wand

روزنامه صدای جادوگر

wand

پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 31 شهریور 1404 13:41
تاریخ عضویت: 1404/05/28
: جمعه 18 مهر 1404 11:36
پست‌ها: 9
آفلاین
چالش دوم

ایگنوتیوس در کتابخانهٔ هاگوارتز نشسته بود و کتابی دربارهٔ مارهای اساطیری ورق می‌زد.
ناگهان پروفسور اسنپ از پشتش گفت: - پورال! باز هم درگیر افسانه‌ها شدی؟
ایگنوتیوس با اعتمادبه‌نفس جواب داد: - اینها افسانه نیستند، پروفسور! من دیروز با یک مار کیهانی صحبت کردم
اسنپ خندید: - خیالات را کنار بگذار، پسر. مارها زبان ندارند.
اما ایگنوتیوس تسلیم نشد. شبانه به جنگل ممنوعه رفت و آوازی عجیب خواند: - ای ماران کهن، من ایگنوتیوسم—دوستدار راستی و دانایی!
ناگهان مار عظیمی از میان درختان ظاهر شد و گفت: - چرا مرا می‌خوانی، فرزند انسان؟
ایگنوتیوس نفس‌ش را حبس کرد: - می‌خواهم راز کهکشان را بدانم.
مار خزید و نزدیکش شد: - راز جهان در نمادهایی نهفته که حتی جادوگران نیز نمی‌فهمند.
۱ایگنوتیوس پرسید: - چگونه می‌توانم آنها را بخوانم؟
مار پاسخ داد: - با دل، نه با چشم… مثلاً این نماد: ⨂ یعنی “آغاز” در زبان کیهانی.
ایگنوتیوس با ذوق گفت: - پس من می‌توانم زبان تو را یاد بگیرم؟
مار تأیید کرد: - آری، اگر قلبتی پاک باشد.
ناگهان صدای پروفسور دامبلدور را شنیدند: - ایگنوتیوس! چه کسی همراه توست؟
مار ناپدید شد و دامبلدور با مهربانی گفت: - حرف زدن با مارها مهارتی نادره، پسرم
ایگنوتیوس هیجان‌زده پرسید: - شما هم می‌توانید؟
دامبلدور چشمک زد: - من تنها می‌دانم که برخی حقایق فقط با سکوت درک می‌شوند
فردای آن روز، ایگنوتیوس در کلاس دفاع ضد جادو، به جای طلسم، نمادهای کیهانی می‌کشید.
پروفسور اسنپ فریاد زد: - پورال! داری چیکار میکنی؟!
ایگنوتیوس با آرامش جواب داد: - دارم زبانی می‌آموزم که حتی تاریکی را می‌تواند روشن کند، پروفسور

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!


پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 شهریور 1404 13:02
تاریخ عضویت: 1404/05/28
: جمعه 18 مهر 1404 11:36
پست‌ها: 9
آفلاین
چالش اول: توصیف صحنه

ایگنوتیوس بعد از جشن گروهبندی به همراه دیگر دانش اموزان گریفندوری که مشغول صحبت باهم دیگه بودن به سمت سالن عمومی گریفندور حرکت کردن.

ایگنوتیوس خوشحال و کنجکاو پشت به دیگر دانش اموزان حرکت میکرد و با نگاه هایی درخشان به پله ها به دیوار ها و شمع ها و تابلو هایی که حرکت میکردن نگاه میکرد.

دستی به موهای مشکی پر کلاغیش کشید و به یک تابلویی که خیلی جالب بود زل زد
دراون تابلو مردی بود، قد بلند با موهای مشکی ای و با لباسی بلند و سفید که پوشیده بود داشت زیر درختی رو میکند.

ایگنوتیوس همینجوری بهش زل زده بود تا ببینه اون چیکار میکنه که مرد متوجه زل زدن های ایگنوتیوس شد و برگشت و با نگاهی سرد به ایگنوتیوس زل زد و گفت:
- به چی زل زدی بچه؟

ایگنوتیوس پلکی زد و با لبخندی به مرد گفت:

- هیچی کنجکاو بودم ببینم دنبال چی هستی زیر اون درخت کهنه

مرد پلکی زد و اون نگاه سردش رو جمع کرد

- مثل همیشه یک دانش اموز فضول دیگه

مرد برگشت به کندن زیر درخت و با بی اعتنایی جواب داد:

- دنبال وسیلم هستم که چندسال پیش خاک کرده بودمش
حالا برو پی کارت و مزاحم من نشو

ایگنوتیوس لبخندی اروم زد و به راهش ادامه داد.

سریع سریع از پله ها بالا رفت تا از بقیه عقب نمونه،
بعد از چند دقیقه به راه رویی رسیدن که تهش بن بست بود و فقط یک تابلوی بزرگ بود که یک خانومی با لباس های صورتی و اشراف زاده ای رو یک صندلی چوبی نشسته بود.

دانش اموز سال هفتمی که با ما بود ارشد بود و برگشت و به همه سال پایینی ها نگاهی کرد

- اینجا در مخفی به سالن عمومی گریفندوره و برای رد شدن از تابلو باید کد مخصوص رو بگید و یادتون باشه کد رو بجز هم خونه ای هاتون به هیچکس نگید

ارشد برگشت و با صدایی محکم به تابلو گفت:

- خشم شب

خانومی که تو تابلو بود با صدایی نازک و اروم

- بفرمایید

بعد تابلو کنار رفت و راهی که به سالن بود باز شد و همه بچه ها یکی به یکی رفتن داخل

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!


پاسخ: سال‌اولی‌ها از این طرف: کلاه گروه‌بندی
ارسال شده در: پنجشنبه 6 شهریور 1404 23:49
تاریخ عضویت: 1404/05/28
: جمعه 18 مهر 1404 11:36
پست‌ها: 9
آفلاین
کنجکاو پشت در با چندین نفر مثل خودم که تازه سال اولی بودن منتظر بودیم تا پروفسور مک گانگال بیاد
بعد از چند دقیقه پرفسور اومد و با صدایی ارام و رسا گفت:
- دانش اموزان پشت من
اینو گفتو در هال بزرگ باز شد و وارد شد.
همه دانش اموزان سال اولی با آرامی و صفی منظم پشت سرش راه افتادن و وارد هال شدن.
هال خیلی بزرگ و زیبا بود
جلو روم میز و صندلی های بود که دانش اموزان دیگر نشسته بودن
شمع های معلقی که خودشون رو نشون میدادن
و آسمونی صاف و پرستاره که بالای سرمون دیده میشد
از این منظره خیلی خوشم اومد
نگاهی به رو به روم کردم و دیدم پروفسور ها نشستن
و وسط آنها مدیر مدرسه دامبلدور که باهاش در پاتیل درز دار ملاقات کرده بودم.
چشامو چرخوندم و صندلی ای چوبی دیدم که کلاهی روش بود
اره خودش بود همون کلاهی که خونمون رو انتخاب میکرد
پرفسور مک گانگال مستقیم به طرف کلاه رفت و رفت بالای سکو و گفت:
- اسم هرکس رو صدا زدم،بیاد بالا
و به نوبت اسم هاییو صدا زد تا که رسید به نوبت من. پروفسور با صدایی محکم گفت:
- ایگنوتیوس پورال
تا اسممو گفت با قدم های محکم و ارام بالا رفتم و رویه صندلی نشستم
نگاهم به دانش اموزانی که نگاهم میکردن افتاد
کمی استرس گرفتم اما به خودم اومدم
و پروفسور کلاه رو سرم گذاشت
کلاه تکون خورد، قشنگ میتونستم حس کنم که داره مغزمو میخونه
کلاه گفت:
- همم ادم باهوشی هستی و همینطور شجاع،جربزه زیادی درونت میبینم
ولی ادم خاکستری ای هستی
اگه تو گریفندور باشی میدرخشی
کلاه ساکت شد بعد با صدایی
فریاد زد:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!


پاسخ: خرید در دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 3 شهریور 1404 20:55
تاریخ عضویت: 1404/05/28
: جمعه 18 مهر 1404 11:36
پست‌ها: 9
آفلاین
ویژگی شخصیت:کتابخون و عشق دوئل

وارد کوچه شدم
کوچه دیاگون
نگاهی به دور و اطراف کردم،کوچه خیلی شلوغ بود پر از ادم های مثل خودم که برای امسالشون خرید میکردن.
مغازه های مختلفی تو کوچه دیده میشد که چیزهای میفروختن.
همینطور به جلو میرفتم و مغازه ها رو میدیدم
از دیدن همچین کوچه ای که میتونی این همه چیز رو پیداکنی هوش از سرم پریده بود
یادم اومد که برای چی اومدم اینجا،تکه کاغذمو دراوردم تا ببینم چیا لازم دارم که بخرم
اولین مورد ذکر شده در کاغذ خرید چوب دستی بود
نگاهی به اینور و اونور کردم مغازه ای برای فروش چوب دستی ندیدم برای همون حرکت کردم برای پیداکردن مغازه چوب دستی
بعد از چند دقیقه گشتن در کوچه بلاخره مغازه موردنیازمو پیداکردم
اروم اروم در مغازه رو باز کردم و وارد مغازه شدم
مغازه ای که اون پشتش پر از قفسه های از چوبدستی بود که روش خاک گرفته بود
مردی پیر اومد و نگاهی بهم انداخت
- سلام پسر جوان
- سلام حالتون خوبه
- ممنونم.من الیوندر هستم میتونم کمکت کنم؟
- خوشبختم منم ایگنوتیوس هستم برای خرید چوبدستی اومدم
- خوش اومدید اقای ایگنوتیوس،همینجا وایستا تا برات چوبدستی بیارم
اقای الیوندر با سرعت به پشت رفت و چوب دستی ای از بالای قفسه های خاک گرفته در اورد
و فوتی رویه چوبدستی کرد
اومد به سمتم و چوبدستیو دراورد و نشانم داد
- همم! خیلی عجیبه
اینو گفت و با نگاهی کنجکاو به من نگاه کرد و گفت:
- این چوبدستی از چوب یاس کبود درسته شده و مغزش از دم موی تسترال هستش
به حرفاش اضافی ای کرد
- چوبدستی ،چوبدستی ای نیست که هرکس بتونه بگیره و این خیلی برام عجیب بود که شمارو فراخونده بود
چوبدستیو به دستم داد و گفت:
- نگاهی بنداز
چوبدستیو گرفتم و تکونی دادم،نوری درخشان و ابی ای از خودش نشون داد
با کنجکاوی و کمی هیجان به چوب نگاهی کردم و نگاهی به اقای الیوندر انداختم و گفتم:
- این چوبدستی برای دوئل خوبه؟
اقای الیوندر شانه هاشو انداخت بالا و لبخندی با کنایه زد و گفت:
- خوبه؟ عالیه این چوبدستی خیلی قویه
- پس همینو برمیدارم
- انتخاب خوبه،چوبدستی هم شمارو انتخاب کرده
لبخندی بهم زد
- موفق باشید!
- خیلی ممنونم،خدانگهدار
از مغازه اومدم بیرون
هنوز هیجان داشتم چوبدستیم،به خودم اومدم و کاغذمو دراوردم تا ببینم باز باید چی بخرم
مورد دوم کتاب های موردنیاز برای مدرسه بود
وقتی این مورد رو دیدم کمی خوشحال شدم و کنجکاو بودم ببینم چه قراره چه کتاب های بخونم و قراره چه چیز های ازشون یاد بگیرم
برای همین به سرعت در کوچه دیاگون راه رفتم تا کتابفروشی ای رو پیداکنم.
همینطور که حرکت میکردم چشمم به کتابفروشی ای بزرگ افتاد و بدون هیچ معطلی وارد کتاب فروشی شدم
کتاب فروشی بزرگ بود و با تعدادی زیاد از قفسه های کتابی که با کتاب های مختلف پر شده بود
با لبخندی و کمی هیجان به طرف قفسه های کتاب رفتم تا نگاهی بندازم
اروم اروم در بین قفسه ها قدم میزدم و نگاهی به کتاب ها مینداختم
کتاب هایی با موضوع های مختلف و بدرد بخور وجود داشت
هرچقدر میتونستم کتاب برداشتم و به طرف میز پیشخوان رفتم
و کتاب هایی که برای مدرسه هم لازم داشتمو گفتم و گرفتم
با دلگرمی از کتابخانه زدم بیرون
و طی یک ساعت تمام خرید هامو کردم و به تایتل درز دار برگشتم و قهوه ای سفارش دادم.

***

خوب بود! توی مراحل بعدی باز هم شخصیتت قشنگتر میشه و بیشتر جا میفته
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/3 21:16:59


پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: پنجشنبه 30 مرداد 1404 01:19
تاریخ عضویت: 1404/05/28
: جمعه 18 مهر 1404 11:36
پست‌ها: 9
آفلاین
بلخره.. بعد از چند روز گشتن تو کوچه های لندن اون مغازه لعنتی رو پیداکردم.
به طرف مغازه رفتم و از سر تا پایین نگاهی بهش انداختم
با خودم مکسی کردم و گفتم: چطوری هنوز اینجا سالمه؟
اون مغازه با دیوارهای سنگی کثیف و دری چوبی کهنه و تابلویی که بالای در خودشو نشون میداد
پاتیل درز دار
با خودم گفتم: چرا پاتیل درز دار؟ اسم قحط بود مگه
بیخیال با قدم های آهسته درو باز کردم و نگاهی به داخل کردم
تو مغازه باری قدیمی و میز صندلی های چوبی دیده میشد
شنیده بودم برای این که وارد کوچه دیاگون بشم باید از این کافه برم
همین که وارد شدم همه جا ساکت شد و با نگاهی سرد و ترسناکی بهم زل زدن،ولی بعد برگشتن دوباره سر کار خودشون و صدا های صحبتشون پخش شد
کافه خیلی شلوغ بود و خیلی ادم با لباس های عجیب غریبی اونجا بودن
با لباس های سیاه و کهنه ای
با کلاه های بلند و بزرگی.
بعد از نیم نگاهی به اینور و اونور وقتش شده بود به کوچه دیاگون برم،ولی نمیدونستم چجوری برم برای همون فکر کردم از یک نفر بپرسم بهتره
نگاهی به همه انداختم و یک نفر به چشمم اومد
اون گوشه ،کنار دیواری با تابلو های قدیمی ایستاده بود
مردی پیر با مو و ریش های سفیدو بسیار بلند عینکی نیم هلالی هم به چشمش زده بود
به طرفش رفتم و گفتم: سلام
مرد برگشت و با نگاهی ارام و لبخندی مهربانانه بهم نکاه کرد و گفت: - سلام پسر جوان تو کی هستی؟
با لبخندی بر لب گفتم: - من کدمیوس پورال هستم
و به کمکتون نیاز دارم
آن پیر مرد با نگاهی تفکرانه لبخندی بهم زد و گفت:
- کدمیوس پورال؟ چه اسم اشنایی منم پروفسور البوس دامبلدور هستم چه کمکی میتونم بهت کنم؟
- خوشبختم اقا. ممنون میشم اگه راه کوچه دیاگون رو بهم نشون بدید
- کوچه دیاگون؟ اولین بارته داری میری کوچه دیاگون؟
- بله. میخوام چندتایی وسیله برای مدرسم بخرم
- باشه دنبالم بیا
دامبلدور با سرعتی به پشت کافه رفت و منم دنبالش راه افتادم
به یک حیاط کوچیکی که با دیوار اجری سفید بسته شد
به طرف آن دیوار رفت و با چوبدستی اش به چند اجر زد
اجر ها یکی یکی کنار رفتن و دری به کوچه ای بلند
باز شد
دامبلدور نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوش اومدی به کوچه دیاگون. امیدوارم سال خوبی داشته باشی
با لبخندی گرم و صمیمانه نگاهی کردم و گفتم:
- خیلی ازتون ممنونم
لبخندی زد و گفت
- امسال میبینمت

***

بالاخره یا بلخره؟ مسئله این است! (شوخی می‌کنم، خیلی خوب نوشته بودی)

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.[/b]

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/5/30 7:26:33


پاسخ: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
ارسال شده در: چهارشنبه 29 مرداد 1404 00:06
تاریخ عضویت: 1404/05/28
: جمعه 18 مهر 1404 11:36
پست‌ها: 9
آفلاین
-نام: کدمیوس
-نام خانوادگی: پورال
-سن:نامعلوم
-پاترونوس:گوزن
-بوگارت:مرگ-یبار افتاد دنبالم ولی پیدام نکرد
-حیوان خانگی: از حیوون بیزارم و بدم میاد
-سرگرمی: دوئل و کتاب خوندن
-ویژگی های شخصیتی: مردی ارام و سرد کتابخون و باهوش
-ویژگی های ظاهری: چشم و مو مشکی قد ۱۸۷ با تتو ای به شکل علامت یادگاران مرگ پشت گردن و دارای شنل نامرئی
-زندگی نامه: دوتا برادر دارم و پدر مادری نداریم
چندین سال پیش من و برادرانم برای رفتن به مکانی خاص باید از رود خونه ای میگذشتیم
برای همون با کمک برادرانم پلی درست کردیم
همونجا که پل رو درست کردیم موجودی جلوی مان ظاهر شد
اون مرگ بود
برای درست کردن پل و همکاریمون گفت هدیه ای به خواست خودمون میخواد بده
برادر اولم قدرتمند ترین چوب دستی رو گرفت
برادر دومم سنگ زندگی
و من هم تکه شنلی از شنل خودش گرفتم

***


تایید شد.

مرحله بعد: به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/5/29 12:34:30


پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: سه‌شنبه 28 مرداد 1404 18:00
تاریخ عضویت: 1404/05/28
: جمعه 18 مهر 1404 11:36
پست‌ها: 9
آفلاین
تصویر شماره ۵

با استرسی به دیگران نگاه میکردم
همه مثل من سال اولی بودن که میامدن
جلویمان پروفسور مکگوناگال بود
با لبخندی به همه‌مان نگاهی کرد و خوش امدید گفت و در سالن اصلی را باز کرد
زمانی که وارد شدم چشمانم از درخشش سالن گشاد شد
سالنی طلایی و بزرگ
خیلی روشن و سقفی جادویی با آسمانی صاف و پر از ستاره و شمع های معلق در آن آسمان
در آن سالن بزرگ میز های بزرگ و دانش آموز های زیادی بودن که به ما نگاه میکردن
چشمانم چرخید و همه جارو نگاهی انداختم تا
نگاهم به آن رو به رو افتاد
پروفسور معروف و بزرگ البوس دامبلدور رو دیدم با عظمتی درخشان در بین پروفسور ها نشسته بود
از دیدنش خیلی خوشحال شدم چون اون
ادم موردعلاقه من بود
جادوگری بزرگ در تاریخ جادو
از خودم در امدم و دیدم
پروفسور مکگوناگال مارو به طرف سکویی هدایت میکند
رویه آن سکو کلاهی بود
آن کلاه گروه های مارو انتخاب میکرد
همه بچه ها با استرس و نگرانی درباره انتخاب گروه شان مینگریدن
به نوبت یکی یکی رفتن و گروه شان انتخاب شد
تا به نوبت من رسید
با اضطرابی به بالا رفتم و نگاهم به همه دانش اموزان افتاد و خیلی خجالت میکشیدم
درهمین حین پروفسور کلاه را بر سر من گذاشت
کلاه شروع به حرکت کردن کرد
با لحنی تفکرانه به من گفت
تو کدوم گروه بندازمت؟
اگه ریونکلاو بندازم دانش آموزی خوب میشی
در گریفندور بندازمت آنها خیلی بهت کمک میکنن و رشد میکنی
من که خیلی دوست داشتم تو گریفندور بیوفتم
بهم گفت خیلی دوست داری گریفندور باشی نه؟
گفتم بله
و یک دفعه با صدایی بلند اسم گروهمو برد
گریفندور
با خوشحالی لبخندی زدم و همه عضو گروه گریفندور برای من دست زدن
و من پاشدم و به طرف میز گروه رفتم
همه با مهربانی به من خوش امدی گفتن و من رو کنار خودشون نشستن
با لبخندی گرم و دوستانه به همه نگاهی کردم و از اینکه عضو گریفندور شدم بسیار خوشحال شدم و منتظر اتفاقات خوب بودم

***
چقدر خوب که داستانت رو شخص اول و از زبون خودت نوشتی! پستت رو جالب کرده. باریکلا
تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/5/28 22:25:02




Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟