wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: دوشنبه 20 اسفند 1403 18:36
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
دروغ به صورت یک قاب توخالی، در هوا شناور بود. خود قاب طرحی به شکل بافته داشت و طلایی رنگ بود اما چیزی که جلب توجه میکرد چندین لکه قرمز بود که در قسمت پایین قاب به چشم میخورد.

فلیسیتی سوالی که در ذهن همه بود را به زبان آورد.
- اینا شبیه به خون نیست؟

هلگا جواب را میدانست. او خون را می شناخت. پلکهای زیادی را دیده بود که روی چشمهای بی فروغ بسته شده بودند و بدن های بی جان بیشماری را به یاد می آورد در ازای حرص و آز آدمی به زمین افتاده بودند.

- اره... این خونه...

دست هلگا بی اختیار بالا آمد و لکه های قاب را لمس کرد. قاب بسیار سرد بود. انگار یخ زده بود و سرمایی چنان قوی و عجیب داشت که از نوک انگشتان هلگا به تمام وجودش جاری شد و قلبش را لرزاند. به محض اینکه این موج سرما در بدنش جاری شد سعی کرد دستش را عقب بکشد اما انگار دستش به قاب چسبیده بود. همین که خواست چوبدستی اش را دربیاورد و خودش را رها کند، دستی عظیم در میانه قاب ظاهر شد. دست به شکل استخوان بود و هیچ گوشت و پوستی نداشت. رنگش سفیدی مه گونه بود و بوی تعفن شدیدی از خود ساطع میکرد.

دست مانند عنکبوتی بزرگ سریعا حرکت کرد و از قاب بیرون آمد. چنگش را باز کرد و انگشتان را برای گرفتن افراد روبروی قاب دراز کرد. ریگولوس چوبدستی اش را بیرون کشید و یک قدم عقب رفت که از خودش و همراهانش در برابر هجوم انگشتان مرده حفاظت کند، اما دیر شده بود. دست که انگار در هنگام خروج از قاب چندین برابر بزرگتر شده بود، به سرعت دور افراد هافلپاف حلقه شد و همه آنها همان سرمایی را که هلگا چند لحظه پیش احساس نموده بود، حس کردند. سرما فلج کننده بود و آنها را مانند طعمه هایی بی پناه در میان چنگالش زندانی کرده بود. دست به همان سرعت که از قاب بیرون آمده بود، به درون قاب برگشت و همه افراد را همراه با خودش به درون قاب کشید.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
محیط اطراف چرخید و رنگها درهم شدند و بعد تصویر جدید شروع به شکل گرفتن کرد. وقتی که تصویر کامل شد، دست محو شد و سرمای سوزنده را نیز همراه با خودش از بین برد. هافلپافی ها همه نفس راحتی کشیدند و دستهایشان را برای گرم شدن به هم زدند.

- ما کجاییم؟ اینجا چرا اینطوریه؟

این صدای هیبرنیوس بود و توجه همه را به خود جلب کرد.

گروه در کنار یک مزرعه کشاورزی بودند. در زمین انگور کشت شده بود و پر از چهارچوب هایی بود که درختان مو دورشان پیچ خورده و بالا آمده بودند. کمی دورتر از زمین، یک خانه بسیار بزرگ اما به سبکی قدیمی به چشم میخورد. دو طرف خانه دو درخت بزرگ سر به آسمان برده بودند و مانند دو محافظ خانه را همراهی میکردند. روبروی خانه یک آب نمای کوچک قرار داشت که به شکل بچه ای بود که چوبدستی داشت و از نوک چوبدستی آب به بیرون فواره میکرد.
نکته بسیار عجیب و کمی ترسناک، رنگ محیط بود. همه چیز به رنگ قهوه ایی بود و تنها چیزی که رنگ طبیعی خود را داشت افراد گروه بودند. انگار همه آنها به یکباره درون فیلمی قدیمی ظاهر شده بودند.

هلگا رو به همه کرد و گفت:
- فکر کنم ما توی یه خاطره هستیم... به هیچی دست نزنید! این یه خاطره از دروغه! ممکنه اونقدر قوی باشه که شما رو گیر بندازه!

ریگولوس میخواست چیزی بگوید که ناگهان در خانه باز شد و سوزانا از آن بیرون آمد. بسیار جوانتر و شادابتر بود و لباسهایش کاملا قدیمی بود. سوزانا گریه میکرد و به سمت مرزعه انگور می دویید.

کسی صدا زد:
- سوزانا! صبر کن! تو حق نداری به تصمیم من بی احترامی کنی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: چهارشنبه 8 اسفند 1403 22:16
تاریخ عضویت: 1401/05/11
تولد نقش: 1401/05/11
آخرین ورود: امروز ساعت 20:04
پست‌ها: 140
وزیر سحر و جادو، سرپرست محافل جادویی، مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز، داور دوئل
آفلاین
باد سردی میان صخره‌های دره چرخید و غبار خاکستری را روی سنگفرش‌های سیاه برج نشاند. سکوتی سنگین بر فضای اطراف سایه افکنده بود، آن‌قدر عمیق که انگار اینجا، در نزدیکی برج دروغ، هیچ صدایی حتی جرئت زنده ماندن نداشت. نور فانوس‌های لرزان که از دیوارهای برج آویزان بودند، به جای روشن کردن مسیر، تاریکی را عمیق‌تر می‌کردند. سطح صیقلی برج، نور را نمی‌بلعید، بلکه پس می‌زد، انگار که هیچ چیز حق نداشت به درون آن نفوذ کند.

هیچ علامتی روی دروازه نبود، هیچ نشانه‌ای که بگوید این‌جا چیست یا چه چیزی را درون خود نگه داشته است. اما چیزی در هوا حس می‌شد. چیزی نامرئی، ولی سنگین. یک حضور نامعلوم که آن‌ها را از دور نظاره می‌کرد.

هلگا اولین کسی بود که جلو رفت. نگاهش روی دروازه سیاه سر خورد. دستش را بالا برد و با احتیاط سطح در را لمس کرد. اما انگشتانش چیزی را حس نکردند. دستش از میان آن گذشت. انگار که در اصلاً وجود نداشت.

بدون گفتن کلمه‌ای، همه‌ی جرأتش رو جمع کرد، نفسش را بیرون داد و به سمت تاریکی گام برداشت.

یکی پس از دیگری، دیگران هم او را دنبال کردند.

همین که پا به داخل گذاشتند، برج از درون تغییر کرد. فضا بی‌پایان به نظر می‌رسید. نه سقفی بود، نه دیوارهایی که در انتها محو شوند. فقط نورهای معلق که در ارتفاعات نامرئی شناور بودند و راهرویی که در تمام جهات کشیده شده بود. هوای این‌جا سنگین‌تر از بیرون بود، انگار که از خودِ حقیقت خالی شده باشد.

سلول‌ها در اطراف پراکنده بودند، اما سلول‌هایی از جنس سنگ و آهن نبودند. بعضی مثل قاب‌های نقاشی از دیوارهای نامرئی آویزان بودند، بعضی در هوا معلق بودند و بعضی دیگر، به شکل دریچه‌هایی در زمین ظاهر شده بودند. هر کدام از این سلول‌ها در خود چیزی را زندانی کرده بودند. چیزهایی که مدام تغییر می‌کردند. تصویری که یک لحظه شفاف بود، لحظه‌ای بعد محو می‌شد. چهره‌هایی که در ابتدا واضح به نظر می‌رسیدند، لحظه‌ای بعد تغییر می‌کردند. خاطراتی که انگار در آستانه فراموشی بودند.

هیبرنیوس چوبدستی‌اش را محکم‌تر گرفت و سعی کرد نفسش را آرام کند.

- هیچ‌کس نباید توی یه همچین جایی زندگی کنه!

هلگا نگاهش را از یکی از سلول‌ها برداشت. زمزمه‌ای که از درون آن برمی‌خواست، انگار خاطره‌ای دور بود که در حال فروپاشی بود. اما این‌ها خاطره نبودند.

- کاملاً موافقم هیبرنیوس. فکر نمی‌کنم انسان‌های زیادی به اینجا اومده باشن. چون اینجا خونه‌ی دروغ هاست.

فلیسیتی یک قدم عقب رفت. نگاهی به عظمت داخلی بنا کرد و پرسید:

- یعنی هر دروغی که توی تاریخ گفته شده اینجاست؟

کسی پاسخی نداد. فقط در سکوت به دیوارها نگاه کردند، به سلول‌هایی که انگار در خود چیزی را زنده نگه داشته بودند. دروغ‌هایی که ممکن بود یک نسل از انسان‌ها رو نابود کرده، یا نه، فقط یک دروغ ساده بی‌ارزش بوده باشند.

تام به دریچه‌ای در کف زمین نزدیک شد و سعی کرد آن را باز کند. اما همین که دستش به آن خورد، سلول به رنگ طلایی درخشید و گرمای شدیدی از خودش ساطع کرد. او چهره‌اش را در هم کشید و زمزمه کرد:

- انگار نمی‌ذارن هرکدوم رو که خواستیم باز کنیم.

ریگولوس ابرو در هم کشید.

- شاید باید یه دروغ مشخص رو پیدا کنیم.

هیبرنیوس نگاهش را به سلول‌های شناور دوخت.

- ولی ما دنبال چی می‌گردیم؟

لحظه‌ای سکوت برقرار شد. هیچ‌کس پاسخ نداشت. آن‌ها به برج دروغ آمده بودند، اما نمی‌دانستند کدام دروغ را باید پیدا کنند. باید چیزی را که می‌خواستند، به خاطر می‌آوردند.

ریگولوس ناگهان مکث کرد. انگار که چیزی در ذهنش جرقه زده باشد.

- وایسا ببینم! چطور یادمون رفته؟!

همه سرهایشان را به سمت او چرخاندند.

- سوزانا! اون گفت جادوگران همیشه قربانی نبودن. خودشون هم ظالم بودن. اگه اشتباه نکنم حتی یه چیزی در مورد جن‌های خونگلی و سانتورها و گرگینه‌ها گفت!

به محض این که حرف ریگولوس تمام شد، یکی از دروغ‌ها که در هوا معلق بود با سرعت رو به زمین حرکت کرد، جلو پای ریگولوس به زمین رسید و نور محافظ اطرافش از بین رفت.

زاخاریاس به سمت ریگولوس رفت و گفت:
- فکر کنم دروغمون رو پیدا کردیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: چهارشنبه 8 اسفند 1403 20:17
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 17:43
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه گسترده:



اعضای هافلپاف نامه‌ای دریافت می‌کنند که آن‌ها را به سیرکی در جنگل ممنوعه دعوت می‌کند. در کنجکاوی برای فهمیدن نویسنده‌ی نامه و هدف از این دعوت، هیبرنیوس به اعضای هافلپاف اعلام می‌کند که کلیدی را در جیب کتش پیدا کرده که روی آن نوشته شده: «دروازه‌ای که با مه پوشانده شده.» فلیسیتی با دیدن کلید و نشان حک‌شده روی آن توضیح می‌دهد که این علامت را در کتابی دیده و این نشان، متعلق به دروازه‌ای است که به دنیاهای موازی و دنیای مردگان راه دارد.

قبل از اینکه هافلپافی‌ها بتوانند تصمیمی بگیرند، ناگهان مه کنار می‌رود و دروازه در برابرشان ظاهر می‌شود. آن‌ها برای کشف حقیقت، از دروازه عبور می‌کنند و بعد از مدتی قدم زدن، به اولین شهر، «شهر تاریکی» می‌رسند. در آنجا زنی به نام سوزانا را ملاقات می‌کنند. سوزانا به آن‌ها می‌گوید که می‌خواهد تاریخ پنهان‌شده‌ی جادوگران را به آن‌ها نشان دهد؛ تاریخی که در آن جادوگران به سایر موجودات زنده، از جمله گرگینه‌ها، سانتورها، جن‌های خانگی و دیگر موجودات، ظلم بسیاری کرده‌اند.

وقتی هافلپافی‌ها از سوزانا درباره‌ی محل این شهر سؤال می‌کنند، او پاسخ می‌دهد: «اینجا جایی است که تاریخ، حقیقت‌هایی را که نباید وجود داشته باشند، در خود می‌بلعد.» سپس به آن‌ها هشدار می‌دهد که اگر بیش از حد اینجا بمانند، خودشان نیز ناپدید خواهند شد، نه فقط جسمشان، بلکه کل وجودشان؛ انگار که هرگز در تاریخ نبوده‌اند.

هافلپافی‌ها قصد دارند از همان دروازه به جنگل ممنوعه بازگردند، اما سوزانا به آن‌ها می‌گوید که خروج از این مکان تنها در صورتی ممکن خواهد بود که حقیقت را پیدا کنند، درک کنند و تغییر دهند. تنها در این صورت می‌توانند خودشان را نیز نجات دهند. اما تغییر دادن حقیقت به معنای تغییر دادن واقعیتی است که در دنیای واقعی وجود داشته، بنابراین ممکن است آن‌ها به دنیایی متفاوت از آنچه که از آن آمده‌اند، بازگردند.

پس از گفتن این جملات، سوزانا بدون ارائه‌ی سرنخ دیگری ناپدید می‌شود. حالا اعضای هافلپاف باید سرنخ‌ها را پیدا کنند. هیبرنیوس کتابی سفید پیدا می‌کند که صفحاتش کاملاً خالی هستند. تام پیشنهاد می‌دهد که چیزی در آن بنویسند، و با انجام این کار، کتاب شروع به درخشیدن می‌کند و همه‌ی آن‌ها را به درون خود می‌کشد.

هافلپافی‌ها حالا خودشان را درون غاری تاریک می‌بینند و متوجه می‌شوند که کتاب، آن‌ها را به جایی آورده است که در آن می‌توانند حقیقت را پیدا کنند. بعد از مدتی پیاده‌روی در این غار، به برج دروغ می‌رسند، جایی که سوزانا دوباره ظاهر می‌شود و به آن‌ها می‌گوید: «این برج، جایی است که دروغ‌ها را زندانی می‌کنند. هر دروغی که تاکنون شنیده‌اید، اکنون در اینجا در دخمه‌های تاریک به زنجیر کشیده شده است. برای پیدا کردن حقیقت، باید دروغ را نجات دهید.»

اما نجات دادن دروغ، یک مانع بزرگ دارد؛ زندان‌بان دروغ‌ها، کسی نیست جز خودِ سوزانا.


-----
هوای سنگین و تاریک غار، نفس‌های هیبرنیوس را سنگین‌تر کرده بود. او بدون لحظه‌ای درنگ، چوب‌دستی‌اش را بیرون کشید و آماده‌ی نبرد شد. اما پیش از آنکه طلسمی پرتاب کند، دستی آرام اما محکم روی مچش قرار گرفت. هلگا هافلپاف با نگاهی نافذ و آرام، او را متوقف کرد.

- صبور باش، هیبرنیوس.

هلگا قدمی به سمت سوزانا برداشت. او جادوگری باتجربه بود و می‌دانست که این شرایط آن‌طور که به نظر می‌رسد، نیست. نگاهی دقیق به سوزانا انداخت و با لحنی آرام اما محکم پرسید:

- ما رو به اینجا کشوندی تا حقیقت رو پیدا کنیم، حالا قراره جلو ما رو بگیری؟ این هیچ منطقی نداره. چرا باید خودت مانع ماموریتی بشی که بهمون دادی؟

سکوتی سنگین میان اعضای هافلپاف و سوزانا برقرار شد. هافلپافی‌ها نگاه‌هایشان را بین یکدیگر رد و بدل کردند. حرف هلگا منطقی بود. چیزی در این میان درست نبود. لحظه‌ای بعد، زمزمه‌هایی از تأیید در میان اعضای گروه شنیده شد، همه آرام‌آرام سر تکان دادند و با هلگا موافق شدند.

سوزانا لبخندی محو زد.

- باهوشی، بانوی طلایی. این اولین درس شما در یافتن حقیقت بود. همیشه باید قبل از مبارزه، چرایی آن را بپرسید. اگر به درستی جستجو نکنید، خودتان هم بخشی از دروغ خواهید شد.

لحظه‌ای بعد، سوزانا در تاریکی محو شد. اما صدای آرام و نرمی در فضا پیچید:

- شما آماده‌اید. زندان دروغ‌ها در انتظار شماست. بروید و حقیقت را پیدا کنید... اگر جرأتش را دارید.

و سپس، سکوت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: چهارشنبه 8 اسفند 1403 14:23
تاریخ عضویت: 1403/06/17
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 2 شهریور 1404 12:40
از: همه‌تون ممنونم!
پست‌ها: 58
آفلاین
حالا همگی در تاریکی مطلق فرو رفته بودند. ریگولوس فریاد زد:
- چوبدستی‌هاتون رو روشن کنید!

همه چوبدستی‌های خود را درآوردند و زیرلب زمزمه کردند:
- لوموس.

لحظه‌ای بعد ذره‌ای نور فضای اطراف را روشن کرده بود. ظاهرا آنها در یک غار بودند. فلیسیتی با شکاکی به اطرافش نگاه کرد.
- یه‌چیزی اینجا درست نیست. اون کتاب چرا ما رو آورد اینجا؟

هلگا با چشم‌های گرد گفت:
- بچه‌ها، من یه نظری دارم! ممکنه اون کتاب جواب سوال‌مون رو داده باشه؟ یعنی وقتی ما ازش پرسیدیم چطور حقیقت رو پیدا کنیم، ما رو آورده باشه اینجا؟

فلیسیتی با هیجان به هلگا خیره شد.
- آره، احتمالش هست! یعنی ما اولین قدم رو برای پیدا کردن حقیقت برداشتیم!

ریگولوس ردایش را صاف کرد.
- بیاین یه کم جلو بریم، ببینیم این غار به کجا می‌رسه!

همه در غار پیش رفتند. ناگهان نوری را دیدند که از پشت پارچه‌ای می‌تابید. دویدند و پارچه را کنار زدند. حالا آنها در دره‌ای سنگی بودند که آسمانش حتی یک ستاره هم نداشت و در تاریکی مطلق فرو رفته بود. اما فانوس‌های بسیاری در دره روشن شده بودند. فلیسیتی به نقطه‌ای اشاره کرد و فریاد زد:
- اونجا رو!

برجی بلند در دره سربه‌فلک کشیده بود. برج سیاهِ سیاه بود، انگار که حفره‌ای توی زمین باشد. نور فانوس‌ها وقتی به آن می‌خوردند مثل اینکه به آینه خورده باشند برمی‌گشتند. ناگهان هافلپافی‌ها صدای سوزانا را شنیدند که می‌گفت:
- اونجا برج دروغه.

همگی برگشتند. سوزانا پشت‌سرشان ظاهر شده بود.
- اون برج جاییه که دروغ‌ها رو زندانی می‌کنن. هر دروغی که تا حالا شنیدید الان اونجاست و توی دخمه‌های تاریک به زنجیر کشیده شده. برای اینکه حقیقت رو پیدا کنید، باید دروغ رو نجات بدید. و برای نجات دادن دروغ باید زندان‌بانش رو شکست بدید.

ریگولوس پرسید:
- زندان‌بان کیه؟

سوزانا لبخندی ترسناک زد.
- من.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
در پایان روز می‌فهمیم که خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کردیم در توان داریم تحمل کرده‌ایم.
-فریدا کالو-
پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: چهارشنبه 8 اسفند 1403 12:07
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 16:45
از: سیرک عجایب
پست‌ها: 125
رئیس مجمع ویزنگاموت، ارشد هافلپاف، رئیس کسبه دیاگون، استاد هاگوارتز
آفلاین
گاهی وقت‌ها برای خروج از کابوس، باید حقیقت را، و مسیرِ تاریخ را تغییر داد. اما تغییر این مسیر، همیشه به معنای رهایی از کابوس نیست. ممکن است کابوس دیگری، در ابعاد بزرگتری شکل بگیرد. کابوسی که می‌تواند جهانی را به نابودی بکشاند. آنها از خطری که در این مسیر نهفته بود، آگاه بودند. و با اینحال، تصمیم گرفتند در راه رسیدن به حقیقت قدم بگذارند.

- حالا باید چیکار کنیم؟
- باید یچیزی اینجا باشه... یه سرنخ، یه نشانه!

هلگا درحالی که دورتادور هافلپافی ها قدم می‌زد تا شاید چیزی از درون آن سفیدی مطلق پیدا کند، زمزمه کرد. هیبرنیوس به تبعیت از هلگا شروع به جستجوی خلا کرد. که ناگهان، کتابی با جلد سفید توجهش را جلب کرد. او به سرعت کتاب را برداشت و به هافلپافی ها نشان داد.

- کسی این کتابو اینجا دیده بود؟
- نه! من همه جا رو گشتم ولی متوجه چیزی نشدم.
- ولی دقیقا همینجا بود... روی زمین.
- شاید چون جلدش سفیده، متوجهش نشدیم.

هافلپافی ها سعی کردند خودشان را قانع کنند، هیبرنیوس به آرامی کتاب را باز کرد. کاغذ های خالی کتاب، همانند جلدش سفید بودند. همگی با تعجب دور کتاب جمع شدند.

- خب این به چه دردمون میخوره؟
- شاید راهنمایی چیزیه؟

تام، ناگهان با فکر به چیزی، خودنویسی از جیبش درآورد و سمت هیبرنیوس گرفت.

- شاید طلسمی چیزی داره... ببین میشه روش چیزی نوشت.
- چی بنویسم؟
- اممم... یچیزی بنویس که به اینجا مرتبط باشه. مثلا ″چجوری باید حقیقت رو پیدا کنیم؟″

هیبرنیوس سرش را تکان داد و شروع به نوشتن کرد. نوشته ها به خوبی روی کاغذ نشستند، دقایق گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. هافلی ها با ناامیدی آه کشیدند و کتاب را روی زمین انداختند اما ناگهان، مه دوباره اطرافشان را پر کرد. کتابی که حالا با همان صفحه‌ی باز روی زمین افتاده بود، شروع به درخشیدن کرد و هرکسی که اطرافش ایستاده بود را درون خود کشید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: یکشنبه 5 اسفند 1403 15:16
تاریخ عضویت: 1401/05/11
تولد نقش: 1401/05/11
آخرین ورود: امروز ساعت 20:04
پست‌ها: 140
وزیر سحر و جادو، سرپرست محافل جادویی، مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز، داور دوئل
آفلاین
باد سردی از میان خیابان‌های متروک عبور کرد، غبار سیاه در هوا چرخید و روی سنگفرش‌های سرد شهر تاریکی فرود آمد. فانوس‌های مرده همچنان در ارتفاعات دیوارهای سیاه می‌سوختند، نوری لرزان که بیشتر به انعکاس خاطرات شباهت داشت تا روشنایی واقعی.

هیبرنیوس ردایش را محکم‌تر به دور خود پیچید و نگاهش را به سوزانا دوخت.

- من متوجه یه چیزی نشدم. الان ما کجاییم؟ این شهر چیه؟ یه جایی روی زمینه یا توی خیال خودمونه؟

سوزانا آرام خندید. خنده‌ای که طنین آن در سکوت کوچه‌های بی‌جان زنگ زد.
- آهان! بالاخره اون سوال اصلی که منتظرش بودم!

او انگشتانش را به‌نرمی در هوا چرخاند و گرد و غبار پیرامونشان به حرکت درآمد. حلقه‌ای از مه به وجود آمد که درون آن، صحنه‌ای شکل گرفت. جادوگرانی که در میان شعله‌های سبز در حال ناپدید شدن بودند، کتاب‌هایی که بدون هیچ نشانی از بین می‌رفتند، و بناهایی که گویی هرگز وجود نداشتند، از تاریخ محو می‌شدند.

- شما در حفره‌ی فراموشی هستید.

زاخاریاس یک قدم به جلو برداشت.
- حفره‌ی فراموشی؟ این یعنی چی؟

چشمان سوزانا مثل تیغ در شب برق زد و گفت:
- اینجا جاییه که تاریخ، حقیقت‌هایی که نباید وجود داشته باشن رو قورت می‌ده. جایی که نه به گذشته تعلق داره، نه به آینده. اینجا، حقیقت‌هایی که بیش از حد خطرناک بودن، زندانی شدن. و هرچیزی که در اینجا بیش از حد بمونه...

او ناگهان سنگی کوچک را از زمین برداشت و جلوی چشمانشان در دستش نگه داشت. سپس سنگ را به سمت زمین رها کرد. اما برخلاف آنچه انتظار می‌رفت، سنگ به زمین نرسید. در هوا حل شد، گویی که هرگز وجود نداشته است.
- ناپدید می‌شه. برای همیشه.

سکوتی وهم‌آلود بینشان برقرار شد. تام ریدل نگاهی کوتاه به ریگولوس انداخت و زمزمه کرد:
- این یعنی...

سوزانا حرفش را قطع کرد و گفت:
- این یعنی اگر بیش از حد اینجا بمونین، شما هم ناپدید می‌شین. نه فقط جسمتون. بلکه کل وجودتون. انگار که هیچ‌وقت توی تاریخ نبودین. هر کاری که توی زندگیتون انجام دادید از بین می‌ره. مثلاً دیگه هیچوقت گروهی به اسم هافلپاف وجود نخواهد داشت. ولدمورت پدری به نام تام ریدل نخواهد داشت و خانواده اسمیت هیچ بچه‌ای به نام زاخاریاس را به دنیا نمی‌آورند.

فلیسیتی کمی عقب رفت، انگشتانش محکم دور کتاب کهنه‌ای که در دست داشت، جمع شد.
- پس ما باید همین الان فرار کنیم!

سوزانا دوباره خندید. این‌بار تلخ‌تر.
- و چطور؟

ریگولوس ابروهایش را درهم کشید.
- دروازه‌ای که ازش اومدیم باید هنوز همین‌جا باشه، نه؟ ما فقط باید...

لبخند سرد سوزانا، واژه‌هایی که ریگولوس می‌گفت را در خود بلعید. همه به عقب نگاه کردند و همان‌طور که دیگر فهمیده بودند، دروازه‌ای که از آن وارد شده بودند، دیگر وجود نداشت.

هلگا نگاهی به چهره‌ی دیگران انداخت و به سوزانا گفت:
- بهمون بگو راه خروج از این بازی‌ای که راه انداختی چیه؟

سوزانا نگاهش را روی چهره‌ی تک‌تک‌شان لغزاند و بعد، با آرامشی وهم‌آلود گفت:
- حقیقت.

همه ساکت شدند.

سوزانا آهی کشید و زمزمه کرد:
- شما اولین کسایی نیستید که وارد اینجا شدند و آخریش هم نخواهید بود. اما فقط کسانی که حقیقت اینجا رو پیدا کنن، می‌تونن ازش خارج بشن. اما این حقیقت، فقط یه داستان نیست. شما باید اون رو بفهمید، بپذیرید، و... تغییری ایجاد کنید. و وقتی تغییر ایجاد بشه، دنیا دیگه مثل قبل نخواهد بود. حتی اگه به بیرون برگردید، شاید چیزی که در گذشته می‌شناختید، دیگه وجود نداشته باشه.
زاخاریاس اخم کرد.
- یعنی چی؟ یعنی اگه چیزی رو اینجا تغییر بدیم، وقتی برگردیم اون تغییر رو توی دنیای واقعی می‌بینیم؟

سوزانا با نگاهی نافذ جواب داد:
- گاهی وقت‌ها، برای خروج از یک کابوس، باید کابوس رو تغییر بدی.

ریگولوس، که حالا سرش را پایین انداخته بود، آهسته گفت:
- پس باید حقیقت اینجا رو پیدا کنیم. و قبل از اینکه حذف بشیم، از اینجا بریم.

سوزانا لبخندی، این بار گرم، به نشانه‌ی تأیید زد. سپس آرام عقب رفت، تاریکی مانند موجی او را در بر گرفت، چهره‌اش در مه غرق شد. اما قبل از اینکه ناپدید شود، آخرین جمله را گفت:
- مراقب باشید. بعضی حقیقت‌ها شما رو آزاد نمی‌کنن... بلکه شما رو به زنجیر می‌کشن.

و بعد، او دیگر آنجا نبود.

باد بار دیگر در کوچه‌های متروکه پیچید. گروه در سکوت به یکدیگر نگاه کردند. برای اولین بار، دیگر فقط کنجکاوی نبود که آنها را پیش می‌برد. حالا آن‌ها می‌دانستند که اینجا یک بازی نیست. یک جنگ برای زندگی است.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در 1403/12/5 15:42:05
پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: جمعه 3 اسفند 1403 17:18
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 21:24
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 140
خزانه‌دار گریمولد
آفلاین
- خیلی خب سوزانا. برامون توضیح می‌دی منظورت از حقیقت چیه؟ چیو می‌خوای نشونمون بدی؟

ریگولوس این را پرسید؛ در حالی که با ترس و وحشت، زن را برانداز می‌کرد. آن زن ناشناس که معلوم نبود ساحره‌ای زنده از جنس خون و استخوان است یا شبح، یا شایدهم خاطره‌ای از دل گذشته.

سوزانا لبخندی زد؛ لبخندب که بلاشک صرفا دوستانه یا خوش‌آمد گویانه نبود؛ بلکه بی‌اندازه مرموز به نظر می‌رسید.
- تجسس برای حقیقت، لذت بخش تر از نیل راحت به حقیقته؛ ریگولوس آرکچروس بلک.

ریگولوس احساس برودت کرد. نه از سرمای آنجا، بلکه از تعجب و ترس. این زن مرموز، نامش را از کجا می‌دانست؟ و آن شیوه تلفظ... گویی نام مرده‌ای را بر زبان می‌آورد. سوزانا دوباره همان لبخند مرموز را نثار هافلپافی ها نمود:
- من می‌خوام قسمت های تاریک و دردناک جهان جادو رو بهتون نشون بدم؛ قسمت هایی که هرگز نذاشتن به گوش شما برسه. حکایتی از ظلم و جوری که جادوگران، نسبت به سایر موجودات روا داشتن.

سوزانا کلاه سیاهش را از روی سرش انداخت و چهره‌اش نمایان گشت؛ صورتی لاغر و تکیده، با زخم‌هایی بر گونه های رنگ پریده‌اش. گیسوانی به سیاهی شب، چشمانی به رنگ چمن های زمردگون، چانه‌ای ظریف و بینی‌ای یونانی. لبخندی زد؛ از همان لبخندهایی که حس برودت را در اعماق وجود هافلپافی ها جاری می‌کرد.
- از تفرعنی که تاریخ جادوگری انکارش می‌کنه اطلاع دارین؟ چرا گرگینه ها اینقدر از جادوگرها و ساحره‌های عادی بدشون میاد؟

ریگولوس که ریموس بیچاره را به خاطر آورده بود که چگونه به دلیل گرگینه بودن؛ همچون بیماری جزامی از جامعه کنار گذاشته می‌شد؛ زیرلب گفت:
- می‌دونم، سوزانا، می‌دونم.

سوزانا که گویی هیچ وقفه‌ای در نطقش نیفتاده ادامه داد:
- آیا تو قرون وسطی، فقط ماگل‌ها بودن که به جادوگرها ظلم می‌کردن؟

تام ریدل که آزار و اذیت مورفین و ماروولو را به خاطر آورده بود، با طنینی که فقط خودش می‌شنید زمزمه کرد:
- قطعا اینجوری نبوده.

سوزانا که از شنوایی خارق‌العاده‌ای بهره‌مند بود و توانسته بود زمزمه ارشد هافلپاف را بشنود؛ بهتام لبخندی زد.
- می‌بینین؟ همه چیز رو از شما پنهان کردن. و من، حقیقت رو نشونتون می‌دم. حقیقت های دردناکی از جن های خونگی، سانتورهایی که بهتون یاد دادن موجودات مغرور و پستین که از همه‌اتون متنفرن؛ ماگل‌ها و هزاران موجود دیگه. اول از کجا شروع کنیم؟

و قبل از این که کسی جواب دهد؛ ادامه داد:
- حقیقت همیشه زیبا نیست؛ اما عطش برای یافتن حقیقت همیشه زیباست.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: جمعه 3 اسفند 1403 11:46
تاریخ عضویت: 1403/06/17
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 2 شهریور 1404 12:40
از: همه‌تون ممنونم!
پست‌ها: 58
آفلاین
پشت در، مه غلیظی بود و اصلا نمی‌شد هیچ‌جا را دید؛ فقط سفیدی مطلق. گروه به آرامی از در عبور کرد و در مه پیش رفت. هیچ‌کس هیچ‌جا را نمی‌دید. تام که سردسته‌ی گروه بود، جلوتر از بقیه حرکت می‌کرد.
- تسلیم نشید! شاید عبور از این مه ما رو به جواب معما برسونه.

همان‌موقع موسیقی اسرارآمیزی به گوش رسید؛ موسیقی‌ای که انگار رازی در خود داشت. فلیسیتی با شک پرسید:
- این صدای چیه؟ از کجا داره می‌آد؟

اما هیچ‌کس برای سوال فلیسیتی جوابی نداشت. آنها بیشتر و بیشتر جلو رفتند، تا اینکه سرانجام از مه خارج شدند.

حالا آنها در شهری غم‌زده و دل‌گیر بودند. هرچیزی که به چشم می‌خورد، سیاه بود؛ خانه‌های سیاه، درخت‌های سیاه، سنگفرش‌های سیاه و غیره. شهر به نظر می‌آمد خالی از سکنه است، انگار مدت‌ها پیش به خوابی عمیق فرو رفته و هنوز بیدار نشده بود.

ریگولوس پرسید:
- اینجا کجاست؟

همان‌موقع گرد و غبار روی هوا این واژه‌ها را تشکیل دادند:"شهر تاریکی."

هلگا واژه‌ها را بلند خواند. همان‌موقع صدایی زنانه به گوش رسید:
- بله، درست است. شهر تاریکی.

زنی پیش‌رویشان ظاهر شد. سرتاپا سیاه پوشیده بود؛ پیراهنی سیاه و رویش شنلی سیاه. کلاه شنل را هم روی سرش کشیده بود. او کلاه را پایین داد و موهای سیاه براق و کوتاهش را نمایان کرد. تام پرسید:
- تو کی هستی؟

زن لبخندی غمگین زد.
- اسمم سوزانا است.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
در پایان روز می‌فهمیم که خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کردیم در توان داریم تحمل کرده‌ایم.
-فریدا کالو-
پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: چهارشنبه 1 اسفند 1403 18:15
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: امروز ساعت 16:12
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 221
آفلاین
سوژه جدید


مه غلیظی در جنگل پیچیده بود و نور کم‌رنگ ماه تنها چیزی بود که مسیر را روشن می‌کرد. در میان درختان بلند، کاروانی قدیمی با رنگ‌های محو و پرچم‌های پاره، به‌آرامی تکان می‌خورد. سیرک عجایب دوباره جان گرفته بود، اما این‌بار نه برای سرگرمی. این‌بار، چیزی پنهان در تاریکی انتظار می‌کشید.

تام ریدل سینیور، با کت بلند و چکمه‌های سیاهش، از میان چادرهای پراکنده عبور کرد. او هیچ علاقه‌ای به این سیرک نداشت، اما دعوت‌نامه‌ای ناشناس دریافت کرده بود که نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. نوشته‌ای کوتاه، اما مرموز:

"در نیمه‌شب، زیر فانوس‌های سیاه. حقیقت را پیدا کن."

در نزدیکی یکی از چادرهای رنگ‌پریده، هیبرنیوس مالکوم، با چشمان خاکستری یخی‌اش، به صداهای اطراف گوش می‌داد. او مردی بود که همیشه حقیقت را از پس دروغ‌ها بیرون می‌کشید.
صدای خنده‌ای در باد پیچید و سایه‌ای درون مه تکان خورد.

- دیر کردی ریدل.


تام سرش را بالا گرفت. هلگا هافلپاف، با ردای کهنه‌ای که شبیه به شنل‌های جادوگران قدیمی بود، دست‌به‌سینه ایستاده بود. چشمانش همچون شعله‌های شمع می‌درخشیدند.

- توهم اون نامه رو گرفتی؟

تام با چهره ای سر در گم پرسید.

- همه ی ما گرفتیم.
هلگا سر تکان داد و نگاهش را به پشت سر تام دوخت.

ریگولوس بلک از تاریکی بیرون آمد. او بی‌سروصدا قدم برمی‌داشت، انگار که با سایه‌ها یکی شده باشد. پشت سر او، فلیسیتی ایستچرچ، در حالی که کتابی کهنه را در دست داشت، به آرامی جلو آمد. زاخاریاس اسمیت آخرین نفری بود که وارد جمع شد. با بی‌حوصلگی دست‌هایش را در جیبش فرو برد.

- میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟

هیبرنیوس بدون جواب دادن، دستش را بالا آورد. یک کلید کوچک نقره‌ای روی کف دستش برق می‌زد.
- این رو امروز توی جیب کتم پیدا کردم. پشتش نوشته ی عجیبی بود.

هلگا نزدیک تر رفت تا نوشته را از زاویه ی بهتری بررسی کند.

"دروازه‌ای که با مه پوشانده شده."

همه نگاهشان را به هم دوختند. ریگولوس با تردید اطرافش را وارسی کرد.
- دروازه؟ یعنی یه جایی توی این سیرک؟

فلیسیتی کتابش را باز کرد و صفحه‌ای را نشان داد که در آن طرحی عجیب از دری که با نمادهای ناشناخته پوشیده شده بود، نقش بسته بود.
- توی کتابی که این اخری داشتم میخوندم این طرح رو دیدم. قبلا ولی درباره ی دروازه ای به دنیاهای موازی و دنیاهای مردگان زیاد شنیده بودم ولی فکر میکردم فقط در سطح افسانه باشن. توی هیچ کدوم از کتابها راجع به مکان دقیق دروازه چیزی نوشته نشده بود تنها نشونه ش اینه که در، با مه سنگینی در اطرافش مخفی شده.

تام سعی کرد اضطرابش را مخفی کند و نفس عمیقی کشید.

- اگر این فقط یه افسانه ست پس چرا همه ی ما توی این مکان و زمان جمع شدیم؟ اون دعوت نامه قطعا واقعی بود، به همون اندازه که ما هستیم.

باد سردی وزید و فانوس‌های سیاه اطرافشان سوسو زدند. مه کنار رفت و در میان سیاهی شب، چیزی نمایان شد...

یک دروازه‌ی بلند، با نقش‌هایی از چهره‌های درهم‌تنیده که انگار در عذاب بودند. کلید ناگهان در دست هیبرنیوس گرم شد و شروع به درخشیدن کرد. همه بی‌حرکت ایستادند.

- پس واقعی بود...حالا واقعا مهمه که بفهمیم حقیقت چیه؟ اینکه چه چیزی پست اون در مخفی شده یا اون نامه! نمیتونیم نادیده بگیریم و به همون زندگی خودمون ادامه بدیم.

ریگولوس با ابرو های درهم و چهره ای آشفته این را پرسید. اما گویا اکثریت عزمشان را برای دانستن چیزی که در پس آن در بود جزم کرده بودند. حتی اگر فهمیدن آن حقیقت زندگی کنونی آنها را از این رو به آن رو میکرد. هیبرنیوس جلو رفت و کلید را در قفل فرو برد و با فشاری آرام دروازه به آرامی باز شد...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
S.O.S

پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: چهارشنبه 1 اسفند 1403 18:09
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: امروز ساعت 16:12
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 221
آفلاین
جسیکا و آرتمیسا و هلگا بلاخره خودشان را به غول رساندند. پروفسور ها که رد شدن آنها را از گوشه ی چشمشان دیدند، مانند گربه یقه هایشان را روی هوا قاپیدند و با نا امیدی عمیقی سری تکان دادند.
- شما بچه ها اینجا چیکار میکنین؟
- مگه هاگرید قرار نبود حواسش به بچه ها باشه؟
- بعدا باید حسابی بابت این بی دقتیش با این بچه ها تنبیه بشه. پروفسور هوچ شما برگردید و این سه تا دانش آموز سر به هوا و سایرین رو به خوابگاه هاشون هدایت کنین.

هلگا اما لج باز تر و سرسخت تر از این حرفها بود که به این راحتی تسلیم شود. خانواده اش، کل آینده اش به تصمیم و تلاش او وابسته بود. جسیکا و آرتمیسا که متوجه وخامت اوضاع در صورت گرفتاری هلگا در زمان و مکان اش بودند، تصمیم گرفتند با شلوغ کاری جلوی پروفسور هارا بگیرند.

- برو هلگا ما جلوشون رو میگیریم.

هلگا که بزور خودش را از دست پروفسور مک گونگال خلاص کرد به سرعت خودش را از آن سالن خارج کرد. در طول دویدن به مقصدی نامعلوم، راجع به زمان برگردان و هافلپافی که آن دانش آموز ها به او گفتند اندیشید.

مدتی بعد بدون اینکه متوجه شده باشد، خودش را در جلوی درب مدیران دید. به حس تصمیم گرفت به غریزه اش که او را به آنجا کشانیده اعتماد کند. به آرامی دسگیره در را فشرد، اتاق را با حیرت نگریست اما هدفش را گم نکرد. به سمت کشو ها رفت اولین جایی که حتی منطقش هم به او ندا میداد چیز مهمی آنجا باید باشد، و خودش بود! بی درنگ حلقه ها را در هم تنید نفس عمیقی کشید، چشمانس را بست. به خواهرش که دیگر پیر ناتوان شده بود، به خانواده اش که زمان طاقت فرسایی را به انتظارش سپری کرده بودند اندیشید حال وقت بازگشت به خانه بود. لحاظاتی بعد بوی نان گرم و صدای مادرش که او را صدا میزد در گوشش پیچید‌. هلگا به خانه برگشته بود. به سرعت به سمت منبع صدا رفت، خودش را در آغوش گرم مادر رها کرد. غم دلتنگی ای که در قلبش بود را با هق هق گریه هایش رها کرد.


در زمان آینده، هاگوارتز


- امیدوارم تونسته باشيم هلگارو به خونه برگردونیم.
- مطمئنم موفق شده‌. به مادر تالارمون ایمان دارم.

در طرف دیگر سالن، پروفسور ها به مسئله ی غول دیگر رسیدگی کرده بودند و آرامش دوباره در سرسرای هاگوارتز حاکم شد.


پایان سوژه.


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
S.O.S

Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟