wand

روزنامه صدای جادوگر

wand

پاسخ: كلاس آموزش دوئل
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آبان 1404 18:33
تاریخ عضویت: 1404/07/02
: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
درود،
پست تکلیف، امیدوارم مورد رضایتتون واقع بشه.

افرادی که لایک کردند

!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor


پاسخ: شیطنت‌های گریفیندوری
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آبان 1404 18:26
تاریخ عضویت: 1404/07/02
: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
یک ساعت بعد

درست همان‌طور که گادفری وعده داده بود، پایش را با ضربه‌ای محکم و کوبنده روی پله‌های آشپزخانه گذاشت که لرزه‌ای خفیف به کاشی‌ها انداخت. او با غرور و اطمینان کامل ایستاده بود، دندان‌های نیشش زیر لب بالایی‌اش برق می‌زدند و چشم‌هایش از هیجان شکار می‌درخشید. آماده بود تا شاگرد جدید و آینده دارش را برای اولین شکار به دل تاریکی ببرد. اما منظره‌ای که دید، نه تنها با انتظاراتش فرسنگ‌ها فاصله داشت، بلکه ضربه‌ای ناگهانی به غرور خون‌آشامی‌اش وارد کرد.

کوین، با دهان و صورت آغشته به مایعی بنفش که بویی غریب از پیتزا و توت‌فرنگی با رگه‌هایی از پنیر و گوشت می‌داد، با ولع دیوانه‌واری در حال خوردن چیزی بود که به هیچ بستنی‌ای که گادفری در طول قرون می‌شناخت، شبیه نبود. تکه‌هایی از پیتزای نیمه‌هضم‌شده، رشته‌های لازانیای آویزان از قاشق و خلال‌های سیب‌زمینی سرخ‌شده به وضوح در آن مایع عجیب دیده می‌شد. کوین آن‌قدر که در لذت بلعیدن بستنی غرق بود، حتی متوجه حضور گادفری نشد.

لیلی و جینی با نگاه‌هایی تیز و آماده به رزم، در کنار کوین نشسته بودند. لیلی با لحنی عادی که بیش از حد آرام به نظر می‌رسید، گفت:
-اوه، گادفری! به موقع رسیدی. کوین داره بستنیشو تموم می‌کنه

گادفری از شدت گیجی و عصبانیت، یک لحظه خشکش زد.
-این دیگه چیه؟

او با انزجاری آشکار که چهره‌اش را در هم کشید، به ظرف بستنی اشاره کرد.
-شما به یه خون‌آشام آینده‌دار، وارث من، بستنی با طعم پیتزا و سیب‌زمینی می‌دید

صدای او در آشپزخانه پیچید و جن‌های خانگی را که مشغول جمع‌آوری بقایای مواد بستنی بودند، به شدت ترساند.

جینی اما، بدون ذره‌ای عقب‌نشینی، با خونسردی پاسخ داد:
-خب، گادفری، این یه بستنی معمولی نیست.

او با حالتی نمایشی دستش را روی کتاب کهنه و ضخیمی که حالا روی میز کنارش باز بود، گذاشت.
-این یه فرمول خاصه که مستقیماً از 'کتاب کوین خون‌آشام می‌شود' الهام گرفته شده.

گادفری با شنیدن اسم کتاب، چشمانش گرد شد و تمام هیجان شکار از صورتش رخت بربست.
-این کتاب... واقعیه؟

لحن او دیگر آن غرور اولیه را نداشت، بلکه آمیخته به تعجب و اندکی ترس بود.

-بله، و خیلیم دقیقه

جینی ادامه داد، حالا صدایش از اطمینان و تسلط می‌لرزید.
-توی این کتاب، پیش‌بینی شده که کوین در ابتدای تبدیل، میل شدیدی به خون پیدا می‌کنه که می‌تونه برای خودش وتمام احشام و انعام و حتی احلام خطرناک باشه...

او با اشاره‌ای سریع و معنی‌دار به دندان‌های نیش کوین که حتی در حین خوردن بستنی هم کمی بیرون زده بودند، ادامه داد:
-اما کنارش، راهکارشم گفته

جینی انگشتش را روی جمله‌ای با خطی باستانی در صفحه اشاره کرد.
-اینجا نوشته شده که برای کنترل این میل اولیه، باید بهش بستنی‌ای با طعم‌های متناقض داد تا گیج بشه. ینی ذهنشو از خون منحرف می‌کنه و به ماهم فرصت میده تا یه فکری براش بکنیم

گادفری نگاهی به بستنی در حال اتمام کوین انداخت که حالا آخرین تکه‌های لازانیا را قورت می‌داد. کوین، در حالی که هنوز دهانش از بستنی آغشته بود، با لحنی کاملاً راضی و پر از شور و اشتیاق گفت:
-عشله لامشبب... عشششل

گادفری با تردید پرسید:
-پس... این به اون کمک می‌کنه که میلی به خون نداشته باشه؟

لیلی آهی کشید:
-برای شروع، بله. اصلا تنها راهه برای شروع. تا وقتی که بتونیم بهش آموزش بدیم چطور با این قضیه کنار بیاد. این فقط مرحله‌ی اوله و حساس‌ترین مرحله. کتاب میگه اگه این مرحله درست انجام نشه، کوین ممکنه خیلی زود از کنترل خارج بشه و به یه خون‌آشام خطرناک و غیرقابل پیش‌بینی تبدیل بشه.

او با معنی‌داری و تهدیدآمیز به گادفری نگاه کرد.
-کسی که دیگه به هیچ گروهی، حتی به گروه شما، تعلق نخواهد داشت. یک تهدید سرگردان برای همه، حتی برای بقیه‌ی خون‌آشام‌ها

افرادی که لایک کردند

!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor


پاسخ: شهربازی ویزاردلند!
ارسال شده در: جمعه 18 مهر 1404 20:11
تاریخ عضویت: 1404/07/02
: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
گریندلوالد، با حالتی که بین دلسوزی برای مینو جون و ولع سیری‌ناپذیر برای ساندویچ‌های لاکرتیا گیر افتاده بود، قدمی به جلو برداشت.
-بلک

با صدایی که حالا رنگ استیصال به خود گرفته بود، گفت:
-مینو جان نمی‌تونه با معده‌ی خالی قرصشو بخوره.

هربار که "مینو جون" را به زبان می آوررد، لاکرتیا دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد و سعی می‌کرد نفس عمیق بکشد.گریندلوالد تقریباً داشت به ساندویچ‌های بسته‌بندی شده تعظیم می‌کرد. چشمان مشتاقش، که تا چند ثانیه پیش با دیدن هر چیزی که بوی کالباس می‌داد برق می‌زد، ناگهان روی بسته‌ی ساندویچ در دست لاکرتیا خیره ماند. بسته‌بندی پاره شده و کالباس‌های له که با حالتی دلخراش و ناامیدکننده از پلاستیک بیرون زده بودند.نگاهش به ساندویچ‌ها، گویی به معشوق از دست رفته‌اش، دوخته شده بود، با صدایی خفه و بغض الود زمزمه کرد:
-منو ببخش عشقم

مک‌گوناگال، که با هر لحظه گذر زمان، رنگ از چهره‌اش می‌پرید و دستش را محکم‌تر به معده‌اش فشار می‌داد، با چشمانی وزغ وار تر از همیشه، که حالا از درد و ضعف، بیشتر از هر موقع دیگری بیرون زده بودند، با صدایی لرزان گفت:
-نمی‌تونم... باید یه چیزی بخورم

گریندلوالد با یک چرخش سریع به سمت مک‌گوناگال برگشت. چشمانش را دور پارک چرخاند، به دنبال هر چیزی که بتواند مینروا را نجات دهد. و ناگهان چشمانش به پشمک‌های صورتی انتهای پارک افتاد.
-پشمک!

فریاد زد.
-الان خودم پشمک میشم برا... پشمک میارم برات

او با سرعت دیوانه‌واری به سمت انتهای پارک دوید. ردای مشکی‌اش در باد به اهتزاز درآمده بود وبا هر قدم، زمین زیر پایش می‌لرزید. به صف بلند بچه‌ها رسید و بدون توجه به اعتراضاتشان، صف را در هم شکست و نفس‌نفس‌زنان جلوی مرد فروشنده ایستاد.مرد فروشنده، که قامتی بلند داشت و موهایش رنگین‌کمانی از طیف‌های مختلف صورتی، آبی و بنفش بود، با تعجب به گریندلوالد خیره شد. گلرت،نفس‌زنان و بریده‌بریده گفت:
-پ... پشم...ک

فروشنده لبخند کج و معوجی تحویل داد:
-صورتیشو بدم، سفیدشو بدم؟ کدومو بدم؟

گلرت با چشمانی از حدقه درآمده به فروشنده خیره شد.
-یه صورتی خوبش

فروشنده، که عادت به چنین مشتریان پرهیجانی داشت، بی‌درنگ بزرگترین پشمک سفید را در دست گلرت گذاشت و گلرت با پشمک غول‌پیکر در دست، با همان سرعت دیوانه‌وار، به سمت مک‌گوناگال برگشت.هرماینی، که با همان حالت بازپرس گونه اش ناظر صحنه بود و تازه به لطف غرغرهای زیر لبی لاکرتیا از ماجرا باخبر شده بود، چشمانش گرد شد. با صدای نسبتاً بلندی که تمام پارک را برداشت، فریاد زد:
-واییی!یاااا خود مرلین! باورم نمی‌شه! پروفسور گریندلوالد، پروفسور مک‌گوناگال و پروفسور دامبلدور! چه مثلث عشقی جذابببی!

لاکرتیا احساس خفگی می‌کرد، به خیالش تمام اکسیژن پارک را گریفیندوری ها بلعیده بودند و هرگز چنین احساس محبوس شدنی را بین این تعداد گریفیندوری تجربه نکرده بود. تمام نقشه‌های حساب‌شده‌اش برای جلب توجه گریندلوالد به تریلانی، حالا نقش بر آب شده بود. با شنیدن "مثلث عشقی جذاب" ، دیگر طاقت نیاورد. زیر لب، خیلی یواش و با خشمی فروخورده زمزمه کرد:
-مثلث جورابی

امیلی، که درست کنار لاکرتیا نشسته بود، کلمه‌ی آخر را شنید. با چشمانی که از خشم و تعجب سرخ شده بودند، گفت:
-چی گفتی؟

لاکرتیا، که هم نقشه‌هایش بر باد رفته بود و هم ساندویچ عزیزش،چشمانش را با حالتی مخصوص به خودش درشت‌تر کرد و خیره شد به امیلی ، انگار می‌خواست تمام پارک بشنوند:
-گفتم مثلث جورابی!

امیلی، که از این توهین مستقیم به خودش، تمام گریفیندوری‌ها و حالا به روابطشان، حسابی عصبانی شده بود، از جایش برخاست و دست‌هایش را به کمر زد.
-مثلث جورابی؟ فکر می‌کنی با این حرفا چیزی تغییر می‌کنه؟ اینم از مصداق‌های بارز جذابیت گریفیندوریاس که هیچ‌کس نمی‌تونه در برابرش مقاومت کنه! حتی اسلیترینیا! ضمناً خیلی هم دلتون بخواد! حداقل اونقدر شجاعت داریم که احساساتمونو بروز بدیم، نه مثل بعضیا که فقط تو کتابا دنبال جوابن یا اون تریلانی بخت برگشته که پای یه فنجون قهوه میشنه تا ببینه کی از تنهایی در میاد

لاکرتیا که تقریباً برافروخته شده بود و چشم‌های سبزش داشتند از حدقه بیرون می‌زدند، با لحنی گزنده جواب داد:
-اگه فکر می‌کنی خیلی هات و جذابین و دوست دارین مینو جونتون،بزار بهتر بگم، جغد پیر گریفیندور از تنهایی در بیاد، بهتره برین سراغ همون پشمک متحرکتون، دامبلدور! البته معلومه چرا نمیرین، شجاعت پشمک تو ابراز احساسات کمتر از عقل تو کله‌ی گریفیندوریاست

همین که امیلی آمد دهان باز کند و جواب دندان‌شکنی بدهد، صدای کلافه‌ی و آشنایی حرفش را قطع کرد:
-شماها نمی‌تونید اندازه پت هاتون با هم کنار بیاین؟ لااقل اندازه اونا حرف همو بفهمین

صدایی که از پشت درخت بلوط آمد، هر سه نفر را به سکوت واداشت. همه برگشتند. صحنه‌ای که می‌دیدند، خودش بهترین جواب بود. ویلو، سنجاب بازیگوش امیلی، با نهایت لذت روی تاب چوبی کوچکی نشسته بود و پنی، گربه مشکی لاکرتیا، باهیجان و کنجکاوی تمام، تابش می‌داد. با پنجه‌های نرمش، به آرامی تاب را به جلو و عقب هل می‌داد و ویلو با هر حرکت تاب، جیغ‌های شادی سر می‌داد. کروکشنکس، گربه پشمالو و پرابهت هرماینی، کمی دورتر، با وقار تمام نشسته بود و با چشم‌های نافذ و عاقلانه‌اش، صحنه‌ی بازی این دو را زیر نظر داشت. نگاهش به گونه‌ای بود که انگار موجودات متمدن‌تری از صاحبانشان هستند.سه حیوان، با تمام تفاوت‌های ذاتی‌شان با اشتیاق وصف‌ناپذیری مشغول بازی بودند؛ صحنه‌ای که تضاد فاحشی با آشفتگی و دعوای صاحبانشان داشت...
تصویر تغییر اندازه داده شده

افرادی که لایک کردند

!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor


پاسخ: كلاس آموزش دوئل
ارسال شده در: چهارشنبه 16 مهر 1404 11:10
تاریخ عضویت: 1404/07/02
: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
درود پروفسور گریندلوالد،

مراحل رو تا گروهبندی پشت سر گذاشته‌ م و آماده ادامه مسیر هستم.
مشتاقانه منتظر دستورات و رهنمایی های شما برای طی کردن مراحل بعدی ام. ممنون میشم راهنمایی بفرمایید که باید چه کاری انجام بدم.

با احترام.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor


پاسخ: سال‌اولی‌ها از این طرف: کلاه گروه‌بندی
ارسال شده در: جمعه 11 مهر 1404 17:49
تاریخ عضویت: 1404/07/02
: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
تالار بزرگ، با هزاران شمع معلق و میلیون‌ها امید خاموش نشده، بیشتر شبیه به سیرکی بود که بلیط ورودی‌اش، بیست و چهار ساعت از عمر مفیدش بود. دیوارها با پرچم‌های رنگارنگِ چهار گروه کهنه‌سال تزئین شده بودند، و هر تازه وارد در زیر لب، نام گروه مورد علاقه‌اش را زمزمه می‌کرد؛ نمایشی از پیروی کورکورانه از رسوم که امیلی تایلر از آن متنفر بود. او در میان ردیف اول دانش‌آموزان سال اولی، گویی در صف اعدام ایستاده باشد، منتظر نوبتش بود. مراسم "گروهبندی" نام داشت، اما برای امیلی، بیشتر شبیه به یک لاتاری بود که برنده‌ی آن از پیش مشخص شده بود، تنها با این تفاوت که اینجا، جایزه "همرنگ جماعت شدن" بود.

سپس نوبتش شد. قدم‌هایش، با وقاری تصنعی و سنگین، او را به سمت چهارپایه کشاند. کلاه کهنه و وصله‌پینه‌دار، با حفره‌ای تیره به جای چشم و دهان، روی چهارپایه جا خوش کرده بود؛ جادویش چنان آشکارا از در و دیوارش فوران می‌کرد که امیلی از سرِ ادب مصنوعی، یک لبخند کج و معوج تحویلش داد. این کلاه، که ادعای روانشناسی و نفوذ به اعماق روح را داشت، برای امیلی چیزی بیش از یک وسیله‌ی کهنه برای طبقه‌بندی جادوآموزان در چهار گروه مشخص نبود.

وقتی کلاه روی سرش قرار گرفت، بوی عرق و خاک و انتظارات برآورده نشده، مشامش را پر کرد. صدایی زمزمه‌وار و کهنه در سرش پیچید؛ صدایی که گویی از اعماق تاریخ، از حفره‌های مغز یک فیلسوف متفکر اما ناامید می‌آمد:

-خب، چه داریم اینجا؟ ذهنی پر از پیچیدگی... سرشار از تضاد... هوش زیادی داری، بله... اما نه از آن نوع که صرفاً کتاب‌ها را بخوانی و حفظ کنی. تو به هر چیزی شک می‌کنی... هر چیزی را به چالش می‌کشی..."

امیلی در ذهنش پوزخند زد.

-بله، به تو هم شک دارم، کلاه پیر. فکر می‌کنی با چندتا کلمه‌ی قلمبه سلمبه می‌تونی منو بفهمی؟

کلاه با حالتی متعجب ادامه داد:

-اوه... جسارت عجیبی داری... شجاعتِ زیر سوال بردن... شجاعتِ تنها بودن... این چیزی است که بسیاری جرئت مواجهه با آن را ندارند. شورشی درونت می‌بینم... میل به برهم زدن نظم... یا شاید هم صرفاً بی‌تفاوتی به آن...

امیلی در ذهنش پاسخ داد:

-بی‌تفاوتی؟ بله، به بیشتر این نمایش‌های احمقانه بی‌تفاوتم

-کمی تاریکی... کمی بی‌رحمی... اما نه از نوع بدخواهانه. تو فقط حقیقت را با تمام تلخی‌اش بیان می‌کنی. اما این نیاز به شجاعت دارد... شجاعت برای دیدن آنچه دیگران نمی‌بینند و گفتن آنچه دیگران نمی‌گویند... این شجاعت برای پذیرشِ عواقبِ متفاوت بودن... این شجاعت برای ایستادن در برابر هنجارها، حتی اگر در سکوت محض باشد...

کلاه لحظه‌ای سکوت کرد. انگار در حال تجزیه و تحلیل بود. امیلی با خود فکر کرد:

-فقط به این دلیل که نمی‌خوام تو این بازی شرکت کنم، منو توی کدوم گروه میذاری؟

صدای کلاه دوباره در سرش پیچید، این بار با لحنی که بیشتر به ناله‌ی یک دستگاه محاسباتی در حال پردازش یک خطای غیرمنتظره شبیه بود:

-نه... نه برای هافلپاف. وفاداری تو نه به جمع، بلکه به منطق درونی‌ات است. نه برای ریونکلاو. هوش تو ابزاری برای نقد است، نه صرفاً برای انباشت دانش. و نه... قطعاً نه برای اسلیترین. جاه‌طلبی تو برای کنترل دیگران نیست، بلکه برای رهایی از کنترل آنهاست... تو به هیچ کدام از این چارچوب‌ها تعلق نداری. هیچ کدام از این خانه‌ها نمی‌تواند تمامیت تو را در بر گیرد

کلاه مکثی کرد، گویی به بن‌بست رسیده باشد، و سپس، با لحنی که صلابت یک نتیجه‌گیری نهایی و اجباری را داشت، زمزمه کرد:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor


پاسخ: خرید در دیاگون
ارسال شده در: جمعه 11 مهر 1404 12:51
تاریخ عضویت: 1404/07/02
: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
طنین کنایه

کوچه دیاگون. گذرگاهی که هر سنگفرشش، رگه‌ای از جنون پنهان را در خود پنهان داشت. برای توده‌ی مشتاق و سرازیر از دروازه‌های پنهان، اینجا تجلی هر آن چیزی بود که در خواب‌هایشان از جادو دیده بودند: رقص دیوانه‌وار رنگ‌ها، زمزمه‌ی خوش‌باورانه‌ی افسون‌ها، و بوی شوریده‌ای از شیرینی و چرم و غبار که در هم می‌آمیخت تا معجونی سحرآمیز بسازد. اما برای امیلی تایلر، این کارناوال بی‌پایان، بیشتر شبیه به نمایشگاهی بود از اغراق، جایی که هر نور درخشان، هر خنده‌ی بی‌پروا، و هر بوی دلنشین، در پس خود، طعمی از ابتذال و پیش‌پاافتادگی را پنهان داشت. او در میان این ازدحام که از فرط شور، به مرز تباهی می‌رسید، گام برمی‌داشت؛ گام‌هایی که هر کدام، نه برای همراهی، بلکه برای خلق حفره‌ای عمیق‌تر از بیگانگی در جهان اطرافش بود. لبخندی محو، آمیخته به کنایه، بر لبانش نشست؛ لبخندی که گویی به راز بزرگ و خنده‌داری پی برده که تنها خودش از آن آگاه است.

ویلو، سنجاب کوچک و پرانرژی‌اش، از فراز شانه‌ی امیلی، مانند نقطه‌ای متحرک از بی‌قیدی محض، با هر سوسوی نور و هر جنبش ناگهانی، به جنب‌وجوش می‌افتاد. پنجه‌های کوچکش، بی‌قرارانه به هر ویترین پر زرق و برق چنگ می‌زد، گویی می‌خواست هر آنچه را که نمی‌فهمد، تصاحب کند. غریو کوچکش، از فرط شور و شوقی که امیلی آن را "نمایش مضحک حیات" می‌نامید، در گوش او طنین می‌انداخت.

-ویلو، عزیزم

امیلی زمزمه کرد، صدایش، نه برای شنیده شدن در میان هیاهو، که برای ثبت در حافظه‌ی کنایه‌های خودش بود.

-واقعاً فکر می‌کنی همه ی اون کلوچه‌های کره ای بنفش، که ظاهراً از اشک‌های ماهتابی مردم زیر دریا ساخته شده‌ ان، برای دندونات خوبن؟البته، اگه دندونی برات باقی مونده باشه، که با توجه به رژیم غذایی تماماً شیرینت، من سخت بهش شک دارم...

نیشخندی محو، که بیشتر شبیه به نقاب سایه‌ای بود بر لبانش، پدیدار شد؛ سایه‌ای که تلخی پنهانی از هوش گزنده را با خود حمل می‌کرد. ویلو، بی‌اعتنا به نیش تلخ و شیرین این کنایه، به سمت غرفه‌ی بعدی خیز برداشت، گویی زندگی بدون درک این پیچیدگی‌ها، به مراتب لذت‌بخش‌تر است؛ زندگی که امیلی آن را "موهبتی برای کسانی که از عمق بی‌خبرند" می‌دانست.

لیست خرید هاگوارتز، در دست امیلی، مچاله‌ی یک سرنوشت محتوم بود که او را به سمت ناشناخته‌ای که پیشاپیش تمام جزئیاتش را پیش‌بینی کرده بود، می‌کشاند. چشمش بر ردیف یک چوبدستی ایستاد.

-چوبدستی

زمزمه کرد، صدایش، حالا طعم خاکستر رویاهای سوخته را داشت؛ رویاهایی که هرگز وجود نداشتند تا بسوزند.

-چه انتخاب بدیع و نوآورانه‌ای برای عصری که قرار بود عصر جادوهای بی‌واسطه باشه. فکر می‌کردم مکانیسم جادوگری از این حد کهنه‌پرستی فراتر رفته، اما ظاهراً سنت، همچنان بر منطق ارجحیت دارره. یا شاید هم جادوگران هنوز اونقدر تنبلن که نمی‌خوان به چیزهای جدید فکر کنند و با همون ابزارهای باستانی‌شون خوشن.چقدر قابل پیش‌بینی و چقدر بی‌روح

نگاهش به مغازه‌ای افتاد که ورودی‌اش، در هیاهوی توده‌ها، گویی دروازه‌ای به سوی یک کهن‌کده‌ی غبارآلود بود. تابلوی مغازه، با ابهتی کهن، بر فراز دری که به جهانی دیگر باز می‌شد، خودنمایی می‌کرد؛ دری به سوی دنیای انتظارات، اما نه انتظارات امیلی. ویترین، با ردیف‌های منظم از جعبه‌های چوبدستی، شبیه به مقبره‌ی دست‌نخورده‌ی انتظاری بی‌پایان بود. چوبدستی‌ها، نه منتظر انتخاب شدن، که منتظر انتخاب کردن بودند. این جمله‌ی معروف، برای امیلی، همواره طعم کنایه‌ای عمیق‌تر را داشت؛ کنایه‌ای از غرور بی‌جای اشیاء بی‌جان و توهم انتخاب، در جهانی که همه چیز از پیش تعیین شده است.

مغازه، به دلیل شهرت اساطیری‌اش، همواره پاتوق جادوآموزان تازه‌کار بود. از ورودی‌اش، انبوهی از رویاهای تب‌آلود و هیجانات کاذب فوران می‌کرد؛ سیلاب‌های شور و شوق که امیلی را در خود غرق می‌کرد، اما نه با خودش، بلکه با بیگانگی‌اش. هر کودک، با چوبدستی‌ای در دست، که گویی تنها خودش قادر به رمزگشایی از زبان آن بود، از مغازه خارج می‌شد؛ نمایشی تکراری و در عین حال، به طرز عجیبی، جذاب و خسته‌کننده. تکرار مکررات، تا بی‌نهایت.

امیلی، با یک پوزخند نامرئی که تنها در انحنای چشمانش و خطوط ظریف کنار لب‌هایش قابل مشاهده بود، وارد مغازه شد. بوی چوب کهنه، غبار قرون و انتظار سحرآمیز، همچون بخوری سنگین و خواب‌آور، در فضا می‌چرخید. قفسه‌های بلند و باریک، تا سقف، با هزاران جعبه‌ی چوبدستی، گویی ستون‌های بی‌شمار یک معبد باستانی را تشکیل می‌دادند. اما امیلی، به جای حس تقدس، حس انباشتگی بی‌هدف را داشت؛ انبوهی از چوب‌های مرده، که انتظار جان گرفتنشان، خود نوعی کنایه بود.


ویلو، مانند یک تکه از روح بی‌قرار امیلی، روی شانه‌اش جای گرفت و با چشمان کنجکاوش، به هر سو می‌نگریست، بی‌آنکه چیزی را درک کند. در همان لحظه، از میان هزارتوی قفسه‌ها، سایه‌ای بلند قامت و در هم تنیده با تاریکی، بیرون آمد. آقای اولیوواندر، با قامتی خمیده و چشمان آبی‌رنگ و نافذش که گویی می‌توانست هزاران سال تاریخ و هزاران داستان ناگفته را در یک نگاه بخواند، به سمت امیلی برگشت. صدایش، خش‌خش هزاران صفحه‌ی کهنه و اسرارآمیز را به یاد می‌آورد، اما در پس آن، لحنی از قدرت و دانشی نهفته بود که می‌توانست از میان کنایه‌ها عبور کند.

_آه! یک جادوآموز جدید! انتظار داشتم شما رو ببینم. شما... بسیار جالب توجه هستید. چشمات... انگار یه داستان پنهان دارن که هزاران کلمه برای بیانش ناکافیه. داستانی که توی هر گوشه‌اش، ابهام و پرسش نهفته ست. و البته، کنایه!

او لبخند زد؛ لبخندی که عمق تجربه‌ای بی‌انتها را در خود داشت.
امیلی، ابرویی بالا انداخت، نیشخندش را با ظرافتی هنرمندانه پنهان کرد.

-مطمئن نیستم جالب توجه دقیقاً همون واژه‌ای باشه که من برای ساعاتی که مجبورم صرف کارهای بیهوده و مراسم‌های از پیش تعیین‌شده بکنم استفاده می‌کنم، آقای اولیوواندر! اما لطفاً، احساس راحتی کنید و اسمشو هرچی میخواید بذارید؛ موجودی که از عدم لذت می‌بره یا تماشاگر همیشگی نمایش بی‌معنای زندگیه. و بله، چشمام حتماً یه داستان پنهان دارن؛ احتمالاً داستانی درباره‌ی اینکه چقدر به یک فنجون چای گرم و سکوت مطلق نیاز دارم، به جای اینکه مجبور بشم به این نمایش بزرگ و بی‌معنای انتخاب چوبدستی ادامه‌ بدم؛ نمایشی که همه چیش از قبل نوشته شده.

در کنایه‌اش، رگه‌هایی از خستگیِ محتاطانه، هوش گزنده و نوعی تلخیِ فلسفی حس می‌شد؛ تلخی‌ای که از درک بیش از حد واقعیت نشأت می‌گرفت.
آقای اولیوواندر برای لحظه‌ای مکث کرد، گویی در حال رمزگشایی از کنایه‌های امیلی بود؛ کنایه‌هایی که هر کدام، لایه‌ای از شخصیت او را می‌شکافتند و به عمق ذهن او راه پیدا می‌کردند. سپس، لبخندش، عمیق‌تر از قبل، بر صورتش نشست؛ لبخندی که گویی پاسخی به کنایه‌های امیلی بود، پاسخی که در سکوت نهفته بود.

-بسیار خوب. پس، به دنبال یک چوبدستی هستین؟ یا شاید بهتره بپرسم، یک همراه؟ همونی که قراره به زبونت جون ببخشه و کنایه‌هات رو به واقعیت تبدیل کنه

-اگر بتونم یکی رو پیدا کنم که بتونه به تمام کنایه‌های درونیم، پاسخ درخوری بده، بله

امیلی، دست‌هایش را به هم گره زد، گویی در حال آماده شدن برای یک مبارزه‌ی فکری، یا شاید هم نبردی علیه کلیشه‌ها و انتظارات بود.

-بسیار خب. امیدوارم قرار نباشه برای انتخاب یه چوبدستی، تمام این انبار خاک‌گرفته رو زیر و رو کنم، اونم با این نمایش تکراری که 'چوبدستی صاحبش را انتخاب می‌کند'

آقای اولیوواندر، بی‌اعتنا به کنایه‌ی ظریف امیلی که هر کلمه‌اش همچون نیشی کوچک بود، دست در میان قفسه‌ها برد و جعبه‌ای باریک را پایین آورد.

چوب افرا و پر ققنوس، ده و سه چهارم اینچ، انعطاف‌پذیر. امتحانش کن. بذار ببینیم آیا کنایه‌های شما، می‌توانند اینو به رقص در بیارن یا...

امیلی چوبدستی را گرفت. حسی خنثی داشت، نه گرم و نه سرد، گویی قطعه‌ای بی‌جان از چوب بود که نه شور و نه زندگی داشت. وقتی آن را با تردید تکان داد، تنها یک صدای سوت کوچک و بی‌رمق، شبیه به نفس‌های آخر یک بادکنک سوراخ، از آن بیرون آمد.

-آه، چقدر تاثیرگذار. فکر کنم این یکی بیشتر برای زدن روی پاتیل و جلب توجه مناسب باشد تا طلسم کردن

او با طعنه، چوبدستی را به اولیوواندر بازگرداند. در نگاهش، رگه‌ای از ناامیدی پنهان بود که به سرعت با کنایه پوشانده شد؛ ناامیدی از اینکه حتی اینجا هم چیزی شگفت‌انگیز انتظارش را نمی‌کشد و همه چیز، طبق روال است.آقای اولیوواندر، جعبه‌ی دیگری را بیرون آورد.

-بلوط و تار موی تک‌شاخ، نه اینچ، کمی سرسخت و با اراده‌ی قوی. برای کسایی که حاضر نیستن سر تعظیم فرود بیارن. شاید هم برای سرکشان

امیلی آن را به دست گرفت. این بار، حسی از سوزش خفیف در کف دستش احساس کرد، گویی چوبدستی سعی در پس زدن او داشت، تظاهری به سرکشی. اما باز هم، هیچ چیز خاصی رخ نداد؛ تنها حسی از تضاد، تضادی که در وجود خود امیلی نیز ریشه داشت.

_خب. به نظر می‌رسه این یکی، از من خوشش نمیاد. یا شاید هم من از ازش خوشم نمیاد. معمولاً وقتی اینقدر زور می‌زنید که کسیو راضیش کنید، نتیجه‌اش فقط یک شکست خیره‌کننده ست

ویلو، که تا آن لحظه روی شانه‌ی امیلی نشسته بود و با چشمان تیزش به هر حرکت و واکنش او می‌نگریست، ناگهان با یک سلسله از صداهای زیر و پی‌درپی، با پنجه‌های کوچکش، بی‌قرارانه، به یک جعبه‌ی کوچک و غبارگرفته در گوشه‌ای از قفسه اشاره می‌کرد. جعبه‌ای که نیمی از آن در سایه‌ی یک قفسه‌ی بزرگ‌تر و کتاب‌های کهنه پنهان شده بود، گویی خود را از دید پنهان کرده بود؛ همانند گنجی که نمی‌خواهد به راحتی کشف شود و از هیاهوی جهان می‌گریزد.امیلی با یک نیشخند به ویلو نگاه کرد.

_واقعاً؟ تو به من می‌گی کدومو انتخاب کنم؟ نکنه فکر می‌کنی من انقدر تو انتخابام بی‌هدفم که نیاز به راهنمایی یه جونده‌ی کوچولو داشته باشم؟

در کسری از ثانیه، این جمله از زبانش پرید، اما بلافاصله حس آشنای ندامت، مانند سایه‌ای سرد از کنارش گذشت. بارها و بارها، همین اشاره‌های به ظاهر بی‌معنای ویلو، او را به نتایجی غیرمنتظره و گاه حیاتی رسانده بود. با این حال، امیلی هرگز به روی خودش نیاورد؛ غرورش اجازه نمی‌داد این "نیروی راهنما" را به یک سنجاب کوچک نسبت دهد.با این حال، کنجکاوی، مانند یک خوره، آرامش امیلی را بر هم زد؛ کنجکاوی که از عمق ذهن منطقی او نشأت می‌گرفت.
آقای اولیوواندر، با چشمان تیزش به سمت جعبه‌ای که ویلو با سماجت به آن اشاره می‌کرد، نگاه کرد.

-اون یکی. سال‌هاست که اونجاست. هیچکس تا حالا به اون توجهی نکرده، انگار خودشو پنهان کرده، حتی از دید من . چوب بید و رگه‌ی قلب اژدها... سیزده اینچ، بسیار غیرقابل انعطاف و کمی... مرموز.طبق یادداشت های پدربزرگم این چوبدستی، برای کساییه که عمق سکوتشون، از فریاد دیگران بیشتره. برای کسایی که با کلمات، جهان رو تغییر می‌دن، حتی اگه اون کلمات، در پرده‌ ای از کنایه پیچیده شده باشن و تنها عده‌ای معدود، زبونشونو بفهمن

امیلی، با کنجکاوی که دیگر نمی‌توانست پنهانش کند، به سمت جعبه رفت. با اینکه این یک راهنمایی "جونده‌وار" بود، اما خود جعبه، در آن گوشه‌ی نیمه‌تاریک و غبارآلود، با هاله‌ای از رمز و راز، برای امیلی جذابیت خاصی داشت. او جعبه را با احتیاط پایین آورد. وقتی درب آن را گشود، چوبدستی‌ای به رنگ بید مجنون، با رگه‌هایی تیره که گویی ریشه‌های یک درخت قدیمی بودند، نمایان شد. هیچ درخششی نداشت، اما حسی از قدرت باطنی و آرامش عمیق، مانند زمزمه‌ی یک حقیقت باستانی، از آن ساطع می‌شد.

امیلی چوبدستی را برداشت. به محض اینکه انگشتانش آن را لمس کردند، موجی از گرمای دلنشین و پایدار، مانند یک رودخانه‌ی آرام که از اعماق زمین سرچشمه می‌گیرد و مسیر خود را به آرامی می‌یابد، در وجودش پیچید. نه شعله‌ای آتشین، بلکه گرمایی آرام و پایدار، گویی یک ارتباط کهن، پس از قرن‌ها، دوباره برقرار شده بود. از نوک چوبدستی، یک نور سبز کمرنگ و ملایم، شبیه به هاله‌ای از مه زمردین، ساطع شد که به آرامی در فضا رقصید و سایه‌های گوشه‌های مغازه را به زندگی دعوت کرد؛ سایه‌هایی که حالا دیگر تنها نبودند. ویلو، با هیاهوی پیاپی و هیجان‌زده، روی سر امیلی جست و خیز کرد، گویی می‌گفت:

-دیدی؟ من از اول می‌دانستم! همانطور که از شیرینی پنهان در جیب سمت چپت باخبرم!

امیلی، با نگاهی متعجب و سرشار از رضایت به چوبدستی خیره شد.

-خب

او زمزمه کرد، صدایش حالا طعم رضایت و کمی شیطنت داشت.

-به نظر می‌رسه بالاخره یکی ازینا تصمیم گرفت که از بقیه متفاوت باشه. البته، همیشه هم نمی‌شه به چیزی که به راحتی در دسترسه، اعتماد کرد، مگه نه؟ شاید بهترین چیزا، خودشونو پنهان می‌کنن و منتظر کشف شدنن.

او با یک نیشخند عمیق‌تر به آقای اولیوواندر نگاه کرد.

-این یکی، حداقل، تظاهر نمی‌کنه که قراره دنیا رو نجات بده. فقط به نظر می‌رسه می‌دونه چجوری اونو به سخره بگیره.

و در عمق نگاهش، برای لحظه‌ای، رگه‌ای از خوشبختی پنهان، مانند برق یک ستاره‌ی دوردست، درخشید؛ خوشبختی از کشف یک هم‌صحبت واقعی.آقای اولیوواندر لبخندی عمیق زد.

-چوبدستی‌ها انتخاب می‌کنن، خانم تایلر. و به نظر می‌رسه این یکی، به خوبی انتخاب کرده. این چوبدستی، برای کساییه که نیازی به جلب توجه ندارن، اما حضور قدرتمند و تاثیرگذاری دارن. برای کسانی که کلماتشون، حتی کنایه‌ها شون، سنگینی خاصی داره...

امیلی، با رضایت کامل، چوبدستی را در دست گرفت.

-بسیار خوب. حالا که ما هر دو یه زبان مشترک داریم، امیدوارم کمتر از این به من کنایه بزنه و بیشتر به 'اونایی' که لیاقتشو دارن. البته، فکر می‌کنم همین الان هم کنایه می‌زنه، فقط من هنوز زبونشو به طور کامل نمی‌فهمم، و این خودش، یه کنایه‌ ی بزرگه.

او با طعنه، به چوبدستی نگاه کرد، گویی با یک رفیق قدیمی در حال گفتگوست؛ رفیقی که از همان جنس خود اوست.
وقتی امیلی و ویلو از کهن‌کده‌ی اولیوواندرز خارج شدند، کوچه دیاگون هنوز هم پر از هیاهو و اغراق بود. اما این بار، امیلی با چوبدستی‌اش در دست، حسی از پیوند عمیق‌تر با این دنیا داشت. او حالا ابزاری برای بیان قدرتمندتر "طنین کنایه"هایش پیدا کرده بود؛ ابزاری که خود، آینه‌ای از وجودش بود و به عمق تفکراتش جان می‌بخشید. ویلو، با هیجان پیاپی، انگار میخواست بگوید:

-من به تو گفتم! حالا یک شیرینی دیگر به من بده!

امیلی به او نگاه کرد و با یک نیشخند محو پاسخ داد:

-البته که تو گفتی، کوچولو .فکر می‌کنی همه چیزو می‌دونی و البته، گاهی اوقات حق با توئه. من فقط مجبور بودم یکم نمایش اجرا کنم تا مطمئن شم که انتخاب درستی می‌کنم و البته، به آقای اولیوواندر ثابت کنم که همه چیز اونقدرا که به نظر می‌رسه، ساده نیست

او چوبدستی را به آرامی تکان داد و نور سبز رنگی از آن به آرامی رقصید، گویی با کنایه‌های امیلی هم‌آوا شده بود و پاسخی مرموز می‌داد. جهان، با "طنین کنایه" امیلی، حالا رنگ و بویی دیگر داشت؛ بویی از چالش، از تفکر و از عمقی که کمتر کسی به آن دست می‌یافت.

***

پست شما انقد بی نقصه که ماشالا.

تایید شد.

مرحله بعد: با استادت مشورت کن که کدوم گروه، برای شخصیتت مناسبه و بعد به تاپیک گروهبندی برو.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/11 15:52:12
!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor


پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: شنبه 5 مهر 1404 20:21
تاریخ عضویت: 1404/07/02
: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
لندن، شهری که نفس‌های باستانی‌اش در هر کوچه و خیابان پیچیده بود، زیر چتر تابستان بی‌رمق خود، گویی در حالتی از رخوت به سر می‌برد. اما در کنج دنج کافه‌ی "پاتیل درزدار"، جایی که عطر کهنه‌ی مالت و پای سیب، با غبار طلایی معلق در پرتوهای زرین خورشید که از پنجره‌های کدر به درون می‌خزیدند، رقصی آرام را آغاز کرده بود، زمان با آهنگی متفاوت می‌گذشت. امیلی تایلر، با موهای بلند و مواج خرمایی‌اش که چون آبشاری از ابریشم بر شانه‌های ظریفش فروریخته بود و چشمان نافذ وکهربایی اش، پشت میزی چوبی، غرق در دنیای خویش بود. دستانش، که هنوز عطر جوهر کهن را از نامه‌ی هاگوارتز با خود داشتند، هرچند لحظه، سطرهای دعوتنامه را با وسواس خاصی لمس می‌کردند. نامه‌ای که با مهر و موم ارغوانی و نشانه‌ی پیچیده‌ی چهار حیوان اساطیری مزین شده بود؛ نه فقط یک کاغذ، که طنین یک سحر باستانی بود، وعده‌ی آینده‌ای ناشناخته و ورای هر تصور.

"تق تق!"

صدایی زیر و بم، از زیر میز، همچون سوزنی از جنس سکوت، پرده‌ی افکار امیلی را پاره کرد. سرش را به آرامی، با همان خستگی آشنایی که در هر حرکتش نمایان بود، خم کرد. آنجا، در سایه‌های دلنشین چوب کهنه، سنجابش ویلو، با موهای قهوه ای روشن که چون هاله‌ای از نور دور صورت بانمکش را گرفته بود و چشمانی به رنگ فندق‌های تازه، مشغول عملیاتی پر حرارت و البته بی‌امان بود. پنجه‌های ظریفش را، با حرارت یک کاوشگر گنج، به سمت یک بادام زمینی کوچک دراز می‌کرد که در شکاف باریک بین دو تکه چوب صندلی، خود را پنهان کرده بود. تلاشش، آنقدر بی‌وقفه و متمرکز بود که گویی جهان در گرو آزادی آن بادام است. امابادام، سرسخت‌تر از آن بود که به راحتی تسلیم شود.

امیلی، آهی کشید. این ویلو بود. همان ویلوی بی‌قرار که یک لحظه هم آرام نمی‌گرفت و دائم در پی ماجراجویی‌های کوچک بود. چند دقیقه پیش، که در تعقیب یک صف مورچه در نزدیکی یک ساعت ایستاده‌ی قدیمی، مسیر خود را کج کرده بود، تا نزدیکی آن ساعت رفته بود و حالا هم این بادام. بالاخره، ویلو از زیر میز بیرون آمد. بادام را رها کرد و نگاهش به سمت همان صف مورچه‌ها برگشت که حالا کمی از مسیر اولیه خود منحرف شده بودند و به سمت پایه‌های چوبی همان ساعت ایستاده‌ی قدیمی می‌رفتند. کنجکاوی، همچون شعله‌ای سرکش، در چشمان کوچک ویلو فوران کرد.

-ویلو! لطفا...

امیلی با لحنی که ترکیبی از التماس و خستگی پنهان بود، زمزمه کرد.

-ویلوووو... نکن!

اما ویلو، آنقدر غرق در کشف جدیدش بود که گویی صدای امیلی، تنها نجواگری از باد بود؛ بی‌اثر، بی‌صدا. او با پنجه‌هایش، شروع به کاوش در صف مورچه‌ها کرد، که حالا در نزدیکی پایه‌ی ساعت، مسیر خود را گم کرده بودند. صف، برای لحظه‌ای از هم گسست، گویی نظمی باستانی به چالش کشیده شده بود.

امیلی دید که دیگر چاره‌ای نیست، به سرعت از جای خود بلند شد، قامتش کمی خم شد تا ویلو را بگیرد. دستش به آرامی به سمت سنجاب کوچک دراز شد. در همان لحظه، ویلو با چرخشی ناگهانی، یکی از پنجه‌های ظریفش را بر روی پایه‌ی چوبی همان ساعت ایستاده‌ی قدیمی کشید. خراشی سطحی، اما پر از معنا.

درست در همان لحظه‌ای که امیلی دستش را دراز کرده بود تا ویلو را از صحنه‌ی شلوغی دور کند، صدایی آرام، اما پر از اقتدار و مهربانی، از بالای سرش به گوش رسید:

-اشکالی نداره عزیزم. بذار کنجکاوی‌شو دنبال کنه.

امیلی، سرش را بالا آورد. در آنجا، با قامتی بلند و باوقار، و موهایی طلایی که چون آبشاری از نور بر شانه‌هایش فروریخته بود و چشمانی به رنگ آبی-سبز اعماق اقیانوس، هلگا هافلپاف ایستاده بود. لبخندی گرم و متفکرانه بر لبانش نشسته بود که گویی تمام خستگی و دغدغه‌ی جهان را می‌زدود. او با نگاهی سرشار از آرامش، به امیلی و سپس به ویلو خیره شد.

درست همان لحظه‌ای که ویلو پنجه‌اش را بر روی پایه‌ی ساعت کشیده بود، ناگهان بر روی صفحه‌ی بی‌جان همان ساعت ایستاده‌ی قدیمی، نمادی درخشید. جرقه‌ای سبز و مرموز، که گویی از اعماق زمان برمی‌خاست و با هر ضربان قلب، قوی‌تر می‌شد. این نماد، چیزی نبود جز لوگوی باستانی هاگوارتز، با چهار حیوان اساطیری که در هاله‌ای از نور سبز، به رقص درآمده بودند. این نشان، آرام و باشکوه، شروع به تپیدن کرد، گویی قلبی باستانی دوباره به کار افتاده بود. هلگا با وقار، به صفحه‌ی ساعت اشاره کرد.

-اینجا، نقطه‌ی شروعه.

امیلی، که هنوز در بهت و حیرت بود، به هلگا خیره شد.

_پروفسور هافلپاف... این... چیه؟

هلگا، با مهربانی دست امیلی را گرفت و او را کنار خودش نشاند، نگاهی به ویلو انداخت که حالا با چشمان گشاد شده، به نماد درخشان خیره شده بود و گاهی اوقات با پنجه‌هایش به آن اشاره می‌کرد.

-امیلی ، این ساعت یه دروازه س برای ورود به ابعاد دیگه و برای باز کردن دروازه کوچه دیاگون، به یه هماهنگی جادویی از اراده و کنجکاوی نیاز داره. کنجکاوی بی‌غل و غش ویلو، این ساعتو بیدار کرده.ببین!

امیلی، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، پرسید:

-ولی... اگه ویلو نبود... اگه اون این کارو نمی‌کرد... من چطور باید می‌فهمیدم؟ چطور باید... راهو پیدا می‌کردم؟

سوالی که در اعماق ذهن او می‌چرخید، حالا با نگاهی ملتمسانه از چشمانش فوران کرد.

هلگا لبخندی آرام زد. لبخندی که گویی رازهای هزاران سال را در خود داشت.

-سوال خوبیه، وارث تایلر.در حقیقت جادوگران واقعی، نیازی به راهنمایی‌های معمول ندارن. انرژی جادویی درونی شون، مثل یه قطب‌نمای پنهان، همیشه مسیر درستو نشون می‌ده. هر جادوگر، به شیوه‌ی خودش، راه ورود به دنیای جادو را پیدا می‌کنه. گاهی اوقات، از طریق یک اتفاق به ظاهر ساده، مثل یه صدای مرموز توی یه کتابخونه ی قدیمی، یا افتادن یه شیء جادویی تو دستاشون. گاهی هم، از طریق یه موجود کنجکاو و پر جنب و جوش، مثل ویلو.

او به ویلو نگاهی انداخت که حالا با ذوقی کودکانه، پنجه‌هایش را به سمت نماد هاگوارتز دراز کرده بود.

-این انرژی جادویی، همیشه در اطرافته، هر گوشه و کنار این جهان. وقتی تو به این کافه قدم گذاشتی، یه موج از انرژی قدرتمند و خام، همراه با تو به اینجا اومد. موجی که با دنیای ما پیوند عمیقی داره، اما هنوز بیدار نشده بود. حس کردم یه چیزی داره اتفاق میافته، به خاطر همین، اومدم تا اگه نیاز بود، راهنمایی‌ات کنم. ویلو، یه وسیله‌ شد برای آشکار شدن این جرقه‌ی جادویی. یه کاتالیزور، برای چیزی که درونت خفته بود.

امیلی با حیرت به هلگا گوش می‌داد. پس این تمام مدت در درون او بود؟ این حس مبهمی که همیشه همراهش بود، حالا معنا پیدا می‌کرد.

هلگا به لوگوی درخشان هاگوارتز اشاره کرد.

-اینجا، نقطه‌ی تلاقی اراده و واقعیت جادوییه. این ساعت، صفحه‌ی معمولی ای نداره، سه تا شیار عمیق داره که هر کدوم، نمایانگر سه بعد از جهان هستن : گذشته، حال و آینده.برای ورود به کوچه دیاگون، تو باید این سه بعد رو، توی همین لحظه متمرکز کنی. و برای این کار، به کمک ویلو و راهنمایی من نیاز داری.

امیلی به ویلو نگاه کرد که حالا با شور و هیجان به نماد درخشان نزدیک می‌شد.

-ویلو؟ولی اون فقط یه سنجابه.

-او نه حرف می‌زنه و نه می‌دونه چیکار میکنه، اما حضورش و شیطنتاش، همون جرقه‌ایه که این ساعتو بیدار می‌کنه. انرژی خالص ویلو، این ساعتو به جریان میندازه . بدون حضور اون، این ساعت هرگز بیدار نمی‌شد.

هلگا با لبخندی که حالا پر از رمز و راز بود، جواب داد.

-امیلی، حالا دستتو روی نماد هاگوارتز قرار بده. و ویلو... اونو هم کنار خودت نگه دار. حضورش کافیه و انرژی پاک کنجکاوش، این پیوندو محکم‌تر می‌کنه.

امیلی، دستش را به سمت نماد درخشان هاگوارتز دراز کرد. در وجودش، موجی از تردید و شگفتی در هم آمیخته بود، همچون تلاقی دو رودخانه‌ی عظیم. آیا این واقعیت داشت؟ آیا او واقعاً قرار بود به دنیایی دیگر قدم بگذارد؟ ذهنش پر بود از داستان‌های پریان و اسطوره‌ها، اما این بار، لمس سحر در نوک انگشتانش بود. لرزشی خفیف، اما پر معنا، در وجودش پیچید. نه از ترس، بلکه از حس کشفی عظیم. اما نگاه مصمم هلگا و چشمان کنجکاو ویلو، به او نیرویی تازه بخشید. او نه تنها یک دعوتنامه، بلکه یک وعده را در دست داشت. وعده‌ی یک زندگی نو، فراتر از مرزهای آشنای جهانش. با نفسی عمیق، و با جسارتی که از اعماق وجودش سرچشمه می‌گرفت، کف دستش را بر روی نماد درخشان هاگوارتز نهاد. گرمایی ملایم، همچون نبض یک قلب پنهان، از نماد به درون وجودش سرایت کرد و رگ‌هایش را با انرژی ناشناخته‌ای پر کرد. ویلو نیز، با هیجان، بالای سر امیلی ایستاده بود و پنجه‌های کوچکش را با وسواس، بر روی موهای او قرار داد. چشمان کوچک و درخشانش، تمام حرکات امیلی را زیر نظر داشت، گویی او نیز بخشی از این جادوی در حال وقوع بود.

هلگا به شیارهای ساعت اشاره کرد.

_حالا باید با تمرکز و اراده‌ی کامل، این عقربه‌های نورانی رو که از شیارها بیرون می‌ان، با دقت تنظیم کنی. برای رفتن به کوچه دیاگون، لازمه که اولین عقربه، که از شیار گذشته بیرون میاد رو روی عدد '3' بزاری. بعد، عقربه‌ی حال، که از شیار میانی نمایان می‌شه رو روی عدد '6' و در نهایت، عقربه‌ی آینده، که از شیار انتهایی ظاهر می‌شه ، باید روی عدد '9' تنظیم بشه. باید بدونی که این اعداد تصادفی نیستن ونمادی از هماهنگی جادویی برای گشایش معابرن و همچنین رمز عبورت به دنیای دیگه . و ویلو، در تمام این مدت باید کنارت باشه. حضور کنجکاوانه‌ی اون، این فرآیندو تسهیل می‌کنه.توی ذهنت، به اون مورچه‌ها فکر کن که ناپدید شدن...

امیلی چشمانش را بست. در ذهن خود، گذشته را با تمام خاطرات و آموخته‌هایش، حال را با تمام آگاهی و هوشیاری‌اش، و آینده را با تمام امیدها و انتظاراتش، در یک نقطه‌ی کانونی متمرکز کرد. گویی تمام تار و پود وجودش به یک نخ جادویی گره خورده بود، و انرژی‌هایش را برای لحظه‌ای سرنوشت‌ساز جمع می‌کرد. سپس، با دقت، عقربه‌های نورانی را که به آرامی از دل شیارها بیرون می‌آمدند، یکی پس از دیگری به جایگاه‌های تعیین شده چرخاند. ویلو نیز، با چشمان گشاد شده، به صفحه‌ی ساعت خیره شده بود و پنجه‌های کوچکش را با هیجان، به چند تار موی امیلی می کشید. امیلی با هر چرخش عقربه، به جادوی در حال وقوع، مهر تأیید می‌زد.

با چرخش آخرین عقربه به سمت عدد '9'، نماد هاگوارتز در مرکز ساعت با لرزشی عمیق و موزون، شروع به تپیدن کرد.لرزشی که انگار تار و پود زمان و مکان را از هم گسسته بود، و واقعیت را بازتعریف می‌کرد. در لحظه، صفحه‌ی ساعت ایستاده، با درخششی خیره‌کننده، ناگهان باز شد. نه یک شکاف عادی، بلکه یک چرخش آرام و باشکوه، که گویی درهای دنیایی دیگر را به روی جهانی کهن و فراموش‌شده گشوده بود.

سپس، با صدایی که بیشتر به کوبش قلب یک غول باستانی در اعماق زمین شبیه بود، یک تونل بی‌پایان پدیدار شد. تونلی از جنس کریستال‌های سبز درخشان، که با هر ضربان قلب، عمیق‌تر و طولانی‌تر می‌شد، گویی به سوی بی‌نهایت پیش می‌رفت. دیوارهای کریستالی، با نور خود، سایه‌هایی رقصان و وهم‌انگیز بر دیوارهای کافه می‌افکندند، و فضای آشنا را به مکانی مرموز تبدیل می‌کردند. از انتهای این تونل، بوی کاغذهای کهنه و جوهر جادو، با نوای آرام زمزمه‌ها، به گوش می‌رسید؛ زمزمه‌هایی که گویی از درون زمان، به سوی امیلی و ویلو می‌آمدند، و آن‌ها را به سوی خود فرا می‌خواندند.

امیلی تایلر، با چشمانش که حالا از شگفتی و هیجان می‌درخشیدند، به این معبر بی‌سابقه خیره شد.

-این... کوچه دیاگونه.

صدایش، بیشتر شبیه یک نجوا بود تا یک جمله؛ نجوایی از جهانی که اکنون، به واقعیت پیوسته بود...

***
بسیار زیبا بود!
تایید شد.

مرحله بعد: مشورت با استاد راهنمات در رابطه با شخصیتت و بعد معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط امیلی تایلر در 1404/7/5 22:12:43
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/6 19:40:04
!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor


پاسخ: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
ارسال شده در: جمعه 4 مهر 1404 19:40
تاریخ عضویت: 1404/07/02
: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
نام و نام خانوادگی:امیلی تایلر (Emily Tyler)

پاترونوس: شاهین بحری
نماد سرعت، دقت، هوش بالا و یک شکارچی ماهر. این پاترونوس به‌خوبی با روحیه کنجکاو، هیجان‌طلب، و توانایی امیلی در یادگیری و اکتشاف همخوانی دارد. شاهین بحری همچنین نمادی از دید وسیع و توانایی امیلی در دیدن ورای ظاهر چیزهاست، که با خصلت مرموز او بی‌ربط نیست.

بوگارت: از دست دادن قدرت و کنترل بر خود
بزرگ‌ترین ترس امیلی، از دست دادن کنترل بر جوهر وجودی خود است؛ بر افکار، تصمیمات و شخصیتش. او وحشت دارد که هوش، اراده و توانایی‌اش برای کنترل موقعیت‌ها از دست برود و به یک عروسک خیمه‌شب‌بازی تبدیل شود. مواجهه با این بوگارت، او را به نقطه‌ای از ناامیدی و وحشت می‌رساند که برای امیلی، مرگبارتر از هر خطر فیزیکی است.

حیوان خانگی: ویلو (Willow)،سنجاب جاسوس
ویلو، یک سنجاب چابک با چشمان تیره و نافذ و دمی پرپشت و همیشه متحرک. او به طرز وحشتناکی عاشق شیطنت است و روحیه ماجراجویی او گاهی اوقات از امیلی هم پیشی می‌گیرد. ویلو بسیار باهوش و کنجکاو است و گاهی به نظر می‌رسد مکالمات امیلی را درک می‌کند. او عادت دارد اشیاء کوچک و براق را جمع‌آوری کرده و در گوشه و کنار اتاق یا جیب‌های امیلی پنهان کند. ویلو در موقعیت‌های حساس، مانند جاسوسی یا کشف راه‌های مخفی، به امیلی کمک بزرگی می‌کند؛ او به سادگی از مکان‌های تنگ و غیرقابل دسترس عبور کرده و اطلاعات مورد نیاز امیلی را به دست می‌آورد. رابطه بین امیلی و ویلو فراتر از یک صاحب و حیوان خانگی است؛ امیلی او را یک همکار کوچک و دوست وفادار می‌داند و از استقلال و جسارتش لذت می‌برد. ویلو تنها موجودی است که می‌تواند بدون هیچ ترسی، به حریم شخصی امیلی نزدیک شده و گاهی اوقات با بازیگوشی، او را از افکار عمیقش بیرون بکشد.

سرگرمی‌ها و علایق:

_خواندن و رمزگشایی متون کهن: امیلی تنها به خواندن کتاب‌های معمولی بسنده نمی‌کند. او عاشق غرق شدن در متون باستانی، طومارهای فراموش‌شده و دست‌نوشته‌های مرموزی است که حاوی طلسم‌های گمشده یا اطلاعاتی درباره جادوی سیاه هستند. او تلاش می‌کند با رمزگشایی این متون، به قدرت‌های پنهان یا تاریخچه‌های فراموش‌شده دست یابد.

_کشف مسیرهای پنهان و اتاق‌های اسرارآمیز: هاگوارتز برای امیلی یک نقشه گنج بی‌پایان است. او ساعت‌ها وقت صرف می‌کند تا راهروهای مخفی، اتاق‌های پنهان یا حتی گذرگاه‌های سری که در نقشه‌های رسمی هاگوارتز نیستند را پیدا کند. این اکتشافات اغلب به اطلاعاتی درباره گذشته هاگوارتز یا طلسم‌های قدیمی منجر می‌شوند که امیلی را هیجان‌زده می‌کنند.

_تغییر و ارتقاء طلسم‌های موجود و ابداع طلسم‌های جدید: امیلی به جادوی دفاعی علاقه خاصی دارد، اما نه به شکل سنتی آن. او به جای استفاده صرف از طلسم‌های رایج، به دنبال راه‌هایی است تا با تغییرات ظریف در فرمول‌ها یا حرکات چوب‌دستی، طلسم‌ها را قدرتمندتر، کارآمدتر یا حتی غیرقابل‌پیش‌بینی کند. همچنین، او همیشه در حال تلاش برای ابداع طلسم‌هایی است که هیچ‌کس قبلاً به آن‌ها فکر نکرده است، به‌ویژه طلسم‌هایی که در موقعیت‌های اضطراری یا مبارزات پیچیده به کار می‌آیند.

_بحث‌های تئوریک و فلسفی عمیق: امیلی از بحث‌های سطحی بیزار است. او به دنبال چالش‌های فکری است و از تبادل نظر با اساتید یا دانش‌آموزان باهوش درباره ماهیت جادو، محدودیت‌های آن، اخلاقیات استفاده از قدرت و پتانسیل‌های ناشناخته جادوگری لذت می‌برد. این بحث‌ها فرصتی برای اوست تا دیدگاه‌هایش را عمیق‌تر کند و گاهی اوقات، حتی نظریه‌های جدیدی را کشف کند.


اجتناب و تنفرات:

_کوته‌بینی و بی‌منطقی: امیلی از افراد بی‌فکر و تصمیمات بدون پایه و اساس منطقی بیزار است. او به شدت از بحث با کسانی که حاضر به پذیرش استدلال نیستند، اجتناب می‌کند.

_محدودیت‌های بی‌دلیل: تنفر از هرگونه محدودیت بی‌مورد بر آزادی عمل و فکری‌اش؛ همیشه به دنبال راه‌هایی برای دور زدن قوانین دست‌و‌پاگیر (به شرط عدم آسیب به دیگران).

_تعصب ویکدندگی: با وجود سرسختی خودش، از افرادی که بدون دلیل و منطق بر باورهای غلط خود پافشاری می‌کنند، متنفر است.

_آسیب‌پذیری عاطفی: هرچند ممکن است به کسی اهمیت دهد، از نشان دادن آشکار احساسات یا نیاز به دیگران اجتناب می‌کند، که این ویژگی باعث می‌شود برخی او را «سرد» یا «غیرقابل‌نفوذ» تصور کنند. این در حالی است که او فقط به دنبال حقیقت و کارایی است و از تعارفات بی‌مورد بیزار است.


ویژگی‌های شخصیتی کلیدی:

_ذهن کاوشگر: امیلی صاحب ذهنی همیشه فعال و کنجکاو است که در پی کشف و درک عمیق هر پدیده است. او به سادگی از کنار هیچ سوالی نمی‌گذرد و پیوسته در حال پردازش اطلاعات، ارتباط دادن مفاهیم و جستجو برای دانش نوین است.

_جسارت بی‌پروا: امیلی با شجاعتی ذاتی، هرگز از رویارویی با چالش‌ها و خطرات اجتناب نمی‌کند. او معتقد است که رشد و کشف حقیقی تنها در دل ناشناخته‌ها و با شکستن مرزهای امن میسر می‌شود.

_اراده تسلیم‌ناپذیر: وقتی امیلی هدفی را در ذهن ترسیم می‌کند، اراده‌اش همچون سنگی صلب و نشکن است. او به راحتی از تصمیماتش عدول نمی‌کند و با قاطعیت و پشتکاری مثال‌زدنی، تا رسیدن به مقصد پای می‌فشارد.

_انطباق‌پذیری زیرکانه: با وجود سرسختی و پایداری در اصول، امیلی دارای انعطاف‌پذیری هوشمندانه‌ای است. او می‌تواند خود را با شرایط غیرمنتظره وفق دهد و حتی از تغییرات به‌ظاهر نامطلوب، به نفع خود و اهدافش بهره‌برداری کند.

_هاله ای از رمز و راز: امیلی به ندرت افکار و انگیزه‌های واقعی‌اش را آشکار می‌سازد. این خویشتنداری و ابهام عمدی، هاله‌ای از رمز و راز اطراف او می‌سازد که دیگران را وادار به حدس و گمان می‌کند و همیشه او را یک قدم جلوتر از پیش‌بینی‌ها قرار می‌دهد.

_منطق‌گرای بی‌خطا: هر تصمیم امیلی محصول یک تحلیل دقیق و بی‌نقص است. او تمام جوانب، احتمالات و پیامدها را با ذره‌بین منطق بررسی می‌کند و تنها پس از اطمینان از صحت مسیر، قدم برمی‌دارد.

_استفاده از زبان کنایه: امیلی از بیان مستقیم و تعارفات بی‌مورد بیزار است. او به جای آن، اغلب از جملات کنایه‌آمیز، غیرمستقیم و دوپهلو استفاده می‌کند. این سبک ارتباطی او، نه‌تنها نشان‌دهنده هوش بالای اوست، بلکه باعث می‌شود تنها افراد تیزبین بتوانند به عمق منظور و طنز نهفته در کلامش پی ببرند، و او را مرموزتر جلوه می‌دهد.



ویژگی‌های ظاهری:

_چشمان نافذ و هوشمند: چشمان عسلی او با نگاهی کنجکاوانه، اغلب به دوردست‌ها خیره می‌شود و انگار در حال تجزیه و تحلیل چیزی است.

_موهای بلند و موج‌دار قهوه‌ای با سرکشی طبیعی: موهای پرپشت و مواجش که تا کمرش می‌رسد، غالباً رام‌نشده و با سرکشی خاصی در اطراف صورتش پخش شده‌اند. این تضاد بین شخصیت کنترل‌گر و محتاط او و این «وحشی‌گری» طبیعی موهایش، نمادی از روحیه‌ی پنهان و سرکش اوست. او اغلب موهایش را باز می‌گذارد، گویی حتی در مورد ظاهرش نیز، ترجیح می‌دهد طبیعت خود را به نمایش بگذارد تا اینکه خود را در چارچوب‌ها محبوس کند.

_لبخند کم‌رنگ و مرموز: او به ندرت لبخند می‌زند، اما وقتی لبخند می‌زند، لبخندی کم‌رنگ و مرموز است که تنها افراد نزدیک به او معنای واقعی آن را درک می‌کنند.


زندگی‌نامه:

امیلی تایلر، از تبار یکی از کهن‌ترین و اصیل‌ترین خاندان‌های جادوگری، چشم به جهان گشود. نام «تایلر» در میان محافل جادوگری، مترادف با قدرت، نفوذ و حفظ اسرار باستانی بود. والدین او، هر دو از مقامات بسیار برجسته و رده‌بالا در وزارت سحر و جادو بودند، اما ماهیت دقیق فعالیت‌هایشان همواره در هاله‌ای از ابهام قرار داشت و کمتر کسی از جزئیات آن آگاه بود. آن‌ها افرادی به‌شدت خوددار، باهوش و استراتژیک بودند که این ویژگی‌ها را از همان کودکی به امیلی نیز منتقل کردند.
امیلی در محیطی بزرگ شد که در آن دانش، قدرت و حفظ اسرار خانوادگی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. او از همان سنین پایین، در کتابخانه‌های خصوصی خانواده که مملو از نسخه‌های خطی کمیاب و طلسم‌های باستانی بود، به کاوش و مطالعه می‌پرداخت. والدینش، گرچه همیشه درگیر مسئولیت‌های سنگین خود بودند، اما بر آموزش و توسعه فکری امیلی نظارت دقیقی داشتند و او را به تفکر مستقل و به چالش کشیدن هر آنچه که بدیهی فرض می‌شد، تشویق می‌کردند.
وقتی نامه هاگوارتز برایش آمد، انتظاری جز قرار گرفتن در گریفیندور وجود نداشت؛ اما امیلی، گریفیندوری با رگ و ریشه‌ی متفاوت بود. شجاعت او نه‌تنها در جسارت‌های آشکار، بلکه در توانایی‌اش برای حفظ آرامش در مواجهه با ناشناخته‌ها و تحلیل منطقی هر وضعیت نمود پیدا می‌کرد. این تربیت خاص خانوادگی و ذهن کنجکاوش، باعث شد او به سرعت در هاگوارتز برجسته شود. او به دنبال راهروهای پنهان و کتاب‌های ممنوعه بود، نه از سر شیطنت، بلکه برای کشف حقایق عمیق‌تر جادو و گسترش دانشش.
به دلیل ذات مرموز و غیرمستقیمش، برخی او را «سرد» یا «غیرقابل‌نفوذ» می‌دانستند. او به ندرت اجازه می‌داد کسی به افکار یا احساسات واقعی‌اش پی ببرد و این دیوار نامرئی، بخشی از میراث خانوادگی‌اش برای حفظ حریم خصوصی و قدرت بود. اما در پس این ظاهر، دختری سرسخت، باهوش و بسیار وفادار نهفته بود که همیشه به دنبال حقیقت و عدالت می‌گشت، حتی اگر این جستجو او را به مسیرهای تاریک و خطرناک بکشاند. امیلی تایلر، نه‌تنها یک دانش‌آموز برجسته، بلکه وارث اسرار و قدرتی بود که شاید حتی خودش هنوز از تمام ابعاد آن آگاه نبود. او آماده بود تا میراث خانواده‌اش را به روش خودش، با ترکیبی از هوش، شجاعت و مرموزیت خاص خود، ادامه دهد.

***


تایید شد.

مرحله بعد: از استادت بپرس چه کسی رو قراره در پاتیل درزدار ملاقات کنی تا برای ورود به کوچه دیاگون راهنماییت کنه.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/5 7:38:28
!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor


پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: چهارشنبه 2 مهر 1404 23:00
تاریخ عضویت: 1404/07/02
: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
تصویر شماره 3


انعکاس ابدی در غبار زمان

شب، پارچه‌ای مخملی به رنگ نیلگون تیره، بر فراز برج‌های سر به فلک کشیده هاگوارتز کشیده شده بود. سکوتِ سنگین و باستانی قلعه، تنها با صدای کشیده شدنِ شنل سوروس اسنیپ بر سنگفرش‌های سرد راهروهای هزارتو، شکسته می‌شد. هر قدم، گویی پژواکی بود از سالیان دراز تنهایی و رنج که در جان و تنش رسوخ کرده بود. شنل سیاهش، همچون بال‌های خفاشی عظیم‌الجثه، در هوای سنگین شب، پشت سرش به اهتزاز درمی‌آمد؛ سایه‌ای بود از گذشته‌ای که هرگز از او دست بر نمی‌داشت. او به سوی اتاق می‌رفت، جایی که برایش نه فقط یک مکان، بلکه دروازه‌ای بود به عمیق‌ترین چاه‌های حسرت و اندوه: اتاق "آینه نفاق‌انگیز".

چندین شب بود که خواب، این آرام‌بخش بی‌ادعا، از چشمانش رخت بربسته بود. خاطرات، همچون خارهای زهرآگین، روحش را خراش می‌دادند و ذره ذره وجودش را می‌سوزاندند. هر گوشه از این قلعه عظیم، هر راهرو، هر پله‌ای که او را به کلاس‌ها می‌رساند، بوی لیلی را داشت. نه بوی عطر گل‌های زنبق، که یادآور پاکی‌اش بود، بلکه بوی امیدِ له شده، بوی عشقی که پیش از جوانه زدن، در زیر بارانِ بی‌رحم سرنوشت، پرپر شده بود. مرگ لیلی، نه زخمی بود که با گذر زمان التیام یابد، بلکه حفره‌ای سیاه در قلبش، گودالی بی‌پایان از اندوه. و دیدن هری، پسرکِ لیلی، با همان چشمان سبز زمردی، همان چشمان پُر زندگیِ معشوقش، هم نعمتی بود جان‌فرسا و هم عذابی ابدی. هر نگاه هری، خنجری بود که در زخم کهنه‌اش فرو می‌رفت و آن را تازه می‌کرد.

امشب، اسنیپ احساس می‌کرد که باید با این مواجهه روبه‌رو شود. باید به قلب این واقعیتِ تلخ شیرجه می‌زد. با آینه‌ای که هرگز زبان دروغ نمی‌گشود، آینه‌ای که بی‌پرده، عمیق‌ترین و پنهان‌ترین آرزوهای قلب انسان را به نمایش می‌گذاشت. او می‌خواست بداند، واقعاً چه چیزی در اعماق وجودش، در لایه‌های پنهان‌شده‌ی روحش، نهفته بود که حتی خودش هم جرأت دیدنش را نداشت؟ چه رویایی بود که سال‌ها آن را در دخمه‌های تاریک ذهنش زندانی کرده بود؟

با باز کردن در چوبی سنگین، نسیمی سرد از داخل اتاق، با بوی کهنگی و غبار، به استقبالش آمد. ذرات ریز و نقره‌ای غبار، رقص‌کنان در شعاع لرزان نور فانوس اسنیپ، در هوا معلق بودند، گویی ارواحِ بی‌قرارِ زمان، در سکوتِ ابدی اتاق، به رقص مشغول بودند. در مرکز اتاق، با شکوهی وهم‌آلود، آینه نفاق‌انگیز ایستاده بود. چارچوب طلایی آن، با حکاکی‌های پیچیده و رمزآلود، در نیمه‌تاریکی می‌درخشید، گویی رازی باستانی را در دل خود نهفته بود. اسنیپ با قدم‌هایی سست و لرزان به سمت آن پیش رفت. قلبش، این عضوِ رنج‌کشیده که سال‌ها پشت دیوارهای یخیِ سردی و بی‌تفاوتی پنهان شده بود، اکنون با سرعتی جنون‌آمیز به تپش افتاده بود؛ تپش‌هایی که گویی می‌خواستند از سینه‌اش بیرون بپرند.

در ابتدا، آینه تنها انعکاسِ رنگ‌پریده و خسته‌ای از خودش را به نمایش گذاشت. مردی با صورتی کشیده و استخوانی، موهایی سیاه‌ و چرب که بی‌نظم بر پیشانی‌اش ریخته بود و چشمانی عمیق که هر چین و چروک دورشان، داستانی از رنج و حسرت یک عمر را فریاد می‌زد. اما اسنیپ، با صبرِ تلخِ سالیان، می‌دانست که باید منتظر بماند. آینه، موجودی عجول نبود. او صبورانه، منتظرِ آشکار شدنِ حقیقت بود.

به آرامی، گویی با جادویی پنهان، تصویر شروع به تغییر کرد. لایه‌های خاکستری و تیره‌ی واقعیت، محو شدند و رنگ‌های گرم و زنده‌ی رویا، جایگزین آن‌ها شد. موهایش کوتاه‌تر و مرتب‌تر، چشمانش درخشان‌تر، و چین و چروک‌های حک شده بر صورتش، ناپدید گشتند. اثری از لبخند کم‌رنگ و فراموش‌شده‌ای بر لبانش نشست؛ لبخندی که سال‌ها بود بر لبانش ننشسته بود. اما این تنها تغییر نبود. دستی، ظریف و آشنا، از کنارش نمایان شد؛ دستی که گرمای آن را در خیالاتش بارها و بارها حس کرده بود. لیلی.

نفس اسنیپ در سینه‌اش حبس شد. هوای سرد اتاق، گویی به یکباره از ریه‌هایش گریخته بود. لیلی، با موهای قرمزِ آتشینش که مثل هاله‌ای از نور و امید، دور صورتش را احاطه کرده بود. چشمان سبز زمردی‌اش، دقیقاً همان چشمان هری، با مهربانی و عشقی بی‌حد و حصر به او نگاه می‌کرد. او در آغوش اسنیپ بود، نه در رویا، بلکه در واقعیتِ فریبنده‌ی آینه. دست در دست او، لبخندی آرام و سرشار از رضایت بر لبانش. گویی در حال رقص بودند، رقصِ زندگی، رقصِ عشقی که هرگز فرصتِ شکوفایی نیافته بود. رقصِ یک "اگر" بزرگ.

اسنیپ احساس کرد که زمان متوقف شده است. همه دردها، همه رنج‌ها، همه کلمات ناگفته، در این تصویر محو شدند، گویی هرگز وجود نداشته‌اند. او می‌توانست بوی شیرین و مست‌کننده گل‌های یاس را احساس
کند که از گیسوان لیلی برمی‌خاست؛ بوی عطر لیلی، بوی خانه‌ای که می‌توانستند داشته باشند، بوی آرامشی که هرگز نیافت. او می‌توانست صدای خنده‌هایشان را بشنود که در فضای اتاق می‌پیچید؛ صدای آرامش و شادیِ گمشده.

این همان آرزوی پنهان بود، همان رویای کودکی که در تاریک‌ترین گوشه‌های ذهنش خاک می‌خورد. رویای زندگی‌ای که جیمز پاتر بی‌رحمانه آن را از او گرفته بود. رویای خانواده‌ای که هرگز شکل نگرفت. لیلی همیشه برای او بیش از یک دوست بود، او تمام دنیایش بود. از همان روز اول که او را در کودکی دید، با آن موهای قرمزِ شعله‌ور و چشمان درخشانش که شبیه دو زمرد سبز بودند، می‌دانست که دنیایش برای همیشه تغییر کرده است. او آرزو داشت که لیلی را به دنیای جادو معرفی کند، به او همه چیز را یاد بدهد و همیشه در کنارش باشد. اما سرنوشت، با دست‌های بی‌رحم و تقدیرِ پیچیده‌اش، نقشه‌های دیگری داشت.

اشکی آرام و سوزان، از گوشه چشم اسنیپ سرازیر شد؛ اشکی که سال‌ها پشت نقاب یخیِ بی‌تفاوتی پنهان مانده بود، اما اکنون، در مقابل این تصویرِ شیرینِ حسرت، راه خود را یافته بود. این اشک، نه از غمِ محض بود و نه از شادیِ کامل، بلکه از یک حسرت عمیق و غیرقابل وصف؛ حسرتِ "آنچه می‌توانست باشد" و هرگز نشد.

او دستش را به سمت سطح سرد و صیقلی آینه دراز کرد، گویی می‌خواست لیلی را لمس کند، او را از دنیای وهم و خیال بیرون بکشد و به واقعیتِ آغوش خود بازگرداند. اما دستش تنها به سطح سرد و بی‌جان آینه برخورد کرد. تصویر، هرچند واقعی و زنده به نظر می‌رسید، اما تنها یک وهم بود، یک بازتابِ بی‌رحم از گذشته‌ای که هرگز به حقیقت نپیوسته بود.

همانطور که اسنیپ غرق در این رویای شیرینِ حسرت‌بار بود، ناگهان تصویری دیگر، برای لحظه‌ای کوتاه، در پس‌زمینه‌ی شفافِ تصویرِ لیلی و خودش، ظاهر شد. پسرکی کوچک، با موهای سیاه نامرتب و چشمانی سبز که بی‌شباهت به چشمان لیلی نبود، در حال خندیدن. هری. این بار، هری در آغوش لیلی و اسنیپ بود، نه در کنار جیمز. این تصویر، قلب اسنیپ را به لرزه درآورد. آیا این آرزوی ناخودآگاه او بود؟ رویای اینکه خودش پدر هری باشد؟ این فکر، هم او را به وحشت انداخت و هم به او آرامش داد. آرامشی تلخ، مانند نوشیدن شهدِ مسموم.

اسنیپ می‌دانست که باید از آینه دور شود. ماندن در این رویا، مانند غرق شدن در مرداب بود؛ هرچه بیشتر می‌ماند، بیشتر در آن فرو می‌رفت و دردش عمیق‌تر می‌شد. او باید به واقعیتِ خشن و بی‌رحمِ وظایفش بازمی‌گشت، به نقشش در جنگی که در پیش بود. وظیفه‌ای که در نهایت، برای لیلی انجام می‌داد. برای پسرِ لیلی.

با هر قدمی که به سختی از آینه دور می‌شد، تصویر شیرینِ درون آن، محو و محوتر می‌شد. لیلی و اسنیپِ در حال رقصیدن، به آرامی در تاریکی فرو می‌رفتند، گویی به اعماق اقیانوسِ فراموشی کشیده می‌شدند. وقتی اسنیپ به در رسید، آینه دوباره تنها بازتاب سرد و بی‌روح خودش را نشان می‌داد؛ مردی تنها، با چشمانی خسته و روحی در هم شکسته.

اسنیپ از اتاق خارج شد، اما این بار، چیزی در درونش تغییر کرده بود. دردی کهنه، دوباره زنده شده بود، اما در کنار آن، عزمی راسخ‌تر نیز در وجودش شکل گرفته بود. او دیگر تنها به دنبال انتقام نبود. او به دنبال حفاظت بود. حفاظت از میراث لیلی، حتی اگر این میراث، پسرِ مردی باشد که از او متنفر بود. او می‌دانست که آرزوهای آینه، هرگز به حقیقت نمی‌پیوندند، اما عشقش به لیلی، هرگز نمی‌مرد. و همین عشقِ بی‌فرجام و ابدی، نیروی محرک او برای ادامه زندگی بود؛ نیرویی که او را در تاریک‌ترین روزها، سرپا نگه می‌داشت.

او تا پایان عمرش، بارها و بارها به آینه نفاق‌انگیز سر زد. نه برای اینکه رویاهای گذشته را زنده کند، بلکه برای اینکه به خودش یادآوری کند، چرا می‌جنگد. چرا رنج می‌برد. چرا دوست دارد. و هر بار، آینه، همان تصویر را نشان می‌داد: لیلی، در آغوش او، لبخندی آرام بر لب، در انعکاس ابدیِ یک عشق از دست رفته، اما هرگز فراموش نشده. عشقی که در غبار زمان، جاودانه شده بود.

***

تایید شد!
به دلیل تغییراتی که درحال حاضر داره رخ میده، به پیام شخصی ای که بهت دادم توجه کن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/3 19:06:48
!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor




Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟