1.در بابِ چرایی این اصرارِ عجیبغریب برای همراه آوردنِ "لباسِ اضافی" جهتِ "سفر به سرزمین عجایب"، بنده به این نتیجه رسیدم:
اولاً، "سرزمین عجایب" یعنی جایی که هیچچیزش شبیه به سرزمین ما نیست؛ از قوانین فیزیک گرفته تا بافت هوا(اصلا اگر فیزیکی وجود داشته باشد)! لباسهای معمولی ما که از پنبه و ابریشم دنیای خودمان بافته شدهاند، قطعاً نمیتوانند در برابر این حجم از "عجیبغریبی" دوام بیاورند. مثلا ممکن است الیاف رداهایمان به مادهای با چهار بُعد متغیر تبدیل شوند پس لباس اضافی اینجا نقش بیمه را بازی میکند، بیمهای در برابر دگرگونیهای ناخواسته که میتواند ما را به بخشی از یک اثر هنری انتزاعی متحرک آن سرزمین تبدیل کند!
ثانیاً، این لباس اضافی می تواند برای "آداب معاشرت" باشد. در دنیایی با کلاه دوزهای دیوانه و موجودات هفتدستوپا، پوشش عادی ما ممکن است بیاحترامی تلقی شود یا حتی ما را به شام یک موجود کنجکاو تبدیل کند. با لباس اضافه میتوانیم مثل یک آفتابپرست هوشمند، تغییر پوست بدهیم و خودمان را با هنجارهای (غیرعادیِ) آنجا وفق دهیم...
2.لاکرتیا به ابروهای پرفسور تال که از پشتِ بخارِ غلیظِ عینکش به سختی پیدا بود، خیره شد. قامتی بلند و لاغر داشت، طبق معمول پالتوی جادوگری اش که حداقل دو سایز برایش گشاد بود و به نظر میرسید که هر لحظه ممکن است در آن غرق شود را به تن داشت... ناگهان، یک جرقه در ذهنِ لاکرتیا روشن شد.
-آهان، فهمیدم!
با خودش فکر کرد.
-به همین سادگی... پروفسور، جسارتاً؟
صدایش، کمی بلندتر از نجواهای معمول کلاس، فضا را شکافت.
-آیا شکلِ لوزیِ این پورتال، ارتباطی با ابعادِ فیزیکیِ خودِ شما داره؟
ذاتا می خواست بگوید: یعنی، قدِ دو متری تون که به طرزِ شگفتانگیزی با عرضِ بسیار کمتون در تضاده؟اما کلمات را قورت داد و به همان سوال بسنده کرد.پروفسور تال، عینکش را بالا کشید و نگاهی معنیدار به لاکرتیا انداخت.
-نکتهی جالبیه لاکرتیا، اما کمی سادهانگارانه
صدایش مثل همیشه آرام و بیتفاوت بود و به خیال لاکرتیا پروفسور از زیرکیاش خوشش آمده بود.اما ذهنش، طبق معمول به یک "نتیجهگیریِ سادهانگارانه" قانع نمیشد. قانع شدن برای لاکرتیا اول مستلزم تحلیل مسئله از صد و یک روش موجود در ذهنش بود و بعد، شاید، قناعت! اگر هدف، عبورِ موجوداتِ کشیده و لاغری مثل پروفسور بود، پس تکلیفِ آنهایی که "پهنایِ بیشتری نسبت به طولشان" داشتند چه میشد؟نگاهش را به کوین داد که امروز یک خرسِ تدیِ بزرگتر از خودش را حمل میکرد و از قضا، الان هم داشت با لذت سرِ خرسش را میجوید و تقریباً به شکلِ یک مربعِ کوچکِ خوشحال بود. و بعد به گادفریِ پهن و چهارشانه فکر کرد که به دیوار تکیه داده بود و کماکان خواب بود. آنها چطور میخواستند از این شکافِ باریک عبور کنند؟ یا شاید، پورتال هوشمند بود و خودش را برای هر ورودی تنظیم میکرد؟ اما اگر اینطور بود، چرا از همان اول به شکلِ کشیدهی پروفسور ظاهر شده بود و نه مثلاً یک دایره یا مربع؟
ذهنش آنقدر غرق در "منطقِ هندسیِ پورتالها" شده بود که متوجه نشد پروفسور تال، با یک اشارهی آرامِ دست، تمام پنجرههای کلاس را تاریک کرده است. نورِ خورشیدِ بعدازظهر، به ناگهان جای خود را به ظلمتِ مطلق داد. تنها منبعِ نورِ موجود، همان هالهی بنفشِ پورتالِ لوزیشکل بود که حالا به مراتب درخشانتر شده بود و صدایِ وزوزِ خفیفی از آن به گوش میرسید؛ صدایی شبیه به میلیونها زنبورِ غولپیکر که در هم فرو رفته باشند. هوا سنگین شد، انگارذراتِ معلقِ بنفش در فضا رقصیدند و بویی شیرین و فلزی در بینی لاکرتیا پیچید.
-عزیزانِ من، وقتِ رفتنه
صدای پروفسور تال این بار کمی حالتِ تهیجبرانگیز داشت:
- امروز، ما نه فقط به یک مکانِ دیگه، بلکه به یک سیستم با قوانینِ کاملاً متفاوت سفر خواهید... خواهیم کرد
پروفسور با گامهای بلند و کشیدهاش، که همیشه کمی ناهمگون به نظر میرسیدند، به سمت پورتال حرکت کرد. پالتوی بادمجانیاش در پشت سرش، مثل یک پرچمِ کهنه و اسرارآمیز، موج برمیداشت و سایههای رقصانِ بنفش بر دیوارهای کلاس میانداخت. بدونِ هیچ مکثی، سرش را کمی خم کرد و از میانِ لوزیِ درخشان گذشت. برای یک لحظه، به نظر رسید پالتوی بادمجانیاش در کسری از ثانیه پهنتر شد، انگارپورتال در مقابل او مقاومتی نامرئی از خود نشان داد و سپس، پروفسور تال، بدون هیچ اثری، ناپدید گشت.
سکوت سنگینی در کلاس حاکم شد اما طولی نکشید که بقیه به تبعیت از کوین و تدی اش امیرهوشنگ راهی آن سوی پورتال شدند. با گذر از پورتال، دنیایی کاملاً متفاوت، با رنگها و بوهای غریب، پیش روی لاکرتیا و بقیه دانشآموزان گشوده شد. هوایی سنگین و نمناک، که بویی غریب از خاک مرطوب و چیزی شبیه به فلز پوسیده داشت، ریههایشان را پر کرد.
-به سرزمینِ لولوخورخورهها خوش آمدید، عزیزانم!
پروفسور تال با خونسردیِ همیشگیاش گفت، صدایش در فضای وسیع اکو شد. در همان حال که لبخندی کج بر لبانش داشت، پالتوی جادوگریاش، که یک لحظه پیش بادمجانی بود، حالا به رنگِ نارنجیِ آتشین درآمده بود و نوارهایی از بنفشِ تیره در حاشیههایش موج میزد. او این را چنان بیخیالانه گفت، گویی ورود به قلمروِ موجوداتِ افسانهای که قرار بود کودکان را بخورند، برایش یک اتفاقِ عادی و روزمره بود. در اعماق ذهن پروفسور، اما، اندکی دلهره موج میزد. دلهرهای مبهم از اینکه مبادا یکی از شاگردانش شام امشب این موجودات شود و او بعداً در هاگوارتز به خاطر "سوق دادن دانشآموزان به کام لولوخورخورها" محاکمه، اخراج، و حتی بدتر از آن، از همان حقوق بخور و نمیرش هم محروم شود. اما این افکار مزاحم را به سرعت از سر راند؛ او یک دلقکِ تمامعیار و استاد بقا در هر شرایطی بود،دلقکی که سالها در سیرکِ زندگی آموخته بود چطور شکمش را سیر نگه دارد...
-اینا، همونایی ان که در کودکی، ننه باباتون یک مرحله قبل از اینکه به دمپایی متصل بشن ازشون برای تهدید شما استفاده میکردن! لولوخورخورهها!
کوین، در حالی که جناغ نداشتهی امیر هوشنگ را با دندانهای کوچکش میجوید، با چشمانی گرد شده زمزمه کرد:
-دشت نکنی دماغت، لولو میاد شراغت! پروفشور، یعنی مامانم راشت میگفت که اینا کِیک نیشتن، واگعین؟
-معلومه که واقعین کوین!
پروفسور تال با اطمینان سر تکان داد، نگاهش به افق دوخته شده بود. آنها در دامانِ یک کوهِ تقریباً بلند پنهان شده بودند. کوه، خودش از جنسِ استخوانهایِ چیده شدهیِ حیواناتِ ناشناخته بود؛ استخوانهایی که زیر فشار بادهای غریب این سرزمین، با هر وزش، صدایِ "قژقژِ" وهمانگیزی از خود در میآوردند، انگارکه موجوداتی که متعلق به آنها بودند، هنوز هم در آنجا زندهاند و در تلاش برای رهایی از این اسارتِ سنگیاند. از بالای این کوهِ استخوانی، منظرهی عجیبی پیش رویشان بود: دشتی وسیع که تا چشم کار میکرد، کشیده شده و اکنون پوشیده از نه غولِ تشنِ متحرک بود؛
-وقتشه شما رو با اهالیِ این سرزمینِ پرتلاطم یا بهتره بگم این گله ی منحصر به فرد آشنا کنم آشنا کنم!
پروفسور با چوبدستیاش به ترتیب به سمت هر یک اشاره کرد، صدایش در عین جدیت، اندکی طنزی سیاه را با خود حمل میکرد:
-اولین نفر، استخوان قرچ و قروچ خواره که علاقه عجیبی به غضروفهای ترد و مفصلهای تازه داره. دومی، گوشت قلنبه خوره، همونطور که از اسمش پیداست، عاشق تودههای گوشتیِ آبدار است. اون یکی، با اون گردنِ درازش، خرخره لمبانه، متخصص بلعیدن بدونِ جویدن! بعدی، بچه جو که توی جویدنِ مغزِ استخوانِ بچه ها مهارت بینظیری داره. کناریش، آدم چسبه که ترجیح میده طعمهاشو زنده و چسبناک، با خودش بکشه تا تازه بمونه. اون دو نفرِ دیگه هم، دختر له کن که... خب، وظیفه ش کاملاً مشخصه، و خون تو شیشه کن که استاد مکیدن خون تا آخرین قطره ست. و در نهایت، اون لاغر مردنی که مشغولِ تیز کردنِ ناخناش رویِ صخره ست، گوشت چلانه که دوست داره گوشت قربانیو تا آخرین قطره عصارهاش بچلونه و البته، عضو نهم، شاگرد قصاب که اونم اینجاست، ولی یکم اون ور تز داره ساطورشو تیز میکنه!
بعد، گلویش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد. چهرهاش کمی جدیتر شد،انگار داشت وارد بخش حساستری از روایت میشد.
-قبل از اینکه این نه تا به دنیا بیان، پدرشون ابو لولو، مادرشونو با این بارِ گرانِ نه قلو، تنها گذاشت و ناپدید شد. و وقتی که این نه لولویِ گرسنه، سرانجام چشم به جهانِ هستی گشودند، مادرشونم برای اینکه به جوونیِ از دست رفتهاش برسه، اینارو ول کرد و رفت.
گابریلا با ناباوری پرسید:
-مگه گربهان که بعد از تولد مامان باباشون ولشون کردن؟
پروفسور تال لحن جدی تری به خود گرفته بود:
-نه گابریلا، گربه نیستن

اما... والدینِ گربهصفتی داشتن! و متأسفانه، این گربهصفتی، یجورای تو ژنهایِ این نه لولویِ ول هم به ارث رسیده. اینا از همون بدو تولد، با حسِ رها ول شدگی و گرسنگیِ سیریناپذیری به دنیا اومدن. گرسنگیای که هیچوقت تموم نمیشه
او کمی مکث کرد و با لحنی که رگههایی از طنز سیاسی در آن بود، ادامه داد:
-و با وجودِ تمامِ تلاشهایِ دولتِ انگلستان، بله، بله، همون دولتِ محترم که به رفاهِ تمامِ موجوداتِ دنیا فکر میکنه و دستِ کمکش به این سرزمینهایِ دورافتاده هم رسیده، به این لولوها هر از گاهی تخم کدو خیاریِ خام میداد تا بخورن و به شکارِ بچهها نرن، اما این نه لولویِ ول، هیچ وقت سیر نشدن. به قول خودشون: 'تخم کدو خیاری، هر چقدم که مقوی باشه، مزه بچه ی آدمارو نمیده.' و به همین خاطرم هست که در سراسرِ دنیا، به شکارِ بچهها میرن، به دنبالِ چیزایی هیچ وقت تو وجودشون پر نمیشه. به دنبالِ توجه... و البته، یک وعدهی غذاییِ کامل!
و سپس، در حالی که دستش را رویِ چانهاش میکشید و با نگاهی موشکافانه به لولوها خیره شده بود، ادامه داد:
-البته، هر لولویی سلیقهی خاص خودشو داره. مثلاً، 'شاگرد قصاب' معتقده بچههایِ آسیایی، به خصوص اونایی که از حوالیِ سیبری یا مناطقِ سردسیرِ روسیه میان، به خاطر بافتِ چربیِ مناسب، گوشتِ خوشمزهتری دارن و هضمشون آسونتره. 'آدمچسب' بیشتر به بچههایِ مناطقِ گرمسیری علاقه داره، چون فکر میکنه پوستشون نازکتر و راحتتر کنده میشه و طعمِ شیرینتری دارن. و 'دخترلهکن'... خب، اسمش که... و اونم سلیقههای خاص خود...
لاکرتیا با قیافهای به هم فشرده و گیج، که نشان از سردرگمیاش داشت، پرسید:
-چرا هیچ وقت سراغِ ما نیومدن؟ اگه اینا واقعیان، چرا هیچ وقت کسیو نبردن؟ ما که همیشه بچههای خوبی نبودیم
پروفسور تال لبخند کج ومعوجی تحویل لاکرتیا داد، لبخندی که گوشههای چشمانش را چروکید و او را کمی مرموزتر نشان میداد.
-چون صدای هیچکسو نشنیدن، یا شاید بهتره بگم، هیچکس نتونسته با زبانِ خودشون صداشون کنه
لیلی با هیجان پرسید:
-خب چرا؟ زبونشون چطوریه؟
پروفسور تال نفسی عمیق کشید،
-عزیزانم، یادتونه گفتم این لولوها از بدو تولد رها ول شدن؟ اینا اینجا بزرگ شدن، جایی که هیچکس حرفشونو نمیفهمه البته اگر کسی وجود داشته باشه! و چون والدینشون اینا رو 'وِل' کردن، این سرزمین برای اینا شد سرزمین 'وِل وِل ها'. و همینطور، خودشونم شدن ول ول
او ادامه داد:
-اما ازونجایی که ماگلا و حتی جادوگرا هم نتونستم معنای قابل فهمی برای ول ول پیدا کنن به مرور اونو به لولو تغییر دادن. پس در واقع، 'لولو' یک کلمهی عامیانه اس که ما براشون به کار میبریم، در حالی که اسم واقعیشون 'وِل وِل' عه
پروفسور چشمانش را کمی تنگ کرد و با جدیت افزود:
-و دقیقاً به همین دلیل، زبونِ اینا کاملاً برعکسِ زبونِ ماعه. یه قرینه تمامعیار. برای اونا، هر چیزی که ما میگییم، به معنایِ عکسِشه
رودریک، که حالا حسابی گیج شده بود، سرش را خاراند و پرسید:
-برعکس؟ یعنی چی؟
-یعنی، اگر بخواید به یه لولو بگید 'لولو بیا'، باید بگویید 'ول ول ایب'! و همینطور الی آخر. هر کلمهای که میخواید به زبونِ ما بگیید، اول برعکسش کنید
پروفسور تال این را گفت و پوزخند عجیبی زد.
-این یه زبون عالی برای در امون موندن از شر ایناست، مگر نه؟ اینجوری هیچ کس ناخواسته، یک لولو را به سمتِ خودش نمیکشه
درست در همین لحظه، کوین که تا آن لحظه ساکت بود و به نظر میرسید به دقت به توضیحاتِ پروفسور گوش میدهد، ناگهان چشمانش از ذوق برق زد. با صدایی بلند و هیجانزده، فریاد زد: "ریما گنشوه ول ول وراه نیبب!
(امیر هوشنگ لولو هارو ببین)
سکوتِ وحشتناکی بر دشت حاکم شد. آنقدر سنگین که حتی باد هم از وزیدن ایستاد و برگها رویِ شاخهها بیحرکت ماندند. استخوانقرچقروچخور که داشت با لذت به غضروفهای یک پستاندارِ ناشناس ور میرفت، ناگهان آن را از دستانش رها کرد. گوشتقلنبهخور لقمهی چرب و نرمش را از دهانش انداخت و خرخرهلمبان، کدو خیاری گندیدهاش را که برای وقت گذرانی میجوید، رها کرد . هر سه لولو، با سرعتی غیرقابل تصور، به سمتِ کوین و بقیه چرخیدند.
و در میانِ آنها، موجودی با چشمانی سرخِ گداخته و دهانی که پر از دندانهایِ شیشهایِ تیز و برنده بود، با سرعتی بیسابقه، از سایرین پیشی گرفت: خونتوشیشه کن! او که به سادگی به نظر میرسید بویِ ترسِ کوین را در هوا استشمام کرده ، با جست و خیزهایِ بلند و قدمهایِ گربه وار، به سمتِ آنها میآمد، با هر پرش او حداقل بیست و سه متر و نیم را در یک چشم به هم زدن طی میکرد. پروفسور تال، که انگار تنها کسی بود که از این اتفاقِ ناگهانی و فاجعهبار شوکه نشده بود، با خونسردیِ کمنظیری گفت:
-بسیار خب!اینم از لولوشناسی امروز،به نظر میرسه باید ادامه کلاسو به جلسهی بعد موکول کنیم
و قبل از اینکه لاکرتیا و لیلی بتوانند حتی جیغ بزنند، دستش را به سرعت و با حرکتی موزون حرکت داد. پالتویِ بادمجانی اش با یک برق خیرهکننده، به رنگِ سبزِ زمردی در آمد و پورتالی لوزیشکل، درست در پشتِ سرشان، با سرعتِ نور باز شد. دهانهی پورتال میلرزید و هوایِ اطراف را به درونِ خود میکشید.
-بیاین! سریع باشین
پروفسور تال این را گفت، و با یک فشارِ ناگهانی، همهی آنها را به داخلِ پورتال هل داد. "خونتوشیشه کن" تنها چند قدم با آنها فاصله داشت و دندانهایِ کربنی اش زیرِ نورِ کبودِ آسمان برق میزد؛ برقِ دندانهایی که هر لحظه نزدیکتر میشدند. لبهایش به لبخندی شوم کش آمده بود و بویِ خونِ تازه را از دور حس میکرد. اما درست در لحظهای که دستِ دراز و استخوانیاش به سمتِ کوین دراز شد، پورتال با یک صدای خشک و کوبنده بسته شد.
و اینگونه شد که ارادت خونآشامهای حاضر در جمع به پروفسور تال، بیش از پیش شد، چرا که حالا شخصاً این فرصت را یافته بودند تا روشهایِ نوینِ خون تو شیشه کن را در "تهیهی خون تازه" مشاهده کنند...