طنین کنایه
کوچه دیاگون. گذرگاهی که هر سنگفرشش، رگهای از جنون پنهان را در خود پنهان داشت. برای تودهی مشتاق و سرازیر از دروازههای پنهان، اینجا تجلی هر آن چیزی بود که در خوابهایشان از جادو دیده بودند: رقص دیوانهوار رنگها، زمزمهی خوشباورانهی افسونها، و بوی شوریدهای از شیرینی و چرم و غبار که در هم میآمیخت تا معجونی سحرآمیز بسازد. اما برای امیلی تایلر، این کارناوال بیپایان، بیشتر شبیه به نمایشگاهی بود از اغراق، جایی که هر نور درخشان، هر خندهی بیپروا، و هر بوی دلنشین، در پس خود، طعمی از ابتذال و پیشپاافتادگی را پنهان داشت. او در میان این ازدحام که از فرط شور، به مرز تباهی میرسید، گام برمیداشت؛ گامهایی که هر کدام، نه برای همراهی، بلکه برای خلق حفرهای عمیقتر از بیگانگی در جهان اطرافش بود. لبخندی محو، آمیخته به کنایه، بر لبانش نشست؛ لبخندی که گویی به راز بزرگ و خندهداری پی برده که تنها خودش از آن آگاه است.
ویلو، سنجاب کوچک و پرانرژیاش، از فراز شانهی امیلی، مانند نقطهای متحرک از بیقیدی محض، با هر سوسوی نور و هر جنبش ناگهانی، به جنبوجوش میافتاد. پنجههای کوچکش، بیقرارانه به هر ویترین پر زرق و برق چنگ میزد، گویی میخواست هر آنچه را که نمیفهمد، تصاحب کند. غریو کوچکش، از فرط شور و شوقی که امیلی آن را "نمایش مضحک حیات" مینامید، در گوش او طنین میانداخت.
-ویلو، عزیزم
امیلی زمزمه کرد، صدایش، نه برای شنیده شدن در میان هیاهو، که برای ثبت در حافظهی کنایههای خودش بود.
-واقعاً فکر میکنی همه ی اون کلوچههای کره ای بنفش، که ظاهراً از اشکهای ماهتابی مردم زیر دریا ساخته شده ان، برای دندونات خوبن؟البته، اگه دندونی برات باقی مونده باشه، که با توجه به رژیم غذایی تماماً شیرینت، من سخت بهش شک دارم...
نیشخندی محو، که بیشتر شبیه به نقاب سایهای بود بر لبانش، پدیدار شد؛ سایهای که تلخی پنهانی از هوش گزنده را با خود حمل میکرد. ویلو، بیاعتنا به نیش تلخ و شیرین این کنایه، به سمت غرفهی بعدی خیز برداشت، گویی زندگی بدون درک این پیچیدگیها، به مراتب لذتبخشتر است؛ زندگی که امیلی آن را "موهبتی برای کسانی که از عمق بیخبرند" میدانست.
لیست خرید هاگوارتز، در دست امیلی، مچالهی یک سرنوشت محتوم بود که او را به سمت ناشناختهای که پیشاپیش تمام جزئیاتش را پیشبینی کرده بود، میکشاند. چشمش بر ردیف یک چوبدستی ایستاد.
-چوبدستی
زمزمه کرد، صدایش، حالا طعم خاکستر رویاهای سوخته را داشت؛ رویاهایی که هرگز وجود نداشتند تا بسوزند.
-چه انتخاب بدیع و نوآورانهای برای عصری که قرار بود عصر جادوهای بیواسطه باشه. فکر میکردم مکانیسم جادوگری از این حد کهنهپرستی فراتر رفته، اما ظاهراً سنت، همچنان بر منطق ارجحیت دارره. یا شاید هم جادوگران هنوز اونقدر تنبلن که نمیخوان به چیزهای جدید فکر کنند و با همون ابزارهای باستانیشون خوشن.چقدر قابل پیشبینی و چقدر بیروح
نگاهش به مغازهای افتاد که ورودیاش، در هیاهوی تودهها، گویی دروازهای به سوی یک کهنکدهی غبارآلود بود. تابلوی مغازه، با ابهتی کهن، بر فراز دری که به جهانی دیگر باز میشد، خودنمایی میکرد؛ دری به سوی دنیای انتظارات، اما نه انتظارات امیلی. ویترین، با ردیفهای منظم از جعبههای چوبدستی، شبیه به مقبرهی دستنخوردهی انتظاری بیپایان بود. چوبدستیها، نه منتظر انتخاب شدن، که منتظر انتخاب کردن بودند. این جملهی معروف، برای امیلی، همواره طعم کنایهای عمیقتر را داشت؛ کنایهای از غرور بیجای اشیاء بیجان و توهم انتخاب، در جهانی که همه چیز از پیش تعیین شده است.
مغازه، به دلیل شهرت اساطیریاش، همواره پاتوق جادوآموزان تازهکار بود. از ورودیاش، انبوهی از رویاهای تبآلود و هیجانات کاذب فوران میکرد؛ سیلابهای شور و شوق که امیلی را در خود غرق میکرد، اما نه با خودش، بلکه با بیگانگیاش. هر کودک، با چوبدستیای در دست، که گویی تنها خودش قادر به رمزگشایی از زبان آن بود، از مغازه خارج میشد؛ نمایشی تکراری و در عین حال، به طرز عجیبی، جذاب و خستهکننده. تکرار مکررات، تا بینهایت.
امیلی، با یک پوزخند نامرئی که تنها در انحنای چشمانش و خطوط ظریف کنار لبهایش قابل مشاهده بود، وارد مغازه شد. بوی چوب کهنه، غبار قرون و انتظار سحرآمیز، همچون بخوری سنگین و خوابآور، در فضا میچرخید. قفسههای بلند و باریک، تا سقف، با هزاران جعبهی چوبدستی، گویی ستونهای بیشمار یک معبد باستانی را تشکیل میدادند. اما امیلی، به جای حس تقدس، حس انباشتگی بیهدف را داشت؛ انبوهی از چوبهای مرده، که انتظار جان گرفتنشان، خود نوعی کنایه بود.
ویلو، مانند یک تکه از روح بیقرار امیلی، روی شانهاش جای گرفت و با چشمان کنجکاوش، به هر سو مینگریست، بیآنکه چیزی را درک کند. در همان لحظه، از میان هزارتوی قفسهها، سایهای بلند قامت و در هم تنیده با تاریکی، بیرون آمد. آقای اولیوواندر، با قامتی خمیده و چشمان آبیرنگ و نافذش که گویی میتوانست هزاران سال تاریخ و هزاران داستان ناگفته را در یک نگاه بخواند، به سمت امیلی برگشت. صدایش، خشخش هزاران صفحهی کهنه و اسرارآمیز را به یاد میآورد، اما در پس آن، لحنی از قدرت و دانشی نهفته بود که میتوانست از میان کنایهها عبور کند.
_آه! یک جادوآموز جدید! انتظار داشتم شما رو ببینم. شما... بسیار جالب توجه هستید. چشمات... انگار یه داستان پنهان دارن که هزاران کلمه برای بیانش ناکافیه. داستانی که توی هر گوشهاش، ابهام و پرسش نهفته ست. و البته، کنایه!
او لبخند زد؛ لبخندی که عمق تجربهای بیانتها را در خود داشت.
امیلی، ابرویی بالا انداخت، نیشخندش را با ظرافتی هنرمندانه پنهان کرد.
-مطمئن نیستم جالب توجه دقیقاً همون واژهای باشه که من برای ساعاتی که مجبورم صرف کارهای بیهوده و مراسمهای از پیش تعیینشده بکنم استفاده میکنم، آقای اولیوواندر! اما لطفاً، احساس راحتی کنید و اسمشو هرچی میخواید بذارید؛ موجودی که از عدم لذت میبره یا تماشاگر همیشگی نمایش بیمعنای زندگیه. و بله، چشمام حتماً یه داستان پنهان دارن؛ احتمالاً داستانی دربارهی اینکه چقدر به یک فنجون چای گرم و سکوت مطلق نیاز دارم، به جای اینکه مجبور بشم به این نمایش بزرگ و بیمعنای انتخاب چوبدستی ادامه بدم؛ نمایشی که همه چیش از قبل نوشته شده.
در کنایهاش، رگههایی از خستگیِ محتاطانه، هوش گزنده و نوعی تلخیِ فلسفی حس میشد؛ تلخیای که از درک بیش از حد واقعیت نشأت میگرفت.
آقای اولیوواندر برای لحظهای مکث کرد، گویی در حال رمزگشایی از کنایههای امیلی بود؛ کنایههایی که هر کدام، لایهای از شخصیت او را میشکافتند و به عمق ذهن او راه پیدا میکردند. سپس، لبخندش، عمیقتر از قبل، بر صورتش نشست؛ لبخندی که گویی پاسخی به کنایههای امیلی بود، پاسخی که در سکوت نهفته بود.
-بسیار خوب. پس، به دنبال یک چوبدستی هستین؟ یا شاید بهتره بپرسم، یک همراه؟ همونی که قراره به زبونت جون ببخشه و کنایههات رو به واقعیت تبدیل کنه
-اگر بتونم یکی رو پیدا کنم که بتونه به تمام کنایههای درونیم، پاسخ درخوری بده، بله
امیلی، دستهایش را به هم گره زد، گویی در حال آماده شدن برای یک مبارزهی فکری، یا شاید هم نبردی علیه کلیشهها و انتظارات بود.
-بسیار خب. امیدوارم قرار نباشه برای انتخاب یه چوبدستی، تمام این انبار خاکگرفته رو زیر و رو کنم، اونم با این نمایش تکراری که '
چوبدستی صاحبش را انتخاب میکند'
آقای اولیوواندر، بیاعتنا به کنایهی ظریف امیلی که هر کلمهاش همچون نیشی کوچک بود، دست در میان قفسهها برد و جعبهای باریک را پایین آورد.
چوب افرا و پر ققنوس، ده و سه چهارم اینچ، انعطافپذیر. امتحانش کن. بذار ببینیم آیا کنایههای شما، میتوانند اینو به رقص در بیارن یا...
امیلی چوبدستی را گرفت. حسی خنثی داشت، نه گرم و نه سرد، گویی قطعهای بیجان از چوب بود که نه شور و نه زندگی داشت. وقتی آن را با تردید تکان داد، تنها یک صدای سوت کوچک و بیرمق، شبیه به نفسهای آخر یک بادکنک سوراخ، از آن بیرون آمد.
-آه، چقدر تاثیرگذار. فکر کنم این یکی بیشتر برای زدن روی پاتیل و جلب توجه مناسب باشد تا طلسم کردن
او با طعنه، چوبدستی را به اولیوواندر بازگرداند. در نگاهش، رگهای از ناامیدی پنهان بود که به سرعت با کنایه پوشانده شد؛ ناامیدی از اینکه حتی اینجا هم چیزی شگفتانگیز انتظارش را نمیکشد و همه چیز، طبق روال است.آقای اولیوواندر، جعبهی دیگری را بیرون آورد.
-بلوط و تار موی تکشاخ، نه اینچ، کمی سرسخت و با ارادهی قوی. برای کسایی که حاضر نیستن سر تعظیم فرود بیارن. شاید هم برای سرکشان
امیلی آن را به دست گرفت. این بار، حسی از سوزش خفیف در کف دستش احساس کرد، گویی چوبدستی سعی در پس زدن او داشت، تظاهری به سرکشی. اما باز هم، هیچ چیز خاصی رخ نداد؛ تنها حسی از تضاد، تضادی که در وجود خود امیلی نیز ریشه داشت.
_خب. به نظر میرسه این یکی، از من خوشش نمیاد. یا شاید هم من از ازش خوشم نمیاد. معمولاً وقتی اینقدر زور میزنید که کسیو راضیش کنید، نتیجهاش فقط یک شکست خیرهکننده ست
ویلو، که تا آن لحظه روی شانهی امیلی نشسته بود و با چشمان تیزش به هر حرکت و واکنش او مینگریست، ناگهان با یک سلسله از صداهای زیر و پیدرپی، با پنجههای کوچکش، بیقرارانه، به یک جعبهی کوچک و غبارگرفته در گوشهای از قفسه اشاره میکرد. جعبهای که نیمی از آن در سایهی یک قفسهی بزرگتر و کتابهای کهنه پنهان شده بود، گویی خود را از دید پنهان کرده بود؛ همانند گنجی که نمیخواهد به راحتی کشف شود و از هیاهوی جهان میگریزد.امیلی با یک نیشخند به ویلو نگاه کرد.
_واقعاً؟ تو به من میگی کدومو انتخاب کنم؟ نکنه فکر میکنی من انقدر تو انتخابام بیهدفم که نیاز به راهنمایی یه جوندهی کوچولو داشته باشم؟
در کسری از ثانیه، این جمله از زبانش پرید، اما بلافاصله حس آشنای ندامت، مانند سایهای سرد از کنارش گذشت. بارها و بارها، همین اشارههای به ظاهر بیمعنای ویلو، او را به نتایجی غیرمنتظره و گاه حیاتی رسانده بود. با این حال، امیلی هرگز به روی خودش نیاورد؛ غرورش اجازه نمیداد این "نیروی راهنما" را به یک سنجاب کوچک نسبت دهد.با این حال، کنجکاوی، مانند یک خوره، آرامش امیلی را بر هم زد؛ کنجکاوی که از عمق ذهن منطقی او نشأت میگرفت.
آقای اولیوواندر، با چشمان تیزش به سمت جعبهای که ویلو با سماجت به آن اشاره میکرد، نگاه کرد.
-اون یکی. سالهاست که اونجاست. هیچکس تا حالا به اون توجهی نکرده، انگار خودشو پنهان کرده، حتی از دید من . چوب بید و رگهی قلب اژدها... سیزده اینچ، بسیار غیرقابل انعطاف و کمی... مرموز.طبق یادداشت های پدربزرگم این چوبدستی، برای کساییه که عمق سکوتشون، از فریاد دیگران بیشتره. برای کسایی که با کلمات، جهان رو تغییر میدن، حتی اگه اون کلمات، در پرده ای از کنایه پیچیده شده باشن و تنها عدهای معدود، زبونشونو بفهمن
امیلی، با کنجکاوی که دیگر نمیتوانست پنهانش کند، به سمت جعبه رفت. با اینکه این یک راهنمایی "جوندهوار" بود، اما خود جعبه، در آن گوشهی نیمهتاریک و غبارآلود، با هالهای از رمز و راز، برای امیلی جذابیت خاصی داشت. او جعبه را با احتیاط پایین آورد. وقتی درب آن را گشود، چوبدستیای به رنگ بید مجنون، با رگههایی تیره که گویی ریشههای یک درخت قدیمی بودند، نمایان شد. هیچ درخششی نداشت، اما حسی از قدرت باطنی و آرامش عمیق، مانند زمزمهی یک حقیقت باستانی، از آن ساطع میشد.
امیلی چوبدستی را برداشت. به محض اینکه انگشتانش آن را لمس کردند، موجی از گرمای دلنشین و پایدار، مانند یک رودخانهی آرام که از اعماق زمین سرچشمه میگیرد و مسیر خود را به آرامی مییابد، در وجودش پیچید. نه شعلهای آتشین، بلکه گرمایی آرام و پایدار، گویی یک ارتباط کهن، پس از قرنها، دوباره برقرار شده بود. از نوک چوبدستی، یک نور سبز کمرنگ و ملایم، شبیه به هالهای از مه زمردین، ساطع شد که به آرامی در فضا رقصید و سایههای گوشههای مغازه را به زندگی دعوت کرد؛ سایههایی که حالا دیگر تنها نبودند. ویلو، با هیاهوی پیاپی و هیجانزده، روی سر امیلی جست و خیز کرد، گویی میگفت:
-دیدی؟ من از اول میدانستم! همانطور که از شیرینی پنهان در جیب سمت چپت باخبرم!
امیلی، با نگاهی متعجب و سرشار از رضایت به چوبدستی خیره شد.
-خب
او زمزمه کرد، صدایش حالا طعم رضایت و کمی شیطنت داشت.
-به نظر میرسه بالاخره یکی ازینا تصمیم گرفت که از بقیه متفاوت باشه. البته، همیشه هم نمیشه به چیزی که به راحتی در دسترسه، اعتماد کرد، مگه نه؟ شاید بهترین چیزا، خودشونو پنهان میکنن و منتظر کشف شدنن.
او با یک نیشخند عمیقتر به آقای اولیوواندر نگاه کرد.
-این یکی، حداقل، تظاهر نمیکنه که قراره دنیا رو نجات بده. فقط به نظر میرسه میدونه چجوری اونو به سخره بگیره.
و در عمق نگاهش، برای لحظهای، رگهای از خوشبختی پنهان، مانند برق یک ستارهی دوردست، درخشید؛ خوشبختی از کشف یک همصحبت واقعی.آقای اولیوواندر لبخندی عمیق زد.
-چوبدستیها انتخاب میکنن، خانم تایلر. و به نظر میرسه این یکی، به خوبی انتخاب کرده. این چوبدستی، برای کساییه که نیازی به جلب توجه ندارن، اما حضور قدرتمند و تاثیرگذاری دارن. برای کسانی که کلماتشون، حتی کنایهها شون، سنگینی خاصی داره...
امیلی، با رضایت کامل، چوبدستی را در دست گرفت.
-بسیار خوب. حالا که ما هر دو یه زبان مشترک داریم، امیدوارم کمتر از این به من کنایه بزنه و بیشتر به 'اونایی' که لیاقتشو دارن. البته، فکر میکنم همین الان هم کنایه میزنه، فقط من هنوز زبونشو به طور کامل نمیفهمم، و این خودش، یه کنایه ی بزرگه.
او با طعنه، به چوبدستی نگاه کرد، گویی با یک رفیق قدیمی در حال گفتگوست؛ رفیقی که از همان جنس خود اوست.
وقتی امیلی و ویلو از کهنکدهی اولیوواندرز خارج شدند، کوچه دیاگون هنوز هم پر از هیاهو و اغراق بود. اما این بار، امیلی با چوبدستیاش در دست، حسی از پیوند عمیقتر با این دنیا داشت. او حالا ابزاری برای بیان قدرتمندتر "طنین کنایه"هایش پیدا کرده بود؛ ابزاری که خود، آینهای از وجودش بود و به عمق تفکراتش جان میبخشید. ویلو، با هیجان پیاپی، انگار میخواست بگوید:
-من به تو گفتم! حالا یک شیرینی دیگر به من بده!
امیلی به او نگاه کرد و با یک نیشخند محو پاسخ داد:
-البته که تو گفتی، کوچولو .فکر میکنی همه چیزو میدونی و البته، گاهی اوقات حق با توئه. من فقط مجبور بودم یکم نمایش اجرا کنم تا مطمئن شم که انتخاب درستی میکنم و البته، به آقای اولیوواندر ثابت کنم که همه چیز اونقدرا که به نظر میرسه، ساده نیست
او چوبدستی را به آرامی تکان داد و نور سبز رنگی از آن به آرامی رقصید، گویی با کنایههای امیلی همآوا شده بود و پاسخی مرموز میداد. جهان، با "طنین کنایه" امیلی، حالا رنگ و بویی دیگر داشت؛ بویی از چالش، از تفکر و از عمقی که کمتر کسی به آن دست مییافت.
***
پست شما انقد بی نقصه که ماشالا.
تایید شد.مرحله بعد: با استادت مشورت کن که کدوم گروه، برای شخصیتت مناسبه و بعد به تاپیک
گروهبندی برو.