هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۸:۲۳:۵۴ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
* با توجه به این که این جلسه پروفسور گریفیندور نتونست خودش شخصا امتیازدهی رو انجام بده، من به عنوان جایگزین امتیازدهی جلسه آخر رو انجام دادم.

نمرات جلسه سوم آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته

گریفیندور: 25
کوین کارتر: 30

ریونکلاو: 25
جرمی استرتون: 30

اسلیترین: 25
دوریا بلک: 30


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۳:۱۰
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 306
آفلاین
دوریا به هم‌گروهی‌ش نگاه کرد که با چهره‌ای خندان روبرویش نشسته بود. دوریا پوزخندی زد.
-به نظر خیلی مطمئن می‌رسی!
-هیچ شکی ندارم که قراره صدای جیغ‌های تو از من بلندتر باشه.

دوریا خندید.
-بامزه بود.
-تو مغرورتر از اونی که بتونی توانایی‌های من رو متوجه بشی!

دوریا پشت چشمی نازک کرد و به دخترک خیره شد.
-پس بذار بهت یه شانس بدم؛ اول من وارد رویات می‌شم و کاری می‌کنم از شدت جیغ، تارهای صوتیت پاره شن و بعد تو وارد خواب من می‌شی. اینطوری، می‌تونی بفهمی چقدر باید صدای جیغم بلند باشه.

دختر فکری کرد و سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد. دوریا بلافاصله چوبدستیش را بالا آورد و با صدای آرامی طلسم را بر زبانش جاری ساخت.
-Legilimens

چشمان دخترک از ترس گشاد شد. دوریا به خوبی می‌دانست که جادوآموز، توانایی استفاده از چفت شدگی را ندارد؛ هیچ دانش آموز معمولی نداشت. همچنین، شرط یک کابوس وحشتناک، دسترسی به خاطرات و ترس‌های شخصی هر فرد بود. پس چرا نباید از ذهن جویی استفاده می‌کرد؟
پس از دریافت چیزی که می‌خواست، چوبدستیش را پایین آورد.
دخترک به نفس نفس افتاده بود و با خشمی بی اندازه به دوریا چشم غره می‌رفت. دوریا فقط خندید. سپس دستش را بلند کرد و با کناره‌ی دست محکم به پس گردن هم کلاسیش کوبید. دخترک بلافاصله بیهوش شد. او سپس از داخل ردایش، بطری کوچکی از معجونی بنفش رنگ را درآورد، یه قطره از خون خود و قطره‌ای دیگر از خون دخترک را درون آن ریخت و به شدت تکان داد. وقتی معجون از رنگ غم سیاه‌تر شد، کمی از آن را روی سر دختر بخت برگشته و باقیمانده را روی سر خودش ریخت. جریانی سیاه با بارقه‌هایی از نقره بین شقیقه‌ی دو دختر جریان گرفت. دوریا وارد رویای دختر شده بود.

درون ذهن دختر
صحنه‌ي اول
دوریا کودکی را دید که در حیاط خانه‌ای کوچک، روی زمین نشسته و رد مورچه‌ها را دنبال می‌کند.

-وقتی بزرگ شدی می‌خوای چیکاره بشی؟

کودک با چشمانی مشکی و رگه‌های خاکستری، به سمت دوریا برگشت.
-می‌خوام درمانگر بشم تا حال بابام رو خوب کنم!
-فکر می‌کنی بتونی این‌ کارو بکنی؟
-آره! من می‌خوام کلی تلاش کنم تا یه درمانگر خوب بشم!

دوریا همانطور که روبروی دخترک می‌نشست، پوزخندی زد. سپس با ناخنی تیز گونه‌ی دخترک را نوازش کرد و به آهستگی گفت:
-ولی من فکر نمی‌کنم هیچ وقت بتونی این کارو بکنی!

چشمان دخترک خیس شد.
-چرا؟

دوریا سرش را به سمت خانه برگرداند که صدای هق هق گریه از آن بلند شده بود.
-خیلی دیره کوچولو... .

قطره‌ی خونی از زخم نوازش روی صورت دختر به پایین چکید.

صحنه‌ي دوم
دختری با چشمان خاکستری، زیر آسمان ابری، دست به خاک تازه‌ی یک قبر می‌کشید. چند نفر آن طرف‌تر با لباس‌هایی سیاه به آرامی می‌گریستند. صدای هق هق‌ها، با غرش آسمان خاموش شد. دوریا به سمت دخترک حرکت کرد و کنارش نشست. دستش را روی دست دخترک گذاشت و به آرامی نوازش کرد.
-وقتی بزرگ شدی می‌خوای چیکاره بشی؟

دخترک به دوریا خیره شد. چشمانش تهی بودند.
-می‌خوام پولدار بشم تا مامانم لازم نباشه کار کنه.
-فکر می‌کنی بتونی این کارو بکنی؟

دختر کمی فکر کرد.
-شاید.

سپس گویی نیرویش را بازیافته باشد، با صدایی بلندتر گفت:
-حتما اینکارو می‌کنم.

دوریا دستش را بلند کرد و گونه‌ی دختر را نوازش کرد. خراشی تازه روی صورت دختر نقش بست.
-ولی من فکر نمی‌کنم بتونی این کار رو بکنی.

سپس از جایش بلند شد و کمی دورتر، کنار بید مجنونی خشک ایستاد. دختر با چشمانش مسیر حرکت دوریا را دنبال کرد. در همان موقع مادرش کنار او نشست و او را در آغوش گرفت.
-دختر کوچولوی من!
-مامان! من بزرگ می‌شم و کلی پول درمیارم تا تو دیگه لازم نباشه زحمت بکشی!

مادرش لبخندی کمرنگ زد و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش چکید.
-مامان باید بره... .

دست دختر از دست مادرش جدا شد. مادرش را دید که به سمت مردی قدبلند که در کنار ماشینی لوکس و سیاه ایستاده است، می‌رود. مادر سوار ماشین شد و رفت. او حتی یک بار هم سر برنگرداند تا دخترش را ببیند.

صحنه‌ی سوم
دختری با چشمان خاکستری چنان روشن که به سفیدی می‌زد، کنار قبری کهنه دراز کشیده بود. مژه‌هایش از شدت سرما یخ بسته و لب‌هایش کبود شده بود.
دوریا از کنار بید مجنون، به آرامی به سمت دختر حرکت کرد. دخترک چشمان خسته‌اش را با زحمت به سمت او چرخاند. دوریا برف را از روی لباس‌های دختر به آرامی تکاند.
-وقتی بزرگ شی می‌خوای چیکاره شی؟

دخترک چشمانش را بست و نفسی لرزان کشید.
دوریا سوالش را تکرار کرد.
-وقتی بزرگ شی می‌خوای چیکاره شی؟

دخترک دوباره چشمانش را گشود و به او خیره شد. گویی تمام ستارگانی که روزی در چشمانش می‌درخشیدند، در سیاه چاله‌ای عظیم به هزاران تکه تبدیل شده بودند.

دوریا لبخندی زد. امید دخترک از بین رفته بود. زیر پای هر دو خالی شد.

دنیای واقعی

دخترک دست و پا می‌زد و جیغ می‌کشید. صدای فریادهایش به دیوارها می‌خورد و در بدن ساختمان می‌پیچید. وقتی بالاخره هوشیاریش را بازیافت، با چشمانی گشاد شده، در جستجوی اکسیژن به هوا چنگ می‌انداخت.
دوریا به پشتی صندلیش تکیه داد و با لبخند به تماشایش نشست.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۲:۱۷ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
روی نوک انگشتانش حرکت می‌کرد. آهسته وارد خوابگاه دختران شد. همان طور که تخت‌ها را با نگاهش وارسی می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- موی گرگ، بوی وانیل...

نگاهش روی یکی از تخت‌ها قفل شد. ایستاد و پس از مکثی به سمت آن رفت.
- دیدی گفتم میام بالا سرت؟

چوبدستی را با ظرافت تمام از آستین ردا بیرون آورد و کنار سر آلنیس قرار داد. زیر لب افسونی زمزمه کرد و محیط اطراف، مانند خاطره‌ای که در قدح اندیشه شکل می‌گیرد، شکلی تازه به خود گرفت. سراسر آبی آسمان بود. ابر، زیر گام‌های آلنیس فرش شده بود. جلوتر دروازه‌ای غول‌پیکر و طلایی‌رنگ وجود داشت که کمی میان آن باز بود. آلن مات و مبهوت اطراف را نگاه کرد.
- یعنی... اومدم بهشت؟ لااقل می‌ذاشتید وصیت کنم!

آرام به سوی دروازه گام برداشت. چند قدم مانده بود که نوری از دریچه ابدیت، مردمک آلنیس را تنگ کرد. در با شکوه خاصی روی لولا چرخید. همه جا غرق در نور بود. درختان انگور در افق شاخه می‌تکاندند. در دوردستی دیگر، آبشاری منظره‌ای از هفت رنگ رنگین کمان آفریده و رود را جاری می‌ساخت. آلنیس با دهانی باز همه را نظاره می‌کرد. کمی جلوتر، کنار فواره ماهی‌شکل، گرگی عظیم سایه مجسمه‌ای عریان را منزلگاه گزیده بود. مجسمه‌ای با تاجی از شاخه زیتون.
آلنیس در پوست خود نمی‌گنجید. با سرعت به سمت گرگ عظیم‌الجثه رفت. با صدای لرزان گفت:
- آقا جون فنریر... شمایین؟

گرگ، با ابهت سر برگرداند. آلنیس تغییر شکل داد و به صورت گرگی سفید درآمد. فنریر با نگاهی خشک و جدی، او را سر تا پا وارسی کرد. آلنیس به شمایل انسانی خود بازگشت و با وجد گفت:
- یعنی ما الان بهشتیم؟ بغل کوه‌های المپ؟ فقط کاش می‌شد وصیت می‌کردم. آخه می‌دونید، یه جرمی نامی هست، خیلی کثافته؛ حق یتیم و مظلوم رو می‌خوره.

جرمی که مانند فردی خاطره‌بین، بدون دیده شدن ماجرا را نظاره و کنترل می‌کرد، آهسته گفت:
- بذار، حالا دارم برات.

آلنیس که کفش بریده بود، توانایی خود در انجام انواع بریک دنس و هلیکوپتری را در چشم و چال ملت فرو کرد.
- وای وای وای دلم، وای دلم.

پس از چند موج مکزیکی و بندری، با نگاه «وات د فاز» طور فنریر مواجه شد. فنریر با ناامیدی سر تکان داد. صدای مهیب باز شدن دروازه‌ها به گوش رسید.

- ام... موردی پیش اومده؟

نیرویی آلنیس را به پشت سر می‌کشید. به چهره ناامید شده فنریر خیره شد.
- نه آقا جون! خواهش می‌کنم یه فرصت دیگه بهم بدید!

آلنیس از دروازه خارج شد و در حالی که هر لحظه از بهشت دور و دورتر می‌شد، بسته‌شدن دروازه‌ها را مشاهده کرد. صدایش طوری که انگار در چاله‌ای بی‌انتها سقوط می‌کرد، هر لحظه کشیده و نارساتر شد.
- فقط یکی! جبران می‌کنم! یه فرصته دیگــــه...

ناگهان با ترس چشمانش را باز کرد. کابوس بود! اما کابوس واقعی لحظه‌ای بود که جرمی را با آن لبخند احمقانه بالای سر خود دید.
- Scared, Evermonde?

از ترس درجا نشست. خواست جیغ بکشد، دهانش را کامل باز کرد اما صدایی از حنجره‌اش خارج نشد...

دوباره چشمانش رو به سقف خوابگاه باز شد. باز هم کابوس دیده بود! اما کابوسی دیگر در انتظارش بود. لبخندی احمقانه، از طرف فردی که کنار تختش ایستاده بود.
- Scared... Evermonde?

فریاد کشید اما، فریادی از جنس سکوت. صورتش را لمس کرد. دهانی وجود نداشت. کابوس‌هایی بی‌انتها... صدایی رازآلود در سرش، کلماتی را شمرده ادا کرد.

Nightmare Within a Nightmare...


RainbowClaw




پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ یکشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۲۳:۳۹
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
توجه: اتفاقات این پست چیزی جز خوابی الکی، نیست و نویسنده با هیچکس خصومت شخصی ندارد. ناراحتی های پیش آمده را به پای کم تجربگی و کودکی این نویسنده بگذارید


تو خواب همکلاسیتون نفوذ کنید، بهشون کابوس بدید، جیغ بزنن بیدار شن، اینکه چطور میخوابونیدشون و چطور وارد میشید و چیکار میکنید هم بستگی به خلاقیتتون داره. آفرین.

کم و بیش همه با "کابوس ها" آشنا هستیم. در واقع کمتر کسی وجود دارد که کابوس ندیده باشد. چه در واقعیت و چه در خواب...
اگر شما تا به حال کابوس ندیده اید باید بهتان تبریک بگویم! شما یک فرد بسیار خوشبختید!

برای آنهایی که نمی دانند: اول اینکه کابوس های خواب، چیزهای زشت و ترسناکی هستند که مانند خوره به جانت میفتند و تا پدرت را درنیاورند و خواب را کوفتت نکنند؛ دست از سرت بر نمی دارند..‌.

-الان پروفشور گریفیندور اژ ما چه اِنتِژاری داره!؟ بریم وارد حواب مردم بشیم و براشون کابوش بشاژیم که چی!؟ تغژیه اژ جیغ بچه ها! کارحونه‌ی هیولاها هم دیگه انقدر ترشناک نبود.

و دوم اینکه بچه ها از کابوس متنفرند و از ترس دیدن کابوس در خواب هایشان، حاضرند تمام شب را بیدار بمانند!

کوین دنی کارتر برای هزارمین بار طول راهرو را طی کرد. هدفش این بود تا خود صبح کل هاگوارتز را دور بزند تا از به خواب رفتن جلوگیری کند. زیرا که او بچه ای بیش نبود و از کابوس دیدن می ترسید.
-الان همه‌ی شال بالاییا آمادَن تا بچه ها بحوابن و اونا به صورت کابوش وارد حواب بچه ها بشن. این وشط کی اژ همه بچه تر و آشیب پَژیر تره؟ حب معلومه من! احتمالا اونایی که عاشق ژورگویی هشتن بیان شُراغَم.

پسر بچه در دست هدفون سیاهی داشت که با سیمی مشکی رنگ به هدفونی دیگر، که روی سرش قرار داشت؛ وصل شده بود.
هدفون ها را از دیاگون خریده بود. هنگام خرید، فروشنده‌‌ی وسایل جادویی گفته بود:
-کافیه یکی از اینا رو بذاری رو سر خودت و یکیش رو هم رو سر کسی که تصمیم داری وارد خوابش بشی؛ بعد می بینی چقدر سریع و بی دغدغه می تونی به خوابش نفوذ کنی.

او هم آرزو می کرد همانطور که فروشنده‌ی مرموز می گفت؛ باشد. چون حوصله نداشت متوجه شود سرش کلاه رفته و پول تمام بستنی های دوست داشتنی اش را خرج یک چیز الکی کرده.
-کاش فقط یه نفر پیداشه که بتونم اینو روش امتحان کنم.

شاید بپرسید: چرا بچه به خوابگاهشان باز نمی گشت تا وارد خواب هم‌گروهی هایش شود!؟
در جواب می گویم: این همه اون بالا برای چی توضیح دادم پس؟ همه‌‌ی بچه ها از کابوس دیدن می ترسند، حتی اگر سال ششمی باشند! در نتیجه همه‌ی ملت داخل تالار بیدار بودند و گوشه ای کمین کرده بودند. همه قصد داشتند حریفی، پارتنری چیزی پیدا کنند تا خودشان به خواب ببرندش و اگر کوین به تالار باز می گشت؛ چون کوچک بود؛ ممکن بود از او به عنوان سوژه‌ی تکلیفشان استفاده کنند.

بنابراین کوین باید بیرون تالار دنبال یه فرد کوچکتر از خود می گشت. البته اگر چنین شخصی وجود داشت...

-این وقت شب اینجا چی کار می کنی کوین؟

کوین که غرق تفکراتش بود با شنیدن صدا سرش را بالا آورد و با لینی وارنر مدیر مدرسه‌ی جادویی هاگوارتز، مواجه شد که مشغول گشت شبانه بود.

-امم چیژ... حوابم نمی برد پروفشور وارنر.

لینی نزدیک پسر شد. در حالت عادی او موجود کوچک و ریزه میزه ای بود و کوین فقط از نیشش می ترسید. ولی حالا که مدیر شده و قدرت به دست آورده بود؛ ترسناک تر به نظر می رسید.

-دلیلت اصلا موجه نیستا! زیر چشمات کامل گود افتاده و معلومه داری از بی خوابی می میری!

کوین آه عمیقی کشید. بعد از این همه تلاش برای بیدار ماندن، حالا گیر یکی کوچکتر از خودش افتاده بود که می خواست به زور بخواباندش.‌..
صبر کنید!

عقب گرد:
گیر یکی کوچکتر از خودش...

بله خودش بود! هدف کوین پیدا شده بود. حالا می توانست خیلی راحت تکلیفش را انجام دهد!
درحالی که سعی می کرد صدایش از فرط هیجان نلرزد؛ فریاد کشید:
-پروفشور وارنر میشه لطفا همراهم بیاین!

لحنش سوالی نبود. دستوری بود! لینی ناخواسته دنبالش راه افتاد.
هنوز چند قدمی برنداشته بودند که کوین زیر مشعل آویزان به دیوار، توقف کرد و چیزی آبی رنگ از جیبش بیرون آورد. چیز آبی را جلوی شعله های آتش گرفت و کمی بعد تمام آن را توی صورت لینی وارنر فوت کرد.

-این چی بود کوین؟... اوه! چرا دارم همچین می شم؟
-حوب بحوابی پروفشور!

کوین باقی قرص پشه را داخل جیبش گذاشت و لینی بیهوش را با احتیاط از کف سالن بلند و کرد و به اتاقی خلوت برد.

-این که حیلی کوشولوعه. حالا چطوری هدفونو بژارم رو گوشاش؟

راست می گفت. هدفون برای لینی خیلی بزرگ بود. کوین چاره ای نداشت جز اینکه کل هیکل لینی را داخل فقط یکی از گوشی های هدفون جا دهد.
-امیدوارم اینطوری هم اَشَر کنه.

بچه هدفون دیگر را روی سرش قرار داد و همین که چشمانش را بست؛ وارد دنیای دیگری شد.

داخل خواب

کوین چشمانش را باز کرد و خودش را در محوطه‌‌‌یِ خالیِ جلوی قصری بزرگ و آشنا یافت.
-عه حونه‌ی ریدله که!

بله. خانه‌ی ریدل بود که زیر نور خورشید با صلابت ایستاده و بسیار سوت و کور به نظر می رسید. گویا جز کوین، کسی آن اطراف نبود.

-پش لینی کو؟

از آنجایی که هیچ لینی وارنری هم در اطراف پر نمی زد؛ بچه تصمیم گرفت وارد خانه شود.
فکر می کرد خانه هم باید مثل محیط اطرافش ساکت و سوت و کور باشد اما همین که وارد شد، فهمید اشتباه می کند. صدای خنده های لردسیاه و لینی کل خانه را برداشته بود.

- ارباب قهوه تونو با شکر میل می کنید یا با شیر؟

لینی که قوری قرمز بزرگی را بلند کرده و با احتیاط برای لردسیاه که پشت میز نهارخوری نشسته بود؛ قهوه می ریخت، این را پرسید. و قبل از اینکه لرد بتواند پاسخی دهد؛ کوین خودش را به میز وسط سالن رساند و چشم غره ای برای لینی رفت.

-حواب می بینی با لردشیاه مهمونی چای برگژار کردی؟ اونم تَهنا تَهنا! بدون حُژور بقیه مرگحوارا؟.‌.. حوابت غیرقانونیه! گژارشش می کنم.

بچه که معلوم بود حسابی حسودی کرده، با عصبانیت دکمه‌‌ی گزارشِ"روان آزاری" بالای صفحه‌ی خواب لینی را فشار داد.
لینی که تا آن لحظه قوری به دست و متعجب کوین را می نگریست به خود آمد.
-تو اینجا چی کار می کنی بچه؟ چی رو داری گزارش میدی؟
-ما نیز مایلیم بدونیم. فکر کردیم همه رو فرستادیم ماموریت.

کوین نگاه اخمالودش را نثار لینی کرد و گفت:
- ماموریتمو تموم کردم و برگشتم. منم می حوام با شما مهمونی باژی کنم.

سپس بدون اینکه اجازه بگیرد صندلی ای را عقب کشید و فوری روی آن نشست.
-حانوم وارنر برای منم قهوه بریژ لطفا.
-عه خب... میدونی قهوه برای بچه ها ضرر داره دیگه؟ تازه اینجا فقط یه فنجون داریم...

نگاه پسرک به فنجان بزرگ و فنجان خیلی خیلی کوچک روی میز عصرانه افتاد. کوین می دانست اگر لینی بخواهد می تواند صدها فنجان از غیب ظاهر کند. چون خواستن توانستن است. ولی خب معلوم بود لینی نمی خواست دیگر.
کلا هیچکس دوست ندارد مهمانی اش با بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ را با دیگران سهمیم شود.

پس کوین بدون هیچ حرفی صندلی را دوباره عقب کشید و از رویش بلند شد تا از اتاق خارج شود.

-کوین ناراحت شدی؟ یه دقیقه صبر کن بچه!

کوین هیج واکنشی به صدا زدن های لینی نشان نداد. فقط همانطور که در اتاق را می بست زیر لب گفت:
-یه کابوشی برات درشت کنم که هیچ وقت هوش مهمونی گرفتن دونفری دیگه به شرت نژنه.

چند ساعت بعد

ساعت ها بود که کوین در اتاقش قدم میزد و می اندیشید چه چیزی می تواند یک حشره را بترساند.
-حشره کش!؟ نه،اون که بیهوشش می کنه مِشل قُرشِ پشه... برم پشت در قایم شم بعد پخ کنم؟... نه بابا اژ پخ نمی ترشه! حودش داره شبح تا شب به پخ های مردم جواب میده. چوبدشتی؟ نه! اونم به درد نمی حوره. مشل اون باری که رفتیم جنگل و حاله بلا حواشت با چوبدشتی پشه ها رو دور کنه و نشد....

لحظه ای ایستاد. پس چه چیزی آن موقع باعث شد پشه های موذی اطرافشان فرار کنند؟

-آتیش! حودشه آتیش!... باید یه آتیش دُرشت کنم.

بالاخره ساعت ها فکر کردن و قدم زدن کار خودش را کرده بود.
با خوشحالی سمت شومینه‌ی نیمه روشن رفت و یک تکه زغال نیمه سوخته را از آن بیرون آورد.

توجه: چون تمام این اتفاقات دارد در خواب رخ می‌دهد، کوین به خودش اجازه‌ی چنین کاری را داد.
وگرنه بچه‌ی خوب هیچ وقت با آتیش بازی نمی کنه. به گاز هم دست نمی زنه تا مامان و باباش برگردن خونه. آفرین!

ایجاد کمی دود، برای ترساندن لینی کافی بود و کوین قصد نداشت کل خانه را آتش بزند.
ولی متاسفانه بخاطر بی دقتی اش، تکه ای زغال روی پادری افتاد...

کمی بعد

-باید می ترشید! اگه لرد کنارش نبود و نمی گفت "کوین اون دود رو اژ حشره ی عژیژ ما دور کن وگرنه بد می بینی" مطمئنا می ترشید و جیغ می کشید. اون وقت می تونشتم اژ این رویای مشحره بییرون بیام!... پناه بر مرلین!

کوین که نقشه ی هوشمندانه اش نگرفته بود غرغر کنان داشت سمت اتاقش می رفت که متوجه شد کل سالن آتش گرفته.
شعله های آتش بی رحمانه پیش می آمدند و هر چیز که سرراهشان بود، با اشتیاق می بلعیدند.

-اینجا داره تبدیل به کابوش من میشه نه لینی.

کوین که از دیدن شعله های سرکش آتش، حسابی ترسیده بود مسیر آمده را دوباره با سرعت برگشت و با خود فکر کرد چند روز می تواند زیر تخت بلاتریکس لسترنج قایم شود تا آب ها از آسیاب بیفتد؟!
-لعنت به این حواب! کاش ارباب و لینی متوجه نش...
-یا روونا! اینجا چه خبر شده!؟
-موهات تو آتیش بود؟ چجوری انقدر ژود حبر دار شدی؟

قبل از اینکه لینی واکنش خاصی ننشان دهد، کوین ظرف مربایی از ناکجاآباد ظاهر کرد و پیکسی را که تمام حواسش به شعله های آتش بود، درون ظرف حبس کرد. بعد سر آن را محکم بست.
-چی کار می کنی! بذار بیام بیرون!
- درت بیارم که میری همه چیو به لرد لو میدی!
-بچه اگه دست رو دست بذاری که خونه رو از دست میدیم! زودباش درم بیار یه کاری کنم!

لینی مشت های کوچکش را به شیشه می کوبید و سعی داشت از آنجا فرار کند. اما کوین بسیار هول شده بود و به هیچ وجه نمی خواست لینی را آزاد کند تا او، خبر آتش سوزی خانه را به اربابشان گزارش دهد.
درمورد "یه کاری کنم" هم که بچه اصلا دوست نداشت لینی آتش را خاموش کند و همه را نجات دهد و رنک پیکسی قهرمان را بگیرد.

-لینی دو دقیقه آروم بگیر و ببین حودم چطور بدون کمک تو همه چیژو درشت می کنم. بعد درت میارم.

کوین شیشه ی حاوی لینی را گوشه ای دور از شعله های آتش گذاشت و درحالی که فکر می کرد در این شرایط اسفناک چه کار می تواند بکند؛ سمت نزدیکترین جایی که می توانست مقداری آب بیاورد، دوید.
-اژ جات تکون نحور تا من برگردم!... باژ مرلینو شکر دشتشویی همینجاشت و راحت می تونم اژ شلنگش اشتفاده کنم.

دقایقی بعد

-لعنت! واقعا لعنت! من نمی فهمم نشب یه شلنگ تو دشتشویی چقدر می حواد حرج برداره که انقدر حشیش باژی در میاریم و جاش اژ دشتمال توالت اشتفاده می کنیم!

کوین آخرین توالت فرنگی ای را که کنده بود با عصبانیت سمت شعله های آتش پرت کرد. آتش نه تنها کم نشده، بلکه کلی هم پیشروی کرده و باعث ریزش قسمت هایی از خانه شده بود. کوین هم هرچقدر زور میزد و تلاش می کرد نمی توانست با همه آتش مقابله کند.
به نظر می رسید آنجا دیگر جای ماندن نیست.

-من تموم تلاش حودمو کردم ولی متاشفانه حونه اژ دشت رفت.

بچه بعد از گفتن این جملات، سراغ شیشه ی حاوی لینی رفت. صدایی از پیکسی آبی در نمی آمد و کوین یک لحظه فکر کرد در اثر کمبود اکسیژن، بیهوش شده. ولی اینطور نبود. حشره ی کوچک با بغض به صحنه ی مقابلش زل بود و نابودی خاطرات قشنگش را نگاه می کرد.

-لینی ژنده ای هنوژ؟ چرا بغژ کردی؟الان وقت بغژ کردن نیشت!.... تو باید جیغ بکشی! می فهمی!؟ جیغ بکش!

بچه تند تند ظرف شیشه ای راتکان داد به امید اینکه لینی جیغی بکشد و از آن کابوس رهایی یابند. اما سیستم لینی هنگ کرده بود و جز بغض کردن و آه های عمیق کشیدن کار دیگری نمی کرد.
کوین که دید حتی تکان دادن شیشه و کوبیدن لینی به در و دیوار هم جواب نمی دهد؛ تصمیم گرفت بدون فوت وقت صحنه را ترک کند.
البته که موقع رفتن لینی را هم با خودش برد.

همین که پایش را از خانه بیرون گذاشت، دیوار بالای در ریزش کرد و راه خروجی را مسدود ساخت. یعنی اگر کمی دیرتر جنبیده بود، ممکن بود اکنون زیر آوار باشند.
-هه! حطر اژ بیحگوشمون گژشتا!

لینی هیچ جوابی نداد. دستانش را به شیشه چسبانده بود و خانه را با اندوه می نگریست. کوین بی صدا در ظرف شیشه ای را باز کرد و لینی را از آن بیرون آورد.

-ناراحت نباش. اشکالی نداره لینی، فقط یه مقدار شوحتگی جژئیه.

همین موقع سمت راست خانه‌ی ریدل فرو ریخت.

-و یه مقدار هم نابود شدگی و شِکَشتِگی و حاکِشتر شدگی و... اَهه! بی حیال همین که حودمون شالمیم مهمه.

لینی چشمانش را از خانه‌ شان که حالا ویرانه شده بود گرفت و به کوین بی خیال و زیادی مثبت نگر نگاه کرد.
حالا باید جواب مرگخواران را چه می دادند؟ جواب اربابشان را چه؟

-کوین همه‌ی اینا تقصیر توعه پس خودت باید برای ارباب توضیح بدی!

لینی کاملا ناگهانی از شوک بیرون آمده و شروع به حرف زدن کرده بود.
-ببین خونه مونو به چه روزی انداختی! حتی نذاشتی من نجاتش بدم. وای خونه مون! خونه ی عزیزمون! ارباب حتما از...
-آمم... لینی شرمنده پریدم میون کلامت ولی ارباب کجاشت الان؟
-آخرین بار که دیدمشون داشتن می رفتن اتاقشون بخوا...

ناگهان انگار که چیزی یادش افتاده باشد؛ ادامه‌ی حرفش را خورد و ثابت به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
کوین هم سعی کرد به نقطه ی نامعلوم نگاه کند ولی چیزی نیافت. فقط فهمید آنقدر زیاد داخل خواب لینی مانده اند که شب شده. پس سعی کرد ادامه ی جمله ی لینی را با دانشش کامل کند

- منژورت اینه که رفتن بحوابن دیگه!؟
-بله...
- تو اتاقشون داخل عمارت؟ مطمئنی؟
-بله...
-
-

برای لحظه ای، سکوتی به درازای ابدیت بین کوین و لینی برقرار شد و هر دو به خانه‌ی ریدل که حالا خاکستر شده بود زل زدند...
.
.
.
-جیغ!
-جیغ!

***

لینی با جیغ بلندی از جا پرید و درحالی که از وحشت کمی گیج می زد چند باری با در و دیوار برخورد کرد.

-ارباب! ارباب کجاست؟چه کابوسی دیدم!... وای! باید برم ببینم حال ارباب چطوره!

سپس خیلی سریع از پنجره‌ی باز خارج شد و رفت. کوین اما روی زمین نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود و چون خودش هم همراه لینی جیغ زده و صدایش گرفته بود؛ با حالتی افسرده، زیرلب زمزمه می کرد:
-اژ هرچی کابوشه متنفرم!


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۴:۵۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
امتیازات جلسه دوم آموزش فوق پیشرفته جادوی سیاه


اسلیترین: 25
بندن: 30
دراکو مالفوی: 10
دراکوی عزیز، با توجه به تازه وارد بودنت و اینکه ناظر گروه اسلیترین حتما باید برات نحوه شرکت در کلاس هارو توضیح میداده، من امتیازت رو در میانگین محاسبه نمیکنم، ولی حتما با ناظرت در تماس باش و ازش نقد بخواه و پست های بیشتری بنویس. مطمئنم در آینده تبدیل به یکی از نویسنده های خیلی خوب سایت میشی. موفق باشی.

ریونکلاو: 25
لینی وارنر: 30

گریفیندور:
25
کوین کارتر: 30


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۶ ۱۴:۰۹:۳۸

,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long


پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۴:۵۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
تدریس جلسه سوم جادوی سیاه


در کلاس با ضربه محکمی باز شد و گودریک به سرعت در حالی که نفس نفس میزد، وارد کلاس شد.
- با توجه به تاخیر بیست و چهار ساعته من که کاملا به این دلیل بود که اصلا یادم رفته بود کلاس دارم، بدون هیچ فوت وقت و مقدمه ای کلاس رو شروع میکنم.

جادو آموزا به سمت کاغذ پوستی و قلم پرشون شیرجه رفتن و آماده شدن تا با تمام سرعت حرفای گودریک رو بنویسن.

- چیکار دارید میکنید؟! بلند شید چوبدستیاتون رو بردارید بابا، کلاس عملیه ها! انگار با نوشتن چیزی یاد میگیرن مثلا...

جادو آموزا با مقادیری شک و تردید از جاشون بلند شدن، نمیدونستن گودریک براشون چه آشی پخته و بعد از دو جلسه پر آشوب کلاس، قراره توی جلسه آخر با چه کابوسی رو به رو بشن.

- دقیقا درسته! درس امروز راجع به کابوس هاست و مهارت های چفت شدگی همه تون افتضاحه. ولی خب مهم نیست، بیاید وسط کلاس. و نه! چوبدستیت رو از دماغ دراکو در بیار تا نرفته به باباش بگه دردسر درست کنه برات! تو! آره با خودتم که داری سعی میکنی یواشکی از کلاس بری بیرون، تا خود خونه تون میام دنبالت و شکارت میکنم اگر لازم باشه!

گودریک هیچ مشکلی در کنترل کلاسش نداشت، در واقع جادوآموزا کاملا از ترس مچاله شده بودن، که خب به نظر گودریک نرمال بود و در واقع درستشم همین بود اصلا.
- بگذریم. درس امروز اینه که شما قراره وقتی هم کلاسی هاتون خوابیدن، وارد خوابشون بشید و براشون کابوس درست کنید و حسابی اذیتشون کنید.
- ببخشید پروفسور، ولی از کجا میدونید که موفق شدیم یا نه؟ hoom3:
- سوال خوبی پرسیدی! از میزان جیغ شریکتون وقتی بیدار شد نمره تون رو میدم، جیغ بلندتر، نمره بیشتر! مشغول به کار بشید حالا!
ولی بهمون طلسم یا روششو نگفتیدها؟
- و همینطور هم نگهش میدارم! خلاقیت به خرج بدید خودتون کشف کنید!

و گودریک به سمت صندلی خودش در انتهای کلاس رفت تا بشینه.

- ولی تکالیفمون...؟
- تکلیفتون بود دیگه، برید تو خواب همکلاسیاتون کابوس دارشون کنید با جیغ بیدار شن... من از جیغ و وحشتشون تغذیه میکنم بعد و شما هم نمره میگیرید و همه خوشحال میشیم.
- الان گفتید از جیغمون...؟
- برید سر کارتون دیگه، حواسم بهتون هست.


نقل قول:
مشق:
تو خواب همکلاسیتون نفوذ کنید، بهشون کابوس بدید، جیغ بزنن بیدار شن، اینکه چطور میخوابونیدشون و چطور وارد میشید و چیکار میکنید هم بستگی به خلاقیتتون داره. آفرین.


,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long


پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۲۳:۳۹
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
یکی از بزرگترین مشکلات جادو آموزان هنگام بازشدن هاگوارتز، جوگیر شدن بود.
اکثر بچه ها تا می دیدند درهای باغ دانش به رویشان باز شده و می توانند چیزهای جدیدی یاد بگیرند؛ ذوق زده و جوگیر شده و بدون توجه به نام درس و اساتید، داخل کلاس ها می ریختند.

این موضوع درمورد کوین دنی کارتر هم کاملا صادق بود. او بدون هیچ توجهی به نام کلاس، در آن شرکت کرده و حالا میان جماعتی شلاق بدست گیر افتاده بود و داشت صحنه هایی را تماشا می کرد که به رده بندی سنش نمی خورد.
البته همه ی تقصیر ها هم گردن او نبود. در واقع این وظیفه ی مدیریت محترم بود که باید تابلو ها را درشت چاپ می کرد و کنار آن سن افرادی که حق ورود دارند را می نوشت تا بچه ها دچار اشتباه نشوند.
حالا بچه ها هیچی! این بار حتی خود استاد جدید هم دچار جوزدگی شده بود و فکر می کرد آنجا کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه است.
ملاحظه بفرمایید:
نقل قول:
-ولی دست‌زیاد به وینکی دستور داد اومد و آموزش پیروی از دستور و دفاع در برابر جادو به جادوآموزا داد. وینکی، جن مدافع قانون و دستور! و مهم‌تر از همه، وینکی جن مدافع در برابر جادو سیاه!


خلاصه اینکه کوین کاملا اشتباهی به آن کلاس آمده و اکنون اوضاع اطرافش بسیار قاراشمیش بود.
بچه که دیگر در عمل انجام شده قرار گرفته بود؛ در حالی که نمی دانست اس ام چیست دلیل این همه خشونت علیه جن ها چیست؛ آن هم وقتی همه چیز با خواندن آیت الکرسی به راحتی حل می شود* گفتگویی مسالمت آمیز به راحتی حل می شود؛ سراغ کفش های پاشنه خیلی بلند و وسایل ها رفت.

نگاهی به کفش ها و لباس ها انداخت و چون دید هیچکدام اندازه اش نمی شوند بی خیال شد. شاید اصلا باید قایمکی کلاس را ترک می کرد و ازآن همه خشونت خانگی و خیابانی دور می شد.
اما همان موقع که تصمیم به فرار گرفت، چشمش به جنی افتاد که راهش را سد کرده بود.

- جنکی سلام کرد! شما از الان ارباب جنکی بود!
- شلام جن. حب یعنی من الان ارباب تو هشتم؟.. باید چیکار کنم؟
- بله. بچه ارباب بود. ارباب باید سه تا دستور داد.
- حیلی حب پش لطفا شه تا اژ آرژوهای منو بر آورده کن.

جن که بعد از دیدن کوین به آن کوچکی که فرق دستور و آرزو را نمی فهمید، کمی گیج شده بود؛ سرش را با تاسف کمی خم کرد و گفت:
- جنکی جن بود! غول چراغ جادو نبود! جنکی نتونست آرزو برآورده کرد. جنکی تونست به دستورات عمل کرد.
- دشتور؟ آهان حالا یادم افتاد! آره. پش برو واشم مشلش بشاژ.
- جنکی باید مثلث ساخت؟ چه نوع مثلثی؟

از آنجایی که کلا حواس کوین به حرف های وینکی نبود و نمی دانست مسلسل از ادوات جنگی است؛ نزدیکترین نام به آن، یعنی مثلث را به زبان آورده بود و حتی خودش هم نمی دانست جن حالا باید چه نوع مثلثی را درست کند.

برای حل این مشکل، پسرک نگاهی به بقیه جادوآموزان انداخت که شلاق به دست، جن هایشان را مجبور می کرند لوله های وسیله ای شبیه تفنگ را سرهم بندی کنند.

-مشل اینکه تماشای ملت کمکی بهمون نمی کنه. اونا دارن اشتوانه می شاژن تا مشلش... اژ اونجایی که پروفشور وینکی هم تعیین نکرد چه مشلشی، حودم همینطوری یه چیژی میگم... برام مشلش حوراکی درشت کن.
- خوراکی؟
-آره دیگه. مشل قاچ پیتژا، نون شنگک، قیف بشتنی... کلا هر چیژی که شه گوش و قابل حوردن باشه.

جنکی دید و کامل متوجه شد که پسربچه چقدر از مرحله پرت است و دارد همه چیز را اشتباه می گوید. ولی حرفی نزد و رفت تا دستورات را انجام دهد. زیرا که او، جن خانگی خوب، مطیع و حرف گوش کنی بود.
بنابراین خواست خیلی سریع غیب شود تا برود آشپزخانه و خوراکی ها را بپزد؛ اما مجددا صدای فریاد کوین او را از جا پراند:
-کجا میری واشه حودت؟
-جنکی به آشپزخونه رفت.
-آشپژحونه؟ اشتباهت همینجاشت! مگه نشنیدی پروفشور وینکی گفت باید ژیر600 کلمه باشه؟

جن که نفهمیده بود کوین درمورد چه چیزی با او حرف می زند با تعجب نگاهش کرد. همان موقع بچه، گچ جادویی را برداشت و روی تخته نوشت "600کلمه" و سپس جنکی را مجبور کرد کنار تخته زیر "600 کلمه" بایستد و آنجا غذایش را بپزد. کوین کودک باهوشی بود!
جنکی مشغول کار شد...

- حوانندگان محترم اژ اونجایی که کار جن ژیادی طول می کشه؛ بریم یه میان برنامه ببینیم و برگردیم.

پیام های بازرگانی

همه ی بچه های داخل ساکت بودند که ناگهان کسی گفت: گوینده تسترال است. در باز شد و مردی بلند قامت و استوار وارد کلاس گشت.
جادوآموزان که از دیدن و شناختن مرد ذوق کرده بودند با هم یک صدا خواندند:
-در باز شد و گل اومد. لئو تولستوی خوش اومد!

فردی از میان جمعیت ذوق زده بیرون آمد و فریاد زد:
-چه برایمان آوردی ای لئو؟
-Извините, а где туалет?

ملت اول نفهمیدند لئو تولستوی بزرگ چه می گوید. ولی از آنجایی که هاگوارتز مجهز به سیستم هوش مصنوعی جادویی بود، کمی بعد ترجمه‌ی سخنانش در کلاس پخش شد.
- شرمنده دستشویی کدوم سمته؟

مردم دیر آرزو کردند کاش هیچ وقت ترجمه حرف های او را متوجه نمی شدند. ولی حالا دیگه کار از کار گذشته بود و آنها بار دیگر مجبور شدند یکصدا فریاد بزنند.

-انتهای راهرو دست چپ.
لئو تعظیمی کرد و با احترام خارج شد.

پایان پیام بازرگانی


-کار جنکی تموم شد.

جنکی درحالی که تلو تلو می خورد، خودش را به کوین رساند و تمام پیتزاها و سنگک ها و خوراکی های مثلثی شکل را روی میز او گذاشت. خوراکی ها انقدر زیاد بودند که با روی هم قرار گرفتن، هرم تشکیل دادند و مثلث جدیدی ایجاد شد.
جادو آموزهای دیگر تا هرم خوراکی را دیدند دور کوین و جنش حلقه تشکیل دادند.

- حلقه تشکیل ندین!... حلقه دایره شت! جاش شه گوش شکیل بدین که مشلشه! همونطور که پروفسور گفتن.
- شرمنده کوین. ولی پروفسور نگفتن به جناتون بگین براتون مثلث درست کنن... گفتن بگین مسلسل درست کنن.

حرفی که دوریا زد مانند پتکی بر سر پسرک فرود آمد. آن همه زحمت کشیده بود تا آن خوراکی ها را درست کند و حالا می شنید مسیر را اشتباه رفته! بغض گلویش را فشرد و خواست بزند زیر گریه...
اما نه!
زیر گریه نزد! او پسر برگزیده نبود ولی هنوز هم می توانست آبروی خود را حفظ کند. او نباید جلوی دوستانش ضایع می شد. پس کمی فکر کرد و بعد از کشیدن نقشه ای سرش را بالا آورد.

-بانو بلک اشالت حانوادگیتون کجا رفته؟ یعنی واقعا می حواشتین به حرف یه جن حونگی گوش بدین؟ حالا هرچند هم اشتاد باشه... ما ها آدمیم و نژاد برتر! ماها اژ موجودات پشت دشتور نمی گیریم! ماها قبول نمی کنیم یه جن اشتادمون بشه! اگرم شد که... اگرم شد ما تکالیفشو اشتباه انجام میدیم تا درش عبرتی بشه برای جنای معلم!... پش بیاید تکالیفتونو اشتباه انجام بدین و به پویش نه به جن معلم بپیوندین!

با سخنرانی کوین، همه بسیار قانع شدند و دست زدند و جامه دریند و جوگیر شدند و همانطور که گفتم، مرلین کند سگ یکی را گاز بگیرد ولی جو نگیرد! ذوق زده شدند و به سمت وینکی یورش بردند تا بیرونش کنند و نژاد برتر باشند و جهان را از هر موجود دیگری پاک کنند و به مشکلات جهانی اضافه کنند و اکوسیستم را به فنا دهند و لایه ی اوزون را پاره کنند تا خیالشان راحت گردد.

با حمله ور شدن جادو آموزان به سمت وینکی، دور و بر کوین خلوت شد. او که توانسته بود ملت را فریب دهد، با خیال نسبتا راحت روی نیمکت نشست و مشغول خوردن خوراکی هایش شد.
این وسط جنکی بدبخت که کاملا درمانده به نظر می رسید با همان بهت اولیه به کوین چشم دوخته بود.

- چرا اینجوری نگاه می کنی؟
-جنکی نفهمید فاز ارباب بچه چی بود. فقط خواست اشاره کرد هنوز دو تا دستور دیگه برای انجام موند.

پسر بچه که تازه یادش افتاده بود باید جنش را با مسلسل بکشد؛ با اضطراب به کوه خوراکی های مثلثی شکلش نگاهی انداخت. حالا چطور باید با خوراکی جن را می کشت؟
همین موقع دوباره فکری به ذهنش رسید. و ما نفهمیدیم این بچه با این حجم از ایده های ناب، ریونی است یا گریفی.
درحالی که یک نان سنگک بزرگ در دست داشت به جنکی نزدیک شد.

- دهنتو باژ کن و اینو قورت بده.

جنکی که کاری جز اطاعت کردن بلد نبود. دهانش را باز کرد و نان را قورت داد.
نان سنگک در گلوی جن بیچاره گیر کرد و مسیر هوایی او را مسدود ساخت. به همین دلیل، تا مرز مردن رفت و خاطراتش از جلوی چشمانش عبور کرد.

از آن طرف که بندن متوجه شده بود جنکی یک پایش لب گور است، فوری خودش را به آنها رساند و مکش روحش را روشن کرد تا روح جنکی را بیرون بکشد. ولی متاسفانه یا خوشبختانه موفق نشد. چون کوین زودتر از او اقدام کرد و محکم پشت جن کوبید و باعث شد نان سنکگ از دهانش بیرون بپرد و جنکی دوباره زنده شود.

- حب دیگه حالا هم مردی هم ژنده شدی. حوشحالم که هنوژ اینجایی.
- جنکی...ههه... هم ج..جن خوش..ح...ال.

البته جنکی دروغ می گفت. او درحالی که سعی داشت با ولع هوا را درون ریه هایش ببرد؛ تند تند نفس نفس می زد. اصلا هم خوشحال به نظر نمی رسید.
بیشتر ترسیده بود. حق هم داشت! هرکس دیگری هم جای او بود می ترسید.
اما کوین نسبت به وضعیت جنش بی اعتنا بود و در دنیای کودکانه ی خودش سیر می کرد.

- میگما حالا که ماموریتمون تموم شده حودمونو مشل لینی رها کنیم؟

پسر بچه به طور کاملا تصادفی ضربه ی آخر را زد.
جن ها از "رهایی و آزادی" متنفر بودند!

-جنکی نخواست خودشو رها کرد! جنکی نخواست آزاد شد!جنکی بعد از این همه زحمت نباید رها شد! جنکی باید متواری شد!جنکی جن متواری شونده!

جنکی این ها را فریاد زد و از کلاس فرار کرد و کوین را تنها گذاشت.
حالا پسرک می دانست...
او ارباب خوبی برای هیچ موجودی در دنیا نبود.


۲.
وینکی جن عجیب! وینکی جن گیج کننده‌ی ملت! وینکی جن فسفرِ مردم سوزاننده! وینکی جن سخت گیر... نه! وینکی به این سوال ۲۵ نمره میده پس وینکی چندان جن بدی نیست! حتی جن خوبه! بذارین اثبات کنم:
دلیل اول: وینکی به این سوال۲۵ نمره میده و نه به رول سخت بالا. تازه تخطی از دستورات هم۳ نمره‌ی مثبت داره. پس وینکی جن نمره دهنده‌ی خوب!

دلیل دوم: وینکی پروفسور بچه های قشنگی مثل ما شد و ما اونو تحمل کردیم رو تحمل کرد. تازه به پروفسور گریفیندور هم برای تدریس کمک کرد. پس وینکی جن پروفسور خوب!

دلیل سوم: وینکی با مسلسل و به سبک گروهک های تروریستی وارد کلاس شد و همه رو ترسوند ولی هیچکسو نکشت و برعکس به آدما و آدم نماها احترام گذاشت‌. پس وینکی جن تروریست خوب!

دلیل نیمم(سه سال و نیمه ام و به اندازه‌ی سنم دلیل میارم):  وینکی گفت آزادی بده و کوین خیلی خیلی خیلی باهاش موافقه! هر موجودی باید تو حبس و زیر شکنجه باشه... هر موجودی باید هر روز زجر و عذاب بکشه... هر موجود باید انقدر زیر فشار باشه که تا مرز بیهوش شدن بره..‌. هر موجودی باید هر روزش جهنم باشه و زیر کار سخت جون بده... چون فقط در این صورته که وقت استراحتش خیلی بهش خوش میگذره.
مثال بارزش هم همین تابستونه‌. اگه موجودات جهان تو فصلای مختلف سال آزاد باشن و زیر کار سخت جون ندن، دیگه تابستون براشون بی معنی میشه.
البته تازگیا خورشید و آب و هوا هم دست به یکی کردن تا آزادی تابستونو از مردم بگیرن و همینم خوبه! چون خوردن بستنی و نوشیدن آب، تو هوای گرم خیلی بیشتر می چسبه.

آزادی بده چون نمی ذاره استعداد های مردم شکوفا بشه. اگه ادگار آلن پو تو سختی نبود و آزادی  کامل داشت الان کتابای قشنگ چاپ نکرده بود.‌‌.. اگه توماس ادیسون تو آزادی و رفاه کامل بود الان لامپ اختراع نشده بود... زندانی شدن هم می تونه در های جدیدی از زندگی رو برای موجودات باز کنه... می تونه باعث به وجود اومدن نلسون ماندلا ها و هریت بیجر استو ها بشه... حتی میتونه مغزو تقویت کنه و فکر افراد زندانی رو برای فرار از این مخمصه، باز کنه... گاهی هم این بازشدگی مغز منجر به ساخت فیلم هایی مثل فرار از زندان میشه.

آزادی و رفاه بده چون اگه یه موجود آزاد باشه دیگه معنی زندگی رو نمی فهمه. به قول ماگلا قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید. اگه هرموجودی بخواد دائما آزاد بگرده؛ شیرینی آرزو کردن و انتظار کشیدنو از دست میده... لوس و نازک نارنجی بار میاد و تا تقی به توقی می خوره، حس قهر کردن بهش دست میده.

آزادی هر موقع از موجودات گرفته بشه خوبه و هر وقت آزادی رو از ملت بگیری تازه ست. چون اگه یه نفر بفهمه دیگه آزاد نیست، یاد دوران خوش گذشته میفته. دورانی که سرسری ازش عبور کرده و به جای زندگی کردن، لحظات رو کشته... این دقیقا کاریه که کنکور، امتحانا، کارای سخت و مرگ با آدم می کنن.
حتی یه خواننده‌ی مشنگ هم هست که کاملا با آزادی مخالفه و می خونه:
از آزادی اگر گفتند بدان دریا سرابی هست بگو بین بد و بدتر چه حق انتخابی هست؟

اگه میگین این که کلا یه چیز دیگه میگه و حرفش ربطی به اون چیزی که من میگم نداره؛ باید بگم شما یه موجود جزئی و عمقی نگر هستین و منِ کوین دنی کارتر اصلا به معنی توجه نمی کنم و از کل آهنگ ایشون دو تا کلمه بیشتر نفهمیدم:"آزادی" و "بد" پس متوجه می شیم این ماگله هم حرف پروفسور  وینکی رو تایید می کنه چون میگه: آزادی بده.
خب با این حجم از استدلال، نتیجه می گیریم وینکی جن باهوش‌ خوب!

پ.ن: وینکی باید کلی نمره ی اضافی به کوین دنی داد! چون کوین هم تخطی کرد هم نکرد! کوین باهوش بود! کوین به نمره ی اضافی خیلی نیاز داشت! چون کوین تنها بود و نمره ی گروه از 5 کم شد و میانگین رو خیلی پایین آورد...
وینکی جن نمره دهنده؟

----------------------------------------------

*: والا ما جن میاد خونمون کارمونو با آیت الکرسی راه میندازیم شما رو نمی دونم.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۲۸ ۱۴:۰۱:۳۸

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۰:۱۱ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲

دراکو مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۳:۲۰ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
از خرم آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
دراکو به سمت یک جن رفت ک گفت:(( من مثل تو بیکار نبود، یه مسلسل بساز .)) جن یک مسلسل ساخت و آن را به من داد. حالا نوبت تنبیه بود. از نوک چوبدستیم با ورد اینسندیو آتش در آورد و آن را بیست ثانیه روی جن نگون بخت قرار داد.
حالا دو دستور دیگر ماند. من گفت:(( یک شال بباف.)) جن یک شال بافت. سریع من گفت:(( کلاه.)) جن یک کلاه بافت. لئو تولستری وارد شد و من پرتش کرد بیرون. حالا یک بار آمدن و رفتن انجام شد.
حالا من با مسلسل شصت و سه تیر به جن زد و به او دستور داد زنده بماند. جن نمرد.
وینکی گفت :(( وینکی جن خوب؟))
- نه، وینگی جن بسیار بد. فکر کنم دستورات تمام شد پروفسور وینکی.


Only slytherin
درود بر خاندان اصیل و باستانی مالفوی
مرگ بر دورگه ها
D M


پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
1و2. لینی رو به روی جن‌خونگی‌ای ایستاد. ولی وقتی دید هیکل جن‌خونگی ده برابر خودش بود و چندان با عقل و منطق جور در نیومد جن خونگی‌ای به اون بزرگی از پیکسی‌ای به این کوچیکی دستور گرفت، تصمیم گرفت در ارتفاعی بالاتر از سرِ جن‌خونگی بال‌بال زد.

ولی لینی نتونست شلاقو دستش گرفت، لاتکس پوشید و کفش پاشنه خیلی‌بلند پاش کرد. چون لینی خیلی کوچیک بود ولی اونا خیلی بزرگ بود. بنابراین لینی ناخواسته از سه وظیفه تخطی کرده بود. لینی نه امتیاز مثبت گرفت. لینی پیکسی خوب؟

از طرفی لینی واقعا مطمئن نبود که یه جن‌خونگی از یه پیکسی دستور گرفت یا نه. ولی لینی آبرو داشت که باید حفظ می‌شد. لینی نباید پیکسی مشکوس(1) می‌بود. اگه وینکی جن خوب بود، لینی هم پیکسی خوب بود. پس لینی رو به جن‌خونگی کرد.
- جن‌خونگی باید برای لینی مسلسل ساخت وگرنه لینی جن‌خونگی رو نیش زد.

بالاخره وقتی از کاری مطمئن نبود، باید مطمئن شد که حداقل با تهدید کار کرد! و تهدید روی جن‌خونگی کار کرد چون سریعا دست به کار شد. کاری که جن‌خونگی کرد این بود که لوله‌ای دو سر باز رو برداشت و یه سرش رو با فنر بست. از اون سر هم هرچی شکلات برتی‌بات بود و نبود برداشت توش ریخت.
- دانکی(2) مسلسل ساخت.

لینی به سرعت مسلسل رو گرفت و دانکی رو نشونه گرفت. دانکی حتی سعی نکرد پناه گرفت. از سر و روی دانکی شکلات برتی بات بود که ریخت. حتی چندتاش تو دماغ و دهنش رفت. ولی دانکی چیزی نگفت چرا که همون لحظه توجهش به لئو تولستوی جلب شد که وارد کلاس شد، نگاهی به جماعت انسان و جن‌خونگی انداخت و بدون این که چیزی گفت از کلاس بیرون رفت.

قبل از این که توجه دانکی به برتی‌بات برگشت، لینی رو دید که دم گوشش بود و زمزمه کرد:
- دانکی باید مرد. دانکی ادای مردن در آورد قبل از این که لینی نیشش زد.

پس دانکی فرتی افتاد و مثلا مرد. لینی هم مثلا داد و فغان کرد:
- دانکی به چه جرات مرد؟ دانکی جن‌خونگی بود و باید خدمت کرد! لینی دستور داد دانکی زنده شد!

دانکی خواست به همون سرعت که مثلا مرد، مثلا هم زنده شد. ولی ورود دوباره‌ی تولستوی نقشه‌های لینی رو خراب کرد. چون حتی دانکی هم متوجه لینی نشد چه برسه به کلاس. اون طرف کلاس، وینکی نگاهی به تولستوی سردرگم انداخت.
- شما که بود و اینجا چه کرد؟

تولستوی یه چیزایی بلغور کرد ولی چون زبانش روسی بود هیچ‌کس هیچی نفهمید. وینکی که دید حواس کل کلاس به تولستوی پرت شد و کسی جن‌خونگیش رو تنبیه نکرد و جن‌خونگی‌ای هم وظیفه‌ای رو انجام نداد، تصمیم گرفت هرچه سریع‌تر تولستوی رو از کلاس اخراج کرد. وینکی نخواست معلم بد بود. وینکی جن خوب بود.
- تولستوی باید از کلاس رفت.

تولستوی هم متقابلا نفهمید وینکی چی گفت. ولی حرکت دست وینکی که در کلاس رو نشون داد برای هر زبون‌نفهمی قابل فهم بود. پس تولستوی با چهره‌ای برافروخته از کلاس رفت و وینکی موند و یک کلاس پر از جادوآموز و جن‌خونگی که همگی بعد از رفتن تولستوی سر کاراشون برگشت. وینکی کلاس رو خوب از بحران نجات داد. پس وینکی جن خوب.

لینی که اوضاع کلاس رو عادی دید، دوباره رفت تو ژست.
- دانکی به چه جرات مرد؟ دانکی جن‌خونگی بود و باید خدمت کرد! لینی دستور داد دانکی زنده شد!

دانکی این‌بار هم خواست و هم توانست. چرا که دانکی به همون سرعت که مثلا مرد، مثلا هم زنده شد. ولی دستورات تموم شده بود و لینی فراموش کرد جن‌خونگی رو تنبیه کرد. تعداد کلمات رو به اتمام رفت. رول باید تموم شد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~
(1) شکست‌خورده.
(2) به روونا لینی مقصر این اسم نبود، رولینگ بود. لینی فقط این کارو کرد: دابی + ویـنکی = دانکی




پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ شنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
بندن به سیل عظیم جن هایی که هر کدام با شکل ها و اندازه های متفاوت جلوی کلاس ایستاده بودند نگاهی انداخت و دستگاه مکش روحش را که روح دیانا در مخزنش وول می خورد را به کناری گذاشت، شاید در تکلیف پروفسور گودریک گریفندور نکته ای نهفته بود و او باید به نظر سنجی تدریس گروهی، پاسخ منفی می داد. شاید...
افکار بندن با حرکت جادوآموزان به سمت جن های آماده به خدمت ساکت شدند. بندن هم جن بخت برگشته ای را که در گوشه ایستاده بود نشان داد و او را انتخاب کرد. در حالی که به سختی سعی داشت تا لباس لاتکسش را بپوشد، به گفتگوی بقیه جادوآموزان درمورد کار هایی که باید انجام می دادند، گوش می کرد.
-جنمون باید برامون مسلسل بسازه! مسلسل به چه دردمون میخوره؟
-باید به این بیچاره ها شلیک کنیم؟
-چجوری زیر 600 کلمه تمومش کنم؟!
-افعال سوم شخص گذشته ساده؟ اونا دیگه چین؟
-لئو چی چی؟ منظورش همون لئوناردو دیکاپریوعه یا لئوناردو داوینچی؟

بندن پروسه پوشیدن لباس لاتکس و کفش پاشنه بلند را بالاخره تمام کرد. قیافه اش با نجینی مو نمی زد! حتی از جهاتی به لرد سیاه شباهت پیدا کرده بود! در هر حال بدون لحظه ای تردید رو به جن بیچاره کرد و گفت:
-دستور میدم برام یه مسلس؟ یا مسلسلس بسازی؟
-مسلسل؟
- اره، اره! همون منظورمه سریعتر یه مسلسل بساز برام که قابلیت های ویژه و خوفناکی داشته باشه!

جن سرش را به نشانه پیروی از دستورات تکان داد و شروع به ساخت مسلسل دارای قابلیت قتل و کشش همزمان روح، مناسب برای استفاده توسط پیک مرگ و گونه های مشابه، کرد.
در همین حین که همهمه دانش آموزان بالا گرفته بود، در کلاس که به تازگی توسط پروفسور وینکی ساخته و نصب شده بود به آرامی باز شد و چهره ای آشنا وارد کلاس شد. ظاهر فرتوت و ریش های بلندش، بندن را به یاد دامبلدور می انداخت، اگرچه به اندازه دامبلدور از او نفرت نداشت ، و دیدار با او آنچنان هم بد نبود. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که بندن به وضوح یادش می آمد جان او را درست در یکی از روزهای پاییزی سال 1910 در ایستگاه قطاری در روسیه گرفته بود!
آیا در حال خواب دیدن بود؟ آیا تولستوی توانسته بود از چنگال مرگ فرار کند؟ و حتی اگرپاسخ این سوال ها مثبت بود او در هاگوارتز چکار میکرد؟ بندن به سختی بلند شد و با دو دست چنگی به شلوار لاتکسش که در حال پایین رفتن بود، زد و برای صحبت با او به جلوی کلاس رفت. قبل از اینکه موفق شود تا از میان جادوآموزان که حالا بیشتر شبیه کرم های بزرگ سیاه شده بودند عبور کند ، زینکی جن متوسط رو به خوب که کار ساخت مسلسل را تمام کرده بود، اورا صدا کرد و گفت:
-زینکی، جن متوسط رو به خوب مسلسل آماده شد. ترکاند.منفجر کرد.
- اصلا کسی بهتون زبان یاد میده؟ چرا همه تون انقدر نامفهموم صحبت می کنید؟
-زینکی، جن متوسط رو به خوب!

بندن مسلسلش را از زینکی گرفت و آن را دردستش سبک سنگین کرد. کیفیت مواد به کار رفته در مسلسل و به خصوص رنگ سیاه و لجنی آن مورد تایید بندن بود. همچنین مخزن نگه داری و مکش روح هم که نام بندن روی آن حکاکی شده بود به زیبایی مسلسل می افزود. بندن بدون لحظه ای تردید دستور دوم را اجرا کرد.

پاااااااااااااااااققققققق


زینکی که اصلا انتظار نداشت که به او شلیک شود، نتوانست جا خالی دهد و با شلیک مسلسل به انتهای کلاس پرتاب شد و مرد!
بندن که صحنه مرگ یک موجود زنده برایش اصلا دلخراش و ناراحت کننده نبود، خود را به انتهای کلاس رساند و دکمه دستگاه مکش روحش را زد. او باید هر چه سریعتر و قبل از فاسد شدن روح، آن را به درون مخزن می کشید! با این وجود به دلیل کیفیت داغونی که دستگاه مکش روح چینی بندن داشت، فقط قابلیت نگه داری یک روح را در مخزنش داشته و حالا بندن باید انتخاب می کرد! روح دیانا کارتر، یا روح زینکی، جن متوسط رو به خوب؟
بندن در فکر فرو رفته بود که لئو تولستوی برای بار دوم وارد کلاس شد و خطاب به بندن گفت:
-اوسو بودیته دوشو دیانی ای ورنیت دوشو زینکی وی یگو تلو!
-
-چی چی گفت؟
-روسی حرف زد فکر کنم! آخه اینجا نوشته جادوگر شهیر روسی!

بندن تصمیمش را گرفته بود، لئو تولستوی راست می گفت! او باید هم روح دیانا را آزاد می کرد و هم روح زینکی را به بدنش بر می گرداند! به هر حال چه معنی داشت جنی بمیرد و توانایی برآورده کردن دستور را نداشته باشد؟!بندن دستش را روی دکمه بازگشت گذاشت و دکمه را فشار داد. دستگاه با صدای بلندی شروع به کار کرد.

قققققققققغغغغغغغغپتپتپتپتپتپتپتپتپتپپتپت زارررررررررررررررت

روح دیانا از مخزن خارج شد و به بدنش برگشت. روح زینکی هم بعد از مدتی سردرگمی وارد بدنش شد. بندن پیروزمندانه سرش را تکان داد و به تولستوی که از کلاس خارج می شد نگاه کرد. پروفسور وینکی هم که جلوی در ایستاده بود به بندن نگاه کرد وگفت:
-وینکی، جن خوب؟
-
-وینکی،جن خوووووووب؟
-اهم بله، بله پروفسور وینکی جن خوب!
بندن شلوارش را برای بار هزارم بالا کشید و خوشحال از انجام ماموریتش، تا پایان زمان کلاس روی نیمکتی که همان نزدیکی ها بود لم داد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.