شب همان روز ، ویکتور در خانه اش نشسته بود و قهوه می نوشید که ناگهان کسی با مشت و لگد و سر به در کوبید. ویکتور ابتدا طوری به هوا پرید که باعث شد نیمی از قهوه اش به سقف بپاشد ، سپس با ترس چوبدستی اش را در دست گرفت و به طرف در رفت.
- کیـــه؟!
از پشت در صدایی نیامد ، دوباره شخص با مشت و لگد به در کوبید. ویکی با تردید و ترس در را باز کرد و ناگهان چهره اش به این
و سپس به
تبدیل شد!
پشت در کسی نبود ، جز وزیر اعظم! لودو با تعجب به ویکتور نگاه کرد. ویکتور که اشک از چشمانش جاری شده بود ، خود را جمع و جور کرد.
- تو چرا اینجوری شدی؟!
- چجوری شدم؟ باز میخوای وزیر رو به سخره بگیری مردک؟ بزنم شتکت کنم؟
ویکتور دوباره نگاهی به لودو کرد و خنده اش گرفت ; تی شرت بنفش گلدار ، شلوار آبی راه راه که گذاشته بودش توی جورابش ، و جورابش که تا زانوش بالا اومده بود! اما با دیدن لبخند ژکوند گراوپ ، خنده اش را قورت داد.
- خب حالا واسه چی اومدی اینجا؟ گل منگلی؟
- با من بودی گل منگلی؟! مرتیکه ی بوقی! امروز یادت رفت بگی تمرین بعدی چه روزیه! اومدم بپرسم و برم. میدونی که کلی کار دارم ، زود باید برم. عیال تو خونه کلی کار برامون تراشیده. باید ظرفا رو بشورم ، خونه رو جارو کنم...
شترق!!!لودو با تعجب به در بسته شده نگاه میکنه و ادامه میده :
- آره خواهر داشتم میگفتم! باید یخ حوض بشکنم ، برم سر چاه واسه زن و بچه آب بیارم ، بچه رو بخوابونم ، تا صبح بالای سر عیال بشینم بادش بزنم ... عهه من چی دارم میگم؟
دوباره به در نگاه میکنه ، انگار تازه متوجه شده که ویکتور در را به هم زده ، داد میزنه : ویکی بوقی! چرا در رو بستی؟ نگفتی چه ساعتی بیایم؟
صدایی از درون خانه آمد که میگفت : فردا ساعت 9 بیاین. الآنم دیگه برو گمشو خوابم میاد! اه ...!
و دوباره صدای تق بلندی آمد که نشانگر بی اعصاب بودن صاحب صدا بود!
فردا - ساعت 9 - ورزشگاه ویکی خمیازه ای کشید و منتظر شد تا بقیه بیایند. اولین نفر لودو بود با همان تیپ جذاب و خواستنیش! بقیه هم کم کم آمدند. اما ویکتور هر چه منتظر ماند اعضای تیم بلغارستان نیامدند... بالاخره ساعت 10 شد و ویکتور حدس زد آن ها از ترس نمی آیند. بنابراین سوتش را زد و گفت : همه گوش کنین! باید خودتون تمرین کنین! اعضای تیم مقابل امروز نمیان! زود باشین!
همه به یکدیگر نگاه کردند ، سپس با ترس و شک و تردید و اضطراب و غیره به لودو خیره شدند...
- چیه ؟! میترسین ببازین ؟