wand

روزنامه صدای جادوگر

wand

پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 18:56
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
ملانی و لورا از میان راهروهای پرپیچ‌وخم و کم‌نور عبور می‌کردند. هر قدم لورا، سنگین‌تر از قبل برداشته می‌شد. احساس می‌کرد هوای اطرافش غلیظ‌تر شده و هر نفسش، تبدیل به تقلایی شده برای زنده‌ماندن. ملانی، بی‌توجه به پریشانی لورا، با لبخندی که حالا بیشتر به ماسک شباهت داشت تا حالت واقعی صورت، جلوتر می‌رفت.

ناگهان، از انتهای یکی از راهروها، صدایی آرام و متفکر به گوش رسید.
-اوه، لورا! ملانی! چه عجب، این وقت شب!

لاکرتیا از دل سایه‌ها بیرون آمد و در سکوت به لورا و ملانی نزدیک شد و نگاهش به سرعت بین دست باندپیچی شده لورا و لبخند ثابت ملانی چرخید.لورا با دیدن لاکرتیا، پوزخند ریزی زد که اگر لاکرتیا زیاد توجه نمیکرد، با حرکت نور کم جان اطراف روی صورتش اشتباه میگرفت.
-لاکرتیا! ما... ینی ملانی داشت زخم دست منو می‌بست.

صدایش کمی لرزید، اما سعی کرد خودش را کنترل کند.لاکرتیا ابرویی بالا انداخت.
-بله، می‌بینم. اما چرا توراهروی منتهی به بخش ممنوعه؟فکر نمی‌کردم علاقه خاصی به گیاهای سمی یا کتابای باستانی داشته باشین، یا شاید هم... چیز دیگه‌ای؟

نگاه معنی‌دارش روی ملانی ثابت ماند.ملانی خنده‌ای سرد سر داد.
-لاکرتیا، تو همیشه درگیر حدس و گمانای عجیب و غریبی. ما فقط دنبال یه جای خلوت بودیم تا لورا راحت‌تر باشه.

لاکرتیا سرش را به آرامی تکان داد، اما چشمانش از روی ملانی برداشته نمی‌شد.
-البته. منطقی به نظر می‌رسه. ولی... زخم دست لورا اونقدر وخیمه که نیاز به این همه خلوت داشته باشه؟چرا احساس می‌کنم هوای اینجا سنگین‌تر از همیشه شده؟ انگار یه چیز نامرئی نفستو می‌گیره.

لورا از اشاره لاکرتیا به سنگینی هوا، جان گرفت. این دقیقا همان چیزی بود که خودش حس می‌کرد. او به لاکرتیا خیره شد، سعی داشت با نگاهش تمام ترسش را منتقل کند.ملانی قدمی به سمت لاکرتیا برداشت.
-لاکرتیا، بهتره سرت تو کار خودت باشه. ما که مزاحمت ایجاد نکردیم.

لحنش دیگر گرم نبود، بلکه رگه‌هایی از تهدید در آن پنهان بود.لاکرتیا عقب نرفت.
-مزاحمت؟فقط یه کنجکاوی سادس!ملانی کی بهتر از تو گیاهای دارویی رو مشناسه، خب این راهرو... می‌دونی که، اینجا جاییه که مهر گیاه رو نگهداری می‌کنن، که نه تنها صداش میتونه کشنده باشه، لمسشم می‌تونه اثرات عجیبی روی ذهن و بدن بذاره. مخصوصاً وقتی به درستی محافظت نشه... یا شاید، از قصد، محافظت نشده باشه؟

لورا با شنیدن نام مهر گیاه نفسش در سینه حبس شد. سرگیجه‌اش تشدید شد. آیا دلیل این حال بد، این گیاه بود؟ یا چیزی فراتر از آن؟ملانی لبخندش محو شد.
-داری زیاده‌روی می‌کنی لاکرتیا. لورا، بیا بریم. این بحث هیچ فایده‌ای نداره.

و مچ دست لورا را محکم گرفت.اما لاکرتیا دستش را بالا برد.
-صبر کن ملانی. فقط یه سوال دیگه. لورا، وقتی ملانی دستت رو پانسمان می‌کرد، حس می‌کردی دستاش چقدر سرده؟

لورا بهت‌زده به لاکرتیا نگاه کرد، چشمانش پر از التماس بود. او نمی‌توانست حرف بزند، اما نگاهش همه چیز را فریاد می‌زد. لاکرتیا پیام را گرفت. نگاهش به ملانی برگشت.
آخرین کلمه، مانند شمشیر بران، سکوت راهرو را شکست.ملانی دیگر نمی‌خندید. لبخندش به کلی از صورتش رخت بربسته بود و جای آن را حالتی از خشم سرد و بی‌رحمی گرفته بود.چشمانش، که لحظه‌ای قبل بی‌روح به نظر می‌رسیدند، حالا با درخشش کدر و خطرناکی به لاکرتیا خیره شده بودند. گویی چیزی تاریک و باستانی از خواب برخاسته بود. هوای راهرو به طرز غیرقابل تحملی سنگین شده بود مانندسرمایی عمیق که تا مغز استخوان نفوذ می‌کند. این یک شروع نبود، بلکه اعلام جنگی تمام‌عیار بود...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Only Raven


پاسخ: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 17:25
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
ملانی، گودریک-آستریکسو به سختی از لونا جدا می‌کنه و به سمت گوشه‌ ی خلوت‌تر تالار می‌کشونه، جایی که به نظر میرسید سعی در انجام یک مراسم جن‌گیری داره. شروع به زمزمه کردن وردها و نشونه‌هایی می‌کنه که لیلی از روی کتاب‌های باستانی ریونکلاو براش میخوند، به امید اینکه روح گودریک-آستریکسو به تنظیمات کارخونه برگردونه. در واقع در تلاش بود تا شعله‌ی قرمز شجاعت رو در گودریک-آستریکس بیدار کنه، اما در قلب تالار آبی و برنزی ریونکلاو، هیچ چیز قرمزی برای الهام گرفتن پیدا نمی‌شد که بتونه ذات گریفیندور رو توش زنده کنه. ملانی با ناامیدی به اطراف نگاه می‌کرد که در همین حین، لاکرتیا با چشمایی که طبق معمول برق شیطنت‌آمیزی داشت و لبخندی که ابروی راستشو به طرز مشکوکی بالا می‌برد، پاورچین‌پاورچین به سمت موزهای آویزون دابی رفت. قدماش اونقدر آروم و بی‌صدا بود که حتی گابر هم متوجه حضورش نمی‌شد. دستش با احتیاط تمام به سمت یکی از موزها دراز شد ولی ناگهان شرارت ذاتیش هم گل کرد! با یه حرکت برق‌آسا، موزو از چنگ دابی قاپید و شروع به وول خوردن به قصد رقصیدن کرد، در حالی که با صدای بلندی آواز می‌خووند:
- تکنیکارو بلدی تو، تاکتیکی و کلکلی تو

در حال چرخیدن و رقصیدن بود که ناگاه بردلی-روونا، که از تعقیب و گریز نفس‌گیر با گابریلا خسته شده بودن و حالا نفس‌نفس می‌زدن، با دیدن موجود دائم التحرک، به خودش میاد .
- بچه بیا پایین سرمون درد گرفت
لاکرتیا، که از حرص خوردن گابر و بردلی-روونا لذت توصیف ناپذیری برده بود، شروع به وول خوردن کرد و سعی می‌کرد از چنگشون فرار کنه و دوباره به سمت موزها بره چون به عقیده نویسنده نمیشه با یکی رقصید که! اما این دو نفر بالاخره بهش غالب شده و راه فرار را بر او بستند.
-جد بزرگوارمون که منو اینجوری حبس نمیکنه، میکنه؟

بردلی-روونا، یک موز را به سمت لاکرتیا پرت کرد. لاکرتیا بعد از گرفتنش می‌خواست گاز بزنه، ولی بازم چهره‌اش درهم رفت و با لحنی از خود راضی ای اعتراض کرد:
-!Yazık، موز خالی؟ من پارفی ماست می‌خوام!اینجوری که مزه نمیده

همین جمله کافی بود تا بردلی- روونا، باعصبانیت به گابریلا خیره و گابر هم به تبعیت روی لاکرتیا متمرکز بشه.
- پارفی ماست؟ بچه جان هنوز اون بالایی که! بیا پایین باب..اهم... مامان جان

اما لاکرتیا که عزم جزم کرده بود تا به پارفیش برسه، پاشومحکم به زمین کوبید و با قیافه‌ای مصمم و چونه پایین‌افتاده گفت:
-نمی‌خوام! موز خالی حال نمی‌ده

در این لحظه، بازم نگاه‌های سنگین ملت گریفیندوری، که از گوشه‌ای از تالار با حالت مبهوت و شگفت‌زده نظاره‌گر این صحنه بودن، به سمت لاکرتیا چرخید. گابریلا، با دیدن این صحنه و برای جلوگیری از به غارت رفتن ذخایر هله هوله ریونکلاو جهت ساکت و سرگرم کردن کودکان ریونی از جمله لاک، سریعاً دستشو روی دهان لاکرتیا گذاشت و زیر گوشش زمزمه کرد:
- هیس! ساکت باش دیگه! یه امشبو صبر کن گریفیندوری‌ها برگردن، ماستارو قبل ازینکه بیان قایم کردیم

بردلی-روونا، با نگاهی عمیق و معنی‌دار به سمت گودریک-آستریکس برگشت:
-می‌بینی، گودریک؟ نوادگانمان به چه روزی افتاده‌اند؟

گودریک-آستریکس، که هنوز به تنظیمات کارخونه برنگشته بود و در دنیای بینابین گودریک و آستریکس سیر می‌کرد، با لبخند عجیبی دستشو دور گردن بردلی-روونا انداخت و با لحنی مرموز زمزمه کرد:
- نواده رو بی‌خیال بانو! اینجا چیزای بهتری برای انجام دادن هست!
و بعدنزدیک گوش بردلی-روونا شد و با صدایی آروم‌تر ادامه داد:
-مثل اینکه چقدر آبی به شما میاد

بردلی-روونا، در اون لحظه، اسنیچ بردلی را از جیبش بیرون آورد و می‌خواست باهاش ضربه‌ای به گودریک-آستریکس بزنه، اما قبل از اینکه بتونه از خجالتش در بیاد، گابریلا، که عصبانیتش سر به فلک کشیده بود، دمپایی‌ شو درآورد و با قدرتی مافوق جادویی، اونو درست روی جناغ گودریک-آستریکس فرود آورد.

-آخخ، یا اکثر مرلین زاده(بر وزن امام زاده) های در حال تاسیس
فریاد گودریک-آستریکس تو تالار می‌پیچه و بالاخره روح گودریک بیدار شده و گودریک- آستریکس بلافاصله به تنظیمات کارخونه برمی‌گرده و ملت ریونی ظاهرا به ارامش نسبی دست میابن که گویا خیلی هم طول نمیکشه. گودریک-آستریکس با چشمای گیج و صورت گلگون، به گابریلا خیره می‌شه و با داد و فریادش تالارو به لرزه میندازه:
-تو را با ما چه مشکلی است ای نواده‌ی روونا؟! نواده هم نوادگان قدیم

لاکرتیا، که انگار از هیچ فرصتی برای شیطنت نمی‌گذشت، بازم وسط پرید و با چشمای براق از کنجکاوی پرسید:
-مگه قبلاً هم شما رو احضار کرده بودن؟

گودریک-آستریکس، که حالا چند تار موی مشکی پرکلاغی‌اش روی پیشونیش افتاده و تیپ روونا کشی به خودش گرفته بود،به لاکرتیا نگاه کرد و گفت:
-چطور مگه؟

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/8/16 17:31:28
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/8/16 19:09:07
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/8/16 19:12:49
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/8/16 19:45:04
Only Raven


پاسخ: ایده‌پردازی قالب سایت
ارسال شده در: پنجشنبه 15 آبان 1404 12:03
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
درود
اول از همه، از مدیران فنی سایت جادوگران صمیمانه تشکر می‌کنم بابت زحمات و تلاششون در نگه‌داری این پناهگاه هواداران هری پاتر؛

حالا میریم سراغ ایدها: اول، برای افزایش جذابیت بصری سایت، پیشنهاد می‌کنم از تصاویر متحرک (مثل GIFها) استفاده بشه – این عناصر می‌تونن به تعامل بین کاربرا و سایت عمق بیشتری ببخشن، چون نه تنها توجه کاربر رو جلب می‌کنن، بلکه کمک می‌کنن محتوای متنی با عناصر پویا ترکیب بشه و حس واقعی‌تری از دنیای جادویی ایجاد کنه. مثلاً توی بخش روزنامه صدای جادوگر، می‌شه از انیمیشنایی استفاده کرد که تیترا فید این بشن یا افکتایی که شبیه روزنامه‌های متحرک فیلم‌ها باشن،(این جذابیت بصری میتونه بیشتر قسمتای سایتو پوشش بده) اینطوری کاربر احساس می‌کنه بخشی از دنیای داستان رو تجربه می‌کنه و زمان بیشتری صرف سایت می‌کنه.
 
تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده




 
ایده دوم مربوط به دسترسی روی موبایل‌هاست: سایت روی صفحه‌های بزرگ عالی عمل می‌کنه، ولی روی دستگاه‌های کوچیکتر ممکنه بعضی المان‌ها مثل لیست‌های طولانی پستا فشرده به نظر برسن یا نیاز به اسکرول افقی داشته باشن، یه تنظیم جزئی برای تطبیق با اندازه‌های مختلف صفحه می‌تونه این رو صاف کنه و مطمئن بشه که کاربران موبایل هم بدون دردسر محتوا رو مرور کنن، چون بخشی از بازدیدکننده‌ها از گوشی استفاده می‌کنن.

و اینکه در نهایت میخواستم بدونم آیا امکان همکاری و مشارکت با بخش فنی سایت برای کد نویسی وب و ... وجود داره؟

افرادی که لایک کردند

Only Raven


پاسخ: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: پنجشنبه 15 آبان 1404 10:16
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده



- باااز... باز باز باز باز
- باز منو کاشتی رفتی تنها گذاشتی رفتی... باز منو کاشتی رفتی تنها گذاشتی رفتی!

ملت توجه‌شون به لاکرتیا جلب می‌شه که کوین به بغل داره می رقصه. لاکرتیا با چشم‌هایی که از شیطنت برق می‌زنه، در حالی که دست کوین روگرفته و به ریتم آهنگ ناموزونش بالا و پایین می‌پره، فریاد می‌زنه:
- شجاعا باید برقصنن! دوئل چیه؟ روحیه بگیرید! دیسکو پارتی بهتر از مرگ و میره

بردلی-روونا تا میاد مخالفت خودشو اعلام کنه که این چه مسخره‌بازی‌ایه و قرار بود دوئل واقعی باشه، ناگهان چشمش به حرکت برق آسای لاکرتیا می‌افته. لاکرتیا بی‌درنگ، خنجر تزئینی اما تیز گابریلا رو از کمربندش قاپ می‌زنه.
گابریلا که از این بی‌درنگی و بی‌فکری لاکرتیا دهنش باز مونده بود، فقط تونست کلمه‌ی "خنجرم" رو زیر لب زمزمه کنه.

لاکرتیا در حالی که کوین رو با یه دست بغل کرده بود، با دست دیگه خنجرو توی هوا می‌چرخوند و با ریتم آهنگ ناموزونش شروع می‌کنه به رقص چاگو! نور خنجر توی فضای تالار می‌درخشه و کوین با چشم‌های گرد و کنجکاو به این حرکت خطرناک لاکرتیا نگاه می‌کنه.

- اینم یه جور شجاعته! رقص با خنجر! کی حریف منه؟!
لاکرتیا با هیجان فریاد می‌زنه.
- دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رف

گابریلا که از عصبانیت سرخ شده بود و چشماش از حدقه بیرون زده، با چشم‌غره‌ی وحشتناک مخصوص خویش به لاکرتیا خیره می‌شه. لاکرتیا که وارد فاز دیگه ای از رقصیدن شده بود، ناگهان احساس می‌کنه که زیر نگاه غضبناک گابریلا یخ زده، خنجر توی دستش ثابت می‌مونه و کوین که از این سکوت ناگهانی تعجب کرده بود، سرشو بلند می‌کند و به لاک نگاه می‌کنه.

لاکرتیا، در یک لحظه از آن حظ نفسانی رها می‌شه، در عین حال اراده‌اش هم برای حفظ پرفورمنس در برابر چشم‌غره‌ی گابریلا، ستودنیه. چشم به چشم گابریلا میدوزه و با غروری تصنعی، سعی در نادیده گرفتن هشدار نهفته توی نگاه بنفشش می‌کنه. اما طولی نمی‌کشه که چشمش به جماعت گریفیندوری هم می‌افته. به گودریک-لورا که با حالتی بین شفقت و تأسف، سر تکون می‌ده و ملانی که با قیافه‌ای ماتم‌زده، در حال دیدن آینده‌ی تاریک گریون توی حرکات ناموزون لاکرتیا و خنجر توی دستشه. لاکرتیا سعی می‌کنه با یک چرخش ۳۶۰ درجه‌ی باشکوه این نگاه‌های آکنده از سرزنش رو هم نادیده بگیره، اما هنوز ۱۸۰ درجه‌ی چرخششو کامل نکرده، کوین هم از سرگیجه‌ی این حرکت ناگهانی به خود نیامده، ناگهان دستی خشن اما محکم، لاکرتیا رو متوقف می‌کنه. دستی که بوی موعظه می‌داد و ظاهراً متعلق به همان "پدر روحانی" بود که تا همین چند لحظه‌ قبل، در گوشه‌ای از تالار، به انتظار فرصت موعظه نشسته بود.
پدر روحانی با ردا و ریش مصنوعی کج و معوج شدش و قیافه‌ای عبوس و چوب‌دستی‌ عصای موساییش که به زمین کوبیده می‌شد، درست مقابل لاکرتیا ظاهر می‌شه. نگاهش، ترکیبی از اندوه، خشم و تأسف عمیق بود، انگار لاکرتیا، تمام زحماتش را برای هدایت جماعت به راه راست، با یک رقص چاگوی سخیف به باد داده است.

- کافیست ای خواهر!
پدر روحانی با صدایی که سعی می‌کند شبیه پدران روحانی باشد، فریاد می‌زند.
- این چه حرکتی بود؟ این چه نمایشی است؟ آیا نمی‌دانی این کودک معصوم، امانت مرلینی(بر وزن الهی) است؟

و بدین سان، چرخش انقلابی لاکرتیا، در همون ۱۵۰ درجه‌ی اول، متوقف می‌شه. خنجر از دستش بر کف تالار می‌غلته. کوین، که از این توقف ناگهانی ریتم، متعجب و گیج به اطراف نگاه میکنه، دستاشو به سمت لاکرتیا دراز می‌کنه...

افرادی که لایک کردند

Only Raven


پاسخ: کلاس‌های عملی هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 12 آبان 1404 19:52
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
درود بر آتامار، سری به جوخه بازرسی زدیم و از صفا سیتی سر در آوردیم.

افرادی که لایک کردند

Only Raven


پاسخ: جوخه‌ی بازرسی
ارسال شده در: دوشنبه 12 آبان 1404 19:48
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
گابریلا و مروپ، با گام‌هایی چنان محکم که بیشتر به رژه‌ی سربازان فاتح می‌مانست تا قدم زدن عادی، در طولانی‌ترین راهروی بی‌پایان هاگوارتز پیش می‌رفتند. راهرویی که در مقایسه با طول ردایشان، حقیر و کوتاه به نظر می‌رسید.
گابریلا، در اوج غرور و شعف، فرمان سالازار اسلیترین را که به او اختیارات کامل داده بود، کلمه‌به‌کلمه در ذهن مرور می‌کرد. ظاهراً هر بند آن، باده‌ای بود که او را مستِ برگزیدگی‌اش در غیاب سالار اسلیترین می‌ساخت. در این اثنا، مروپ مامان، طی یک حرکت نمایشی، انگشت اشاره‌اش را در سوراخ دسته‌ی یک ماهیتابه فرو برده و با نهایت دقت آن را حول محور نوک انگشتش می‌چرخاند. عملی که احتمالاً جزئی از فلسفه‌ی نظم و انضباط نوین مادرانه‌اش به حساب می‌آمد.
درست در همین لحظات سرنوشت‌ساز، گلرت گریندلوالد و لرد سیاه، با وقار و هیبت خاصی که امشب به خود گرفته بودند، از کلاس درس خارج شده و به قصد عبور از راهرو پا به آن گذاشتند که ناگهان پایشان به ردای بیست‌وشش‌متری گابریلا گیر کرد و پیش از آنکه فرصت کنند یادی از مرلین کنند، تعادل نداشته‌شان به‌هم خورد و به‌وسیله‌ی کله‌های مبارکشان، درهم‌پیچیدند. در یک لحظه، تمامی وقار و هیبت ساختگی‌شان هم دود شده و به هوا رفت و در کمال بی‌خبری، طعم زمین سنگی و ردای خاکی گابریلا و مروپ را چشیدند.

گابریلا، که همچنان غرق در شکوه راه رفتن خود بود، ناگهان احساس کرد پاهایش از حرکت باز مانده‌اند. هرچه تلاش کرد، نتوانست قدمی دیگر بردارد. با تعجب به عقب برگشت و گریندلوالد و لرد را مانند میخ‌های فرو شده در ردایش دید.
در این لحظه گلرت، با کلافگی، از ته تالار داد زد:
- ای بابا! گیر عجب تسترالایی افتادیم!

مروپ در کسری از ثانیه ماهیتابه را پایین آورد و با حالتی از غیظ و البته کمی خودشیفتگی محض، دهان باز کرد تا جوابی دندان‌شکن بدهد:
- خودت گیر عجب تسترالی افتادی

و غافل از این گل‌به‌خودی محیّرالعقول، لبخندی دندان‌نما تحویل پسرش، لرد ولدمورت، و البته گریندلوالد مبهوت داد. مروپ مامان، در حالی که هنوز لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب داشت، با دیدن چشم‌غره‌ای که از گلرت دریافت کرد، بلافاصله آن را به یک اخم تبدیل کرد و لب‌ولچه‌اش را جمع کرد. او نمی‌خواست کسی فکر کند که از وظایفی که سالازار به او واگذار کرده بود غافل شده، یا از اصول تربیتی فرزندش فاصله گرفته است. با صدایی خشن، که تالار طولانی را پر کرد، غرید:
- پسر مامان این ساعت با این آقا تو این راهرو چیکار داره؟

گریندلوالد، با قیافه‌ای که نشان از تلاشی مذبوحانه برای حفظ ظاهر و جمع‌وجور کردن اوضاع داشت، با لکنت و من‌ومن شروع به توضیح کرد:
- ببین مروپ خانوم... خب ماا... اهممم...

مروپ، بی‌وقفه و با لحنی برنده حرفش را قطع کرد:
- مامان از پسرش پرسید، نه از تو

لرد ولدمورت، با نگاهی زیرچشمی و پر از معنی به گریندلوالد، شروع به توضیح کرد:
- ای بابا... ننه جان، داریم از آنتریاک...

درست در همین لحظه، گریندلوالد به سرفه افتاد و لرد، در میان سرفه‌های گریندلوالد، جمله‌اش را تصحیح کرد:
- چیز، نه... از آنتراک بین کلاس‌ها استفاده می‌کنیم...

خوشبختانه جمله‌ی اول لرد و آن کلمه‌ی ممنوعه‌اش، به دلیل طولانی بودن راهرو و شدت سرفه‌های گریندلوالد، در هم پیچید و به گوش‌های تیز مامان نرسید.
درست در اوج این صحنه، صدای قاطع آلبوس دامبلدور از دیوارهای هاگوارتز به گوش می‌رسید که نوید پایان ساعات رسمی روز و آغاز شب را می‌داد:
- قال مرلین (ع):همانا شب را برای آنتریاک... اهمم... آرامش آفریدیم.از تمامی ناظمان، ناظران و حتی ناصران تقاضا می‌شود که به محل استراحت خود بروند. باشد که آرامش گرفته و رستگار شوید!

مروپ و گابریلا هم بی‌خیال شده و راهی دفتر سالازار گشتند تا کمی استراحت کنند. همین که وارد شدند، لاکرتیا با هیجان، به احترامشان بلند شد:
- سلام خانوم ناظم

گابریلا در جواب، با خستگی زمزمه کرد:
- سلام خانوم ناظر!

مروپ اما، که هنوز در چنگال ردای چاق‌وچور شده‌اش دست‌وپا می‌زد، فریاد زد:
- جمع کنین این ناظر ناصرتونو! عوضش بیاید کمکم کنید اینو درارم

لاکرتیا و گابریلا، با نگاهی معنی‌دار به یکدیگر، برای کمک به مامان دست‌به‌کار شدند؛ هنوز کامل مامان را از چنگال ردا آزاد نکرده بودند که بویی سنگین و شیرین، اما عجیب‌وغریب، مشامشان را پر کرد. بویی که از گوشه‌ی دوم دفتر شش ضلعی سالازار می‌آمد. مامان که حالا حس ششم مادرانه‌اش به وضوح فعال شده و بر حس خفگی ناشی از ردا غلبه می‌کرد، دنبال منشأ بو گشت. بالاخره، ورودی بو را از یک دریچه‌ی مخفی در دفتر پیدا کردند. دریچه را کنار زده و مامان و ماهیتابه، جلوتر از همه، وارد شدند.

هرچه در فضای تونل دودی ای که به ظاهر به یک دخمه ختم می‌شد جلوتر می‌رفتند، دود غلیظ‌تر و بوی حاصل از آن شیرین‌تر می‌شد. گابریلا، لاکرتیا و حتی مامان هم از این اسانس شیرین و خنک خوششان آمده بود و با تمام توان استشمام میکردند. تونل تنگ و تاریک تقریباً به پایان رسید و صداها واضح‌تر شد. مروپ مامان سعی داشت با ماهیتابه‌اش دود را کنار بزند، اما در میان آن هاله‌ی دود غلیظ، صدای هیجان‌انگیز بندوبساط غلیظ‌تر از هرچیزی به گوش می‌رسید. لاکرتیا می‌توانست صدای دامبلدور را بشنود که با نوایی از سر خوشی می‌خواند:
- سیخا تو کبابه... من حالم خرابه...

و بلافاصله صدای خش‌دار و سرخوش گریندلوالد که در فضا میپیچید:
- ناز نفست، دور دامبلت بگردم...

دودها بالاخره کنار رفت و مامان، روی دیوار مقابلش با حروف بزرگ و کج‌ومعوج کلمه‌ی «صفا سیتی» را دید. و بعد چشمانش را به سمت فردی که درست زیر آن نوشته نشسته بود، چرخاند.
-پسر مامان

لرد با چشمانی گشادتر از حالت عادی و گونه‌های سرخ در فضای مه‌آلود مادرش را دید و حالا علی‌رغم سرگیجه‌اش سعی داشت اوضاع را جمع کند:
- سام علیکم مامانم اینا... سام علیکم اینا و او...

همین جمله کافی بود تا مامان، با دیدن پسرش در آن وضعیت، غش کند و نقش بر زمین شود. لاکرتیا و گابریلا هم که اصلاً تحت‌تأثیر تنفس در آن فضای مه‌آلود قرار نگرفته بودند، با لبخندهای دندان‌نمای کجی که روی صورتشان نقش بسته بود، قدم به داخل دخمه‌ی «صفا سیتی» گذاشتند

افرادی که لایک کردند

Only Raven


پاسخ: شفابخشی جادویی
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 21:33
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
1. لاکرتیا، با احتیاط و قدم‌هایی آهسته، به سمت تخت دوم نزدیک شد. اسم بیمار روی تابلوی بالای تخت با خط درشتی نوشته شده بود: "Power God New Day" (قدرت‌الله نوروزی). او با پوزخندی محو با خودش فکر کرد:
-قدرت‌الله... آبله هم در برابر اسمت کم میاره

با وسواس فراوان، گوشه‌ی پتوی پلنگیِ روی بیمار را گرفت و به آرامی کنار زد. به جای یک مرد، با چهره‌ی زنی مواجه شد که به نظر می‌رسید در حالِ لذت بردن از یک چرتِ عصرانه دلپذیر است! چشمانش باز شد و با یک خمیازه‌ی عمیق کش و قوس آورد؛ خمیازه‌ای آنقدر کش‌دار و بی‌پروا که لاکرتیا تقریباً می‌توانست محتویات معده اش را هم تشخیص دهد! زن به طرز قابل توجهی درشت‌اندام و چاق بود و کاملاً با نام "پاور گاد" در تناسب بود! لاکرتیا با دقت صورت و گردن زن را بررسی کرد. زیر چشم‌ها، پشت گوش‌ها... هیچ اثری از بیماری، تب یا آن تاول‌های قرمز و بدشکل که پروفسور اینقدر روی آن‌ها تاکید کرده بود، دیده نمی‌شد. با خودش زمزمه کرد:
-عجیبه... چرا هیچ اثری نیست؟

آرامش مطلق در چهره‌ ی زن موج می‌زد؛ آرامشی که با وضعیت کلاس و وحشت لاکرتیا از ویروس در تضاد عجیبی بود. لاکرتیا ابتدا کمی جا خورده بود، با این حال از دیدن "قدرت‌الله" در قالب یک زن درشت‌اندام تعجب خاصی نکرد، نگاهی به اسم روی تابلو و بعد به چهره‌ی زن انداخت.
-ببخشید... خانم؟ شما... خانم نوروزی هستید؟

زن با صدایی خواب‌آلود غرید:
هن... آره؟

لاکرتیا که حسابی گیج شده بود، با لکنت پرسید:
-بیمار شمایی؟

زن لبخند پهنی زد:
اوه نه، مرلین رو شکر من کاملاً سالمم. فقط شوهرم بیچاره‌م اینجا بستریه. از شما چه پنهون دلم نیومد تنهاش بزارم، ولی نه که صندلی کنار تخت ممکنه ویروسی باشه، نتونستم روش بشینم. این شد که پاور جون رفت رو صندلی، منم گفتم تا تخت خالیه، یکم اینجا استراحت کنم
و با اشاره به مردی که با قیافه‌ای درهم و برهم، لاغر و باریک، روی یک صندلی تاشو، مچاله شده و از سرما و لرزش به خود می‌پیچید، ادامه داد:
-بیمار اصلی اونه!
یک لحظه، نگاه لاکرتیا به مرد لاغر و باریکی افتاد که روی صندلی مچاله شده بود. پوستش سرخ بود و لکه‌هایی شبیه تاول‌های ریز و چرکین روی گردن و دست‌هایش خودنمایی می‌کرد. او به وضوح می‌لرزید و هر چند وقت یک بار سرفه‌های خشک می‌کرد. قلب لاکرتیا برای لحظه‌ای فرو ریخت. شوک و وحشت تمام وجودش را فرا گرفت. اینها همان علائم واقعی بودند!

-مرلینا! اون تمام مدت اینجا نشسته بود و من داشتم اینو معاینه می‌کردم؟ تصویر تغییر اندازه داده شده

مرد که نگاه خیره‌ی لاکرتیا را دید، با صدایی که از کلافگی و کمی عصبانیت آمیخته بود، گفت:

بلاخره افتخار دادی به من نگاه کنی؟ بله! من مریضم! 'پاور گاد نیو دی' هم منم

لاکرتیا که به تازگی متوجه ماجرا شده بود و با کلافگی زمزمه کرد:
-خب چرا از اول نمی‌گین؟ من فکر کردم خانم بیمارن

مرد پوزخندی زد:
چون شما از اول نیومیدن سراغ من رفتید سمت خانمم! حالا که فهمیدی بجنب


لاکرتیا به سرعت تمام مشاهدات را در دفترچه‌اش یادداشت کرد، در حالی که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد. این اولین باری بود که به این نزدیکی یک بیمار آبله اژدهایی را می‌دید و اعتراف کرد که حتی با وجود 2 لایه ماسک هم، هنوز هم کمی احساس ترس می‌کرد...

نقل قول:
مشاهدات لاکرتیا (از معاینه‌ی پاور گاد نیو دی):


پوست به طرز شدیدی سرخ و ملتهب بود، به خصوص در نواحی گردن، صورت و دست‌ها.
لرزش‌های شدید و متناوبی داشت که نشان از تب بالا و ضعف عمومی بدن می‌داد. این لرزش‌ها به حدی بود که صندلی زیر پایش هم گاهی تکان می‌خورد.
لکه‌های کوچک و قرمزی به صورت پراکنده روی پوستش دیده می‌شد که در برخی نقاط برجسته‌تر و شبیه به تاول‌های ریز و تازه بودند. این تاول‌ها در مراحل اولیه‌ی رشد بودند و نشان می‌دادند که بیماری اخیراً شروع شده است.
رفتارش بسیار کلافه، عبوس، بی‌حوصله و به وضوح از موقعیت ناراضی بود. از درد و ناراحتی رنج می‌برد و حوصله‌ی توضیحات اضافی نداشت. مشخص بود که از اینکه همسرش روی تختش خوابیده و او را نادیده گرفته بودند، دلخور و خشمگین.کاملا راضی بود!
پاور از تب بالا و درد عمومی بدن شکایت می‌کرد و به شدت احساس خستگی و بی‌حالی داشت...
و درست بعد ازینکه خانم نوروزی چنان خمیازه ای کشید که تمام اکسیژن هوای اطراف بلعیده شد، لاکرتیا دفتر را بست و از اتاق خارج شد...



2. لاکرتیا، با ظاهری جدی‌تر از همیشه و دفترچه‌ی یادداشت به بغل، مامان را به اتاق معاینه‌ی درمانگاه هاگوارتز هدایت کرد. مامان، با چهره‌ای رنگ‌پریده و چشمانی بی‌فروغ، با اکراه روی تخت معاینه دراز کشید. تب و لرز امانش را بریده بود و سردرد وحشتناکی داشت.لاکرتیا نگاهی به چهره‌ی بی‌حال مامان انداخت.

-مامان جون، می‌دونی که آبله اژدهایی نیست، نیاز نیست خیلی نگران باشی!

مروپ با صدایی خفه نالید:
-می‌دونم لاک... این... اینم یه حقه جدید شوهر مامانه. می‌خواد منو از پا دربیاره

لاکرتیا با کلافگی توضیح داد:
-نه مامان. این آنفلوانزاست. یه بیماری ماگلی که هر سال میآد و می‌ره. الان هم موج جدیدش راه افتاده.

مامان چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد، طولی نکشید که ناگهان با وحشت از خواب پرید، نفس‌نفس می‌زد،دستش را روی قلبش گذاشته بود و در حالی که از وحشت، بدنش می‌لرزید، با صدای بلندی فریاد زد:
-وای نهههه! تامییییی! تااااام

لاکرتیا که مشغول یادداشت‌برداری از علائم اولیه (تب، لرز، سردرد، ضعف عمومی، سرفه) بود، با نگرانی پرسید:
-چی شد مامان؟ کابوس دیدی؟

مروپ، با چشمانی وحشت‌زده و صدایی که از ترس می‌لرزید، گفت:
-لاک مامان... خواب دیدم... خواب دیدم تام... شوهر نکبت مامان... با همون عفریته‌ی موخرمایی، سیسیلیا.. کنار هم بودن... می‌خندیدن... تام داشت برای سیسیلیا...

لاکرتیا برای لحظه‌ای سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد
-مروپ مامان، نگران نباش. فقط یه خوابه

-فقط یه خواب؟

مروپ از جا پرید
-اگه به واقعیت تبدیل بشه چی؟ نکنه الان اون عفریته پیش شوهر منه! من از همون روز اول می‌دونستم سیسیلیا چشم به زندگی من داره! الان هم که من مریض افتادم...

لاکرتیا آهی کشید. وقتش بود که از ابزار قانع‌کننده‌اش استفاده کند.
- مامان نباید بزار به واقعیت تبدیل شه!اگه نمی‌خواید این کابوس به واقعیت تبدیل بشه... اگه نمی‌خواید شوهر مامان بره سراغ اون سیسیلیا یا اون بیا...

مروپ با تمام توان نداشته اش، غرید:
-خب چی‌کار کنم لاک؟

-باید واکسن آنفلوانزا بزنید! همین الان!

لاکرتیا، با لحنی قاطع، واکسن را از جعبه مخصوصش بیرون آورد.

مروپ نگاهی به سوزن براق و ترسناک سرنگ انداخت.
-واکسن؟ این دیگه چه کوفتیه؟آخه تا وقتی معجون هست چرا با اینا! اصلا این چه ربطی به شوهر مامان و اون عفریته داره؟

لاکرتیا نزدیک‌تر رفت و با صدایی آرام و جدی، جملاتی را به زبان آورد که فکر میکرد اثر کند:
-واکسن نزنین، خوب نمیشین... شوهر جان چشم شمارو دور میبینه! از فرصت استفاده می‌کنه و می‌ره سراغ اون سیسیلیا! تازه... اگه مریض بمونید کی میخواد به لرد برسه؟ کی پنج صبح پاشه براش کله پاچه بار بزاره و لقمه بگیره؟

این جمله آخر، مانند شوک الکتریکی بود که به مامان وارد شده باشد. چشمانش گرد شد، انگار برق خفیفی از سر تا پایش را فرا گرفت. آن عفریته! پسرش! شوهروش!با تمام توان از جا بلند شد و با صدایی لرزان، اما مصمم گفت:
-لاک... حالا چیکار باید بکنم؟

لاکرتیا با لبخند پیروزمندانه‌ای سرنگ را بالا گرفت:
-همینو... بایدبزنی مامان

مامان، که تازه متوجه فرایند واکسن زدن شده بود، با خجالت پرسید:
_لاکرتیا... زشت نباشه؟ ما اینشکلی بخوابیم و این ماگلا آمپول بزنن؟ جلوی تو؟ من... من جلوی تام هم حتی

لاکرتیا با یک پوزخند شیطنت‌آمیز که فقط خودش قادر به تشخیص آن بود، گفت:
-زشت‌تر از این که مرلین نکرده سیسیلیا شوهر مامانو بدزده! بعدش هم، اینجا درمانگاهه. همه دمر می‌خوابن. شما فقط به لرد و باباش فکر کن!

مادر لرد سیاه، در نهایت تسلیم شد. با چشمانی بسته و لبی آویزان، دمر روی تخت خوابید. درد آمپول برایش قابل تحمل‌تر از کابوس‌های اون عفریته سیلیسیا و آینده‌ی پسر و شوهرش بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/7/29 17:54:07
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/7/29 17:54:59
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/7/29 17:56:52
Only Raven


پاسخ: ریاضیات جادویی
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 21:30
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
1.در بابِ چرایی این اصرارِ عجیب‌غریب برای همراه آوردنِ "لباسِ اضافی" جهتِ "سفر به سرزمین عجایب"، بنده به این نتیجه رسیدم:
اولاً، "سرزمین عجایب" یعنی جایی که هیچ‌چیزش شبیه به سرزمین ما نیست؛ از قوانین فیزیک گرفته تا بافت هوا(اصلا اگر فیزیکی وجود داشته باشد)! لباس‌های معمولی ما که از پنبه و ابریشم دنیای خودمان بافته شده‌اند، قطعاً نمی‌توانند در برابر این حجم از "عجیب‌غریبی" دوام بیاورند. مثلا ممکن است الیاف رداهایمان به ماده‌ای با چهار بُعد متغیر تبدیل شوند پس لباس اضافی اینجا نقش بیمه را بازی می‌کند، بیمه‌ای در برابر دگرگونی‌های ناخواسته که می‌تواند ما را به بخشی از یک اثر هنری انتزاعی متحرک آن سرزمین تبدیل کند!
ثانیاً، این لباس اضافی می تواند برای "آداب معاشرت" باشد. در دنیایی با کلاه دوزهای دیوانه و موجودات هفت‌دست‌و‌پا، پوشش عادی ما ممکن است بی‌احترامی تلقی شود یا حتی ما را به شام یک موجود کنجکاو تبدیل کند. با لباس اضافه می‌توانیم مثل یک آفتابپرست هوشمند، تغییر پوست بدهیم و خودمان را با هنجارهای (غیرعادیِ) آنجا وفق دهیم...


2.لاکرتیا به ابروهای پرفسور تال که از پشتِ بخارِ غلیظِ عینکش به سختی پیدا بود، خیره شد. قامتی بلند و لاغر داشت، طبق معمول پالتوی جادوگری اش که حداقل دو سایز برایش گشاد بود و به نظر می‌رسید که هر لحظه ممکن است در آن غرق شود را به تن داشت... ناگهان، یک جرقه در ذهنِ لاکرتیا روشن شد.
-آهان، فهمیدم!
با خودش فکر کرد.
-به همین سادگی... پروفسور، جسارتاً؟

صدایش، کمی بلندتر از نجواهای معمول کلاس، فضا را شکافت.
-آیا شکلِ لوزیِ این پورتال، ارتباطی با ابعادِ فیزیکیِ خودِ شما داره؟

ذاتا می خواست بگوید: یعنی، قدِ دو متری تون که به طرزِ شگفت‌انگیزی با عرضِ بسیار کمتون در تضاده؟اما کلمات را قورت داد و به همان سوال بسنده کرد.پروفسور تال، عینکش را بالا کشید و نگاهی معنی‌دار به لاکرتیا انداخت.
-نکته‌ی جالبیه لاکرتیا، اما کمی ساده‌انگارانه

صدایش مثل همیشه آرام و بی‌تفاوت بود و به خیال لاکرتیا پروفسور از زیرکی‌اش خوشش آمده بود.اما ذهنش، طبق معمول به یک "نتیجه‌گیریِ ساده‌انگارانه" قانع نمی‌شد. قانع شدن برای لاکرتیا اول مستلزم تحلیل مسئله از صد و یک روش موجود در ذهنش بود و بعد، شاید، قناعت! اگر هدف، عبورِ موجوداتِ کشیده و لاغری مثل پروفسور بود، پس تکلیفِ آن‌هایی که "پهنایِ بیشتری نسبت به طولشان" داشتند چه می‌شد؟نگاهش را به کوین داد که امروز یک خرسِ تدیِ بزرگ‌تر از خودش را حمل می‌کرد و از قضا، الان هم داشت با لذت سرِ خرسش را می‌جوید و تقریباً به شکلِ یک مربعِ کوچکِ خوشحال بود. و بعد به گادفریِ پهن و چهارشانه فکر کرد که به دیوار تکیه داده بود و کماکان خواب بود. آن‌ها چطور می‌خواستند از این شکافِ باریک عبور کنند؟ یا شاید، پورتال هوشمند بود و خودش را برای هر ورودی تنظیم می‌کرد؟ اما اگر اینطور بود، چرا از همان اول به شکلِ کشیده‌ی پروفسور ظاهر شده بود و نه مثلاً یک دایره یا مربع؟
ذهنش آنقدر غرق در "منطقِ هندسیِ پورتال‌ها" شده بود که متوجه نشد پروفسور تال، با یک اشاره‌ی آرامِ دست، تمام پنجره‌های کلاس را تاریک کرده است. نورِ خورشیدِ بعدازظهر، به ناگهان جای خود را به ظلمتِ مطلق داد. تنها منبعِ نورِ موجود، همان هاله‌ی بنفشِ پورتالِ لوزی‌شکل بود که حالا به مراتب درخشان‌تر شده بود و صدایِ وزوزِ خفیفی از آن به گوش می‌رسید؛ صدایی شبیه به میلیون‌ها زنبورِ غول‌پیکر که در هم فرو رفته باشند. هوا سنگین شد، انگارذراتِ معلقِ بنفش در فضا رقصیدند و بویی شیرین و فلزی در بینی لاکرتیا پیچید.

-عزیزانِ من، وقتِ رفتنه
صدای پروفسور تال این بار کمی حالتِ تهیج‌برانگیز داشت:
- امروز، ما نه فقط به یک مکانِ دیگه، بلکه به یک سیستم با قوانینِ کاملاً متفاوت سفر خواهید... خواهیم کرد

پروفسور با گام‌های بلند و کشیده‌اش، که همیشه کمی ناهمگون به نظر می‌رسیدند، به سمت پورتال حرکت کرد. پالتوی بادمجانی‌اش در پشت سرش، مثل یک پرچمِ کهنه و اسرارآمیز، موج برمی‌داشت و سایه‌های رقصانِ بنفش بر دیوارهای کلاس می‌انداخت. بدونِ هیچ مکثی، سرش را کمی خم کرد و از میانِ لوزیِ درخشان گذشت. برای یک لحظه، به نظر رسید پالتوی بادمجانی‌اش در کسری از ثانیه پهن‌تر شد، انگارپورتال در مقابل او مقاومتی نامرئی از خود نشان داد و سپس، پروفسور تال، بدون هیچ اثری، ناپدید گشت.
سکوت سنگینی در کلاس حاکم شد اما طولی نکشید که بقیه به تبعیت از کوین و تدی اش امیرهوشنگ راهی آن سوی پورتال شدند. با گذر از پورتال، دنیایی کاملاً متفاوت، با رنگ‌ها و بوهای غریب، پیش روی لاکرتیا و بقیه دانش‌آموزان گشوده شد. هوایی سنگین و نمناک، که بویی غریب از خاک مرطوب و چیزی شبیه به فلز پوسیده داشت، ریه‌هایشان را پر کرد.

-به سرزمینِ لولوخورخوره‌ها خوش آمدید، عزیزانم!

پروفسور تال با خونسردیِ همیشگی‌اش گفت، صدایش در فضای وسیع اکو شد. در همان حال که لبخندی کج بر لبانش داشت، پالتوی جادوگری‌اش، که یک لحظه پیش بادمجانی بود، حالا به رنگِ نارنجیِ آتشین درآمده بود و نوارهایی از بنفشِ تیره در حاشیه‌هایش موج می‌زد. او این را چنان بی‌خیالانه گفت، گویی ورود به قلمروِ موجوداتِ افسانه‌ای که قرار بود کودکان را بخورند، برایش یک اتفاقِ عادی و روزمره بود. در اعماق ذهن پروفسور، اما، اندکی دلهره موج می‌زد. دلهره‌ای مبهم از اینکه مبادا یکی از شاگردانش شام امشب این موجودات شود و او بعداً در هاگوارتز به خاطر "سوق دادن دانش‌آموزان به کام لولوخورخورها" محاکمه، اخراج، و حتی بدتر از آن، از همان حقوق بخور و نمیرش هم محروم شود. اما این افکار مزاحم را به سرعت از سر راند؛ او یک دلقکِ تمام‌عیار و استاد بقا در هر شرایطی بود،دلقکی که سال‌ها در سیرکِ زندگی آموخته بود چطور شکمش را سیر نگه دارد...

-اینا، همونایی ان که در کودکی، ننه باباتون یک مرحله قبل از اینکه به دمپایی متصل بشن ازشون برای تهدید شما استفاده می‌کردن! لولوخورخوره‌ها!

کوین، در حالی که جناغ نداشته‌ی امیر هوشنگ را با دندان‌های کوچکش می‌جوید، با چشمانی گرد شده زمزمه کرد:
-دشت نکنی دماغت، لولو میاد شراغت! پروفشور، یعنی مامانم راشت می‌گفت که اینا کِیک نیشتن، واگعین؟

-معلومه که واقعین کوین!

پروفسور تال با اطمینان سر تکان داد، نگاهش به افق دوخته شده بود. آن‌ها در دامانِ یک کوهِ تقریباً بلند پنهان شده بودند. کوه، خودش از جنسِ استخوان‌هایِ چیده شده‌یِ حیواناتِ ناشناخته بود؛ استخوان‌هایی که زیر فشار بادهای غریب این سرزمین، با هر وزش، صدایِ "قژقژِ" وهم‌انگیزی از خود در می‌آوردند، انگارکه موجوداتی که متعلق به آن‌ها بودند، هنوز هم در آنجا زنده‌اند و در تلاش برای رهایی از این اسارتِ سنگی‌اند. از بالای این کوهِ استخوانی، منظره‌ی عجیبی پیش رویشان بود: دشتی وسیع که تا چشم کار می‌کرد، کشیده شده و اکنون پوشیده از نه غولِ تشنِ متحرک بود؛

-وقتشه شما رو با اهالیِ این سرزمینِ پرتلاطم یا بهتره بگم این گله ی منحصر به فرد آشنا کنم آشنا کنم!

پروفسور با چوبدستی‌اش به ترتیب به سمت هر یک اشاره کرد، صدایش در عین جدیت، اندکی طنزی سیاه را با خود حمل می‌کرد:
-اولین نفر، استخوان قرچ و قروچ خواره که علاقه عجیبی به غضروف‌های ترد و مفصل‌های تازه داره. دومی، گوشت قلنبه خوره، همونطور که از اسمش پیداست، عاشق توده‌های گوشتیِ آبدار است. اون یکی، با اون گردنِ درازش، خرخره لمبانه، متخصص بلعیدن بدونِ جویدن! بعدی، بچه جو که توی جویدنِ مغزِ استخوانِ بچه ها مهارت بی‌نظیری داره. کناریش، آدم چسبه که ترجیح می‌ده طعمه‌اشو زنده و چسبناک، با خودش بکشه تا تازه بمونه. اون دو نفرِ دیگه هم، دختر له کن که... خب، وظیفه‌ ش کاملاً مشخصه، و خون تو شیشه کن که استاد مکیدن خون تا آخرین قطره ست. و در نهایت، اون لاغر مردنی که مشغولِ تیز کردنِ ناخناش رویِ صخره ست، گوشت چلانه که دوست داره گوشت قربانیو تا آخرین قطره عصاره‌اش بچلونه و البته، عضو نهم، شاگرد قصاب که اونم اینجاست، ولی یکم اون ور تز داره ساطورشو تیز میکنه!

تصویر تغییر اندازه داده شده


بعد، گلویش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد. چهره‌اش کمی جدی‌تر شد،انگار داشت وارد بخش حساس‌تری از روایت می‌شد.
-قبل از اینکه این نه تا به دنیا بیان، پدرشون ابو لولو، مادرشونو با این بارِ گرانِ نه قلو، تنها گذاشت و ناپدید شد. و وقتی که این نه لولویِ گرسنه، سرانجام چشم به جهانِ هستی گشودند، مادرشونم برای اینکه به جوونیِ از دست رفته‌اش برسه، اینارو ول کرد و رفت.

گابریلا با ناباوری پرسید:
-مگه گربه‌ان که بعد از تولد مامان باباشون ولشون کردن؟

پروفسور تال لحن جدی تری به خود گرفته بود:
-نه گابریلا، گربه نیستن اما... والدینِ گربه‌صفتی داشتن! و متأسفانه، این گربه‌صفتی، یجورای تو ژن‌هایِ این نه لولویِ ول هم به ارث رسیده. اینا از همون بدو تولد، با حسِ رها ول شدگی و گرسنگیِ سیری‌ناپذیری به دنیا اومدن. گرسنگی‌ای که هیچ‌وقت تموم نمی‌شه

او کمی مکث کرد و با لحنی که رگه‌هایی از طنز سیاسی در آن بود، ادامه داد:
-و با وجودِ تمامِ تلاش‌هایِ دولتِ انگلستان، بله، بله، همون دولتِ محترم که به رفاهِ تمامِ موجوداتِ دنیا فکر می‌کنه و دستِ کمکش به این سرزمین‌هایِ دورافتاده هم رسیده، به این لولوها هر از گاهی تخم کدو خیاریِ خام می‌داد تا بخورن و به شکارِ بچه‌ها نرن، اما این نه لولویِ ول، هیچ وقت سیر نشدن. به قول خودشون: 'تخم کدو خیاری، هر چقدم که مقوی باشه، مزه بچه ی آدم‌ارو نمیده.' و به همین خاطرم هست که در سراسرِ دنیا، به شکارِ بچه‌ها می‌رن، به دنبالِ چیزایی هیچ وقت تو وجودشون پر نمی‌شه. به دنبالِ توجه... و البته، یک وعده‌ی غذاییِ کامل!

و سپس، در حالی که دستش را رویِ چانه‌اش می‌کشید و با نگاهی موشکافانه به لولوها خیره شده بود، ادامه داد:
-البته، هر لولویی سلیقه‌ی خاص خودشو داره. مثلاً، 'شاگرد قصاب' معتقده بچه‌هایِ آسیایی، به خصوص اونایی که از حوالیِ سیبری یا مناطقِ سردسیرِ روسیه میان، به خاطر بافتِ چربیِ مناسب، گوشتِ خوشمزه‌تری دارن و هضمشون آسون‌تره. 'آدم‌چسب' بیشتر به بچه‌هایِ مناطقِ گرمسیری علاقه داره، چون فکر میکنه پوستشون نازک‌تر و راحت‌تر کنده می‌شه و طعمِ شیرین‌تری دارن. و 'دخترله‌کن'... خب، اسمش که... و اونم سلیقه‌های خاص خود...

لاکرتیا با قیافه‌ای به هم فشرده و گیج، که نشان از سردرگمی‌اش داشت، پرسید:
-چرا هیچ وقت سراغِ ما نیومدن؟ اگه اینا واقعی‌ان، چرا هیچ وقت کسیو نبردن؟ ما که همیشه بچه‌های خوبی نبودیم

پروفسور تال لبخند کج ومعوجی تحویل لاکرتیا داد، لبخندی که گوشه‌های چشمانش را چروکید و او را کمی مرموزتر نشان می‌داد.
-چون صدای هیچکسو نشنیدن، یا شاید بهتره بگم، هیچ‌کس نتونسته با زبانِ خودشون صداشون کنه

لیلی با هیجان پرسید:
-خب چرا؟ زبونشون چطوریه؟

پروفسور تال نفسی عمیق کشید،
-عزیزانم، یادتونه گفتم این لولوها از بدو تولد رها ول شدن؟ اینا اینجا بزرگ شدن، جایی که هیچ‌کس حرفشونو نمی‌فهمه البته اگر کسی وجود داشته باشه! و چون والدینشون اینا رو 'وِل' کردن، این سرزمین برای اینا شد سرزمین 'وِل وِل ها'. و همین‌طور، خودشونم شدن ول ول

او ادامه داد:
-اما ازونجایی که ماگلا و حتی جادوگرا هم نتونستم معنای قابل فهمی برای ول ول پیدا کنن به مرور اونو به لولو تغییر دادن. پس در واقع، 'لولو' یک کلمه‌ی عامیانه اس که ما براشون به کار می‌بریم، در حالی که اسم واقعی‌شون 'وِل وِل' عه

پروفسور چشمانش را کمی تنگ کرد و با جدیت افزود:
-و دقیقاً به همین دلیل، زبونِ اینا کاملاً برعکسِ زبونِ ماعه. یه قرینه تمام‌عیار. برای اونا، هر چیزی که ما می‌گییم، به معنایِ عکسِشه

رودریک، که حالا حسابی گیج شده بود، سرش را خاراند و پرسید:
-برعکس؟ یعنی چی؟

-یعنی، اگر بخواید به یه لولو بگید 'لولو بیا'، باید بگویید 'ول ول ایب'! و همینطور الی آخر. هر کلمه‌ای که می‌خواید به زبونِ ما بگیید، اول برعکسش کنید

پروفسور تال این را گفت و پوزخند عجیبی زد.
-این یه زبون عالی برای در امون موندن از شر ایناست، مگر نه؟ اینجوری هیچ کس ناخواسته، یک لولو را به سمتِ خودش نمی‌کشه

درست در همین لحظه، کوین که تا آن لحظه ساکت بود و به نظر می‌رسید به دقت به توضیحاتِ پروفسور گوش می‌دهد، ناگهان چشمانش از ذوق برق زد. با صدایی بلند و هیجان‌زده، فریاد زد: "ریما گنشوه ول ول وراه نیبب!(امیر هوشنگ لولو هارو ببین)

سکوتِ وحشتناکی بر دشت حاکم شد. آنقدر سنگین که حتی باد هم از وزیدن ایستاد و برگ‌ها رویِ شاخه‌ها بی‌حرکت ماندند. استخوان‌قرچ‌قروچ‌خور که داشت با لذت به غضروف‌های یک پستاندارِ ناشناس ور می‌رفت، ناگهان آن را از دستانش رها کرد. گوشت‌قلنبه‌خور لقمه‌ی چرب و نرمش را از دهانش انداخت و خرخره‌لمبان، کدو خیاری گندیده‌اش را که برای وقت گذرانی می‌جوید، رها کرد . هر سه لولو، با سرعتی غیرقابل تصور، به سمتِ کوین و بقیه چرخیدند.
و در میانِ آن‌ها، موجودی با چشمانی سرخِ گداخته و دهانی که پر از دندان‌هایِ شیشه‌ایِ تیز و برنده بود، با سرعتی بی‌سابقه، از سایرین پیشی گرفت: خون‌توشیشه کن! او که به سادگی به نظر می‌رسید بویِ ترسِ کوین را در هوا استشمام کرده ، با جست و خیزهایِ بلند و قدم‌هایِ گربه‌ وار، به سمتِ آن‌ها می‌آمد، با هر پرش او حداقل بیست و سه متر و نیم را در یک چشم به هم زدن طی می‌کرد. پروفسور تال، که انگار تنها کسی بود که از این اتفاقِ ناگهانی و فاجعه‌بار شوکه نشده بود، با خونسردیِ کم‌نظیری گفت:
-بسیار خب!اینم از لولوشناسی امروز،به نظر میرسه باید ادامه کلاسو به جلسه‌ی بعد موکول کنیم

و قبل از اینکه لاکرتیا و لیلی بتوانند حتی جیغ بزنند، دستش را به سرعت و با حرکتی موزون حرکت داد. پالتویِ بادمجانی اش با یک برق خیره‌کننده، به رنگِ سبزِ زمردی در آمد و پورتالی لوزی‌شکل، درست در پشتِ سرشان، با سرعتِ نور باز شد. دهانه‌ی پورتال می‌لرزید و هوایِ اطراف را به درونِ خود می‌کشید.

-بیاین! سریع باشین
پروفسور تال این را گفت، و با یک فشارِ ناگهانی، همه‌ی آن‌ها را به داخلِ پورتال هل داد. "خون‌توشیشه کن" تنها چند قدم با آن‌ها فاصله داشت و دندان‌هایِ کربنی اش زیرِ نورِ کبودِ آسمان برق می‌زد؛ برقِ دندان‌هایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. لب‌هایش به لبخندی شوم کش آمده بود و بویِ خونِ تازه را از دور حس می‌کرد. اما درست در لحظه‌ای که دستِ دراز و استخوانی‌اش به سمتِ کوین دراز شد، پورتال با یک صدای خشک و کوبنده بسته شد.
و اینگونه شد که ارادت خون‌آشام‌های حاضر در جمع به پروفسور تال، بیش از پیش شد، چرا که حالا شخصاً این فرصت را یافته بودند تا روش‌هایِ نوینِ خون تو شیشه کن را در "تهیه‌ی خون تازه" مشاهده کنند...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Only Raven


پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 21:15
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
1. پروفسور دابی با عجله وارد ساختمان "Pig Pen" شد و دانش‌آموزان را بیرون، جلوی در نگه داشت. در فضای کم‌نور و جلبک‌زده‌ی داخل، پری دریایی پیری با نگاهی خسته و بی‌حوصله، بی‌مقدمه گفت:
-برای بستن بخت فرد مورد نظر... به نام مادرش نیاز دارم

دابی، که از این شرط غافلگیر شده بود، لحظه‌ای خشکش زد. با سرعتی برق‌آسا به سمت در برگشت، آن را فقط به اندازه‌ای باز کرد که سرش بیرون بیاید و با چشمانی مضطرب که بین دانش‌آموزان کنجکاو می‌چرخید، زمزمه کرد:
-کسی اسم مادر وینکی رو دونست؟ دابی... لازم داشت! تصویر تغییر اندازه داده شده

یکی از آنها با اعتماد به نفس کاذب فریاد زد:
-شیلا! مطمئنم شیلا بود!

اما بردلی سریع‌تر تصحیح کرد:
-نه بابا! صد در صد زیلا بود!

در میان سر و صدای حدس و گمان‌های دانش‌آموزان برای نام مادر وینکی، ناگهان لاکرتیا با صدایی آرام اما قاطع گفت:
-پروفسور! مگه نگفتین زبان زر حتی سنگم آب میکنه؟ شاید با یه کیسه گالیون بیشتر، بشه اینم حل کرد

دابی که انگارجرقه‌ای در ذهنش زده شده بود، چشمان گرد شده‌اش ناگهان برقی زد و با نیش باز که حالا از نگرانی به رضایت تغییر یافته بود، به لاکرتیا نگاهی سرشار از تحسین انداخت.
-آفرین لاکرتیا دابی 10 امتیاز به ریونکلاو داد!

و سپس نگاهش را به پری دریایی پیر آن سوی در دوخت؛ پری‌ای که با همان نگاه خسته، اما حالا کمی کنجکاو، منتظر ادامه‌ی ماجرا بود...



2. .لاکرتیاکه چشم پروفسور رو دور و باقی جادوآموزها رو مشغول یه بازی ماگلی دید و ازونجا که همیشه به فکر کلکسیون حیوون‌های تاکسیدرمی شده‌ش بود و از پروانه‌های رنگی و سوسک‌های گوزنی گرفته تا پشه‌ها و حتی شپش‌هایی که از موهای نداشته جن‌های آشپزخونه هاگوارتز که توی غذاهای سرسرا بود، توش پیدا می شد،حتی یک ثانیه رو هم از دست نداد. چشمش افتاد به یک اسبک ماهی نر با شیکم برآمده که توجهشو حسابی جلب کرده بود و در صدد بوداونو برای کلکسیونش بگیره. چرخید سمت گابریلا و با لحن ملتمسانه زمزمه کرد:
-گابریللل؟ تصویر تغییر اندازه داده شده

-هوومم؟

- گابریلا جووون؟اون اسبک ماهی رو می‌بینی؟ لطفاًاا برام بگییرشش

گابریلا اما سرش رو تکون داد و گفت:
-نخیر لاک. نمیشه. مگه نمی‌بینی حامله‌ست؟

لاکرتیا با تعجب گفت:
-ولی اون که نره!
که گابریلا با خنده جواب داد:
-لاک مگه نمیدونی این قضیه واسه اسبک ماهیا برعکسه، نرها حامله میشن.

لاکرتیا که از این کشف جدید شوکه شده بود، قید اون اسبک ماهی روکه همزمان پدر، مادر و سرپرست خانواده بود زد و تصمیم گرفت ماهی بادکنکی شکار کنه ولی مشکل این بود که چطور اونو بگیره. اما ازونجا که گابریلا برای این یکی هم یه راه حل داشت در عرض یه چشم بهم زدن یه بلبشو راه انداخت و شلوار یکی از پسرای فلک زده رو با جادو کش رفت، دمپا های شلوارو با یه طلسم گره زد و سرانجام به وسیله شلوار ماهیگیری، موفق به شکار ماهی بادکنکی خار دار شدن



رول نویسی

آن شب، هاگوارتز نفس‌های سنگین و خسته خود را در سکوت راهروهای سنگی‌اش رها کرده بود. بوی سوپ کلم و خوراک جگر ماهی اوزون برون،که ظاهراً از منوی شام تالار بزرگ نشأت می‌گرفت، در هوا موج می‌زد. برای اکثر اهالی قلعه، این سیگنالی برای شکم‌های غرغرو و رویاهای شیرین بود. اما برای لاکرتیا، این صداها و بوها، چیزی جز یک دعوت‌نامه رسمی به "منطقه ممنوعه" نبود. منطق او ساده بود: "سرسرا پر است، پس سایر نقاط خالی است. بهترین فرصت برای یک ماجراجویی غیرقانونی!"
لاکرتیا، که از قضا متخصص ناپدید شدن در تاریکی بود، با ردای سورمه‌ای رنگ پریده‌اش، به سمت کلاس معجون‌سازی پروفسور اسنیپ می‌خزید گام بر میداشت. البته نه طبق معمول برای منفجر کردن چیزی، اینباربرای کنجکاوی. امتحان‌های پایان‌ترم هاگوارتز نزدیک بود و اضطراب ناشی از آن‌ها، لاکرتیا را به سمت یک راه‌حل مخاطره‌آمیز سوق داده بود. او به شدت معتقد بود که اینبار تنها راه برای پیشرفت هوش و سرعت یادگیری‌اش، سرک کشیدن به اسراری است که قرار نیست فاش شوند. کتابی کهنه و مرموز از کتابخانه ممنوعه ریونکلاو، وعده معجونی را به او داده بود که "درهای ادراک را باز می‌کند و ذهن را همچون یک طوفان فکری، به سرعت نور راه می‌اندازد." و مواد لازم؟ خب، فقط در گاوصندوق اسرارآمیز اسنیپ پیدا می‌شدند که از نظر او، همان کمد محتوی مواد در انتهای کلاس بود. او بی‌صبرانه به دنبال این معجون ممنوعه بود تا بتواند تمام مشق هایش ها را به خوبی نوشته ودرسهایش را به خوبی به خاطر بسپارد.

-عالی شد
زیر لب زمزمه کرد.

-وقتی بقیه دارن جیگر اوزون برون می بلعن، پس می‌تونم موادو بردارم و برگردم خوابگاه

به این حجم از سهولت نقشه اش، تقریباً حس گناه و مقداری شک داشت؛ گناهی به شیرینی کشف یک میانبر جادویی به سوی نبوغ! با احتیاط، در انبارک تاریک و مملو از بوهای عجیب، شیشه مورد نظرش را با کمک نور لرزان چوب‌دستی‌اش پیدا کرد:
-گرد پای ششم رتیل شتری هرمافرودیت – با احتیاط استفاده شود.

جمله آخر برای لاکرتیا، چیزی جز یک تحریک بی‌اهمیت نبود. درپوش را باز کرد و بله، توده‌ای از گرد ظریف و خاکستری به هوا برخاست، قبل از اینکه حتی بتواند نام کامل معجون را به یاد بیاورد، در دام افتاد. تلاش برای فرو نشاندن عطسه‌ای که مانند یک دیو خفته در گلویش خانه کرده بود، بی‌فایده بود و چاره‌ای جز تسلیم نداشت.
-هااااااااااپپپپپپپپپچوو

صدای عطسه‌اش، بلندتر از صدای یک ترومپت، در سکوت راهروها پیچید. قلبش از جا کنده شد و به جای سینه، مستقیم به مغزش حمله کرد و خواست از گوش‌هایش بیرون بزند. هنوز صدای پژواک "چوووووو" در دیوارها می‌لرزید که صدای خش‌خش کفش‌های کهنه و قدم‌های گربه‌ای موذی از انتهای راهرو به گوش رسید. لاکرتیا فقط فرصت داشت به این فکر کند که چقدر از صاحب صدای آن پا متنفر است و کاش می‌توانست به زمان گذشته برگردد... فیلچ و گربه‌اش، خانم نوریس، بی‌شک به سمت منبع این صدای مهیب در حرکت بودند...

فیلچ، سرایدار هاگوارتز، با چهره‌ای سنگی و فانوسی شبح‌وار، ناگهان در چارچوب در ظاهر شد. کنار پاهایش، خانم نوریس، گربه‌اش، با چشمانی سبز فسفری و پوزخندی شیطانی، خیره به لاکرتیا نشسته بود. لاکرتیا قسم می‌خورد که نوریس داشت می‌خندید!

-لااااکرتیا بلللک!بازم آخرای شب، وقتی بقیه مشغولن تو پیدات شد

صدای خشن فیلچ، شبیه خرد شدن استخوان در هاون، در گوش لاکرتیا پیچید. لاکرتیا زیر لب غرولند کرد:
-اگر این عطسه لعنتی نبود، الان به تو جواب پس نمیدادم

-دیگه کافیه! این بار دیگه به این راحتیا خلاص نمی‌شی! کسر امتیاز، کار اجباری توی دستشویی طبقه پنجم، و گزارش مستقیم به پروفسور اسنیپ که پوست از کله‌ات می‌کنه بلک!
فیلچ غرید، و نوریس با یک میو ی تأییدآمیز همراهی‌اش کرد. لاکرتیا که ذهنش کاملا در ناامیدی فرو رفته بود، ناگهان چشمش به خانم نوریس افتاد. گربه با حالتی غیرعادی، به سوراخی کوچک در دیوار انبارک خیره شده بود، انگار که نقشه یک توطئه را می‌کشید. جرقه‌ای در ذهن لاکرتیا روشن شد، جرقه ای به درخشندگی "لوموس ماکسیما"

-آقای فیلچ
لاکرتیا با صدایی که از ته چاه ناامیدی، بیرون آمد، گفت:
-می‌ دونم که نباید این وقت شب اینجا باشم... ولی در عوضش میتونم شام امشب روباه لیلیو برای خانم نوریس بیارم!

فیلچ با شنیدن " شام امشب روباه لیلی" یک لحظه خشکش زد. چشمانش گرد شد و خانم نوریس با یک "میو"ی طولانی و خواستار، دمش را تکان داد. این همیشه نقطه ضعف فیلچ بود؛ نوریس و شکارهایش.
- حالا که همه سر شامن، خوابگاها خالیه و منم میتونم برم و اونو بیارم... لطفا

لاکرتیا، اینها را به عنوان آخرین برگ برنده‌اش، التماس‌کنان زمزمه کرد. فیلچ، که بین وظیفه و علاقه به خانم نوریس گیر کرده بود، لحظه‌ای مردد ماند. وسوسه دیدن نوریس در حال تعقیب یک موش بسیار قوی‌تر از اجرای قوانین بود. پس از کمی مکث، با صدایی که هنوز از خشم می‌لرزید، اما دیگر از آن قطعیت اولیه خبری نبود، گفت:
-باشه... اینبار دیگه آخریشه! ولی حواست باشه اگه حقه ای در کار باشه، میبرمت سرسرا و جلوی همه به اسنیپ تحویلت میدم!

لاکرتیا با سرعتی باورنکردنی خودش را به خوابگاه رساند و آن موش بخت برگشته ای که شام امشب روباه لیلی بود را برداشت. زیر لب زمزمه کرد:
-لیلی، متأسفم!

و با احتیاط به فیلچ تحویل داد. نوریس با دیدن موش بیچاره که به مراتب از تصوراتش کوچکتر بود، غرش دندان‌خراشی سر داد و با یک پرش، آن را از دست فیلچ قاپید و به سرعت ناپدید شد تا با طعمه‌اش خلوت کند.
لاکرتیا، با نفس راحتی از آن موقعیت گریخت.هرگز فکر نمی‌کرد یک عطسه بی‌موقع بتواند او را به دام بیاندازد و یک موش ازفاجعه بزرگ نجاتش دهد. حالا حداقل می‌توانست با خیال راحت به خوابگاهش برگردد و برای فردا صبح، فکری به حال آن معجون لعنتی و راه‌های قانونی‌تر برای به‌دست آوردن مواد آن بکند. هرچند که در اعماق وجودش، می‌دانست که باز هم راهی برای دور زدن پیدا خواهد کرد.بالاخره او یک بلک ریونکلاوی بود!

افرادی که لایک کردند

Only Raven


پاسخ: تاريخ جادوگری
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1404 19:40
تاریخ عضویت: 1404/05/22
: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
آفلاین
عهد تاریک اقیانوس: ماری سلست و دروازه‌های بی‌بازگشت


در پستوخانه‌ی عمه دروِلا، آنجا که زمان خود نیز در میان اشیاء کهنه می‌خوابید و هر غبارِ نشسته بر سطوح، گواهی بود بر قرونِ سپری شده، دستم به حقیقتی سرد و چرمی خورد. دفتری با جلد تیره، حکاکی‌های نقره‌ای‌اش زیر لعابِ قرن‌ها، گویی زخم‌های ازلی را بر تن داشت. و بر آن، با خطی که هر حرفش، وزنی از جبروتِ خاندان بلک را فریاد می‌زد، نامی حک شده بود: آرکتوروس بلک. پدرم. مردی که نامش، نه تنها لرزه، که سکوتی کشنده بر هر محفلی می‌نشاند. حضورش، حتی در غیابش، سنگینیِ معرفتی ممنوعه را با خود داشت. او، که در بطن هر راز، نه تنها به دنبال علت‌ها، که به دنبال روحِ بی‌قرارِ نهفته در ذاتِ هر وجود می‌گشت. من، لاکرتیا، در تمام عمر، در پرسشی ابدی زیسته‌ام که این عطشِ دیرینه‌ی گسستن از پوسته‌ی جهان و فرو رفتن در مغزِ تاریکِ آن، چگونه در رگ‌هایم جریان یافته است؟ تا آنکه، در سکوتِ آن شب، آن دفترچه را گشودم. کاغذهای کاهی‌رنگ، خود، رمز بودند؛ با جوهری که تنها برای چشمانِ وارثانِ حقیقت تجلی می‌یافت، پر از دست‌نوشته‌هایی که هر کلمه‌شان، حجتی بود بر دانشی ممنوعه. نه سیاهه دارایی‌ها بود، نه شرح دوئل‌های پوچ. اینها، مکاشفات پدرم بودند از حوادثی که ماگل‌ها آن‌ها را «غیرقابل توضیح» می‌نامیدند؛ و من اکنون می‌دانستم، «غیرقابل درک» واژه‌ی دقیق‌تری بود. در میان آن صفحات، فصلی با عنوان «نجوای اقیانوس: معمای کشتی ارواح»، نه فقط چشمانم، که تمام وجودم را به چاهی از بی‌نهایت کشاند. آنجا، نه فقط پدرم، آرکتوروس بلک، که حقیقتی کهن‌تر، سهمگین‌تر و تلخ‌تر از هر دروغی، انتظارم را می‌کشید. حقیقتی که نه تنها مو بر تن سیخ می‌کرد، که رشته‌های گسست‌ناپذیرِ هستیِ مرا نیز به او پیوند می‌زد؛ گویی من، خودِ تداومِ آن روحِ پرسشگر و ابدیِ او بودم.

نقل قول:
(به قلم آرکتوروس بلک، نقل از دفترچه):
۴ دسامبر ۱۸۷۲. نیمه‌های شب. اقیانوس اطلس. ۳۸°۲۰′N, ۱۷°۱۵′W. «ماری سلست». بریگانتین دو دکلی. بار: ۱۷۰۱ بشکه الکل صنعتی. مسیر: نیویورک به جنوا. آخرین ثبت در دفتر ناخدا: ۲۵ نوامبر، آزور. کشف شده توسط «دی گراتیا» به فرماندهی ناخدا مورهاوس در ۴ دسامبر: سالم، دست‌نخورده، بادبان‌ها نیمه‌افراشته. اما... خالی. نه خدمه‌ای، نه ناخدایی. فنجان قهوه‌ی ناخدا بر میز، گویی از ابدیت به کناری نهاده شده. لباس‌های ملوانی آویخته، در انتظارِ تن‌هایی که هرگز بازنگشتند. بار، بی‌عیب. جیره‌ی هفت نفر در کابین‌ها. تنها قایق نجات غایب. نه نشانه‌ای از درگیری، نه خونی، نه آشفتگی. یک کالبدِ کامل، اما بی‌جان. اینها حقایقی است که بر ذهنِ ماگل‌ها آوار خواهد شد. ساده‌لوحان! چقدر باید عمیق در خواب باشند تا طنینِ حقیقت را در سکوتِ اقیانوس نشنوند؟ در آن زمان، من نه مأمور وزارتخانه، که خودِ نگهبانِ توازنِ پنهانِ جهان بودم. در مأموریتی که سایه‌اش از قرون می‌آمد، گره‌های انرژی اقیانوس را رصد می‌کردم. نقاطی که هستی، از اعماق زمین و آب، به هم می‌پیوندد؛ و ماگل‌ها، کورکورانه، پای در حریمِ آن می‌نهند. این ماجرا، نه حادثه‌ای پیش‌پاافتاده بود، نه شورشی حقیر. این، نتیجه‌ی یک بی‌حرمتیِ ناخواسته بود؛ گسستنِ پیمان‌هایی که از ازل، میان حافظانِ جادو و ساکنانِ اعماق، حک شده بود. خاندان بلک، از قرون متمادی، نه فقط با قدرت‌های آسمانی، که با حکمرانانِ تاریکی و عمق نیز هم‌داستان بود. پیمان‌هایی که توازنِ اقیانوس را تضمین می‌کرد، رازهای بزرگ را در حجاب نگاه می‌داشت، و هرگونه دست‌درازیِ ماگل‌ها را به قلمروهای حساسِ جادویی، ممنوع می‌ساخت. «ماری سلست»، با باری از جهلِ ماگلی، درست وارد «بستری از بلورهای آکوامارین» شد. این بستر، گره‌ای قدرتمند از انرژی جادویی است؛ نه فقط مسکن گونه‌ای باستانی و به‌شدت منزوی از مِرپپل‌های اعماق اقیانوس، که خود، «دروازه‌ای به ابعاد دیگر» است. این موجودات، با جادوی روح و روان کار می‌کنند؛ نه با آتش و فولاد یا طلسم‌های خشن. آن‌ها، نگهبانانِ دروازه‌ها و محافظانِ توازنِ بینِ ابعاد هستند. هزاره‌هاست که در آرامشِ مطلق خود می‌زیند و هر تجاوزی را نه با خونریزی، که با انتقال به بُعدی دیگر پاسخ می‌دهند. این قانونِ کهنِ اعماق است. کشتیِ بینوا، درست از روی این دروازه گذر کرد. خدمه، نخست، تنها نجواهایی شنیدند. زمزمه‌هایی از دلِ آب، که با هر موج، عمیق‌تر و فریبنده‌تر می‌شد. این نه صدایی شنیدنی، که ندای ارواح اعماق بود؛ موجی از آگاهی که مستقیم به مغزشان سرازیر می‌شد. این نغمه، ندایی بی‌فصل و زمان، آن‌ها را فرا می‌خواند. نه به مرگ، که به آرامشی ابدی در زیر آب؛ به انتقالی بی‌دردسر به جهانی دیگر، ورای فهم ماگل‌ها. این طلسمی بود از فراموشی و انتقالِ همزمان. نه برای ویرانی، که برای حفاظت. مرپپل‌ها نیازی به کشتن نداشتند. تنها می‌خواستند مزاحمان از حریمشان پاک شوند تا راز بزرگِ دروازه‌ها در امان بماند. هر یک از خدمه، در خلسه‌ای عمیق، با چهره‌هایی آرام، گویی به خوابی خوش رفته‌اند، خود را به آب سپردند. نه فریادی، نه تقلا. آن‌ها، با رضایت درونی، وارد بعد دیگری از هستی شدند؛ بعدی که تنها برای ساکنان اعماق و جادوگرانی با دانشی کهن، آشکار است. و اینجاست که ماگل‌ها در اشتباه‌اند: آن‌ها ناپدید نشده‌اند، بلکه منتقل شده‌اند. منتقل به جایی که از چشم ماگل‌ها پنهان خواهد ماند، همچون ستاره‌ای که در ورایِ افقِ دید، محو می‌شود. قایق نجات؟ آه، آن هم بخشی از صحنه‌سازی بود. خودِ مرپپل‌ها، یا شاید چند جادوگرِ محافظِ پیمان که در نزدیکی شاهد ماجرا بودند، قایق را برداشته و به اعماق فرستاده بودند تا ماگل‌ها به این نتیجه برسند که خدمه با آن گریخته‌اند؛ یک توهم کامل، حقیقتی پنهان‌شده در تاریکی. من، آرکتوروس بلک، خود، پیامدهای این واقعه را بررسی کردم. امواج جادوییِ پسا-انتقال، گواهی بر صحتِ هر کلمه‌ی این دفتر بود. سپس، با دقت تمام، هر نشانه‌ای از دخالت جادویی را، با طلسم‌های بی‌صدا، از صفحه‌ی واقعیت زدودم. راز، همچون همیشه، در پرده ماند؛ و ماگل‌ها، با افسانه‌هایشان سرگرم. اینگونه است که توازن حفظ می‌شود. جهان ما، از چشم جهان آن‌ها، پنهان می‌ماند. و اینگونه است که قدرت حقیقی، هرگز فاش نمی‌شود.

تصویر تغییر اندازه داده شده


خطوط دست‌نوشته‌ی پدرم ناگهان، در میانه‌ی یک سطر، به پایان می‌رسید. اما طنینش، در وجود من، تازه آغاز شده بود؛ گویی روحی کهن در کالبدم دمیدند. تمام هستی‌ام از سرمای حقایقِ پنهان و عظمتِ قدرت‌هایی که در اعماقِ جهان خفته بودند، به لرزه افتاد. آرکتوروس بلک، پدرم، دیگر تنها یک نام در تبارنامه‌ی بلک‌ها نبود؛ او تجسمِ ناظری بی‌زمان بود بر رخدادهایی که ماگل‌ها از درک آن‌ها، نه تنها عاجز، که حتی ناتوان از تصورشان بودند. او نه فقط یک داستان‌گو، که معمارِ رازها بود. و من، اکنون وارثِ این عطشِ کشف. حالا، وقتی به کشتی‌های متروکه‌ی اقیانوس‌ها می‌اندیشم، دیگر تنها معمایی ماگلی نمی‌بینم. طنینِ اعماق را می‌شنوم، و می‌دانم که پشت هر سکوتی، هر ناپدید شدنی، حقیقتی جادویی، بافته‌شده در تار و پودِ هستی، پنهان است. و وظیفه‌ی من، کشف و حراست از این حقایق است؛ همان‌گونه که پدرم کرد. کنجکاوی من، دیگر صرفاً یک خصیصه‌ی شخصی نیست؛ میراثی است که باید تا ابد، با دقت و وسواسِ یک بلک، پاس داشته شود...

افرادی که لایک کردند

Only Raven




Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟