زمزمه کرد:
- من از تو هم بدترم. پس قول بده قبل از من هیچ تقاصی پس ندی.

پاندورا به فکر فرو رفت. در افسانه‌ها، شرارت همیشه مجازات می‌شد؛ و تشخصیش هم ساده بود. خوب‌ها، زیبا و اجتماعی‌ بودند و شرورها، بدقیافه و منزوی. اما آیا در جهان واقعی هم می‌شد به این راحتی مرز بین خوبی و شرارت را تعیین کرد؟ در جهان واقعی هم می‌شد گفت "خوب می‌بخشد، شرور کینه به دل می‌گیرد؟"

به سمت سوروس و ریگولوس رفت، آن‌ها را در آغوش کشید و به آرامی موهای سیاه دو دوستش را نوازش کرد.
- کی گفته شما بدین؟ اگر شما آدمای بدی باشین؛ پس اوری و مالسیبر یا پاتر باید به خودشون چی بگن؟
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1404/1/13 21:01:04
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1404/1/13 22:34:17
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: دوشنبه 11 فروردین 1404 10:27
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
گفتم که با سحر و فسون، پنهان کنم ریش درون.
ناگفته نیست که خون بر آستانم می‌رود.

آیا شاعر، این شعر را برای روح دردکشیده‌ی ریگولوس سروده بود؟ اگر نه، چرا پسرک به این خوبی با آن ارتباط برقرار می‌کرد؟

مچ دست نحیفش، از طلسمی که به سویش روانه کرده بودند می‌سوخت. با وجود تمام تلاش‌های سوروس برای تسکینش، همچنان درد داشت. اما دستش چندان مهم نبود. درد و سوزش دستش در مقابل رنج روحش، همچو شعله‌ی شمع بود در برابر حریقی سوزان.

برودت پاتر و پتی‌گرو برایش همانقدر اهمیت داشت که پارس سگ برای دریا. حتی اهمیتی نمی‌داد که پاتر به او شرطلسم گزنده زده بود.

چیزی که آتش بر دل و جانش می‌زد؛ رفتار سیریوس بود. او چیزی جز طفلی دوازده ساله نبود. چه آن را انکار می‌کرد و چه نه، دلش برادرش را می‌خواست. اما سیریوس چه کرده بود؟

همین دو ساعت پیش بود و داغ خاطره‌اش، هنوز در ذهن ریگولوس تازه. دوان دوان دوان به طرف سیریوس رفت. می‌خواست از او خواهش کند به مهمانی نوجوانان خانواده‌ی بلک بیاید؛ حداقل به‌خاطر او. مادرشان از او خواسته بود سیریوس را به مهمانی دعوت کند. لکن وقتی به سراغش رفت و پرسید:
- سیریوس، می‌تونی به مهمونی چای خانوادگی بلک بیای؟ تو سالن عمومی اسلیترینه. لطفا، سیریوس. به خاطر من.

سیریوس پوزخندی زد و با تقلیدی تمسخرآمیز از طریقه‌ی صحبت کردن ریگولوس گفت:
- با نهایت امتنان.

و با بازگشت به لحن خودش ادامه داد:
- فکر کردی خودت ارزشی داری که به خاطرت به اون مهمونی مزخرف بیام؟

ریگولوس لب‌هایش را گاز گرفت تا نگرید. بلک‌ها احساساتشان را سرکوب می‌کردند، حتی در برابر برادرشان. چرخید تا برود که ناگهان سوزش شدیدی در مچ دستش حس کرد. برگشت. جیمز پاتر با پوزخندی چوبدستی‌اش را در جیبش می‌گذاشت.

وقتی به سالن عمومی برگشت، سوروس بدون هیچ حرفی نوعی پماد جادویی به مچش مالید. در حالی که مواظب بود درد ریگولوس را بیشتر نکند با خودش اندیشید:
- قلب یه آدم جایگاه احساسشه. سیریوس بارها قلب این بچه رو پاره پاره کرده؛ و شاید اون الان مدام تلاش کنه تکه‌های شکسته‌ی قلبشو به هم پیوند بزنه و دوباره با مهربونی‌های سیریوس به سمتش برگرده؛ ولی یه روزی می‌رسه که دیگه در توانش نیست نسبت بهش حسی داشته باشه.


پاسخ: دفترچه خاطرات گمشده هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 10 فروردین 1404 20:06
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
ریگولوس بلک، هرگز نمی‌توانست در برابر وسوسه باز کردن هر کتابی که به دستش می‌رسید مقاومت کند. مخصوصا اگر آن کتاب، یک دفتر خاطرات کهنه و زرد شده باشد که روی صفحه‌ی اول آن نوشته باشند:
- برای فساد و غم و اندوه.

عنوان شعری از شاعر ژاپنی، ناکاهارا چویا. ریگولوس این شعر را خیلی دوست داشت و بارها خوانده بود؛ و همین او را به صاحب ناشناس دفترچه علاقه‌مند کرد. انگشتش را روی جلد چرمی سیاه‌رنگ کشید. حتما خیلی قدیمی بود.

دفتر را گشود. بوی موردعلاقه‌اش، یعنی رایحه‌ی کاغذ کهنه مشامش را پر کرد.

دستخط صاحب دفترچه، تا حدودی شبیه سوروس بود. حروف ریز، تنگ هم بودند و خبری از ظرافت‌های خوش‌نویسی نبود.با علاقه مشغول خواندن شد.
"سه‌شنبه، دوم آگوست ۱۹۴۷.
هنوز که هنوز است باورم نمی‌شود فردا هفده ساله می‌شوم. گویی دستی نامرئی، مرا از یازده سالگی و موسم کودکی به این سن پرتاب کرده.

هفده ساله شدن، برای هرکسی، معنای خودش را دارد. برای من،علاوه بر ذوق‌زدگی از این که دیگر می‌توانم جادو کنم(تصور کنید؛ دیگر مجبور نیستم برای جمع کردن خرابکاری‌های ویلیام، رامی، آن جن خانگی فلک‌زده را صدا بزنم؛ خودم آن‌ها را راست و ریس می‌کنم.)؛ ترس و استرس هم به همراه دارد؛ زیرا در خاندان پرینس، هفده ساله شدن یعنی برگزاری یک مراسم کسل کننده با حضور تمام خاله‌زنک ها و عمو مردک‌های فامیل که با نگاهشان قورتت می‌دهند و راجع به قیافه‌ات اظهار نظر های بی‌ارزش و آزاردهنده می‌کنند. و البته اولین قرارهای ازدواج. چند بار از والدینم شنیده‌ام مرا برای سیگنس بلک در نظر گرفته‌اند. پسرک خودشیفته‌ی مغرور! جوری رفتار می‌کند انگار خودش طلای خالص است و بقیه یک مشت زباله. هرگز رفتاری از او ندیده‌ام که نشانه علاقه‌اش نسبت به من باشد. بگذریم.

امروز، پدرم صدایم زد و با لحنی ملامت‌بار گفت:
- ببین آیلین، تو تا الان همه جا ساکت می‌نشستی و اخماتو می‌کردی تو هم. از تصاویری که ازت بیرون اومده معلومه تو هاگوارتز هم همینی. ازت خواهش می‌کنم؛ یه پس فردا شب رو خوشرو باش.

حقیقتا نتوانستم لبخندی که پدرم انتظار داشت را بزنم. همین که احمق‌های اطرافم را با نیش و کنایه سر جایشان نمی‌نشانم شاهکار است؛ آن وقت پدر محترمم انتظار دارد لبخند بزنم و خوشرو باشم؟ لکن گفتم:
- سعیمو می‌کنم پدر.

بعدازظهر، مشغول مطالعه‌ بودم که ناگهان مادرم در چهارچوب در پدیدار شد.
- آیلین بلند شو. باید بریم لباس بخریم.

دوتا شاخ گوزن روی سرم سبز شد. لباس؟ مگر به اندازه کافی نداشتم؟
- مادر، من یه کمد پر از لباس دارم؛ دیگه برای چی بریم بخریم؟

مادرم آهی سرد از دل پردرد برکشید.
- آیلین، هرکدوم رو صد دفعه پوشیدی.

آخر چه اهمیتی داشت یک بار پوشیده بودم یا صد بار؟ لکن همراهش رفتم.

در راه، مادرم به بهانه کاری چند دقیقه‌ای رهایم کرد و همین چند دقیقه کافی بود تا من با اولین مرد جالب زندگی‌ام-البته اگر فلموینت و پدرم را نادیده بگیریم.-آشنا شوم.

مرد، عضلانی و بلندقد بود. به چهره‌اش نمی‌خورد خیلی از من بزرگتر باشد. دستانش پر از مو بودند و بینی‌ای عقابی داشت.
- به به، دوشیزه خانم. چه عجب از این طرفا؟

لهجه‌اش عوامانه بود؛ ولی با این وجود به دلم نشست. مخصوصا این که با وجود این که مرا نمی‌شناخت؛ اینطور صمیمانه صحبت می‌کرد.

- برای یه کار دیگه‌ای اومدم.

چه پاسخ احمقانه‌ای! ولی مرد لبخندی زد.
- بی‌خیال. توبیاس اسنیپ هستم.

دست پینه‌بسته‌اش را جلو آورد. با تردید با او دست دادم.
- آیلین پرینس.
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ: ارتباط با جن‌های هالادورین
ارسال شده در: یکشنبه 10 فروردین 1404 07:59
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
درود. درخواست افتتاح حساب، بدون واریز ثروت شناسه قبلی.


ویرایش بانکدار: سلام انجام شد.

سلام.
با توجه به این که قبلا درخواست داده بودین که ثروت شناسه قبلیتون منتقل بشه، ثروت رزالین دیگوری پیدا شد و به صندوق شما در بانک گرینگوتز انتقال پیدا کرد.
موفق باشید.
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1404/1/21 13:04:36
ویرایش شده توسط گابریلا پرنتیس در 1404/1/26 17:52:45


پاسخ: روزی در کوچه دیاگون
ارسال شده در: شنبه 9 فروردین 1404 12:10
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
بیشتر مردم، اعتقاد داشتند کوچه‌ی دیاگون، پس از هاگوارتز امن‌ترین مکان جادویی به شمار می‌رود. خانواده‌ها، کودکان یازده دوازده ساله‌اشان را آنجا رها می‌کردند؛ زیرا می‌دانستند احتمال وقوع حادثه در آنجا بسیار اندک است. شاید هم بود؛ پیش از آن که تاریکی‌ای که تمام جامعه‌ی جادوگری را در بر گرفته بود؛ به آنجا که همیشه توسط نیروی گشت جادویی محافظت می‌شد راه یابد.

ریگولوس به خوبی زمانی را که مرگخواران به کوچه‌ی دیاگون هجوم آوردند به خاطر می‌آورد. البته آن زمان، نه نام آنها مرگخواران بود و نه نام اربابشان لرد ولدمورت. حداقل نه به صورت علنی.

آتش، خون و سیاهی. این‌ها، خاطرات ریگولوس از آن روز دهشتناک را شکل می‌‌داد. یکی از مغازه‌های بی‌استفاده‌ی کوچه‌ی دیاگون، چنان می‌سوخت که انگار جهنم به زمین آمده. کوهی از اجساد روی هم انباشته شده بودند. رود خون روان بود؛ زیرا برخی‌ از مرگخواران از جادوهای سیاه دیگری به جز طلسم‌های ممنوعه استفاده می‌کردند.

در اتاقی در پاتیل درزدار، ریگولوس نه ساله، دهشت زده در آغوش برادرش جمع شده بود و هق‌هق می‌گریست. آقا و خانم بلک، سراسیمه وسایل را جمع می‌کردند. سیریوس به آرامی برادرش را دلداری می‌داد.
- مامان و بابا دارن وسایلو جمع می‌کنن؛ از همینجا مستقیم به خونه آپارات می‌کنیم. بهمون آسیبی نمی‌رسه.

اوریون بلک با انزجار زمزمه کرد:
- حتما یه گروه از اون گنگستر‌های ماگل‌زاده‌ان.

سیریوس لب‌هایش را محکم به هم فشرد. اکنون وقت مناسبی برای جر و بحث کردن با پدرش و مضطرب‌تر کردن ریگولوس نبود.

ناگهان از میان فریادهای دیوانه‌وار، صدای ملایم و نرمی در تمام کوچه‌ی دیاگون پیچید.
- بابت خشونت محض دوستانم عذرخواهی می‌کنم. لرد ولدمورت به هیچ‌وجه دلش نمی‌خواد اماکن جادویی رو تخریب کنه یا خون‌های جادویی رو بریزه. لکن، گویا دوستان من یه خورده هیجان زده شدن.

مکثی کرد و سپس ادامه داد:
- می‌دونم وزارتخونه شما رو قانع می‌کنه که من و دوستانم خطرناکیم. ولی بهتره اهداف واقعی لرد ولدمورت رو براتون روشن کنم. من فقط می‌خوام گونه‌ی خودمون رو از اختفا در بیارم. می‌خوام قدرت جادوگرها و ساحره‌ها رو به دنیا نشون بدم.

اوریون بلک، شیفته و مفتون زمزمه کرد:
- معلومه آدم حسابیه.

مرد مرموز، یا همان لرد ولدمورت گفت:
- من خرابکاری‌های قابل جبران دوستانم رو اصلاح می‌کنم.

و در لحظه‌ای، آتش خاموش شد؛ شیشه‌ها ترمیم شدند و اجساد ناپدید. بدن‌های سیریوس و ریگولوس، از انزجار لرزیدند. لرد ولدمورت چگونه می‌توانست اجساد را این‌گونه ناپدید کند و حتی به خانواده‌هایشان فرصت سوگواری ندهد؟ لکن، چشمان اوریون و والبورگا می‌درخشید. به نظر می‌رسید لرد ولدمورت آدم خوب و قابل اعتمادی باشد.

اما آیا تمام حرف‌ها و اصلاحات لرد ولدمورت، حقیقی بود یا صرفا گامی در جهت عوام‌فریبی؟ فقط گذر زمان مشخص می‌کرد.
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: جمعه 8 فروردین 1404 16:48
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
کتابخوانی با ریگولوس بلک، قسمت دوم.
ریگولوس با ردای مخمل مشکی، کتابخانه‌ی گریمولد شد. دوربین، تصویر پسرک لاغر و رنگ‌پریده را جلوی دیواری از کتاب‌های جلد چرمی نشان می‌داد. کتاب قطوری با جلد بنفش در دست داشت که به نظر می‌رسید دست‌کم هشتصد صفحه باشد.
- سلام، به ویدیوی دومم خیلی خوش اومدین.

کتاب را مانند بازیگرهای تبلیغات تلوزیونی ماگل‌ها به دوربین نشان داد.
- کتابی که این بار می‌خوام بهتون معرفی کنم؛ کتابیه که هم خوشبختی رو تو خودش داره و هم شقاوت. هم نیک‌بختی ابدی رو تو خودش داره و هم یه پایان تراژیک. اسم این کتاب، آنا کارنیناست. کتابی که به نظر خودم، یکی از قله‌های ادبیات ماگله‌.

کتاب را باز کرد و خواند:
- خانواده‌های خوشبخت، همه مثل هم هستند؛ اما خانواده‌های بدبخت، هرکدام بدبختی خاص خود را دارند.

ذهنش به سال‌ها پیش پر کشید. به دعواهای مکرر والدین سوروس... و نزاع‌های مادر و برادر خودش. به راستی که خانواده‌های ویران، هرکدام به شیوه‌ی خودشان ویران بودند. لکن جلوی احساساتش را گرفت.
- این شروع، نشونه‌ی نبوغ تولستویه. هر نویسنده‌ی دیگه‌ای بود؛ اول با توصیف در و دیوار شروع می‌کرد؛ ولی تولستوی یه راست رفت سر اصل مطلب.

- وقتی عاشق کسی می‌شوی؛ عاشق تمام او می‌شوی؛ نه عاشق آن‌چه دوست داری باشد.

با اشک‌هایی که تهدید به ریختن می‌کردند مبارزه کرد. در تمام زندگی‌اش، جز سوروس و پاندورا و ایوان، چه کسی این‌گونه دوستش داشت؟ حتی والدینش هم او را به عنوان وارث مطیع خاندان دوست داشتند. اما نقاب خونسردی به چهره زد.
- واقعا ما به دوست داشتن‌هامون دقت می‌کنیم؟ به این دقت می‌کنیم که آیا خود اون فرد رو دوست داریم یا صرفا دوستش داریم؛ چون جوریه که ما می‌خوایم؟ بگذریم...

گلویش را صاف کرد. این یک کانال معرفی کتاب بود؛ نه فلسفه. شاید بعدا چنلی برای نظریات فلسفی‌اش تاسیس می‌کرد.
- این کتاب، شخصیت‌پردازی‌های قوی‌ای داره. شخصیت‌هایی داره که شما خوشبختی و نگون‌بختیشون، صعود و سقوطشون رو تو داستان می‌بینید. داستانیه از حقایق تیز و برنده. مشکلاتی که همه ما تحمل می‌کنیم.

کتاب را بست و لبخندی زد که اندکی تصنعی می‌نمود.
- خدانگهدار تا ویدیوی بعدی. ممنون می‌شم ما رو سابکرایب کنید.


پاسخ: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: پنجشنبه 7 فروردین 1404 21:49
تاریخ عضویت: 1403/08/09
: امروز ساعت 19:50
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 73
آفلاین
احساساتی که در اعماق قلب مدفون شده‌اند؛ می‌توانند عنان‌گسیخته‌تر و شدیدتر از قبل، به آن کسی که سرکوبشان کرده حمله کنند.

سوروس اسنیپ، می‌کوشید با برودتی ظاهری و نگاهی یخ‌زده، به همه نشان دهد که در قلبش، خبری از احساسات نیست. می‌کوشید خودش و دیگران را فریب دهد و وانمود کند از نظر احساسی، در حکم یخ است و سنگ. لکن چه کسی می‌تواند برای مدتی طولانی از خودش و عواطفش بگریزد؟

روی کاناپه کهنه و زهوار در رفته نشسته بود و مطالعه می‌کرد. زمان بیداری‌اش، در همین یک کار خلاصه می‌شد. هیچ‌وقت فکرش را با فعالیت دیگری مشغول نمی‌کرد.

ناگهان صدای پاق بلندی شنید‌. صدایی شبیه به ظاهر شدن جن‌های خانگی. ابتدا با خودش فکر کرد حتما این جن پیر و چروکیده که به او می‌خورد خدمتگزار بلک‌ها، کریچر باشد که ریگولوس معمولا تعریفش را می‌کرد، راه را اشتباه آمده؛ لکن جن به سمتش آمد و گفت:
- آقای سوروس اسنیپ، ارباب ریگولوس به شما نیاز داره.

کتاب از دست سوروس افتاد. گویی تمام دلواپسی‌های سرکوب شده‌اش، یکباره به او هجوم آورده بودند. زانو زد تا هم‌قد جن شود و با لحنی نگران‌تر از آن‌چه می‌خواست پرسید:
- چی شده کریچر؟ سر ریگولوس چه بلایی اومده؟

کریچر هق‌هق کرد و باعث شد نگرانی، بیشتر به قلب سوروس چنگ بیندازد.
- ارباب ریگولوس سعی کرده خودکشی کنه... آقا، می‌تونین کمکش کنین؟

سوروس با شنیدن این جملات، گمان کرد هر لحظه ممکن است به گریه بیفتد. به هر حال، ریگولوس یکی از تنها دوستانش بود و او همیشه در خفا، پسرک را مانند یک برادر کوچکتر دوست داشت. برای پرت کردن حواس کریچر از اشک‌های نریخته‌اش پرسید:
- حالا چرا اومدی دنبال من؟

کوشید لحنش را خنثی نگه دارد و وانمود کند از مواجهه با جسد بی‌جان دوستش نمی‌ترسد. جن بینی‌اش را بالا کشید.
- کریچر نمی‌دونه آقای ایوان روزیه کجاست؛ خواهرش پاندورا هم مریضه.. و ارباب ریگولوس قدغن کرده به کسی از اعضای خانواده‌اش بگم چه اتفاقی افتاده. از بین تعداد اندکی که ارباب ریگولوس دوستشون داره؛ فقط آقای اسنیپه که می‌تونه کمکش کنه.

سوروس نفسش را حبس کرد. بیشتر برای این که از لرزش صدایش جلوگیری کند.
- منو ببر اونجا.

کریچر دست استخوانی سوروس را گرفت و هردویشان را به مکانی ناآشنا برد.

جزیره‌ای تاریک و سرد، در یک غار. قدحی با کنده‌کاری‌های عجیب در میان آن بود که سوروس به آن توجهی نداشت. چشمانش دیوانه‌وار پیکر لاغر ریگولوس را جست‌ و جو می‌کردند. نکند خودش را به آب سپرده و دیگر کار از کار گذشته بود؟

اما مدتی طول نکشید تا ریگولوس را بیابد که مانند طفل ترسیده‌ای، خود را پشت قدح جمع کرده‌ بود و می‌گریست.
- نه، سیریوس، خواهش می‌کنم... من واست توضیح می‌دم.

پسر کوچکتر، سیریوس را می‌دید که مانند ببری گرسنه به او حمله‌ور شده و سرش فریاد می‌کشد:
- تو مایه‌ی ننگ و بی‌آبرویی منی!

سوروس تا حدودی حدس زد چه شده. احتمالا ریگولوس برای مردن، دردناک‌ترین روش را انتخاب کرده بود... و معجونی خورده بود(سوروس شک نداشت که معجون خورده؛ زیرا هیچ‌چیز نمی‌توانست چنین توهم قوی‌ای ایجاد کند.) که عمیق‌ترین ترسش را جلوی رویش به نمایش در می‌آورد.

دستش را روی شانه‌ی دوستش گذاشت.
- آروم باش. برادرت اینجا نیست. هیچ اتفاقی برات نمی‌افته.

اما گویی ریگولوس نمی‌شنید. پسر کوچکتر ناله کرد:
- تشنمه.

سوروس به آبی که دورتادور جزیره را گرفته بود اطمینان نداشت؛ برای همین تلاش کرد از طلسم آگوامنتی استفاده کند؛ ولی هر آبی که ظاهر می‌کرد غیب می‌شد.

ریگولوس تلوتلوخوران چند قدم جلو رفت تا بتواند از آب درون غار بنوشد؛ اما سوروس بازویش را گرفت. نمی‌توانست دوستش را از دست بدهد. نه حالا.
- از اون نخور. ممکنه خطرناک باشه.

سپس کریچر را فراخواند.
- می‌دونم اجازه ندارم به تو دستور بدم؛ ولی می‌شه ما رو ببری به همونجایی که منو ازش آوردی؟

کریچر هق‌هق کنان تعظیم کرد.
- کریچر برای نجات ارباب ریگولوس هر کاری انجام می‌ده.

و بعد، دستان هر دو نفر را گرفت و آنان را به بن‌بست اسپینر برد.

ریگولوس پس از وارد شدن به خانه‌ی تاریک و نمور، از شدت ضعف بیهوش شد. سوروس او را از زمین بلند کرد و در میان تخت‌های شکسته و درب و داغان، دنبال چیزی گشت که برای یک پسر ضعیف‌ مناسب باشد. پدرش در زمان حیات، به هیچ‌کدام از اثاثیه‌ی خانه رحم نکرده بود و تخت‌ها هم از این قاعده مستثنا نبودند.

تخت قدیمی مادرش، شاید بهترین چیزی بود که ریگولوس می‌توانست روی آن بخوابد. نسبتا سالم بود و چون با جهیزیه آیلین پرینس به خانه آورده شده بود؛ نسبت به سایر اثاثیه جنس بهتری داشت. پتو را روی ریگولوس کشید؛ زیرا بدنش مانند یخ سرد بود.

در حالی که مقداری معجون نیروبخش برای پسرک می‌ریخت تا زمانی که به هوش آمد، آن را بنوشد با خودش فکر کرد:
- اون پسر فقط هجده سالشه، ولی خیلی سختی کشیده. از این به بعد، خودم از دور ازش محافظت می‌کنم. نمی‌ذارم حتی واسه یه لحظه فکر آسیب زدن به خودش به سرش بزنه.