هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۳

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
فعلا پلمپ شد!

تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۳

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 317
آفلاین
اتفاقا پدربزرگ برایان برای بابا والفی و بابا هم برای من تعریف کرده بود این جریان رو...

1- شیخ سالازار پیش از دیدن درویش گودریک مشغول به چه کاری بود؟

آنچه که از منابع متقن شنیدمی این بود که شیخ آن سال لقمه گنده تر از دهان خود برداشته همی بود و با تاجر محترمی آل کاپون نام بنای تجارت گذارده بود غافل از این که خطرناک ترین آدم روی زمین ایشان بود با میلیارد ها مورد قتل از ننه و بابا و توله تا یک خاندان کامل!
گویا شیخ در آن روز در محل تحویل اجناس خلف وعده ای چند دقیقه ای کرده و مریدان آل کاپون ایشان را در هوا بلند همی کرده و برای گوشزد چاک اندکی به خشتک مبارک داده اند و فرستادندش پی اجناس
شیخ هم به محل پاتوق رسیده و سر به جیب تفکر فرو برده و خشتک را میکاوید تا بلکه راهی برای دور کردن حضرت عزرائیل بیابد اما من از پدرم شنیدم مقداری که قولش را به کاپون داده بود نصم ( نصف با لهجه قمی) آن را دیشبش در مجلس عشاق به فنا داده بود.
و شد آنچه شد ... گودریک آمد و ( حیف که نمیخواهم بیناموسی همی نویسم!)

2- نتیجه ی اخلاقی این داستان چیست؟ اگر نتیجه ای نمی بینید داستان را ادامه داده و به نتیجه ی مورد نظر برسانید.
نتیجه اخلاقی این داستان این است که اگر سلامت خشتک مبارک را دوست همی دارید با دمب شیر نباید بازی همی کنید . استاد بزرگ عرصه هنر حضرت عباس قادری می فرمایند:
بدی نکن تو
تو این زمونه
فقط یه خوبی
به جا میمونه
کاری نکن مردم ازت بترسن
تو زندگی پشت سرت بد بگن
هیچ میدونی تو زندگی همیشه
آدم باید تا میتونه خوب باشه
البته این خوب بودن معنای ویجه ای داردا! ما به شیخ سالازارالآسلام میگوییم خوب و عالی چرا که بدون در خطر انداختن خشتک جوانان این مرز و بوم به آنها آزادی می بخشد ... پروازشان میدهد و خود نیز همراهشان بال همی زند. اما مسئله اینجا بود که کاپون لقمه دهانش نبود و هم خود را سرویس کرد هم همه چی را چرا که من میدانم باقی جریان را از دریده شدن وحشیانه خشتک شیخ تااااااا!

3- چرا شیخ با دیدن درویش برآشفت و به وی حمله کرد؟
بیناموسیوس نسناس!

4- با کلمات داده شده جمله، متن یا رولی بنویسید.

کوکو - جامعه - آرنولد - امید - پیچ گوشتی - ماموت - استعمال - برگ - بحران – عقب

بنده خدایی تعریف می کرد:
توی یکی از این کشور های افریقایی که رفته بودیم شدت استقبال اینقد بود که هرثانیه صدای فریاد و فترات له شدن انگشت پا به هوا می رفت ... مردم از شدت خوشحالی جلوی ماشین ما میرقصیدن ... دیدم یه بابایی بچه به بغل خودشو به زور رسوند جلوی ما و منو به بچه هه نشون داد و بچه هه با خوشحالی میگفت : ماااموت...مااااموت (اصلنم نفهمیدید جریانو! :D) ییهو ملت فریاد زدن : کوو کووو؟ ... باباهه گفت بابا منظور بچه م محموده! .. خلاصه کت و شلواری که از فاستونی جامعه تهیه شده بود و برای خریدنش من چه کارا که نکردم نزدیک بود جرواجر بشه !
همینطور که داشتم صحبت های این بنده خدا رو از تلویزیون میدیدم ییهو دستم خورد روی کنترل ... آرنولد و دوست دخترش نشسته بودن لب یه تختگاهی و یه پک آرنولد به برگ هاباناس تلخش میزد و یه پک هم اون دختره و.... ییهو مامان از عقب آشپزخونه نعره زد : بزن اون کانال ...مرتیکه نامسلمون خجالتم نمیکشه! هیچی دیگه مام زدیم اون کانال و داشت سوتی های خبرنگارا رو نشون میداد که ییهو یکی گفت ما بحران آب داریم و امید داداشم زد زیر خنده . پیچ گوشتی رو برداشتم و به هوای دستش پرت کردم اما نزدیک بود بخوره تو چشمش ... بیچاره آبجیم فرداش امتحان عربی داشت و صدای تمرین کردنش میومد که میگفت : استعمل یستعمل استعمال
( داستانش خیلی بی نمک و بی معنی شد – ببخش مورف – عجله داشتم)

5- نظر یا رولی در مورد تصویر زیر بنویسید.

آخخخخخیییی .... دارن به آلبوسم آمپور میزنن .... بوس کوشولوی من :kiss:


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
1. شیخ سالازار پیش از دیدن درویش گودریک مشغول به چه کاری بود؟

سر در گریبان فرو برده و غرق در سیر تفکرات والایی بودند. ایشان بعدها اظهار نمودند که خواستندی که از آنجا شکوفه ای جهت تحفه برای یاران خویش برچیده و تقدیمشان کنند، اما دامنشان از کف برفت و گودریک نامی مانع تکمیل فرایند ایشان شدند.

2. چرا شیخ با دیدن درویش برآشفت و به وی حمله کرد؟

زیرا که ایشان بعنوان خرمگس معرکه بر روی بحر مکاشفت ایشان موجی ایجاد نمونده و با تلاطم نمودن آن موجبات برهم خوردن عملیات تحفه جمع کنی را فراهم آورده بودند.

3. نتیجه ی اخلاقی این داستان چیست؟ اگر نتیجه ای نمی بینید داستان را ادامه داده و به نتیجه ی مورد نظر برسانید.

نتیجه ی اخلاقی این است که حوالی خاندان اصیل اسلایترین نپلکید و برای پیمودن ادامه ی راه خویش، راهی دیگر را برگزینید. هم اکنون اینگونه اتفاقات با اشخاصی دگر ادامه میابد و ارباب لرد ولدمورت کبیر نقش سالازار را ایفا کرده و آلبوس دامبلدور نقش گودریک گریفیندور مفلوک را.

4. با کلمات داده شده جمله، متن یا رولی بنویسید.

کوکو - جامعه - آرنولد - امید - پیچ گوشتی - ماموت - استعمال - برگ - بحران - عقب

آنگاه که جامعه در بحران فرو رفتندی و آرنولد ِ از همه جا بی خبر، فریاد "کوکو؟" بر زبان رانده بود و با نشستن بر عقب ِماموتِ خویش کوی ها و خیابان ها را رد مینمود تا ردی از این بحران یابد، با توده ای برگ مواجه شد که بار دگر امید را به تمامی جادوگران و ساحرگان جامعه برگرداند. پس از نمایان شدن اندرون برگ ها توسط پیچ گوشتیِ آرنولد، معلوم شد که اندرون برگها دخانیاتی نهفته بود که اسعتمال آن حل کننده ی واقعه ی شومی بود که بر سرشان آمده بود.

5. نظر یا رولی در مورد تصویر زیر بنویسید.

با توجه به نام عکس یعنی dambelidimbo درمیابیم این عکس دامبلی را نشان میدهد که اختیار خویش را از کف داده و بی اراده فریاد میزند. چراو؟

اون حلقه ی دایره ای شکل را میکروفونی فرض نمودم که در جلویش حضار زیادی حضور دارند که مثلا آمده اند تا از طریق دامبلدور جذب محفل شوند اما حرف های ایشان اصلا کارگر نمی افتد و هیچ کس اصلا به او گوش نمیدهد، چه رسد به آنکه در آن ها نفوذ کرده و اثر کند.

So اینگونه عصبی شدند!




پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۲:۲۹ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
دیگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و خودمان هم بخوریم. مگه چلاقیم؟!

1. شیخ سالازار پیش از دیدن درویش گودریک مشغول به چه کاری بود؟

ایشان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده بود و چونکه از این معامله باز آمد از آن بیزینس که بودی آزادی و پرواز کرامت کردی از بهر تحفه ی دوستان!

2. چرا شیخ با دیدن درویش برآشفت و به وی حمله کرد؟

چونکه شیخنا پس از سر به جیب مراقبت فرو بردن به بینشی از آینده رسید که اگر روزی پسری داشته باشد و پسرش پسری و آن پسر را پسری باشد که صاحب گل پسری گردد و آن گل پسر وزیر گردد و آزادی و پرواز بپراکند و ظرفیت بترکاند؛ اگر این درویش ملعون در آن زمان زنده باشد مخالف دولت نبیره ی عزیزش خواهد شد و با بگمنیان و بوژبوژیان و چاخانوفیان و دامبلیان دست اتحاد خواهد داد و بر یک سفره خواهد نشست. پس همان به که سر به نیست گردد و علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد.

3. نتیجه ی اخلاقی این داستان چیست؟ اگر نتیجه ای نمی بینید داستان را ادامه داده و به نتیجه ی مورد نظر برسانید.

نتیجه اینکه همه باید طرفدار دولت آزادی و پرواز باشند و اگر نباشند همه ی گزینه ها روی میز است!

4. با کلمات داده شده جمله، متن یا رولی بنویسید.

کوکو - جامعه - آرنولد - امید - پیچ گوشتی - ماموت - استعمال - برگ - بحران - عقب


یک روز مالی ویزلی داشت کوکو می پخت و به بحران کمبود جمعیت جامعه می اندیشید که ناگهان آرنولد شوارتزنگر با هیئتی بلندپایه از دولت تدبیر و امید درب پناهگاه را شکستند و ریختند توی خانه و مالی را تا می خورد زدند و آرتور را هم یک پیچ گوشتی توی چشمش فرو کردند که باعث شد مثل یک ماموت در حال انقراض شیهه بکشد. کور شدن آرتور باعث شد که فرزندانش دچار عقب ماندگی در رشد اعتماد به نفس شده و به استعمال برگ و وید روی بیاورند!

5. نظر یا رولی در مورد تصویر زیر بنویسید.

تصویر زیر دامبلدور را در لحظه ای نشان می دهد که هری برگشت و گفت که ولدمورت برگشته و فاج گفت که برنگشته ولی دامبل جیغ کشید و گفت که غیــــــــژ! نه من به هری اطمینان دارم و تام برگشته و دوباره جیغ کشید!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۲

پروفسور سینیسترا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۱:۱۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 101
آفلاین

1. شیخ سالازار پیش از دیدن درویش گودریک مشغول به چه کاری بود؟
مشغول تفکر و تامل درباب پیدایش هستی و بیگ بنگ

2. چرا شیخ با دیدن درویش برآشفت و به وی حمله کرد؟

همینطوری حوصلش سر رفته بود خاص یه کاری بکنه

3. نتیجه ی اخلاقی این داستان چیست؟ اگر نتیجه ای نمی بینید داستان را ادامه داده و به نتیجه ی مورد نظر برسانید.

ما نتیجه میگیریم که باید درس های خود را خوب خوانده و به مادر خود کمک کنیم

4. با کلمات داده شده جمله، متن یا رولی بنویسید.
من کوکو و جامعه و آرنولد و امید و پیچ گوشتی و ماموت و استعمال و برگ و بحران و عقب
را دوست دارم

5. نظر یا رولی در مورد تصویر زیر بنویسید.

در زمان های گذشته پدران ما از آفتابه استفاده میکرده اند و در اینجا یکی از پدران ما که زنش آفتابه را با آب جوش پر کرده مشاهده میکنیم


و همانا بر ساحره و جادوگر(!) واجب است که وصیت نامه ی خود را زیر بالشت قرار دهد(یا توی امضایش بنویسد و لب تابش را زیر بالشتش بگذارد!) و این‌گونه بود که ما بر آن شدیم تا وصیت نامه‌ای از خود تنظیم کنیم و در اینجا قرار دهیم تا الگویی باشد برای آیندگان.
.
.
.
و بدانید که مرگ حق است؛ پس در مرگ من نگریید که دستمال گران است و برای هر دستمال کاغذی چه تعداد درخت که قطع نمی‌شود و غیره.
.
.
.
.
.
وصیت می‌کنم من را یازده متر زیر‌زمین خاک کنید. تحمل صداهای پای روی قبرم را ندارم.
.
وصیت می‌کنم سنگ قبرم دو جداره باشد. تحمل درد‌ودل های مردم را ندارم وقتی که می‌میری هم ولت نمی‌کنند!

وصیت می‌کنم مرا با هدفون و گوشیم خاک کنید. صف حساب کتاب طولانی ـست حوصله ام سر می‌رود خب.
.
وصیت می‌کنم قبرم سیستم تهویه مطبوع داشته باشد. آن زیر بو می‌دهد!
.
وصیت می‌کنم قبرم عایق حرارتی باشد در زمستان و تابستان ناراحت نشوم.
.
وصیت می‌کنم بخاری در قبرم بگذارند. تا تنم در گور نلرزد.(!)
.
وصیت می‌کنم حشره کش و مرگ‌موش به قدر نیاز دور مزارم بچینند.
.
وصیت می‌کنم دور قبرم خندق بکنند. دورش هم تمساح بگذارند. از این ملت بعید نیست به جان جنازه‌ام بیفتند.
.
وصیت می‌کنم کفن و سنگ لهد م سیاه باشد. سیاه به من می‌آید.
.
وصیت می‌کنم سرقبرم آهنگ‌های قردار بگذارید تا "شادروان" شوم.
.
وصیت می‌کنم دعوا کنید سر قبرم با بقیه‌ی روح‌ها ببینیم بزنیم زیر خنده.
.
وصیت می‌کنم بعد مرگم برای همه تعریف کنید چه انسان گولاخی بودم. حالا واقعی هم نبود فدای سرتان.
.
وصیت می‌کنم سر قبرم بنویسید "بزرگ خاندان بوقی؛ بوق‌زن اعظم".
.
وصیت می‌کنم سر قبرم گریه نکنید. سوسن خانوم بگذارید و دوبس دوبس بزنید بترکانید. روح ارواح هم شاد می‌شود. ثواب دارد.
.
خودمان که می‌دانیم مرده‌ایم حالا هی باید گریه کنید حالمان را بدتر کنید؟
.
وصیت می‌کنم یک نوار ضبط شده سر قبرم بگذارید که به هر کس از اطرافم رد می‌شود تیکه بیندازد.
.
وصیت می‌کنم که وصیت نامه ام را پاره نکنید. شگون ندارد بوقی‌ها.
.
وصیت می‌کنم سر قبرم تلویزیون بگذارید. حوصله مان آنجا سر می‌رود.
.
وصیت می‌کنم اگر هر چه زور می‌زدید و در قبر نمی‌رفتم چیزی را بر سرم نزنید. قلقلک بدهید.
.
وصیت می‌کنم بخندید تا وقتی وقت دارید. ما که نخندیدیم ولی حداقل خنداندیم.




پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۰:۰۶ شنبه ۶ مهر ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
آغاز به کار مجدد باشگاه تفریحاتی وزارتخانه

توضیحات کامل در اطلاعیه ی شماره ی هشت گفته شد. ضمنا برای دوره های بعد لازم نیست سبک سوالات عین همین پست باشه و از تنوع و نوآوری و ابتکار بیش تر شدیدا استقبال میشه.


آورده اند که...

در روزگاران دور شیخنا و جدنا سالازار اسلیترینی بر حصیری نشسته و سر به جیب مراقبت فرو برده بود.
از قضا درویشی گودریک نام سوار بر جارویی لکنده پت پت کنان از کوی وی بگذشتی. سالازار چون گودریک را بدیدی، سر از جیب مراقبت بیرون کشیده و بر جاروی فول آپشن قوس قزح 721 هجری قمری خویش جهیدی و ویـــــــــــژ در پی گودریک روان شدی تا بدو رسیدی و پریدی و یخه ی گودریک بگرفتی و به دیفال چسباندی که بچه فوفول! از چه رو بی اجازه از کوی ما می گذری؟ ها؟ بدهم مریدان شقه ات کنند؟

درویش ترسان گشتی و گفتا: الامان یا شیخ! کوی ما را عُمّال امیر از بهر ایجاد شبکه ی شومینه ای خندق کنده اند و مرا چاره ای نبود جز اینکه عابر کوی شما گردم. حال امان ده و بگذار تا دنباله راه خویش گیرم.

شیخ را عجز و لابه ی گودریک کارگر نیوفتاد. پس کروشیویی در حلق درویش چپاندی که امحا و احشای آن بی نوا را به بندری زدن وادار کردی. فوقع ما وقع!

اکنون به هر چندتا از سوال های زیر که عشقتان می کشد پاسخ دهید:

1. شیخ سالازار پیش از دیدن درویش گودریک مشغول به چه کاری بود؟

2. چرا شیخ با دیدن درویش برآشفت و به وی حمله کرد؟

3. نتیجه ی اخلاقی این داستان چیست؟ اگر نتیجه ای نمی بینید داستان را ادامه داده و به نتیجه ی مورد نظر برسانید.

4. با کلمات داده شده جمله، متن یا رولی بنویسید.

کوکو - جامعه - آرنولد - امید - پیچ گوشتی - ماموت - استعمال - برگ - بحران - عقب

5. نظر یا رولی در مورد تصویر زیر بنویسید.


پیوست:



jpg  dambelidimbo.jpg (51.90 KB)
27009_5245ebabe6bb5.jpg 300X480 px


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۶ ۰:۱۱:۱۸


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۳:۳۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۱

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
گراوپ یک پس گردنی حواله ویکتور کرد و گفت: گراوپ هیچ وقت نباخت! گراوپ همیشه برنده! حرف دهنت رو فهمید
ویکتور که پس گردنی بر تمام سطح بدنش وارد شده بود از روی زمین کنده شد و پس از عبور از دروازه ها در مکانی خارج استادیوم فرود آمد و پس از دقایقی که خود را دوباره به استادیوم رساند. بازیکنان سوار جارو شدند و تعداد کمی از آنان به هوا رفتند و عده دیگر که جارو را بر عکس گرفته بودند با مخ به زمین. ویکتور به صورت عملی تک تک آن ها را توجیه کرد و البته از توجیه کردن گراوپ گذشت.

پس از نیم ساعت کلنجار بالاخره همه آماده پرواز شدند تا یک بازی تمرینی انجام دهند ... ویکتور در سوت خود دمید و خواست بپرد که متوجه بیرون آمدن چوبدستی لودو از جیب ردایش شد و بار دیگر در سوت دمید و با لحنی که سعی میکرد مودبانه و تملق آمیز باشد گفت: جناب گل... چیزیه ... جناب وزیر! آیا در شان مقام والایی مثل شماست که خطر مصدومیت و احوالپرسی احتمالی تماشاچیان از ساحره های نزدیک خانواده رو بپذیرید و بیاید تو زمین؟ مقام شامخی مثل شما باید در پشت صحنه تیم فعال باشن که اگر تیم پیروز شد شما رو به عنوان رییس کادرفنی عامل پیروزی معرفی کنیم و اگر شکست ...
لودو با خشم میان حرف لودو پرید و گفت: شکست؟ پس تو اینجا چی کاره ای؟ تیم ما شکست نمیخوره چون اگر بخوره تو زندگیت شکست میخوری حالا دهنتو ببند چون من یه ایده ی خوب دارم! به نظرم بهتره من با یه ردای شیک بشینم رو نیمکت به عنوان سرمربی ... اینجوری کلاسش بیشتره
ویکتور قصد داشت اعتراض کند اما حتا قبل از این که گراوپ را ببیند از ترس این که نظر لودو عوض شود بیخیال شد و گفت: بسیار ایده ی خلاقانه ایه جناب وزیر

هنوز نیم ساعتی از شروع واقعی تمرین نگذشته بود که بازیکنان زخمیو خسته و درب و داغون که برای بار هزارم دچار سقوط شده بودند بریدند!

- هی لود! وقتی ما برنده ی از پیش تعیین شده ی بازی ها هستیم اصلا چه نیازی به تمرینه؟

- درسته! مخصوصا تمرین های بی هدف با این مربی بوقی، اصن من از اولم به مربی خارجی اعتقاد نداشتم مربی فقط مربی وطنی

- راس میگه! من که از فردا دیگه برای تمرین نمیام

- هی ویکتور! اینا راس میگن دیگه ... وقتی ما قراره همه بازیا ها رو برنده بشیم چه نیازیه به تمرین آخه مرد حسابی که وقت ما کارکنان شریف وزارتخونه رو گرفتی؟

- خوب مرد مومن وقتی اینا فرق کوافل و بلاجرو بلد نیستن من چجری تو هر بازی برندشون کنم؟ :vay;

- اگه همه بازیکنا مسی بودن که به تو نیازه نداشتیم! باید تمام شرایط رو طوری محیا کنی که قهرمانی ما تضمین بشه. فهمیدی؟

- بله

- خوبه! بچه ها تمرین تعطیله برین سر پستاتون



هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 474
آفلاین
شب همان روز ، ویکتور در خانه اش نشسته بود و قهوه می نوشید که ناگهان کسی با مشت و لگد و سر به در کوبید. ویکتور ابتدا طوری به هوا پرید که باعث شد نیمی از قهوه اش به سقف بپاشد ، سپس با ترس چوبدستی اش را در دست گرفت و به طرف در رفت.

- کیـــه؟!

از پشت در صدایی نیامد ، دوباره شخص با مشت و لگد به در کوبید. ویکی با تردید و ترس در را باز کرد و ناگهان چهره اش به این و سپس به تبدیل شد!

پشت در کسی نبود ، جز وزیر اعظم! لودو با تعجب به ویکتور نگاه کرد. ویکتور که اشک از چشمانش جاری شده بود ، خود را جمع و جور کرد.

- تو چرا اینجوری شدی؟!

- چجوری شدم؟ باز میخوای وزیر رو به سخره بگیری مردک؟ بزنم شتکت کنم؟

ویکتور دوباره نگاهی به لودو کرد و خنده اش گرفت ; تی شرت بنفش گلدار ، شلوار آبی راه راه که گذاشته بودش توی جورابش ، و جورابش که تا زانوش بالا اومده بود! اما با دیدن لبخند ژکوند گراوپ ، خنده اش را قورت داد.

- خب حالا واسه چی اومدی اینجا؟ گل منگلی؟

- با من بودی گل منگلی؟! مرتیکه ی بوقی! امروز یادت رفت بگی تمرین بعدی چه روزیه! اومدم بپرسم و برم. میدونی که کلی کار دارم ، زود باید برم. عیال تو خونه کلی کار برامون تراشیده. باید ظرفا رو بشورم ، خونه رو جارو کنم...

شترق!!!

لودو با تعجب به در بسته شده نگاه میکنه و ادامه میده :

- آره خواهر داشتم میگفتم! باید یخ حوض بشکنم ، برم سر چاه واسه زن و بچه آب بیارم ، بچه رو بخوابونم ، تا صبح بالای سر عیال بشینم بادش بزنم ... عهه من چی دارم میگم؟

دوباره به در نگاه میکنه ، انگار تازه متوجه شده که ویکتور در را به هم زده ، داد میزنه : ویکی بوقی! چرا در رو بستی؟ نگفتی چه ساعتی بیایم؟

صدایی از درون خانه آمد که میگفت : فردا ساعت 9 بیاین. الآنم دیگه برو گمشو خوابم میاد! اه ...!

و دوباره صدای تق بلندی آمد که نشانگر بی اعصاب بودن صاحب صدا بود!

فردا - ساعت 9 - ورزشگاه

ویکی خمیازه ای کشید و منتظر شد تا بقیه بیایند. اولین نفر لودو بود با همان تیپ جذاب و خواستنیش! بقیه هم کم کم آمدند. اما ویکتور هر چه منتظر ماند اعضای تیم بلغارستان نیامدند... بالاخره ساعت 10 شد و ویکتور حدس زد آن ها از ترس نمی آیند. بنابراین سوتش را زد و گفت : همه گوش کنین! باید خودتون تمرین کنین! اعضای تیم مقابل امروز نمیان! زود باشین!

همه به یکدیگر نگاه کردند ، سپس با ترس و شک و تردید و اضطراب و غیره به لودو خیره شدند...

- چیه ؟! میترسین ببازین ؟





ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۱۹ ۱۴:۲۹:۵۳

Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 1024
آفلاین
لودو با بی تفاوتی به ویکتور نگاه کرد و گفت : به کی ؟!

ویکتور کمی صاف تر ایستاد و گفت : به من !

_ خوب که چی ؟ هیچ کس نمی تونه از وزیر سحر و حادو شکایت کنه .

_ چرا می تونه ، همه ی این افراد می تونن و از لحاظ قانون شما هیچ کاری نمی تونین بکنین .

لودو فریاد زد : گراوپ !

ویکتور که رنگ و روی خودشو باخته بود گفت : چیزه ، غلط کردم ؛ هیچ کس نمی تونه از شما شکایت کنه . :worry:

_ می دونم . خوب تمریناتمون تموم شد ؟

ویکتور با عصبانیت گفت : نــه !

اما قیافه ی گراوپ عصبانی نظرشو عوض کرد و گفت : چرا تموم شده می تونین برین خونه .

سپس با ناراحتی به مردمی که از ارتفاع صد متری افتاده بودند نگاه کرد و گفت : شما برین درمانگاه .

چند ساعت بعد

ویکتور پس از کلی سر و کله زدن با بازیکنای کوییدیچ و فهموندن بهشون که لودو وزیره و می زنه از روی هستی محوشون می کنه برگشت خونه و در این فکر فرو رفت که چگونه مسابقاتو ادامه بده ، بدون این که مردم شورش کنن .


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۱

لی جردن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۸ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶
از سوسک سیاه به خاله خرسه
گروه:
مـاگـل
پیام: 416
آفلاین
روز بعد-ساعت 5 صبح - مجموعه ورزشی وزارتخونه

ویکتور عجیب خوشحال بود. زیبا ترین ردای کوییدیچ خود را پوشیده بود و به طرز ناشیانه ای مو هایش را روغن دوچرخه زده بود خود را به زور ساعت بیدار کرده بود. چقدر منت بازیکنان تیم ملی بلغارستان را کشیده بود تا بیایند و در جلسات تمرینی شرکت کنند. با چه مکافاتی خود را به مجموعه ورزشی وزارتخونه رسونده بود. چه ساحره هایی که در رسیدن به ورزشگاه دست به سر کرده بود. کسانی که می توانستند در آینده خیلی بدرد بخورند
سرانجام بعد از کلی انتظار سران کشور از رختکن ورزشگاه در آمدند. سالازار شلوارکی صورتی با یه تیشرت ویکتور با دیدن آنها به سختی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. روفوس هم که خیلی راحت ملو با زیرپوش رکابی و زیرشلواری آمده بود. اما وزیر سحر و جادو، لودو بگمن، کاری کرد که دیگه ویکتور نتونست نخندد.

-

- مردیکه بگم گراوپ بیاد توجیهت کنه؟ مگه مرض داری ما رو کله سحر بیدار می کنی؟ چرا می خندی مردیکه؟ ببند نیشتو!

ویکتور که نمی توانست نگاهش را از شورت مامان دوز وزیر بردارد،گفت:
- جناب وزیر...ببخشیدا... شورتتونو روی شلوارتون پوشیدید

لودو که پس از یه مین تفکر به عمق فاجعه پی برد و سریع و باعجله به سمت رختکن رفت و مشغول تعویض شورت مامان دوز خود شد

ساعت 6 صبح - مجموعه ورزشی وزارتخانه


راوی هنوز در سوال بود که این وزیر این یه ساعت شورت عوض می کرد یا یه کارخونه شرت سازی راه مینداخت سر انجام وزیر از رختکن بیرون آمد. و همه چیز برای اولین تمرین، یعنی سرعت گرفتن رو جارو، آماده شد. همه ی سران کشور به علاوه ی تیم ملی بلغارستان در جای خود قرار گرفتند. ویدر کتور سوتی از ناکجا آباد ظاهر کرد و گفت:
- با سوت من بازی شروع میشه،... همه در جای خود!... یک... دو...

-سوووووووووووووت!

این صدای سوت دیکتاتور مردمی بود لودو خود بازی رو شروع کرد.چوبدستی اش رو در اورد و بقیه بازیکنان رو از روی جارو شوت کرد. سر انجام لودو با تلاش های بسیار و خستگی بسیار خط پایان رو رد کرد.

- ببین لودو، می خوای دیکتاتور بازی در بیاری، در بیار ولی هر کدوم از این بازیکنایی که الان از ارتفاع صد متری شوتشون کردی، می تونن شکایت کنن



Modir look at that ticket
I work out
Modir look at that ticket
I work out
When I go to "contact us", this is what I see
Modirs are in bed and they wont answer me
I got passion in my head and I ain’t afraid to show it

I’m ANGRY and I know it


تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.