wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: شنبه 3 آبان 1404 22:11
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:13
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 305
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
به مناسبت تولد دوریا بلک



باران پاییزی نرم نرمک می بارید و هوا را شاعرانه تر می کرد. هاگوارتز عصر ها در سکوت عجیبی فرو می رفت صدایی جز صدای طبیعت به گوش نمی رسید.

- برین کناااار!

خب... صدای کوین استثنا بود. و می شد از آن فاکتور گرف-
- برین کناااار!

نه مثل اینکه نمی‌شد.
کوین درحالی که گاری ای را جادو کرده و خودش درون آن نشسته بود فریاد های بلندی می کشید و از ملتی که در سالن حضور نداشتند می خواست کنار بروند.
- خب شرعت مناشبه و هیچ مانعی هم شر راهمون نیشت. اگه با همین منوال پیش میریم می تونیم تا دو دقیقه دیگه وشط تالار اشلی فرود بیایم.

کلور، حیوان خانگی کوین می خواست با او مخالفت کند ولی چون زبان انسان ها را بلد نبود نمی توانست. البته حتی اگر بلد بود هم دیگر خیلی دیر شده بود. گاری حامل کوین با سرعت زیادی به سمت چیزی شبیه سکوی پرتابی رفت که به پنجره می رسید. و بعد...

میان آسمان ها:
کلور:
کوین:
پرندگان:


البته صحنه حضور پر شور گاری در آسمان زیادی طول نکشید زیرا جاذبه قدرت خود را به رخ کشید و باعث سقوطش شد. و درست دو دقیقه بعد کوین، کلور و گاری وسایل وسط تالار اسلیترین بودند و آب دریاچه از سقف به درون تالار نشت پیدا کرده بود.‌

- رشیدیم! هورا!
- تو اینجا چی کار می کنی آخه؟
- چطور از سقف اومدی تو؟
- چرا سقفو سوراخ کردی؟

قبل از اینکه اسلیترینی های معترض بخواهند داد و قال بیشتری راه بیندازند، سیلی از آب که از سقف به داخل آمده بود، آنها را با خود شست و برد. کوین هم که زودتر از مسیر سیل جاخالی داده بود با خنده برای بچه های اسلی زبان در آورد و به سمت خوابگاه دختران راهی شد.

با دقت از کنار اتاق ها و تخت های مختلف گذشت تا آنکه به تختی سلطنتی با تزئینات جواهر نشان رسید. تخت بوی عطر خاصی را می داد. عطر یک دوست که جای خالی اش در هاگوارتز حس می شد.

کوین دست در جیبش کرد و بسته کوچکی شامل هدیه بیرون آورد و روی تخت گذاشت و بعد یاد داشتی نوشت:
نقل قول:

دوریای عزیزم سلام. امیدوارم هر جا هستی حالت خوب و تنت سالم باشه و روزای خوبی رو بگذرونی. تو یکی از بهترین دوستای من توی این دنیای جادویی بودی و هستی.‌ همیشه با حضورت بهم امید و اعتماد به نفس بخشیدی. وقتایی که تاریک بودم کنارم موندی و نذاشتی احساس تنهایی کنم.

می خواستم به بهانه روز تولدت ازت تشکر کنم که انقدر باهام خوب و مهربون بودی و همیشه با پیام های قشنگت باعث می شدی لبخند به لبم بیاد. الان که نیستی به شدت دلتنگتم و امیدوارم یه روزی پر قدرت و فعال برگردی پیشمون.

آرزو می کنم به تموم اونچه که می خوای و صلاحته برسی و با تموم وجودت خوشبختی رو تجربه کنی. کلی تولدت مبارک عزیزم.



سپس لبخندی زد و بی صدا از اتاق خارج شد.

افرادی که لایک کردند

تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: شنبه 3 آبان 1404 21:18
تاریخ عضویت: 1404/06/25
تولد نقش: 1404/07/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:15
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 52
آفلاین
کجا رفته؟ کجا است؟
در جنگل سیاه بودم. دنبال یک تسترال بودم که از جنگل سیاه سر در آوردم.گم شده بودم،همجا مه آلود بود جایی را نمی دیدم،تاریک بود و صدا های عجیبی به گوش می رسید.
خب لونا نمی توانی همین جا تا آخر عمرت بمانی باید حرکت کنی.
آرام آرام حرکت کردم کمی جلوتر پایم را روی چیزی گذاشتم و خرچ،صدا داد.ورد لموس را اجرا کردم پایم را برداشتم،یک بچه عنکبوت غول پیکر بود که رویش پا گذاشته بودم و کشته بودم اش.با ترس عقب رفتم ناگهان، صدایی شنیدم نور را روی درختان گرفتم.
سرم را بالا گرفتم خانواده ان عنکبوت!!!عصبانی روی درختان نشسته بودند.
شروع به جیغ زدن کردم و فرار کردم.
کمک!!!! کمک!!!کسی صدای من را می شنود؟؟!!!
تاریک بود و من چوب دستیم را توی جنگل انداخته بودم عنکبوت ها هم مرا تعقیب می کردند به لبه پرتگاهی رسیدم،ولی چون تاریک بود به درون پرتگاه افتادم و بیهوش شدم.چند شاعت بعد درون پرتگاه به هوش امدم.
من کجام؟؟؟؟
ناگهان همچیز یادم امد.هوا تاریک بود و باید جایی پناه می گرفتم،دور و اطرافم را گشتم و غاری کوچک پیدا کردم،وارد شدم کمی جلوتر رفتم و چیزی زیبا پیدا کردم غاری پر از سنگ قمر.
فوق‌العاده است!!!!زیبا است!!!
روی سقف غار سوراخی به اندازه یک انگشت من بود،که از ان نور ماه به سنگ های قمر می خوارد و همجا را نورانی می کرد.ناگهان چند کرم شبتاب از سوارخ روی سقف وارد شدند.
عالی است!!!!
کیفم را باز کردم و از توش شیشه ای بیرون اوردم.کرم های شبتاب را به درون شیشه فرستادم و در شیشه را بستم دور چند برگ شیشه را پیچیدم و در دستم گرفتم،کمی از سنگ قمر ها را هم با خود بردم.
راه افتادم.کرم های شبتاب مانند فانوسی عمل می کردند و راه را نشان می دادند،عالی بود!!
توی جنگل پرسه می زدم که کم کم گشنم شد ،حیف توی کیفم خوراکی نداشتم.ناگهان نوری شبیه فانوس دیدم،جلو امد اون،اون هگرید بود؟؟؟؟!!!!!!!
هگرید!!!!!
سلام لونا اینجا چیکار می کنی؟
داستانش طولانی است.
می دانی راه هاگوارتز از کدام طرف است؟
اره بیا بریم.
اوه !!!راستی این چوبدستی تو است؟
اره ممنون هگرید.
خواهش می کنم لونا.

افرادی که لایک کردند

بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 2 مهر 1404 21:19
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 09:24
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 73
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
برای گادفری، خون‌آشام مرموز قلعه!


دابی و گادفری، هیچجوره به هم نزدیک به حساب نمی‌آمدند! دو گونه‌ی کاملا متفاوت از دو سر طیف اقوام جادویی. خون‌آشام، شکارچی بود و جن خانگی در بند. غرور گادفری از آزادی در هوس می‌آمد، اما وفاداری دابی از بندگی در وظیفه. وجود گادفری، جستجوی رستگاری از راه لذت بود؛ هستی دابی، در اطاعت بی‌چون و چرا تعریف می‌شد.

از طرفی آن‌ها شخصا هم در دنیای جادویی هیچ‌گاه با هم در یک جمع نیز قرار نگرفته و رو در رو نشده بودند. دابی در آشپزخانه وقت می‌گذراند و گادفری نیز عموما در دخمه‌ها تنها بود. اما دابی به عنوان یک جن، عادت داشت شبانه از در و دیوار به این طرف و آن طرف قلعه سرک بکشد. او که آزادانه می‌توانست برخلاف جادوگرها داخل قلعه نیز غیب و ظاهر شود، از این موهبت استفاده کرده و به شکل یک استاکر حرفه‌ای، همه را دورادور تحت نظر گرفته و بشناسد ... و در صورت لزوم نجات دهد!

و دابی همیشه گادفری را تحسین می‌کرد. دقیقا بابا این که در نقطه‌‌ی مقابل خودش قرار داشت؛ گادفری آن چه بود را پذیرفته بود. درست بر خلاف دابی که نه می‌توانست رومی روم باشد، نه زنگی نگ! گادفری سال‌ها بود که با تمام وجود غرق هویت خون‌آشامی خود شده بود. او خودش بود، آزادانه!
دابی اما یک روز بنا به غریزه با تمام وجود غرق اطاعت از ارباب می‌شد و روزی دیگر عقلش می‌گفت باید آزاد زیست. او هیچ گاه در هیچ یک از این دو نقطه به آرامش نمی‌رسید. دلش که آرام بود، عقلش او را می‌آزرد و عقل که راضی می‌شد، دل می‌افتاد به ناله! هر طرف که می‌ایستاد عاقبت می‌لغزید به سمت مقابل! حیران بود بین بندگی و آزادی.

دابی که می‌دانست پذیرفتن آن چه که هستی چقدر دشوار است، عمیقا گادفری را از این بابت تحسین می‌کرد. و حالا تصمیم گرفته بود این را مستقیما به او بگوید.

پاق!

دابی مطمئن نبود که گادفری از آمدنش مطلع بوده یا این که غافلگیر شدنش را پنهان می‌کند، اما به هر حال هیچ تغییری در چهره‌ی او ندید.

- تولد گادفری قربان مبارک! دابی هرچی فکر کرد، دید از واقعیت فراری نبود. شیرین‌ترین هدیه برای قربان همین بود. پس دابی با کمال میل به قربان تقدیمش کرد. فقط لطفا سه قلپ بیشتر نشد.

و پس گردنش را رو به گادفری گرفت!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دابی در 1404/7/2 21:22:26
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 19 شهریور 1404 07:57
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:20
از: سیرک عجایب
پست‌ها: 125
رئیس مجمع ویزنگاموت، ارشد هافلپاف، رئیس کسبه دیاگون، استاد هاگوارتز
آفلاین
قسمت اول


آقای تال کارای خوبِ زیادی کرده. مثلا همیشه عادت داشته به پیرزن ها کمک کنه تا از خیابون بگذرن، به آدمای عجیب غریبی که خونه ندارن، یه خونه و خانواده هدیه بده، یا حتی شده که اون زمانی که به همراه سیرک عجایبش از شهرای خاورمیانه عبور می‌کردن، با مسلمون ها نماز بخونه. آره، اون هرکاری رو امتحان کرده. اما کی میگه که همه‌ی اونا به خاطر این بودن که احساس خوبی بگیره یا از درون بتونه آدم خوبی باشه؟ اصلا این موضوع که معنایی نداره! اما من می‌دونم که چرا آقای تال این کارا رو انجام می‌داده. درواقع شما هم می‌دونین... خیلیم خوب می‌دونین. مثلا اگه خیلی دقت کنین و بخواین از منظر واقعیتِ تلخ به ماجرا نگاه کنین، می‌فهمین که آقای تال اون پیرزن ها رو نجات داد تا جلوه‌ی خوبی به خودش و باقی آدمای سیرک بده تا مشتری های بیشتری داشته باشن. یا آدمای عجیب رو به سیرکش آورد چون اونا عجیب بودن و می‌تونستن براش پول بسازن. یا حتی با مسلمون ها نماز خوند که نشون بده همه چی توی سیرک عجایب طبق شعونات اسلامی انجام می‌شه و بس!

برای همینه که میگم وقتی یکی داره کار خوبی انجام میده، اول باید نیت رو در نظر گرفت... نه چیزی که در ظاهر به نظر می‌رسه. آقای تال کارِ خوب نمی‌کنه چون دوست داره کار خوب بکنه! حتی عضو محفل شدنش هم به خاطر این نبود که آدم خوبیه. اون فقط به فکر منافع خودش و سیرک عجایبشه. اره می‌دونم که خودخواهانه‌س، اما شما باید اینو بدونین تا وقتی که یهویی دیدین آقای تال داره به سالازار اسلیترین کمک می‌کنه تا آدمای بیشتری رو به گناه بندازه، تعجب نکنین.

البته نمی‌خوام بگم که آقای تال وجدان سرش نمیشه! اتفاقا خیلی خوب می‌تونه تشخیص بده که کار خوب چیه و کار بد چیه. همیشه هم مواظبه که به وجدانش خدشه‌ای وارد نشه! مثلا اگه نیاز باشه یه آدمی رو بکشه چون اون آدم یکی از راز های عجیب غریبشو که هیچکس راجع بهشون نمی‌دونه رو فهمیده، قبلش براش یه دسته گل بزرگ می‌خره و ازش عذرخواهی می‌کنه. تازه بهش میگه که اصلا تقصیر اون نیست. تقصیر دستاشه که دارن این جرم رو مرتکب می‌شن! بعدشم دستاشو تو کوره مذاب می‌سوزونه تا به قول معروف تنبیهشون کرده باشه. این بار هم باید یه همچین اتفاقی میفتاد. چون آقای تال می‌خواست دست به یه کار خیلی بد بزنه! بذارین برگردیم به همون جایی که گفتم اگه آقای تال تصمیم گرفته بود به سالازار اسلیترین کمک کنه، نباید تعجب کنین. بذارین مفصل براتون تعریفش کنم؛

ماجرا از اونجایی شروع میشه که آقای تال یه آینده‌ی وحشتناک رو می‌بینه. آینده‌ای که مجبورش می‌کرد تا با سالازار اسلیترینِ لوسیفر مانندی رو به رو بشه که دم قرمز داره و با چشمایی شرور بهش زل زده! و این آینده‌ی وحشتناک از همون روزی شروع شد که تصمیم گرفت سیرکشو ببره توی جهنم پهن کنه و اونجا هم یه اجرایی داشته باشن. آخه آقای تال و همه‌ی اعضای سیرک باهمدیگه کل آسیا، آفریقا، اروپا، استرالیا، جزیره هایی که شناخته نشدن و حتی سرزمین عجایب رو هم فتح کردن. منظورم از فتح اینه که به همه‌ی اون سرزمین ها رفتن و یه نمایش به یاد موندنی هم برپا کردن. حالا دیگه وقتش بود که یکی دیگه از اون نمایش های به یاد موندنی رو توی جهنم رقم بزنن! البته اینو آقای تال به تنهایی تصمیم نگرفته بود. بلکه همه‌ی اعضای سیرک باهمدیگه به این نتیجه رسیده بودن!

اما خب مشکل اصلی از همون جایی شروع می‌شه که آقای تال اون آینده‌ی نحس رو می‌بینه. انگاری که سالازار اسلیترینِ بزرگ، اصلا از این ایده‌ی سیرک عجایب توی جهنم خوشش نیومده باشه. پس چیکار باید می‌کرد؟ باید دست روی دست می‌ذاشت و بیخیالِ جهنم می‌شد؟ معلومه که نه! بلکه باید همونطوری که همیشه دلِ شهردار و رئیس جمهور و پادشاهِ باقی شهر و مناطق رو به دست آورده، دل سالازار اسلیترین رو هم به دست می‌آورد. و برای این کار، هیچ چیزی بهتر از این نبود که گناهکار های بیشتری برای جهنم جمع آوری کنه. آخه اقای تال آینده‌ی این عمل رو هم می‌تونست ببینه! و می‌دونست که آینده‌ش می‌تونه خیلی روشن باشه.

حالا اگه جای آقای تال بودین، کی رو به گناه دعوت می‌کردین؟ کسی که جناب سالازار از دیدنش توی جهنم خیلی خوشحال بشه! کی می‌تونه باشه؟ آقای تال که از همون اول هم می‌دونست، اما شما هنوزم نمی‌دونین! منم خیلی دقیق نمی‌دونم. حالا وقتی راوی داستان خودش به خوبی نمی‌تونه سر از افکار آقای تال دربیاره، شما چجوری می‌خواین درکش کنین؟ شاید بهترین راه برای توضیح دادنش همین باشه که سعی نکنین درکش کنین! فقط در همین حد بدونین که آقای تال با خودش به این نتیجه می‌رسه که داره تعداد افرادِ جهنم رو بیشتر می‌کنه! پس مخاطبی که داره به گناه دعوت می‌کنه هرچقدر پاک و جوون تر‌ باشه، خوشنودی آقای اسلیترین هم بیشتر می‌شه.

با همین منطق بود که آقای تال به کوچه دیاگون رفت. اونجا می‌تونست بی گناه های بی شماری رو ببینه که به تازگی واردِ دنیای جادوگران می‌شن. پس همونجا شروع به قدم زدن کرد و آینده های مختلفی که می‌تونست با هریک از مخاطبین اونجا داشته باشه رو از سر گذروند، تا اینکه بهترینش رو پیدا کرد! و درنهایت به سمت مغازه‌ی حیوانات خانگی حرکت کرد.

آقای تال یادش نمیومد آخرین باری که جلوی این مغازه وایساده، کی بوده. درسته که اون رئیس کسبه‌ی دیاگونه اما معمولا انقد سرش شلوغه که به جای خودش، کوتوله هاشو به سمت مغازه ها روونه می‌کنه تا از فروشنده ها مالیات بگیرن. واسه همینم اصلا یادش نمیومد که توی این مغازه میمون دیده باشه! آخه میمون حیوونِ دردسر سازیه، خیلیا دوست ندارن با یه میمونِ پر سر و صدا زیر یه سقف زندگی کنن. البته آقای تال خیلی دوست داره! یه میمون خیلی قشنگ هم داره که احتمالا همتون باهاش آشنا شدین... من خودم به شخصه هرجا که میمون ببینم، یاد همون میمونِ دست آموز آقای تال، ابولولو میفتم! پس طبیعیه که خود آقای تال هم همینطوری باشه... که معمولا هرجا میمون ببینه،‌ ناخودآگاه به یادِ ابولولو بیفته و مشغول بازی کردن باهاشون بشه. اما از اینا بگذریم، تو اون لحظه بازی با میمون هم یکی از دلایلی بود که می‌تونست جیمز پاتر رو به خودش جذب کنه. و واقعا هم اثر کرد! جیمز پاتر اونو دید و با کنجکاوی به سمتش اومد و اون مکالمه واقعا اتفاق افتاد. و طی اون مکالمه بود که آقای تال تونست گربه‌ی سیاه رو به جیمز پاتر پیشنهاد بده.

در آخر، همونجا که جیمز پاتر این پیشنهاد رو در سکوت قبول کرد، ماموریت آقای تال به اتمام رسید. می‌دونم که بازم سوالات مختلفی توی ذهنتون ایجاد شده... مثلا یه گربه چجوری می‌تونه باعثِ جذبِ گناه بشه؟ اما باید بهتون یادآوری کنم که این سوال رو نباید از کسی بپرسین که می‌تونه آینده رو ببینه، چون اونا همه چیز رو می‌دونن!

و بله، آقای تال تو اون لحظه می‌دونست که اون گربه یه جایی و یه جوری، جیمز رو به سمت گناه می‌کشه. وگرنه که هیچ دلیل دیگه ای نداشته که بخواد گربه رو به جیمز پاتر پیشنهاد بده! و حالا اون گناه چه شکلی می‌تونه باشه؟ گزینه های زیادی وجود داره! مثلا جیمز ممکنه در آینده بخاطر اینکه یکی از جادوآموز ها گربه‌ش رو تحقیر کرده، یه طلسم تحقیر کننده روی اون فرد انجام بده و تحقیرش کنه. یا یه مثال دیگه می‌تونه اینطوری باشه که وقتی گربه‌ش داشته توی خیابون برای خودش بازی می‌کرده و مانور می‌داده، ببینه که یه ماشین کم مونده بخوره به گربه‌ش و با یه طلسم ماشین رو منحرف کرده باشه و همه‌ی سرنشینانش رو کشته باشه. خلاصه که این اتفاقات میفتن... حالا چه ده سال طول بکشه و چه پنج روز!

منتظر پارت دوم باشید!

قسمت دوم

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 12 شهریور 1404 10:29
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:20
از: سیرک عجایب
پست‌ها: 125
رئیس مجمع ویزنگاموت، ارشد هافلپاف، رئیس کسبه دیاگون، استاد هاگوارتز
آفلاین
مرگ به جدا کردن آدما از همدیگه عادت داره. و حتی بیشتر از اون، به گرفتن خوشحالی و رضایت انسان ها، اون هم در اوج خودشون، عادت داره. آقای تال اینو بهتر از هرکسی درک کرده بود. شایدم نه بهتر هرکسی، به هرحال اون تنها کسی نبود که پونصد سال به تنهایی روی زمین زندگی کرده بود... شایدم بود. کسی چه می‌دونست؟ شاید فقط اون بود که عادت داشت مدام به انسان ها نزدیک بشه و مرگشون رو تماشا کنه. اما این به این معنا نبود که هیچ غم و رنجی برای از دست دادنشون احساس نمی‌کرد. هیچوقت اشک نریخته بود، حتی وقتی که یکی یکی همه‌ی اعضای سیرک جونشون رو از دست می‌دادن، حتی وقتی آینده غم انگیز جادوگران رو می‌دید. البته نه تنها جادوگران، بلکه آینده کل بشریت رو می‌دید و افسوس می‌خورد. اشکاش حتی قبل از اینکه برای اولین بار سرازیر بشن، خشک شده بودن. اما اون روز... فقط برای همون یه دونه روز، آقای تال دیگه آقای تال همیشگی نبود. تمام سعیش رو می‌کرد که بهش فکر نکنه اما نمی‌تونست. قبلاها که باهاش وقت می‌گذروند، هیچ ایده‌ای نداشت که کی قراره دوست کوچیکش رو از دست بده. اون دوست کوچیک، هیچوقت مثل دیگران نبود. آقای تال هیچوقت آینده‌ی اونو ندیده بود. برای همینم خیلی بیشتر از بقیه بهش وابسته شده بود و حالا که مدام جای خالیش رو حس می‌کرد، قلبش به درد میومد.

تمام خاطرات کوچیک و درشتشون، مدام از ذهنش عبور می‌کردن. دلش برای خنده های کوچولوش تنگ شده بود. مثل اون وقتایی که توی کوچه های شلوغ لندن راه می‌رفتن و آقای از آینده می‌گفت. از آینده‌ی تک تک کسایی که از جلوشون عبور می‌کردن. البته خیلی پیش میومد که اون موقع ها آقای دروغ بگه، چون دلش نمیومد راجع به آینده‌ی تلخی حرف بزنه که اون آدم ها قرار بود تجربه کنن.

- اون اقاهه رو می‌بینی عمو تال؟ همونی که ریشش شبیه داداشیه! چه آینده‌ای در انتظارشه؟
- اون...؟ بذار ببینم، یه آینده خیلی خوش! چند ماه دیگه قراره صاحب یه پسر بشه. پسرش خیلی خوشگله و آینده‌ی روشنی داره اما...
- اما چی عمو تال؟

نمی‌تونست بهش بگه که با وجود نعمتی به این بزرگی، اون پسرِ تازه به دنیا اومده قرار نیست محبت پدری ببینه. چون پدرش فقط یک ماه بعد از به دنیا اومدنِ بچه‌ش، وقتی که تمام تلاششو می‌کرد تا برای پسرش رفاه و آسایش به وجود بیاره، توی یه حادثه‌ی بزرگ جونش رو از دست میده. و پسرک با وجود همه‌ی خوشبختی‌ای که در آینده به دست میاره، غم نبودِ پدرش رو همیشه یادش می‌مونه. اینا چیزایی بودن که آقای تال دلش نمی‌خواست به دختر کوچیکش نشون بده.

- هیچی نانا... هیچی. اونا به خوبی و خوشحالی باهم زندگی می‌کنن.
- عاخییی. چه خانواده‌ی قشنگی! راستی عموتال، تو خانواده نداری؟ درسته که منو داداشی رو داری، اما منظورم از اون خانواده هاس که همه‌ی آدما از بدو تولد دارن.
- نمی‌دونم نانا. اهمیتی هم نداره! مهم اینه که من الان شمارو دارم و شما بهترین خانواده‌ای بودین که می‌تونستم پیدا کنم.

آریانا با صدای بلند می‌خنده و عمو تالش رو بغل می‌کنه. بی خبر از اینکه شاید این بغل، آخرین بغلی باشه که نصیبشون می‌شه.

- چقدر دوسم داری عمو تال؟
- همم... از آسمون تا زمین و از زمین تا آسمون، سه بار برای خوش شانسی. کافیه؟
- نه! باید از زمین تا مریخ باشه!
- عه؟ مطمئنی؟ اصلا می‌خوای یکی یکی از زمین تا همه‌ی سیاره های کهکشانمون باشه؟
- اینم بد نیست. ولی کهکشان یعنی چی عمو تال؟
- بزرگ که شدی می‌فهمی.
- چقدر چیز زیاده واسه یاد گرفتن وقتی بزرگ شدم!

بله، موضوعات زیادی وجود داشتن که آریانا باید می‌گرفت و عمو تالش منتظر بود که نانای کوچولوش زودتر بزرگ بشه تا بتونه همه‌ی اونارو خودش بهش یاد بده. اما هیچ کدومشون نمی‌دونستن که آریانا هیچوقت قرار نیست بزرگ بشه. آقای تال انقدر به این خاطرات فکر کرده بود که لحظه به لحظه‌ش رو حفظ کرده بود. شایدم واقعا دلش می‌خواست تمام اون خاطرات رو حفظ کنه تا بتونه همیشه به نانای عزیزش فکر کنه. عزیزی که دیگه کنارش نبود. حالا به هر دلیلی... مهم نیست دلیلش چیه، مهم اینه که آقای تال می‌دونست که دیگه هیچوقت نمی‌تونه ببینتش. با این وجود، همیشه امیدوار بود. امیدوار یه معجزه که بتونه دوباره آغوش اون دختر کوچولو رو حس کنه. پس کل اون روز، مدام با خودش تکرار کرد و تکرار کرد:

- خبرای خوب... همیشه تو راهن. برای تو، برای من که امیدوارم یه روزی بازم ببینمت، اما نمی‌دونم کجا... نمی‌دونم کی...

و اون لحظه، اولین باری بود که آقای تال از عمق وجودش گریه کرد. کسی چه می‌دونه؟ شاید قبلنا هم توی خلوتش گریه‌اش گرفته باشه اما اون گریه خیلی بدتر از قبلی ها بود. چون پشتش یه ناامیدی خیلی بزرگ پنهان شده بود. ناامیدی‌ای که فراموش کردنش به معنای فراموش کردن آریانا بود و آقای تال اینو نمی‌خواست! پس مجبور بود که تا ابد به یاد ناامیدیش زندگی کنه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 12 شهریور 1404 00:15
تاریخ عضویت: 1401/05/11
تولد نقش: 1401/05/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:54
پست‌ها: 140
وزیر سحر و جادو، سرپرست محافل جادویی، مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز، داور دوئل
آفلاین

دفتر موسسان هاگوارتس همیشه پر از شور بحث بود، اما آن شب چیزی شبیه به محکمه شده بود. شعله‌های شمع با هر وزش نامرئی می‌لرزیدند و سایه‌های روی دیوار کش می‌آمدند، انگار خودشان هم نظاره‌گر قضاوت بودند. میز مربعی بزرگ وسط اتاق که همیشه مکانی برای پیشبرد اهداف آن‌ها بود، امشب سطح بالایی از تنش رو تجربه می‌کرد!

روونا صاف نشسته بود، انگار کوچک‌ترین خمیدگی در قامتش خیانت به منطق بود. گودریک، سرخ‌رو و عصبانی، مشت‌های گره کرده‌اش را روی میز گذاشته بود. سالازار اما، تکیه داده به صندلی، با همان لبخند سرد تمسخرآمیز که همیشه داشت، نگاهش را به هلگا دوخته بود.

روونا اولین کسی بود که سکوت را شکست.

- این دیگه فقط شایعه نیست، هلگا. همه شنیدن که ماریا توی کلاس‌هاش زیاده روی می‌کنه. معرفی کردن جادوی سیاه به دانش‌آموزا یه چیز، ولی با شور و شوق ازشون حرف زدن و مطالب درسی رو بر اساس اونا تنظیم کردن یه چیز دیگه‌س! کم‌کم باید ازش خواهش کنیم در مورد جادوهای دیگه هم یه چیزی در حاشیه کلاساش بگه!

گودریک مشتش را یک بار دیگر روی میز کوبید:
ما این مدرسه رو ساختیم که پناه باشه، نه اینکه کسی بخواد به بچه‌ها تاریکی یاد بده. من خبر موثق دارم که این دختره شب‌ها توی دفترش کلاسای اضافه برای شاگردا می‌ذاره. حالا تصور کنین کسی که توی کلاسای معمولیش که اون همه آدم هستن اونجوری درس می‌ده توی کلاسای خصوصیش چیکار می‌کنه!

سالازار، نیشخندی به گودریک زد و با صدایی آرام و کشدار ادامه داد:
- جادوی سیاه خودش جرم نیست. ابزاره، مثل بقیه جادوها. مشکل من چیز دیگه‌ست. هیچ‌کس درست نمی‌دونه این دختر کیه. اصل و نسبش معلوم نیست. تو چرا باید به همچین کسی اعتماد کنی؟

هلگا دمی عمیق گرفت. دست‌هاش لرز خفیفی داشتن، ولی صداش محکم‌تر از اون چیزی بود که خودش فکر می‌کرد.
- داستان اینجوری که شما هم میگین نیست. می‌دونید که من خودمم با جادوی سیاه میونه خوبی ندارم و اونو مضر می‌بینم. آره، ماریا هم ممکنه گاهی زیاده روی کرده باشه. ولی این چیزی نیست که بخوایم یه استاد خوب رو براش مجازات کنیم. بعد هم من مطمئنم که بعد از یه مدت، خودش دستش میاد که چجوری باید تعادل رو حفظ کنه.

گودریک نیم‌خیز شد، صورتش چنان قرمز شده بود که با ردای زرشکی رنگش تفاوت آنچنانی نداشت:

- فرصت؟ این‌جا جای آزمون و خطا نیست، هلگا. ما با جون بچه‌ها طرفیم. اگه فرصت دادیم و بدتر شد چی؟ این چیزیه که براش هاگوارتس رو ساختیم؟

روونا که سعی می‌کرد نگاه و لحنش کمتر اتهام‌آمیز باشد آرام ادامه داد:
- و از اون بدتر اینه که رابطه شما از چشم کسی پنهون نمونده! اینکه تو با یه شخصی که اینقدر بی‌مسئولیته توی رابطه باشی به اندازه کافی بد هست. حالا بگذریم که...

هلگا نگاه تند و پر از خشم و کینه به روونا انداخت و غرید:
- بگذریم که چی؟ آره مشکل شما همینه. مطمئنین همه اینا فقط سر جنسیتش نیست؟! اگه یه مرد خوش‌تیپ و خوش‌صحبت بود، باز هم به من اعتراض می کردین؟! بهونه‌هاتون به درد خودتون می‌خوره. به شما هیچ ربطی نداره که من با کی هستم. اگر هم به فکر اخراج ماریا به خاطر چیزایی که درس می‌ده و اتفاقاً شاگردها هم خیلی دوست دارن افتادین، من می‌تونم نفر بعدی رو هم بهتون معرفی کنم!

سکوت اتاق یخ زد. نگاه هلگاه با نگاه سرد سالازار به همدیگه گره خورد. هیچ صحبت دیگه‌ای به زبان آورده نشد، اما چشمان بعضاً خشمگین و بعضاً نگران موسسان، همه‌چیز را فریاد زدند. هلگا بیشتر از این طاقت نیاورد. ردای سنگینش را جمع کرد و از اتاق بیرون زد.

راهروهای هاگوارتس در برابرش نمایان شدند. شعله‌های مشعل‌ها سایه‌ی او را همان قدری که درونش آشفته بود، پر جنب و جوش نشان می‌دادند. هوای سرد به صورتش خورد، اما ذهنش جای دیگری بود. خاطرات چون سیلی بر او هجوم آوردند...

ماریا پامل را اولین بار همان روز انتخاب استادان دیده بود. جوان، پرانرژی، با نگاهی که برق جاه‌طلبی در آن پیدا بود. موهای سیاهش را در ساده‌ترین حالت ممکن جوری از پشت بسته بود که انگار مهم‌ترین چیز برایش این بوده که وقت کمتری ازش بگیرد. ردای ساده‌ی خاکستری و لباس‌های کاملاً معمولی‌اش این پیام را می‌رساند که باید برای جذب شدن به او زمان بیشتری صرف کنی. وقتی نوبتش شد تا چیزی بگوید، بعد از معرفی خودش، لبخندی شیرینی زد و مثل کودکی که از نقشه خودش برای به دست آوردن یک خوراکی ذوق کرده است، گفت:
- من فکر می‌کنم بچه‌ها باید جادو رو از همه‌ جهت بشناسن. حتی اون بخش‌هایی که معمولاً سعی می‌کنیم نادیده‌شون بگیریم. جادو یه هنره و اگه هر قسمت از این هنر رو ممنوع کنیم، داریم اونو از بین می‌بریم.

کلماتش ساده بود، اما همه منظور را فهمیدند. نگاه روونا سرد شد، گودریک اخم کرد، و سالازار ابرو بالا انداخت. هلگا اما بیشتر از اینکه به سخنانش گوش دهد، زنگ صدایش را می‌شنید.

چند هفته بعد، شایعات پیچید. دیگر علاقه ماریا به جادوی سیاه از کسی پوشیده نبود. کلاس‌های او از همه کلاس‌های دیگر شلوغ‌تر می‌شد و همین اوضاع را خطرناک‌تر می‌کرد. 

هلگا هر بار که ماریا را می‌دید، بین نگرانی و شیفتگی گرفتار می‌شد. در کتابخانه، ماریا از قفسه‌ی محدود کتابی بیرون می‌کشید و آرام زیر لب می‌گفت: «چطور می‌تونیم چیزی رو محکوم کنیم وقتی درست نمی‌شناسیمش؟»
هلگا کتاب را از دستش می‌گرفت، لبخند خسته‌ای می‌زد: «شناخت با آموزش فرق داره.»
ماریا فقط شانه بالا می‌انداخت، بی‌خیال و پرشور.

این بحث‌ها بارها و بارها تکرار شد. در راهروهای خلوت، در آشپزخانه، در کلاس‌های خالی بعد از درس. هر بار هلگا سعی می‌کرد آرامش را به او منتقل کند، و هر بار ماریا با بی‌پروایی مرزها را می‌لرزاند.

رابطه‌شان، آرام آرام شکل گرفت. این ارتباط از آن‌هایی نبود که بر اساس عقل و منطق به وجود بیاید، بلکه نگاه‌های طولانی، دست‌هایی که کنار هم روی کتاب‌ها می‌لغزید و قدم زدن‌های شبانه در راهروهای خالی آن‌ها را پیش می‌برد.

از این فکر و خیالات گذشته بیرون آمد.

شعله‌ی شمع‌ها هنوز در ذهن هلگا لرزان بود که خودش را جلوی دفتر ماریا دید. در را باز کرد و داخل شد. ماریا آن‌جا بود، میان توده‌ای از کتاب‌ها، با همان نگاه سرزنده و برق در چشم‌هایش.

هلگا بدون مقدمه خروشید:
- می‌دونی همه چی می‌گن؟ می‌دونی داری هم خودت رو و هم رابطمون رو و هم احتمالاً دانش‌آموزهای هاگوارتس را به باد میدی؟!

ماریا بدون این که برق چشم‌هایش کم شود با بی‌خیالی جواب داد:
- بذار بگن هلگا. از چی می‌ترسی عزیزم؟ همونطوری که بارها و بارها برات گفتم این کاری که من دارم می‌کنم، هیچ چیزی غیر از خدمت به جادو و جادوگری نیست.
- این ترس بی‌دلیل نیست، ماریا. تو زیادی پیش می‌ری. این به نفع هیچکس نیست! اصلاً برات مهم نیست که من چه احساسی دارم؟

ماریا با حرکتی سریع کتاب را بست. بالاخره لبخند جذابش از گوشه لبش پاک شده بود. با لحن سردی گفت:
- من فقط دارم چیزی رو یاد می‌دم که وجود داره. کاری رو می‌کنم که بهش اعتقاد دارم. تو خودت هم بعد از اینکه با جادوی سیاه آشنا شدی اعتراف کردی که اونجوری که فکر می‌کردی مخرب نبوده!
- اون فرق داره، ماریا. اونا بچه‌ان. نمی‌فهمن چقدر مرز باریکه.

ماریا برای لحظه‌ای ساکت شد. بعد آهی کشید و گفت:
- بگو که فقط مشکلت شاگردان. بگو که حرفایی که می‌زنی ربطی به جایی که الان ازش میای نداره! اونوقته که می‌تونم به حرفات فکر کنم.

هلگا رویش را از او برگرداند و به سمت پنجره رفت. نگاهش را به آسمان شب که پر از ابرهای سیاه بود و ستاره‌های کمی در آن بودند دوخت.
- من نمی‌خوام این چیزی که داریم رو از دست بدم.

برخلاف چیزی که ماریا انتظار داشت، به جای غم و بغض، لحن هلگا سرد‌تر از همیشه بود. همین سردی باعث شد که لحظاتی سکوت بین آن‌ها برقرار شود.

بالاخره ماریا بود که احساس کرد باید حرف بزند.

- ببین، نمی‌خوام قولی بدم که نتونم بهش عمل کنم. اما سعی می‌کنم محتاط‌تر عمل کنم.

هلگا در حالی که بر‌ می‌گشت و به ماریا نگاه می‌کرد صورتش غرق لبخند شد. هرچند حالا دیگر برق همیشگی را در چشمان او نمی‌دید. 

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 20 مرداد 1404 00:01
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:37
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 182
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
شب سرد و تاریک جنگل ممنوعه را مه غلیظ و سنگینی پوشانده بود. لیلی ، تنها و مضطرب، پا به دل تاریکی گذاشته بود تا وزق کوچک و بازیگوش تام، که گم شده بود را پیدا کند. سکوت سنگین جنگل هر لحظه بر تنش لرزه می‌انداخت و هر صدایی باعث می‌شد قلبش سریع‌تر بتپد.می‌دانست نباید ان‌جا باشد! اما او وزق را تا اینجا دنبال کرده بود! و فاصله ای با او نداشت.
-بیا اینجا!یالا دیگه! بیا اینجا!

اما وزق هیچ واکنشی نشان نمیداد. قدم‌هایش را به آرامی روی برگ‌ها و شاخه‌های خشکیده می‌گذاشت، اما ناگهان صدای خش‌خش و نفس‌های عمیق و خشن، سکوت را شکست. رویش را برگرداند. حالا دیگر وزق تام کوچکترین اهمیتی نداشت. چیزی که دید باعث شد نفسش را فرو بخورد، چشمان زمردی‌اش از وحشت گرد شود و قلب کوچکش چنان به سینه‌اش بکوبد که انگار میخواست فرار کند و لیلی را همانجا رها کند. چیزی که به ان چشم دوخته بود چیزی نبود جز گرگینه‌ای بزرگ و وحشتناک با چشمانی قرمز و شعله‌ور افتاد که درست روبرویش ایستاده بود.

بدنش یخ زده بود. و پاهایش میلرزید. چند قدم به عقب برداشت، اما ترس به قدری شدید بود که بیش از نمیتوانست حرکت کند.
مغزش را به کار انداخت یاد طلسمی افتاد که هفته پیش در کتابش خوانده بود! می‌توانست موجود را گیج کند!
دست لرزانش چوبدستی را بالا برد
با تمام توانش، طلسم را به سوی گرگینه پرتاب کرد. نوری نقره‌ای فوران زد و گرگینه برای لحظه‌ای گیج و سردرگم شد. در همان لحظه، لیلی فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت.
وقتی به لبه جنگل رسید، دست‌هایش هنوز می‌لرزید، نفس هایش نا‌منظنم بود و قلبش هنوز ارام نگرفته بود اما ته دلش به کاری که کرده بود افتخار میکرد! حتی با وجود اینکه فاصله چندانی با مرگ نداشت!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 18 تیر 1404 10:15
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 19:19
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 160
آفلاین
دیشب توی سالن عمومی گریفیندور نشسته بودم و داشتم کتاب می‌خوندم. ولی در واقع بیشتر از این که واقعا کتابو بخونم، غرق تفکرات و خیال‌پردازی‌های خودم بودم. داداشی ابرفورث بهم نامه داده بود که اگه دوست دارم فردا برم هاگزهد پیشش. من همیشه کمک کردنو دوست دارم، مخصوصا به داداشیام. برای همین زودی جواب نامه‌شو دادم بهش گفتم میرم. ذوق داشتم. آخه داداشی هیچ وقت نمیذاشت به لیوانا یا شیشه‌های نوشیدنی دست بزنم. می‌گفت بچه‌ام و می‌ندازم و می‌شکونمشون. ولی الان که بهم گفته برم کمکش، اونم تو یکی از روزای شلوغش، حتما یعنی دیگه بزرگ شدم و می‌تونم کمکش کنم!

تو همین فکر و خیالا بودم که یکی از اون پسرای پر سر و صدای رو مخ که همیشه رو اعصاب خودم و نهانه‌م می‌رفت اومد و جلوی مبل کناریم، روبه‌روی یکی از اون دخترای ساکتی که همیشه سرش تو کتاب بود و یه ذره آداب معاشرت بلد نبود وایساد. من خودم اصلا ادعایی تو آروم بودن یا بلد بودن آداب معاشرت ندارما، ولی خب اینا واقعا شورشو در آوردن! آره خلاصه صدای پسره اینقدر بلند بود که حتی اگه نمی‌خواستی بشنوی هم نمی‌تونستی! مطمئنا خیلی تلاش کرده بود که درخواستشو شاعرانه بگه ولی خب به نظرم باید سراغ شاعر بهتری می‌رفت. ولی هر چی که بود دختر قبول کرد که باهاش به مهمونی بره. صبر کن ببینم مهمونی؟! کِی؟! کجا؟! چی؟! چرا من خبر نداشتم؟!

بله و اینجوری بود که فهمیدم فرداش بعد از ظهر تو تالار گریفیندور قراره مهمونی باشه. دقیقا همون روزی که به داداشی گفتم می‌رم هاگزهد کمکش!

صبح روز بعد ساعت ۸ صبح دم پشت هاگزهد بودم.
تق تق تق!
بوم! بوم! بوم!
با مشت روی در می‌زدم.
- داداشی! داداشی منم، آریانا! اومدم کمکت داداشی! داداشی! داداشی ابرفورث!

در چوبی با صدای جیر جیری باز و داداشی ابرفورث معلوم شد. چشماشو به زور باز نگه داشته بود. مشخص بود که از خواب بیدار شده.

- سلام داداشی! صبح بخیر!
- آریانا... قرارمون ساعت ده بود... چقدر زود اومدی...
- آخه ذوق داشتم بیشتر کمکت کنم داداشی!

درو هل دادم که بیشتر باز بشه و با خوشحالی و هیجان رفتم تو. به داداشی نگفتم زودتر اومدم چون می‌خوام از اون طرف زودتر برم که به مهمونی برسم. هر چند که اصلا نمی‌دونستم واقعا می‌خوام برم مهمونی یا نه... وسط کافه وایسادم و رو به داداشی که داشت درو می‌بست گفتم:
- خب حالا چیکار کنم؟

داداشی یه نگاهی به اطراف کرد. یواش یواش مغزش داشت روشن می‌شد. به گوشه‌ی پشت پیشخوان اشاره کرد.
- اونجا دستمال و جارو هست اگه بخوای اینجاها رو تمیز کنی.

بعد خودش از پله‌ها بالا رفت. منم رفتم دستمال برداشتم. میزا رو تمیز کردم. زمینو جارو کردم. در واقع چیز زیادی برای تمیز کردن نبود. فقط من میخواستم یه کاری کرده باشم. وقتی داداشی برگشت پایین پشت پیشخوان نشسته بودم و دستم زیر چونه‌م بود. داداشی لباساشو عوض کرده و مرتب شده بود. یکی از صندلیا رو کشید کنارم و روش نشست.
- چی شده؟
- پس کی مشتریا میان؟
- آریانا ساعت تازه نه شده. از یه ساعت دیگه تازه کافه باز میشه. اغلب مشتریا ولی بعد از ظهر میان.
- بعد از ظهر تا کی؟
- تا آخر شب.

چیزی نگفتم. همونجور دست به چونه به در نگاه می‌کردم. داداشی ۲ تا لیوان برداشت و برامون نوشیدنی کره‌ای ریخت. دوباره که نشست پرسید:
- چی شده؟
- چیزی نشده...
- یه چیزی شده! بهم بگو!

اول به داداشی نگاه کردم و بعد به لیوان نوشیدنی کره‌ای جلوم که روش پر از کف بود‌.
- داداشی تو وقتی هاگوارتز می‌رفتی مهمونی رفتی؟
- اوهوم.
- چجوریه؟ خوش میگذره؟
- بستگی داره. مهمونی کیه؟
- آممم... امشب..‌.
- دوست داری بری، مگه نه؟
- ولی آخه تو اینجا کمک...

ابرفورث دستشو گذاشت رو شونه‌م.
- نگران نباش! من سال‌هاست که دارم این کارو می‌کنم! تا هر وقت دوست داشتی بمون و بعد برو به مهمونی برس!
- واقعا داداشی؟
- واقعا!

از حرف داداشی خوشحال شدم. اینجوری هم به داداشی کمک می‌کردم هم به مهمونی می‌رسیدم. نوشیدنی کره‌ای‌مو خوردم. ساعت نزدیک ده بود. داداشی کافه رو باز کرد. تا ظهر چند تا مشتری بیشتر نیومد. من پشت پیشخوان بودم و به کسایی که میومدن لیوان میدادم. یه وقتایی هم میرفتم و سفارش کسایی که پشت میز نشسته بودنو میگرفتم. ولی کار زیادی نبود برای همین بیشتر نشسته بودم و آدما رو نگاه می‌کردم.

ظهر شده بود. داداشی نوشیدنی یکی دیگه از مشتریا رو داد و اومد کنار من نشست.
- خب... برای مهمونی کسی ازت دعوت کرده؟
- نه...
- خودت دوست داری که بری؟
- اوهوم...
- می‌خوای برگردی هاگوارتز که آماده بشی؟

به ساعت نگاه کردم. ۳ ساعت دیگه مهمونی بود.

- مطمئنی من برم مشکلی پیش نمیاد؟
- آره! برو خوش بگذرون!

و با دستش به پشتم زد. بعد از این که از داداشی خدافظی کردم برگشتم هاگوارتز و آماده‌ی مهمونی شدم.

بذارین خلاصه تعریف کنم، اگه تنها نبودم بهم خوش می‌گذشت! ولی خب من همیشه تنهام... سالن عمومی رو تزئین کرده بودن و خوراکی و موسیقی و همه چیز بود. ولی هیچ کدوم از اینا تنهایی لذتی نداره. بعضیا دوتایی بودن و بعضیا با گروهای دوستیشون. نمی‌دونم با خودم چه فکر کردم که اومدم مهمونی. می‌دونستم که آخرش بازم تنها می‌مونم. می‌موندم کافه حداقل پیش داداشی بودم... فکر نکنم دیگه هیچ وقت بخوام اینجوری برم مهمونی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 17 تیر 1404 11:34
تاریخ عضویت: 1403/11/22
تولد نقش: 1404/03/18
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 14:37
از: فریزر - آشپزخونه هاگوارتز
پست‌ها: 93
آفلاین
هاگوارتز، ساعت سه‌ی صبح. همه‌چیز ساکت بود، از اون سکو‌ت‌هایی که حتی سایه‌ی خودت جرات نمی‌کنه ازت جلو بزنه. تنها صدایی که میومد، صدای قطره‌ی یخی بود که از نوک مجسمه‌ی مرلین چکید پایین و افتاد تو سطل زباله‌ی کنار دیوار.
تق.
و درست همون لحظه، در فریزر بزرگِ آشپزخانه‌ی هاگوارتز، با صدای نچندان آرومی باز شد. نه از سر عجله. بیشتر شبیه آهی کشدار، انگار کسی نمی‌خواست بیرون بیاد... ولی داشت میومد.
اول مه بیرون خزید. بعد یه شال‌گردن. بعد دو تا چشم دکمه‌ای، با نگاهی که انگار نصف‌ش غم بود، نصف‌ش کنجکاوی. و بعد: بم.
آدم‌برفی‌ای با بدنی تکه‌تکه، چوب‌هایی به جای دست، و صورتی که مرکز ثقلش هویجی بود که با وسواس تمام، با زاویه‌ی خاصی، روی صورتش نشسته بود.
خودش رو کشید بیرون، همون‌طور که کسی از دل خواب، خودشو به دنیای بیداری پرت می‌کنه، نه با رغبت، بلکه چون چاره‌ای نیست. از توی یخچال صدایی خزید. نازک، خسته، اما دوست‌داشتنی.
- بم؟ بازم خواب بد دیدی؟

بم مکث کرد. هنوز شال‌گردنش بین رنگ آبی و صورتی بالا پایین می‌رفت.
- آره. اون خواب لعنتی رو. همون که وسط آفتاب گیر کردم. همون که… شروع کردم به بخار شدن. صدای هیچ‌کس نمی‌اومد. فقط صدای آب شدن خودم رو می‌شنیدم.

از توی قوطی بستنی، کرمی یخی خزید بیرون – با چشمانی گرد، پوست بلوری، و دندون‌هایی که برق می‌زدن از سرمای خالص. کرموفیز. دوست وفادار، هم فریزی، و شنونده‌ای بی‌قضاوت.
- ولی بخار شدن یعنی آزادی. یعنی بالا رفتن. یعنی... پرواز.

بم لبخند زد. نه اون لبخندهایی که دلت رو گرم می‌کنه. نه. لبخندی یخی. لبخندی از جنسی که توش بقا خوابیده، نه امید.
- آره... ولی من همیشه دوباره یخ می‌زنم. برمی‌گردم پایین. می‌چسبم به زمین. چون... کسی باید آدم‌برفی باشه.

سکوت کوتاهی بینشون نشست. سکوتی از اون جنس‌هایی که چیزی رو تموم نمی‌کنه، فقط نگه می‌داره. بم دستش رو دراز کرد، به سمت یک قفسه‌ی بلند. پرید بالا –با زانویی از برف، با یخی که از مفصل جدا شد و دوباره جا افتاد– و از بالاترین قفسه، شال‌گردنشو برداشت. رنگش لحظه‌ای قرمز شد، بعد برگشت به آبی.

- کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رو یادت نره.
- شومینه روشنه؟
- از اونجایی که صدای انفجار اومد... آره.

بم به آینه‌ی یخ‌زده‌ی روی در نگاهی انداخت. خودش رو دید. نه اون‌طور که بقیه می‌دیدنش –موجودی بی‌احساس با بینی هویجی– بلکه موجودی که پشت اون چشم‌های دکمه‌ای، بارها پاشیده شده، دوباره چیده شده، و هر بار که دوباره ساخته شده... یه‌ذره کمتر خودش بوده.
ولی هنوز ایستاده بود. و هنوز، صدایی از دوردست وجود داشت که صداش می‌کرد. صدای شیری از جنس نور. صدای پاترونوس. صدایی که هربار که ظاهر می‌شد، حتی شومینه هم خفه می‌شد. بم آهی کشید.
- کرموفیز؟
- هوم؟
- اگه یه روز کاملا بخار بشم... دنبالم میای؟

کرموفیز دم یخشو پیچید دور بازوی چوبی بم.
- تا اون بالا بالاها. تا بخار بشی. تا بارون شی. تا دوباره برگردی روی زمین، روی پنجره‌ی همین فریزر.

بم، آرام در تاریکی راه افتاد. شال‌گردنش، حالا کمی بنفش شده بود. و جایی توی ذهنش، اون شیر سفید –که شبیه آفتاب ظهر تابستون بود– قدم می‌زد، بین مه. منتظر. بی‌صدا. محافظ.
همه توی هاگوارتز، بم رو به خنده‌هاش می‌شناختن. ولی هیچ‌کس واقعاً نمی‌دونست پشت اون دکمه‌ها، پشت اون لبخند… یخ‌هایی بودن که صد بار ترک برداشته بودن، و هنوز… هنوز نریخته بودن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: دفترچه خاطرات هاگوارتز
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 03:07
تاریخ عضویت: 1397/05/22
تولد نقش: 1397/06/05
آخرین ورود: دیروز ساعت 00:12
از: این سو، به اون سو!
پست‌ها: 562
آفلاین
- خوبی... خوبی... خوبی... آها مرگخوار خوبی ام!

سو نوک قلمش را به کاغذ نزدیک کرد؛ اما پیش از آنکه اثری از جوهر روی کاغذ بیفتد، آن را عقب کشید. حالت ذوق زده‌ی چهره‌اش به سرعت به افسوسی عمیق تبدیل شد و نگاهش به ساعد چپش خیره ماند.
- خب حداقل مرگخوار خوبی بودم. ولی مطمئن نیستم اینم حساب بشه.

دوباره چرخید و به چیزی چشم دوخت که تمام یک ساعت گذشته را بر آن سپری کرده بود. شانس آورده بود که قبل از نوشتن، به یادش آمد که این مورد هم از خوبی‌هایش محسوب نمی‌شود؛ به اندازه کافی خط خوردگی روی کاغذ دیده میشد.
- تا حالا کسی اینقدر دفترچه خاطرات هاگوارتز رو داغون کرده بود؟

یک دستش را زیر چانه گذاشت و دست دیگر، مشغول رقصاندن قلم بین انگشتان شد.
- آخرش هم نذاشت از بالش یه قلم خوشگل درست کنم. خسیس! من که فقط نصف یکیشو لازم داشتم.

با یادآوری دوست آبی رنگ کوچکش، لبخند کمرنگی روی لبش نشست.
- سوار جارو هم میشد! هر موقع هم می‌گفتم تو که بال داری، جارو می‌خوای چه کار؛ می‌گفت تو مسابقه بالام خسته میشه کپتن. اونوقت تو جشن قهرمانی دو ساعت با همون بال‌ها تو هوا مونده بود و جام به اون سنگینی رو می‌چرخوند.

در میانه‌ی خنده و دلتنگی، لحظه ای به فکر فرو رفت.
- منم بازیکن خوبی بودما... یا شاید هنوزم هستم!

لبخند عریضی روی لبش نشست و مشغول یادداشت شد؛ درست زیر ستونی که با عبارت "خوب‌ها خوبی‌ها" مشخص کرده بود و بر خلاف ستون دیگر، به جز چند خط خوردگی، چیزی در آن دیده نمیشد.

در خاطراتش به دنبال روزهایی می‌گشت که خودش را دوست داشت... یا دیگران دوستش داشتند.
- من مسئولیت پذیرم. مثل اون روز که گوی سیبل رو براش برق انداختم تا بهم بگه کلاه نامرئیم رو کجا جا گذاشتم و... نگفت!

در ستون بدی ها حافظه ضعیف را اضافه کرد.
- یعنی چی که چون نامرئیه نمی‌تونم توی گوی ببینمش... تازه می‌گفت همینجوری تصور کن رو سرته. انگار از سر راه آورده بودمش که بیخیال بشم. آها!

قلم را در جوهر فرو برد و ادامه داد.
- برای وسایلم ارزش قائلم.

به یاد روزی افتاد که ساعد گابریلا را گاز گرفته بود و تا زمانی که توت فرنگی‌های کلاه میوه‌ای اش را پس نداده بود، رهایش نکرد.
- سه ساعت سختی بود، ولی ارزشش رو داشت... پشتکار بالایی دارم!

این را هم نوشت. قصد داشت دندان‌های تیز را هم اضافه کند که چیز دیگری به ذهنش رسید.
- یه بار کلاه بافتنی دوازده سال پیشم رو دادم به بم... اصلا حواسم نبود که من انقدر بخشنده ام!

حالا ستون خوبی‌ها کمی بلندتر از ستون بدی‌ها شده بود و این، وسواس سو را تحریک کرده بود.
- من که اصلا بدی ندارم.

اعتماد به نفس را اضافه کرد ولی با دیدن بدی‌هایی که تا قبل از آن نوشته بود، عدم صداقت را هم در ستون مقابل نوشت.
هنوز ستون خوبی‌ها بلندتر بود.

زنگ ساعت کتابخانه، پایان زمان حضورش در آنجا را اعلام کرد. دفترچه را زیر بغلش زد و بی سر و صدا به سمت درب خروج قدم برداشت. اگر خانم پینس مچ او را در حال بردن دفترچه خاطرات هاگوارتز می‌گرفت، امکان نداشت به موقع به کلاس معجون سازی برسد.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد و همانطور که سرش را زیر ردایش برده بود، وقت‌شناسی و امانت نداری را در دو ستون مقابل هم یادداشت کرد.
سرش را بالا گرفت و از اینکه با موفقیت کتابخانه را ترک کرده بود، احساس آرامش کرد. البته آرامش بادوامی نبود...
- کلاس معجون سازی... از کدوم طرف بود؟

حالا می‌توانست طول دو ستون را یک‌اندازه کند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟