قدرت
مه صبحگاهی، مثل نفسی نیمهجان، از پنجرههای بلند تالار ریونکلاو بالا میخزید و در هوای سنگین پیش از طلوع میرقصید. نور خاکستری، انگار از میان لایهای از شیشهی بخارگرفته عبور میکرد و همهچیز را بیجان و خنثی نشان میداد؛ میزهای چوبی با رد لکههای جوهر خشک، پرهای کلاغ روی زمین، و فنجانهای چای ناتمام که از نیمهشب جا مانده بودند.
بوی جوهر خشکشده و عود سوزاندهشده در هوا پخش بود، و صدای تیکتاک ساعت دیواری، مانند نبض یک موجود قدیمی در تاریکی میتپید. پنجرهها با لایهای از شبنم و مه پوشیده بودند، طوری که نور بیرون شبیه سایهای لرزان از سپیده مینمود. حتی شعلههای شمعها، در برخورد با مه، حالت شیشهای پیدا کرده بودند؛ انگار نور هم در حضور سیبل از حرکت بازمیایستاد.
سیبل تریلانی، تنها موجود بیدار اتاق، روی یکی از صندلیهای نزدیک به پنجره نشسته بود. پتو به دور شانههایش پیچیده بود، اما نه برای گرما؛ برای سکوت. با چشمان نیمهباز به بیرون نگاه میکرد؛ جایی که برجهای هاگوارتز در میان مه مثل سایههای کج و لرزان بالا میرفتند.
چهرهاش در نور مبهم صبح، رنگ مرمر گرفته بود. موهای فرفری و نامرتبش از زیر پارچهای که روی شانهاش انداخته بود بیرون زده بودند، و روی گونههایش رگههایی از خستگی دیده میشد، نه خستگی جسم، بلکه از جنسی دیگر. او همانند کسی مینمود که سالها در سکوت به زمزمههایی گوش داده که دیگران هرگز نشنیدهاند.
چهرهاش آرام بود، اما نگاهش نه. نگاه او چیزی را نمیدید؛ بلکه میسنجید، میکاوید، و میفهمید. چیزی در او تغییر کرده بود. دیگر پیشگویی اتفاقات آینده او را هیجانزده نمیکرد. دیگر از شنیدن صدای آن زمزمههای خاموش در ذهنش نمیترسید. حالا، او از آنها استفاده میکرد. با وسواس و دقت.
او آموخته بود که قدرت، فریاد نمیزند. قدرت در زمزمههای بیصدا شکل میگیرد، در لحظهای که سکوت، از گفتن خطرناکتر میشود. هر کلمه برایش ابزاری بود، و هر نگاه، آزمایشی. حتی خوابهایش دیگر شخصی نبودند؛ بهجای رویا، در آنها آموزش میدید. ذهنش نه پناهگاه بود، نه شکنجهگاه؛ آزمایشگاهی بود که در آن، روح انسانها را کالبدشکافی میکرد.
چای مقابلش هنوز داغ بود، اما بخارش به آرامی بالا میرفت، و در هر موج آن، سایهای از چهرهی کسی دیده میشد. او میدانست هر بخار، هر خط، هر لرزش نور معنایی دارد. و امروز، چیزی درون آن تصویرها متفاوت بود. لبهایش به آرامی تکان خوردند. زمزمهای، نه بلندتر از صدای نفس کشیدن، در فضا پیچید:
- امروز او خواهد فهمید.
در سکوت پس از آن جمله، حتی مه هم ایستاد. هوای اتاق، برای لحظهای، به سنگینی یک قبر پر از راز شد. سیبل احساس کرد چیزی درون چای موج میزند؛ نه مایع، بلکه زمان. گویی آینده در بخار میجوشید.
او؛ یعنی «آلن ریوز»، پسر مغروری که همیشه به صداقت و منطق میبالید. کسی که با کلماتش ذهنها را میبست، و حالا قرار بود خودش گرفتار ذهن باز سیبل شود. در نگاه سیبل، آلن نماد نوعی نظم بود، نظمی شکننده که پشت آن شک و ترس پنهان شده بود. او میدانست هر ذهنی، هرچقدر محکم، یک ترک کوچک دارد؛ کافیست بدانی کجا باید انگشتت را بگذاری. و امروز، آلن قرار بود ترک خودش را پیدا کند.
در طول ماههای اخیر، سیبل تمرین کرده بود. نه با وردها، نه با چوبدستی. بلکه با فکر. با ریتم کلمات، با فاصلهی بین جملات، با مکثهایی که ذهن شنونده را در خلا نگه میداشت تا او در آن خلا، بذر یک فکر را بکارد. قدرت او در گفتن نبود؛
در سکوت میان گفتنها بود.اگر کسی از بیرون او را میدید، فقط دختری ساکت و آرام میدید که به نظر میآمد همیشه در حال فکر کردن است. اما در زیر آن سکوت، طوفانی از محاسبه و درک جریان داشت. او نفسهای دیگران را میشمرد، لرزش پلکها را میدید، و از تردیدهای کوچک، راه به درون میگشود. قدرتش مثل زهری لطیف بود؛ بیطعم، بیبو، اما ماندگار.
امروز روز امتحان بود. نه درسی از هاگوارتز، بلکه آزمونی برای خودش. او از جا برخاست، ردایش را صاف کرد و آرام از تالار خارج شد. پلههای مارپیچ، با هر قدمش نفس میکشیدند. نور مشعلها بر سنگها میلرزید و صدای گامهایش درون دیوارها طنین داشت، مثل قلبی که در قفسهای سنگی میتپد.
در پایین برج، صدای پرهای کلاغی که از پنجره گذشت، سکوت را برید. بوی سنگ نمخورده و مشعل سوخته در فضا بود. او حس میکرد هاگوارتز، با تمام دیوارهایش، به تماشایش نشسته است. قلعهای زنده، مشتاق و بیچهره. حتی سنگها هم بهنوعی از او آگاه بودند.
در راهرو، صدای گروهی از شاگردان دیگر به گوش رسید. میخندیدند، با لحنهایی زنده و معمولی. سیبل بدون آنکه نگاهشان کند، از کنارشان گذشت. یکی از آنها لحظهای در سکوت ایستاد، انگار چیزی نامرئی او را در جا میخکوب کرده باشد. بعد، بیدلیل لرزید. سیبل حتی لبخند هم نزد. چون فقط او میدانست.
ذهنش مثل آینهای بود که در آن، انعکاس کوچک هر روحی را میدید. صدای فکرها مثل پچپچهایی در پسزمینهی ذهنش میچرخیدند؛ اما او دیگر یاد گرفته بود چگونه آنها را فیـلتر کند. هر صدای ضعیفی که از کنار گوشش میگذشت، نشانی از کنترل بود. او استاد سکوت شده بود، و سکوت، وفادارترین خدمتکار قدرت است.
وقتی به کلاس رسید، آلن ریوز پشت یکی از میزهای جلو نشسته بود. نگاهشان برای لحظهای تلاقی کرد. آلن لبخند زد. لبخندی از نوع کسانی که فکر میکنند ذهنشان قلعهای غیرقابل نفوذ است.
اما قلعهها همیشه دروازه دارند. فقط برای کسی که بداند باید از کجا وارد شود.سیبل نشست، دفترش را باز کرد، و طوری که کسی متوجه نشود، چای گرمش را کنار دستش گذاشت. بخار آن به آرامی بالا رفت و با خطوط نامنظمی در هوا رقصید. او درون بخار، صحنهای دید؛ نه واضح، نه کامل، اما کافی. آلن با دستان لرزان، میان جمع، حرفی میزد که نباید میزد. و سکوتی سنگین پس از آن.
بخار مثل موجود زندهای در هوا میپیچید. لحظهای، شکل دهان گشودهی آلن را گرفت، لحظهای بعد، محو شد. سیبل چشمهایش را نیمه بسته کرد، و در تاریکی پشت پلکها، تصویر واضحتر شد؛ آلن در میان جمع، شکسته و تنها، محاصرهشده توسط نگاههایی که قضاوت میکردند. قدرت، همین بود؛
توان دیدن سقوط، پیش از آنکه آغاز شود.چشمهای سیبل به نرمی بسته شدند. زمزمهای کوتاه از لبهایش گذشت. نه ورد بود، نه طلسم. فقط کلمه بود.
و قدرت، از همانجا آغاز شد.کلمه مثل نخی نامرئی از دهانش بیرون خزید، از میان هوا گذشت، و درون ذهن آلن فرورفت. هیچکس چیزی ندید، حتی خودش. اما جایی در ناخودآگاه او، فکری کاشته شد؛ بذر کوچکی از تردید. و تردید، همیشه از درون رشد میکند.
آلن در طول کلاس احساس عجیبی داشت. هر بار که استاد حرف میزد، تمرکزش از بین میرفت. ذهنش سمت چیزهایی که نمیخواست بهشان فکر کند، میرفت؛ ترسهای قدیمی، خاطراتی که فراموششان کرده بود، صدای پدرش وقتی فریاد میزد.
عرق سردی بر پیشانیاش نشست. قلمش لرزید و جوهر روی دفترش لکه انداخت. حرفهای استاد در گوشش پیچ میخوردند، ولی معنا نداشتند؛ مثل واژههایی از زبانی بیگانه. او حتی حس میکرد کسی در ذهنش زمزمه میکند، همانگونه که در کابوسها صداها از فاصلهای بیزمان میآیند.
سیبل با چشمان نیمهباز او را نگاه میکرد. هیچ کاری نمیکرد. فقط میدید. و هرچه آلن بیشتر مقاومت میکرد، ذهنش بیشتر میلرزید.
در پایان کلاس، وقتی جمعیت پراکنده شد، او مانده بود و صدای نفسهای کوتاهش. سیبل به آرامی به او نزدیک شد.
– خستهای، نه؟
آلن با تردید نگاهش کرد.
- نه... فقط خوابم میاد.
– میدونی جالبه، بعضی خوابها بیدارتر از واقعیتن.
سکوتی میانشان افتاد، سنگین و مرطوب. آلن احساس کرد کلماتش در گلو میخشکند. چشمان سیبل آرام بودند، اما عمقی داشتند که گویی هیچ بازتابی از نور را نمیپذیرفتند. انگار اگر زیاد به آن نگاه میکردی، خودت را درونش گم میکردی.
او این را گفت و از کنارش گذشت. در همان لحظه، چیزی در ذهن آلن فرو رفت. نه جمله، بلکه احساس دانستن. احساسی که تا شب دست از سرش برنداشت.
ساعت دوازده شب، وقتی تنها در تالار نشست، فهمید نمیتواند چیزی را از ذهنش بیرون بیندازد. چهرهی سیبل، صدایش، و جملهاش مثل حلقهای بسته در ذهنش تکرار میشد. او دیگر نمیدانست کدام فکر از خودش است و کدام از اوست.
آتش در شومینهی تالار میسوخت، اما گرمایش به او نمیرسید. شعلهها گاه به رنگ سبز درمیآمدند، گاه خاموش میشدند، و صدای چوب سوخته شبیه خندههای کوتاه میپیچید. آلن به آینهی روبهرو نگاه کرد و دید سایهای از پشت سرش گذشت؛ اما وقتی برگشت، هیچکس نبود. فقط صدای خودش که زیر لب، همان جملهی سیبل را تکرار میکرد: "بعضی خوابها بیدارتر از واقعیتن..."
آن شب، سیبل در برج ریونکلاو روی تختش دراز کشیده بود. شمعی در کنار تخت میسوخت. شعلهاش کوتاه اما پایدار بود. او دفترش را باز کرد و چیزی نوشت:
قدرت یعنی خاموش کردن صدای دیگران، بیآنکه حتی یک کلمه گفته باشی. جوهر سیاه از نوک قلم چکید و لکهای گرد روی کاغذ ساخت، شبیه چشمی که در تاریکی باز شده باشد. سیبل نگاهش را از نوشته برنداشت؛ میدانست که فردا صبح، آلن دیگر همان آلن نخواهد بود. شاید فراموش کند چرا، اما اثر باقی میماند؛ مثل رد سوختگی بر چوب.
سپس قلم را کنار گذاشت. در آینهی روبهرو، تصویر خودش را دید؛ آرام، منظم، اما در چشمانش چیزی بود که دیگران هرگز نمیدیدند؛ سایهای از آینده، که هنوز رخ نداده، اما منتظر است.
سیبل تریلانی لبخند زد. لبخندی که نه از رضایت بود و نه از غرور. فقط نشانهای بود از آگاهی... و قدرت! او میدانست که از امروز، هیچ ذهنی در هاگوارتز دیگر کاملاا از آن خودش نخواهد بود.
و شعلهی شمع، بیصدا خاموش شد.