اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: چهارشنبه 27 دی 1396 01:10
تاریخ عضویت: 1385/08/03
تولد نقش: 1396/08/30
آخرین ورود: شنبه 9 دی 1402 15:08
از: این تابلو به اون تابلو!
پست‌ها: 341
آفلاین
- بدو بدو بدو عروسیه!!
- به به!
- بدو بدو بدو روبوسیه!!
جانم!
- قرش بده!!
- قر قر!
- ولش بده!!
- ول ول!

*نشیمنگاه آرسینوس، همین الان یهویی!*
-----------------------
آرسینوس و آنجلینا در بلاخره تونستن هکتور رو راضی کنن که به عنوان حق السکوت، آنجلینا رو برای مسخره بازی سر کلاس ببخشه. آنجلینا خوشحال و خرم به جمع بقیه‌ی گریفی‌ها پیوست و این بار تونست با موفقیت کاغذ بازی "اسمش رو سیاه‌ها نمیتونن ببینن" رو بخونه:
- نوشته اسمشو سیاه‌ها نمی‌تونن ببینن! یو ساکرز!

و به این ترتیب قرعه از روی گردن از مو نازک‌تر آنجلینا بلند شد و به گردن نفر بعد افتاد. بازی باید یک دور دیگه ادامه پیدا می‌کرد.

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: سه‌شنبه 26 دی 1396 14:01
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: امروز ساعت 00:12
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 358
ارشد گریفیندور
آفلاین
ارسینوس , انجلینا و رون به طرف ازمایشگاه هکتور به راه افتادند.
ارسینوس رون رو که می دید کمکی بهشون نمیکنه وسطای راه به دونبال نوخود سیاه فرستاد و هر دو از دستش راحت شدن.

ازمایشگاه هکتور

انجلینا و ارسینوس درحال دید زدن هکتور از لای در بودن و هکتور هم مشغول تست یه معجون جدیدی بود.

_ اینم از این , خوب حالا سه تا پر ققنوس , دو قطره خون سوسک و یه تیکه از استخون بینی شتر...
بووووم
_ ایوووول بلاخره حاضر شد... لرد بلاخره برای درست کردن همچین انرژی زایی برام پاداش میده

هکتور برگشت و به دونبال یک شیشه برای ریختن معجون انرژی زاش شد. در این میان انجلینا هنوز چیزی به فکرش نرسیده بود.
_ ارسینوس تو نظری نداری؟
_ اممممم بنظرم وقتی از در اومد بیرون معجونشو بگیریم و مجبورش کنیم تا تورو ببخشه , اگه نبخشید معجونشوو میترکونیم.
_ نه بابا این کار که بیشتر سیاهمون میکنه باید دونبال یه فکر دیگه باشیم.
_ تو کی هستی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
_عععععععععععع!

هکتور که میخواست از در بیاد بیرون, از لای در انجلینا رو دیده بود و ویبره زنان داد میزد انجلینا هم که مشغول صحبت با ارسینوس و متوجه اومدن هکتور نشده بود از فریاد یهویی هکتور ترسید و شروع به جیغ کشیدن کرد.
ارسینوس که دلیل جیغ زدن انجلینارو نمیدونست برای چند ثانیه اول پوکر فیس وارانه به انجلینا زل زد , برای چند ثانیه دوم بازم با حالت پوکر زل زد ولی دیگه این حالت تو وقت اضافی خسته شد و درو باز کرد...
شااارااپ
هکتور با سر کچلش به زمین میخوره و معجونش میوفته روی کفش ارسینوس و میشکنه و و معجونی که هکتور درست کرده بود همه ی کفشای ارسینوس رو تجزیه تحلیل می کنه و دیگه اثاری از کفش های ارسینوس باقی نمی مونه.{ البته به جز یک جفت جوراب توسی که هر دوشم یه سیب زمینی تووپ داشتن }ارسینوس عصبی میشه و با صدای بلند میگه:
_ هکتور تو می خواستی اینو به خورد ارباب بدی؟

هکتور از چیزی که ساخته بود تعجب میکرد و چشماش داشت از حدقه بیرون میزد. این وسط یک لامپ کم مصرف ال ای دی روی سر انجلینا روشن شد و همه راه مشکلات براش حل شد.سریع گفت:
_ هکتور خجالت نمیکشی؟! می خواستی لردو با این معجون چیکار کنی هاان؟
_ من نمی...نمی...خوا...خواستم این...جوری بشه.
_ نمیگی الان اگه لرد بفهمه تو همچین چیزی براش درست کردی چیکارت میکنه.
_ نه نه , اون نباید بفهمه , لطفا چیزی بهش نگو بدبخت میشم.
ارسینوس خواست از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو ببره برای همین گفت:
_ خوب اگه میخوای اربابت ندونه باید هرکاری که میگیمو بکنی.

انجلینا که از خوشحالی بال در اورده بود و از این که میتونه سیاهیشو حل کنه خوشحال بود. ارسینوس هم که تو نشیمنگاهش عروسی بود , تو زهنش نقشه هایی برای هکتور میکشید و اب دهنش از لبو لوچش پایین میریخت.
Life flows in the veins.

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: چهارشنبه 15 آذر 1396 17:58
تاریخ عضویت: 1396/08/30
تولد نقش: 1396/09/03
آخرین ورود: سه‌شنبه 13 دی 1401 11:24
از: اتاق مدیریت هاگزهد
پست‌ها: 78
آفلاین
آنجلیا با حرف آرسینوس در فکر فورو رفت، وبا خود فکر میکرد:
-من باید یه کاری کنم که هکتور یه رازی داشته باشه که نخواد کسی بفهمه؟و یه کاری کنم که اون به من نیاز داشته باشه وازم کاری بخواد؟

که در فکر بود که آرسینوس گفت:
-چی شد پسندیدی ماشینو؟
وآنجلیا گفت:
-ماشینو!کدوم ماشین؟چی میگی؟حالت خوبه.

آرسینوس گفت:
-ببخشید اشتباه شد،منظورم چی شود بود،رازی چیزی نداره؟

وآنجلیا گفت:
-نه،چیزی یادم نمیاد.

و آرسینوس گفت:
-اینطور که کارمان سخت تر شد، باید دنبال کمکش بگردیم.
و آرسینوس و آنجلیا به سمت کمک به هکتور راه افتادندن.

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: شنبه 20 آبان 1396 00:11
تاریخ عضویت: 1387/01/09
تولد نقش: 1396/07/16
آخرین ورود: پنجشنبه 5 مرداد 1402 05:06
از: محفل ققنوس
پست‌ها: 615
آفلاین
آنجلینا واقعا نمیدونست چیکار کنه. دامبلدور که کمکی بهش نکرده بود، رون هم فقط شرح حال اوضاع رو میداد و ایده جدیدی تولید نمیکرد. همینطوری راه میرفت و فکر میکرد، رون هم همینجوری پشتش میومد و به شکلات های خوشمزه ای که تو خوابگاه منتظرش بودن فک میکرد. شاید بتونه عکس دامبلدور رو در بیاره این دفعه؛ شکلاتی که دیروز باز کرد عکس بدردنخور بارتی کراوچ پدر بود که به سرعت تو نزدیک سطل آشغال انداختتش. همینطور که دوتایی راه میرفتن ، آرسینوس رو دیدن که داره تاج پادشاهیش رو ناز میکنه و قربون صدقش میره.
-ای قربونت برم تاج عزیزم، قربونت برم، چقد خوشگل و براقی تو آخه.

یه دفعه آنجلینا فکری به سرش زد. راه حل تمام مشکلاتش یه دفعه جلوی چشماش ظاهر شده بود. شاید مرلین هم میخواست که اون به سفیدی دوباره برگرده. قدم هاش رو تند تر کرد و با آرسینوس نزدیک شد.

-آنجلینا ؟ هنوز بدی ؟ هنوز سیاهی؟
-نخند مسخره، چیز خنده داری نیست.
- به سیاهیت نمیخندم، به اینکه میخوای از بین ببریش میخندم. به من بپیوند، بیا جامعه جادوگری رو دوتایی مدیریت کنیم و لذت ببریم.

آنجلینا یه لحظه پشیمون شد ولی یاد شب گذشته و ناامیدی پروتی افتاد. هرجور شده باید این مساله رو حل میکرد و دوباره ساحره خوبی میشد. غرورش رو قورت داد و گفت.
-تو مرگخواری درسته؟
-آره.
-تو پادشاه دیکتاتوری ؟
-بله.
-خب تو بهترین فردی هستی که میتونی بهم کمک کنی.

آرسینوس با اعتماد به نفس سرش رو تکون داد.
-مشخصه من بهترین و تنها کسیم که میتونم بهت کمک کنم.
-چجوری میتونیم بدون اینکه منت کشی کنم، یا چیزی بهش بدم، کاری کنم که هکتور ببخشتم و ساحره خوبی بشم دوباره ؟

آرسینوس به فکر فرو رفت، ولی نمیدونست چرا به فکر فرو رفته. راه حل خیلی سریعتر از این حرفها به ذهنش رسید.
-باید یه کاری کنی که هکتور یه چیزی ازت بخواد. یه نیازی بهت داشته باشه، یه رازی ازش بدونی که نخواد کسی بفهمه و اینجور چیزا ... اونوقت در مقابلش میتونی ازش طلب بخشش کنی.
پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: پنجشنبه 18 آبان 1396 11:37
تاریخ عضویت: 1396/03/07
تولد نقش: 1396/03/09
آخرین ورود: پنجشنبه 10 اسفند 1396 23:40
از: یو ویش!
پست‌ها: 127
آفلاین
و آنجلینا در جا سیاه‌تر شد!
- رون نخندون منو!
- ریشش رو نگاه مثل بالشت رفته زیر سرش!
- عینکش رو نگاه رفته تو گوشش!
- دمپاییاش رو نگاه صورتیه!
- نخندون منو رون!

آنجلینا که هنوز بار گناهانش رو سبک نکرده، بهشون دو کیلو هم افزوده بود، آهی کشید، آستین‌هاش رو بالا زد و دوباره وارد اتاق دامبلدور شد. سر دامبلدور رو با دوتا دستش گرفت و از روی میز بلند کرد، و همونطور که دامبلدور طفل معصوم هنوز خواب هفت موسس رو می‌دید، یه ماچ این ور یه ماچ اونور لپش چسبوند!
- نوکرتم به مرلین پروفسور! خیلی میخوامت!
- رون پسرم، تویی؟
- نه آنجلینام پروفسور!
- باشه.

چند دقیقه‌ی بعد بیرون در:

- خوب پرفسور رو که ماستمال کردی رفت. بیا برو هکتور رو هم یه روبوسی کن قال قضیه کنده بشه بره!
- من غلط بکنم! من به ریش نداشته‌ی آرسینوس خندیده باشم! من جفت فرد و جرج رو با دست‌های خودم کفن کرده باشم! من کتی رو سکینه صدا کرده باشم! من رو جارو دولا دولا نشسته باشم اگه از اون مردک از خود راضی معذرت بخوام!
- خب تا معذرت خواهی نکنی که سفید نمیشی!
- اصلاًً و ابداً امکان نداره! تازه اگه هم خودم تسترال گازم گرفت و خواستم برم، پروتی قلم جفت پاهام رو میشکنه اگه به گوشش برسه رفتم از هکتور معذرت خواستم!
- بلاخره سیاه هم بمونی پروتی قلم جفت پات رو شکسته. بشین فکرکن ببین چی‌کار می‌خوای بکنی!
کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"

پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: چهارشنبه 17 آبان 1396 22:49
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: امروز ساعت 00:12
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 358
ارشد گریفیندور
آفلاین
صدای قدم های انجلینا و رون سکوت راه رو هارو می شکستند. هر دو با عجله خودشون به دفتر دامبلدور رسوندند.

تق تق تق
_ پروفسور منم انجلینا باید باهاتون صحبت کنم...... پروفسور؟!.....پروفسور؟؟؟

انجلینا دلیل اومدنش رو فراموش کرد و تنها فکرش جواب ندادن دامبلدور بود. انجلینا دستشو روی در گذاشت و خواست باز کنه که رون مانع شد و گفت:
_ انجلینا نباید اینکارو بکنی اگه خواب باشه خیلی بی ادبی میشه که...

انجلینا سریع وسط حرفش پرید و گفت:
_اگه یه پیر مرد صدو چند ساله خواب باشه صدای خرو پفش باس تو اون سر راهرو بیاد.

رون که خیلی شیک قانع شده بود حرفی نزدو کنار وایساد.انجلینا درو به ارامی باز کرد. کمی بعد بعد پروفسور دامبلدور رو دید که در حال نوشتن یه چیزی هست.
_ پروفسور؟ پروفسور؟

پروفسور دامبلدور توجهی به حرف انجلینا نمی کرد انگار که اصلا نمی شنوه. انجلینا و رون ترجیح دادن سکوت کنن و منتظر تموم شدن کار پروفسور دامبلدور باشن.
پروفسور دامبلدور از صندلی اش پاشد و کاغذ پوستی که به رنگ صورتی کم رنگ بود رو تا کرد و داخل یک پاکت نامه بنفش با خط های نازک صورتی تیره گذاشت و از گوشه میزش یه عطر برداشت و چند تایی بهش زد و سرجایش گذاشت , از کشوی بغل میز رو باز کرد و یک گیره با رنگ مورد پسند خانم ها برداشتو به پاکت زد. پاکت نامه رو دوباره بایک نفس عمیقی بو کرد و به منقار جغد مخصوص خودش که مو هاشو با یک پاپیون ابی رنگ خوشگلش کرده بود دادو جغد پرواز کردو رفت.

_ وای دده! فرزندانم شما اینجا چیکار می کنید؟ چرا در نزنید؟ چرا صدام نکردید؟
_ والا ما...
_ فرزندم همیشه ادب و اخلاق مهم هستند و در حفظ انها کوشا باشی تا مثل دفه قبل نگی قلبت چرا سیاهه و...
_ولی پروفسور من فهمیدم چیکار کردم که نتونستم نوشترو بخونم.

خوااااااب پیییششش خوااااب پیشششش

رون و انجلینا: این که خوابید!

رون و انجلینا به ارامی از دفتر پروفسور دامبلدور خارج شدند و انجلینا منتظر صبح شد تا با پروفسور دامبلدور بازم صحبت کنه یا هم یه چاره دیگه ای پیدا کنه.
_ راستی انجلینا؟
_ بله؟
_ راست می گفتی پیر مرد وقتی می خوابه خروپوفش تا این سر راه رو هم میاد
انجلینا:
Life flows in the veins.

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: شنبه 13 آبان 1396 22:43
تاریخ عضویت: 1396/07/06
تولد نقش: 1396/07/08
آخرین ورود: جمعه 27 مهر 1403 17:46
از: میتوکندری به راکیزه!
پست‌ها: 129
آفلاین
- اوه ! سلام پروفسور. اینجا چیکار میکنم ؟ آها ...

آنجلینا میترسید که قضیه رو به دامبلدور بگه ولی خونسردی خودش رو حفظ کرد و از اونجایی که دامبلدور رو تنها ناجی خودش میدونست تموم قضیه رو گفت.
سپس آلبوس با آرامش گفت :
- که اینطور دخترم... همونطور که بقیه بهت گفتن به کار های امروزت فکر کن شاید یه کار بدی انجام داده باشی.
- ولی پروفسور ...
- خوب گوش بده ! شاید ما در طول روز کار بدی انجام داده باشیم ولی به نظر خودمون اصلا هم بد نبوده . پس نگاهت رو به کارهای امروزت عوض کن تا شاید بتونی کار اشتباهاتو پیدا کنی.

آنجلینا با حرکت سر، صحبت های دامبلدور رو قبول کرد . سپس آلبوس به سمت دفترش راه افتاد و آنجلینا مشغول فکر کردن با نگاهی دیگر به کارهای امروز خود شد.
همینطور غرق در افکار خودش بود که صدایی ناهنجار و آشنا به گوشش خورد:
- اوه ! آنجلینا معلوم هست کجایی؟ کل هاگوارتز رو دنبالت گشتم ! تالار چهار گروه ، سرسرای عمومی ، دخمه اسنیپ ، تالار اسرار !
- رون تو فقط کافی بود از در اصلی بیای بیرون !
- خب حالا بحث رو عوض نکن . قضیه رو از بچه ها شنیدم اومدم با هم فکر کنیم باید چیکار کنیم.
- خودم هم داشتم همینکار رو میکردم...

آنجلینا داشت صحبت میکرد که صحبتش توسط خنده های رون قطع شد.
- حرف های من خنده دارن رون ؟
- نه.
- پس چرا میخندی؟
- یاد خنده های صبح افتادم. چقدر معجون های هکتور رو مسخره کردیم و خندیدیم !

آنجلینا به خودش آمد. نمیدانست ناراحت باشد یا خوشحال ولی با خوشحالی به رون جواب داد :
- تو نابغه ای رون ویزلی !
- میدونم ... ولی بالا غیرتا چرا؟
- ما هکتور رو مسخره کردیم و این باعث شده من یه جورایی سیاه شم.
- ول کن بابا ! مسخره کردن مرگخوارا ثواب داره !
- باید بریم پیش دامبلدور.
- حالا فردا صبح میریم . پیرمرد بیچاره خوابه الان.

ولی آنجلینا به حرف رون اعتنایی نکرد و به سمت دفتر دامبلدور رفت و رون هم مجبور شد او را دنبال کند.


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: شنبه 29 مهر 1396 17:58
تاریخ عضویت: 1387/01/09
تولد نقش: 1396/07/16
آخرین ورود: پنجشنبه 5 مرداد 1402 05:06
از: محفل ققنوس
پست‌ها: 615
آفلاین
آنجلینا به فکر فرو رفت. گریفیندوری ها تا اونجا که میتونستن کنارش موندن تا بهش دلداری بدن ولی کم کم خسته شدن و هر کی سراغ کار خودش رفت. هرمیون، آرسینوس و آرتور به سمت سوژه تاپیک بغلی رفتن تا قضیه سفر به گذشته رو درست کنن. پروتی به عنوان دوست صمیمی آنجلینا تا آخرین لحظه پیشش موند و بعد از سکوت طولانی ، بالاخره به حرف اومد.
-قشنگ فکر کن، از صبح تا الان. چیکار کردی؟
-یادم نمیاد پروتی، یادم نمیاد کار بدی کرده باشم، کار سیاهی کرده باشم.

آنجلینا این رو گفت و با عصبانیت از سر جاش بلند شد و به طرف در تالار گریفیندور رفت. پروتی به دنبالش راه افتاد و با هم از تالار خارج شدن. پروتی دستی روی شونه های آنجلینا گذاشت و سعی کرد بهش دلداری بده.
-من بهت اعتقاد دارم آنجی، میدونم اگرم کاری کردی از قصد نبوده.

آنجلینا برگشت و به پروتی خیره شد. لبخندی از رو خوشحالی زد که یکی از رفیق هاش حداقل هنوز بهش اعتقاد داره. رو یه نفر میتونه حساب کنه که همیشه پشتش باشه حتی اگر اون روز سیاه ترین گریفیندوری حساب میشده. دست پروتی رو از شونه هاش کنار کشید و تمام انرژیش رو گذاشت تا بتونه عصبانیتش رو پنهان کنه.
-میدونم پروتی ، ممنون که همیشه کنارمی. اما برای این کار نیاز به تنهایی دارم. اگر کمکی نیاز داشتم مطمئن باش اولین نفر سراغ تو میام.

آنجلینا این حرف رو زد و از پروتی دور شد. اما پروتی هنوز قانع نشده بود که کمکی از دستش بر نمیاد. به سرعت وارد تالار شد تا برنامه کلاس های آنجلینا رو به دست بیاره و پیش تک تک استاد ها بره تا از روز آنجلینا بهتر خبردار بشه.
اون طرف تر، آنجلینا تو حیاط هاگوارتز به تنهایی قدم میزد و فکر میکرد. هر از گاهی سنگی رو با پاش شوت میکرد و وقتی دوباره بهش میرسید همین کار رو تکرار میکرد. نمیتونست به دلیل سیاهیش فکر کنه و فقط تصویر قیافه بچه های گریفیندور رو میتونست تصور کنه که ازش ناامید شدن. همینطور با اون تصویر خودش رو عذاب میداد که صدایی از پشتش اومد. به سرعت برگشت و قیافه مهربون دامبلدور رو دید.
-دخترم، این وقت شب تنها اینجا چیکار میکنی؟
پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: شنبه 29 مهر 1396 14:06
تاریخ عضویت: 1391/02/27
تولد نقش: 1391/03/09
آخرین ورود: دوشنبه 29 اردیبهشت 1404 13:43
از: آغازی که پایانم بود...
پست‌ها: 483
آفلاین
وینکی کلاه وزارت رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
_وینکی وزیر همه چی بیننده ی خوب؟

آنجلینا عصبی برگه ی پروتی رو تکون داد و گفت:
_وینکی تو مطمئنی این نوشته رو می بینی؟
_یعنی آنجلینا خواست به وینکی تهمت زد؟
_نه منظورم این نیست؛ آرسینوس توام می بینی؟
_خب آره چه چیز عجیبی وجود داره؟

قبل از اینکه آنجلینا چیزی بگه پروتی برای خاتمه دادن به بحث سریع گفت:
_خب بیاید ببینیم ین مشکل برای برگه های دیگه هم وجود داره؟
_آره راست میگه؛ جینی برگه ی بعدی رو نگاه کن.

جینی نگاهشو از گریفیندوری های منتظر گرفت و یکی از کاغذ پوستی ها رو بیرون کشید.نگاهی کرد و گفت:
_اسمشو سیاها نمی تونن ببینن. این برگه برای هرمیونه.

آنجلینا سریع برگه رو گرفت و گفت:
_اما روی اینم چیزی نوشته نشده.اینجا چه خبره؟

این بار هم تمام افرادی که برگه ی پروتی رو دیده بودن تائید کردن که میتونن جمله ی هرمیون رو هم ببینن؛جینی که کاملا سردرگم شده بود یکدفعه پرسید:
_ببینم آنجلینا تو اصلا تونستی از برگه ی من چیزی ببینی؟

آنجلینا که سرشو پایین انداخت؛ آرسینوس گفت:
_پس علاوه بر کاغذ اصلی نمی تونید رمز رو از روی بقیه ی برگه هام هم ببینید.خب شماها تا فردا شب وقت دارید سفید بودنتونو ثابت کنید.
_اما اونا جمله رو میدونن حالا.
_فردا باید جمله ی جدیدی که جینی زیر این جمله می نویسه رو تشخیص بدن.
_اما آرسینوس ما چطور باید ثابت کنیم؟
_شما امروز کار اشتباهی کردید که سفید بودنتون زیر سوال رفته شاید دل کسی رو شکستید؛ فرا باید جبران کنید!
قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: پنجشنبه 6 مهر 1396 18:26
تاریخ عضویت: 1394/05/25
تولد نقش: 1394/05/25
آخرین ورود: شنبه 26 فروردین 1402 11:57
از: سرزمین تنهایی
پست‌ها: 336
آفلاین
آرتور اولين نفري بود كه به آنجلينا ملحق شد.
اما ناگهان با تعجب رو به آنجلينا گفت:
- آنجلينا! اين جا كه نوشته "اسمشو سياهها نميتونن ببينن"!

با اين حرف آرتور صداي همهمه اي در تالار بلند شد. گريفيندوري ها يك به يك به برگه ي پروتي كه حالا در دستان آنجلينا قرار داشت نگا ميكردند.
عده اي از آنها مثل جيني نوشته ي روي برگه را ديده بودند و در مقابل عده اي ديگر فقط برگه را خالي ديدند.

- جيني!

با صداي آنجلينا جيني به سمت او برگشت.
- قرار بود بازي رو عادلانه انجام بديم. نه اينكه واسه نجات دادن جون دوستامون حقيقت رو پنهون كنيم!
- اما من حقيقت رو پنهون نكردم. باور كنين راست ميگم.
- اگه راست ميگي و نميخواي حقيقت رو پنهون كني، چرا ما نميتونيم جمله ي پروتي رو ببينيم؟
- نميدونم. باور كنين نميدونم! اصلا يه چيزي... من دارم دروغ ميگم و حقيقت رو پنهون ميكنم چون پروتي دوستمه. بقيه چي؟ اونام كه مثل من تونستن جمله رو ببينن!
- منظورت از بقيه آرتور و گيديونه و فرد و جرجه؟ اونا خانوادتن. معلومه ازت دفاع ميكنن!
- مگه آرسينوس و وينكي هم جزو خانواده ي من محسوب ميشن؟ اگه ايني كه تو ميگي حقيقت داشته باشه پس اونا هم بايد برگه رو خالي ببينن. اما ديدي كه اونا هم جمله ي توي برگه رو ديدن!

با اين حرف جيني، تمامي نگاه ها به سمت آرسينوس و وينكي چرخيد.
قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?