- درک ثورن به اشد مجازات محکوم میگردد!
درک با خوشحالی کف زد. درواقع کف که نه، نزدیک ترین حرکتی که یک زاغی میتوانست به کف زدن بکند را انجام داد. بالهای پر کلاغیاش را با صدای تِپ تِپ تِپ به هم دیگر کوبید و از جا بلند شد. انگار دادگاه، مراسم اعطای جوایز بود و او برنده اسکار. دو دیوانهساز سه متری اطرافش به زور بالهایش را نگه داشتند تا بالای سن نرود و از قاضی و هیئت منصفه تشکر جانانهای نکند.
یکی از حضار که جسنپش (سرویس کرایه جارو مخصوص جادوگران) دیر رسیده بود، خودش را تِلِپی روی صندلی انداخت جو سنگین و نفس گیر دادگاه را برای لحظهای به هم زد. سپس نفسنفس زنان رو به بغل دستیاش کرد.
- پیس، پیس، داداش. این یارو جرمش جارو سواری در حالت مستیه؟ چون انگار همین الانشم بالاست.
- نه بابا، برو بالاتر. از وزیر سحر و جادو پرسیده راز موفقیتشون چیه که کل خانواده و دوست و آشناهاش تونستن همهی مقام و منصب های مهم وزارتخونه رو درو کنن.
- راست میگی به مرلین؟
- بعدش رسیدن فرزندان وزیر و بقیه دولت به درجه پروفسورا توی هاوایی رو تبریک گفته، چون سی سالی شده که برای تحصیل رفتن اونجا. بعد از رئیس بخش اجرای قوانین جادویی پرسیده چجوری انقدر تو ذهنخوانی استاد شده که تونسته حدود صد نفر مرگخوار رو از آدمای عادی تشخیص بده و بدون محاکمه بفرستتشون آزکابان یا حکم مرگشون رو صادر کنه.
- واقعا؟
- بعدشم از وزیر پرسیده پولهاش توی گرینگوتز جا نمیشده که بقیشو برده سوییس؟ اینجا بود که اوردنش دادگاه و گفتن این جاسوس مرگخواراست و اومده چهره دولت رو بدنام کنه.
دمنتور پس از صدور حکم خم شد تا آن را اجرا کند اما مشکل این بود که زاغی به جای دهان، نوک داشت. مشکل دیگر این بود که درک با لبخندی معنیدار و نگاهی عاشقانه و پر از احساس به او خیره شده و یک تای ابروهایش را بالا برده بود.
- به به چه سعادتی نصیبم شده، خانومی.
دیوانهساز لرزهای به جانش افتاد و تقریبا عق زد. سپس بلافاصله با جیغی خودش را عقب کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد. با دیدن این صحنه، دیوانهساز دیگر هم معذبانه از درک فاصله گرفت.
- یه ماچه دیگه. چقدر شما حساسی، راست میگفتن که خوشگلا خیلی احساساتین. اشکالی نداره، اگه راحت نیستی میذاریمش برای بعدا عزیزم.
قاضی که در تمام این مدت با دهانی نیمهباز و چشمانی به درشتی نعلبکی، صحنه رومانتیک را تماشا میکرد، با حیرت چکش نازنینش را چند بار روی میز کوبید.
- به جهنم اصلا! حکمش رو به حبس ابد تو آزکابان تغییر میدیم. ببرینش!
- یه دقیقه وایسین! آقا وایسین یه چیزی میخواستم بگم.
قاضی نیشخندی زد. میخواست ننه من غریبم بازی های مجرم وقتی میفهمد به آخر خط رسیده را ببیند. التماس کردن و زجههایشان برای رحم و بخشش به گوشش هیپهاپ بود، پس به دیوانهسازها اشاره کرد صبر کنند.
درک در آستانهی درب ایستاد و با حالتی نمایشی نیم چرخی زد. بعد به وزیر نگاه کرد و چشمک زد.
- آخرش راز موفقیتتو به ما نگفتیا، شیطون بلا. پنهون کاری میکنی جیگر؟
قاضی خواست فریاد بزند اما از شدت فشار صدایش به شکل جیغ های نازکی بیرون آمد.
- ازینجا ببرینش! ببرین!

مجنونگرها با شدت او را به بیرون هل دادند و آخرین چیزی که که حضار در دادگاه شنیدند صدای درک بود که به دیوانهسازها میگفت:
- چه شیطون! خودت سر شوخی دستیو باز کردیا، ای کلک.
چند ماه بعد
سرزندانبان بدون در زدن جهید داخل دفتر مدیریت و با دو دستش به میز چنگ زد.
- آقا این وضع دیگه نمیشه!
- چه مرگته؟ چی شده؟
- موضوع این زندانی جدیدست! گند زده به کل اینجا! حتی یه دقیقه هم دست از چرت و پرت گفتن به بقیه بر نمیداره. از سلول درش آوردیم، انداختیمش تو قفس یاکریم، بازم دست برنداشت. تا الان مخ چهارتا از دیوانهسازا رو زده. کار دوتای دیگه رو کشونده به بخش اعصاب و روان سنت مانگو. هرچی بهش میگیم مجنونگرها جنسیت ندارن، میگه فقط اخلاق براش مهمه.
- یه مدت دیگه اینجا آبخنک بخوره، حساب کار دستش میاد.
- فقط این نیست که! به هر کی از بغل قفسش رد میشه یه تیکه میندازه. دیگه ما اینجا امنیت نداریم! تعداد دیوانهسازها رو زیاد کردیم، یه جوری لم داده انگار جلوی کولر گازی نشسته. تازه به خاطر تهویهی خوب کلی هم ازمون تشکر کرد. بعدشم گفت باید چندتا دیوانهساز بفرستیم اهواز و آبادان. اصلا اهواز و آبادان کجا هست؟
دست های مدیر زندان کمی مشت شد و صورتش به رنگ گوجه تازهای که وقت چیدنش رسیده بود درآمد. سرش را با ناباوری و حیرت تکان داد.
- امکان نداره. هیچکس در مقابل جادوی اونا مقاوم نیست.
- این یارو هست! هی میگه فضای زندانتون چقدر نوستالژیکه، آدم همش یاد خاطرات کودکیش میافته.
- شاید از افسردگی زده به سرش.
- نه قربان. انگار نه انگار دیوانهساز کنارش هست. میگه « ولک، ما خاطرات بد و غمهام یه لحظه از جلو چشام کنار نمیره که با حضور اینا بخواد بیاد. باهاشون جوک درست میکنم دور هم شاد شیم.»
مدیر کمی با خودش دودوتا چهارتا کرد. چنین بینظمیای قطعا برایش دردسر میشد. اگر حال و هوای افسرده زندانش از بین میرفت دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشد. بالاخره بعد از کمی کشتی گرفتن با وجدانش، با بیمیلی تصمیمش را گرفت.
- ولش کنین بره.
- اما وزارتخونه چی قربان؟
- یه کلاغیه قاطی بقیه کلاغا. از کجا میخوان بفهمن؟ بهش بگین حبس ابدش تموم شده. به علاوه دیوانهسازا دارن استعفا میدن. نمیشه اینطوری ادامه داد. شرش کم.
و این گونه بود که درک را دو دیوانهساز از پنجره به بیرون پرتاب کردند(خب زاغی بود و بال داشت. درضمن پله های آزکابان هم برای رفتن تا در ورودی خیلی زیاد بود.) و دست که نه، بال تکان دادنش برای خداحافظی را هم نادیده گرفتند و پنجره را محکم بستند و چهار قفل کردند.
برگرفته از کتاب «صد و یک راه برای خلاص شدن از زندان»، نوشتۀ درک ثورن.