wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 3 مهر 1404 13:42
تاریخ عضویت: 1382/10/18
تولد نقش: 1403/02/05
آخرین ورود: امروز ساعت 12:16
از: دره گودریک
پست‌ها: 174
آفلاین
سلام.

از همه تازه‌واردان و علاقمندانی که در این مدت زحمت کشیدن و برای این کلاس وقت گذاشتن متشکرم. امیدوارم آموزه‌های این کلاس برای شما مفید بوده باشه و به پیشرفتتون کمک کرده باشه.

با توجه به اتمام ترم اول هاگوارتز تازه‌واردان، پایان این کلاس رو اعلام می‌کنم.

ممنون از همگی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: دوشنبه 31 شهریور 1404 09:02
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 31 شهریور 1404 09:01
پست‌ها: 43
آفلاین
جوزف عزیزم؛

داستانت طنز لازم رو داشت و به خوبی تعریف شده بود. از ایموجی‌ ها هم توی مکان مناسبش استفاده کرده بودی. آفرین پسر خوب.

تایید شد.

هرمیون عزیزم؛

حالا داستانت خیلی بهتر شد، مرسی که همیشه به نکاتی که میگم دقت می‌کنی و صبوری به خرج میدی! این خصلتت، همراه با خصلت بخشندگی‌ت میشه دوتا خصلت خوب.

تایید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: شنبه 29 شهریور 1404 21:55
تاریخ عضویت: 1403/04/07
تولد نقش: 1404/06/17
آخرین ورود: امروز ساعت 20:55
از: درون کتاب‌خانه
پست‌ها: 79
آفلاین
چالش دوم

بعد از اینکه خار های کاکتوس در بدنم فرو رفته بودند تا مدتی اوقاتم تلخ بود. این کار بچه ها هم عصبانی‌م کرده بود. شبی که اون اتفاق افتاد، مدام همه ی تصاویرش تو ذهنم پخش می‌شد:

_ همه‌ش تقصیر تو و آستریکسه که ازمون امتیاز کم شد! اگه این کار رو نمی‌کردین، الان یه شانسی برای بردن جام داشتیم!
_ وا! نمی‌تونستیم که وایسیم کاکتوسه هر‌چی خار داره بکنه تو تنمون!
_ خب تو یه وردی چیزی می‌خوندی! مگه مجبور بودی کل مدرسه رو بدویی؟!
_ ببخشیدا ولی تقصیر من و هرمیون نبود! اگه شما مشکل غیر‌منطقی دارین تقصیر خودتونه!

تا اون روز آستریکس رو انقدر عصبانی ندیده بودم. این دختر سال اولی چقدر پررو و بی‌منطقه.

وقتی به واقعیت برمیگشتم، متوجه اشکی که تو چشمام جمع شده بود می‌شدم. اون روزا حال من و آستریکس اصلا خوب نبود. به خاطر حرف هایی که اون سال اولی های احمق می‌زدن، حتی بقیه ی گریفیندوری ها هم ما رو اذیت می‌کردن یا مثلا پشت سرمون حرف میزدن. ما تو یه سکوت عجیبی فرو رفته بودیم که هر چقدر هم تلاش می‌کردیم تا از اون سکوت بیایم بی‌فایده بود.

دیگه حوصله ی کلاس‌هام رو نداشتم. علی‌الخصوص اینکه دویست و ده امتیاز هم از گریفیندور کم شده بود. با بدخلقی خودم رو به کلاس گیاه‌شناسی رسوندم.

اون روز سر کلاس گیاه‌شناسی

_ خب بچه‌ها. امروز یه گیاه جالب براتون آوردم. اسمش سیریسیلائه. یکی از قدرت های خارق‌العاده ی این گیاه اینه که می‌تونه ذهنتون رو بخونه و خاطراتتون رو بهتون یادآوری کنه...

به ادامه ی کلاس دقت نکردم و سعی کردم به سیریسیلا نگاه نکنم. فقط همین رو کم داشتم که خاطره ی اون بحث مسخره دوباره بهم یادآوری بشه. اما پس از دقایقی کاری که نباید انجام می‌دادم رو فراموش کردم. غرق درس شده بودم. به سیریسیلا خیره شدم. در کمال تعجب و ناباوری من، خاطرات دیگه رو نشانم داد. خاطراتی که شاید کاملا از یاد برده بودم.

در خاطراتم

به همراه باقی گریفیندوری ها به سمت تالار خصوصی‌مون رفتیم. ارشد گروهمون رمز گروه رو گفت. تابلو کنار رفت. داخل شدیم. از همه چیز صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم. خوشحالی وصف ناپذیری منو فرا گرفت و احساسات بدی که در آن چند روز داشتم از بین رفت. به سمت خوابگاه حرکت کردیم. بهترین خوابی که در عمرم دیده بودم، دوباره بر ذهنم نقش بست. راحتی و سبکی اون خواب را حس می‌کردم.
خاطره ی روز اولی که به گریفیندور اومده بودم، دوباره لبخند رو به لبام هدیه کرد.
و خوشحال بودم.
به کلاس برگشتم. همون لحظه زنگ خورد. آرزو کردم که آستریکس هم این خاطرات یادش بیاد. داشتم از کلاس میومدم بیرون که کسی صدام کرد. آستریکس پشت دختر سال اولی بود.
_ به خاطر حرف هایی که زدم متاسفم. اون موقع خیلی عصبانی بودم. امیدوارم منو ببخشی.
ببخشش از نشانه های بارز او بود. (خب باید یه ویژگی خوبم داشته باشم دیگه)
گفتم: عیبی نداره. مهم اینه که دیگه می‌دونی کارت اشتباه بوده.

و بار دیگه من و آستریکس بعد مدت ها لبخند رو تجربه کردیم.
امیدوارم پستم همون چیزی شده باشه که می‌خواستین، پروفسور.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
قلب است که نشان می‌دهد انسان‌ها تا چه حد بزرگ‌اند نه ظاهرشان.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: شنبه 29 شهریور 1404 17:44
تاریخ عضویت: 1404/06/08
تولد نقش: 1404/06/11
آخرین ورود: امروز ساعت 16:03
پست‌ها: 25
آفلاین
تکلیف اول

برگ در ختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است معرفت سالازار!


اگر نظر من را بخواهید ، به جای خوش امدیدی که بالای این گیاه فروشی واقع در پلاک پانزده کوچه ی دیاگون به چشم میخورد شکیل تر بود که این شعر فاخر جایگزین شود، اما مردم دنیای جادو چشمشان روی حقیقت گویا بسته بود!

هعی پرفسور عزیز تازه این یکی از وقایع عجیب ان روز بود، یکی دیگرش موقعی بود که به ناچار از قطار حقارت زده ی ماگل های بو گندو استفاده کردم(بله به اعتقاد من تعریق در اصیل زادگان وجود ندارد!) و وقتی داشتم از آن پیاده میشدم با صحنه ای برخورد کردم که ای کاش برخورد نمیکردم! دو دختران نوجوان با رنگ موی صورتی روی زمین به شکل چهارپایان نشسته بودند و روی گردنشان نوشته بود: ما تریان ها هم حق زندگی داریم، گرایش به حیوانات عیب نیست!

حتی حیوانات هم در دنیای این پی پی زاده ها امنیت نداشتند! بعد شما معتقدید که باید برایشان احترام بگذاریم؟

خیلی خوب بگذریم،عجیب ترین اتفاقی که ان روز برای من افتاد( البته عجیب از نظر شما و فلک زدگی از نظر من) موضوع اصلی تکلیف امروز را پوشش میدهد.

شما وقتی وارد کوچه دیاگون میشوید، باید انتظار هر چیزی را داشته باشید مثلا مار ماهی سخنگو، دیوار های متفکر و یا حتی سیاستمدار راستگو!(صرفا چون اجازه ی استفاده از پارادوکس را داده بودید و اگرنه هچین چیزی ممکن نیست) بعضی از انها مثل چشمک زدن یک پریزاد به شما میتواند خوشایند باشد و بعضی مثل افتادن کاکتوس صحرایی بزرگی به دنبال شما میتواند ازار دهنده باشد!

افرین دوستان باهوش من، برای من دومی اش اتفاق افتاد(چرا همیشه تکلیف هامون باید راجب بدبختی باشه اخه؟مثلا نمیشه یبار درباره ی ملاقات با چمیدونم یه موجود سالم و ترجیحا مونث باشه؟ همش خون اشام و کاکتوس و از این بدبختیا )

بعد از پشت سر گذاشتن دختر قلاده به گردان و نوشیدنی های سبز لجنی که به دست پسران شلوارک پوش بالاشهر های لندن بود، خوشحال و راضی از اینکه فضای مسموم این جماعت عقب افتاده را ترک میکردم، وارد درگاه امید بخش(زارت) کوچه دیاگون شدم، خرید های این ترم هاگوارتز کمی عجیب غریب بود، مثلا برای تکلیف گیاه شناسیمان باید چند دانه ی بلوط شیون کش را به هاگوارتز میاوردیم و ان را پرورش میدادیم.

چقدر قیمت ها بالا کشیده بود! مثل اینکه تورم در این دنیا هم دست از سرمان برنداشته بود، ( اخه چهارتا کتاب 25 گالیون؟ این انصافه؟ ) در حال فحاشی به وزیر سحر جادوی حال حاضر قدم زنان سره خر را کج و به سمت گیاه فروشی گام برداشتم، ای کاش جفت پاهایم قلم میشد( بگو خدا نکنه).

میدانید گیاهان همیشه هم خوب نیستند، مثل گیاه گزنه در شمال ایران که اگر بین راه دستشویی پیدا نکنید و به پشت درختان بروید، از ناحیه ی مخرج برایتان خاطره ساز میشود!
مثالی دیگر از گیاهان نه چندان جالب کاکتوسی است که بعد از خریدتان از گیاه فروشی به عنوان شوخی ای از طرف فروشگاه به سراغتان بیاید و از شما درخواست کند که بغلش کنید!( حتی بین گیاهان ها هم بغل کاکتوس نسیب ما شد)حال شما یا میتوانید با گفتن نه صحنه را ترک کنید، یا پا به فرار بگذارید که متاسفانه من گزینه دوم را ترجیح دادم!( امیدوارم حامی حقوق کاکتوس ها برای بغل نکردن من را به ازکابان نفرستند)
بله شاید تصور کنید کاکتوس بعد از فرار شما بیخیال میشود اما هرگز! اصرار کاکتوس در بغل خواهی حتی از اصرار امیر حسین قیاسی برای جلب توجه جنس مخالف هم بیشتر است!( یا شاید از اصرار من برای بامزه جلوه کردن)
وقتی با نهایت توانتان در کوچه بدوید پشت سرتان موجود دو متری و خاردار پشت سرتان بدود متوجه خواهید شد که تنها چیز وحشتناک دنیا موقعی نیست که تلفن پدرتان زنگ بخورد و از او بشنوید: بله بچه ی خودمه

وقتی در حال فرار از آن موجود بودم ناگهان کفشم به سنگ فرشی گیر میکند و با کله به زمین میایم، و بعد از آن دو چیز برایم روشن میشود
یک: هیچوقت کیک های شکلاتی ای که رودریک سیتون به شما تعارف میکند را نخورید
دو: اگر خوردید تقاضای دومی را نکنید
البته امیدوارم عارضه ی بعد از مصرف علفی جات شما تصورات بهتری مثل جنگل و طبیعت و این چیزها باشد نه تصور کاکتوسی که دنبال شماست و بغل میخواهد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: جمعه 28 شهریور 1404 19:44
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 31 شهریور 1404 09:01
پست‌ها: 43
آفلاین
هرمیون عزیزم؛

راستش توقع داشتم طبق پست های قبلی‌ت، این پستت هم اون قوت رو داشته باشه.. اما انگار با بی حوصلگی نوشته بودیش. خلاقیت به خرج نداده بودی، اصلا ماجرایی برای پستت به کار نبرده بودی و من اون وایبِ طنزی که میخواستم رو دریافت نکردم ازش. ولی اینکه از رنگ آبی برای جدا کردنِ اون جمله ها استفاده کرده بودی، خیلی چهره پستت رو قشنگ کرده بود.

تایید نشد.

رودریک عزیزم؛

به جرات میتونم بگم که این پستت نسبت به پست جدی‌ت خیلی قشنگ تر و جا افتاده تر بود! مشخصا استعدادت توی طنزنویسی خیلی بالاست. و باز هم نکته‌ی قابل توجه پستت استفاده از کرکترای حاضر در جادوگران بودن! باریکلا قشنگ مامان.

تایید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط پروفسور اسپراوت در 1404/6/28 19:49:55
ویرایش شده توسط پروفسور اسپراوت در 1404/6/28 19:50:51
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: جمعه 28 شهریور 1404 10:21
تاریخ عضویت: 1404/06/06
تولد نقش: 1404/06/07
آخرین ورود: جمعه 2 آبان 1404 10:03
پست‌ها: 28
آفلاین
چالش اول

-جوزف بابا چقدر طولش میدی کتابارو بخر بریم دیگه. خیلی وقته اومدیم دیاگون من همه چیز خریدم تو حتی کتاب یکی از کلاساتم نخریدی.
- رودریک تو دقیق نمیخری!ببین باید کاملا نو باشه. خیلیاشون دارن کتابارو میندازن بهت. باید توشو نگاه کنی ببینی تمیزن نیستن چجورین. اصلا دقت نمیکنیا! نگاه کن با کی اومدم بیرون.
-مهم نیست این چیزا. تا وقتی بتونم کمتر خرج کنم و سکه های قشنگمو پیش خودم نگه دارم‌، نو یا کهنه بودن کتاب که مهم نیست.

جوزف به جزییات خیلی دقت میکنه! البته منم میکنما، ولی خب نمیدونم چجوری بگم، خیلی آدم حساس تریه نسبت به من. البته که خب من الان برام سکه هام مهمن نه چیز دیگه ای.

برای اینکه شروع ترم نزدیکه، من و جوزف تصمیم گرفتیم که برای خرید به دیاگون بیایم و مثل اینکه تنها کسایی نبودیم که این تصمیم رو گرفتیم، چون چیزی به اسم مغازه اصلا وجود نداره و هر طرف رو که نگاه کنی فقط پس کله ی آدما رو میبینی و ما فقط از صدای فروشنده ها که مغازشون و وسایلشون رو تبلیغ میکنن، میفهمیم که باید کجا بریم. جوری به آدما چسبیدیم که هرکس ندونه فکر میکنه که یه رابطه ای بیشتر از دو تا غریبه داریم... در واقع خیلی خیلی بیشتر! ولی مرلین شکر که حداقل بچه های کوچیک شیطون یا اوباش اینجا نیستن که وضعیتو از اینی که هست هم سخت تر کنن، چون فقط یه جرقه ی کوچیک لازمه که همه دسته جمعی کوشته شیم.

-آهـــا حالا شد! ببین رودریک، به این میگن یه کتاب نو و بدون هیچ خط خوردگی ای! الان کتاب گیاه شناسی رو گرفتم و میریم برای پنج تا کتاب دیگه.
-شوخی میکنی دیگه؟ جوزف به مرلین ما از ساعت هشت صبحه اینجاییم الان ساعت دو ظهره تو به زور یدونه کتاب خریدی. این آفتابم که تو فرق سرمونه بابا کتابارو بگیر زود تموم کن دیگه!
-ببین...

جوزف دوباره درباره ی اهمیت درست کتاب خریدن سه ساعت حرف میزنه و منم دیگه اصلا بخاطر گرما هوش و حواس ندارم که گوش بدم بهش. البته فکر میکنم که بخاطر گرماعه ولی حس میکنم موهای دماغم داره از حجم اون بوهایی که مردم بخاطر گرما میدن، میسوزه و دیگه توانایی نفس کشیدن ندارم!

-یـــــــــا مرلین! فرار کنیـــــــــــن!

وقتی صدای یه مرد رو میشنوم که داره داد میزنه، بخاطر اون ازدحام نفهمیدم که داره چی میگه ولی بعد اینکه دومین دادشو زد، کاملا منظورشو فهمیدم و هیچ برگی به تنم نموند.

-کاکتوسا رم کـــــردن! دارن میان سمت اینجا تورو به مرلین از سر راه برین کنار اصن برین ازینجا! اینا خطرناکن میان میخورنتونـــــا!

من و جوزف کتابامونو یه جوری گرفتیم بغلمون که انگار یه عضوی از بدنمونن و بیشتر از اینکه خودمون رو از دست کاکتوسا نجات بدیم، از دست مردم نجات میدادیم.
مردم بخاطر وحشتی که کردن، سعی میکنن فرار کنن ولی بدتر به همدیگه گره میخورن و هیچ جا نمیتونن برن. تا اینکه یکی پیشنهاد داد که همه بریم توی مغازه های مختلف و در رو ببندیم. من و جوزف بهم نگاه میکنیم و برای هم سر تکون میدیم و سعی میکنیم ماهم خودمونو توی یه مغازه بچپونیم. ولی بعد یه ایده ای باعث میشه که همونجا وایسم و دیگه جلوتر نرم. همزمان که با چشمم دنبال یه نردبون میگردم که ازش بالا برم و برم روی پشت بوم یکی از مغازه ها، به جوزف که یجوری داره منو نگاه میکنه که انگار خل شدم، حرف میزنم:
-جوزف! ما تازه واردیم! نباید یجوری نشون بدیم که چقدر کارای باحال میتونیم بکنیم؟
-چه کارای باحالی مثلا؟
-الان برای اینکه تو خودتو به سالازار و من خودمو به مامی هلگا ثابت کنم، میتونیم مردمو نجات بدیم!
-رودریک ولم کن توروخدا این مسخره بازیا چیه الان میمیریم!
- نه نه بخاطر مرلین یه لحظه گوش بده! ببین الان یه نردبون پیدا کردم که ازش برم بالا و برم روی پشت بوم قایم شم. توام برو ته کوچه دنبال همچین چیزی بگرد و قایم شو. بعدش همزمان باهم هماهنگ میکنیم که چیکار کنیم و نقشه میکشیم برای اینکه کاکتوسارو از بین ببریم!
-رودریک ما که صد فرسخ از هم دورتریم چجوری باهم حرف بزنیم؟
-با اینا!

از جیبم دو تا بیسیم درمیارم و آره شاید عجیب باشه که چرا توی جیبم بیسیم دارم. ولی خب نوادگان هلگا همیشه یه چیزایی دارن که شاید یکم... عجیب باشه، ولی همیشه کار راه اندازه! یکیشو میدم دست جوزف و دستمو میذارم روی پشتش و هلش میدم به سمت پایین کوچه.
-بیا برو سریعتر قایم شو دیگه!

بعد ازینکه خیالم از جوزف راحت شد، میرم سمت نردبون و به کوچه ی خالی ای نگاه میکنم که همین چند دقیقه پیش پر آدم بود ولی الان همه ی مردم تو یه مغازه ای پناه گرفتن. صدای دویدن زیاد میشنوم و وقتی برمیگردم نگاه کنم، میبینم که یه کپه گرد و خاک داره میاد سمتم و یه چیزای سبزم اون وسط میبینم که دارن با سرعت میان سمت من.
-مامی هلگا خودت کمکم کـــــن!

سریع از نردبون میرم بالا و وقتی رسیدم به پشت بوم خیالم راحت میشه و سریع میخوابم روی زمین و سینه خیز میرم به سمت لبه ی سقف.
-از زردک به سبزک! اوضاع چطوره اون ور؟ این ور کمتر از ده تا کاکتوس اینجا ان و هی میخوان خودشونو به زور ببرن توی مغازه ها!
-از سبزک به زردک! اینجا حتی تعدادشون بیشترم هست! دارن سعی میکنن خار هاشونو پرت کنن که شیشه های مغازه هارو بشکنن!
-سبزک حواست باشه خودت دیده نشیا! من یه جوزف سوراخ سوراخ نمیخوام.
-زردک توام قدت بلنده مراقب باش الان که قایم شدی، لنگات از اون ور نزنه بیرون!

بیسیمو بدون هیچ سروصدایی میذارم توی جیبم و به اطراف نگاه میکنم. آب دهنمو قورت میدم و یکم سرمو میارم بالا که دقیق ببینم اون پایین چه خبره و وقتی میبینم یه کاکتوس درست دم در مغازه ایه که من روی پشت بومش قایم شدم، استرس میگیرم و خیلی آروم سرمو دوباره میارم پایین. سعی میکنم به این فکر کنم که چجوری میشه از شر این کاکتوسا خلاص شد. به عنوان تازه وارد نباید خراب کنم! میخوام مایه ی افتخار هافلپاف بشم! آی که چقدر فکر شیرینیه!

وقتی روی سقف رو نگاه میکنم که دنبال یه چیز خاص بگردم، چشمم میفته به کتاب گیاه شناسی و یه لبخند عمیق میزنم. چرا تا الان به ذهنم نرسیده بود؟ همه چیز مربوط به گیاه ها همینجاست و من تا الان اصلا حواسمم بهش نبود! البته که دوست ندارم بگم خنگم... شاید فقط یکم حواس پرتم؟ خب باشه یکم زیادی حواسم پرته.
کتاب رو سریع برمیدارم و با سرعت ورق میزنم که بتونم یه چیزی مربوط به کاکتوسا پیدا کنم که بتونم جلوشونو بگیرم و بشم رودریک قهرمان!
- خب اینکه درباره ی نحوه ی خریدنشونه... این یکی صفحه عم که درباره ی خاصیت خار هاشون توی غذاعه... اینم که مربوط به ادویه های مخصوص برای خوردنشونه... آهان!پیداش کردم!

وقتی به صفحه ای میرسم که عنوانش "نحوه ی مهار کردن کاکتوس ها" هست، از اینکه کتاب همچین قسمتیم داره خوشحال میشم و با دقت شروع میکنم به خوندنش. چشمام دنبال یه جمله ی طلایی میگرده که ببینم دقیقا باید چیکار کنم و بالاخره پیداش میکنم!
-کاکتوس ها بخاطر خلق و خویی که دارن، هرچند وقت یه بار خیلی عصبانی میشن و اگر بهشون شیره ی گیاه اسطوخودوس رو ندین، آروم نمیگیرن! اگر همچین چیزی در دسترس نبود، فقط لازمه که با ورد شامبالالیلامبا، تبدیلشون کنی به شئ مورد علاقت!

دوباره میخونمش که مطمئن باشم اشتباه نکردم و وقتی مطمئن شدم درست خوندم، یه دور دیگه ام شاخه ی بی برگ میشم. بیسیمو میگیرم دم دهنم و دکمشو فشار میدم که با جوزف حرف بزنم.
-از زردک به سبزک! خوب گوش کن چی میگم! چوبدستیتو میگیری سمت هرکدوم و سریع بهشون میگی شامبالالولیالا... نه صبر کن. شامبالالیلولا... نه نه صبر کن الان درست میگم! شام با لا لی لام با! اینکارو کنی میشن شئ مورد علاقت!
-از سبزک به زردک! از خودت که وردو در نیاوردی؟
-نه به مرلین تو خود کتاب گیاه شناسی نوشته!
-اعتمادی که به تو نیست ولی ضرری نداره یه بار امتحانش کنیم.

قبل از اینکه از جام بلند شم و منطقه ی امنمو ترک کنم، چند بار وردو تکرار میکنم که خوب یادش بگیرم و لکنت نداشته باشم و اشتباهی خودمو به جای اونا به سکه تبدیل نکنم!

بعد از چند بار تکرار کردن بالاخره عزممو جزم میکنم و بالاخره بلند میشم و چوبدستیمو میگیرم به طرف کاکتوسا.
- ای ملعونا! فکر کردین که خیلی خفنین؟ نه نه...! رودریک اینجاست که ثابت کنه خفن خفنانه و شما ناخن انگشت کوچیکه ی پاشم نمیشین! شامبالالیلامبا!

با چوبدستی به نوبت همه ی کاکتوسارو نشونه میگیرم و هربار وردو میگم و وقتی میبینم که دارن به سکه تبدیل میشن، هم بخاطر سکه ها ذوق مرگ میشم هم بخاطر اینکه ورد کار کرده.

وقتی همه ی کاکتوسارو تبدیل به سکه کردم، با یه لبخند پیروزمندانه از پشت بوم میام پایین و میام وسط خیابون وایمیستم.
-ای ماگل ها! ای اصیل ها! ای جادوگران! من، رودریک سیتون و دوست عزیزم جوزف وارنسکی که ته کوچست، شمارو نجات دادیم! من قهرمانتونم! بیاین و به نشونه ی تشکر به من سکه بدین!

مردم کم کم از توی مغازه ها میان بیرون و من باهاشون با غرور نگاه میکنم و لبخند میزنم. کم کم همشون میان سمت من و وقتی میفهمم که بالاخره فهمیدن من نجاتشون دادم لبخندم پررنگ تر و مغرور تر میشه، ولی دقت که میکنم، میبینم که به سمت من نمیان و دارن برمیگردن جاهایی که بودن که خریدشونو ادامه بدن!
-چرا به من توجهی نمیکنین؟ یعنی چــــی؟ من کسی بودم که نجاتتون داد! واقعا که! اینهمه زحمت بکش سختی بکش بعد به جای تشکر کردن از من میرین دوباره خرید کنین؟ واقعا براتون متاسفم امیدوارم مرلین بزنه به کمرتون.

با عصبانیت بهشون نگاه میکنم و وقتی میبینم حتی به من نگاهم نمیکنن اعصابم بیشتر خورد میشه و به جوزف بیسیم میزنم که کجاست که شاید بتونم یکم با اون دعوا کنم و عصبانیتمو سر اون خالی کنم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 27 شهریور 1404 18:04
تاریخ عضویت: 1403/04/07
تولد نقش: 1404/06/17
آخرین ورود: امروز ساعت 20:55
از: درون کتاب‌خانه
پست‌ها: 79
آفلاین
چالش دوم

بعد از اینکه خار های کاکتوس در بدنم فرو رفته بودند تا مدتی اوقاتم تلخ بود. دیگر حوصله ی کلاس گیاه شناسی را نداشتم. علی‌الخصوص اینکه دویست و ده امتیاز هم از گریفیندور کم شده بود. با بدخلقی خودم را به کلاس گیاه‌شناسی رساندم.

آن روز سر کلاس گیاه‌شناسی

_ خب بچه‌ها. امروز یه گیاه جالب براتون آوردم. اسمش سیریسیلائه. یکی از قدرت های خارق‌العاده ی این گیاه اینه که می‌تونه ذهنتون رو بخونه و خاطراتتون رو بهتون یادآوری کنه...

به ادامه ی کلاس دقت نکردم و سعی کردم به سیریسیلا نگاه نکنم. فقط همین را کم داشتم که خاطره ی آن فرار مسخره دوباره بهم یادآوری بشود. اما پس از دقایقی کاری که نباید انجام می‌دادم را فراموش کردم. غرق درس شده بودم. به سیریسیلا خیره شدم. در کمال تعجب و ناباوری من، خاطرات دیگری را نشانم داد. خاطراتی که شاید کاملا از یاد برده بودم.

در خاطراتم

به همراه باقی گریفیندوری ها به سمت تالار خصوصی‌مان رفتیم. ارشد گروهمان رمز گروه را گفت. تابلو کنار رفت. داخل شدیم. از همه چیز صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم. خوشحالی وصف ناپذیری مرا فرا گرفت و احساسات بدی که در آن چند روز داشتم از بین رفت. به سمت خوابگاه حرکت کردیم. بهترین خوابی که در عمرم دیده بودم، دوباره بر ذهنم نقش بست. راحتی و سبکی اون خواب را حس می‌کردم.
و خوشحال بودم.

خاطره ی اولین روزی که به گریفیندور آمدم، دوباره لبخند را به لب هایم هدیه کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در 1404/6/28 12:44:03
قلب است که نشان می‌دهد انسان‌ها تا چه حد بزرگ‌اند نه ظاهرشان.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: چهارشنبه 26 شهریور 1404 08:26
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 31 شهریور 1404 09:01
پست‌ها: 43
آفلاین
هرمیون عزیزم.

خیلی خوب نوشته بودی! خوشم اومد از نوشته‌ت.. امیدوارم باقی کلاسارو هم با همین قدرت رد بشی.

چالش دوم تایید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: سه‌شنبه 25 شهریور 1404 12:21
تاریخ عضویت: 1403/04/07
تولد نقش: 1404/06/17
آخرین ورود: امروز ساعت 20:55
از: درون کتاب‌خانه
پست‌ها: 79
آفلاین
_ بیا صحبت کنیم!
_ چه پرروئه! تو به من توهین کردی!
_ خب خودتم الان توهین کردی!
_ با من یکی به دو می کنی؟!

به شانس و کاکتوس و هر چی هدیه هست لعنت فرستادم. در حال دویدن تو راهرو های هاگوارتز هستم. چرا؟ چون یک کاکتوس با روبان صورتی برعکس و یه عالمه گیره های موی خوشگل که با جادو فیکس کرده بودم رو سرش داشت دنبالم می‌کرد.

این داستان ابلهانه به اون جایی بر میگرده که با خودم گفتم برای بچه های گریفیندور به مناسبت اینکه ترم جدید داره شروع میشه یه گیاه خوشگل هدیه بدم. یادم افتاد که لیسا کاکتوس خیلی دوست داره. البته یه سری چیز ها درباره ی کاکتوس های سخنگو و ادب و اینا گفته بود که من جدی نگرفتم. از پروفسور اسپراوت پرسیدم که از کجا می تونم کاکتوس های خوشگل پیدا کنم و یه سری کاکتوس رو به همراه لبخند معناداری به من داد. گفت: حسابی خوشگلشون کن. بعد هم بهم چند تا روبان داد تا برم آویزون کنم رو سرشون. وقتی از گلخونه خارج شدم صدای خنده ی پروفسور را شنیدم ولی باز هم معنی‌اش را نفهمیدم. رفتم تو تالار گریفیندور که اتفاقا خالی بود تا کاکتوس ها رو حسابی قشنگ کنم.

اولین کاکتوسی رو که دیدم کردمش تو یه گلدون صورتی( لامصب نمی‌رفت! اول میرفت تو بعد دوباره میومد بیرون! )
اول بهش گفتم: بیا برو تو خوشگلم. صحبتی که تو بار اول باهاش داشتم با بار آخر تفاوت های زیادی داشت.
بار آخر: برای بار آخر می گم! تا سه و نیم می‌شمارم! یا خودت میری تو، یا با چکش می فرستمت! یک، دو، دو و نیم! دو و هفتاد و پنج!.. سه، ...
بالاخره تو شماره ی سه و بیست و پنج رفت داخل. اما اشتباه اصلی ای که انجام دادم موقع گذاشتن روبان بود. روبان های صورتی رو روشون اکلیل ریختم و بی توجه به اسمی که روی گلدون نوشته بود زدم تو بالا ترین خار کاکتوسه.

_ تو خجالت نمی کشی؟!
با تعجب برگشتم و وقتی کسی رو ندیدم فکر کردم اشتباه شنیدم.
_عجب جادوآموز پررویی هستی، جواب بزرگترت رو نمیدی!
بالاخره فهمیدم که صدا از این کاکتوسه و گلدونشه. گفتم: سلام خانم گلدون می‌خواستم...
پرید تو حرفم: گلدون خودتی که به کاکتوسی به این ابهت میگی گلدون!
بالاخره دوزاریم افتاد: ببخشید. یه لحظه متوجه نشدم خانم گلد... یعنی کاکتوس.
گفت: ابله من آقای کاکتوسم! اینجور جادوآموز ها رو باید درس خوبی بهشون داد تا دیگه رو سر کاکتوس ها روبان نزنن.

حیرت زده به اسمی که روی گلدون بود و ندیده بودمش خیره شدم:

مایکل بزرگ، رئیس کاکتوس های سخنگو و وحشی.

بدنم شل شد. متأسفانه موقع ی خیره شدن کاکتوس رو که داشت می‌اومد بیرون از گلدونش رو به کلی فراموش کردم و دست پر خار و تیغش اومد تو سرم: آخخخ!
_چی کار می کنی؟!!
_صبر کن تا بهت بگم چی کار می‌کنم!!!
_داداش بیا صحبت کنیم!
نمی خوام!

منم فرااااارررر کردم. و رسیدم به...
_ آی ی ی ی!
انصافا تیغ های تیزی داره. نفسم داره بند میاد. آستریکس و کوین کوچولو دارن اون‌طرف‌ حرف می‌زنن. چشم های کوین با دیدن من و کاکتوس گشاد میشن. بعد می خنده و... وای خدا. من و آستریکس دو دستی می زنیم تو سرمون. افتاده دنبال کاکتوس! این بچه...
_ می‌گیرمت کاکائوتوس!
آستریکس دنبال کوین اومد تا بلکه بتونه قبل از آبروریزی بیشتر بگیرتش. کوین به کنار، حالا چه خاکی تو سر خودم بریزم؟! با نا امیدی به دور و اطراف نگاه می‌کنم. نزدیک‌ترین دفتر یکی از معلما، دفتر اسنیپه.از الان بگم، امکان نداره پامو بزارم اونجا. مگه اینکه بخوام همین الان دویست امتیاز از گریفیندور کم بشه. ترجیح می‌دم تا گلخونه بدوم.
هن و هن کنان به راهم ادامه می‌دم. بالاخره آستریکس کوین رو میگیره. با شناختی که از آستریکس دارم می‌دونم الان میره کمک میاره. اما... با دهن باز به آستریکس نگاه می‌کنم؛ همون جا وایستاده و با کوین حرف میزنه و بعد...! با آرامش می‌رن؟؟! حتما می‌پرسید که چرا از چوبدستی ام استفاده نمی‌کنم. فکر خوبیه ها!

_اهمم! ای کاکتوس خبیث، ببین با تو چه می‌کنم!
هیچ طلسمی یادم نمیاد. آخه جزوه ی وردهای جادویی رو از کجا بیارم؟ چی بگم الان؟
خوشبختانه آستریکس و پروفسور مگ گونگال سر می‌رسن.
آخيش!‌‌‌‌‌


_ دویست و ده امتیاز از گریفیندور کم میشه.
من و آستریکس که هر دو رنگمون پرید با هم گفتیم: نهههه.
پروفسور با لبخند: چراااااا.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: یکشنبه 23 شهریور 1404 07:42
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 31 شهریور 1404 09:01
پست‌ها: 43
آفلاین
رودریک عزیزم،

چه داستان غم انگیزی بود. حتما برات سخت بوده که بتونی باهاش کنار بیای به این پستت از بیست، بیست میدم تا شاید حالتو بهتر کنه
البته بیست دادنی هم هستا.

چالش دوم تایید شد.

و جادوآموز سال‌بالایی شدنت رو تبریک می‌گم و یادآوری می‌کنم که حالا می‌تونی به هاگزمید بری یا تو مسابقات کوییدیچ شرکت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟