ارسینوس , انجلینا و رون به طرف ازمایشگاه هکتور به راه افتادند.
ارسینوس رون رو که می دید کمکی بهشون نمیکنه وسطای راه به دونبال نوخود سیاه فرستاد و هر دو از دستش راحت شدن.
ازمایشگاه هکتورانجلینا و ارسینوس درحال دید زدن هکتور از لای در بودن و هکتور هم مشغول تست یه معجون جدیدی بود.
_ اینم از این , خوب حالا سه تا پر ققنوس , دو قطره خون سوسک و یه تیکه از استخون بینی شتر...
بووووم_ ایوووول بلاخره حاضر شد... لرد بلاخره برای درست کردن همچین انرژی زایی برام پاداش میده
هکتور برگشت و به دونبال یک شیشه برای ریختن معجون انرژی زاش شد. در این میان انجلینا هنوز چیزی به فکرش نرسیده بود.
_ ارسینوس تو نظری نداری؟
_ اممممم بنظرم وقتی از در اومد بیرون معجونشو بگیریم و مجبورش کنیم تا تورو ببخشه , اگه نبخشید معجونشوو میترکونیم.
_ نه بابا این کار که بیشتر سیاهمون میکنه باید دونبال یه فکر دیگه باشیم.
_ تو کی هستی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
_عععععععععععع!
هکتور که میخواست از در بیاد بیرون, از لای در انجلینا رو دیده بود و ویبره زنان داد میزد انجلینا هم که مشغول صحبت با ارسینوس و متوجه اومدن هکتور نشده بود از فریاد یهویی هکتور ترسید و شروع به جیغ کشیدن کرد.
ارسینوس که دلیل جیغ زدن انجلینارو نمیدونست برای چند ثانیه اول پوکر فیس وارانه به انجلینا زل زد , برای چند ثانیه دوم بازم با حالت پوکر زل زد ولی دیگه این حالت تو وقت اضافی خسته شد و درو باز کرد...
شااارااپهکتور با سر کچلش به زمین میخوره و معجونش میوفته روی کفش ارسینوس و میشکنه و و معجونی که هکتور درست کرده بود همه ی کفشای ارسینوس رو تجزیه تحلیل می کنه و دیگه اثاری از کفش های ارسینوس باقی نمی مونه.{ البته به جز یک جفت جوراب توسی که هر دوشم یه سیب زمینی تووپ داشتن
}ارسینوس عصبی میشه و با صدای بلند میگه:
_ هکتور تو می خواستی اینو به خورد ارباب بدی؟
هکتور از چیزی که ساخته بود تعجب میکرد و چشماش داشت از حدقه بیرون میزد. این وسط یک لامپ کم مصرف ال ای دی روی سر انجلینا روشن شد و همه راه مشکلات براش حل شد.سریع گفت:
_ هکتور خجالت نمیکشی؟! می خواستی لردو با این معجون چیکار کنی هاان؟
_ من نمی...نمی...خوا...خواستم این...جوری بشه.
_ نمیگی الان اگه لرد بفهمه تو همچین چیزی براش درست کردی چیکارت میکنه.
_ نه نه , اون نباید بفهمه , لطفا چیزی بهش نگو بدبخت میشم.
ارسینوس خواست از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو ببره برای همین گفت:
_ خوب اگه میخوای اربابت ندونه باید هرکاری که میگیمو بکنی.
انجلینا که از خوشحالی بال در اورده بود و از این که میتونه سیاهیشو حل کنه خوشحال بود. ارسینوس هم که تو نشیمنگاهش عروسی بود , تو زهنش نقشه هایی برای هکتور میکشید و اب دهنش از لبو لوچش پایین میریخت.
In the name of who we believe, We make them believer.