چالش اول-
جوزف بابا چقدر طولش میدی کتابارو بخر بریم دیگه. خیلی وقته اومدیم دیاگون من همه چیز خریدم تو حتی کتاب یکی از کلاساتم نخریدی.

- رودریک تو دقیق نمیخری!ببین باید کاملا نو باشه. خیلیاشون دارن کتابارو میندازن بهت. باید توشو نگاه کنی ببینی تمیزن نیستن چجورین. اصلا دقت نمیکنیا! نگاه کن با کی اومدم بیرون.

-مهم نیست این چیزا. تا وقتی بتونم کمتر خرج کنم و سکه های قشنگمو پیش خودم نگه دارم، نو یا کهنه بودن کتاب که مهم نیست.

جوزف به جزییات خیلی دقت میکنه! البته منم میکنما، ولی خب نمیدونم چجوری بگم، خیلی آدم حساس تریه نسبت به من. البته که خب من الان برام سکه هام مهمن نه چیز دیگه ای.
برای اینکه شروع ترم نزدیکه، من و جوزف تصمیم گرفتیم که برای خرید به دیاگون بیایم و مثل اینکه تنها کسایی نبودیم که این تصمیم رو گرفتیم، چون چیزی به اسم مغازه اصلا وجود نداره و هر طرف رو که نگاه کنی فقط پس کله ی آدما رو میبینی و ما فقط از صدای فروشنده ها که مغازشون و وسایلشون رو تبلیغ میکنن، میفهمیم که باید کجا بریم. جوری به آدما چسبیدیم که هرکس ندونه فکر میکنه که یه رابطه ای بیشتر از دو تا غریبه داریم... در واقع خیلی خیلی بیشتر! ولی مرلین شکر که حداقل بچه های کوچیک شیطون یا اوباش اینجا نیستن که وضعیتو از اینی که هست هم سخت تر کنن، چون فقط یه جرقه ی کوچیک لازمه که همه دسته جمعی کوشته شیم.
-آهـــا حالا شد! ببین رودریک، به این میگن یه کتاب نو و بدون هیچ خط خوردگی ای! الان کتاب گیاه شناسی رو گرفتم و میریم برای پنج تا کتاب دیگه.

-شوخی میکنی دیگه؟ جوزف به مرلین ما از ساعت هشت صبحه اینجاییم الان ساعت دو ظهره تو به زور یدونه کتاب خریدی. این آفتابم که تو فرق سرمونه بابا کتابارو بگیر زود تموم کن دیگه!

-ببین...
جوزف دوباره درباره ی اهمیت درست کتاب خریدن سه ساعت حرف میزنه و منم دیگه اصلا بخاطر گرما هوش و حواس ندارم که گوش بدم بهش. البته فکر میکنم که بخاطر گرماعه ولی حس میکنم موهای دماغم داره از حجم اون بوهایی که مردم بخاطر گرما میدن، میسوزه و دیگه توانایی نفس کشیدن ندارم!
-یـــــــــا مرلین! فرار کنیـــــــــــن!

وقتی صدای یه مرد رو میشنوم که داره داد میزنه، بخاطر اون ازدحام نفهمیدم که داره چی میگه ولی بعد اینکه دومین دادشو زد، کاملا منظورشو فهمیدم و هیچ برگی به تنم نموند.
-کاکتوسا رم کـــــردن! دارن میان سمت اینجا تورو به مرلین از سر راه برین کنار اصن برین ازینجا! اینا خطرناکن میان میخورنتونـــــا!

من و جوزف کتابامونو یه جوری گرفتیم بغلمون که انگار یه عضوی از بدنمونن و بیشتر از اینکه خودمون رو از دست کاکتوسا نجات بدیم، از دست مردم نجات میدادیم.
مردم بخاطر وحشتی که کردن، سعی میکنن فرار کنن ولی بدتر به همدیگه گره میخورن و هیچ جا نمیتونن برن. تا اینکه یکی پیشنهاد داد که همه بریم توی مغازه های مختلف و در رو ببندیم. من و جوزف بهم نگاه میکنیم و برای هم سر تکون میدیم و سعی میکنیم ماهم خودمونو توی یه مغازه بچپونیم. ولی بعد یه ایده ای باعث میشه که همونجا وایسم و دیگه جلوتر نرم. همزمان که با چشمم دنبال یه نردبون میگردم که ازش بالا برم و برم روی پشت بوم یکی از مغازه ها، به جوزف که یجوری داره منو نگاه میکنه که انگار خل شدم، حرف میزنم:
-جوزف! ما تازه واردیم! نباید یجوری نشون بدیم که چقدر کارای باحال میتونیم بکنیم؟

-چه کارای باحالی مثلا؟

-الان برای اینکه تو خودتو به سالازار و من خودمو به مامی هلگا ثابت کنم، میتونیم مردمو نجات بدیم!

-رودریک ولم کن توروخدا این مسخره بازیا چیه الان میمیریم!

- نه نه بخاطر مرلین یه لحظه گوش بده! ببین الان یه نردبون پیدا کردم که ازش برم بالا و برم روی پشت بوم قایم شم. توام برو ته کوچه دنبال همچین چیزی بگرد و قایم شو. بعدش همزمان باهم هماهنگ میکنیم که چیکار کنیم و نقشه میکشیم برای اینکه کاکتوسارو از بین ببریم!

-رودریک ما که صد فرسخ از هم دورتریم چجوری باهم حرف بزنیم؟

-با اینا!

از جیبم دو تا بیسیم درمیارم و آره شاید عجیب باشه که چرا توی جیبم بیسیم دارم. ولی خب نوادگان هلگا همیشه یه چیزایی دارن که شاید یکم... عجیب باشه، ولی همیشه کار راه اندازه! یکیشو میدم دست جوزف و دستمو میذارم روی پشتش و هلش میدم به سمت پایین کوچه.
-بیا برو سریعتر قایم شو دیگه!

بعد ازینکه خیالم از جوزف راحت شد، میرم سمت نردبون و به کوچه ی خالی ای نگاه میکنم که همین چند دقیقه پیش پر آدم بود ولی الان همه ی مردم تو یه مغازه ای پناه گرفتن. صدای دویدن زیاد میشنوم و وقتی برمیگردم نگاه کنم، میبینم که یه کپه گرد و خاک داره میاد سمتم و یه چیزای سبزم اون وسط میبینم که دارن با سرعت میان سمت من.
-مامی هلگا خودت کمکم کـــــن!

سریع از نردبون میرم بالا و وقتی رسیدم به پشت بوم خیالم راحت میشه و سریع میخوابم روی زمین و سینه خیز میرم به سمت لبه ی سقف.
-از زردک به سبزک! اوضاع چطوره اون ور؟ این ور کمتر از ده تا کاکتوس اینجا ان و هی میخوان خودشونو به زور ببرن توی مغازه ها!

-از سبزک به زردک! اینجا حتی تعدادشون بیشترم هست! دارن سعی میکنن خار هاشونو پرت کنن که شیشه های مغازه هارو بشکنن!

-سبزک حواست باشه خودت دیده نشیا! من یه جوزف سوراخ سوراخ نمیخوام.

-زردک توام قدت بلنده مراقب باش الان که قایم شدی، لنگات از اون ور نزنه بیرون!

بیسیمو بدون هیچ سروصدایی میذارم توی جیبم و به اطراف نگاه میکنم. آب دهنمو قورت میدم و یکم سرمو میارم بالا که دقیق ببینم اون پایین چه خبره و وقتی میبینم یه کاکتوس درست دم در مغازه ایه که من روی پشت بومش قایم شدم، استرس میگیرم و خیلی آروم سرمو دوباره میارم پایین. سعی میکنم به این فکر کنم که چجوری میشه از شر این کاکتوسا خلاص شد. به عنوان تازه وارد نباید خراب کنم! میخوام مایه ی افتخار هافلپاف بشم! آی که چقدر فکر شیرینیه!
وقتی روی سقف رو نگاه میکنم که دنبال یه چیز خاص بگردم، چشمم میفته به کتاب گیاه شناسی و یه لبخند عمیق میزنم. چرا تا الان به ذهنم نرسیده بود؟ همه چیز مربوط به گیاه ها همینجاست و من تا الان اصلا حواسمم بهش نبود! البته که دوست ندارم بگم خنگم... شاید فقط یکم حواس پرتم؟ خب باشه یکم زیادی حواسم پرته.
کتاب رو سریع برمیدارم و با سرعت ورق میزنم که بتونم یه چیزی مربوط به کاکتوسا پیدا کنم که بتونم جلوشونو بگیرم و بشم رودریک قهرمان!
- خب اینکه درباره ی نحوه ی خریدنشونه... این یکی صفحه عم که درباره ی خاصیت خار هاشون توی غذاعه... اینم که مربوط به ادویه های مخصوص برای خوردنشونه... آهان!پیداش کردم!
وقتی به صفحه ای میرسم که عنوانش "
نحوه ی مهار کردن کاکتوس ها" هست، از اینکه کتاب همچین قسمتیم داره خوشحال میشم و با دقت شروع میکنم به خوندنش. چشمام دنبال یه جمله ی طلایی میگرده که ببینم دقیقا باید چیکار کنم و بالاخره پیداش میکنم!
-کاکتوس ها بخاطر خلق و خویی که دارن، هرچند وقت یه بار خیلی عصبانی میشن و اگر بهشون شیره ی گیاه اسطوخودوس رو ندین، آروم نمیگیرن! اگر همچین چیزی در دسترس نبود، فقط لازمه که با ورد
شامبالالیلامبا، تبدیلشون کنی به شئ مورد علاقت!
دوباره میخونمش که مطمئن باشم اشتباه نکردم و وقتی مطمئن شدم درست خوندم، یه دور دیگه ام شاخه ی بی برگ میشم. بیسیمو میگیرم دم دهنم و دکمشو فشار میدم که با جوزف حرف بزنم.
-از زردک به سبزک! خوب گوش کن چی میگم! چوبدستیتو میگیری سمت هرکدوم و سریع بهشون میگی شامبالالولیالا... نه صبر کن. شامبالالیلولا... نه نه صبر کن الان درست میگم! شام با لا لی لام با! اینکارو کنی میشن شئ مورد علاقت!

-از سبزک به زردک! از خودت که وردو در نیاوردی؟

-نه به مرلین تو خود کتاب گیاه شناسی نوشته!

-اعتمادی که به تو نیست ولی ضرری نداره یه بار امتحانش کنیم.

قبل از اینکه از جام بلند شم و منطقه ی امنمو ترک کنم، چند بار وردو تکرار میکنم که خوب یادش بگیرم و لکنت نداشته باشم و اشتباهی خودمو به جای اونا به سکه تبدیل نکنم!
بعد از چند بار تکرار کردن بالاخره عزممو جزم میکنم و بالاخره بلند میشم و چوبدستیمو میگیرم به طرف کاکتوسا.
- ای ملعونا! فکر کردین که خیلی خفنین؟ نه نه...! رودریک اینجاست که ثابت کنه خفن خفنانه و شما ناخن انگشت کوچیکه ی پاشم نمیشین! شامبالالیلامبا!

با چوبدستی به نوبت همه ی کاکتوسارو نشونه میگیرم و هربار وردو میگم و وقتی میبینم که دارن به سکه تبدیل میشن، هم بخاطر سکه ها ذوق مرگ میشم هم بخاطر اینکه ورد کار کرده.
وقتی همه ی کاکتوسارو تبدیل به سکه کردم، با یه لبخند پیروزمندانه از پشت بوم میام پایین و میام وسط خیابون وایمیستم.
-ای ماگل ها! ای اصیل ها! ای جادوگران! من، رودریک سیتون و دوست عزیزم جوزف وارنسکی که ته کوچست، شمارو نجات دادیم! من قهرمانتونم! بیاین و به نشونه ی تشکر به من سکه بدین!

مردم کم کم از توی مغازه ها میان بیرون و من باهاشون با غرور نگاه میکنم و لبخند میزنم. کم کم همشون میان سمت من و وقتی میفهمم که بالاخره فهمیدن من نجاتشون دادم لبخندم پررنگ تر و مغرور تر میشه، ولی دقت که میکنم، میبینم که به سمت من نمیان و دارن برمیگردن جاهایی که بودن که خریدشونو ادامه بدن!
-چرا به من توجهی نمیکنین؟ یعنی چــــی؟ من کسی بودم که نجاتتون داد! واقعا که! اینهمه زحمت بکش سختی بکش بعد به جای تشکر کردن از من میرین دوباره خرید کنین؟ واقعا براتون متاسفم امیدوارم مرلین بزنه به کمرتون.

با عصبانیت بهشون نگاه میکنم و وقتی میبینم حتی به من نگاهم نمیکنن اعصابم بیشتر خورد میشه و به جوزف بیسیم میزنم که کجاست که شاید بتونم یکم با اون دعوا کنم و عصبانیتمو سر اون خالی کنم!