سوژه جدید
مه غلیظی در جنگل پیچیده بود و نور کمرنگ ماه تنها چیزی بود که مسیر را روشن میکرد. در میان درختان بلند، کاروانی قدیمی با رنگهای محو و پرچمهای پاره، بهآرامی تکان میخورد. سیرک عجایب دوباره جان گرفته بود، اما اینبار نه برای سرگرمی. اینبار، چیزی پنهان در تاریکی انتظار میکشید.
تام ریدل سینیور، با کت بلند و چکمههای سیاهش، از میان چادرهای پراکنده عبور کرد. او هیچ علاقهای به این سیرک نداشت، اما دعوتنامهای ناشناس دریافت کرده بود که نمیتوانست آن را نادیده بگیرد. نوشتهای کوتاه، اما مرموز:
"در نیمهشب، زیر فانوسهای سیاه. حقیقت را پیدا کن."
در نزدیکی یکی از چادرهای رنگپریده، هیبرنیوس مالکوم، با چشمان خاکستری یخیاش، به صداهای اطراف گوش میداد. او مردی بود که همیشه حقیقت را از پس دروغها بیرون میکشید.
صدای خندهای در باد پیچید و سایهای درون مه تکان خورد.
- دیر کردی ریدل.
تام سرش را بالا گرفت. هلگا هافلپاف، با ردای کهنهای که شبیه به شنلهای جادوگران قدیمی بود، دستبهسینه ایستاده بود. چشمانش همچون شعلههای شمع میدرخشیدند.
- توهم اون نامه رو گرفتی؟
تام با چهره ای سر در گم پرسید.
- همه ی ما گرفتیم.
هلگا سر تکان داد و نگاهش را به پشت سر تام دوخت.
ریگولوس بلک از تاریکی بیرون آمد. او بیسروصدا قدم برمیداشت، انگار که با سایهها یکی شده باشد. پشت سر او، فلیسیتی ایستچرچ، در حالی که کتابی کهنه را در دست داشت، به آرامی جلو آمد. زاخاریاس اسمیت آخرین نفری بود که وارد جمع شد. با بیحوصلگی دستهایش را در جیبش فرو برد.
- میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟
هیبرنیوس بدون جواب دادن، دستش را بالا آورد. یک کلید کوچک نقرهای روی کف دستش برق میزد.
- این رو امروز توی جیب کتم پیدا کردم. پشتش نوشته ی عجیبی بود.
هلگا نزدیک تر رفت تا نوشته را از زاویه ی بهتری بررسی کند.
"دروازهای که با مه پوشانده شده."
همه نگاهشان را به هم دوختند. ریگولوس با تردید اطرافش را وارسی کرد.
- دروازه؟ یعنی یه جایی توی این سیرک؟
فلیسیتی کتابش را باز کرد و صفحهای را نشان داد که در آن طرحی عجیب از دری که با نمادهای ناشناخته پوشیده شده بود، نقش بسته بود.
- توی کتابی که این اخری داشتم میخوندم این طرح رو دیدم. قبلا ولی درباره ی دروازه ای به دنیاهای موازی و دنیاهای مردگان زیاد شنیده بودم ولی فکر میکردم فقط در سطح افسانه باشن. توی هیچ کدوم از کتابها راجع به مکان دقیق دروازه چیزی نوشته نشده بود تنها نشونه ش اینه که در، با مه سنگینی در اطرافش مخفی شده.
تام سعی کرد اضطرابش را مخفی کند و نفس عمیقی کشید.
- اگر این فقط یه افسانه ست پس چرا همه ی ما توی این مکان و زمان جمع شدیم؟ اون دعوت نامه قطعا واقعی بود، به همون اندازه که ما هستیم.
باد سردی وزید و فانوسهای سیاه اطرافشان سوسو زدند. مه کنار رفت و در میان سیاهی شب، چیزی نمایان شد...
یک دروازهی بلند، با نقشهایی از چهرههای درهمتنیده که انگار در عذاب بودند. کلید ناگهان در دست هیبرنیوس گرم شد و شروع به درخشیدن کرد. همه بیحرکت ایستادند.
- پس واقعی بود...حالا واقعا مهمه که بفهمیم حقیقت چیه؟ اینکه چه چیزی پست اون در مخفی شده یا اون نامه! نمیتونیم نادیده بگیریم و به همون زندگی خودمون ادامه بدیم.
ریگولوس با ابرو های درهم و چهره ای آشفته این را پرسید. اما گویا اکثریت عزمشان را برای دانستن چیزی که در پس آن در بود جزم کرده بودند. حتی اگر فهمیدن آن حقیقت زندگی کنونی آنها را از این رو به آن رو میکرد. هیبرنیوس جلو رفت و کلید را در قفل فرو برد و با فشاری آرام دروازه به آرامی باز شد...