هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
امتیازات جلسه سوم:

ایوان روزیه در میان هیاهو جادوآموزان به زور خودش و ردای کهنه اش را از لا به لای جمعیت رد میکرد و همان طور که که یک لوله کاغد پوستی و قلم پر و شیشه مرکب در یک دست و قاشقی کوچک در دست دیگر داشت مرتب غر میزد:
- برو کنار بچه جان...راهو برای استادت باز کن...آهای تو...داری به چی میخندی؟ منو مسخره میکنی؟ ۳۰ امتیاز از گریفیندور کم میکنم!

ایوان همان طور غرغرکنان در حرکت بود که دستی استخوان ساعدش را گرفت. ایوان که از این بی احترامی خشمگین و متعجب شده بود برگشت تا با کسی که چنین گستاخی‌ای به خرج داده روبرو شود. لادیسلاو که با غروری مثال زدنی پای دیگ سیاه رنگ و دود گرفته ای ایستاده بود استخوان دست ایوان را رها کرد و به پاتیل روبرویش اشاره کرد. ایوان نگاهی به داخل پاتیل انداخت. هری پاتری له و لورده در ته دیگ میان حجم عظیمی از سیب زمینی و گوجه شناور بود و اشک میریخت!

ایوان با تعجب به لیست غذاهایش نگاه کرد. یتیمچه! لبخندی شرورانه بر استخوان فک ایوان نقش بست و قاشقش را داخل پاتیل کرد و مقداری از ان چشید:
-هووووم...خوشمزه شده...فقط یکم زیادی شوره که مشکلی نیست، من غذا رو خوش نمک دوست دارم.

در کنار لادیسلاو تری بوت ایستاده بود و سینی بزرگی به اندازه سپر گودریک گریفیندور را در دست گرفته بود. داخل سینی چیزی ژله مانند با رنگ قهوه‌ای خاکی رنگی به چشم میخورد. ایوان چیزی در کاغذ پوستی اش یادداشت کرد و بعد تکه‌ای ژله از سینی تری کند و با احتیاط خورد. به محض خوردن ژله رگباری از طعم های شاتوت، آلوورا، دراگون فروت، توت فرنگی، موز و طالبی به حس چشایی ناملموس او حمله کرد!

ایوان کاسه چشم هایش را که اکنون گشادتر از قبل شده بود به کاغذ تکلیف تری انداخت و با دیدن نام ژله هفت رنگ سری تکان داد و چیزی برای خودش یاداشت کرد.

- پروفسور روزیه! کار شما واقعا درست نبود!

ایوان به سمت صدا برگشت و دوریا را دید که با صورتی سرخ و برافروخته پشت سرش ایستاده بود و کاغذ تکلیفش را روی هوا تکان میداد:
- من قرار بود غذا درست کنم! نه که تست "کی بیشتر به درس توجه کرده" انجام بدم! شما پروفسوری؟ میدونی من چقدر زحمت کشیدم اینجا؟! بیخود میکنین تکلیف سرکاری میدین!

ایوان که حوصله جر و بحث با دوریا را نداشت چیزی جلوی اسمش یادداشت کرد و سعی کرد از دوریا عصبانی فاصله بگیرد که به جسم سختی برخورد کرد. در نظر اول چیزی روبرویش دیده نمیشد و خب...این کمی عجیب بود. اما با کمی دقت نگاهش به کوین افتاد که با پاتیلی جوشان جلویش ایستاده بود و چشم های گرد و بغض آلودش به او خیره مانده بود.

- پروفشور روژیه...من فکر کردم شما شالاژار میخواین. شه میدونستم شالاد شژار شفارش دادین!

ایوان بار دیگر نگاه متاسفی به محتویات داخل پاتیل او انداخت و گفت:
- خواهش میکنم آبغوره نگیر بچه جان. حالا یه کاریش میکنم. بعد رو به جمعیت فریاد زد:
- همه از سر راهم برن کنار، میخوام نمره های آخرین تکلیفتون رو به تخته امتیازات سالن نصب کنم. برین کنار...هرکی از مزاحم بشه از خودش و گروهش نمره کم میکنم!

پس از چند دقیقه دانش آموزان برای دیدن نمره‌هایشان جلوی تخته تجمع کرده بودند:

امتیازان جلسه پایانی:

ریونکلا: ۳۰ = ۲ ÷ (۳۰ + ۳۰)
لادیسلاور زاموژسلی: ۳۰
تری بوت: ۳۰

اسلیترین: ۲۵ = ۵ - ۳۰
دوریا بلک: ۳۰

گریفیندور: ۲۵ = ۵ - ۳۰
کوین کارتر: ۳۰

هافلپاف: ۰



ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
به عنوان آخرین تکلیف این ترم ازتون میخوام که هر کدوم غذایی که روی این کاغذها نوشته شده رو درست کنین و در جشن آخر سال تحصیلی ارائه بدین. غذاهای هر شخص با اون یکی فرق میکنه پس سعی نکنین تقلب کنین. شخصا توی جشن از غذاهایی که درست کردین میخورم و بهتون امتیاز میدم.

بگذارید همه چیز را با یک سوال ساده شروع کنیم.
اگر چیزی نیاز داشته باشید از کجا تهیه اش می کنید؟
قاعدتا اگر خودتان تولید کننده ی آن "چیز خاص" نباشید، از فروشگاه و مغازه ها تهیه اش می کنید. درست مثل کاری که کوین دنی کارتر آن لحظه انجامش میداد. رفتن به مغازه های مختلف و پرسیدن:
-ببحشید جناب، شالاژار دارین؟

صاحب مغازه ی بورگین و بارکز که مشغول گردگیری بود با تعجب سرش را بالا آورد و دنبال صاحب صدا گشت. در نگاه اول، هیچ چیز معلوم نبود ولی بعد که کمی خم شد متوجه پسرک ریزنقشی شد که پشت پیشخوان، منتظر ایستاده بود.

-سلام بچه جون. چیزی می خوای؟
- شلام آقا! یه بشته شالاژار می حواشتم. شنیدم اینجا هرچی بحوایم پیدا میشه.

مرد سرش را خاراند و متعجب بچه را نگریست. کوین هنوز مشتاقانه منتظر بود تا مرد برایش یک بسته سالازار بیاورد. یا حداقل چیزی در همان مایه.

-پولش هرچقدر هم بشه مهم نیشت. فقط اگه میشه عجله کنین. شنیدم موقع غروب اینجا پر اژ آدمای بد بد میشه.
-واقعا سالازار می خوای؟هوومم... بعید بدونم همچین چیزی داشته باشیم بچه.

همین یک جمله کافی بود تا لبخند شاد و کودکانه ی کوین، از صورتش محو شود و جای خود را به یک کمان رو به پایین و چشمانی پر از بغض و اشک بدهد.
-اینجا هم شالاژار نداشتن! اژ شبح کل مغاژه های جادویی و غیر جادویی رو گشتم ولی هیچ جا حبری اژ شالاژار نبود! پش چرا پروفشور روژیه گفت آشون ترین حوراکی رو دادم تو درشت کنی؟! پروفشور روژیه دروغگو!

راستش چند روز قبل زمانی که بچه ها برگه ی تکالیفشان را تحویل گرفتند؛ ایوان بی صدا نزدیک کوین آمد و یواش زمزمه کرد:
- این بار مراعات بچگیتو کردم. چیزی که قراره تو درست کنی زیادی آسونه و نیازی به کار با اجاق نداره.

و کوین اول حسابی ذوق کرد و خوشحال شد پروفسور هوایش را دارد. ولی وقتی نگاهش به "سالازار درست کنید" افتاد و مجبور شد بخاطر غذای مندرآوردی گفته شده کل مغازه های لندن را بگردد؛ به این نتیجه رسید که پروفسور اصلا هوایش را ندارد.
اصلا شاید هدف ایوان از اول همین بود. شاید نیت پلیدانه ای داشت و با به دنبال نخود سیاه فرستادن بچه، می خواست از گریفیندوری ها انتقام بگیرد.

-گفتی پروفسور روزیه بهت گفته دنبال سالازار بگردی؟ همون ایوان روزیه ی معروف؟

کوین که نا امید در آستانه ی در مغازه ایستاده بود و می خواست از آنجا خارج شود، با شنیدن حرف مرد فوری سرش را چرخاند و با عجله تکان تکانش داد.
-آره آره! حودش گفته بهم! گفته براش شالاژار درشت کنم ببرم.
-عجیبه... چرا روزیه یه بچه رو برای اینکار انتخاب کرده؟

مرد دستش را زیر چانه اش گذاشت و قیافه ای متفکر به خود گرفت. کوین همچنان منتظر و مشتاق او را می نگریست.
ثانیه ها جای خود را به دقایق میدادند و مرد همچنان مشغول فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش بود.

-عمو حیلی وقته منتژرما!
-از طرف روزیه اومدی... باشه. حرفتو باور میکنم و جایی که سالازار رو قایم کردیم بهت میگم. فقط قول بده فوری برسونیش دست روزیه.

کوین تا این حرف را شنید از خوشحالی بالا و پایین پرید. پروفسور روزیه سرکارش نگذاشته بود! آنها واقعا سالازار داشتند. هرچند که خب کمی غیرطبیعی می آمد کسی سالازار اسلیترین داشته باشد و از دیگران مخفی اش کند.

مرد دستش را از پشت پیشخوان دراز کرد و کاغذی داخل دست بچه گذاشت و به آرامی گفت:
-مراقب باش کسی تعقیبت نکنه.

کوین با خوشحالی سری تکان داد و جست و خیز کنان از مغازه بیرون رفت. باید سری به آدرسی که روی کاغذ نوشته شده بود میزد و سالازار را تحویل می گرفت.
- ایول میتونم شالاژار رو پیدا کنم و حیلی ژود تکلیفمو ارائه بدم! هوراااا!

پسرک اینها را فریاد زد و باخوشحالی سمت ایستگاه جاکسی دوید. آن هم بی توجه به اینکه شاخک های آدماهای داخل ناکرتن با شنیدن فریاد "میتونم شالاژار رو پیدا کنم" بدجور تیز شده بود...

مغازه ای در داخل یک کوچه‌ی تاریک

یکسری مکان ها وجود دارد که بچه ها نبایند تنهایی آنجا بروند چون خطرناک و پر از آدماهای بد است.
و جاهای دیگری هم هستند که بچه ها، حتی با بزرگترشان هم نباید بروند چون چیزی فرای خطرناک در آن مکان ها وجود دارد.

کوچه‌ی الکات، واقع در حومه‌ی لندن، هم جز همین مکان ها بود. نمور، ترسناک و تاریک. جوری که انگار خورشید اصلا در آنجا طلوع نمی کرد. از همه جا بوی گند زباله می آمد. مردم بسیار علاف کنار مغازه ها نشسته بودند و بدون هیچ حرفی، بچه ی تازه وارد را می نگریستند. وضعیت مردم انقدر خراب بود که فنریر گری بک در مقابلشان مانند بچه ای پاک مظلوم بود.

-ببحشید آقا میشه بگین مغاژه ی لاوکرافت کجاشت؟

مرد صورت زخمی که بعد از دیدن کوین، نیشش تا بناگوش بازشده بود با دست به انتهای کوچه اشاره کرد. کوین هم همانطور که آب دهانش را با زحمت قورت میداد؛ سمت مغازه دوید.

در مغازه با صدای بدی باز شد و کوین با کله داخل پرید. وضعیت داخل مغازه بهتر از بیرون نبود. کلی چیز عتیقه اینور و آنور افتاده و روی همه شان پر از گرد و خاک بود. همین نوید میداد که بچه می تواند آنجا سالازار پیدا کند.
زن جوانی با موهای کوتاه شرابی، که پشت پیشخوان ایستاده و پیپ می کشید آرام سمت کوین آمد.
-اینجا چی میخوای بچه؟
-شلام! دنبال شالاژار می گردم. شنیدم شما دارین.
-سالازار؟ کی گفته بهت ما سالازار داریم؟

لرزشی نامحسوس در چشمان زن دیده میشد.

-اون آقاعه تو مغاژه ی بورگین وبارکز گفت...
-اینجا هیچ سالازاری نداریم! برو بیرون بچه!

زن بسیار عصبانی نزدیک کوین آمد و به در اشاره کرد. امیدوار بود بچه با زبان خوش آنجا را ترک کند تا مجبور به استفاده از زور نشود.
-ولی برای تکلیفم...
-گفتم برو بیرون!

قبل از اینکه کوین بتواند حرکتی انجام دهد، ناگهان در مغازه باز شد و مشتی لات داخل ریختند و جلوی چشمان بچه، سمت زن یورش بردند.
زن که هیجان زده ومتعجب بود سعی کرد فرار کند ولی مرد ها اسیرش کردند. همانطور که دست و پا میزد تا خود را رها کند؛ فریاد کشید.
-ولم کنید نامردا!
- وقتی ولت میکنیم که بگی سالازار کجاست!
-اینجا سالازار نداریم!
- اگر داشته باشن هم مال منه!

توجه مردها به پسربچه ای جلب شد که با شجاعت جلویشان ایستاده بود و سعی میکرد به زن کمک کند تا از دست آنها فرار کند. روی ردای بچه آرم گریفیندور می درخشید.
مردی که به نظر رئیس گروه می آمد با دیدن کوین پوزخندی زد. سپس خیلی عادی با یک دست موهای بچه را گرفت و از زمین بلندش کرد.
- تو همون بچه ی صبحی تو ناکرتنی. باید ازت تشکر کنم که آوردیمون اینجا...

نگاهی به نشان روی ردای کوین انداخت.
-شیربرنج کوچولو!

سپس کوین را با ضرب سمت در پرت کرد و خودش سراغ زن رفت. چوبدستی اش را زیرگلوی او گذاشت و با تحکم پرسید: سالازار کجاست؟
-شما هیچوقت دستتون بهش نمی رسه!
-راشت میگه! عمرا اگه من بژارم بهش نژدیک بشین!

دوباره توجه ها سمت پسربچه ای جلب شد که خاک لباسش را می تکاند. به نظر نمی آمد بخواهد تسلیم شود. مثل یک شیر قوی و پرصلابت جلو رفت.
-حانومه رو ولش کنید وگرنه بد می بینید!

صدای قهقه ی مردان کل مغازه را فراگرفت. بچه واقعا خیال کرده بود می تواند جلوی آن همه آدم دست تنها بایستد؟
زن نگران و مضطرب نگاهی به بچه انداخت و سرش را به معنی"نه این کار رو نکن!" تکان داد.

-مثل اینکه دنبال دردسری بچه! تنهایی چطوری می خوای جلوی این همه آدم بایستی؟
- کی گفته من تنهام؟

یکسری مکان ها وجود دارد که بچه ها نبایند تنهایی آنجا بروند چون خطرناک و پر از آدماهای بد است.
و جاهای دیگری هم هستند که بچه ها، حتی با بزرگترشان هم نباید بروند چون چیزی فرای خطرناک در آن مکان ها وجود دارد.
اما...
اما آنها می توانند با بزرگترهایشان بروند! چون بزرگ تر ها بیشتر از یک نفرند!
و خب میدانید که هرچه تعداد بیشتر شانس پیروزی بالاتر!

-بچه ها بیاین تو!

همین یک جمله کافی بود تا یک لشکر دانش آموز گریفیندوری داخل مغازه بریزند و حساب مردان را برسند.
گریفیندوری ها اینطوریند دیگر! هوای هم را حسابی دارند. حتی حاضرند از صبح تا شب همراه کوین، در به در دنبال سالازار بگردند ولی رفیقشان را تنها نگذارند.

-ما پیروژ میشم! شالاژار برای ماشت!

زمانی که کوین فریاد پیروزی را می کشید، زن فروشنده نگاهی سرشار از لبخند به او انداخت. به نظر می رسید واقعا وقتش رسیده که سالازار را به کس دیگری بسپرد.

هاگوارتز زمان برگزاری جشن

ایوان روزیه بین میزها قدم میزد و یکی یکی غذای بچه ها را تست می کرد. کوین هم مانند دیگر دانش آموزان گوشه ای ایستاده و منتظر پروفسور روزیه بود.

- بذار ببینم چی کار کردی بچه.

کوین که بسیار ذوق زده شده بود کاسه ای را که داخلش پر از آب بود و در عمق آن سکه ی طلایی رنگی خودنمایی می کرد، بالا گرفت.
اگر ایوان ابرویی داشت مطمئنا ابروانش گره می خورد و اخم زشتی برایش ایجاد می کرد.
-میشه توضیح بدی چی درست کردی؟
-شالاژار درشت کردم!
-سالازار؟

کوین تند تند سرش را تکان داد.
-آره. همونطور که اژم حواشته بودین. شکه اهریمنی لیمویی آرم ژنبور اشل رومانی! تاژه توش آب هم ریحتم قابل حوردن باشه...

حقیقتا زمانی که کوین از زن خواسته بود سالازار را برای آشپزی تحویلش دهد، زن یک سکه دستش داده و گفته بود:
_ بگیرش! این سالازاره که همه ی مردم دنبالشن.

بچه با تعجب به سکه نگاه کرده بود:
-ولی این اشلا شبیه شالاژار نیشت!
-چرا هست! سکه اهریمنی لیمویی آرم زنبوری اصل رومانی! که مخففش میشه سالازار! کل ملت دنبالشن. باید خیلی مواظبش باشی تا دست نااهلش نیفته!

کوین هم که کلا سر از کار آدم بزرگ ها در نمی آورد بی چون و چرا قبول کرد که این سالازار همان سالازار است. به هرحال ایوان فقط می خواست سالازار بخورد. چه فرقی برایش می کرد کدام سالازار!؟

-حلاشه اینکه من شالاژارمو درشت کردم. نمرمو بدین برم.
- بچه میشه کاغذ تکلیفو دوباره برام بخونی؟

کوین دست در جیبش کرد و کاغذ را بیرون آورد.
_ شالاژار درشت کنید!

ایوان پوفی کرد و با اکراه گفت:
- با دقت بخون بچه.

ای کاش ایوان هرگز چنین چیزی از کوین نمی خواست.
- یک وعده... شا... لا... شالاد شژار درشت کنید.

و خب متاسفنانه یک دنیا فرق بود بین سالازار و سالاد سزار.



پ.ن: سعی کنید موقع نوشتن رول طنز موسیقی بیکلام گوش ندین وگرنه رولتون این ریختی کلا تغییر ماهیت میده. ببخشید پروفسور. می بخشید پروفسور؟



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
دوریا هنوز سوالات زیادی داشت ولی با سیل عظیم جادوآموزان در حال فرار به بیرون، از کافه رانده شد. وقتی بقیه پراکنده شدند، تصمیم گرفت دوباره وارد کافه هاگزهد شود. اما همین که خواست در را بگشاید، نیرویی قوی مانع ورودش شد. دوریا با تعجب از پنجره به داخل نگاه کرد و پروفسور روزیه را دید که استخوان فکش را به گونه‌ای لبخند مابانه تنظیم کرده بود و برای دوریا دست تکان می‌داد. دوریا چشمانش را تنگ کرد و به شش لیوان جلوی پروفسور نگاهی انداخت. پروفسور دستش را به نشانه‌ی «برو دیگه نبینمت.» تکان داد و یکی از معجون‌ها را سر کشید.

-یه برگه کاغذ داده دستمون، میگه برین آشپزی کنین! حتی نمی‌ذاره وارد کافه شم تا سوالاتم رو بپرسم! استخونِ درازِ... .

دوریا به سمت پنجره برگشت تا نگاهی دیگر به پروفسور بیندازد و صفت مناسب‌تری برایش پیدا کند؛ اما تا چشمش به پنجره افتاد، یک متر به هوا پرید و جیغ کشید. پروفسور روزیه، با لبخند عجیب و غریبش، پشت پنجره ایستاده بود و به دوریا نگاه می‌کرد. دوریا، تته پته کنان، سعی کرد چیزی بگوید اما پروفسور انگشت استخوانی‌ش را به همان نشانه‌ی «برو دیگه نبینمت.» تکان داد و دوریا با سرعت از کافه دور شد.
همینطور که می‌دوید، افکار مختلفی ذهنش را درگیر کرده بود:
«صدامو شنیده؟ نه، بعیده! نکنه بندازه منو... نه، من عضو اسلیترینم! به ضرر گروه تموم میشه... . شکنجه‌م می‌کنه؟ نه... نه! اگه تکلیفم رو خوب انجام بدم، همچین کاری نمی‌کنه!»

دوریا دستش را به داخلش کیفش برد تا برگه را دربیاورد و ببیند باید چه غذایی درست کند. داخل برگه تنها سه کلمه به چشم می‌خورد:«خورشت نهنگ حقیقی
دوریا برگه را تا کرد و چشمانش را مالید. سپس دوباره تای آن را باز کرد و به کلمات نگاه کرد. سه واژه‌ی مذکور هیچ تغییری نکردند. در همان هنگام تعدادی از جادوآموزان، خوشحال و ورجه وورجه کنان از کنار دوریا گذشتند.
-مال من پاستا آلفردوئه!
-من بال سوخاری قرار درست کنم!

دوریا دوباره به غذایی که باید درست می‌کرد، نگاهی انداخت. این یا یک شوخی بی‌مزه بود یا یک انتقام سخت. هر کدام که بود، او عزمش را جزم کرد تا بهترین خودش را به نمایش بگذارند.

کمی بعد، صحرای آفریقا

دوریا در حالیکه لبانش خشک شده و صورتش از شدت بی‌رحمی آفتاب، تاول زده بود، به سختی در میان طوفان شن حرکت می‌کرد. قوانین وزارت جادوگری آفریقا، اجازه نمی‌داد تا جادوگران مستقیما در کنار سواحل جنوبی آفریقا آپارات کنند. آن‌ها باید پای پیاده از صحرای بزرگ آفریقا به آنگولا رفته و سپس از آن‌جا با موتور وسپا، به سمت دماغه‌ی امیدِ نیک رهسپار می‌شدند.
دوریا با دستانی ترک خورده و پاهایی خسته، بالاخره به آنگولا رسید. او مستقیم به بازار رفت و در میان جمعیت عظیم، به دنبال موتوری برای کرایه گشت.
-هی آقا! موتورت رو اجاره می‌دی؟

مرد کلاهش را کمی بالا داد، خلال دندانش را میان لب‌هایش جا به جا کرد و سرتاپای شنی دوریا را برانداز کرد.
-کوجه می‌خِی بری؟
-دماغه‌ی امیدِ نیک.

مرد یک دفعه به سمت دوریا برگشت و چوبدستیش را بیرون کشید و آن را مستقیم بین ابروهای دوریا هدف گرفت.
-می‌خِی بری شیکار نِهنگ؟

دوریا که هنوز چوبدستیش را نتوانسته بود بیرون بکشد، با تعجب به مرد خیره شد.
-از کجا فهمیدی؟ چرا چوبدستیتو گرفتی سمتم؟
-فِک کِردی بِرِیِ چی نَمی‌تونی موستقیم بری به دماغه؟
-اول چوبدستیتو از صورتم بکش کنار بعد برام از دلایل کارهای احمقانه‌ی این و اون بگو!

مرد یک قدم به دوریا نزدیک شد و چوبدستیش را به پیشانی دوریا فشار داد.
-نِهنگ‌ها بِرِی همین کارا دِرَن منفقرض مِرَن!

دوریا جزو انجمن حمایت از حقوق حیوانات نبود. گوشت را دوست داشت و نمی‌توانست از خیر استیک بگذرد؛ اما قطعا دلش نمی‌خواست سبب انقراض یک گونه‌ی جانوری شود. او همانجا از شدت عصبانیت شروع به فریاد کشیدن کرد.
-منو مسخره کرده؟ جواب سوالام رو که نمی‌ده! بعدشم یه تکلیف مسخره بهم داده که باید توش موجودات در حال انقراض رو بکشم؟

مرد که تا چندی پیش شجاعانه چوبدستیش را بین ابروهای دوریا گذاشته بود، قدمی به عقب برداشت. دوریا به سمت مرد رفت و یقه‌اش را کشید. کلاهش از سرش افتاد و با ترس به دوریا که خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود، نگاه کرد.

-اگه از اینجا نتونم آپارات کنم، علاوه بر نهنگ خودت رو هم منقرض می‌کنم!

مرد که زبانش بند آمده بود به کلبه‌ای چوبی اشاره کرد و با ایما و اشاره به دوریا فهماند که از آن‌جا می‌تواند آپارات کند. دوریا مرد را به زمین انداخت و به سمت کلبه رفت.

چندی بعد، قلعه‌ي هاگوارتز، محل برگزاری جشن
دوریا، خاکی و سوخته، به سمت میز اساتید رفت و برگه را جلوی پروفسور روزیه روی میز کوبید. پروفسور روزیه فک استخوانیش را به نماد لبخند تکان داد.

-می‌خندی؟ بایدم بخندی! این چیه؟ ها؟ این چیه؟

پروفسور استخوان انگشتش را به زیر چانه‌اش کشید و گفت:
-می‌خواستم ببینم چقدر به درس گوش دادی.
-بله؟ با فرستادنم برای شکار یه موجود در حال انقراض؟

پروفسور کتابی را ظاهر کرد و صفحه‌ی ۲۹۸ را باز کرد.
-کتاب اصول و تغذیه‌ی جادویی، نوشته‌ی پروفسور ایوان روزیه. این پاراگراف رو با صدای بلند بخون.

دوریا با اکراه به جملات کتاب نگاه کرد و از رو خواند:
«نهنگ حقیقی، گونه‌ای در حال انقراض است که گوشت آن برای جمله‌ی جادوگران،چه دوست و چه دشمن، سمی است... .»

دوریا از شدت غم می‌خواست میز را گاز بگیرد. تاول‌های روی صورتش و خستگی پاهایش، همه برای هیچ بودند. پروفسور روزیه سرش را کج کرد و لبخند بزرگتری زد.
دوریا به پروفسور نگاه کرد و تصمیش را گرفت. یک روز قطعا استخوان‌های پروفسور را از هم جدا می‌کرد و هر کدام را در گوشه‌ای از جهان خاکی دفن می‌کرد.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
به محض بیرون رفتن پروفسور روزیه از کلاس همهمه بالا گرفت. به صورت خودکار کلاس به سه گروه تقسیم شد.
اولین گروه یعنی دختر ها، که در حین زدن ویبره هایی که هر لحظه میتونست باعث ایجاد چند زمین لرزه پی در پی بشه داشتن با ذوق و شوق درباره‌ی تکلیفشون صحبت میکردن.
- تکلیف من درست کردن گوساله‌ی کبابیه. مامانم یه راه مخصوص واسه درست کردنش رو بهم یاد داده. مال تو چیه؟
- نمیدونم! هنوز نگاهش نکر... آخ‌جون! پیراشکی گوشت. نمره‌ی بیست مال خودمه.
- ولی غذای هیچکدومتون مثل مال من نمیشه. این شما و این پاستا! بیست فقط و فقط متعلق به منه!

آره! قبول دارم. تکلیف ناعادلانه‌ای بود. مخصوصا برای پسر ها که به اندازه‌ی دختر ها تو آشپزی مهارت نداشتن. ولی انگار اوضاع پسر ها هم خیلی بد نبود.
- فسنجون؟! بذار ببینم. فکر نمیکنم خیلی بد باشه. میتونم پاس بشم.
- آره مال منم خوبه. بیف استراگانوف. همونیه که تو یول بال خوردیم. از آیلین دستور پختشو میپرسم.

شاید این سوال براتون پیش اومده باشه که، پس گروه سوم چه کسایی هستن.
اول از همه باید بگم که چه کسایی غلطه و اینجا باید از چه کسی استفاده کرد. و اینکه... بله درست حدس زدین. تنها عضو گروه سوم تری بوت بود.

تری از لحظه‌ای که پروفسور روزیه تکلیف رو اعلام کرد توی گوشه‌ی تاریک و نموری از کافه زانوی غم بغل کرده بود.
تری سرش رو از روی زانو هاش بلند کرد و به همکلاسی های خوشحالش خیره شد.
- مرلینا! من چه گناهی به درگاهت کردم که باید اینجوری عذاب بکشم؟

دوباره اون کاغذ شوم رو از جیبش درآورد و با بغض به کلمه‌ی ژله هفت رنگ که وسط کاغذ نوشته شده بود خیره شد.
در حالی که داشت زار می‌زد با صدایی تو دماغی خطاب به ژله گفت:
- آخه تو چرا دست از سر من برنمیداری؟ مگه من چیکارت کردم؟ بدمزه درستت کردم؟ آقا من غلط کردم که تو جشن ژله درست کردم! خوب شد حالا؟

یکدفعه تری با سکوت ترسناکی که همه‌جا رو در بر گرفته بود، متوجه شد که جمله‌ی آخرش رو با صدای بلند بیان کرده.

- چی شد؟ قرار شده ژله درست کنی؟
این صدای آیلین بود که پاورچین پاورچین به تری نزدیک شده بود و بدون اینکه تری بفهمه کاغذ تکلیفش رو دیده بود.

تری توی یک لحظه تصمیمش رو گرفت. دست آیلین رو محکم چسبید و با خودش بیرون کشید.

- وایسا ببینم یهو چه‌ت شد؟ میخوای دستمو بکنی؟
-آیلین... دستم به ردات کمکم کن. اگه به خودم باشه معلوم نیست چی بپزم!

آیلین کمی فکر کرد. مسلما جمله‌ی آخر تری درست بود و حتی احتمال کشته شدن پروفسور ایوانی که این همه سال زنده مونده بود با خوردن غذا های تری وجود داشت. ولی این قضیه هیچ سودی برای آیلین ندا...! البته، شاید هم داشت!
- دلم به حالت سوخت تری پس کمکت میکنم.
- واقعا؟ یه دنیا ممنونم آیلین. واسه جبران هر کاری بگی برات میکنم.
- آفرین! خودت دست گذاشتی رو شرطم.
- شرط؟
- آره دیگه. همینجوری الکی که نمیشه.
- عیب نداره هر چی باشه قبوله!

آیلین انگشت اشاره‌اش رو به سمت جیب خاصی از کیف تری گرفت.
- من در ازاش اونا رو میخوام.
- اممم! دقیقا چی رو میخوای؟
- همون مهره های شطرنجی که هفته‌ی پیش تو شرط بندی بردی.
- همونا که روکش طلا داره؟
- دقیقا همونا!
- همونا که شایعه شده مال روونا بوده؟
- همونا!
- همونایی که دیروز میخواستی ازم بقاپی؟
- آره تری همونا. میدی یا نه؟
- من... خب...

تری توی اون شرط بندی جونش رو وسط گذاشته بود و حالا باید در ازای یک ظرف ژله ازشون دل می‌کند. این از نظر منطقی یک امر امکان ناپذیر بود.
- قبوله!
البته تری هم توی این شرایط خیلی به فکر منطق نبود.

-آفرین این شد یه چیزی! حالا مهره ها رو رد کن بیاد.

نیم ساعت بعد/ آشپز خونه‌ی هاگوارتز

- خب تری! این تیکه از آشپزخونه رو با بدبختی فقط برای امروز از جنای خونگی گرفتم؛ پس خوب گوش کن.
-باشه حواسم هست!
-قبل از هر کاری باید پودر ژله رو با آب داغ مخلوط کنی. بعد خوب هم میزنی تا یه محلول یک دست تحویل بگیری. حالا باید یه مقدار آب سرد رو باهاش مخلوط کنی. بعد ژله رو برای دو ساعت توی یخچال میذاری و بعد لایه های بعدی رو به همین شکل بهش اضافه میکنی. در نهایت هم قالب رو تا لب وارد آب گرم میکنی و ده ثانیه منتظر می‌مونی! بعد ژله رو روی ظرف میذاری و از قالب خارج میکنی.

بعد از یک بار انجام شدن تمام مراحل بالا توسط آیلین، آیلین مهره ها رو توی کیفش ریخت و خرامان خرامان از آشپزخونه خارج شد.

چند ساعت بعد

تری به آرومی، در حالی که از شدت استرس عرق میریخت و نصف تمرکزش رو روی مهار لگد هاش گذاشته بود قالب رو بلند کرد و با دستپختش مواجه شد.
رنگ عجیبی داشت، ولی حداقل مطمئن بود که اینبار از پودر ژله استفاده کرده.
ژله رو چرخوند و به رنگ هایی که در هم آمیخته بودن نگاه کرد.
تا حالا خمیر بازی هاتون رو با هم مخلوط کردین؟ منظورم همه‌ی رنگ هاشه. خب، ژله‌ی تری هم تقریبا همچین شکلی داشت.
با استرس تیکه‌ی کوچیکی از ژله رو برداشت و توی دهنش گذاشت. از شدت نگرانی اصلا طعمش رو احساس نکرد ولی به حدی که متوجه بشه چیز عجیبی درست نکرده، چشیده بود. اینبار با آرامش بیشتری سراغ تیکه‌ی دوم رفت و طعم شیرین ژله روی زبونش پخش شد.
با خیال راحت رو صندلی ولو شد. ظاهر ژله اونقدر ها هم مهم نبود. شاید پروفسور روزیه ازش چشم پوشی میکرد.




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۰:۲۰ جمعه ۱۰ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
آقای زاموژسلی در برای آخرین بار به محتوای درون دیگ مسی بزرگ انداخت و متفکرانه دستی به چانه‌اش کشید. سپس با انگشت به آنچه درون دیگ بود اشاره کرد و گفت:
- نمک بیافزای.

دنگ، حشره سیه چرده سرخوش جست و خیز کنان از کپّه پودر سفید رنگ مشت مشت برداشت و درون دیگ ریخت و چنین خواند:
- وییزی ویزیوو! وییزی ویزیوو!
- آآآآخ!

هری پاتر درون دیگ که نمک ها درون چشمش افتاده بودند تلاش کرد با دست های بسته چشمانش را بمالد، ولی نتوانست و غرغر کرد.
- لعنتی حداقل عینکمو بزار روی چشام!
- سکوت بنمای! اطعمه که سخن نمی رانند.

هری دوست داشت تا با آقای زاموژسلی بحث نماید اما در عوض به زور سرش را از دیگ بیرون آورد و به اطراف دخمه نگاه کرد.

- چه می خواهی خیس‌پای‌آ؟
- هیچی.
- سخن گوی! گر مگویی پروفسور روزانه از جنابمان نمره کم بنموده و می گوید اعمال زایده در حین طباخیمان رخ داده.

هری پاتر چند ثانیه‌ای را با خودش کلنجار رفت و سرانجام تصمیم گرفت با وزیر صادق باشد تا مجبور نباشد معجون راستی بخورد و تمام زندگانیش را بریزد روی دایره.
- دنبال هرمیون می گشتم که ازش بپرسم معنی اطعمه چیه.

هری پاتر پسری خنگ و بی‌دانش بوده و شش سال هاگوارتز را با تقلب گذرانده و در آن لحظه عدم تلاش و کوشش وی در مسیر علم و دانش خودش را نشان می داد. هری شرمگین دو زانویش را در شکمش جمع کرد و سرش را بر کف دیگ تکیه داد. آقای زاموژسلی سرش را کج کرده و به پسرک یتیمی که رنجش را به صورت کشیده و در دیگ او افتاده بود نگاه کرد.
- گمان می بریم مهیا شده باشد.

آنگاه به آرامی در را گشود و نگاهی به بیرون انداخت. نه خبری از دامبلدور بود و نه روبیوس هاگرید. پس دیگ را برداشت، از انبار جاروهای هاگوارتز بیرون جهید و به گام هایی بلند شروع به دویدن کرد.

- آخ... آخ... آخ...!

به هر گام آقای زاموژسلی سر هری به کف دیگ کوبیده شده و او هربار آخ می گفت و او از هاگوارتز تا هاگزمید، از هاگزمید تا کوچه دیاگون ، از کوچه دیاگون تا سه راه شهید مودی، از آنجا تا ایستگاه کینگزکراس و بعدتر خانه ریدل و بن بست اسپینری که تا پیش پایشان پروفسور آنجا بود و دوباره تمام مسیر را برگشتن به همان کافه هاگزهد «آخ»های بسیاری گفت و بدون هیچ اعتراض دیگری به این فکر می کرد که چرا آقای زاموژسلی هنگام توقف و آدرس پرسیدن نیز درجا می زند؟ اما پیش از آنکه به نتیجه ای برسد جمجمه ایوان روزیه آمد بالای سرش.

- غذات اینه لادیسلاو؟
-بلی... این نیز مختومه جنابتان.

پروفسور دستش را بالا آورده و در حالی که به هری کف دیگ خیره بود روی جمجمه‌اش ضرب گرفت و با دست دیگر کاغذی که آقای زاموژسلی به وی داده بود را گشود.

«یک وعده یتیمچه تهییه نمایید.»


- وی یتییمی صغیر می‌باشد.

ایوان با اشاره آقای زاموژسلی به درون دیگ، یک بار دیگر به هری درون آن نگاه کرد که یک طرف سرش به شکل قابل ملاحظه‌ای باد کرده و اشک های روان از چشمانش و شانه‌ای بالا انداخت.
بدمزه به نظر نمی‌آمد.



ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱۰ ۲۳:۴۰:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
جلسه سوم:

کافه هاگزهد در این ساعت نسبتا خلوت بود. چند جادوگر ژنده پوش با لیوان های خالی روی صندلی ها و یا میزهای کافه ولو شده و چرت میزدند. وضعیت بهداشت کافه و حجم نوشیدنی های الکلی مصرف شده در آنجا آنقدر بالا بود که با هر نفس کشیدن ریسک ابتلا به عفونت و یا مستی بالا و بالاتر میرفت!

چند جادوآموز هاگوارتز دور میزی مستطیلی نشسته بودند و معذب و زیر چشمی به در و دیوار کافه نگاه میکردند.
- مرلینا! من از اول گفتم این موجود پروفسور نیست! آخه کدوم آدم عاقلی چندتا دانش آموز رو میاره تو این خرابه؟

کوین که از همه کوچک تر بود و هنگام نشستن به زور سرش از سطح میز بالاتر قرار میگرفت گفت:
- میگم بد نباژه همین ژوری نشستیم. یه شیزی سفارش ندیم؟

لینی چشم غره ای به کوین رفت و گفت:
- لازم نکرده بچه بشین سر جات. اینجا هیچ چیزی که مناسب سن تو باشه سرو نمیکنن.

-...اهم اهم.

همه جادوآموزان به سمت صدا برگشتند و پروفسور روزیه را در جلوی میز مشاهده کردند. عجیب بود که هیچ کدام صدای آمدنش را نشنیده بودند. چون این کوه اسکلت همیشه هنگام راه رفتن مقادیر زیادی صدای ترق توروق و آلودگی صوتی ایجاد میکرد. البته آنها فراموش کرده بودند که کف کافه هاگزهد با پوشال و خرده چوب و گرد و خاکی چند ده ساله پوشیده شده که همچون عایق استدیوهای موسیقی مشنگی هر صدایی را در خودش خفه میکرد.

ایوان صندلی خالی را جلو کشید و روی آن نشست. به محض اینکه دهان بندن برای غر زدن از این وضعیت نابسامان باز شد دستش را بالا گرفت و گفت:
- غرغر نکنین. بله خودم میدونم، اینجا بدرد برگزاری کلاس نمیخوره ولی چاره ای نبود. همون طور که در جریان هستین در هفته گذشته سقف کل مدرسه هاگوارتز روی سرمون آوار شد و با اون وضعیت نمیشد داخل مدرسه تدریس کرد. چندتا از دانش آموزهای همین کلاس هم مصدوم شدن و فکر میکنم دلیل کم بودن تعدادمون هم همین باشه.

لینی عبارت "درخت بید کتک زن بیشتر از اون تلفات داده ها" رو در قالب یک سرفه خشک عرضه کرد که در نوع خودش عملی تحسین برانگیز بود! ایوان سعی کرد لینی را نادیده بگیرد و ادامه داد:
- ... محوطه هم با اوم وضع آوار برداری بهم ریخته بود و نمیشد توی گزینه ها حسابش کرد. برای همین ترجیح دادم آخرین جلسه کلاس رو در این کافه دنج برگزار کنیم.

سدریک که دماغش را به خاطر بوی گند کافه گرفته بود گفت:
- مگه کافه سه دسته جارو چش بود؟

استخوان فک ایوان به نشانه نیشخند کج شد:
- من از دهه ۴۰ از ورود به اومجا منع شدم. یادش بخیر توی یک هفته تمام کارکنان و خانواده هاشون رو شکنجه داده بودم!

صدای حبس شدن نفس بچه ها در سینه فضای کافه را پر کرد. ایوان دستش را به نشانه بی اهمیت بودن موضوع تکان داد و گفت:
- حرف های اضافه رو تموم کنین. اول لازم میدونم از شاگردانی که سالم موندن و تکالیفشون رو که غرق در خون خشکیده و خاک بود به من تحویل دادن تشکر کنم. مقاله های همه شما رو خوندم و با اینکه به جواب های مختلفی رسیده بودین اما به عنوان یک پروفسور به شما افتخار میکنم.

بعد دسته ای کاغذ از کیف چرمی مشکی و رنگ و رو رفته اش در آورد و بین بچه های کلاس تقسیم کرد و گفت:
- به عنوان آخرین تکلیف این ترم ازتون میخوام که هر کدوم غذایی که روی این کاغذها نوشته شده رو درست کنین و در جشن آخر سال تحصیلی ارائه بدین. غذاهای هر شخص با اون یکی فرق میکنه پس سعی نکنین تقلب کنین. شخصا توی جشن از غذاهایی که درست کردین میخورم و بهتون امتیاز میدم. حالا تا قبل از اینکه عفونت و یا بیماری جدیدی نگرفتین از این کافه بزنین به چاک!

در کسری از ثانیه تمام جادوآموزان کافه را ترک کردند. ایوان سری به نشانه رضایت تکان داد و بعد با صدای بلند به کافه چی گفت:
- شش تا معجون آتشین برام بیار. میخوام امروز جشن بگیرم!



ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
امتیازان جلسه دوم:

خب اول از همه لازم میدونم که به خاطر تاخیر در امتیاز دهی از شاگردان عزیزم عذرخواهی کنم. قطعا توجه دارید که استاد این درس اسکلتی پیر و رنجوره و گاهی اوقات از بیماری خشکی مفاصل هم رنج میبره. علاوه بر این از چهار جادوآموزی که لطف کردن و تکالیفشون رو ارسال کردن سپاسگزاری میکنم. حالا بریم سراغ امتیاز دهی:

ریونکلا: ۲۵
لینی وارنر ۳۰

گریفیندور: ۲۵
کوین کارتر ۳۰

اسلیترین: ۲۳
بندن ۲۸

هافلپاف: ۲۱
دورا ویلیامز ۲۶

بر طبق آموزه های پروفسور روزیه، بخورید، بیاشامید و شدیدا اصراف کنید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲

دورا ویلیامزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
- دکمه غلط کردمش کجااااااااااااس

بله ، این صدای دورا بود در حالی که تلاش می کرد با شمیرش بید کتک زن را هرس کند. هم زمان بید کتک زن ، شاخه اش را در هوا می چرخاند.

- مگه داستان سیندرلا میگییی ... بیا کمــــــ ...

صدای دورا درحالی که شمشیرش روی زمین افتاده و به سمت برج ریونکلاو پرتاب میشد ، محو شد و حرفش ناکامل ماند.


10 ساعت بعد _ سرسرای اصلی

دورا درحالی که دستش را گچ گرفته بود و با جسیکا و گابریل به سمت میز هافلپاف حرکت می کرد ، با حالت شگفت زده ای گفت :
- وایی بچه ها نمی دونید اون پسر ریونکلاویه چقدر جذاب بوووود اوناهاش اونجا نشسته اسمــــــ...

حرف دورا نصفه ماند و جسیکا در حالی که به اون خیره شده بود پرسید:
- اسمش؟ ... اسمش چی بود ؟ هوووی با توام

اما نگاه دورا روی میز شام اساتید قفل شده بود ... بله. هیچکس تا به حال دقت نکرده بود که پروفسور روزیه هیچ گاه سر میز شام اساتید حاضر نمی شود.

نقل قول:

عنوان مقاله: بررسی تغذیه و راز نامیرایی پروفسور ایوان روزیه.
نویسنده: دورا ویلیامز ، محصل در مقطع سال چهارم مدرسه علوم و فنون جادگری هاگوارتز.
چکیده: در این مقاله ، به راز طول عمر پروفسور ایوان روزیه خواهیم پرداخت.
روش تحقیق: بررسی کتابخانه ممنوعه و کتابخانه همگانی هاگوارتز.


به نام مرلین کبیر

بنده پس از تلاش های شبانه روزی و با استناد به کتاب هری پاتر پسری که زنده ماند در این مقاله به راز طول عمر ایوان روزیه ، پروفسور نه چندان خوش نام هاگوارتز می پردازم.(برگرفته از سبک مقاله نویسی ریتا اسکیتر)

کتاب هری پاتر پسری که زنده ماند بخش مصاحبه ها _ فصل سوم _ پاراگراف اول:
خاطره ای از سال اول تحصیل در هاگوارتز

نقل قول:

در یکی از شب ها من ، رون و دراکو به دلیل بیرون بودن از تخت پس از ساعت مقرر تنبیه به رفتن در جنگل ممنوعه همراه با هاگرید شدیم.
آن شب چیز عجیبی مشاهده کردم که شبیه به دمنتور بود اما با من حرف زد و نام من را صدا کرد و همچنین بالای سر من معلق بود. آن موجود از خون تک شاخ تغذیه می کرد. حتی قبل از این که من آن موجود را ملاقات کنم ، یک تک شاخ مرده دیگر هم در جنگل ممنوعه پیدا کردیم. انگار که آن ، میل زیادی به خوردن خون و حتی گوشت تک شاخ های بیچاره داشت.



در سه شنبه شب ، پس از صرف شام در سرسرای اصلی بنده به کتابخانه ممنوعه رفتم و درباره خواص خون تک شاخ مطالعه و تحقیق کردم.

مطلع شدم که خوردن خون تک شاخ موجب پیوندی ابدی با جادوی سیاه و جاودانگی خواهد شد و همچنین اگر گوشت تک شاخ را در پاتیل ریخته و با اسید خالص بجوشانیم ، و محتویات آن را روی بدن یک مرده بریزیم ، تمام گوشت آن مرده را ااز بین برده و به جای آن استخوان های آن مرده را زنده خواهد کرد.

مرده ای که در ابتدا زنده می شود بسیار ضعیف است. به همین دلیل باید از خون تک شاخ در غذا هایش استفاده کند.به این معنا است که میتواند غذا های انسانی هم مصرف کند.

اما رفته رفته پس از مدتی غذاهای انسانی برای سلامت استخوان ها مضر می شود مگر این که کلسیم کافی داشته باشند.
برای به دست آوردن کلسیم ، گوشت تسترال مهم است ، زیرا این موجودات هم پیوند عمیقی با مسئله مرگ و زندگی دارند و هم کلسیم کافی دارند.

پروفسور ایوان روزیه تمام مدت ساعت شام را صرف تغذیه از تک شاخ ها و تسترال ها می کند. و برخی اوقات برای این که کسی به او شک نکند ، پس از ساعت خاموشی دست به کار می شود.


« •Strive for what you want, not wish• »

Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
بندن، سلانه سلانه خود را به سمت تالار خصوصی اسلیترین می کشید و در همین حین به سختی مشغول فکر کردن به تکالیف این جلسه بود.
به راستی راز طول عمر طولانی ایوان روزیه مخوف چه بود؟ چرا هر بار که بندن با زحمت و مشقت فراوان، تابوتی برای او می ساخت به طرز عجیبی از دست مرگ فرار می کرد؟ حالا تمام تابوت ها روی دست بندن باد کرده بود و عملا راهی برای فروش و غالب کردن آن به جادوگران دیگر وجود نداشت.اگر همه اینها به تغذیه جادویی مرتبط می شد چه؟ بدون شک او می بایست به صورت مستقیم، تغذیه پروفسور روزیه را زیر نظر می گرفت!

- اهم!
-چیه؟
-نیازی نیست داستان رو انقدر خوفناک تعریف کنی! با مغز خوفناک و قدرتمندم تونستم ایده ای ناب پیدا کنم!

بندن پس از صحبتی کوتاه با راوی داستان، دوباره مشغول راه رفتن شد. اما این بار مقصد او تالار خصوصی اسلیترین نبود بلکه...

-میذاری راهمونو بریم؟ صدات رو مخمه مرلینا بذار ادامه داستانو خودم بگم!
-عه! آقا ما داریم اینجا زحمت می کشیم. من راوی شدم بدون حقوق بدون مزایا، بدون مرخصی این چه وضعشه؟
-
-ادامه بدم؟
-بفرمایید.

همونطور که میگفتم، مقصد بندن تالار خصوصی اسلیترین نبود، بلکه زباله دان عظیم هاگوارتز بود! بندن در حالی که بینی نداشته اش را گرفته بود به دنبال پیدا کردن کیسه های زباله پروفسور روزیه بود چون مطمئنا این بهترین راه برای پیدا کردن راز مخوف و بزرگ او و به خصوص تغذیه اش بود.
پس از حدود نیم ساعت گشت و گذار میان کوهی از آشغال های عجیب و غریب، دو کیسه توجه بندن را به خود جلب کردند. او مطمئن بود که این کیسه ها متعلق به پروفسور روزیه هستند. البته اینکه روی آنها با خط خوانا نوشته شده بود،(کیسه های آشغال پروفسور ایوان روزیه) هم بی تاثیر نبود. اما هیچکدام از این موارد اهمیتی برای بندن نداشت. او با یک حرکت نوک عصای تیزش را به سمت کیسه اول برد و آن را پاره کرد.
-یا موسی بن مرلین اینا چین دیگه؟ اینا که خوراکی نیستن!

بندن که انتظار داشت کیسه حاوی بازمانده های غذای پروفسور روزیه باشد، نمی توانست باور کند کیسه حاوی مجلات جادویی با تصاویر...
-اهم!
-

بله، کیسه حاوی مجلات جادویی با مطالب علمی و فرهنگی بود. و برای بندن هیچگونه جای تعجبی باقی نگذاشت. وی در حالی که هوش و خردمندی پروفسور روزیه را ستایش و برای عمر طولانی اش به درگاه مرلین دعا می کرد، کیسه دوم را باز کرد.
-آها. بالاخره پیداش کردم. این چیه دیگه؟ پروفسور روزیه خیارشور میخوره؟ اینا خیارشور گاز زده است؟

بندن گیاه سبزی را که به نظر می رسید خیار شور باشد را برای بررسی بیشتر بالا آورد و پس از بررسی نهایی کیسه، بالاخره راهی تالار خصوصی اسلیترین شد.

نقل قول:
عنوان مقاله: بررسی تغذیه و راز نامیرایی پروفسور ایوان روزیه.
نویسنده: بندن بندنیان، دارای دکترای مکش روح از دانشگاه معتبر برزخ.
چکیده: در این مقاله راز های طوی عمر طولانی پروفسور روزیه را بررسی کرده و در نهایت گمان هایی مبنی بر تغذیه وی، هر چند رستناد می زنم.
روش تحقیق: بررسی میدانی و آزمایش کیسه های زباله وی.


پروفسور ایوان روزیه یکی از پیشگامان در حوزه فرار از مرگ، و همچنین استفاده درست از تغذیه جادویی است. وی آنقدر به تناسب اندام اهمیت می دهد که نه تنها هیچ گونه چربی ندارد، بلکه موفق به خلاص شدن از شر تمامی اعضای نا کارامد بدنش شده است. در این مقاله، محتوای دو کیسه از زباله های وی واقع در زباله دانی هاگوارتز،بررسی شده و گمانه هایی از راز موفقیت وی در فزیب دادن پیک های مرگ مظلوم و البته گذاشتن هزینه عظیم بر روی دست انجمن تابوت سازان و مرده شوران، را بررسی کرده، و جهت تحقیقات بیشتر پیشنهاد هایی ارائه می کنم.
1. محتوای کیسه اول بسیار نامربوط به حوزه تغذیه جادویی ارزیابی شد.
2. کیسه دوم حاوی خیار شور های گندیده گاز زده بود. که با توجه به ریشه ماگلی آنها بسیار عجیب به نظر می رسید. اگرچه میتواند یکی از ترفند های وی باشد.
دلایل: چون خیار شور شور است.( جهت نگه داری طولانی مدت از اجساد آنها را در نمک می خوابانیم.)
خیار شور سبز است و با رنگ گروه وی، اسلیترین هماهنگی دارد.
خیار شور، خیار است و دارای ویتامین های مغذی است.
و از همه مهم تر خیارشور خوردنی است و می توان آن را خورد. بنابراین در حوزه تغذیه و سلامت جادوییمی گنجد.
اگرچه با قطعیت، نمی توان گفت خوردن خیارشور موجب نامیرایی وی شده است . اما بدون شک خیارشور یکی از مهم ترین ارکان تغذیه روزانه وی بوده و بنا بر مشاهدات حجم مصرفی وی بیشتر از حد مجاز ارزیابی می شود.
پیشنهاد جهت تحقیق های آینده: بررسی خواص خیارشور- چه کسانی با خوردن خیار شور زنده مانده اند-آیا ایوان روزیه به دلیل خوردن نمک بالا از بیماری فشار خون رنج می برد؟

پس از پایان نوشتن مقاله، بندن قلم پرش را به آرامی به زمین گذاشت و نفسی عمیق کشید. سپس قیچی باغبانی سبزش را از روی میز برداشت و جهت اتمام تکالیف و هرس کردن بید کتک زن، راهی حیاط شد.



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۰:۵۱ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
–ملانی میشه لطفا کمکم کنی؟

ملانی که مشغول خواندن کتاب، داخل تالار گریفیندور بود و تا آن موقع فکر می کرد تنهاست؛ با شنیدن صدای پسرک دست از خواندن برداشت و سرش را بالا آورد.
اولین چیزی که دید کوین کارتری با موهای ژولیده بود که گربه ای را از دم گرفته. گربه‌ سر و ته  تلاش می کرد تا از دستان بچه فرار کند. سر تا پای پسرک پر از جای چنگال گربه و خراش های ریز و درشت بود.

–هیی!کوین با خودت چی کار کردی؟
–اژ ایشون بپرش!

پسر گربه را تکان تکان داد و گربه عصبی خر خر کرد.

فلش بک‐حیاط هاگوارتز


زیر نور خورشیدی که قصد نداشت مدتی مراخصی بگیرد؛ مردم درحال زندگی و عرق کردن بودند.
هر آدم عاقل و بالغی در این گرمای جان فرسا، درجایی پناه گرفته بود تا زیر اشعه‌ی فرابنفش دچار تغییر ژن نشود.
البته از آنجایی که بالا هم اشاره کردم؛ این موضوع درمورد آدم های بالغ صحیح بود. نه درمورد کوین کارتری که سه سال و نیم  بیشتر نداشت. پسر بچه، زیر نور خورشید وسط حیاط هاگوارتز، درحال چیدن میزی بزرگ بود.
گوشه و کنار حیاط، پلاکارد هایی زده بودند که رویشان نوشته بود: "مقدم میهمانان عزیز را گرامی می داریم."
معلوم بود پسرک مهمانان مهمی دارد که این گونه در تلاش و جنب و جوش است تا جشنش را عالی برگزار کند.
–امیدوارم دعوتم رو قبول کنه و بیاد.

چند ساعت پیش-تالار گریفیندور

کوین برعکس روی تخت خود دراز کشیده و سرش از لبه‌ی تخت آویزان بود. به نظر می رسید مشغول فکر کردن است.

–بچه اونجوری دراز کشیدن باعث میشه هرچی خوردی برگرده تو دهنت. بعد مجبوری بری درمانگاه و یا این کارت خرج رو دست ما میذاری.

پسر نگاهی به گرینگوت که از اخترک تاجر دنیای شازده کوچولو، آمده بود مشغول شمردن سکه هایش بود انداخت و سعی کرد صاف بنشیند‌.
–گرینگوت تو میدونی پروفشور روژیه ژمان حیاتش چه غژا هایی می حورده که هنوزم که هنوژه شالم مونده؟  
–چرا همچین سوالی می پرسی؟
–چون تکلیف کلاشمونه‌. می دونی، من حدش میژنم موقع ژنده بودن شیر و لبنیات ژیاد حورده که اشتخوناش هنوژ شالمه. به نژرت این می تونه جواب درشت باشه؟
–برو از خودش بپرس خب.
–  اژ حودش هم پرشیدم ولی جواب نداد.

گرینگوت دست از شمردن سکه هایش برداشت و نزدیک کوین شد. انگار می خواست راز مهمی را با او در میان بگذارد.
–معلومه راز زندگیشو انقدر ساده لو نمیده. ولی خب میتونی یه جوری از زیر زبونش بیرون بکشی. به هر حال هر موجودی یه قیمتی داره بچه.

کوین که از حرف های آن موجود پول پرست گیج شده بود؛ با تعجب پرسید:
–قیمت داره؟ یعنی چی قیمت داره؟
–یعنی اینکه باید یه چیزی بدی تا یه چیزی به دست بیاری. مثلا یادته هری چطور راجع به هورکراسای لرد از هوریس اسلاگهورن، اطلاعات گرفت؟ 

همه‌ی عالم و آدم این را می دانستند چون هری خیلی اهل پز دادن بود و عادت داشت موفقیت هایش را همه جا جار بزند.
–هری با دعوت کردن اسلاگهورن به خاکسپاری و در ازای دادن زهر آراگوگ به اون، تونست خاطراتشو ازش بگیره. دقیقا تو هم باید یه همچین کاری بکنی. باید اول یجوری توجه پروفسور روزیه رو به خودت جلب کنی بعد ازش رازهای زندگیشو بپرسی.

حرف های گرینگوت کاملا منطقی بود.
شاید کوین هم اول باید یک جشن برگزار و استادش را دعوت می کرد تا بتواند  اطلاعات را از خود او بپرسد.
شاید هم نیازی نبود اطلاعات را بپرسد زیرا همین که ایوان شروع به خوردن می کرد، همه‌ی رازهای تغذیه اش آشکار می شد.

زمان حال

کوین کوهی از بشقاب های سفید را در آغوش گرفته بود و درحالی که تلو تلو می خورد سمت میز می رفت که ناگهان احساس کرد چیزی خودش را به پاهای او می مالد.
همین که سرش را پایین آورد متوجه گربه‌ی حنایی رنگی شد که دورش می چرخید.

–عه تو اینجا چی کار می کنی؟ پیشته! برو!

کوین سعی کرد با لگدی گربه را دور کند اما این حرکت فقط منجر شد تعادلش را از دست بدهد.

–اگه این ژرفا اژ دشتم بیفته و بشکنه بد می بینیا! برو اون ور!

جواب گربه فقط میویی کوتاه بود. به نظر می رسید قصد نداشت از آنجا برود.
–عجب اشتباهی کردم شُبح بهت شیر دادم.

صبح که کوین به دیاگون رفته بود تا وسایل مورد نیازش برای مهمانی را تهیه کند؛  گربه جلویش ظاهر شده بود.
از آنجایی که پسربچه قلب مهربانی داشت، مقداری از شیری (بدون لاکتوز) که خریده بود داخل ظرف ریخته و جلوی گربه گذاشت. البته اگر می دانست گربه بعد از خوردن شیر، قرار است ساعت ها دنبالش راه بیفتد؛ هرگز این کار را نمی کرد.
–حقت بود بژارم اژ گشنگی تلف بشی. برو اون طرف دیگه!

متاسفانه گربه کنار نرفت و آخر سر کار خودش را کرد. انقدر به پرو پای بچه پیچید که کوین تعادلش را از دست داد و بشقاب ها را انداخت.
–دیدی چی شد؟ الان جنای حونگی میان می بینن چه بلایی شر بشقابا آوردم می کشنم! همش هم تقشیر توعه!

کوین با عصبانیت خورده شیشه ها را از روی لباسش تکاند. سپس با جهشی سمت گربه پرید و آن را گرفت. گربه‌ی بازیگوش به صورت کوین چنگ می انداخت و سعی داشت خود را رها کند.

–الان حشابت رو می رشم.

بچه فوری کیسه ای پیدا کرد و گربه را درون آن انداخت. صدای میو میوی گربه و تکان خوردن هایش باعث نمی شد دل کوین به رحم بیاید. حداقل نه در آن لحظه.
–همین تو می مونی تا ادب بشی! 

بعد گفتن این حرف، کیسه را کناری گذاشت و رفت تا به ادامه‌ی میز آرایی اش برسد.
کلی چیز وجود داشت که باید روی میز می چید و آن را به بهترین شکل ممکن تزئین می کرد تا اساتید خوششان بیاید و دعوتش را قبول کنند.
این بار لیوان های بلور را برداشت و خواست یکی یکی روی میز بچیندشان که صدای ناخوشایندی را از زیر پایش شنید.
–میوووو!
–چطوری فرار کردی؟‌

کوین متعجب گربه را نگریست که حالا سعی داشت پارچه‌ی سفید روی میز را با پنجول هایش بگیرد. شاید اگر گربه کمی آرام و قرار داشت و سعی نمی کرد خرابکاری کند؛ کوین بی خیالش می شد. ولی متاسفانه اینطور نبود. پس پسرک با حرص رفت و گونی ای بزرگتر آورد. گربه را داخل گونی انداخت و سمت دریاچه رفت.

–ببین حودت حواشتی! حالا برو گربه ماهی شو!

کوین گونی حاوی گربه را داخل دریاچه انداخت. البته مدیونید اگر فکر کنید بچه قصد کشتن گربه را داشت. نه! او فکر می کرد با اینکار می تواند گربه ماهی درست کند و بعد کباب آن را به منوی غذایش اضافه کند. وگرنه او همکار هاگرید و خانم شاکری نبود.¹
گونی بعد از پاشیدن آب به اطراف، از دید پسر محو شد.
کوین که حالا خیالش از بابت مزاحمت های گربه راحت شده بود، سمت آشپزخانه‌ی رفت تا دوباره بشقاب از جن های خانگی قرض بگیرد.

کمی بعد_آشپزخانه


–امکان نداره! هیچ جوره امکان نداره!
–امکان داشت! اثر انگشت بچه‌ی انسان روی پوستش کاملا مشهود بود!

کوین که دیگر نمی دانست چه بگوید متعجب گربه‌ی حنایی رنگ را نگاه کرد که در دستان یک جن خانگی آرام گرفته بود. گویی رویش طلسمی اجرا کرده بودند که اجازه‌ی تکان خوردن به او را نمی داد.
پشت سر جن، آشپزخانه قابل مشاهده بود. البته اگر هنوز می شد اسمش را آشپزخانه گذاشت. زیرا که گربه‌ طوری آنجا را ویران کرده بود که بیشتر شبیه میدان جنگ به نظر می رسید.

–بچه‌ی انسان باید مراقب حیوون خونگیش بود و اونو به امون مرلین رها نکرد تا تو آشپزخونه خرابکاری کنه.
–این حیوون حونگی من نیشت! من نیاژی بهش ندارم!

جن بی توجه به حرف های کوین، گربه را تحویلش داد و در آشپزخانه را محکم به رویش بست.
بچه که از این بی توجهی و ملاقات دوباره با گربه، حسابی اعصابش بهم ریخته بود؛ با عجله سمت نزدیک ترین شومینه رفت و موجود حنایی را با نفرت درون آتش پرت کرد.
–بری دیگه برنگردی! بحاطر تو آبروی من تو هاگوارتژ رفت!

صدای ناله مانند گربه میان شعله های آتش محو شد. با خاموش شدن صدا، کوین ناگهان به خودش آمد. چرا این کار را با گربه کرده بود؟ مگر آزار و اذیت های گربه عمدی بود که گرفتار چنین مرگی شد؟ اصلا چرا در تابستان شومینه باید روشن می بود؟
بغض راه گلوی بچه را سد کرد و یک لحظه عذاب وجدان شدیدی گرفت.
– نه! چرا این کارو کردم؟ من بچه‌ی حیلی بدیم!

خواست برگردد و گربه را از درون آتش بیرون بکشد ولی اثری از آثار گربه نبود. مطمئنا تا حالا تبدیل به خاکستر شده بود. صدای جیغ و گریه های کوین کل راهرو را پر کرد.
او درحالی که جیغ زنان سمت حیاط می دوید از روح گربه معذرت می خواست.
–ببحشید! پیشی جونم ببحشید!
–میو!

با دیدن صحنه‌ی رو به رویش نزدیک بود غش کند. وسط حیاط، گربه کاملا صحیح و سالم روی میز ایستاده بود و با دست و پای آغشته به خاکسترش، پارچه‌ی میز را مزین می نمود‌.

–لامشب حود ققنوش هم وشط آتیش حاکشتر می شد تو چطور ژنده موندی؟
–میو!

گربه که به طرز معجزه آسایی نجات یافته و خودش را زودتر از کوین به میز رسانده بود، با شادمانی دمش را تکان داد و یکی از لیوان های بلور را زمین انداخت و شکست.
–نکن! جون هرکی دوشت داری نکن! بحاطر تو بهم بشقاب ندادن.;

اما گربه گوشش بدهکار نبود. او همینطور که راه می رفت و پارچه را با رد پنجه های خود تزئین می کرد؛ با دمش لیوان ها و چیزهای شکستی را پایین می انداخت.‌ این موضوع باعث شده بود کوین پرش پلک بگیرد و عذاب وجدانش را فراموش کند.

–حیلی شعی کردم باهات مهربون باشم ولی حودت نمی حوای!

بچه دوباره با یک جهش گربه را گرفت. البته این بار از دم. گربه هم سعی کرد از دستش فرار کند ولی کوین خیلی محکم دم او را گرفته بود.
پسرک رو به جنگله ممنوعه ایستاد و بعد گربه را بلند کرد و بالای سرش چندباری چرخاند و مانند دیسک سمت جنگل ممنوعه پرتاب کرد.
–دیگه عمرا بتونه راهو پیدا کنه!

کوین با این تفکر که گربه دیگر باز نخواهد گشت، سراغ میزش رفت. کل میز کثیف شده بود و چیزهای رویش بهم ریخته بود. کنار صندلی ها پر از خورده شیشه بود.
–ببین چی کار کرده با میژ حوشگلم! حالا مجبورم اژ اول همه چیژو بچینم... وایشا این شِدای چیه؟

صدای "گرومپ گرومپ" بلند و وحشتناکی از سمت جنگل ممنوعه، توجه کوین را به خود جلب کرد. لحظه ای بعد موجی از گرد و خاک به آسمان بلند شد و پسرک دید گروهی تسترال و هیپوگریف به رهبری گربه‌ی حنایی به سمت او و میزش می آیند.
–اژ گربه ها متنفرممممممممم!

پایان فلش بک


ملانی که تا آن موقع با دقت به داستان کوین گوش می کرد؛ نگاهی به گربه انداخت.

– با دوشتای جدیدش ژد کل جشنو ترکوند! تشترالا اژ روی میژ و تشریفات عبور و همه چیژو با خاک یکی کردن... دیگه نمی دونم با این جونور چی کار کنم. هر کاری هم می کنم نمی میره.

دختر گریفیندوری نخودی خندید.  باورش نمی شد یک گربه این گونه توانسته باشد کوین را عصبی کند. طوری که بچه بخواهد آن را بکشد.

–مگه نشنیدی میگن گربه ها ۹تا جون دارن؟ به این زودیا نمی میرن که. مگه اینکه حالا بندازیشون تو دستگاه سوسیس کالباس سازی.

کوین خواست حرفی بزند و با اعتراض بگوید: چرا باید حیوون به این منفوری نُه تا جون داشته باشه؟ ولی نگفت. او غرق حرف های ملانی شده بود و به کارخانه‌ی سوسیس کالباس سازی فکر می کرد.
–گفتی شوشیش کالباشو اژ گربه درشت می کنن؟ اژ گربه های نُه جون؟
–آره... صبر کن! نکنه تو هم می خوای گربه رو ببری تبدیل به سوسیسش کنی؟ 

ملانی با نگرانی به کوین چشم دوخت. روی صورت پسرک اثری از خنده‌ی شیطانی نبود ولی چشمانش به وضوح برق می زد.
–ملانی اژت ممنونم! تو کمک کردی جواب شوالم رو پیدا کنم!
–منظورت چیه؟
– به این گربه نگاه کن! نُه تا جون داره و ملت اژش شوشیش کالباش درشت می کنن و می حورن! این همون کاری که پروفشور روژیه موقع حیاتش انجام داده‌!... اون اژ بش گربه حورده شگ جون شده!

کوین که به چنین کشف مهمی رسیده بود از خوشحالی بالا و پایین پرید و گربه را تکان تکان داد.
کسی چه می دانست؟ شاید واقعا حق با او بود و راز سلامتی ایوان روزیه، خوردن حیوانات سخت جان و دیر بمیر بود‌.

پسرک که توانسته بدون کشیدن دردسر برگزاری مهمانی جواب سوالش را به دست آورد. گربه را در آغوش گرفت.
حالا حس می کرد خیلی هم از گربه ها متنفر نیست...
حداقل نه تا وقتی که می شد از آنها سوسیس های طول عمر افزایش دهنده درست کرد.
-------------------------------------------
¹.ارجاعی به هالوین شوم



ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۲۵ ۸:۰۸:۵۱

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.