wand

روزنامه صدای جادوگر

wand

پاسخ: آوای مامی
ارسال شده در: شنبه 24 آبان 1404 14:54
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
مامی آیا من هم نفرت پرا کنی می کنم؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار


پاسخ: كلاس معجون‌سازی
ارسال شده در: شنبه 24 آبان 1404 14:21
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
سلام استاد ببخشید دیر شد تقدیم به شما امیدوارم خوشتون بیاد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار


پاسخ: شبی از شب‌های ریونکلاو
ارسال شده در: شنبه 24 آبان 1404 14:16
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
ولی ، ناگهان لونا از اون پشت با فاض بتمن ظاهر می شه.

-این ، اسلیترینی ها فکر کردن کیه انه ، ما نوادگان رونا هستیم اونا حق ندارن تا این حد ، شخصیت ما رو پایین بیارن و ما رو کوچیک به شمرن ، ما حاضر بودیم کمک شون کنیم ولی اونا لوس بازی در میارن.

در این لحظه ، تمام ریونکلاو یی ها همراه با لونا شورش می کنن ، ولی گابریلا از لا به لای جمعیت می گه:

-خب ، ما چیکار می توانیم بکنیم؟

لونا ، گیره سری از لایه مو هاش در میاره و در را باهاش باز می کنه.

-میگم لونا چرا انقدر فاض انتقام جویی گرفتی؟

لونا ، به لیلی نگاه خشمگینی می کنه و به کارش ادامه می ده.

-بروبکس ، باز شد.

و همه با فاض جنگی به در لگد می زنند و مثل ، ارتش ریونکلاویی ها وارد تالار ، اسلیترینی ها می شوند.

-ما امروز ، جلوی شما اسلیترینی ها قیام می کنیم ، و به شما اسلیترینی ها قول می دیم که وقتی کار مون تموم شد ، شما تازه می فهمین که نباید با نوادگان روونا در می افتادید.


و سر انجام ، اسلیترینی ها مجبور می شن با خشم ، نوادگان روونا مواجه بشن ، آیا اسلیترینی ها از خشم نوادگان روونا جون سالم به در می برند یا نه؟ آیا ریونکلاویی ها پیروز میدان می شن یا به دست اسلیترینی ها شکست می خورن؟ آیا ریونکلاویی ها گیر می افتن و با خشم یکی از اساتید رو به رو می شن؟

اسلیترینی های عزیز ناراحت نشید ها اینها همش شوخیه شما روی سر ما جا دارید

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط لونا لاوگود در 1404/8/24 14:27:57
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار


پاسخ: آواتار ويزارد
ارسال شده در: پنجشنبه 22 آبان 1404 22:21
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
-سلام اکسورپیوس.

-سلام ، لونا به مغازه من خوش آمدی چه کمکی از من ساخته است؟

-خب ، سر این موضوع خیلی دو دل بودم ولی بلاخره تصمیم گرفتم ، لطفا برام یک آواتار جدید طراحی کن.

-خب ، بیا این هم فرم.

1- سبک آواتارم انیمه (کارتونی) باشه.

2-آواتارم رنگی باشه.

3-مشخاصت چهره ام مو های کمی حالت دار بلوند چشمان نقره ای کمی مایل به ابی رنگ پوستم سفید لباسم هم ردای ریونکلاو و راستی مو هام بلند باشه.

4-خب من به جنگل و کتابخانه علاقه دارم پس مکان یکی از این دوتا.

5-گربه سفید با قلده قرمز یا کتاب و راستی اگه می شه عینک نرگلم هم روی مو همام باشه.

6-ردای ریونکلاو با یکی از این دو تا گردنبند یکی گردنبند یادگاران مرگ و دیگری گردنبندی به شکل قلب که باز می شه یکی از این دوتا و البته عینک نرگلم هم روی مو هام باشه.

-تمومه.

-باشه.

- راستی اکسورپیوس اگه می شه زود اماده اش کن.

-ایندفعه برای چی می خواهی زود اماده شه؟

-هیچی ذوق دارم.

اکسورپیوس پوزخندی زد و گفت:
باشه ، خداحافظ.

-خداحافظ.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لونا لاوگود در 1404/8/22 22:24:38
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار


پاسخ: آوای مامی
ارسال شده در: پنجشنبه 22 آبان 1404 13:14
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
خانم هلگا با اینکه صدا تون خوب بود اما ولش کن حرف نزنیم بهتر همین اول کاری برامون توی وزارتخانه پرونده درست نکنند

افرادی که لایک کردند

بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار


پاسخ: كلاس معجون‌سازی
ارسال شده در: چهارشنبه 21 آبان 1404 14:42
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
سلام استاد ممنون از راهنمایی ها شما خدمت شما تکلیف سوژه طنز است.
فقط استاد چون نمی دانستم رئیس تیمارستان سنت مانگو کیه اسم ادوارد را نوشتم که تایپک را توضیح داده بود.

افرادی که لایک کردند

بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار


پاسخ: کلوپ جادوگران
ارسال شده در: چهارشنبه 21 آبان 1404 14:41
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
لونا،با ارامش وارد تیمارستان سنت مانگو شد.

_سلام،واسه آگهی تون آمده ام.

_کدام،آگهی دختر جون،ما اینجا صد تا آگهی داریم.

لونا،آگهی بزرگی را از،داخل کیفش در آورد.

_این،آگهی.

_چطوری این آگهی را،توی کیفت،جا کردی؟

لونا،شانه بالا انداخت.

_ولش کن،بیا ببرمت مصاحبه.

خب،شاید برایتان سوال شده باشه،آگهی چی بوده،خب،آگهی پیشنهاد کار توی سنت مانگو،بود و لونا دلش می خواست،توی سنت مانگو کار کنه.

_خب،بشین تا آقای،ادوارد بیاد.

_آقای ادوارد،کیه؟

_رئیس،تيمارستان دیگه.

_باشه.

در محکم،باز شد و به دیوار کوبیده شد،بوممم،من از سر جایم با ترس بلند شدم،و جیغ کشیدم.

_بشین.

_باشه،آقا.

آقای ادوارد،صندلی را با صدای،خششش کیشید و روی اش نشت،در این لحظه منشی آقای ادوارد،تخته شاستیی به او داد.

_خب،واسه چی این شغل را می خواهی،بیشتر آدم ها حتی اگر شغلی نباشد،به سمت اینکار نمی آیند.

_خب،من هر کسی نیستم.

آقای ادوارد،سری تکان داد.

_خب،حالا واقعا دلیلت چیست؟

_دوست دارم،بفهمم که آدم های،دیوانه چگونه رفتار می کنند،و بجز این برای من اینکار مثل یک چالش می ماند.

آقای ادوارد،که از تعجب چشمانش گرد،شده بود چیزی را نوشت.

_سوال،بعدی دوست داری بابت اینکار چقدر پول بگیری؟

_خب،فقط ماهی 80 گالیون.

_چه خبره،اونوقت ما این هم پول را از کجا بیاریم؟

_اونش،دیگه به شما ربط داره.

_خب،این سوال را بخیال شو،دوست داری توی اینجا چیکار،کنی چون ما جای خالی زیاد داریم،پرستار باشی؟آبدارچی باشی؟دکتری خواندی؟ اگه خواندی دکتر باشی؟....

_نمی دانم،شاید پرستار باشم.

_نمی دانی؟

_خب،نمی دانم دیگه.

_پرستاری بلدی؟

_نه.

_یعنی چه که نه؟

_خب،پرستاری بلد نیستم،فقط یکبار تکلیف مدرسه بود از یک،بیمار مراقبت کنیم.

_مگه،میشه پرستاری بلد نباشی بعد بخواهی پرستار،شوی؟

_می بینی،که می شه.

_آقا،سوال بعد،چرا باید،استخدامت کنیم؟

_خب،شما به نیرو نیاز دارید،من هم کار نیاز دارم،پس شما چاره ی دیگه ای ندارید.

ادوارد،سرش را پایین انداخت و چیزی یاداشت کرد و دوباره،شروع به سوال پرسیدن کرد.

_5 سال،دیگه خودت را در چه موقعیتی می بینی؟

_خب،یک جانور شناس جادویی،نه یک پرستار،پرستار دیوانه خانه بودن موقت است.

_به،نتیجه رسیدم.

_نتیجه،چیه؟

_استخدام،نیستید.

_چرا؟

_بابا،شما خودت باید تشریف بیاری،توی دیوانه خانه زندگی کنی،بعد ما یکی دیوانه تر از مریض های،اینجا را بیاوریم پرستار بیمار های دیوانه؟

_خب،چرا که نه؟

ادوارد،حرفی نزد و با عصبانیت رفت،چند دقیقه بعد حراست،عزیز تیمارستان آمد و من را بیرون انداخت.

افرادی که لایک کردند

بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار


پاسخ: كلاس معجون‌سازی
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 22:43
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
سلام استاد من امده ام تا پیشرفت هایم را در زمانی که با شما بودم لحاظ کنم.

از وقتی، با شما بودم پست هام خیلی تغییر کرده وقتی به اولین پستم تو تایپک کارگاه داستان نویسی نگاه می کنم ،تغییرات را می بینم حالا پیشرفت هایی که داشتم این ها بود:

1-پست های دوره جاهلیتم،نشانه های نگارشی را نداشت و رول هام چندان جذاب نبود اما از وقتی، با شما کار کردم پست هام با علائم نگارشی پر شده.

2-پست های قدیمی من،توصیفی نداشت و به خواننده،حس خوبی نمی داد و پستم را جوری می کرد،که کسی علاقه ای به خواندن ان نداشت، الان تا پست می زارم لایک باران می شه.

3-پست هام همه به صورت عامیانه بود،الان خیلی بهتر شده.

4-پست هام را چک،نمی کردم پر غلط املایی بود،همینجوری غلط غلوط برای خودم می فرستادم.

5-برای بعضی،از کلمات اش و ات می گذاشتم.

ممنون از تمام زحماتتون فعلا خداحافظ.

افرادی که لایک کردند

بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار


پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 آبان 1404 14:23
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

در تالار خصوصی ریونکلاو، همه چیز آرام به نظر می‌رسید. صدای خنده‌های پراکنده، زمزمه‌های شبانه، و نور لرزان شومینه، فضای گرمی ساخته بود. اما در دل من، طوفانی در جریان بود. طوفانی از نقشه‌ها، فریب‌ها، و عطش قدرت.
گابریلا روی یکی از مبل‌ها لم داده بود و با چشمانی خسته به آتش خیره شده بود. بی‌خبر از این‌که ذهنش دیگر مال خودش نیست. بی‌خبر از این‌که من، درون لونا، همه چیز را از او گرفته‌ام.
آستریکس کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می‌کرد. نگاه‌مان تلاقی کرد. نیازی به کلام نبود. هر دو می‌دانستیم وقت اجراست.
با صدایی آرام، طوری که فقط گابریلا بشنود، گفتم:
– راستی، گابریلا... دیشب یه چیز عجیبی گفتی. گفتی که چیزی رو یادت نمیاد. هنوزم همونه؟
او سرش را بالا آورد، گیج و مردد.
– آره... یه جورایی. انگار یه خواب طولانی بود. فقط... فقط یه تصویر مبهم از لیلی تو ذهنمه. انگار داشتم باهاش حرف می‌زدم، ولی بعدش هیچی یادم نمیاد.
لبخند زدم. عالی بود. درست همون چیزی که می‌خواستم.
– شاید بهتره بری با پروفسور مک‌گوناگل حرف بزنی. اگه چیزی یادت نمیاد، ممکنه جادوی سیاهی در کار بوده باشه. شاید... تسخیر شده بودی.
چشمانش گرد شد.
– تسخیر؟ یعنی... من؟ نه... امکان نداره...
آستریکس وارد گفتگو شد، با لحنی جدی و نگران:
– گابریلا، ما فقط نگران توایم. تو تنها کسی بودی که اون شب با لیلی بود. و حالا اون توی درمانگاهه. اگه چیزی یادت نمیاد، شاید بهتره خودت پیش‌دستی کنی. قبل از اینکه کسی شک کنه.
گابریلا به وضوح ترسیده بود. ذهنش پر از شک و تردید. دقیقاً همان‌جایی که می‌خواستیمش.
در دل گفتم:
«فقط کافیه یه قدم دیگه برداری... فقط یه قدم تا سقوط.»
در همین لحظه، در تالار باز شد و یکی از دانش‌آموزان با چهره‌ای رنگ‌پریده وارد شد.
– بچه‌ها! لیلی به هوش اومده! ولی... ولی یه چیز عجیبه. اون می‌گه که گابریلا بهش حمله کرده!
همه نگاه‌ها به گابریلا چرخید. سکوتی سنگین تالار را فرا گرفت.
گابریلا با صدایی لرزان گفت:
– نه... من... من کاری نکردم... من فقط...
اما دیگر دیر شده بود. بذر شک کاشته شده بود. حالا وقت برداشت بود.
من و آستریکس، در سکوت، لبخند زدیم.
همه چیز دقیقاً طبق نقشه پیش می‌رفت. نگاه‌های سنگین بچه‌ها روی گابریلا قفل شده بود. او سعی می‌کرد چیزی بگوید، توضیحی بدهد، اما کلماتش مثل برگ‌های خیس از دهانش می‌افتادند و هیچ‌کس آن‌ها را جدی نمی‌گرفت.
من کنار آستریکس ایستاده بودم، با چهره‌ای نگران و دلسوز. نقشم را خوب بازی می‌کردم.
«دختر ساده‌دل، وفادار، نگران دوستش...»
اما درونم، آن روح تاریک، از هیجان می‌لرزید.
«فقط یه قدم دیگه مونده. فقط یه تلنگر تا همه چیز فرو بریزه.»
پروفسور مک‌گوناگل وارد تالار شد. چهره‌اش جدی بود، و صدایش محکم:
– گابریلا، لطفاً با من بیا. باید درباره‌ی حرف‌های لیلی صحبت کنیم.
گابریلا با چشمانی اشک‌آلود بلند شد. به من نگاه کرد.
– لونا... تو باورم می‌کنی، مگه نه؟

لبخندی محو زدم.
– البته. فقط حقیقت رو بگو، همه‌چیز درست می‌شه.
اما حقیقتی که او می‌دانست، دیگر حقیقت نبود. من آن را از ذهنش دزدیده بودم.
وقتی او با پروفسور مک‌گوناگل از تالار خارج شد، آستریکس به آرامی کنارم زمزمه کرد:
– حالا وقتشه که دست رو کنیم. اون دست قطع‌شده هنوز تو تالار ریونکلاوه، نه؟
سرم را تکان دادم.
– آره. فقط باید یه نفر پیداش کنه. یه نفر که کنجکاوه، یا شاید یه نفر که دنبال مدرکه.
آستریکس لبخند زد.
– پس بذار یه شایعه پخش کنیم. یه حرف نصفه‌نیمه، یه اشاره‌ی تصادفی... تا کسی بره و پیداش کنه.
در ذهنم، تصویر گابریلا را دیدم. نشسته در دفتر مک‌گوناگل، زیر نور سرد، با قلبی لرزان.
«وقتی اون دست پیدا بشه، همه چیز تمومه. همه باور می‌کنن که اون قاتله. اون تسخیر شده بوده. اون مسئول همه چیزه.»
و من؟ من فقط یه دوست نگران بودم. یه دختر ساده‌دل. یه قربانی دیگر.
اما درونم، تاریکی می‌خندید.


صبح روز بعد، تالار ریونکلاو پر از زمزمه بود. شایعه‌ای که شب گذشته با ظرافت در گوش چند نفر زمزمه کرده بودم، حالا مثل آتش در علفزار پخش شده بود.
«یه چیزی تو تالار ریونکلاو هست... یه نشونه... یه مدرک...»
و حالا، درست طبق نقشه، یکی از دانش‌آموزان کنجکاو، "آلیس فنتن"، تصمیم گرفته بود خودش بررسی کند.
از پنجره‌ی تالار گریفیندور، نگاهش می‌کردم. قدم‌هایش سریع بود، چشمانش پر از هیجان.
«برو آلیس... برو و حقیقت ساختگی ما رو کشف کن.»
چند دقیقه بعد، صدای جیغی بلند، سکوت صبحگاهی هاگوارتز را شکست.
– وای خدای من! این... این یه دست انسانه!
همه به سمت تالار ریونکلاو هجوم آوردند. آستریکس کنارم ایستاد، لبخندش پر از رضایت بود.
– حالا دیگه همه چیز آماده‌ست.
پروفسور فلینت، مسئول ریونکلاو، با چهره‌ای وحشت‌زده وارد شد. دست قطع‌شده را با جادو در هوا نگه داشت و به جمعیت نگاه کرد.
– این... این باید فوراً بررسی بشه. کسی چیزی می‌دونه؟

آستریکس با صدایی آرام، اما قابل شنیدن، گفت:
– گابریلا شب هالووین اون‌جا بود. تنها کسی که بعد از مراسم به تالار ریونکلاو رفت، اون بود.
همه نگاه‌ها دوباره به گابریلا چرخید. او که تازه از دفتر مک‌گوناگل برگشته بود، با دیدن جمعیت و دست قطع‌شده، رنگش پرید.
– نه... من... من نمی‌دونم... من فقط...
اما دیگر دیر شده بود. حالا همه چیز به او اشاره داشت. حمله به لیلی، حضور در تالار، و حالا این مدرک وحشتناک.
درونم، آن روح تاریک، زمزمه کرد:
«قربانی کامل شد. حالا وقتشه که مرحله‌ی بعدی رو شروع کنیم.»
به آستریکس نگاه کردم.
– وقتشه که سراغ بقیه بریم. این فقط شروعشه.
او سرش را تکان داد.
– و حالا که همه حواسشون به گابریلاست، ما می‌تونیم آزادانه‌تر حرکت کنیم.
لبخند زدم.
– وقتشه که هاگوارتز، تاریکی واقعی رو بشناسه.
درمانگاه، بوی تلخ دارو و نور سرد چراغ‌ها. لیلی روی تخت نشسته بود، رنگ‌پریده اما مصمم. مادام پامفری با نگرانی کنارش ایستاده بود، اما لیلی فقط یک چیز می‌خواست: حرف زدن با پروفسور مک‌گوناگل.
از پشت پنجره‌ی تالار، نگاهش می‌کردم. چشمانش برق می‌زد.
«اون می‌خواد حقیقت رو بگه. ولی حقیقتی که دیگه کسی باور نمی‌کنه.»
آستریکس کنارم زمزمه کرد:
– وقتشه که بقیه رو هم آماده کنیم. اگه لیلی حرف بزنه، ممکنه شک‌ها به سمت ما برگرده.
سرم را تکان دادم.
– باید کاری کنیم که حرفاش مثل هذیون به نظر بیاد. یه خاطره‌ی ساختگی، یه شاهد دروغین... یا شاید یه طلسم ساده برای گیج کردن ذهنش.
همان لحظه، صدای قدم‌های مک‌گوناگل در راهرو پیچید. لیلی با شتاب از تخت بلند شد و به سمتش رفت.
– پروفسور! من باید یه چیزی بگم. اون شب... اون شب گابریلا نبود. یه چیزی توی بدنش بود. یه روح... یه موجود تاریک...
مک‌گوناگل اخم کرد.
– لیلی، تو هنوز ضعیفی. شاید بهتر باشه کمی بیشتر استراحت کنی.
لیلی با التماس گفت:
– نه! من مطمئنم. اون... اون چشم‌هاش مثل همیشه نبود. و بعدش... بعدش لونا رو دیدم. اونم عجیب شده بود. انگار...
مک‌گوناگل مکث کرد.
– لونا؟ ولی لونا اون شب با من بود. در کتابخانه. تا دیروقت.
لبخند زدم.
«شاهد دروغین آماده‌ست.»
لیلی عقب رفت. گیج شده بود.
– نه... شاید اشتباه می‌کنم... شاید...
آستریکس به آرامی گفت:
– حالا وقتشه که ذهنش رو ببندیم. یه طلسم فراموشی، یا شاید یه خاطره‌ی جعلی از حمله‌ی یه موجود خیالی.
من جلو رفتم. در ذهنم، وردی تاریک زمزمه شد.
«Obliviate...»
اما هنوز اجرا نکرده بودم. باید صبر می‌کردم. باید مطمئن می‌شدم که لیلی کاملاً تنهاست. بدون هیچ‌کس که حرفش را باور کند.
در دل گفتم:
«وقتی همه‌ی ذهن‌ها در کنترل ما باشن، هاگوارتز دیگه جایی برای نور نداره.»
و این فقط آغاز بود.
لیلی هنوز تسلیم نشده بود. با وجود همه‌ی تردیدهایی که در ذهنش کاشته بودیم، هنوز کورسویی از حقیقت را در دلش نگه داشته بود. و حالا، در گوشه‌ای از حیاط، با یکی از دوستانش، "مارکوس"، حرف می‌زد. صدایشان آرام بود، اما من از فاصله‌ای دور، با وردی ساده، صدایشان را می‌شنیدم.
– مارکوس، من مطمئنم. اون شب، گابریلا نبود. یه چیزی توی بدنش بود. و بعدش... لونا هم تغییر کرده بود. انگار...
مارکوس مکث کرد.
– ولی همه می‌گن تو هنوز ضعیفی. شاید توهم بوده...
لیلی با بغض گفت:
– نه! من باید کاری کنم. باید با پروفسور فلیت‌ویک حرف بزنم. اون همیشه به حرفام گوش می‌ده.
درونم، آن روح تاریک، زمزمه کرد:
«وقتشه که استادها رو هم کنترل کنیم. اگه فلیت‌ویک باور کنه، همه چیز خراب می‌شه.»
به آستریکس نگاه کردم.
– باید کاری کنیم که فلیت‌ویک دیگه به حرف هیچ‌کس گوش نده. یا بهتر، کاری کنیم که فقط به ما گوش بده.
او لبخند زد.
– یه طلسم نفوذ ذهنی. نه کامل، فقط در حدی که تصمیم‌هاش به نفع ما باشه. و اگه لازم شد، تسخیر کامل.
شب همان روز، در راهروی طبقه‌ی سوم، جایی که فلیت‌ویک همیشه برای مراقبت از شاگردانش قدم می‌زد، منتظرش بودیم. من با چهره‌ی لونا، نگران و مظلوم، جلو رفتم.
– پروفسور؟ می‌تونم یه لحظه باهاتون حرف بزنم؟
او لبخند زد.
– البته، عزیزم. مشکلی پیش اومده؟
در ذهنم، وردی تاریک آماده بود.
«Imperio...»
و با زمزمه‌ای بی‌صدا، طلسم را اجرا کردم.
چشمان فلیت‌ویک برای لحظه‌ای خالی شد. سپس لبخند زد.
– البته. هر کاری که لازم باشه انجام می‌دم.
آستریکس از سایه‌ها بیرون آمد.
– حالا دیگه یکی از استادها هم با ماست. وقتشه که مرحله‌ی بعدی رو شروع کنیم.
در دل گفتم:
«هاگوارتز، آماده باش. تاریکی داره ریشه می‌زنه.»


لیلی با قدم‌هایی لرزان وارد کلاس طلسم‌ها شد. فلیت‌ویک پشت میز ایستاده بود، با همان لبخند همیشگی، اما چیزی در نگاهش فرق داشت. سردتر بود. خالی‌تر.
لیلی جلو رفت.
– پروفسور؟ می‌تونم باهاتون حرف بزنم؟ درباره‌ی اون شب... درباره‌ی گابریلا...
فلیت‌ویک با صدایی آرام گفت:
– البته، لیلی. ولی بهتره فعلاً روی درس تمرکز کنیم. این چیزها فقط ذهنت رو مشغول می‌کنن.
لیلی عقب رفت. گیج شده بود.
– ولی شما همیشه می‌گفتین که حقیقت مهم‌تر از هر چیزیه...
فلیت‌ویک لبخند زد.
– حقیقت؟ گاهی حقیقت فقط یه برداشت اشتباهه، عزیزم.
درونم، آن روح تاریک، لبخند زد.
«طلسم کار خودش رو کرده. حالا فلیت‌ویک دیگه صدای حقیقت رو نمی‌شنوه.»
آستریکس کنارم زمزمه کرد:
– حالا نوبت بقیه‌ست. اگه بتونیم یکی از استادهای دفاع در برابر جادوی سیاه رو هم تسخیر کنیم، دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی ما رو بگیره.
سرم را تکان دادم.
– اسنیپ؟ نه... اون خیلی باهوشه. باید با احتیاط جلو بریم. شاید اول سراغ یکی از دستیارهاش بریم. یا حتی یکی از دانش‌آموزهای ارشد.
در ذهنم، نقشه‌ای شکل گرفت.
«یه مراسم تمرینی، یه طلسم ساده، و یه لحظه‌ی غفلت... همین کافیه برای نفوذ.»
در گوشه‌ی کلاس، لیلی هنوز ایستاده بود. چشمانش پر از تردید.
«اون هنوز تسلیم نشده. ولی حالا تنهاست. و وقتی تنها باشی، تاریکی راحت‌تر نفوذ می‌کنه.»
به آستریکس نگاه کردم.
– وقتشه که یه حادثه‌ی جدید رقم بخوره. چیزی که همه رو مشغول کنه. یه حمله‌ی ساختگی، یه قربانی جدید...
او لبخند زد.
– و شاید این بار، نوبت یکی از استادها باشه.
در دل گفتم:
«هاگوارتز، آماده باش. ما داریم ریشه می‌دیم.»

شب فرا رسیده بود. تالارها آرام بودند، اما در دل من و آستریکس، هیاهویی از نقشه‌ها جریان داشت. حالا که فلیت‌ویک تحت کنترل بود و گابریلا در مظان اتهام، وقتش بود که ضربه‌ی بعدی را وارد کنیم.
– یه حمله‌ی ساختگی. چیزی که همه رو مشغول کنه. یه قربانی جدید، ولی این بار نه از بین دانش‌آموزها.
آستریکس با نگاهی سرد گفت:
– یکی از دستیارهای اسنیپ. اونایی که همیشه تو آزمایشگاهن و کسی زیاد باهاشون حرف نمی‌زنه.
سرم را تکان دادم.
– عالیه. یه طلسم انفجاری، یه رد خون، و یه شاهد ساختگی. همه چیز آماده‌ست.
در همان لحظه، صدای قدم‌های لیلی در راهروی طبقه‌ی چهارم پیچید. تنها بود. با چهره‌ای مصمم.
«اون هنوز دنبال مدرکه. هنوز تسلیم نشده.»
از سایه‌ها نگاهش کردم. در دستش، دفترچه‌ای بود. شاید یادداشت‌هایی از شب هالووین. شاید سرنخی از حقیقت.
آستریکس زمزمه کرد:
– اگه اون مدرکی پیدا کنه، همه چیز خراب می‌شه.
لبخند زدم.
– پس باید کاری کنیم که خودش مدرک بشه.
در ذهنم، وردی تاریک آماده بود.
«Confundo...»
اما هنوز اجرا نکرده بودم. باید صبر می‌کردم. باید مطمئن می‌شدم که لیلی به نقطه‌ی شکست رسیده. جایی که حتی خودش هم به خودش شک کنه.
در همان لحظه، صدای انفجار از طبقه‌ی پایین بلند شد. جیغ‌ها، دود، و صدای فریاد اسنیپ که دستور می‌داد همه عقب بروند.
– حمله شده! یکی از دستیارها زخمی شده!
همه به سمت آزمایشگاه هجوم آوردند. لیلی ایستاد، گیج و نگران. دفترچه‌اش را محکم‌تر گرفت و به سمت صدا دوید.
در دل گفتم:
«حالا همه مشغولن. حالا وقتشه که آخرین مهره‌ها رو جابه‌جا کنیم.»
به آستریکس نگاه کردم.
– فردا شب، سراغ اسنیپ می‌ریم. و بعدش، فقط یه قدم تا کنترل کامل هاگوارتز باقی می‌مونه.
او لبخند زد.
– و لیلی؟
– خودش مدرک می‌شه. فقط باید بذاریم بیشتر جلو بره... تا سقوطش دردناک‌تر باشه.

آزمایشگاه نیمه‌ویران بود. دود هنوز در هوا معلق بود و بوی تند معجون‌های سوخته، فضا را سنگین کرده بود. لیلی با احتیاط وارد شد، دفترچه‌اش را در دست داشت، چشمانش جست‌وجوگر.
از پشت پرده‌ی تاریکی، نگاهش می‌کردم.
«اون دنبال حقیقت می‌گرده. ولی حقیقتی که ما ساختیم، نه اون چیزی که واقعاً اتفاق افتاده.»
در گوشه‌ای از آزمایشگاه، رد خون روی زمین کشیده شده بود. درست همان‌طور که طراحی کرده بودیم. و کمی آن‌طرف‌تر، یک تکه پارچه‌ی پاره‌شده، با نشان ریونکلا.
لیلی خم شد، پارچه را برداشت. چشمانش گشاد شد.
– این... این مال گابریلاست...
آستریکس کنارم زمزمه کرد:
– عالیه. حالا خودش داره مدرک جمع می‌کنه. مدرکی که به ضرر خودش تموم می‌شه.
لبخند زدم.
– فقط باید یه قدم دیگه برداره. باید با یکی حرف بزنه. باید چیزی رو فاش کنه... و اون‌وقت، ما می‌تونیم همه چیز رو برگردونیم سمت خودش.
در همان لحظه، صدای قدم‌های اسنیپ در راهرو پیچید. چهره‌اش خشمگین بود، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود. شاید شک کرده بود. شاید فهمیده بود که چیزی درست نیست.
آستریکس به آرامی گفت:
– وقتشه که سراغ اسنیپ بریم. ولی نه با زور. با فریب. با ترس.
سرم را تکان دادم.
– یه حمله‌ی دیگر. اما این بار، نه ساختگی. واقعی. یه طلسم تاریک، یه تهدید مستقیم. کاری کنیم که خودش دنبال محافظت از ما بیفته.
در ذهنم، وردی تاریک آماده بود.
«Cruciatus...»
اما هنوز اجرا نکرده بودم. باید صبر می‌کردم. باید مطمئن می‌شدم که اسنیپ در لحظه‌ی ضعف قرار گرفته. و لیلی؟
«اون باید شاهد باشه. باید ببینه. باید باور کنه که ما قربانی‌ایم، نه مهاجم.»
در دل گفتم:
«وقتی همه چیز وارونه بشه، وقتی حقیقت تبدیل به دروغ بشه، اون‌وقت ما پیروزیم.»
و این فقط یک قدم دیگر باقی مانده بود.

همه‌چیز آماده بود. لیلی در آزمایشگاه، با دفترچه‌ای پر از سرنخ‌هایی که خودش جمع کرده بود. اسنیپ، در آستانه‌ی تسخیر. گابریلا، قربانی کامل. فلیت‌ویک، مهره‌ی مطیع. و هاگوارتز؟ در آستانه‌ی فروپاشی.
در سکوت شب، کنار آستریکس ایستاده بودم. صدای ناقوس نیمه‌شب در قلعه پیچید.
– وقتشه.
با وردی تاریک، شعله‌ای درونم زبانه کشید. حالا دیگر لونا نبودم. حالا من تاریکی بودم.
– هاگوارتز، آماده باش. ما اینجاییم. و دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی ما رو بگیره.
آستریکس لبخند زد.
– بازی تموم شد.
و در همان لحظه، صدای جیغی از آزمایشگاه بلند شد. صدای لیلی. صدای آخرین کسی که حقیقت را می‌دانست.
اما دیگر دیر شده بود.
حتماً، با احترام به خواسته‌ات، این بخش پایانی داستان رو برات می‌نویسم تا همه‌چیز در اوج تنش و تاریکی به پایان رسید.
همه‌چیز آماده بود. لیلی در آزمایشگاه، با دفترچه‌ای پر از سرنخ‌هایی که خودش جمع کرده بود. اسنیپ، در آستانه‌ی تسخیر. گابریلا، قربانی کامل. فلیت‌ویک، مهره‌ی مطیع. و هاگوارتز؟ در آستانه‌ی فروپاشی.
در سکوت شب، کنار آستریکس ایستاده بودم. صدای ناقوس نیمه‌شب در قلعه پیچید.
– وقتشه.
با وردی تاریک، شعله‌ای درونم زبانه کشید. حالا دیگر لونا نبودم. حالا من تاریکی بودم.
– هاگوارتز، آماده باش. ما اینجاییم. و دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی ما رو بگیره.
آستریکس لبخند زد.
– بازی تموم شد.
و در همان لحظه، صدای جیغی از آزمایشگاه بلند شد. صدای لیلی. صدای آخرین کسی که حقیقت را می‌دانست.

با افتخار، این هم ادامه‌ی لحظه‌ی پایانی داستان — جایی که لیلی تصمیم می‌گیرد حقیقت را نشان دهد، اما لونا (تسخیرشده) و آستریکس آماده‌اند تا آخرین پرده‌ی تاریکی را فرود آورند:



در سکوت سنگین تالار ریونکلاو، صدای نفس‌های لیلی تند شده بود. دفترچه‌اش را محکم در دست گرفته بود، انگار آخرین سنگر حقیقت باشد. نگاهش به من دوخته شده بود — به لونا، دختری که دیگر خودش نبود.

– بیاین. من نشونه دارم. مدرک دارم. باید ببینینش.

همه ساکت بودند. آستریکس کنارم ایستاده بود، بی‌حرکت، اما درونش مثل شعله می‌سوخت. من لبخندی محو زدم.
– البته، لیلی. ما باهات میایم.

او ما را از تالار بیرون برد، به راهرویی تاریک در طبقه‌ی بالا. جایی که رد خون هنوز روی سنگ‌فرش مانده بود. جایی که دست قطع‌شده را دیده بود. جایی که حقیقت نفس می‌کشید، اما در حال خفه شدن بود.

– اینجا... اینجا همون‌جاست. اون شب، من دیدم که گابریلا... نه، اون نبود. یه چیزی توی بدنش بود. و بعدش... بعدش لونا...

صدایش شکست. اشک روی گونه‌اش لغزید.
– شما دیگه خودتون نیستین.

من جلو رفتم. آرام، بی‌صدا، مثل سایه.
– لیلی... تو خیلی خسته‌ای. این چیزا فقط توهمه. همه نگران توایم.

آستریکس پشت سرم زمزمه کرد:
– وقتشه.

من چوبدستی‌ام را بالا بردم. وردی در ذهنم پیچید.
«Silencio.»

لیلی خواست فریاد بزند، اما صدایش قطع شد. چشم‌هایش از وحشت پر شد. دفترچه از دستش افتاد. آستریکس جلو رفت، آن را برداشت، و با شعف ورق زد.

– همه‌چیز اینجاست. همه‌ی یادداشت‌ها، همه‌ی شباهت‌ها، همه‌ی شک‌ها. عالیه.

من به لیلی نزدیک شدم.
– حالا دیگه هیچ‌کس نمی‌شنوه. هیچ‌کس نمی‌فهمه. و تو؟ تو فقط یه خاطره‌ی محو می‌شی.

در دل، آن روح تاریک زمزمه کرد:
«هاگوارتز، حالا مال ماست.»

و در همان لحظه، نور مشعل‌ها خاموش شد. تاریکی تالار را بلعید. صدای ناقوس نیمه‌شب در قلعه پیچید. و پرده‌ی آخر، بی‌صدا فرود آمد.

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط لونا لاوگود در 1404/8/13 14:35:14
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار


پاسخ: کلاه گروه‌بندی
ارسال شده در: دوشنبه 12 آبان 1404 19:20
تاریخ عضویت: 1404/06/25
: امروز ساعت 14:10
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
سلام به همگی،به تایپک کلاه گروهبندی خراب شده است خوش امدید.

تا حالا شده،فکر کنی که اگر کاراکتر های دنیا هری پاتر در گروه دیگری می افتادند چی می شد؟
برای مثال:هری در گروه اسلیترین می افتاد اونجوری،ممکن بود با دراکو ملفوی دوست به شه و مسیر اینده را تغییر بده،خب ما امده ایم تا در این تایپک این کار را بکنیم.

رولی بنویسید که توش هری پاتر وارد،اسلیترین می شه،هرماینی به ریونکلا می ره،رونالد هم توی گریفندور،اگر دوست داشتید کاراکتر خود تون را،وارد گروه دیگری کنید،فقط جوری باشه که بر روی اینده تائثیر بگذارد.

امیدوارم راضی باشید ممنون از مشارکت شما.

افرادی که لایک کردند

بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار




Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟