ویژگی شخصیت:کتابخون و عشق دوئل
وارد کوچه شدم
کوچه دیاگون
نگاهی به دور و اطراف کردم،کوچه خیلی شلوغ بود پر از ادم های مثل خودم که برای امسالشون خرید میکردن.
مغازه های مختلفی تو کوچه دیده میشد که چیزهای میفروختن.
همینطور به جلو میرفتم و مغازه ها رو میدیدم
از دیدن همچین کوچه ای که میتونی این همه چیز رو پیداکنی هوش از سرم پریده بود
یادم اومد که برای چی اومدم اینجا،تکه کاغذمو دراوردم تا ببینم چیا لازم دارم که بخرم
اولین مورد ذکر شده در کاغذ خرید چوب دستی بود
نگاهی به اینور و اونور کردم مغازه ای برای فروش چوب دستی ندیدم برای همون حرکت کردم برای پیداکردن مغازه چوب دستی
بعد از چند دقیقه گشتن در کوچه بلاخره مغازه موردنیازمو پیداکردم
اروم اروم در مغازه رو باز کردم و وارد مغازه شدم
مغازه ای که اون پشتش پر از قفسه های از چوبدستی بود که روش خاک گرفته بود
مردی پیر اومد و نگاهی بهم انداخت
- سلام پسر جوان
- سلام حالتون خوبه
- ممنونم.من الیوندر هستم میتونم کمکت کنم؟
- خوشبختم منم ایگنوتیوس هستم برای خرید چوبدستی اومدم
- خوش اومدید اقای ایگنوتیوس،همینجا وایستا تا برات چوبدستی بیارم
اقای الیوندر با سرعت به پشت رفت و چوب دستی ای از بالای قفسه های خاک گرفته در اورد
و فوتی رویه چوبدستی کرد
اومد به سمتم و چوبدستیو دراورد و نشانم داد
- همم! خیلی عجیبه
اینو گفت و با نگاهی کنجکاو به من نگاه کرد و گفت:
- این چوبدستی از چوب یاس کبود درسته شده و مغزش از دم موی تسترال هستش
به حرفاش اضافی ای کرد
- چوبدستی ،چوبدستی ای نیست که هرکس بتونه بگیره و این خیلی برام عجیب بود که شمارو فراخونده بود
چوبدستیو به دستم داد و گفت:
- نگاهی بنداز
چوبدستیو گرفتم و تکونی دادم،نوری درخشان و ابی ای از خودش نشون داد
با کنجکاوی و کمی هیجان به چوب نگاهی کردم و نگاهی به اقای الیوندر انداختم و گفتم:
- این چوبدستی برای دوئل خوبه؟
اقای الیوندر شانه هاشو انداخت بالا و لبخندی با کنایه زد و گفت:
- خوبه؟ عالیه این چوبدستی خیلی قویه
- پس همینو برمیدارم
- انتخاب خوبه،چوبدستی هم شمارو انتخاب کرده
لبخندی بهم زد
- موفق باشید!
- خیلی ممنونم،خدانگهدار
از مغازه اومدم بیرون
هنوز هیجان داشتم چوبدستیم،به خودم اومدم و کاغذمو دراوردم تا ببینم باز باید چی بخرم
مورد دوم کتاب های موردنیاز برای مدرسه بود
وقتی این مورد رو دیدم کمی خوشحال شدم و کنجکاو بودم ببینم چه قراره چه کتاب های بخونم و قراره چه چیز های ازشون یاد بگیرم
برای همین به سرعت در کوچه دیاگون راه رفتم تا کتابفروشی ای رو پیداکنم.
همینطور که حرکت میکردم چشمم به کتابفروشی ای بزرگ افتاد و بدون هیچ معطلی وارد کتاب فروشی شدم
کتاب فروشی بزرگ بود و با تعدادی زیاد از قفسه های کتابی که با کتاب های مختلف پر شده بود
با لبخندی و کمی هیجان به طرف قفسه های کتاب رفتم تا نگاهی بندازم
اروم اروم در بین قفسه ها قدم میزدم و نگاهی به کتاب ها مینداختم
کتاب هایی با موضوع های مختلف و بدرد بخور وجود داشت
هرچقدر میتونستم کتاب برداشتم و به طرف میز پیشخوان رفتم
و کتاب هایی که برای مدرسه هم لازم داشتمو گفتم و گرفتم
با دلگرمی از کتابخانه زدم بیرون
و طی یک ساعت تمام خرید هامو کردم و به تایتل درز دار برگشتم و قهوه ای سفارش دادم.
***
خوب بود! توی مراحل بعدی باز هم شخصیتت قشنگتر میشه و بیشتر جا میفته
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی