wand

روزنامه صدای جادوگر

wand

پاسخ: آبی مثلِ... ریونکلاو!
ارسال شده در: شنبه 29 شهریور 1404 22:57
تاریخ عضویت: 1404/06/21
: دوشنبه 14 مهر 1404 15:50
پست‌ها: 4
آفلاین
- درک ثورن به اشد مجازات محکوم می‌گردد!

درک با خوشحالی کف زد. درواقع کف که نه، نزدیک ترین حرکتی که یک زاغی می‌توانست به کف زدن بکند را انجام داد. بال‌های پر کلاغی‌اش را با صدای تِپ تِپ تِپ به هم دیگر کوبید و از جا بلند شد. انگار دادگاه، مراسم اعطای جوایز بود و او برنده اسکار. دو دیوانه‌ساز سه متری اطرافش به زور بال‌هایش را نگه داشتند تا بالای سن نرود و از قاضی و هیئت منصفه تشکر جانانه‌ای نکند.

یکی از حضار که جسنپش (سرویس کرایه جارو مخصوص جادوگران) دیر رسیده بود، خودش را تِلِپی روی صندلی انداخت جو سنگین و نفس گیر دادگاه را برای لحظه‌ای به هم زد. سپس نفس‌نفس زنان رو به بغل دستی‌اش کرد.
- پیس، پیس، داداش. این یارو جرمش جارو سواری در حالت مستیه؟ چون انگار همین الانشم بالاست.
- نه بابا، برو بالاتر. از وزیر سحر و جادو پرسیده راز موفقیتشون چیه که کل خانواده و دوست و آشناهاش تونستن همه‌ی مقام و منصب های مهم وزارتخونه رو درو کنن.
- راست میگی به مرلین؟
- بعدش رسیدن فرزندان وزیر و بقیه دولت به درجه پروفسورا توی هاوایی رو تبریک گفته، چون سی سالی شده که برای تحصیل رفتن اونجا. بعد از رئیس بخش اجرای قوانین جادویی پرسیده چجوری انقدر تو ذهن‌خوانی استاد شده که تونسته حدود صد نفر مرگخوار رو از آدمای عادی تشخیص بده و بدون محاکمه بفرستتشون آزکابان یا حکم مرگشون رو صادر کنه.
- واقعا؟
- بعدشم از وزیر پرسیده پول‌هاش توی گرینگوتز جا نمی‌شده که بقیشو برده سوییس؟ اینجا بود که اوردنش دادگاه و گفتن این جاسوس مرگخواراست و اومده چهره دولت رو بدنام کنه.

دمنتور پس از صدور حکم خم شد تا آن را اجرا کند اما مشکل این بود که زاغی به جای دهان، نوک داشت. مشکل دیگر این بود که درک با لبخندی معنی‌دار و نگاهی عاشقانه و پر از احساس به او خیره شده و یک تای ابرو‌هایش را بالا برده بود.
- به به چه سعادتی نصیبم شده، خانومی.

دیوانه‌ساز لرزه‌ای به جانش افتاد و تقریبا عق زد. سپس بلافاصله با جیغی خودش را عقب کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد. با دیدن این صحنه، دیوانه‌ساز دیگر هم معذبانه از درک فاصله گرفت.

- یه ماچه دیگه. چقدر شما حساسی، راست می‌گفتن که خوشگلا خیلی احساساتین. اشکالی نداره، اگه راحت نیستی ‌می‌ذاریمش برای بعدا عزیزم.

قاضی که در تمام این مدت با دهانی نیمه‌باز و چشمانی به درشتی نعلبکی، صحنه‌ رومانتیک را تماشا می‌کرد، با حیرت چکش نازنینش را چند بار روی میز کوبید.
- به جهنم اصلا! حکمش رو به حبس ابد تو آزکابان تغییر می‌دیم. ببرینش!
- یه دقیقه وایسین! آقا وایسین یه چیزی می‌خواستم بگم.

قاضی نیشخندی زد. می‌خواست ننه من غریبم بازی های مجرم وقتی می‌فهمد به آخر خط رسیده را ببیند. التماس کردن و زجه‌هایشان برای رحم و بخشش به گوشش هیپ‌هاپ بود، پس به دیوانه‌ساز‌ها اشاره کرد صبر کنند.

درک در آستانه‌‌ی درب ایستاد و با حالتی نمایشی نیم چرخی زد. بعد به وزیر نگاه کرد و چشمک زد.
- آخرش راز موفقیتتو به ما نگفتیا، شیطون بلا. پنهون کاری می‌کنی جیگر؟

قاضی خواست فریاد بزند اما از شدت فشار صدایش به شکل جیغ های نازکی بیرون آمد.
- ازینجا ببرینش! ببرین!

مجنون‌گرها با شدت او را به بیرون هل دادند و آخرین چیزی که که حضار در دادگاه شنیدند صدای درک بود که به دیوانه‌ساز‌ها می‌گفت‌:
- چه شیطون! خودت سر شوخی دستیو باز کردیا، ای کلک.

چند ماه بعد


سرزندانبان بدون در زدن جهید داخل دفتر مدیریت و با دو دستش به میز چنگ زد.
- آقا این وضع دیگه نمیشه!
- چه مرگته؟ چی شده؟
- موضوع این زندانی جدیدست! گند زده به کل اینجا! حتی یه دقیقه هم دست از چرت و پرت گفتن به بقیه بر نمی‌داره. از سلول درش آوردیم، انداختیمش تو قفس یاکریم، بازم دست برنداشت. تا الان مخ چهارتا از دیوانه‌سازا رو زده. کار دوتای دیگه رو کشونده به بخش اعصاب و روان سنت مانگو. هرچی بهش می‌گیم مجنون‌گر‌ها جنسیت ندارن، میگه فقط اخلاق براش مهمه.
- یه مدت دیگه اینجا آب‌خنک بخوره، حساب کار دستش میاد.
- فقط این نیست که! به هر کی از بغل قفسش رد میشه یه تیکه می‌ندازه. دیگه ما اینجا امنیت نداریم! تعداد دیوانه‌ساز‌ها رو زیاد کردیم، یه جوری لم داده انگار جلوی کولر گازی نشسته. تازه به خاطر تهویه‌ی خوب کلی هم ازمون تشکر کرد. بعدشم گفت باید چندتا دیوانه‌ساز بفرستیم اهواز و آبادان. اصلا اهواز و آبادان کجا هست؟

دست های مدیر زندان کمی مشت شد و صورتش به رنگ گوجه‌‌ تازه‌ای که وقت چیدنش رسیده بود درآمد. سرش را با ناباوری و حیرت تکان داد.
- امکان نداره. هیچکس در مقابل جادوی اونا مقاوم نیست.
- این یارو هست! هی میگه فضای زندانتون چقدر نوستالژیکه، آدم همش یاد خاطرات کودکیش می‌افته.
- شاید از افسردگی زده به سرش.
- نه قربان. انگار نه انگار دیوانه‌ساز کنارش هست. میگه « ولک، ما خاطرات بد و غم‌هام یه لحظه از جلو چشام کنار نمی‌ره که با حضور اینا بخواد بیاد. باهاشون جوک درست می‌کنم دور هم شاد شیم.»

مدیر کمی با خودش دودوتا چهارتا کرد. چنین بی‌نظمی‌ای قطعا برایش دردسر می‌شد. اگر حال و هوای افسرده‌ زندانش از بین می‌رفت دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌‌شد. بالاخره بعد از کمی کشتی گرفتن با وجدانش، با بی‌میلی تصمیمش را گرفت.
- ولش کنین بره.
- اما وزارت‌خونه چی قربان؟
- یه کلاغیه قاطی بقیه کلاغا. از کجا می‌خوان بفهمن؟ بهش بگین حبس ابدش تموم شده. به علاوه دیوانه‌سازا دارن استعفا می‌دن. نمیشه اینطوری ادامه داد. شرش کم.

و این گونه بود که درک را دو دیوانه‌ساز از پنجره به بیرون پرتاب کردند(خب زاغی بود و بال داشت. درضمن پله های آزکابان هم برای رفتن تا در ورودی خیلی زیاد بود.) و دست که نه، بال تکان دادنش برای خداحافظی را هم نادیده گرفتند و پنجره را محکم بستند و چهار قفل کردند.

برگرفته از کتاب «صد و یک راه برای خلاص شدن از زندان»، نوشتۀ درک ثورن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!


پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: چهارشنبه 26 شهریور 1404 23:12
تاریخ عضویت: 1404/06/21
: دوشنبه 14 مهر 1404 15:50
پست‌ها: 4
آفلاین
کلمات فعلی: سوختن، آتش، روح، خاکستر، قلب، ابدی، تلاطم

(اگه کتاب رو نخوندین) فشفشه: کسی که در یک خانواده‌‌ی جادوگر به دنیا آمده اما توانایی جادویی ندارد.
___

- امشب قراره کل خاندانمون تو عمارت ما جمع بشن، یادت که نرفته، الیستر؟

مادرش با سرفه‌ای گلویش را صاف کرد و لیوانی آب برای خودش ریخت. الیستر که در تمام مدت ناهار ساکت بود، سرش را بالا آورد. بعد پوزخند محوی زد و گفت:

- و چی؟ می‌خوای من برم؟ نگران نباش مادر. از قبل کار دارم. مطمئن‌ باش امشب اصلا توی مهمونیتون پیدام نمی‌شه.

مادرش لیوان را پایین گذاشت، کمی محکم‌تر از مقدار لازم.
- نخیر. کاملا برعکس، تو امشب هیچ جا نمی‌ری. تمام خانواده قراره دور هم جمع بشن.
- خورشید از کدوم ور طلوع کرده؟ از کی تا حالا منم جزو این خانواده حساب می‌شم؟ چه سعادتی!

لحنش زهرآلود و پر از طعنه بود، چنگالش را پایین گذاشت و با سردی میز را از نظر گذراند.

- دفعه‌ی قبل که فکر نمی‌کردی حضور من به عنوان لکه‌ی ننگ خاندان خون خالصتون لازم باشه. یادته؟
- اون دفعه فرق می‌کرد! امشب همه میان عمارت ما و تو هم به عنوان یکی از اعضای خانواده حاضر میشی. در ضمن یه آکادمی جدید برای فشفشه‌ها پیدا کردم...
- مادر!
- این یکی تازه تاسیس شده. میگن باعث شده استعداد جادوگری چندنفر شکوفا بش...
- همه‌مون خوب می‌دونیم که جواب نمیده. تعداد روش‌هایی که امتحان کردم و آکادمی‌هایی که تا الان رفتم از دستم در رفته.
- پس چی؟ انتظار داری وجود چنین چیزی رو توی خانوادم تحمل کنم؟ خاندان ما در تمام طول تاریخ همچین ننگی به خودش ندیده! ما آبرو داریم. همچین اختلالی توی یه خاندان اصیل‌زاده غیرقابل قبوله. ما در این مورد بحث نمی‌کنیم الیس. باید بتونی جادوت رو فعال کنی. اگه هاگوارتز می‌رفتی الان سال ششم بودی.

الیستر از جایش بلند شد. حرارت خشم از نوک انگشتان تا فرق سرش را فرا گرفت. دست‌هایش بی‌اختیار مشت شده بود و بند انگشتاش از فشار به سفیدی می‌زد. لبخند تمسخر‌آمیزی زد و به سختی روان متلاطمش را آرام کرد.
- اوه! که اینطور! من از همین تریبون از همه‌تون به خاطر "فشفشه" بودنم معذرت می‌خوام؛ نه که انتخاب خودم بوده، به شدت متاسفم که تصمیم گرفتم با وجود داشتنم وجهه‌ی بی‌نقصتون رو خراب کنم. امیدوارم عذرخواهی خالصانه بنده رو بابت بردن آبروتون بپذیرید.

پدرش دستش را محکم روی میز ناهارخوری کوبید و بشقاب و لیوان‌ها کمی لرزیدند.
- اون کلمه رو جلوی من به زبون نمیاری الیستر ثورن!
- الیستر بس کن! به خاطر آبروی خانواده هم که شده دست از رفتار کردن مثل یه ماگل بی‌ارزش بردار! تو یه جادوگری، چون ما یه خانواده بااصالت جادوگر هستیم و همین‌طور خواهیم بود! چرا فقط نمی‌تونی... آه.
- چرا فقط نمی‌تونم چی؟ چرا فقط نمی‌تونم مثل برادر دوست‌داشتنیم جادو کنم؟ یا چرا فقط نمی‌تونم با درودیوار خونه یکی بشم تا مایه ذلتت نباشم؟ مثلا گلدونی چیزی؟ حرف از گلدون شد. تو به اون فلوکس سرخ موردعلاقت روزی سه بار آب میدی و حواست به کود و برگ‌های اضافی و همه چیش هست، اما جوری وانمود می‌کنی انگار من وجود ندارم! کاش یه گلدون کوفتی بودم تا هر روز خدا چیزی که دست خودم نیست رو تو سرم نمی‌کوبیدین.

مادرش آهی کشید و با انگشت شست و اشاره، شروع به ماساژ دادن شقیقه‌اش کرد. بعد با افسوس نگاهی به همسرش انداخت که داشت سرش را با ناامیدی تکان می‌داد.
- مگه ما چیکار کردیم که همچین مصیبتی نصیبمون شده؟ من هیچی برات کم نذاشتم. باورم نمیشه نه ماه تو شکمم حملت کردم که... این بشی... مایه خجالتم، باعث سرافکندگی خاندانمون. بیشتر از هرچیزی از ماگل‌ها متنفرم. مرلینا! از هرچی بدم میاد سرم میاد. ای کاش هیچوقت تو رو به‌دنیا نمی‌آوردم.
_ انگار مردم به اندازه کافی پشت سرمون حرف نمی‌زنن. فقط همینو کم داشتیم، یه پسر بی‌عرضه که حتی نمی‌تونه جادو کنه.

الیستر اتاق را ترک کرد. خوب می‌توانست پاسخشان را بدهد. برای تک‌تک حرف‌هایشان جواب داشت. اما بحث‌کردن با خانواده‌اش را بی‌فایده می‌دید. مثل این بود که ساعت‌ها با دیوار صحبت کنی و منتظر جواب باشی. با خانواده‌ای که تو را نمی‌خواهد چه کاری می‌شود کرد؟ نمی‌شود روی گلوی آدم‌ها خنجر گذاشت و مجبورشان کرد که دوستت داشته باشند. وقتی نزدیک‌ترین افراد زندگیت نخواهند وجود داشته باشی چه می‌توانی بکنی؟

در را آرام پشت سرش بست و به آن تکیه داد. منصفانه نبود. هیچ چیزی در این زندگی لعنتی منصفانه نبود. بدترین چیز درباره‌ی فشفشه بودن بی‌بهره بودن از جادو نیست، اطلاع از وجود داشتن آن است. انگار همه غرق لذت بردن از جشنی بودند که او فقط از دور اجازه دیدنش را داشت. حتی به ماگل‌ها هم حسودی می‌کرد. حداقل مجبور به تحمل واقعیت اطرافشان نبودند. با آسودگی غرق در زندگی‌شان بودند بدون اینکه بدانند در اطرافشان چه چیزی می‌گذرد و از چه شگفتی‌هایی بی‌بهره هستند.

به زانو افتاد و سرش را میان دستانش گرفت. گویی می‌خواست جمجمه‌اش را از هجوم طوفان افکاری که به سردردی دردناک و ضربان‌دار تبدیل شده بود، خلاص کند. آتش خشم و تحقیر سال‌های طولانی در قلبش زبانه می‌کشید و در روحش خاکستری از اندوه و تنفر برجای می‌گذاشت. به هیچ‌جا تعلق نداشت. در هیچ‌یک از آن دنیاهای مجزا جایی نداشت. نه ماگلی بی‌خبر از این همه شگفتی بود، نه جادوگری که به آن تعلق داشته باشد. فقط یک "فشفشه" بود؛ محکوم به طرد شدن از هر دو سو، بدون حتی یک ستاره در هفت آسمان، نفرین ابدی‌ای که سرنوشتش را سیاه کرده بود.

بعد افکارش تاریک و تاریک‌تر شدند تا به ظلمت شب های بی‌ماه و ستاره رسیدند. زخم‌هایش یکی یکی سرباز کردند و شکفتند و خون نادیدنی‌ای از آنان جاری شد که او را در خودش غرق کرد. میل و اشتیاقی قوی به نیستی در وجودش جوانه زد.
- اگه فقط مرده بودم...

سرش را تکان داد، افکارش را به زحمت بیرون پراند و از جا بلند شد. اتاقش را از نظر گذراند. تنها جایی که می‌شد ردی از وسایل ماگل‌ها را در خانه‌‌شان پیدا کرد اتاق او بود. به پنجره نگاهی انداخت. آخرین رگه‌های آفتاب در حال محو شدن بودند. ردایش را درآورد و لباس معمولی‌ای پوشید. دیگر تصمیمش را گرفته بود؛ نمی‌خواست منتظر طعنه‌های فامیل بماند. باید قبل از رسیدن آنها از آنجا می‌رفت. موبایلش را در جیبش گذاشت و به سمت در رفت. با خودش فکر کرد که نصف جادوگرها حتی اسم این وسیله را هم نمی‌دانند.

- کجا؟ چرا مثل اَنگلا لباس پوشیدی؟
- ظهر بهتون گفتم. کار دارم.
- منم بهت گفتم که هیچ‌جا نمی‌ری و همین‌جا می‌مونی. الان مهمونا می‌رسن و توی این لباسای شرم‌آور می‌بیننت. عوضشون کن، الان. در ضمن جواب سوالم رو ندادی.
- مثل "اَنگلا" لباس پوشیدم چون نمی‌تونم تا آخر عمرم به عنوان شهروند درجه دو جامعه جادوگری زندگی کنم مادر. تنها چیزی که اونجا قراره گیرم بیاد خدمتکار بودن توی یکی از مغازه های کوچه ناکترنه. حداقل بین مردم عادی شاید بتونم یه سرنوشتی بهتر از تی کشیدن برای خودم دست‌و‌پا کنم.

مادرش با ناباوری دستش را روی دهانش گذاشت.
- مزد زحماتم رو اینجوری می‌دی؟ ت_تو موجود بی‌خاصیت! باورم نمی‌شه... بعد تمام کارهایی که برات کردم. خوب گوشاتو باز کن الیستر. پاتو که از این در گذاشتی بیرون دیگه برنمی‌گردی. از ارث محرومت می‌کنم و اسمتو از شجره‌نامه‌مون خط می‌زنم!

دستش روی دستگیره در متوقف شد و پوزخندی زد.
- همون موقعی که فهمیدی یه فشفشم خط زدی. یادت رفته؟

در را که باز کرد از دور چهره‌های آشنای مهمانان را دید که نزدیک میشدند اما حواسشان به او نبود. مشغول تعارف‌ و تعظیم‌های دروغین برای یکدیگر بودند. نفس راحتی کشید و سریع راهش را کج کرد تا در حاشیه‌ی سایه‌های کوچه پس کوچه‌ها ناپدید شود. اما یک صدا، آشنا و طعنه‌آمیز، او را از پشت صدا زد.

- هی الیس!

الیستر حتی سرش را برنگرداند. دلیلی برای ایستادن نمی‌دید. کارش با آن خانه تمام شده بود. قدم‌هایش را تندتر کرد. سنگفرش‌های قدیمی زیر پایش تلق تلوق می‌کردند.

- کجا فرار می‌کنی پرنسس؟
- خفه!

قدم‌های سریع‌تری از پشتش نزدیک شد. یک دست روی شانه‌اش افتاد. با اوقات‌تلخی ایستاد و برگشت. درک آنجا ایستاده بود، با همان نیم‌لبخند همیشگی‌اش. اما نگاهش که روی صورت گرفته و چشم‌های خسته‌ی الیستر افتاد، لبخندش به سرعت محو شد.
- دوباره؟
- لازمه بپرسی؟

درک نفس عمیقی کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد.‌ آجرها از باران صبحگاهی آن روز همچنان خیس و نمناک بودند.
- انگار بدبختی ولت نمی‌کنه الیس. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خوش‌شانسی باهات خصومت شخصی داره. احتمالا طلسم شدی. تعجبی هم نداره. من یکی که مطمعنم کل خاندانمون نفرین‌شده‌ست.

الیستر پوزخند تلخی زد و او را با شانه‌اش به کنار هل داد.
- خودتم همچین خوشبخت نیستی، تک چشمی. برای کاپیتان دزدای دریایی شدن فقط باید یه پاتو قطع کنی. اونوقت قطعا دریای کارائیب رو تحت سلطه می‌گیری.

درک هم او را هل داد.
- یه چندتا کر و کور و لال دیگه جمع کنیم سیرکمون تکمیل می‌شه. اسمشم میذاریم گنگستر های وابسته به کمیته‌ی امداد یا انجمن سیاه‌بختان دو عالم.

- یا شورشیان ناقص الخلقه.

خنده‌هایشان برای لحظه‌ای کوچه را پر کرد و سکوت وهم‌آورش را شکست اما هیچ شادی واقعی‌ای در آن نبود. خنده‌ها به زودی محو شدند و سکوت دوباره بر کوچه حاکم شد. باد لای شاخه‌های اندک درختان کوچه می‌پیچید و آخرین برگ های زرد و قرمز شان را به زمین می‌ریخت.

- چرا فقط نمی‌ری پیش بقیه درک؟ حاضرم هرچی که دارم رو بدم تا الان جای تو باشم.

درک رد نگاه الیستر را دنبال کرد و به مسیری که از آن آمده بود نگاهی انداخت. نور پنجره‌های عمارت مثل چشمانی خشمگین در تاریکی می‌درخشید.
- چون تمام حرفاشونو حفظم! باور کن. این ماگل‌های به درد نخور ور ور ور... وزارت‌خونه بی‌کفایت ور ور ور... ما که مرلین رو شکر اصیل‌زاده‌ایم و ور ور ور... نصف بیشتر وقتشونو هم به همدیگه پز می‌دن و لا‌به‌لاش هم پشت سر بقیه _احتمالا الان ما_ حرف می‌زنن، هر یه ربع هم چهارتا فحش به وزارت‌خونه می‌دن. یه بخشیشو هم می‌شینن فضولی جوونترا رو می‌کنن؛ کار پیدا کردی؟ هاگوارتز چطوره؟ نمی‌خوای ازدواج کنی؟ رتبه سمجت چند شد؟ چقدر لاغر شدی! و ور ور ور. هر سال همین قضایا تکرار میشه! هرکی بتونه از دورهمیا فرار کنه، می‌کنه.

الیستر به تقلید صدای تقریبا حرفه‌ای درک از فامیل‌هایشان لبخند محوی زد.
- احتمالا فکر می‌کنن بهشون دروغ گفتم، ولی من دیگه پام رو اونجا نمی‌ذارم درک، حتی اگه باد کلاهمو اون طرفی بندازه. بورسیه کالج گرفتم. می‌خوام اقتصاد بخونم. هیچوقت قرار نیست اوضاع برای من اینجا بهتر بشه. باید یه جایی بین ماگلا برای خودم دست‌و‌پا کنم. شاید این تنها راهیه که می‌تونم طلسمم رو بشکنم.

درک ساکت ماند و فقط به او خیره شد. نگاهش چیزی میان تعجب و تاسف بود. الیستر هم‌زمان هم نگران به نظر می‌رسید و هم آسوده. حس‌وحالش پازلی پیچیده از دلهره و اشتیاق بود. احساس می‌کرد از زندانی که تمام عمرش را در آن گذرانده بود خلاص شده. به طرز عجیبی نفس کشیدن برایش راحت‌تر شده بود. نسیم خنک پاییزی به صورتش می‌خورد و موهایش را کمی به هوا بلند می‌کرد. شعله‌ی شجاعت خاصی درونش شروع به سوختن کرده بود که برخلاف اضطرابش او را به جلو هل می‌داد و مصمم می‌ساخت.

- بهشون گفتی؟
- می‌گفتم که چی؟ میدونی که قرار نیست با آغوش باز و دسته گل و شیرینی ازم پذیرایی کنن.

سکوت سنگینی برای لحظه‌ای بینشان افتاد. صدای وزش باد در برگ های درختان قدیمی کوچه پیچید. الیستر تمام عمرش را با این باور گذرانده بود که باید در تاریکی به دنبال نور رفت. اما آن روز در آن کوچه راهی تاریک که به ایستگاه اتوبوس منتهی می‌شد را انتخاب کرد و خانه‌ی پرنور و سروصدای اجدادی‌اش را پشت سر گذاشت. صدای خنده‌ی محوی از خانه به گوش رسید. می‌دانست که رفته رفته با آمدن بقیه مهمان‌ها همهمه‌ بلندترهم می‌شود. او سکوت خیابان خلوت را با تمام وجود ترجیح می‌داد.

- تا یه جایی باهات میام.

الیستر سر تکان داد و بی‌آنکه برگردد، به سمت تاریکی قدم برداشت. این پایان ماجرا نبود، بلکه تازه شروع راهی طولانی و ناشناخته بود. با هر قدمی که برمی‌داشت نور عمارت پشت‌سرش بیشتر تسلیم تاریکی کوچه می‌شد و سروصداها محوتر می‌شدند تا جایی که فقط سکوت باقی‌ماند.

کنار ایستگاه ایستاد. به جز یک پیرزن ایستگاه کاملا خالی بود. تنها چراغ روشن آن حوالی طوری سوسو می‌زد که انگار هر لحظه ممکن بود لحظه آخر زندگی‌اش باشد. با بی‌قراری نگاهی به ساعتش انداخت.
- بازم که دیر کرده... بیخیال. خودت چیکار می‌خوای بکنی درک؟
- رو جانورنما شدن کار می‌کنم. دیگه تحمل حرف زدن با آدم‌ها رو ندارم.
- یه جورایی می‌فهمم چی میگی.

اوتوبوس زهوار در رفته‌ای جلوی ایستگاه توقف کرد. الیستر پایش را روی پله اول گذاشت و مکث کرد.
- پس می‌بینمت؟

درک شانه‌ای بالا انداخت.
- شاید.

___
کلمات نفر بعدی: جادو، خیال، سحرآمیز، مسحورکننده، مسخ، رنگارنگ، توهم

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط درک ثورن در 1404/6/26 23:17:32


پاسخ: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: یکشنبه 23 شهریور 1404 18:39
تاریخ عضویت: 1404/06/21
: دوشنبه 14 مهر 1404 15:50
پست‌ها: 4
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


افسانه‌ سیزیف


نقل قول:
در اساطیر یونان سیزیف بخاطر گناهانش محکوم شد تا تخته سنگی را تا قله یک کوه حمل کند، اما همین که به قله می‌رسد، سنگ به پایین می‌غلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد.



— یه ذره دیگه... فقط یه ذره دیگه...

سیزیف نفس‌نفس می‌زد و قطرات عرق از پیشانی‌اش می‌چکید. تقریباً در یک‌قدمی قله بود. اگر موفق می‌شد... اگر می‌توانست بالاخره سنگ را به نوک قله برساند... آن‌وقت همه‌چیز به پایان می‌رسید. از شر گرمای کشندهٔ اطرافش، از شر آن تخته‌سنگ لعنتی که بیشتر عمرش آن را به دوش کشیده بود، از آن کوهستان نفرین‌شده، از خارهایی که در پاهایش فرومی‌رفتند، از شر همه‌شان خلاص می‌شد؛ همه را پشت سر می‌گذاشت. از همین حالا می‌توانست لحظه‌ای را که سنگ را بالاخره به قله می‌رساند تصور کند: فریاد رهایی‌اش، نفسی که پس از مدت‌ها زیر این شکنجهٔ بی‌پایان بودن از سر آسودگی بیرون می‌داد، نسیم پیروزی‌ای که حس می‌کرد، شعف و غرور ایستادن بر فراز قله و طعم لذت‌بخش آزادی که در دهانش جاری می‌شد...

دیگر واقعاً چیزی نمانده بود. سیزیف نمی‌دانست مغزش او را گول می‌زند یا این‌بار واقعاً از دفعات قبل بیشتر بالا آمده بود. تخته‌سنگ ذره‌ذره بالا می‌رفت و امید او نیز همین‌طور. شاید واقعاً داشت موفق می‌شد. شاید بالاخره عذابش به پایان می‌رسید؛ عذاب هر روز و هر شبش، درد جان‌گداز بی‌فرجام‌بودن رنج‌هایش، حسِ تمام‌عمر دویدن و به هیچ‌جا نرسیدن، پوچی و بیهودگی‌ای که بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد و ریه‌هایش را از سرب ناتوانی انباشته بود، ناامیدی‌ای که توان نفس‌کشیدن آسان را از او گرفته بود. شاید این واقعاً پایان بود. شاید موعد آزادی‌اش فرا رسیده بود. شاید بالاخره می‌توانست به جای زنده‌ماندن، "زندگی" کند. چشمانش با اراده برق می‌زد. احساس می‌کرد نیروی قدرتمندی در خونش می‌دوید و به ماهیچه‌هایش می‌رسید و او را به پیش می‌راند. نفس‌هایش تندتر شده بود. ضربان قلبش شتاب گرفته بود. رویای رهایی در سرش حالا دست‌یافتنی به نظر می‌رسید. مهٔ سنگین اندوه جان‌فرسای هرروزه‌اش داشت محو می‌شد. قدم دیگری به جلو برداشت، این‌بار محکم‌تر و مطمئن‌تر از قبل. شاید بالاخره لحظهٔ شیرین پایانِ رنج‌هایش فرا رسیده بود. شور رهایی در رگ‌هایش موج می‌زد.

سنگ با لغزشی نرم به پایین غلتید.

برای یک لحظه، ذهن سیزیف خالی شد. پر از هیچ. سرشار از پوچی. چشمانش بی‌اختیار مسیر سنگ را تا پایینِ کوه دنبال کرد. سنگ با سرعت، مسیری را که او ساعت‌ها طی کرده بود، در یک چشم‌برهم‌زدن پایین رفت و از دید خارج شد. سیزیف پلک زد. احساس می‌کرد اعضای بدنش با هم همکاری نمی‌کنند. گوش‌هایش نمی‌شنید. مغزش کار نمی‌کرد. بدنش را حس نمی‌کرد. اطرافش را نمی‌دید. سنگ به پایین افتاده بود. دوباره.

قطره‌عرقی از گردنش پایین چکید و تا کمرش سرخورد.
— افتاد.

نسیم گرمی همراه با گردوغبار به صورتش برخورد کرد و خاک را در چشمانش ریخت.
— دوباره.

مکث کرد. ذهنش داشت دوباره کار می‌کرد، یا بهتر بود بگوید منفجر می‌شد. سرتاپایش غرق در خستگی بود.
— مهم نیست چقدر تلاش کنم. اوضاع همیشه همین‌طور باقی می‌مونه، مگه نه؟

دفعات بی‌شمار تلاش‌های قبلی‌اش در سرش رژه می‌رفت.
— این‌دفعه هم مثل دفعه‌های قبل، امروز هم مثل دیروز، امسال هم مثل پارسال. نه تموم می‌شه و نه فرقی می‌کنه. اسمش روشه: عذاب بی‌پایان.

شاید به نظر می‌رسید که پس از بارها و بارها باختن، سال‌های طولانی شکست، باید سیزیف را نسبت به سرنوشتش بی‌حس کرده باشد. اما این‌طور نبود. هر بار کمی خسته‌تر می‌شد، هر بار سنگ کمی سنگین‌تر می‌شد، هر بار راه طولانی‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید، هر بار کوهستان ناهموارتر می‌شد، هر بار مسیر پیچ‌درپیچ‌تر و سخت‌تر از قبل می‌شد. اما یک چیز ثابت بود: سنگ همیشه به پایین می‌غلتید. بدون استثنا.

و سیزیف، در راه پایین‌آمدن، به روزهایش فکر می‌کرد. به امروز، به دیروز، به فردا. به واقعیت تلخ سرنوشتی که تا ابد برایش رقم خورده بود و می‌دانست که هیچ‌کدام از روزهایش با هم تفاوتی ندارند.

قدم‌هایش را سبک‌تر برداشت. فردا هم متفاوت با امروز نبود.

افسانه‌ها همیشه ریشه در حقیقت دارند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط درک ثورن در 1404/6/23 19:00:18


پاسخ: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
ارسال شده در: شنبه 22 شهریور 1404 20:51
تاریخ عضویت: 1404/06/21
: دوشنبه 14 مهر 1404 15:50
پست‌ها: 4
آفلاین
Dirk Thorne
نام : درک
نام خانوادگی: ثورن
گروه: اسلیترین
پاترونوس: نداره. معتقده پاترونوس کلا چیز به‌دردبخوری نیست.( )
ویژگی‌: جانور نمای زاغی.
ویژگی ظاهری: زاغیه! زاغی! زاغی ندیدین؟ پرهای سیاه و سفید، منقار تیز، دوتا پای کشیده، از همونا که وقتی تو کوچه و خیابون می‌بینید با کلاغ‌ها اشتباه می‌گیریدشون!

تقریبا میشه گفت که امکان نداره درک رو در حالت انسانی ببینین، اما اگه یه روز آفتاب از مغرب طلوع کرد و درک به حالت عادیش برگشت می‌تونین اون رو از زخم عریض روی چشم راستش بشناسین.

معمولا می‌ره روی شاخه درخت‌ها، تیر برق‌ها، پشت بوم‌ها، طاقچه و کلا جاهای بلند و ساعت‌ها اطراف رو تماشا می‌کنه، خیلی به ندرت روی شونه بقیه هم می‌شینه اما نه هرکسی، فقط کسایی که خیلی بهش نزدیک و مورد اعتمادش باشن.

شاید براتون سوال پیش بیاد که پس چجوری با بقیه ارتباط برقرار می‌کنه؟ باید بگم که جادوگران قدرتمند خیلی راحت از جوجل ترنسلیت (مترجم مخصوص جادوگران) استفاده می‌کنن و قارقار های بی‌سر و تهش رو به کلمات معنی دار تبدیل میکنن. بقیه هم می‌تونن صرفا به قارقار کردنش گوش بدن، این مشکل درک نیست. سوال دومی که ممکنه داشته باشید اینه که چرا درک خودش از این مترجم استفاده نمی‌کنه؟ سوال خوبیه. درک از روابط انسانی خستست. اگه حوصله حرف زدن با ملت رو داشت توی همون شکل انسانیش می‌موند. بهم اعتماد کنین، قارقار کردن خیلی راحت تره. بعضی وقت‌ها درک وانمود می‌کنه یه کلاغ واقعیه تا مجبور نباشه با مردم سروکله بزنه.

فکت ۱: وقتی زاغیه ناخودآگاه به اشیا براق تمایل خاصی پیدا می‌کنه.
فکت ۲: هیچوقت به فکت ۱ اعتراف نمیکنه.
فکت ۳: داستان روباه و زاغکی که شما تو مدرسه خوندین صرفا ساخته ذهن متوهم روباه‌های حیله‌گر مبتلا به اسکیزوفرنی هست. داستان اصلی کاملا متفاوته چون هیچ زاغی‌ای با دهن پر حرف نمی‌زنه، اونا بسیار موجودات مبادی آدابی هستن.
فکت ۴: هیچوقت درک رو Pica pica صدا نکنین چون عاقبت خوبی براتون نداره.

درک معتقده بهترین روش حمله نوک زدن به چشمای حریفه وقتی داره با چوبدستیش ور میره تا یه طلسم رو اجرا کنه، افسانه‌ها میگن تاحالا با این روش بیشتر از حاکم کرمان چشم ملت رو از کاسه درآورده، اما درک به افسانه‌ها باور نداره و معتقده اینا همش شایعه‌هایی هست که توسط بدخواهاش درست شده تا بدنامش کنن. دروغ که کوفت نداره.

روابط اجتماعی بسیار خوبی داره اما صرفا با حیوونا. حداقل اونا هيچ جنگ جهانی‌ای رو شروع نکردن. توی ارتباط با انسان‌ها یکم اوضاع براش پیچ در پیچ می‌شه.

دامنه شغلیش خیلی گستردست: استاکر، جاسوس، قاچاقچی، دله دزد... و شاید جالب باشه بدونید که استاک کردن هم سرگرمیشه هم شغلش. یادتون رفته کیف پولتون رو کجا گذاشتین؟ خب درک یادشه. یادتون نمیاد قبلا با کیا می‌پریدین؟ درک یادش میاد.
اون عکسه دوران بلوغتون رو گم کردین؟ درک پیداش کرده تا در مواقع ضروری ازش برعلیتون استفاده کنه.

و یادتون باشه، هروقت با یه اکسسوری براق تو خیابون قدم می‌زنین، درک هم همون اطرافه...


....

شناسه قبلی

این دسترسی مارو لطف می‌کنین؟

افرادی که لایک کردند





Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟