
در تالار خصوصی ریونکلاو، همه چیز آرام به نظر میرسید. صدای خندههای پراکنده، زمزمههای شبانه، و نور لرزان شومینه، فضای گرمی ساخته بود. اما در دل من، طوفانی در جریان بود. طوفانی از نقشهها، فریبها، و عطش قدرت.
گابریلا روی یکی از مبلها لم داده بود و با چشمانی خسته به آتش خیره شده بود. بیخبر از اینکه ذهنش دیگر مال خودش نیست. بیخبر از اینکه من، درون لونا، همه چیز را از او گرفتهام.
آستریکس کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد. نگاهمان تلاقی کرد. نیازی به کلام نبود. هر دو میدانستیم وقت اجراست.
با صدایی آرام، طوری که فقط گابریلا بشنود، گفتم:
– راستی، گابریلا... دیشب یه چیز عجیبی گفتی. گفتی که چیزی رو یادت نمیاد. هنوزم همونه؟
او سرش را بالا آورد، گیج و مردد.
– آره... یه جورایی. انگار یه خواب طولانی بود. فقط... فقط یه تصویر مبهم از لیلی تو ذهنمه. انگار داشتم باهاش حرف میزدم، ولی بعدش هیچی یادم نمیاد.
لبخند زدم. عالی بود. درست همون چیزی که میخواستم.
– شاید بهتره بری با پروفسور مکگوناگل حرف بزنی. اگه چیزی یادت نمیاد، ممکنه جادوی سیاهی در کار بوده باشه. شاید... تسخیر شده بودی.
چشمانش گرد شد.
– تسخیر؟ یعنی... من؟ نه... امکان نداره...
آستریکس وارد گفتگو شد، با لحنی جدی و نگران:
– گابریلا، ما فقط نگران توایم. تو تنها کسی بودی که اون شب با لیلی بود. و حالا اون توی درمانگاهه. اگه چیزی یادت نمیاد، شاید بهتره خودت پیشدستی کنی. قبل از اینکه کسی شک کنه.
گابریلا به وضوح ترسیده بود. ذهنش پر از شک و تردید. دقیقاً همانجایی که میخواستیمش.
در دل گفتم:
«فقط کافیه یه قدم دیگه برداری... فقط یه قدم تا سقوط.»
در همین لحظه، در تالار باز شد و یکی از دانشآموزان با چهرهای رنگپریده وارد شد.
– بچهها! لیلی به هوش اومده! ولی... ولی یه چیز عجیبه. اون میگه که گابریلا بهش حمله کرده!
همه نگاهها به گابریلا چرخید. سکوتی سنگین تالار را فرا گرفت.
گابریلا با صدایی لرزان گفت:
– نه... من... من کاری نکردم... من فقط...
اما دیگر دیر شده بود. بذر شک کاشته شده بود. حالا وقت برداشت بود.
من و آستریکس، در سکوت، لبخند زدیم.
همه چیز دقیقاً طبق نقشه پیش میرفت. نگاههای سنگین بچهها روی گابریلا قفل شده بود. او سعی میکرد چیزی بگوید، توضیحی بدهد، اما کلماتش مثل برگهای خیس از دهانش میافتادند و هیچکس آنها را جدی نمیگرفت.
من کنار آستریکس ایستاده بودم، با چهرهای نگران و دلسوز. نقشم را خوب بازی میکردم.
«دختر سادهدل، وفادار، نگران دوستش...»
اما درونم، آن روح تاریک، از هیجان میلرزید.
«فقط یه قدم دیگه مونده. فقط یه تلنگر تا همه چیز فرو بریزه.»
پروفسور مکگوناگل وارد تالار شد. چهرهاش جدی بود، و صدایش محکم:
– گابریلا، لطفاً با من بیا. باید دربارهی حرفهای لیلی صحبت کنیم.
گابریلا با چشمانی اشکآلود بلند شد. به من نگاه کرد.
– لونا... تو باورم میکنی، مگه نه؟
لبخندی محو زدم.
– البته. فقط حقیقت رو بگو، همهچیز درست میشه.
اما حقیقتی که او میدانست، دیگر حقیقت نبود. من آن را از ذهنش دزدیده بودم.
وقتی او با پروفسور مکگوناگل از تالار خارج شد، آستریکس به آرامی کنارم زمزمه کرد:
– حالا وقتشه که دست رو کنیم. اون دست قطعشده هنوز تو تالار ریونکلاوه، نه؟
سرم را تکان دادم.
– آره. فقط باید یه نفر پیداش کنه. یه نفر که کنجکاوه، یا شاید یه نفر که دنبال مدرکه.
آستریکس لبخند زد.
– پس بذار یه شایعه پخش کنیم. یه حرف نصفهنیمه، یه اشارهی تصادفی... تا کسی بره و پیداش کنه.
در ذهنم، تصویر گابریلا را دیدم. نشسته در دفتر مکگوناگل، زیر نور سرد، با قلبی لرزان.
«وقتی اون دست پیدا بشه، همه چیز تمومه. همه باور میکنن که اون قاتله. اون تسخیر شده بوده. اون مسئول همه چیزه.»
و من؟ من فقط یه دوست نگران بودم. یه دختر سادهدل. یه قربانی دیگر.
اما درونم، تاریکی میخندید.
صبح روز بعد، تالار ریونکلاو پر از زمزمه بود. شایعهای که شب گذشته با ظرافت در گوش چند نفر زمزمه کرده بودم، حالا مثل آتش در علفزار پخش شده بود.
«یه چیزی تو تالار ریونکلاو هست... یه نشونه... یه مدرک...»
و حالا، درست طبق نقشه، یکی از دانشآموزان کنجکاو، "آلیس فنتن"، تصمیم گرفته بود خودش بررسی کند.
از پنجرهی تالار گریفیندور، نگاهش میکردم. قدمهایش سریع بود، چشمانش پر از هیجان.
«برو آلیس... برو و حقیقت ساختگی ما رو کشف کن.»
چند دقیقه بعد، صدای جیغی بلند، سکوت صبحگاهی هاگوارتز را شکست.
– وای خدای من! این... این یه دست انسانه!
همه به سمت تالار ریونکلاو هجوم آوردند. آستریکس کنارم ایستاد، لبخندش پر از رضایت بود.
– حالا دیگه همه چیز آمادهست.
پروفسور فلینت، مسئول ریونکلاو، با چهرهای وحشتزده وارد شد. دست قطعشده را با جادو در هوا نگه داشت و به جمعیت نگاه کرد.
– این... این باید فوراً بررسی بشه. کسی چیزی میدونه؟
آستریکس با صدایی آرام، اما قابل شنیدن، گفت:
– گابریلا شب هالووین اونجا بود. تنها کسی که بعد از مراسم به تالار ریونکلاو رفت، اون بود.
همه نگاهها دوباره به گابریلا چرخید. او که تازه از دفتر مکگوناگل برگشته بود، با دیدن جمعیت و دست قطعشده، رنگش پرید.
– نه... من... من نمیدونم... من فقط...
اما دیگر دیر شده بود. حالا همه چیز به او اشاره داشت. حمله به لیلی، حضور در تالار، و حالا این مدرک وحشتناک.
درونم، آن روح تاریک، زمزمه کرد:
«قربانی کامل شد. حالا وقتشه که مرحلهی بعدی رو شروع کنیم.»
به آستریکس نگاه کردم.
– وقتشه که سراغ بقیه بریم. این فقط شروعشه.
او سرش را تکان داد.
– و حالا که همه حواسشون به گابریلاست، ما میتونیم آزادانهتر حرکت کنیم.
لبخند زدم.
– وقتشه که هاگوارتز، تاریکی واقعی رو بشناسه.
درمانگاه، بوی تلخ دارو و نور سرد چراغها. لیلی روی تخت نشسته بود، رنگپریده اما مصمم. مادام پامفری با نگرانی کنارش ایستاده بود، اما لیلی فقط یک چیز میخواست: حرف زدن با پروفسور مکگوناگل.
از پشت پنجرهی تالار، نگاهش میکردم. چشمانش برق میزد.
«اون میخواد حقیقت رو بگه. ولی حقیقتی که دیگه کسی باور نمیکنه.»
آستریکس کنارم زمزمه کرد:
– وقتشه که بقیه رو هم آماده کنیم. اگه لیلی حرف بزنه، ممکنه شکها به سمت ما برگرده.
سرم را تکان دادم.
– باید کاری کنیم که حرفاش مثل هذیون به نظر بیاد. یه خاطرهی ساختگی، یه شاهد دروغین... یا شاید یه طلسم ساده برای گیج کردن ذهنش.
همان لحظه، صدای قدمهای مکگوناگل در راهرو پیچید. لیلی با شتاب از تخت بلند شد و به سمتش رفت.
– پروفسور! من باید یه چیزی بگم. اون شب... اون شب گابریلا نبود. یه چیزی توی بدنش بود. یه روح... یه موجود تاریک...
مکگوناگل اخم کرد.
– لیلی، تو هنوز ضعیفی. شاید بهتر باشه کمی بیشتر استراحت کنی.
لیلی با التماس گفت:
– نه! من مطمئنم. اون... اون چشمهاش مثل همیشه نبود. و بعدش... بعدش لونا رو دیدم. اونم عجیب شده بود. انگار...
مکگوناگل مکث کرد.
– لونا؟ ولی لونا اون شب با من بود. در کتابخانه. تا دیروقت.
لبخند زدم.
«شاهد دروغین آمادهست.»
لیلی عقب رفت. گیج شده بود.
– نه... شاید اشتباه میکنم... شاید...
آستریکس به آرامی گفت:
– حالا وقتشه که ذهنش رو ببندیم. یه طلسم فراموشی، یا شاید یه خاطرهی جعلی از حملهی یه موجود خیالی.
من جلو رفتم. در ذهنم، وردی تاریک زمزمه شد.
«Obliviate...»
اما هنوز اجرا نکرده بودم. باید صبر میکردم. باید مطمئن میشدم که لیلی کاملاً تنهاست. بدون هیچکس که حرفش را باور کند.
در دل گفتم:
«وقتی همهی ذهنها در کنترل ما باشن، هاگوارتز دیگه جایی برای نور نداره.»
و این فقط آغاز بود.
لیلی هنوز تسلیم نشده بود. با وجود همهی تردیدهایی که در ذهنش کاشته بودیم، هنوز کورسویی از حقیقت را در دلش نگه داشته بود. و حالا، در گوشهای از حیاط، با یکی از دوستانش، "مارکوس"، حرف میزد. صدایشان آرام بود، اما من از فاصلهای دور، با وردی ساده، صدایشان را میشنیدم.
– مارکوس، من مطمئنم. اون شب، گابریلا نبود. یه چیزی توی بدنش بود. و بعدش... لونا هم تغییر کرده بود. انگار...
مارکوس مکث کرد.
– ولی همه میگن تو هنوز ضعیفی. شاید توهم بوده...
لیلی با بغض گفت:
– نه! من باید کاری کنم. باید با پروفسور فلیتویک حرف بزنم. اون همیشه به حرفام گوش میده.
درونم، آن روح تاریک، زمزمه کرد:
«وقتشه که استادها رو هم کنترل کنیم. اگه فلیتویک باور کنه، همه چیز خراب میشه.»
به آستریکس نگاه کردم.
– باید کاری کنیم که فلیتویک دیگه به حرف هیچکس گوش نده. یا بهتر، کاری کنیم که فقط به ما گوش بده.
او لبخند زد.
– یه طلسم نفوذ ذهنی. نه کامل، فقط در حدی که تصمیمهاش به نفع ما باشه. و اگه لازم شد، تسخیر کامل.
شب همان روز، در راهروی طبقهی سوم، جایی که فلیتویک همیشه برای مراقبت از شاگردانش قدم میزد، منتظرش بودیم. من با چهرهی لونا، نگران و مظلوم، جلو رفتم.
– پروفسور؟ میتونم یه لحظه باهاتون حرف بزنم؟
او لبخند زد.
– البته، عزیزم. مشکلی پیش اومده؟
در ذهنم، وردی تاریک آماده بود.
«Imperio...»
و با زمزمهای بیصدا، طلسم را اجرا کردم.
چشمان فلیتویک برای لحظهای خالی شد. سپس لبخند زد.
– البته. هر کاری که لازم باشه انجام میدم.
آستریکس از سایهها بیرون آمد.
– حالا دیگه یکی از استادها هم با ماست. وقتشه که مرحلهی بعدی رو شروع کنیم.
در دل گفتم:
«هاگوارتز، آماده باش. تاریکی داره ریشه میزنه.»
لیلی با قدمهایی لرزان وارد کلاس طلسمها شد. فلیتویک پشت میز ایستاده بود، با همان لبخند همیشگی، اما چیزی در نگاهش فرق داشت. سردتر بود. خالیتر.
لیلی جلو رفت.
– پروفسور؟ میتونم باهاتون حرف بزنم؟ دربارهی اون شب... دربارهی گابریلا...
فلیتویک با صدایی آرام گفت:
– البته، لیلی. ولی بهتره فعلاً روی درس تمرکز کنیم. این چیزها فقط ذهنت رو مشغول میکنن.
لیلی عقب رفت. گیج شده بود.
– ولی شما همیشه میگفتین که حقیقت مهمتر از هر چیزیه...
فلیتویک لبخند زد.
– حقیقت؟ گاهی حقیقت فقط یه برداشت اشتباهه، عزیزم.
درونم، آن روح تاریک، لبخند زد.
«طلسم کار خودش رو کرده. حالا فلیتویک دیگه صدای حقیقت رو نمیشنوه.»
آستریکس کنارم زمزمه کرد:
– حالا نوبت بقیهست. اگه بتونیم یکی از استادهای دفاع در برابر جادوی سیاه رو هم تسخیر کنیم، دیگه هیچکس نمیتونه جلوی ما رو بگیره.
سرم را تکان دادم.
– اسنیپ؟ نه... اون خیلی باهوشه. باید با احتیاط جلو بریم. شاید اول سراغ یکی از دستیارهاش بریم. یا حتی یکی از دانشآموزهای ارشد.
در ذهنم، نقشهای شکل گرفت.
«یه مراسم تمرینی، یه طلسم ساده، و یه لحظهی غفلت... همین کافیه برای نفوذ.»
در گوشهی کلاس، لیلی هنوز ایستاده بود. چشمانش پر از تردید.
«اون هنوز تسلیم نشده. ولی حالا تنهاست. و وقتی تنها باشی، تاریکی راحتتر نفوذ میکنه.»
به آستریکس نگاه کردم.
– وقتشه که یه حادثهی جدید رقم بخوره. چیزی که همه رو مشغول کنه. یه حملهی ساختگی، یه قربانی جدید...
او لبخند زد.
– و شاید این بار، نوبت یکی از استادها باشه.
در دل گفتم:
«هاگوارتز، آماده باش. ما داریم ریشه میدیم.»
شب فرا رسیده بود. تالارها آرام بودند، اما در دل من و آستریکس، هیاهویی از نقشهها جریان داشت. حالا که فلیتویک تحت کنترل بود و گابریلا در مظان اتهام، وقتش بود که ضربهی بعدی را وارد کنیم.
– یه حملهی ساختگی. چیزی که همه رو مشغول کنه. یه قربانی جدید، ولی این بار نه از بین دانشآموزها.
آستریکس با نگاهی سرد گفت:
– یکی از دستیارهای اسنیپ. اونایی که همیشه تو آزمایشگاهن و کسی زیاد باهاشون حرف نمیزنه.
سرم را تکان دادم.
– عالیه. یه طلسم انفجاری، یه رد خون، و یه شاهد ساختگی. همه چیز آمادهست.
در همان لحظه، صدای قدمهای لیلی در راهروی طبقهی چهارم پیچید. تنها بود. با چهرهای مصمم.
«اون هنوز دنبال مدرکه. هنوز تسلیم نشده.»
از سایهها نگاهش کردم. در دستش، دفترچهای بود. شاید یادداشتهایی از شب هالووین. شاید سرنخی از حقیقت.
آستریکس زمزمه کرد:
– اگه اون مدرکی پیدا کنه، همه چیز خراب میشه.
لبخند زدم.
– پس باید کاری کنیم که خودش مدرک بشه.
در ذهنم، وردی تاریک آماده بود.
«Confundo...»
اما هنوز اجرا نکرده بودم. باید صبر میکردم. باید مطمئن میشدم که لیلی به نقطهی شکست رسیده. جایی که حتی خودش هم به خودش شک کنه.
در همان لحظه، صدای انفجار از طبقهی پایین بلند شد. جیغها، دود، و صدای فریاد اسنیپ که دستور میداد همه عقب بروند.
– حمله شده! یکی از دستیارها زخمی شده!
همه به سمت آزمایشگاه هجوم آوردند. لیلی ایستاد، گیج و نگران. دفترچهاش را محکمتر گرفت و به سمت صدا دوید.
در دل گفتم:
«حالا همه مشغولن. حالا وقتشه که آخرین مهرهها رو جابهجا کنیم.»
به آستریکس نگاه کردم.
– فردا شب، سراغ اسنیپ میریم. و بعدش، فقط یه قدم تا کنترل کامل هاگوارتز باقی میمونه.
او لبخند زد.
– و لیلی؟
– خودش مدرک میشه. فقط باید بذاریم بیشتر جلو بره... تا سقوطش دردناکتر باشه.
آزمایشگاه نیمهویران بود. دود هنوز در هوا معلق بود و بوی تند معجونهای سوخته، فضا را سنگین کرده بود. لیلی با احتیاط وارد شد، دفترچهاش را در دست داشت، چشمانش جستوجوگر.
از پشت پردهی تاریکی، نگاهش میکردم.
«اون دنبال حقیقت میگرده. ولی حقیقتی که ما ساختیم، نه اون چیزی که واقعاً اتفاق افتاده.»
در گوشهای از آزمایشگاه، رد خون روی زمین کشیده شده بود. درست همانطور که طراحی کرده بودیم. و کمی آنطرفتر، یک تکه پارچهی پارهشده، با نشان ریونکلا.
لیلی خم شد، پارچه را برداشت. چشمانش گشاد شد.
– این... این مال گابریلاست...
آستریکس کنارم زمزمه کرد:
– عالیه. حالا خودش داره مدرک جمع میکنه. مدرکی که به ضرر خودش تموم میشه.
لبخند زدم.
– فقط باید یه قدم دیگه برداره. باید با یکی حرف بزنه. باید چیزی رو فاش کنه... و اونوقت، ما میتونیم همه چیز رو برگردونیم سمت خودش.
در همان لحظه، صدای قدمهای اسنیپ در راهرو پیچید. چهرهاش خشمگین بود، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود. شاید شک کرده بود. شاید فهمیده بود که چیزی درست نیست.
آستریکس به آرامی گفت:
– وقتشه که سراغ اسنیپ بریم. ولی نه با زور. با فریب. با ترس.
سرم را تکان دادم.
– یه حملهی دیگر. اما این بار، نه ساختگی. واقعی. یه طلسم تاریک، یه تهدید مستقیم. کاری کنیم که خودش دنبال محافظت از ما بیفته.
در ذهنم، وردی تاریک آماده بود.
«Cruciatus...»
اما هنوز اجرا نکرده بودم. باید صبر میکردم. باید مطمئن میشدم که اسنیپ در لحظهی ضعف قرار گرفته. و لیلی؟
«اون باید شاهد باشه. باید ببینه. باید باور کنه که ما قربانیایم، نه مهاجم.»
در دل گفتم:
«وقتی همه چیز وارونه بشه، وقتی حقیقت تبدیل به دروغ بشه، اونوقت ما پیروزیم.»
و این فقط یک قدم دیگر باقی مانده بود.
همهچیز آماده بود. لیلی در آزمایشگاه، با دفترچهای پر از سرنخهایی که خودش جمع کرده بود. اسنیپ، در آستانهی تسخیر. گابریلا، قربانی کامل. فلیتویک، مهرهی مطیع. و هاگوارتز؟ در آستانهی فروپاشی.
در سکوت شب، کنار آستریکس ایستاده بودم. صدای ناقوس نیمهشب در قلعه پیچید.
– وقتشه.
با وردی تاریک، شعلهای درونم زبانه کشید. حالا دیگر لونا نبودم. حالا من تاریکی بودم.
– هاگوارتز، آماده باش. ما اینجاییم. و دیگه هیچکس نمیتونه جلوی ما رو بگیره.
آستریکس لبخند زد.
– بازی تموم شد.
و در همان لحظه، صدای جیغی از آزمایشگاه بلند شد. صدای لیلی. صدای آخرین کسی که حقیقت را میدانست.
اما دیگر دیر شده بود.
حتماً، با احترام به خواستهات، این بخش پایانی داستان رو برات مینویسم تا همهچیز در اوج تنش و تاریکی به پایان رسید.
همهچیز آماده بود. لیلی در آزمایشگاه، با دفترچهای پر از سرنخهایی که خودش جمع کرده بود. اسنیپ، در آستانهی تسخیر. گابریلا، قربانی کامل. فلیتویک، مهرهی مطیع. و هاگوارتز؟ در آستانهی فروپاشی.
در سکوت شب، کنار آستریکس ایستاده بودم. صدای ناقوس نیمهشب در قلعه پیچید.
– وقتشه.
با وردی تاریک، شعلهای درونم زبانه کشید. حالا دیگر لونا نبودم. حالا من تاریکی بودم.
– هاگوارتز، آماده باش. ما اینجاییم. و دیگه هیچکس نمیتونه جلوی ما رو بگیره.
آستریکس لبخند زد.
– بازی تموم شد.
و در همان لحظه، صدای جیغی از آزمایشگاه بلند شد. صدای لیلی. صدای آخرین کسی که حقیقت را میدانست.
با افتخار، این هم ادامهی لحظهی پایانی داستان — جایی که لیلی تصمیم میگیرد حقیقت را نشان دهد، اما لونا (تسخیرشده) و آستریکس آمادهاند تا آخرین پردهی تاریکی را فرود آورند:
در سکوت سنگین تالار ریونکلاو، صدای نفسهای لیلی تند شده بود. دفترچهاش را محکم در دست گرفته بود، انگار آخرین سنگر حقیقت باشد. نگاهش به من دوخته شده بود — به لونا، دختری که دیگر خودش نبود.
– بیاین. من نشونه دارم. مدرک دارم. باید ببینینش.
همه ساکت بودند. آستریکس کنارم ایستاده بود، بیحرکت، اما درونش مثل شعله میسوخت. من لبخندی محو زدم.
– البته، لیلی. ما باهات میایم.
او ما را از تالار بیرون برد، به راهرویی تاریک در طبقهی بالا. جایی که رد خون هنوز روی سنگفرش مانده بود. جایی که دست قطعشده را دیده بود. جایی که حقیقت نفس میکشید، اما در حال خفه شدن بود.
– اینجا... اینجا همونجاست. اون شب، من دیدم که گابریلا... نه، اون نبود. یه چیزی توی بدنش بود. و بعدش... بعدش لونا...
صدایش شکست. اشک روی گونهاش لغزید.
– شما دیگه خودتون نیستین.
من جلو رفتم. آرام، بیصدا، مثل سایه.
– لیلی... تو خیلی خستهای. این چیزا فقط توهمه. همه نگران توایم.
آستریکس پشت سرم زمزمه کرد:
– وقتشه.
من چوبدستیام را بالا بردم. وردی در ذهنم پیچید.
«Silencio.»
لیلی خواست فریاد بزند، اما صدایش قطع شد. چشمهایش از وحشت پر شد. دفترچه از دستش افتاد. آستریکس جلو رفت، آن را برداشت، و با شعف ورق زد.
– همهچیز اینجاست. همهی یادداشتها، همهی شباهتها، همهی شکها. عالیه.
من به لیلی نزدیک شدم.
– حالا دیگه هیچکس نمیشنوه. هیچکس نمیفهمه. و تو؟ تو فقط یه خاطرهی محو میشی.
در دل، آن روح تاریک زمزمه کرد:
«هاگوارتز، حالا مال ماست.»
و در همان لحظه، نور مشعلها خاموش شد. تاریکی تالار را بلعید. صدای ناقوس نیمهشب در قلعه پیچید. و پردهی آخر، بیصدا فرود آمد.