شب قشنگی بود. باد ملایم می وزید و شاخه و برگ درختان را تکان میداد. قلعهی هاگوارتز زیر نور ماه خودنمایی میکرد. جیرجیرک ها لابه لای چمن ها آواز می خواندند.
داخل قلعه اکثر بچه ها در خوابی ناز فرو رفته بودند و صدایی ازشان در نمی آمد. البته این وسط پسر بچه ای گریفیندوری وجود داشت که خوابش نمی برد.
-نمی تونم بحوابم... حتّی پلک هم نمیتونم بژنم... هرچی بیشتر شعی میکنم بحوابم، بیشتر احشاش بیدار بودن میکنم... اشلاً احشاش حواب آلودگی ندارم.
خوابیدن به رشد بچّه ها کمک میکنه!
کمی بعد_ تالار اسلیترین دیانا کارتر خسته روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت خواب قشنگی می دید که با صدای جیر جیری از خواب پرید.
در تالار تا نیمه باز بود و
چهرهی ترسناک پسری در آستانهی در، نمایان.
دیانا خواب آلود نگاهی به پسر بچه انداخت.
-کوین؟ اینجا چی کار می کنی؟ چطور اومدی تو؟
کوین جواب دختری که هنوز هم کامل نمی دانست با او چه نسبتی دارد؛ نداد. در عوض با چشمانی که زیرشان سیاه شده و گود افتاده بود به او خیره شد.
-حوابم نمیبره. گفته بودی اگه حوابم نبرد بیام پیشت.
دیانا خمیازه ای کشید. هیچ دانش آموزی حق نداشت بی اجازه وارد تالار دیگران شود. ولی امسال به علت خلوت بودن هاگوارتز کسی کاری به کار دیگران نداشت.
- عیبی نداره بیا تو. ولی به هرحال باید بخوابی چون فردا کلاس داریم... خود منم بعد شکار، بلافاصله اومدم خوابیدم.
از سر و وضع دختر و جایی که خوابیده، کاملا معلوم بود دارد حقیقت را می گوید.
-تو هم تا دیروقت بیدار نمون.
-حوابم نمیبره.
-اینو که گفتی... اگه خوابت نمیبره، بهتر نیست تا موقعی که خوابت بگیره، بیدار بمونی؟
بعد از گفتن این جمله؛ دیانا غلتی روی کاناپه زد و دست راستش را روی چشمانش گذاشت تا بخوابد. کوین هم نزدیک کاناپه روی زمین نشست و مشغول بازی با اسباب بازی هایش شد.
البته بازی که نه... بیشتر داشت اسباب بازی هایش را خورد و خاکشیر می کرد بس که محکم آنها را به هم می کوبید.
-خیلی شلوغی میکنی! بذار یه ذره بخوابیم خب؟ گفتم که فردا کلی کار داریم.
-حوابم نمی بره.
ناگهان دیانا احساس کرد پایش محکم کشیده می شود.
-هوی، چی کار داری میکنی!؟
کوین، پای دخترک را گرفت و با قدرتی که از یک بچهی بعید بود؛ او را از روی کاناپه پایین کشید. سپس خودش جای او را اشغال کرد.
-به نژر میرشه این کاناپه حیلی برای حوابیدن گرم و نرمه. من میحوام اینجا بحوابم.
-اینقدر لوس بازی در نیار. مگه تو تالارتون کاناپه ندارین؟
-داریم ولی رو اونا حوابم نبرد. این کاناپه شاید بتونه منو بحوابونه.
-بخوابی که دیگه بلند نشی، بچّهی نُنُر.
دیانا با حرص از زمین برخاست و برای خودش کاناپه ای ظاهر کرد و رفت روی آن خوابید.
تازه چشمانش گرم شده بود که صدای ناله های کوین، او را از جا پراند.
-چته تو بچه؟ خواب خواب بودما!
-نمیحوام روی این جای یخ بحوابم... حوابم نمیبره... حتّی نمیتونم پلک روی هم بژارم... به هیچ وجه حوابم نمیبره... شاید به حاطر این کاناپه که مال اشلیتریتی هاشت حوابم نمیبره.
-خودت خواستی روی اون بخوابی!
دیانا حسابی کلافه شده بود و کوین همچنان با چشمانی باز، سقف تالار را می نگریست.
-باید به چیژی فکر کنم که منو بحوابونه... و حالا، نمیدونم به چی فکر کنم...یادم رفته چطور باید حوابید... چطوری باید بحوابم؟... چطور یه راهی پیدا کنم که حواب آلود بشم؟-اوّلش باید خفه بشی! بعدش، چشمهات رو ببندی و همون جوری صبر کنی...
-و نهایتاً حوابت میبره... ولی دیانا وقتی در موردش فکر میکنی، اژ حودت می پرشی چه جور حوابی؟ وقتی چشمهامون رو میبندیم، در واقع فقط پلک هامون رو بشتیم... هنوژ تحم چشم مون در حال حرکته. کاملاً تاریکه، ولی دلیلش اینه که داریم به پشت پلک هامون " اژ داحل " نگاه میکنیم... و به این معنی نیشت که ما حوابیم... برای اشبات این حرف، اگه در طول روژ چشمهات رو ببندی، کاملاً قرمژ میشه... اگه بحوام حوابم ببره، تحم چشمم رو چکارش کنم؟...فقط باید به داخل پلکم نگاه کنم؟ یا باید به بالا نگاه کنم؟چی کار کنم؟
-بس کن! حالا منم دیگه خوابم نمی بره!
دیانا با عصبانیت بالشش را سمت کوین پرتاب کرد بلکه آرام بگیرد ولی بچه دست بردار نبود.
-پایین رو ببینم؟ بالا رو ببینم؟ نمیدونم با تحم چشمهام چه بکنم!.. و وقتی حوابیم باید اژ طریق دهن نفش بکشم؟... یا اژ طریق دماغ؟ یا باید اژ دهن بدم تو و اژ دماغ بدم بیرون؟... یا اژ دماغ بدم تو و اژ دهن بدم بیرون ؟
-حالا که منو هم به این فکر انداختی، منم دیگه خوابم نمیبره! در این مورد چکار میخوای بکنی؟
-باید دشتهام رو بژارم روی شینم؟
-جان مادرت بس کن!
-یا باید بژارم کنار پهلوم؟... روی پتو باشه یا ژیر پتو؟... جای بالش چطور باشه؟... رو به بالا؟... رو به پایین؟
-بسه!
کوین صدای دیانا را نمی شنید. او در جهانی دیگر سیر می کرد.
-ما اژ کجا اومدیم؟ به کجا میریم؟...انتهای جهان کجاشت؟... چرا اژ رول نویشی پول در نمیاد؟
دیانا که عصبانیتش به اوج رسیده و خواب از سرش پریده بود، سمت پسرک هجوم برد.
-بس کن کوین! خوابم نمی بره! دیگه اصلاً خواب از چشمام پرید!... خوابیدن اینقدر سخت بود!؟ هر شب باید برای خوابیدن اینقدر تلاش بکنیم!؟
-دیانا دوباره حوابمون میبره؟
-ساکت شو! اگه مسائل رو اینقدر پیچیده کنی، اصلاً خوابت نمی بره!-بیشتر و بیشتر احشاش بیداری میکنم. چیکار کنم حالا؟
کوین نزدیک دیانا آمد و خودش را به او چسباند. دیانا که خیلی از این حرکت خوشش نیامده بود، خود را عقب کشید.
-ولم کن بچه. ساعت دو و نیم صبحه... فردا باید ساعت 7 از خواب بیدار شیم. حتّی ناپلئون هم این مواقع، اخلاقش گند بوده.¹
-چیکار کنم حب؟
-ببین کوین خوابیدن نباید از روی عمد و قصد باشه. مردمی که بطور معمولی زندگی میکنن، خود به خود شبها خوابشون می بره. اگه تمام روز خودت رو با کار کردن و درس خوندن، سرگرم کنی اینقدر خسته میشی، که مثل سنگ خوابت میبره... روش کار خواب، همینه... حالا اگه فهمیدی برو یک دور کامل دور هاگوارتز بچرخ تا از خستگی جونت در بیاد.
ایدهی بدی نبود. هاگوارتز هم امسال انقدر خلوت بود که اگر شب ها تنهایی جایی می رفتی کسی متوجه نمی شد. پس کوین از جایش برخاست و رفت تا دور هاگوارتز را بدود.
-------------------------
دیانا با حس کشیده شدن لباسش از خواب پرید. پسر بچهی گریفیندوری که چهره اش گل انداخته و لپ قرمزی شده بود؛ نفس نفس زنان صدایش می کرد.
-دیانا... دیانا! حوابم نمیبره... حیلی گرممه.
-کی بهت گفت با دویدن خودتو نابود کنی؟ معلومه با این همه عرقی که کردی، خوابت نمیبره.
-گفتم شاید هرچی حشته تر بشم، ژودتر حوابم ببره. ولی الان احشاش میکنم تک تک شلّول های بدنم، داره فعّالیّت می کنه.
-احساس می کنی؟ سلّول های مغزت دارن میمیرن! بعد از همچین تمرین شدیدی، عمراً اگه خوابت ببره! برو یه دوش بگیر خنک شی. بوی عرقت کل تالار رو برداشته.
همان موقع صدای قار و قور شکم کوین بلند شد. دخترک که نگاه مظلوم پسر را دید؛ چشمانش را در حدقه چرخاند.
-خیلی خب میرم یه چیزی برات بیارم بخوری. تا اون موقع میتونی بری یه دوشی بگیری.
-غژا برام میاری؟
-آره. همه بعد از خوردن غذا خوابشون میگیره مگه نه؟ برای سلامت خیلی خوب نیست ولی برای خوابیدن باید سلامتیت رو فدا کنی. در ضمن، تا وقتی تو نخوابی منم نمی تونم بخوابم... حالا زود برو دوش بگیر.
کوین نگاه قدردانش را به دیانا دوخت و راهی حمام شد.
-------------------------------------------'
- هه... هه... هه...
- چیکار داری می کنی؟
دیانا با ناله این را از کوینی که مانند زنان حامله نفس می کشید؛ پرسید.
-اشلاً حوابم نمیاد..هه... دوش...هه.. گرفتم...هه... ولی الان نفشم در...هه... نمیاد، برای همین... هه...حوابم نمیبره.
-آخه کی گفت اینقدر غذا بخوری که نتونی نفس بکشی!؟ معلومه وقتی که شکمت پره خوابت نمیبره.
-حب تو کلی غژا آورده بودی...
-همش که مال تو نبود! برای صبحونهی فردای من و هم گروهیامم بود. سهم اونا رو چرا خوردی؟!
بچه جوابی نداد. از دل درد و کمبود اکسیژن داشت به خودش می پیچید. ساعت از چهار گذشته بود و آن دو هنوز بیدار بودند.
کوین می دانست درس و مشق هاگوارتز چقدر برای دیانا اهمیت دارد. او آنقدر به هاگوارتز علاقه داشت که سعی می کرد برخلاف غریزه ی خونآشامی اش رفتار کند و شب ها بخوابد.
-باشه. دیگه باعش اژیّتت نمیشم. تو برای من غژا آوردی... ولی اگه حیلی فژا شاکت باشه، دوباره فکرم معطوف اون مشائل میشه... میشه برای جلوگیری اژ این اتفاق کتاب شحنگو گوش کنم؟
دیانا مخالفتی نداشت. کتاب های سخنگو برای این ساخته شده بودند تا کودکان را به خواب ببرند. شاید شنیدن داستان باعث می شد خودش هم خوابش ببرد.
بنابراین کوین رفت و از ناکجا آباد یک کتاب سخنگو آورد.
-شب بخیر کوچولو! بچه های قشنگم امشب براتون یه قصه آوردم که اشکتون رو در میاره.
صدای آرام و ملایم ساحره و موسیقی دلنشین در تالار پیچید.
-خب می خوایم بریم سراغ داستان اول که اسمش هست: "ببخشید جری"
صدای ساحره قطع شد و جای آن را صدای دخترکی جوان گرفت:
نقل قول:
- هرگز اوّلین دوستی رو که داشتم، فراموش نکردم... تابستون ده سال پیش بود. بچّه ی ساکت و آرومی بودم که معمولاً با خودم بازی میکردم. برای همین بابام برام یه هاپو کوچولو به عنوان دوست آورد. اون، کسی نبود جز جری.
من و جری همیشه باهم بودیم... هر جا میرفتیم، باهم بودیم... هرکاری می کردیم باهم بودیم. مثل دوستهای واقعی... کارهای زیادی یادش دادم:
-صبرکن! بشین!
بهترین کارش صبرکن/بشین بود. تا زمانی که من بهش میگفتم، منتظر میموند. حتّی اگه جلوش غذا میذاشتن... به غیر از جری، هیچ دوست دیگه ای لازم نداشتم. اون موقع، همچین احساسی داشتم.
ولی از طرف دیگه، بچّه های زیادی بودن که به جری علاقه نشون میدادن و من کم کم متوجّه شدم که، در کنار جری، دوستهای خیلی زیادی، دارم.
-بشین!
خیلی طول نکشید، که نظرم از جری به بقیه جلب شد. جری همیشه با من بازی میکرد. برام پارس می کرد. اون موقع بود که بهترین کارش، جواب گو بود. من بهش یه جمله می گفتم بشین/صبرکن... و جری همیشه منتظر برگشتنم میموند. حتی یک سانت هم از جاش تکون نمیخورد.
از بد شانسی، کار و کاسبی پدرم از رونق اُفتاد. وضع زندگی خانواده رو به افول گذاشت... طلبکار ها و شاکی ها زندگیمونو از بین بردن... فکر کنم من فقط یه بچّه بودم که فکر می کردم از اون شرایط خارج میشیم... اما جری خیلی خوب تقدیرشو فهمیده بود. اون بدون هیچ درنگی دنبالم میومد.
-صبر کن!بشین!
با کلماتی سرد و بی روح، حرف همیشگی رو بهش زدم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم، اونو ترک کردم...
بعد از گذشت ماهها، به اون مکان برگشتم. الان تو شهر دوری زندگی می کردم ولی نمیتونستم فکر جری رو از سرم بیرون کنم. مطمئن بودم حالش خوبه و یکی بردتش... حالا که فکرش رو میکنم ، میخواستم خیالم رو راحت کنم... از اینکه فکر میکردم جری زنده ست می خواستم احساس گناهمو از بین ببرم...
اما جری حیوون خونگی کس دیگه ای نمیشد. اون مثل همیشه منتظر بود. حتی بدون اینکه یه سانت تکون بخوره... منتظر برگشتنم بود. حالا پیر و ضعیف شده بود و می لرزید. یه پیرمرد کنارش ایستاده بود و نگاهش می کرد:
-اسفناکه، نه؟ مردم زیادی سعی کردن با خودشون ببرنش یا بهش غذا بدن ولی اون دست رد به سینهی همشون زد... نگو که انتظار داشته صاحبش برگرده. واقعا داستان تکان دهنده ایه!
به آرومی دست کشیدم رو سرش. چشماشو باز کرد و نگاه خسته ای بهم کرد. دمش رو ضعیفانه تکون داد... بعدش، دیگه هیچ وقت تکون نخورد.
-خانم کوچولو پس تو صاحبش بودی.
-جری منتظر برگشتن من بود... تمام این مدت... جری چطور میتونم ازت معذرت خواهی کنم!؟...چند دفعه میخوای ازت معذرت خواهی کنم!؟تو خیلی بهم اهمّیّت میدادی! وقتی من تنها بودم، تنهایی منو پر کردی... دنیا رو بهم نشون دادی... اولین دوست من بودی! با این حال... من همچین کار وحشتناکی با دوستم انجام دادم.
جلوی جسد جری روی زمین نشسته بودم و گریه می کردم. پیرمرد که پشت سرم ایستاده بود به آرومی نزدیکم می شد.
-لازم نیست معذرت خواهیکنی. اون همیشه منتظرت بود و تو اومدی... باید خوشحال باشه که در آخرین لحظه، اربابش رو دیده.
-حقیقت نداره، اون حتماً از من متنفّره. برای اینکه من باعث مرگش شدم.
-جری هنوز نمرده. اون هنوز زنده هست.
حرفای پیرمرد باعث تعجبم شده بود با عجله از روی زمین بلند شدم و پرسیدم: جری کجاست؟
پیرمرد پوزخندی زد و گفت:
-معلومه... درست پشت سرت.
وقتی چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم. دیدم پیرمرد تبدیل به یه هیولای بزرگ سگی شده و می خواد گازم بگیره.
-جیییییییغ!...
دیانا با سرعت کتاب را برداشت و درون شومینهی تالار انداخت. صفحات کتاب سخنگو آتش گرفت و صدای جیغ دخترک درون آتش محو شد.
-این چه مدل قصّه ای بود؟ چرا همچین قصّه های سوزآوری، آخرش تبدیل به قصّهی ترسناک میشه!؟ چه آدمایی با این قصّه ها گریه میکنن!؟ بیشتر میخوان آدم رو دق بدن، تا گریش رو در بیارن! بعد از شنیدن همچین قصّه ی مزخرفی، عمراً اگه خوابم بره!
دخترک که به نظر می رسید از پایان داستان شوکه شده، درحالی که شقیقه هایش را می مالید، سمت کاناپهی کوین رفت.
-هوی کوین دیگه نباید از این چرت و پرتا گوش... عه خوابش برده! چه عجب!... بالاخره بعد این همه دردسر می تونم بخوابم.
دیانا با خوشحالی روی کاناپهی خود پرید و چشم هایش را بست.
-درست پشت سرت!
صدایی که دائما در سرش تکرار می شد، متاسفانه اجازهی خوابیدن به او را نمی داد.
-آه، خب میگما داستانای مزخرف منو نمی ترسونه فقط کمی غافلگیر شدم. فرق زیادی بین داستان های طنز و وحشتناک نیست.
-درست پشت سرت!
صدا به قدری واضح بود که دختر حاضر بود قسم بخورد از پشت سرش می آید.
- لعنتی چون خیلی نخوابیدم، از این چیزا میشنوم. الان دیگه خوابم نمیبره... شرمنده اگه بیدارت میکنم.
دیانا به آرامی کوین را تکان تکان داد ولی پسرک از خواب بیدار نشد.
-کوین تو بیداری نه؟ تا چند دقیقه قبل، کاملاً بیدار بودی. کوین می شنوی؟... اصلا خنده دار نیست! میدونی من چقدر تلاش کردم که تو خوابت ببره؟ حالا تو منو ول کردی به امون مرلین؟ حدّاقل میتونی یکّم باهام حرف بزنی.
کوین به داد و فریاد های دیانا پاسخی نداد. چون بالاخره بعد چند ساعت در خواب عمیقی فرو رفته بود و قصد بیدار شدن نداشت.
-کوین پاشو! خواهش می کنم!... اصلا بیا منو بزن! فقط جوری بزن که بیهوش بشم! کوین!... یکی منو بخوابونه!
شب به آرامی محو می شد و ستاره ها جایشان را به خورشید می دادند تا صبحی جدید را شروع کند.
و دیانا کارتر همچنان بیدار بود.
¹.ناپلئون به این مشهور بوده که روزی سه ساعت بیشتر نمیخوابیده و همچنین میگفته : کلمه ی غیر ممکن برای من مفهومی نداره.
بخشی از خاطرات کوین سوراچی رئال کارتر.