هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳:۳۱ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۵۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
برج‌هاگوارتز، جایی که همیشه خانه اصلی و نهایی من بوده، حالا با نشانه‌های پیروزی اسلیترینی‌ها، نواده‌هایم، آراسته شده است. در طول راهروی سرد و سنگی برج قدم می‌زنم و هر گوشه‌اش با پرچم‌ها و تزئینات سبز و نقره‌ای مزین شده، نشانه‌ای از پیروزی اسلیترین در "جام چهارگانه هاگوارتز". هر نماد، هر پرچم، یادآور افتخاری است که با دستان نواده‌هایم به دست آمده. احساسی از غرور عمیق در درونم می‌جوشد، اما به‌خود اجازه نمی‌دهم که این احساسات را به‌طور آشکارا نشان دهم.

مروپ گانت، با تلاش بی‌وقفه خود ۷۳ امتیاز به اسلیترین افزود، و سیگنس بلک، با هوشیاری و استقامت ۲۴ امتیاز دیگر را به ارمغان آورد. اسکارلت لیشام نیز با ۱۲ امتیاز، جایگاه خود را تثبیت کرد، و حتی لرد ولدمورت، با ۱۱ امتیازش به قدرت اسلیترین افزود. دوریا بلک، با تنها یک امتیاز، نمادی از حضور همیشگی و عمیق اسلیترینی‌ها بود. هر یک از این افراد قدمی به سوی پیروزی برداشتند و هر گامی که برداشتند، بازتابی از اصولی بود که من در قلب این گروه بنا نهاده‌ام.

اما همان‌طور که قدم‌هایم را بر سنگ‌های سرد و خاموش برج می‌زنم، به خودم یادآوری می‌کنم که نباید این احساسات را آشکار کنم. پیروزی، برای نواده‌های من، نباید چیزی باشد که باعث شادی و جشن شود. برای اسلیترینی‌ها، برتری و بهترین بودن باید امری عادی و همیشگی باشد، نه استثنایی برای جشن گرفتن.

پیروزی، هدفی است که باید همیشه برای رسیدن به آن تلاش کنند؛ نه چیزی که وقتی به دست آوردند، باعث توقفشان شود. هر بار که پیروز می‌شوند، باید از خود بپرسند که چطور می‌توانند بهتر باشند و چطور می‌توانند از این جایگاه فراتر روند. آن‌ها همیشه باید در تلاش باشند، چرا که اسلیترینی بودن یعنی همواره به دنبال برتری مطلق و بی‌وقفه بودن.

هرچند در درونم به آن‌ها افتخار می‌کنم، اما این پیروزی‌ها باید بخشی از هویت آن‌ها باشد، نه نقطه‌ای که در آن متوقف شوند. این تزئینات، این جشن‌ها، همه موقتی‌اند. اسلیترینی‌ها باید هر روز به خود یادآوری کنند که قدرت و افتخار نه چیزی است که به دست آورده می‌شود، بلکه چیزی است که باید در هر لحظه از زندگی حفظ شود.




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۳۴:۳۴ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳:۱۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۲:۴۱
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 34
آفلاین

ـ گرگعلـــــــــــی!
ـ کوفت و گرگعلی! سر جالیز وایسادی مگه؟
ـ خب مرد مومن هر چی صدات زدم نشنیدی مجبور شدم داد بزنم. بیا این کیسه رو بگیرم دستم کنده شد.
ـ یه کیسه رو نمیتونی جابه جا کنه بعد چپ میره راست میاد، سامورایی سامورایی می‌کنه واسه من!

به سمت آشپزخانه کوچک خانه اش رفت؛ کیسه سنگین برنج را از دستش گرفت و روی کانتر گذاشت.

ـ یه عمر تلاش نکردم که مسخره یکی مثل تو بشم! چشم دیدن این حجم از افتخار رو نداری یزید؟
ـ جز این یه مورد افتخار دیگه هم داری گرگعلـــی که من در جریانش نباشم؟
ـ این که با این حجم از آس و پاس بودن زن دارم حسابه؟

پسر جوان روبه‌رویش همانطور که نفسش را از کلافگی زیاد بیرون می داد، دستی به موهای سفیدش کشید و نگاه تاسف باری به مرد مو بلند رو به رویش انداخت.
ـ چرا اون اوایل رفاقتم باهات کات نکردم؟ مغز تسترال نخوردم بودم بنظرت؟
ـ برو مرلین رو شکر کن که من رو تو زندگیت داری مرد! مثل من کم پیدا میشه.
ـ نه تنها اون موقع مغز تسترال خورده بودم بلکه الان هم دارم چوب سادگیم رو می‌خورم. همون مرلین بهت یه عقلی بده و به منم یه پولی.

فنجان قهوه اش را که هم اکنون سرد شده بود را از روی کانتر برداشت و کمی از آن را نوشید. همان لحظه صدای کوبیدن ضعیفی از در بلند شد. به سمت در رفت و با احتیاط کامل آن را باز کرد.
ـ بله بفرمایید؟!

نگاهی به منظره روبه رویش انداخت. جز صندوق پستی زنگ زده و پرچین های رنگ و رفته هیچ شئ یا شخص خاصی رویت نشد. تصمیم گرفت در را ببند و به ادامه نقش گوجو ساتورو در رول نویسنده بپردازد.

ـ ببخشید... ببخشید من پشت در منتظرم هنوز!
ـ خیالاتی شد؟! نه نشدم!
ـ بله نشدید جناب! من این زیرم این زیر!

نگاهش را به پایین در دوخت. پسر بچه ریز میزه با موهای بلوند و کوتاه خود در حالی که ب پهنای آزاد راه تهران_شمال لبخند میزد برای مرد چشم آبی دست تکان می داد.
ـ اهم... سلام! من کوینم... کوین کارتر؛ با آقای سوگیاما کار داشتم. هستن؟!
ـ بله که هستن چرا نباشن؟! بنظرم بهتره تو دیگه بری به کارت برسی گوجو‌ سان!

آن آزاد راه تهران_شمال را که یادتان هست؟ بی زحمت یکی دیگر از آن را روی صورت آکی نیز که همانند غاز سرش را از در بیرون آورد بود؛ تصور کنید.

ـ بله بله! حس میکنم نیازی به شما نباشه جناب گوجو‌! جلسه دونفره است!

گوجو‌ که فضا را خیلی خیلی سنگین می دید تنها سکوت را برگزید و از کادر خارج شد.

ـ خب کوین سان چی شد که به این مرد بیکار و بی عار سر زدی؟
ـ براتون پودینگ اوردم.

پسر کوچک ظرف نسبتا بزرگی که به سختی در دستانش جای گرفته بود را بالا آورد تا مرد جوان روبه رویش بهتر بتواند آن را ببیند.

ـ مامان و بابام خونه نبودن، منم حوصلم سر رفته بود، تصمیم گرفتم برای خودم و خودتون پودینگ درست کنم. عمو آکی فقط یکم برشته شده، شما پودینگ برشته دوست دارید دیگه؟
ـ آره کوین سان! قطعا برشته ش خوشمزه تره!
ـ فقط ظرفش رو قبل از اینکه مامان و بابام بیان پس میارید دیگه؟
ـ دست کم تا نیم ساعت دیگه گوجو‌ سان برات ظرفش رو پس میاره؛ خیالت راحت کوین سان!
ـ آخ‌ جون‌ قراره دوست جدید پیدا کنم پس! مرسی عمو... فعلا خدافظ!

پسر بچه لبخند شیرینی زد و به سمت خانه کارتر ها ک درست در روبه روی آنها بود راه افتاد. نمی‌دانست چرا ولی چیز عجیبی در وجود آن بچه او را مشتاق آن کرده بود تا جذب شخصیت ساده و بی شیله پیله اش شود.

ـ هی گرگعــــلی دوست داشتی تشریف بیار داخل تا علف زیر پات سبز نشده!
ـ باشه سیروسعلی!



تقدیم به کوین کارتر، تنها بچه ی محبوب سایت!


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷:۱۱ یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷:۴۵ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۵:۳۱:۱۲
از همین اطراف
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مترجم
هیئت مدیره
پیام: 54
آفلاین
«به تمامی جادو آموزان محترم هاگوارتز. برای کریسمس امسال، جشن یول بال برای شما تدارکت دیده شده است تا کسی که دوست دارید را به جشن دعوت کنید و شب تاریک را با حضورتان روشن کنید. تمامی جادو آموزان همراهی برای خود انتخاب کرده و به جشن یول بال وارد شوند. می‌توانید با دوستان خود بیایید و از حضور در کنار هم لذت ببرید. این جشن تنها به منظور در کنار هم خوشحال بودن، برپا می‌شود. پس در این شب سرد، به گرمی بخندید و برقصید. کریسمس پیشاپیش مبارک. آلبوس دامبلدور، مدیریت هاگوارتز.»

همهمه‌ای میان پسران و دختران افتاده بود. دختران دلواپس بودند چه کسی آنها را دعوت میکند، موافقت یا مخالفت چه نتایجی دارد و اگر کسی نیامد چه کنند؛ چه بپوشند و چگونه راه بروند و...! پسران نگران بیان کردن رفتارهایشان، درخواست کردن‌شان و خوب رقصیدن‌شان بودند. کسی نمی‌خواست در برابر شخص مورد علاقه‌اش بد به نظر بیاید.
آنقدر زود همهمه‌ها زیاد شد که اگر در همان نقطه عطف زمان خودت را میان‌شان جا نمی‌دادی، شاید به کل فراموش می‌شدی.
سیلویا گوشه‌ای از راهرو کنار اولیویایی که نشسته بود، ایستاد. می‌دید که اولیویا مثل همیشه ساکت و خاموش است. این را هم دیده بود که چند لحظه پیش در کنار دختر اسلیترینی دیگری چگونه می‌خندید و با او گرم گرفته بود. کم کم داشت در افکارش غرق می‌شد که اولیویا سرفه‌ای کرد.
- به نظرت کی ما رو برای یول بال انتخاب می‌کنه؟
- نمی‌دونم.

دوباره ساکت شد.

- ما نمی‌تونیم دعوت‌شون کنیم؛ جالبه، مگه نه اولیویا؟
- آره خب، همیشه ما باید منتظر درخواست جنتلمن‌های ترسوی هاگوارتز باشیم. البته که دیدنشون خیلی جالبه!

جملات آخرش را با لحن تمسخرآمیزی گفت و خندید. سیلویا هم لبخندی زد. روی زمین نشست تا بیشتر با او صحبت کند. تکان خوردن اولیویا از راحت نبودن را دید. توجهی نکرد. با ترس دهانش را باز کرد تا کلماتی که در ذهنش هست را به زبان بیاورد اما با صدای قدم‌هایی آشنا دهانش را بست و به بالای سرش نگاهی انداخت.
اولیور، برادر اولیویا در کنار بهترین دوستش ایستاده بود. سیلویا با آرنج ضربه‌ای به بازوی اولیویا زد تا بایستند.

- سلام به بانوهای جوان اسلیترین! من مارکو اِستِرن هستم، دوست اولیور.
- منم که می‌شناسین.

سیلویا سرش را تکان داد و دستانش را جلو برد تا با مارکو دست بدهد.
- بله، هردوی شما رو می‌شناسم. شما یکی از بهترین اسلیترینی‌ها تو معجون سازی هستین آقای استرن.
- باعث افتخارمه که اینو ازتون می‌شنوم.

سیلویا لبخندی زد و به اولیویا نگاهی انداخت. آنقدر نگاه اولیویا خشمگین بود که سیلویا باور نمی‌کرد او می‌تواند اصلا تا این حد عصبانی بشود.
اولیویا با بی‌میلی دست‌ش را جلو برد و با مارکو دست داد. لبخند درخشانی بر چهره مارکو نقش بست که سیلویا متوجه شد ماجرا از چه قرار است.
اولیور از سیلویا خواست تا مارکو و اولیویا را تنها بگذارند و کمی آن طرف‌تر با هم صحبت کنند.
- بانو سیلویا ملویل. اسمتون واقعا به «بانو» میاد. همیشه باید بانو صداتون کنم.
- نه راستش یه جوریه. همون سیلویا خوبه.

اولیور خندید. سیلویا نگاهش بیشتر روی اولیویا بود تا ببیند چه اتفاقی بین او و مارکو می‌افتد. این همه مدت که با او صحبت نمی‌کرد، به معجون ساز ماهر اسلیترین دل بسته بود؟! اتفاقات زیادی افتاده بود که سیلویا خبر نداشت. باید اولیویا صحبت می‌کرد. البته نه مثل همیشه جدی.
میان افکارش صدای اولیور را شنید که او را صدا می‌زند.
- سیلویا؟ سیلویا! ببخشید؛ حرفامو شنیدین؟
- اوه، ببخشید. اصلا حواسم اینجا نبود.
- متوجهم. مشکلی نیست. فقط می‌خواستم قبل از اینکه بقیه بیان و شما رو دعوت کنن، من اینکارو بکنم.
- چی؟

سیلویا با تعجب به اولیور نگاه کرد. باورش نمی‌شد. همین چند لحظه پیش داشت با اولیویا پسران هاگوارتز را ترسو خطاب می‌کرد.

- دوست دارین با من به یول بال بیایین؟
- من؟ با شما؟
- شخص دیگه‌ای قبل از من بهتون درخواست داده؟ فکر کردم خیلی زود اومدم تا این اتفاق نیوفته.
- نه نه! اتفاقا خیلیم زود اومدین. همین شوکه‌ام کرده.

اولیور خندید. دستانش را در هم گره کرد. کاملا معلوم بود که استرس دارد.
سیلویا لبخندی زد.
- فقط چون داری دعوتم می‌کنی، نیازی نیست انقدر احترام بذاری. خیلی عادی دعوتم کن و بذار من جوابت رو بدم.

اولیور شوکه شد. آب دهانش را قورت داد و چند لحظه چشمانش را بست. وقتی چشمانش را باز کرد، مستقیم به چشمان سیلویا خیره شد.
- با من به یول بال میایی، سیلویا؟
- باعث افتخارمه.

دستان اولیور را گرفت و فشرد. هردو خندیدند. وقتی به اولیویا نگاه کرد، دید او هم می‌خندد و مارکو را در آغوش کشیده. مثل اینکه او هم منتظر درخواست شخص خاصی بود و برای همین پسران را ترسو خطاب می‌کرد.
سرش را چرخاند و اولیور را دید. لبخند بزرگتری زد و هر دو خندیدند.
این تنها جشن یول بال کریسمس بود که سیلویا از آن لذت برد و واقعا خوشحال بود.


I'll be smiling at the end of this road
« دوئل و قوانین آن »


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲:۵۴ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
پاتریشیای دوازده ساله تنها زیر یک درخت توی محوطه‌ى مدرسه نشسته بود و کتاب "کوییدیچ در گذر زمان" را می‌خواند. تقریبا تمام دخترهای هاگوارتز همه‌جا با دوستان‌شان می‌رفتند، به‌جز او که حتی یک دوست هم نداشت!

پاتریشیا هرروز آنجا، زیر همان درخت می‌نشست و همان کتاب را که کتاب محبوبش بود را می‌خواند. گاهی هم یواشکی درحالی که وانمود می‌کرد هنوز دارد کتاب می‌خواند، با حسرت بقیه‌ى دخترها را نگاه می‌کرد. اما آن روز فرق می‌کرد.

همان‌طور که پاتریشیا کتابش را می‌خواند، رز واکر به او نزدیک شد. او زیباترین دختر مدرسه بود؛ با موهای سیاه بلند و لخت، چشم‌های سیاه درشت و خمار، پوست سفید و قد بلند. پرسید:
- اسمت پاتریشیا بود، درسته؟

پاتریشیا سرش را بلند کرد.
- بله، پاتریشیا وینتربورن.

رز دستش را دراز کرد تا با پاتریشیا دست بدهد.
- منم رزم، رز واکر.

از آن به بعد پاتریشیا و رز بهترین دوستان یکدیگر شدند. آنها همه‌جا با هم می‌رفتند. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا آنها با هم دوست هستند؛ رز یک‌سال از پاتریشیا بزرگ‌تر و یک گریفندوری بود. اما آنها دوست بودند، فقط همین مهم بود.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴:۱۱ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۷:۰۴:۱۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 107
آفلاین
ردای هاگوارتز قدیمی و رنگ و رو رفته اش را از درون کمد بیرون کشید. آرام کراوات زرد و مشکی هافلپافش را نوازش کرد. با لمس گورکن روی سینه اش، به گذشته سفر کرد؛ به سالها پیش، زمانی که یک دختر دوازده ساله پر شور و هیجان بود؛ زمانی که هنوز از نزدیک ناملایمات زندگی را نچشیده بود.
به روشنی به خاطر می آورد؛ زمانی که برای اولین بار در سرسرای ورودی هاگوارتز قدم گذاشت؛ آنجا چه باشکوه به نظر می رسید! به خاطر می آورد که آنقدر مسحور درخشش شمع ها و مشعل ها شده بود که اصلا صحبتهای پرفسور مک گوگنال را نمی شنید.
وقتی قدم به سرسرای بزرگ گذاشت، با دریایی از کلاه های نوک تیز رو به رو شد. بوی غذاهای مختلف، مشامش را پر کرد. بیش از همه، سقفی که آسمان شب را نشان می داد برایش جذاب بود.
قلبش چنان با بی قراری به در و دیوار سینه اش می کوبید که حس می کرد هر لحظه ممکن است سینه اش را بشکافد و بیرون بیاید. اگر نمی توانست دوست پیدا کند چه؟ اگر تنها می ماند و طرد می شد چه؟ اگر نمی توانست در درسهایش موفق شود چه؟ اگر در گروه خوبی نمی افتاد چه؟ لعنتی! چرا زودتر اسمش را صدا نمی زدند؟
با صدای پرجذبه پرفسور مک گوگنال از افکارش بیرون آمد:
- رزالین لینتون.

پاهایش به سختی حرکت می کردند. احساس می کرد حتی در و دیوارهای سرسرا هم نگاهش می کنند. روی چهارپایه نشست و کلاه کهنه و رنگ و رو رفته را روی سرش گذاشت. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که کلاه فریاد زد:
- هافلپاف.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳:۵۹ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷:۴۵ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۵:۳۱:۱۲
از همین اطراف
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مترجم
هیئت مدیره
پیام: 54
آفلاین
آخرین روز هاگوارتز بود. سرسرا مزین به پرچم‌های هر چهار گروه و میزها با غذاهای لذیذ، پر شده بود. حتی کوچکترها هم جو متفاوت این روزها را حس می‌کردند.
جادوآموزان سال هفتم بالاخره فارق التحصل شده بودند و در کنار هم ایستاده، می‌گفتند و می‌خندیدند. فارق از این حقیقت که دیگر قرار نبود مثل این چند سال در کنار هم باشند؛ جادوگران و ساحرانی بودند که شاید روزی زندگی آنچنان آنها را از هم دور کند که مثل قبل با هم گفتگو نداشته باشند. شاید روزی از کنار هم بگذرند و حتی متوجه دیگری نشوند.
حالا بدون توجه به آن روزهای پیش رو، فقط از بودن‌شان لذت می‌بردند.
همه تالارهای هاگوارتز در همهمه سال آخر بودند. جایی در گوشه دخمه اسلیترین، جادوآموزان سال آخر، آماده مراسم می‌شدند و وسایل‌شان را جمع میکردند تا به سمت قطارشان بروند.
سیلویا دامن بلند و ردای اسلیترین را به تن کرده بود. عصایش را در دست گرفت. گوی طلایی-سبز آن را زیر دست‌ش لمس کرد. متفاوت بود. هفت سال از چوبدستی ساده‌ای استفاده می‌کرد و آن را همیشه گوشه ردایش می‌گذاشت. حالا تنها چیزی که او را به مدرسه وصل می‌کرد، ردای اسلیترینی بود که به تن داشت. قبل از بیرون رفتن، به اتاقش خیره شد. باورش نمی‌شد که روزی فرا رسیده است که باید اینجا را ترک کند. ترک هاگوارتز برایش همیشه یک آرزو بود ولی حالا؟ انگار بودن در کنار همنوعانش در اسلیترین برایش لذت‌بخش بود و از دست دادنش دردی عظیم.
آنقدر به آنجا نگاه کرد تا مطمئن شود فراموشش نمی‌کند. اما می‌دانست روزی همه چیز از خاطرش خواهد رفت. شاید در آینده برگشتن به هاگوارتز را هم ملال آور بداند و از فکرهایی که الان دارد به خنده بیفتد. حتی ممکن بود دوستانش را هم فراموش و یا آشنایی‌شان را انکار کند. همه این شایدها و اگرها ممکناتی بودند که قلبش را به درد می‌آورد.
بیرون آمد و در راهش به سمت درب دخمه اسلیترین، به اطرافش با دقت نگاه می‌کرد. نباید اینجا را هم فراموش کند. نفس عمیقی کشید و عطر تالار را در ذهنش ثبت کرد. خاکستر شومینه گرم بود و مبل‌ها تمیز و براق بودند؛ مثل روز اول. انگار نه انگار که آنهایی بودند و آنهایی هستند که دارند می‌روند. همه چیز مثل روز اول بود.
از تالار بیرون آمد و از پله‌ها به سمت پایین قدم می‌زد. صدای کفش‌های سخت و عصای چوبین‌ش که به سنگ‌های پله برخورد می‌کردند، بلند بود. انگار هیچ صدایی نمی‌شنید. حتی متوجه نشد کی به سرسرا رسید و حالا رو به روی درب بزرگ آن ایستاده است. دامن‌ش را تکان داد و دستکش‌های چرمین‌ش را کشید. نفس‌ش را در سینه حبس کرد و وارد سرسرا شد.
گرمای جمعیت سیلی محکمی به صورت‌ش زد. به سمت میز اسلیترینی‌ها رفت و سلامی کرد. کنار بقیه سال آخری‌ها نشست و به اطرافش نگاهی انداخت. سال اولی.ها با هم صحبت می‌کردند و با ذوق و شوق بالا و پایین می‌پریدند؛ سال دومی‌ها و سومی‌ها سر به سر هم می‌گذاشتند؛ سال پنجمی‌ها با آب و تاب از آزمون سمج برای سال چهارمی‌ها می‌گفتند و طوری حرف می‌زدند که انگار ترسناک‌ترین امتحان را در سال بعدی در پیش دارند! سال ششمی‌ها از اینکه سال بعد سال آخر است خوشحال بودند و به سال بالایی بودن‌شان می‌نازیدند.
اما هفتمی‌ها؛ خوشحال بودند، می‌خندیدند ولی هرکسی به آنها تنها نیم نگاهی بیندازد می‌فهمد که این خنده‌ها نه فقط از شادی فارق التحصیلی ست، بلکه درد جدایی از این حال هوای صمیمانه هاگوارتز و خاطرات هفت سال در کنار هم بودن را هم در برمی‌گیرد. بعضی‌ها از سال اول با هم دوست بودند و حالا به هم قول می‌دادند که بعدها هم با یکدیگر دیدارهایی داشته باشند و حتما به ملاقات هم بروند. بعضی به معشوقه‌های خود قسم می‌خوردند که روزی تا ابد با هم خواهند بود. بعضی‌ها هم تنها بودند؛ مثل او. انگار فقط از بودن در اینجا و با همکلاسی‌هایشان خوشحال می‌شدند. حالا که هاگوارتز تمام شده بود، دیگر این دوستی‌های (چه بسا واقعی و یا دروغین) را تجربه نخواهد کرد. انگار بیرون از این مدرسه دیگر قرار نیست همه چیز مثل این سال‌ها شاد باشد. حتی سختی‌های هاگوارتز هم شیرین بودند. اما سختی‌های دنیای بیرون قرار نبود شیرین باشد؛ هیچ‌وقت.
سیلویا آرنج‌ش را روی میز گذاشت و چانه‌اش را بر کف دستش تکیه داد. اشتها نداشت. فقط به فکر دیدن دوستان‌ش بود تا هرگز تصاویرشان را از خاطر نبرد. می‌خواست تصویر شاد همه اسلیترینی‌ها را در ذهنش ثبت کند.
طولی نکشید که هاگرید تمامی دانش‌آموزان را به حیاط عمومی دعوت کرد؛ جایی که جادوآموزان برای اولین بار با قایق به سمت هاگوارتز می‌آیند. سیلویا کنار دیگر همکلاسی‌هایش ایستاده بود. دید که در هر قایق پنج نفر را می‌گذارند و منتظر می‌مانند تا دیگر قایق‌ها آماده حرکت شوند. وقتی همه قایق‌ها پر شدند، سیلویا دید که جادوآموزانی در حیاط ایستاده‌اند و برای‌شان دست تکان می‌دهند. بعضی گریه می‌کردند، دیگری بلند بلند با شخصی در قایق صحبت می‌کرد، آن یکی می‌خندید و هرکس احساسی داشت.
این سال هفتمی‌ها بودند که دور شدن را حس می‌کردند. خوشحال بودند و ناراحت. دردناک بود و درمان‌گر. وقتی دیگر کسی از سال پایینی‌ها صحبت نمی‌کرد، سکوت غم انگیزی در فضای قایق‌ها پر شد. انگار جسدهایی بر آب ستاره باران در شب روانند و قلب‌شان در جایی آن طرف رودخانه مانده است. جایی که دیگر قرار نیست مثل همیشه به آن سر بزنند.
امروز همان آخرین روز خاطره‌ایست که از قبل می‌دانستند می‌آید. پس چرا این‌قدر درد داشت؟ مگر نباید اینگونه باشد که بدون ناراحتی از آن دل بکنند و بروند؟ قرار بود اینگونه باشد؛ چرا دارد این چنین تمام می‌شود؟ کسی گریه نمی‌کرد اما غم در صورت همه نمایان بود.
تمام شد. پایان این خاطره نقطه‌ای گذاشتند و حالا رفتند سر خط.


I'll be smiling at the end of this road
« دوئل و قوانین آن »


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶:۲۸ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۵۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
"تاریکی که زنده ماند"

مروپ و گریندل والد آجرهای تالار اسرار را یکی پس از دیگری کنار زدند و با سرعتی کندتر از آنچه دوست داشتند به جلو حرکت کردند. نور سبز رنگی در انتهای تالار روشن بود و این دو جادوگر نجیب‌زاده در تلاش برای رسیدن به آن نور بودند. مروپ که رئیس خانه ریدل و از نوادگان مستقیم سالازار اسلیترین بود جلوتر می‌رفت و گریندل والد که از لحاظ خونی نواده مستقیم سالازار نبود، اما عقایدش را بسیار مشابه دیدگاه‌های سالازار می‌دید، کمی عقب‌تر حرکت می‌کرد. بالاخره بعد از کلی تلاش، این دو جادوگر به منبع نور سبز رنگ رسیدند. مروپ به آرامی خم شد و دفترچه‌ای که آن نور سبز را تولید می‌کرد، برداشت. کمی آن طرف‌تر، باسیلیسک نیمه‌جان افتاده بود که به سختی نفس می‌کشید. گریندل والد به آن جانور نزدیک شد و به بررسی او پرداخت. مروپ با کنجکاوی اما با احتیاط بر روی جلد دفترچه فوتی کرد و خاک‌های آن را کنار زد. چند بار که این کار را تکرار کرد، نوشته‌های روی جلد دفترچه کم‌کم نمایان شدند و در نهایت با عبارت "تاریکی که زنده ماند" روبرو شد. سرش را برگرداند و به گریندل والد نگاهی انداخت و همین کافی بود که او هم بلند شود و در کنار او بایستد. مروپ با احتیاط دفترچه را باز کرد و از صفحه اول شروع به مطالعه کرد.

فهرست مطالب:

بخش اول: پیشگفتار
بخش دوم: رفاقت جاودانه
بخش سوم: رویای زودهنگام
بخش چهارم: باسیلیسک وفادار
بخش پنجم: تاریکی که زنده ماند!


بخش اول: پیشگفتار

خاطراتی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم را با عنوان "تاریکی که زنده ماند" نوشته‌ام و درباره سرنوشت تکه‌ای تاریکی است که سال‌ها قبل فعال بود، سپس برای مدت طولانی از بین رفت و دوباره پس از مدت‌ها فعال شده است. قبل از اینکه خود خاطرات را که اگر وقت اجازه دهد چندین قسمت خواهد بود، شروع کنم، می‌خواهم درباره تفاوت جادوگران و ماگل‌ها صحبت کنم.

بسیاری از جوامع جادوگری وقتی اعلامیه‌های گریندل والد را می‌خوانند، بلافاصله به نژادپرستی فکر می‌کنند و تصور می‌کنند که ما با هدف نابودی ماگل‌ها پیش می‌آییم. اصلاً اینطور نیست، ماگل‌ها هم وظایف خود را در این دنیا دارند. اما باید به تفاوت ما (جادوگران) و دیگران (ماگل‌ها) توجه دقیقی داشت. شاید پیش خودتان فکر کنید که جواب این سوال خیلی راحت است. ماگل‌ها توانایی استفاده از جادو را ندارند و جادوگران می‌توانند تغییراتی بر خلاف قوانین فیزیکی با توجه به نیازهایشان به وجود بیاورند که اسم این حرکت بر خلاف قوانین ماگلی را گذاشته‌ایم جادوگری. اما به نظر من، تفاوت اصلی ما و ماگل‌ها از خلاقیت می‌آید. این خلاقیت است که مرزی بین ما و دیگران ایجاد کرده، و این ور مرز ما می‌توانیم تصور کنیم و تصوراتمان را به صورت نوشتاری نمایش دهیم. این خلاقیت فقط یک فرار از واقعیت نیست، چرا که ما به عنوان جادوگران این توانایی را به صورت ذاتی داریم که واقعیت جدیدی بسازیم. در این مجموعه سایت جادوگران هم هر نفری شخصیتی انتخاب کرده‌ایم و به کمک همین قدرت واقعیت‌سازی داریم ایفای نقش می‌کنیم. اینقدر قدرت ما در این زمینه بالاست که شخصیتی که فردی دیگر ساخته را دست می‌گیریم و در اولین پست توصیف شخصیتمان برای تایید توسط مدیران توضیحاتی می‌دهیم. اما این پست اول، حتی شروع شخصیت‌سازی هم نیست چرا که ما هنوز این شخصیت را با توجه به خودمان شکل نداده‌ایم. به مرور زمان، بر اساس علایقمان، بر اساس میزان خلاقیتمان و حتی بر اساس اتفاقاتی که در دنیای جادوگری می‌افتد، شخصیت خودمان را کم‌کم می‌سازیم، تغییر می‌دهیم و حتی خیلی وقت‌ها ممکن است خود شخصیت را به طور کلی عوض کنیم و وارد ایفای نقش دیگری بشویم.

این توانایی است که ما را از ماگل‌ها جدا می‌کند و از این توانایی خجالت نکشید و بلکه به آن افتخار هم بکنید. یکی از جذاب‌ترین و لذت‌بخش‌ترین کارهایی که در این دنیای جادوگری می‌توانیم انجام دهیم این است که شخصیتی را به دست بگیریم و مثل یک مجسمه از خاک و گل بسازیمش. این لذت را از خودتان دریغ نکنید و حتماً سعی کنید همیشه شخصیتتان را بیشتر برای دیگران توضیح دهید. سعی کنید این خود جادوگری را مدام به نمایش بگذارید، مدام تغییر دهید و مدام به آن شاخه و برگ بدهید.

این سری خاطرات هم که در پست‌های آینده ارسال می‌کنم در همین راستا است. تا نشان دهم که فرق یک جادوگر و ماگل چیست و این تفاوت را برای همه روشن کنم. اگر این تفاوت را در خودتان هم احساس کردید، مشخص است که به عقاید من و گریندل والد ایمان آورده‌اید و وقتش است که شما هم تفاوت خودتان را براق‌تر کنید. به جان محل‌های جادوگری (تاپیک‌ها) بیفتید و مدام خود را پرورش داده تا به بهترین ورژن جادوگری خودتان نزدیک شوید. در ادامه خواهیم دید که چگونه سالازار اسلیترین که هم‌سن قلعه هاگوارتز است هنوز زنده مانده و هنوز در تلاش برای رسیدن به هدف‌هایش است. ایده کلی این داستان را گریندل والد به من داد و من هم آن را پرورش دادم و حالا دارم به صورت نوشتاری در اختیار شما قرار می‌دهم. بنیان‌گذار هاگوارتز، گروه اسلیترین و تالار اسرار می‌خواهد راز زنده ماندنش را فاش کند. امیدوارم که از خواندن این خاطرات لذت ببرید!


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۵ ۱۵:۰۹:۵۱
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۶ ۱۳:۱۰:۴۶
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۷ ۱۴:۲۸:۵۵



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵:۰۲ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۵۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
راهرو از روزهای عادی خلوت‌تر به نظر می‌رسید. همان‌طور که قدم می‌زد، به زمین خیره و در افکار خودش غرق شده بود. چه بلایی سر هاگوارتز آمده بود؟ زمانی که تک تک سنگ‌های این مدرسه را داشتند روی هم می‌گذاشتند، هیچ‌وقت چنین تصویری از آینده به ذهنش خطور نکرده بود. یعنی چقدر می‌توانست که اشتباه کرده باشد؟ آیا به افراد اشتباهی اعتماد کرده بود یا اینکه همه این‌ها به خاطر ضعف خودش بود؟ غرورش اجازه نداد که در مورد ضعیف بودن بیشتر فکر کند. تنها اشتباهی که در طول زندگیش انجام داده بود، اعتماد به گودریک و بقیه سازندگان هاگوارتز بود. شاید اسم این اعتماد را هم بشود نوعی ضعف گذاشت. در هر صورت، دیگر هیچ‌وقت نباید به خودش اجازه بدهد که چنین ضعفی را در مقابل دیگری نشان بدهد. رفاقت با گودریک باعث شده بود که چشمانش ضعیف بشوند و به حقایق زودتر پی نبرد. دیگر هیچ‌وقت نباید بگذارد هیچ چیزی و هیچ‌کسی مزاحم تصویری که از دنیای جادوگری دارد بشود.

بووووومب!

این صدای مهیب که از سالن غذاخوری به گوشش رسید، مثل دستی از اقیانوس افکار بیرون کشیدش و انگار که سالازار دوباره به دنیای واقعیت‌ها برگشت. قدم‌هایش را سریع‌تر کرد و به سمت سالن حرکت کرد. آن‌قدر قدم‌هایش محکم و با اراده بودند که پاهایش مثل دست‌های یک نوازنده ماهر، به کمک کاشی‌های زیر پایش، موسیقی با هیجانی تولید می‌کردند.

وقتی به سالن غذاخوری رسید، متوجه شد که باز هم یک گروهی از ماگل‌زاده‌ها، در حال جشن و پایکوبی در مورد یک جشن ماگلی دیگر هستند. همان‌طور که دم در سالن ایستاده بود، به گودریک و هلگا نگاه کرد که همراه بقیه ماگل‌زاده‌ها جشن بر پا کرده بودند و با آهنگ اسکاتلندی می‌رقصیدند. دیدن این صحنه انگار که آتش درونش را از همیشه شعله‌ورتر کرد. دیگر نمی‌توانست که فقط به نابودی هاگوارتز و از آن مهم‌تر نابودی آرزوهایش نگاه کند و کاری نکند. این جایی که با دستان خودش ساخته بود، دیگر خانه او نبود. سالازار باید دنبال خانه جدیدی برای خودش می‌گشت و طرفداران خودش را پیدا می‌کرد.

فکر اینکه نوادگان خودش و بقیه جادوگران خالص را در این مدرسه تنها بگذارد ناراحتش می‌کرد و برای همین، رفیق قدیمیش و هیولای تالار اسرار را مسئول حفاظت از این دسته دانش‌آموزان کرد. آخرین کار او در هاگوارتز نوشتن نامه‌ای بود که در دفتر مدیریت برای بقیه بنیان‌گذاران باقی گذاشت. بر روی این نامه فقط یک جمله کوتاه نوشته شده بود:

هاگوارتز برای شما اما جهان از آن ماست!




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
شب قشنگی بود. باد ملایم می وزید و شاخه و برگ درختان را تکان میداد. قلعه‌ی هاگوارتز زیر نور ماه خودنمایی می‌کرد. جیرجیرک ها لابه لای چمن ها آواز می خواندند.
داخل قلعه اکثر بچه ها در خوابی ناز فرو رفته بودند و صدایی ازشان در نمی آمد. البته این وسط پسر بچه‌ ای گریفیندوری وجود داشت که خوابش نمی برد. 
-نمی تونم بحوابم... حتّی پلک هم نمی‌تونم بژنم... هرچی بیشتر شعی میکنم بحوابم، بیشتر احشاش بیدار بودن میکنم... اشلاً احشاش حواب آلودگی ندارم.

خوابیدن به رشد بچّه ها کمک میکنه!

کمی بعد_ تالار اسلیترین

دیانا کارتر خسته روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت خواب قشنگی می دید که با صدای جیر جیری از خواب پرید.
در تالار تا نیمه باز بود و چهره‌ی ترسناک پسری در آستانه‌ی در، نمایان.
دیانا خواب آلود نگاهی به پسر بچه انداخت.
-کوین؟ اینجا چی کار می کنی؟ چطور اومدی تو؟

کوین جواب دختری که هنوز هم کامل نمی دانست با او چه نسبتی دارد؛ نداد. در عوض با چشمانی که زیرشان سیاه شده و گود افتاده بود به او خیره شد.
-حوابم نمی‌بره.‏ گفته بودی اگه حوابم نبرد بیام پیشت.

دیانا خمیازه ای کشید. هیچ دانش آموزی حق نداشت بی اجازه وارد تالار دیگران شود. ولی امسال به علت خلوت بودن هاگوارتز کسی کاری به کار دیگران نداشت.
- عیبی نداره بیا تو. ولی به هرحال باید بخوابی‌ چون فردا کلاس داریم... خود منم بعد شکار، بلافاصله اومدم خوابیدم.

از سر و وضع دختر و جایی که خوابیده، کاملا معلوم بود دارد حقیقت را می گوید.
-تو هم تا دیروقت بیدار نمون.
-حوابم نمیبره.‏
-اینو که گفتی... اگه خوابت نمیبره،‏ بهتر نیست تا موقعی که خوابت بگیره،‏ بیدار بمونی؟

بعد از گفتن این جمله؛ دیانا غلتی روی کاناپه زد و دست راستش را روی چشمانش گذاشت تا بخوابد. کوین هم نزدیک کاناپه روی زمین نشست و مشغول بازی با اسباب بازی هایش شد.
البته بازی که نه... بیشتر داشت اسباب بازی هایش را خورد و خاکشیر می کرد بس که محکم آنها را به هم می کوبید.

-خیلی شلوغی میکنی! بذار یه ذره بخوابیم خب؟ گفتم که فردا کلی کار داریم.‏‏
-حوابم نمی بره.

ناگهان دیانا احساس کرد پایش محکم کشیده می شود.
-هوی،‏ چی کار داری میکنی!‏؟

کوین، پای دخترک را گرفت و با قدرتی که از یک بچه‌ی بعید بود؛ او را از روی کاناپه پایین کشید. سپس خودش جای او را اشغال کرد.
-به نژر میرشه این کاناپه حیلی برای حوابیدن گرم و نرمه. من میحوام اینجا بحوابم.
-اینقدر لوس بازی در نیار. مگه تو تالارتون کاناپه ندارین؟
-داریم ولی رو اونا حوابم نبرد‌. این کاناپه شاید بتونه منو بحوابونه.
-بخوابی که دیگه بلند نشی،‏ بچّه‌ی نُنُر.

دیانا با حرص از زمین برخاست و برای خودش کاناپه ای ظاهر کرد و رفت روی آن خوابید.
تازه چشمانش گرم شده بود که صدای ناله های کوین، او را از جا پراند.
-چته تو بچه؟ خواب خواب بودما!
-نمیحوام روی این جای یخ بحوابم... حوابم نمی‌بره.‏.. حتّی نمیتونم پلک‌ روی هم بژارم... به هیچ وجه حوابم نمی‌بره... شاید به حاطر این کاناپه که مال اشلیتریتی هاشت حوابم نمی‌بره.
-خودت خواستی روی اون بخوابی!

دیانا حسابی کلافه شده بود و کوین همچنان با چشمانی باز، سقف تالار را می نگریست.
-باید به چیژی فکر کنم که منو بحوابونه... و حالا، نمیدونم به چی فکر کنم...یادم رفته چطور باید حوابید... چطوری باید بحوابم؟... چطور یه راهی پیدا کنم که حواب آلود بشم؟-اوّلش باید خفه بشی! بعدش،‏ چشمهات رو ببندی و همون جوری صبر کنی...
-و نهایتاً حوابت می‌بره... ولی‌ دیانا وقتی در موردش فکر میکنی،‏‌ اژ حودت می پرشی چه جور حوابی؟ وقتی چشمهامون رو میبندیم،‏ در واقع فقط پلک هامون رو بشتیم.‏.. هنوژ تحم چشم مون در حال حرکته. کاملاً تاریکه،‏ ولی دلیلش اینه که داریم به پشت پلک هامون "‏ اژ داحل ‏"‏ نگاه میکنیم... و به این معنی نیشت که ما حوابیم... برای اشبات این حرف،‏ اگه در طول روژ چشمهات رو ببندی،‏ کاملاً قرمژ میشه... اگه بحوام حوابم ببره،‏ تحم چشمم رو چکارش کنم؟...فقط باید به داخل پلکم نگاه کنم؟ یا باید به بالا نگاه کنم؟چی کار کنم؟
-بس کن!‏ حالا منم دیگه خوابم نمی بره!‏

دیانا با عصبانیت بالشش را سمت کوین پرتاب کرد بلکه آرام بگیرد ولی بچه دست بردار نبود.

-پایین رو ببینم؟ بالا رو ببینم؟ نمیدونم با تحم چشمهام چه بکنم!..‌ و وقتی حوابیم باید اژ طریق دهن نفش بکشم؟... یا اژ طریق دماغ؟ یا باید اژ دهن بدم تو و اژ دماغ بدم بیرون؟... یا اژ دماغ بدم تو و اژ دهن بدم بیرون ؟
-حالا که منو هم به این فکر انداختی،‏ منم دیگه خوابم نمیبره! در این مورد چکار میخوای بکنی؟
-باید دشتهام رو بژارم روی شینم؟
-جان مادرت بس کن!
-یا باید بژارم کنار پهلوم؟... روی پتو باشه یا ژیر پتو؟... جای بالش چطور باشه؟... رو به بالا؟... رو به پایین؟
-بسه!
کوین صدای دیانا را نمی شنید. او در جهانی دیگر سیر می کرد.
-ما اژ کجا اومدیم؟ به کجا میریم؟..‌.انتهای جهان کجاشت؟... چرا اژ رول نویشی پول در نمیاد؟

دیانا که عصبانیتش به اوج رسیده و خواب از سرش پریده بود، سمت پسرک هجوم برد.

-بس کن کوین! خوابم نمی بره! دیگه اصلاً خواب از چشمام پرید!‏... خوابیدن اینقدر سخت بود!‏؟ هر شب باید برای خوابیدن اینقدر تلاش بکنیم!‏؟
-دیانا دوباره حوابمون میبره؟
-ساکت شو!‏ اگه مسائل رو اینقدر پیچیده کنی،‏ اصلاً خوابت نمی بره!‏-بیشتر و بیشتر احشاش بیداری میکنم. چیکار کنم حالا؟

کوین نزدیک دیانا آمد و خودش را به او چسباند. دیانا که خیلی از این حرکت خوشش نیامده بود، خود را عقب کشید.
-ولم کن بچه. ساعت دو و نیم صبحه... فردا باید ساعت 7 از خواب بیدار شیم. حتّی ناپلئون هم این مواقع،‏ اخلاقش گند بوده.¹
‏-چیکار کنم حب؟
-ببین کوین خوابیدن نباید از روی عمد و قصد باشه.‏ مردمی که بطور معمولی زندگی میکنن،‏ خود به خود شبها خوابشون می بره.‏ اگه تمام روز خودت رو با کار کردن و درس خوندن، سرگرم کنی اینقدر خسته میشی، که مثل سنگ خوابت میبره... روش کار خواب، همینه... حالا اگه فهمیدی  برو یک دور کامل دور هاگوارتز بچرخ تا از خستگی جونت در بیاد.

ایده‌ی بدی نبود. هاگوارتز هم امسال انقدر خلوت بود که اگر شب ها تنهایی جایی می رفتی کسی متوجه نمی شد. پس کوین از جایش برخاست و رفت تا دور هاگوارتز را بدود.

-------------------------

دیانا با حس کشیده شدن لباسش از خواب پرید. پسر بچه‌ی گریفیندوری که چهره اش گل انداخته و لپ قرمزی شده بود؛ نفس نفس زنان صدایش می کرد.
-دیانا... دیانا! حوابم نمی‌بره... حیلی گرممه.
-کی بهت گفت با دویدن خودتو نابود کنی؟ معلومه با این همه عرقی که کردی، خوابت نمی‌بره.
-گفتم شاید هرچی حشته تر بشم، ژودتر حوابم ببره. ولی الان احشاش میکنم تک تک شلّول های بدنم،‏ داره فعّالیّت می کنه.
-احساس می کنی؟ سلّول های مغزت دارن میمیرن! بعد از همچین تمرین شدیدی،‏ عمراً اگه خوابت ببره! برو یه دوش بگیر خنک شی. بوی عرقت کل تالار رو برداشته.

همان موقع صدای قار و قور شکم کوین بلند شد. دخترک که نگاه مظلوم پسر را دید؛ چشمانش را در حدقه چرخاند.
-خیلی خب میرم یه چیزی برات بیارم بخوری. تا اون موقع میتونی بری یه دوشی بگیری.
-غژا برام میاری؟
-آره. همه بعد از خوردن غذا خوابشون میگیره مگه نه؟ برای سلامت خیلی خوب نیست ولی برای خوابیدن باید سلامتیت رو فدا کنی. در ضمن، تا وقتی تو نخوابی منم نمی تونم بخوابم... حالا زود برو دوش بگیر.

کوین نگاه قدردانش را به دیانا دوخت و راهی حمام شد.

-------------------------------------------'
- هه... هه... هه...
- چیکار داری می کنی؟

دیانا با ناله این را از کوینی که مانند زنان حامله نفس می کشید؛ پرسید.
-اشلاً حوابم نمیاد..هه... دوش...هه.. گرفتم...هه... ولی الان نفشم در...هه... نمیاد،‏ برای همین... هه...حوابم نمی‌بره.
-آخه کی گفت اینقدر غذا بخوری که نتونی نفس بکشی!؟ معلومه وقتی که شکمت پره خوابت نمی‌بره.
-حب تو کلی غژا آورده بودی...
-همش که مال تو نبود! برای صبحونه‌ی فردای من و هم گروهیامم بود. سهم اونا رو چرا خوردی؟!

بچه جوابی نداد. از دل درد و کمبود اکسیژن داشت به خودش می پیچید. ساعت از چهار گذشته بود و آن دو هنوز بیدار بودند.
کوین می دانست درس و مشق هاگوارتز چقدر برای دیانا اهمیت دارد. او آنقدر به هاگوارتز علاقه داشت که سعی می کرد برخلاف غریزه‌ ی خون‌آشامی اش رفتار کند و شب ها بخوابد.

-باشه. دیگه باعش اژیّتت نمیشم. تو برای من غژا آوردی... ولی اگه حیلی فژا شاکت باشه، دوباره فکرم معطوف اون مشائل میشه... میشه برای جلوگیری اژ این اتفاق کتاب شحنگو گوش کنم؟

دیانا مخالفتی نداشت. کتاب های سخنگو برای این ساخته شده بودند تا کودکان را به خواب ببرند. شاید شنیدن داستان باعث می شد خودش هم خوابش ببرد.
بنابراین کوین رفت و از ناکجا آباد یک کتاب سخنگو آورد.

-شب بخیر کوچولو! بچه های قشنگم امشب براتون یه قصه آوردم که اشکتون رو در میاره.

صدای آرام و ملایم ساحره و موسیقی دلنشین در تالار پیچید.
-خب می خوایم بریم سراغ داستان اول که اسمش هست: "ببخشید جری"

صدای ساحره قطع شد و جای آن را صدای دخترکی جوان گرفت:
نقل قول:
- هرگز اوّلین دوستی رو که داشتم،‏ فراموش نکردم... تابستون ده سال پیش بود. بچّه ی ساکت و آرومی بودم که معمولاً با خودم بازی میکردم. برای همین بابام برام یه هاپو کوچولو به عنوان دوست آورد. اون،‏ کسی نبود جز جری.
من و جری همیشه باهم بودیم... هر جا میرفتیم،‏ باهم بودیم... هرکاری می کردیم باهم بودیم. مثل دوستهای واقعی... کارهای زیادی یادش دادم:
-صبرکن! بشین!

بهترین کارش صبرکن/بشین بود‌. تا زمانی که من بهش میگفتم، منتظر میموند. حتّی اگه جلوش غذا میذاشتن.‏.. به غیر از جری،‏ هیچ دوست دیگه ای لازم نداشتم. اون موقع،‏ همچین احساسی داشتم.
ولی از طرف دیگه،‏ بچّه های زیادی بودن که به جری علاقه نشون میدادن و  من کم کم متوجّه شدم که،‏ در کنار جری، دوستهای خیلی زیادی، دارم.‏
-بشین!
خیلی طول نکشید، که نظرم از جری به بقیه جلب شد. جری همیشه با من بازی میکرد. برام پارس می کرد. اون موقع بود که بهترین کارش،‏ جواب گو بود. من بهش یه جمله می گفتم بشین/صبرکن‌... و جری همیشه منتظر برگشتنم میموند. حتی یک سانت هم از جاش تکون نمیخورد.‏
از بد شانسی،‏ کار و کاسبی پدرم از رونق اُفتاد. وضع زندگی خانواده رو به افول گذاشت... طلبکار ها و شاکی ها زندگیمونو از بین بردن... فکر کنم من فقط یه بچّه بودم که فکر می کردم از اون شرایط خارج میشیم... اما جری خیلی خوب تقدیرشو فهمیده بود. اون بدون هیچ درنگی دنبالم میومد.
-صبر کن!بشین!

با کلماتی سرد و بی روح، حرف همیشگی رو بهش زدم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم،‏ اونو ترک کردم...
بعد از گذشت ماهها،‏ به اون مکان برگشتم. الان تو شهر دوری زندگی می کردم ولی نمیتونستم فکر جری رو از سرم بیرون کنم. مطمئن بودم حالش خوبه و یکی بردتش... حالا که فکرش رو میکنم ‏،‏ میخواستم خیالم رو راحت کنم... از اینکه فکر میکردم جری زنده‌ ست می خواستم احساس گناهمو از بین ببرم...
اما جری حیوون خونگی کس دیگه ای نمیشد. اون مثل همیشه منتظر بود. حتی بدون اینکه یه سانت تکون بخوره... منتظر برگشتنم بود. حالا پیر و ضعیف شده بود و می لرزید. یه پیرمرد کنارش ایستاده بود و نگاهش می کرد:
-اسفناکه، نه؟ مردم زیادی سعی کردن با خودشون ببرنش یا بهش غذا بدن ولی اون دست رد به سینه‌ی همشون زد... نگو که انتظار داشته صاحبش برگرده. واقعا داستان تکان دهنده ایه!

به آرومی دست کشیدم رو سرش. چشماشو باز کرد و نگاه خسته ای بهم کرد. دمش رو ضعیفانه تکون داد... بعدش، دیگه هیچ وقت تکون نخورد.

-خانم کوچولو پس تو صاحبش بودی.
-جری منتظر برگشتن من بود... تمام این مدت.‌.. جری چطور میتونم ازت معذرت خواهی کنم!؟...‌چند دفعه میخوای ازت معذرت خواهی کنم!؟تو خیلی بهم اهمّیّت میدادی! وقتی من تنها بودم، تنهایی منو پر کردی... دنیا رو بهم نشون دادی... اولین دوست من بودی! با این حال.‏‏.‏‏.‏ من همچین کار وحشتناکی با دوستم انجام دادم.

جلوی جسد جری روی زمین نشسته بودم و گریه می کردم. پیرمرد که پشت سرم ایستاده بود به آرومی نزدیکم می شد.
-لازم نیست معذرت خواهی‌کنی‌. اون همیشه منتظرت بود و تو اومدی... باید خوشحال باشه که در آخرین لحظه،‏ اربابش رو دیده.
-حقیقت نداره،‏ اون حتماً از من متنفّره. برای اینکه من باعث مرگش شدم.
-جری هنوز نمرده. اون هنوز زنده هست.

حرفای پیرمرد باعث تعجبم شده بود با عجله از روی زمین بلند شدم و پرسیدم: جری کجاست؟
پیرمرد پوزخندی زد و گفت:
-معلومه... درست پشت سرت.

وقتی چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم. دیدم پیرمرد تبدیل به یه هیولای بزرگ سگی شده و می خواد گازم بگیره.
-جیییییییغ!...


دیانا با سرعت کتاب را برداشت و درون شومینه‌ی تالار انداخت. صفحات کتاب سخنگو آتش گرفت و صدای جیغ دخترک درون آتش محو شد.
-این چه مدل قصّه ای بود؟ چرا همچین قصّه های سوزآوری،‏ آخرش تبدیل به قصّه‌ی ترسناک میشه!؟ چه آدمایی با این قصّه ها گریه میکنن!؟ بیشتر میخوان آدم رو دق بدن،‏ تا گریش رو در بیارن!‏ بعد از شنیدن همچین قصّه ی مزخرفی،‏ عمراً اگه خوابم بره!

دخترک که به نظر می رسید از پایان داستان شوکه شده، درحالی که شقیقه هایش را می مالید، سمت کاناپه‌ی کوین رفت.
-هوی کوین دیگه نباید از این چرت و پرتا گوش... عه خوابش برده! چه عجب!... بالاخره بعد این همه دردسر می تونم بخوابم.

دیانا با خوشحالی روی کاناپه‌ی خود پرید و چشم هایش را بست.
-درست پشت سرت!

صدایی که دائما در سرش تکرار می شد، متاسفانه اجازه‌ی خوابیدن به او را نمی داد.
‏-‏آه،‏ خب میگما داستانای مزخرف منو نمی ترسونه فقط کمی غافلگیر شدم. فرق زیادی بین داستان های طنز و وحشتناک نیست.
-درست پشت سرت!

صدا به قدری واضح بود که دختر حاضر بود قسم بخورد از پشت سرش می آید.
- لعنتی چون خیلی نخوابیدم، از این چیزا میشنوم. الان دیگه خوابم نمی‌بره... شرمنده اگه بیدارت میکنم.

دیانا به آرامی کوین را تکان تکان داد ولی پسرک از خواب بیدار نشد.
-کوین تو بیداری نه؟ تا چند دقیقه قبل،‏ کاملاً بیدار بودی. کوین می شنوی؟... اصلا خنده دار نیست! میدونی من چقدر تلاش کردم که تو خوابت ببره؟ حالا تو منو ول کردی به امون مرلین؟ حدّاقل میتونی یکّم باهام حرف بزنی.

کوین به داد و فریاد های دیانا پاسخی نداد. چون بالاخره بعد چند ساعت در خواب عمیقی فرو رفته بود و قصد بیدار شدن نداشت.

-کوین پاشو! خواهش می کنم!... اصلا بیا منو بزن! فقط جوری بزن که بیهوش بشم! کوین!... یکی منو بخوابونه!

شب به آرامی محو می شد و ستاره ها جایشان را به خورشید می دادند تا صبحی جدید را شروع کند.
و دیانا کارتر همچنان بیدار بود.

¹.ناپلئون به این مشهور بوده که روزی سه ساعت بیشتر نمیخوابیده و همچنین میگفته ‏:‏ کلمه ی غیر ممکن برای من مفهومی نداره.

بخشی از خاطرات کوین سوراچی رئال کارتر.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۱۷ ۱۰:۳۳:۳۴



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۹:۰۸:۴۵
از تارتاروس
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 281
آفلاین
اکثریت خوابگاه های هاگوارتز در حیاط تجمع کرده بودند و شعار میدادند.

حالا که جامو دادین به هافلپاف، نیکلاس دیگه رئیس ماست.

-عه. راستی چرا اصلا باید رئیسمون باشه. ربطی نداره اصلا.
-راست میگی ها چرا قبل از اینکه خودمون بلند بلند براش شعار بدیم، فکر نکرده بودیم؟
-حالا فکر کنیم؟
-نه پاتریک الان وقت تصمیم گیریه. آهای ملت چرا شعار میدین؟


صورتِ خندانِ مرگبارِ نیکلاس پشت سر جماعت ظاهر شد.
-چون من طلسمتون کردم. هی ها ها ها ها...

هرمیون گِرِنخَرخون یه لوموس فرستاد هوا و از روح آلبوس طلب کمک کرد.

...


آسمان تیره و تار شد. زمین لرزید. برق چیزی در چشمان نیکلاس افتاد. زیر پایش خالی و به عقب پرت شد و به سمت آسمان کشیده میشد.

برق سفید.

شَتَرَق. بــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!!!


نیکلاس معلوم نبود! در میان برق سفید، زمین میشکافت و پایین تر میرفت.
رئسای هاگوارتز، بدو بدو جلو آمدند و یک دستشان را به حالت دفاع بالا آوردند.

نور رفته رفته محو شد و در امتداد چاله ی تو خالی جادواموزان بودند که به سختی خودشان را نگه داشته بودند تا لای زمین فرو نروند. همه به هم کمک میکردند. هافلپافی ها طبق معمول کار های همیشگی شان را کردند چون در هر صورت ان ها سختکوش بودند و همیشه بهترین کار را میکردند. برق رعد و برق آلبوس چشمان ریونکلاوی هارا حسابی درخشان کرده بود و مثل الماس در هوا شناور بودند. اسلیترینی ها از هاگوارتز و از خودشان و بقیه با طلسم هایی حفاظت میکردند. گریفیندوری ها کار را کمپلت برداشته بودند و در حال تحلیل خسارات وارده بودند تا کار تعمیر و احیای هاگوارتز را انجام دهند.


رئیس اول هاگوارتز، بالای سکو رفت و بلندگوی چوبدستی اش را تا ته زیاد کرد.
-کی از آلبوس درخواست کمک کرد؟
-بهتر نیست بپرسیم چرا اصلا البوس به این درخواست مهر تایید زده؟

نیکلاس وقتی از لبه ی چاله خودش را بالا کشید نفسش را بیرون داد و خودش را تکاند. چیز کمی از پیراهنش باقی مانده بود و از کفش ها و دست هایش دود بلند میشد و موهایش شاخ شده بود.

-نه بهتر نیست! بهتر نیست. ببین وضعو. خجالت نمیکشی طلسم میکنی مردمو؟
-خودشون خواستن به جام دست بزنن منم گفتم باشه، ولی بهایی داره.

جادوجوهای بیشتری وارد مکالمه شدند.
-اصلا نیکلاس مارو بیچاره کرده.
-اره خانوم اجازه؟ همش میاد جامش رو میکنه تو چشم ما.

نگاه ها به سمت پیکت رفت که توی جیب رز بود.

چند لحظه سکوت شد و باز توپ در زمین نیکلاس بود.

-خب چی داری بگی؟ اصلا رعایت نمیکنی. من متاسفم باید اجازه بدم بری.
-اجازه بدین برم؟
-ینی دیگه اینجا کاری نداری.
-اما من خیلی خفنم.
-متاسفم اینجا لایق خفنیت تو نیست.
-بسیار خب... .

نیکلاس اندوگین شد اما چاره ای نداشت ساکش را ظاهر کرد و جام را از تویش برداشت و توی دست سدریک و رز گذاشت؛ بعد هم درش را بست و به سمت دروازه ی خروجی رفت.


جمعیت پشت سر نیکلاس به هم پیوستند و رفتن او را نظاره کردند.
-پچ پچ پچ چ پچ.
-اره برو.
-زودتر برو.
-یه قدم دیگه.

نیکلاس از در خروجی دور شد و در پشت سرش بسته شد.

-واقعی رفت؟
-واقعی واقعی؟
-بچه ها شروع کنید.

ارکست ها کوک و باند ها تنظیم شدند. یوان بالای جمعیت رفت و میکروفون رو به دست گرفت.

-اوووو. افترپارتی مدرسه است. بترکونین تا ترم دیگه.

دوبس دوبس دوبس دوبس.تصویر کوچک شده


کل هاگوارتز در حال شادی بودند و دوست داشتند کتاب هاشان را اتش بزنند. اما چون کتاب داخل گوشی شان بود. اینکار را نکردند و به بغل کردن هم و پایکوبی کردن بسنده کردند تا سالی دیگر و ترم هاگوارتز دیگری.

و هرمیون در حالی که با رون میرقصید به اسمان نگاهی کرد.

-ممنونم آلبوس.
-قابلی نداشت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۰:۴۰:۱۰
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۰:۴۱:۱۱
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۲:۱۰:۵۳

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.