بسمه تعالی
همان لحظه، راهروی طبقه هفتم هاگوارتز:بعد از بلعیده شدن همگی محفلیون توسط اتاق و فرآیند کند هضم شدنشون توسط نیوتها، شاید به نظر میرسید امیدی به نجات نیست. جهان رو تاریکی میگیره و کسی اصلا یادش نمیآد که یه روز و روزگاری چنین کسایی هم بودن. اما خب اینطور نبود. کمک همیشه در زمان و مکان مناسب میرسید و گواهش هم موجودی بود که تلوتلو خورون جلو میاومد.
- پرسشی ز جناب مجانبتان داشتیم راهبآ.
راهب درون تابلو که سخت مشغول تعلیم دادن رقص باله به غولهای غارنشین بود، تصور نمیکرد که چند دقیقه کنار گذاشتن تعلیم و تربیت نقش چندان اساسی در روند آموزشی غولها باشه پس با غرولند گفت «دو دقیقه همدیگه رو نخورید ببینم این چی میگه. ظفرپور با توام!» و یک تیکه گچ هم به سمت ظفرپور غارنشین پرت کرد و به سمت صدا کننده برگشت. ولی رو به روی خودش کسی رو ندید.
- مرباآ! این سوی را نگرید. زین سوی میباشیم.
راهب کمی پایینتر رو نگاه کرد و روی سنگفرش راهرو پرنده چاق و سرخرنگی رو دید که شباهت قابل توجهی به مرغ داشت.
- ز چه روی چونان بر خود خویشتن خویشمان خیره گشتهای میان تهیآ؟ ما پرسشی داشتیم.
راهب برای هضم کردن قضیه به چند لحظه زمان نیاز داشت، این از تاثیرات همنشینی با غولهای غارنشین بود.
- بپرس مرغ.
پرنده از اینکه اون رو مرغ صداش کرده باشن خوشش نیومد و خیال کرد دلیل این اتفاق ناآگاهی راهب هستش و سعی کرد اون رو روشن کن.
- جنابتان اینجانبمان را مرغ خطاب درنمودید و میبایست اشاره کنیم که خیر، جنابمان ماکیان نبوده و...
- آخ! ظفرپور! من اون خودکار رو تو دماغت فرو میکنم!

پرنده بیخیال قضیه شد و سعی کرد تا قبل از اون که ظفرپور کار رو به جاهای باریک بکشونه، راهش رو بکشه و بره.
- چی میگفتی؟
- آه... این سرای مقطع سابع این سرای میباشد.
- هان؟!
آموزگار باله کمی قسمت وسط سرش رو که مویی نداشت خاروند و به این فکر کرد که چرا متوجه حرفهای مرغ نشده و فکر شاید چون خیلی باهوشه. پس به یکی از شاگرداش اشاره کرد تا جلو بیاد.
- جواب این رو بده ببینم... ازش بپرس.
راهب در حالی که یه خط کش رو به کف دستش میکوبید به شاگرد بزرگش که شلواری پرجیب پوشیده بود و چشماش زیر ابروهای پرپشت پیوندی با تخسی تمام به پرنده خیره شد.
- آیا این سابع مقطع این سرای میباشد؟
بچهغول فقط یک بار سرش رو به نشونه تایید تکون داد و این کار رو هم با چنان شدّت و حدّتی انجام داد که هم لپهاش و هم هردوتا غبغش تکون خوردند و بعد هم انگشتش رو بالا آورد و رو به معلمش کرد.
- آقا ما بریم بشینیم؟
- برو گمشو سرجات.

با کم شدن حقوق و مزایا معلم هم خوش اخلاقی رو از روی آپشنهاش حذف کرده بود.
پرنده هم سری به تشکر تکون داد که اصلا اهمیتی برای راهب نداشت و قدم زنان به پیش رفت تا جایی که سمت راست خودش در بزرگی رو در حال ملچ مولوچ دید و همون جا دوزاریش افتاد که قضیه چیه. پس تفی به کف بالهاش زده و پرهاش رو صاف و صوف کرد و با جنتلمنانهترین شکلی که ازش برمیاومد جلو رفت تا سر صحبت و مذاکره رو با در باز کنه.
- چه نیکو دری، چه نیک چهارچوبی، چه زیبا ورودگهی!
در اهمیتی نداد و همچنان با صدا مشغول ملچ و مولوچ بود.
- آیا جمله محفلیون را شما دیده و زانان مخبورید؟
در به نشونه تایید به صورت عمودی تکون خورد.
- آیا جنابتان مشغول ملوچانیدن آنان میباشید؟
در دوباره به تایید تکون خورد.
- ممکن است آنان را عُق نمایید؟
در یک لحظه صبر کرد و بعدش به نشانه مخالفت،افقی تکون خورد. پرنده هم تصمیم گرفت این بار از در تطمیع وارد بشه.
تطمیع اغلب اوقات جواب میداد.
- گر جنابتان ایشان را برون دهید ما نیز قدحی ز شراب پیاز بر جنابتان روان میداریم.
در از پیشنهادی که دریافت کرده بود خوشش نیومد و دوباره افقی تکون خورد.
- دو قدح!
در دوباره پیشنهاد رو رد کرد.
- سه!
باز هم امتناع و این پرنده رو به فکر فرو انداخت تا یک راه کار دیگه پیدا کنه؛ پس به تهدید رو آورد.
تهدید همیشه جواب میداد.
- اگر جنابتان ایشان را اِخ منمایید بر شخص شخیص مشخصات نوک روا میداریم.
در ترسید، در لرزید و در تسلیم شد.
اما تسلیم شدن در همانا و بیرون پاشیده شدن محفلیون به همراه خیل عظیمی از نیوتها به این طرف و آن طرف هم همانا.
- اهههم...
محفلیها که لش روی لش افتاده بودند سرشون رو بلند کردند و پرندهای رو دیدن سرخ و چاق که دوپا رو جفت کرده و بالاش رو در عرض بدنش باز کرده بود.
- تاکسیدمی! میخوام باش بازی کنم!
رز با خوشحالی و هیجان زیاد لرزید و محفلیها رو هم لرزوند.
- بازی خیر، جنابمان را حمل مینمایید. این پارهای ز جمله اوظاف جنابانتان میباشد ای افرادمان.
پرنده هنوز با تفاخر بالهاش رو باز کرده و چشمانش رو بسته بود.
بعد از تلاشهای بسیار کله دامبلدور از وسط جمعیت بیرون زد و رو به موجودی کرد که محفلیها رو "افرادمان" صدا کرده بود.
- ببخشید باباجان، شما؟
پرنده یکی از چشمهاش رو باز کرد و لبخندی از سر خودپسندی زد.
- خود خویشتنِ خویش، ققنوس میباشیم.
پایان!