جینی ویزلی
vs
لیلی لونا پاتر

نمیدانم دقیقاً از کِی شروع شد...
شاید از همان روزی که فهمیدم لبخند، بیشتر از حقیقت خریدار دارد. یا از وقتی که هر بار اشکهایم را پاک میکردم و بهجایش بلند بلند میخندیدم تا کسی نپرسد: "حالت خوب است؟" نمیدانم. فقط میدانم هرچه گذشت، تصویرم در آینه کمتر شبیه من شد.
من همیشه بلد بودم چطور نقش بازی کنم. بلد بودم چطور لبخند بزنم، چطور چشمهایم را برق بیندازم، چطور با یک جملهی نرم و شیرین، همهچیز را در دست بگیرم.
آدمها سادهاند... کافیست کمی مهربانی به لب داشته باشی و بقیه خودشان باور میکنند. آن خندهها، خنداندنها، گفتوگوهای دوستانه... همهشان را باور میکنند.
همیشه جواب میداد حتی روی خودم ... تا امشب.
روی صندلی مینشینم و برای هزارمینبار به تصویرم در آینه نگاه میکنم. نور زرد چراغ روی صورتم میافتد و چهرهی زنی را روشن میکند که ظاهراً هیچ کم ندارد.
پوستش آرام برق میزند، موهایش مرتب است، لباس تیرهاش مثل سایهای گرم دورش حلقه زده.
در ظاهر، همهچیز کامل است... اما آیا خودم این را باور میکنم؟
دوباره به تصویر درون آینه خیره میشوم. اما اینبار، با همیشه فرق دارد.
مثل همیشه لبخند میزند، ولی لبخندش بیجان است و لبهایش میلرزد.
چشمانش هماناند، اما دیگر برق نمیزنند و خیساند...
دستم را به گونهام میکشم، لبخند میزنم... اما زن درون آینه کوچکترین لبخندی نمیزند. انگار دنیای درون آینه متوقف شده باشد.
با اشتیاق نگاهش میکنم، ولی در چشمانش فقط یک چیز میبینم:
حقیقت.میخواهم سرم را برگردانم، به او پشت کنم، اما بدنم یاری نمیکند. نقابی که سالها روی صورتم جا خوش کرده بود، حالا درحال افتادن بود.
بیهیچ ارادهای، اشکها از گوشهی چشمم سرازیر میشوند: آرام، بیصدا و بیاجازه، روی لباسم میچکند و لکههای کوچکی از واقعیت میسازند.
هرچه بیشتر اشک میریزم، زن آینه آرامتر میشود. نگاهش مهربانتر و لبخندش واقعیتر.
دیگر نمیتوانم تظاهر کنم. نمیتوانم وانمود کنم همان زنِ شاد و همیشه خوشحالِ تصویرها هستم. نمیتوانم وانمود کنم غمی ندارم، نقصی ندارم، دروغی نگفتهام.
نمیتوانم...
دیگر نمیتوانم.
اشک آخر روی لبخندم میچکد، و آن لحظه میفهمم:
تمام این سالها، هیچکس را به اندازهی خودم فریب نداده بودم.