دفتر موسسان هاگوارتس همیشه پر از شور بحث بود، اما آن شب چیزی شبیه به محکمه شده بود. شعلههای شمع با هر وزش نامرئی میلرزیدند و سایههای روی دیوار کش میآمدند، انگار خودشان هم نظارهگر قضاوت بودند. میز مربعی بزرگ وسط اتاق که همیشه مکانی برای پیشبرد اهداف آنها بود، امشب سطح بالایی از تنش رو تجربه میکرد!
روونا صاف نشسته بود، انگار کوچکترین خمیدگی در قامتش خیانت به منطق بود. گودریک، سرخرو و عصبانی، مشتهای گره کردهاش را روی میز گذاشته بود. سالازار اما، تکیه داده به صندلی، با همان لبخند سرد تمسخرآمیز که همیشه داشت، نگاهش را به هلگا دوخته بود.
روونا اولین کسی بود که سکوت را شکست.
- این دیگه فقط شایعه نیست، هلگا. همه شنیدن که ماریا توی کلاسهاش زیاده روی میکنه. معرفی کردن جادوی سیاه به دانشآموزا یه چیز، ولی با شور و شوق ازشون حرف زدن و مطالب درسی رو بر اساس اونا تنظیم کردن یه چیز دیگهس! کمکم باید ازش خواهش کنیم در مورد جادوهای دیگه هم یه چیزی در حاشیه کلاساش بگه!
گودریک مشتش را یک بار دیگر روی میز کوبید:
ما این مدرسه رو ساختیم که پناه باشه، نه اینکه کسی بخواد به بچهها تاریکی یاد بده. من خبر موثق دارم که این دختره شبها توی دفترش کلاسای اضافه برای شاگردا میذاره. حالا تصور کنین کسی که توی کلاسای معمولیش که اون همه آدم هستن اونجوری درس میده توی کلاسای خصوصیش چیکار میکنه!
سالازار، نیشخندی به گودریک زد و با صدایی آرام و کشدار ادامه داد:
- جادوی سیاه خودش جرم نیست. ابزاره، مثل بقیه جادوها. مشکل من چیز دیگهست. هیچکس درست نمیدونه این دختر کیه. اصل و نسبش معلوم نیست. تو چرا باید به همچین کسی اعتماد کنی؟
هلگا دمی عمیق گرفت. دستهاش لرز خفیفی داشتن، ولی صداش محکمتر از اون چیزی بود که خودش فکر میکرد.
- داستان اینجوری که شما هم میگین نیست. میدونید که من خودمم با جادوی سیاه میونه خوبی ندارم و اونو مضر میبینم. آره، ماریا هم ممکنه گاهی زیاده روی کرده باشه. ولی این چیزی نیست که بخوایم یه استاد خوب رو براش مجازات کنیم. بعد هم من مطمئنم که بعد از یه مدت، خودش دستش میاد که چجوری باید تعادل رو حفظ کنه.
گودریک نیمخیز شد، صورتش چنان قرمز شده بود که با ردای زرشکی رنگش تفاوت آنچنانی نداشت:
- فرصت؟ اینجا جای آزمون و خطا نیست، هلگا. ما با جون بچهها طرفیم. اگه فرصت دادیم و بدتر شد چی؟ این چیزیه که براش هاگوارتس رو ساختیم؟
روونا که سعی میکرد نگاه و لحنش کمتر اتهامآمیز باشد آرام ادامه داد:
- و از اون بدتر اینه که رابطه شما از چشم کسی پنهون نمونده! اینکه تو با یه شخصی که اینقدر بیمسئولیته توی رابطه باشی به اندازه کافی بد هست. حالا بگذریم که...
هلگا نگاه تند و پر از خشم و کینه به روونا انداخت و غرید:
- بگذریم که چی؟ آره مشکل شما همینه. مطمئنین همه اینا فقط سر جنسیتش نیست؟! اگه یه مرد خوشتیپ و خوشصحبت بود، باز هم به من اعتراض می کردین؟! بهونههاتون به درد خودتون میخوره. به شما هیچ ربطی نداره که من با کی هستم. اگر هم به فکر اخراج ماریا به خاطر چیزایی که درس میده و اتفاقاً شاگردها هم خیلی دوست دارن افتادین، من میتونم نفر بعدی رو هم بهتون معرفی کنم!
سکوت اتاق یخ زد. نگاه هلگاه با نگاه سرد سالازار به همدیگه گره خورد. هیچ صحبت دیگهای به زبان آورده نشد، اما چشمان بعضاً خشمگین و بعضاً نگران موسسان، همهچیز را فریاد زدند. هلگا بیشتر از این طاقت نیاورد. ردای سنگینش را جمع کرد و از اتاق بیرون زد.
راهروهای هاگوارتس در برابرش نمایان شدند. شعلههای مشعلها سایهی او را همان قدری که درونش آشفته بود، پر جنب و جوش نشان میدادند. هوای سرد به صورتش خورد، اما ذهنش جای دیگری بود. خاطرات چون سیلی بر او هجوم آوردند...
ماریا پامل را اولین بار همان روز انتخاب استادان دیده بود. جوان، پرانرژی، با نگاهی که برق جاهطلبی در آن پیدا بود. موهای سیاهش را در سادهترین حالت ممکن جوری از پشت بسته بود که انگار مهمترین چیز برایش این بوده که وقت کمتری ازش بگیرد. ردای سادهی خاکستری و لباسهای کاملاً معمولیاش این پیام را میرساند که باید برای جذب شدن به او زمان بیشتری صرف کنی. وقتی نوبتش شد تا چیزی بگوید، بعد از معرفی خودش، لبخندی شیرینی زد و مثل کودکی که از نقشه خودش برای به دست آوردن یک خوراکی ذوق کرده است، گفت:
- من فکر میکنم بچهها باید جادو رو از همه جهت بشناسن. حتی اون بخشهایی که معمولاً سعی میکنیم نادیدهشون بگیریم. جادو یه هنره و اگه هر قسمت از این هنر رو ممنوع کنیم، داریم اونو از بین میبریم.
کلماتش ساده بود، اما همه منظور را فهمیدند. نگاه روونا سرد شد، گودریک اخم کرد، و سالازار ابرو بالا انداخت. هلگا اما بیشتر از اینکه به سخنانش گوش دهد، زنگ صدایش را میشنید.
چند هفته بعد، شایعات پیچید. دیگر علاقه ماریا به جادوی سیاه از کسی پوشیده نبود. کلاسهای او از همه کلاسهای دیگر شلوغتر میشد و همین اوضاع را خطرناکتر میکرد.
هلگا هر بار که ماریا را میدید، بین نگرانی و شیفتگی گرفتار میشد. در کتابخانه، ماریا از قفسهی محدود کتابی بیرون میکشید و آرام زیر لب میگفت: «چطور میتونیم چیزی رو محکوم کنیم وقتی درست نمیشناسیمش؟»
هلگا کتاب را از دستش میگرفت، لبخند خستهای میزد: «شناخت با آموزش فرق داره.»
ماریا فقط شانه بالا میانداخت، بیخیال و پرشور.
این بحثها بارها و بارها تکرار شد. در راهروهای خلوت، در آشپزخانه، در کلاسهای خالی بعد از درس. هر بار هلگا سعی میکرد آرامش را به او منتقل کند، و هر بار ماریا با بیپروایی مرزها را میلرزاند.
رابطهشان، آرام آرام شکل گرفت. این ارتباط از آنهایی نبود که بر اساس عقل و منطق به وجود بیاید، بلکه نگاههای طولانی، دستهایی که کنار هم روی کتابها میلغزید و قدم زدنهای شبانه در راهروهای خالی آنها را پیش میبرد.
از این فکر و خیالات گذشته بیرون آمد.
شعلهی شمعها هنوز در ذهن هلگا لرزان بود که خودش را جلوی دفتر ماریا دید. در را باز کرد و داخل شد. ماریا آنجا بود، میان تودهای از کتابها، با همان نگاه سرزنده و برق در چشمهایش.
هلگا بدون مقدمه خروشید:
- میدونی همه چی میگن؟ میدونی داری هم خودت رو و هم رابطمون رو و هم احتمالاً دانشآموزهای هاگوارتس را به باد میدی؟!
ماریا بدون این که برق چشمهایش کم شود با بیخیالی جواب داد:
- بذار بگن هلگا. از چی میترسی عزیزم؟ همونطوری که بارها و بارها برات گفتم این کاری که من دارم میکنم، هیچ چیزی غیر از خدمت به جادو و جادوگری نیست.
- این ترس بیدلیل نیست، ماریا. تو زیادی پیش میری. این به نفع هیچکس نیست! اصلاً برات مهم نیست که من چه احساسی دارم؟
ماریا با حرکتی سریع کتاب را بست. بالاخره لبخند جذابش از گوشه لبش پاک شده بود. با لحن سردی گفت:
- من فقط دارم چیزی رو یاد میدم که وجود داره. کاری رو میکنم که بهش اعتقاد دارم. تو خودت هم بعد از اینکه با جادوی سیاه آشنا شدی اعتراف کردی که اونجوری که فکر میکردی مخرب نبوده!
- اون فرق داره، ماریا. اونا بچهان. نمیفهمن چقدر مرز باریکه.
ماریا برای لحظهای ساکت شد. بعد آهی کشید و گفت:
- بگو که فقط مشکلت شاگردان. بگو که حرفایی که میزنی ربطی به جایی که الان ازش میای نداره! اونوقته که میتونم به حرفات فکر کنم.
هلگا رویش را از او برگرداند و به سمت پنجره رفت. نگاهش را به آسمان شب که پر از ابرهای سیاه بود و ستارههای کمی در آن بودند دوخت.
- من نمیخوام این چیزی که داریم رو از دست بدم.
برخلاف چیزی که ماریا انتظار داشت، به جای غم و بغض، لحن هلگا سردتر از همیشه بود. همین سردی باعث شد که لحظاتی سکوت بین آنها برقرار شود.
بالاخره ماریا بود که احساس کرد باید حرف بزند.
- ببین، نمیخوام قولی بدم که نتونم بهش عمل کنم. اما سعی میکنم محتاطتر عمل کنم.
هلگا در حالی که بر میگشت و به ماریا نگاه میکرد صورتش غرق لبخند شد. هرچند حالا دیگر برق همیشگی را در چشمان او نمیدید.