هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹:۴۲ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
#65

ریونکلاو

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از اون جا که زیبا او ابی رنگه
گروه:
ریونکلاو
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 56
آفلاین
اون وسط یکی از دانش اموز ها که ریونی بود کلاه رو نداد به بقلی و در حالی که سرش رو میخاروند گفت:
_وایسا ببینم! کلاه یهش بده این شکلی کلاه که پا نداره بیاد دنبالمون... این شکلی هم راحت میریم سراغ روونا
همهمه ایی این وسط درست شد یهو یکی اون وسط گفت:
_بعد می فهمه ما ورداشتیمش و تنبیه میشیم...
یکی دیگه جوابش رو داد:
_خوب میزاریمش یه جا بعد میگیم اینا کلاه عزیزت رو این جا گذاشتی از شر هر دوتاشون خلاص میشیم
این جا گودریگ داشت با اخم بهشون نگاه می کرد و فکر میکرد که اینا دارن چی میگن
دوباره کلاه دست به دست شد تا برسه دوباره به کوین و کوین چون کوچولو بئد با یه حرکت جنتلمنانه کاه رو گذاشت رو ی طاقچه و اروم رفت سر جاش وایساد و گفت :
_اقا اجازه!
گودریگ که از سر و کله زدن با این همه بچه خسته شده بود عصبانی گفت :
_چته؟
کوین که از هیبت گودریگ ترسیده بود اروم و با لکنت گفت:
کلاهتون ... اون جاست ....
گودریگ با نگاه خشمگین نگاهش کرد و تو دلش کفت:
_کلاه قشنگم ! این جایی!
ولی هنوز جدی بودنشو رو به رو ی دانش امو زا نگه داشت و داد زد :
_حالا برید بیرون!
دانش اموزا به ترتیب بیرون رفتن به دنبال روونا و گودریک نشست و قربون صدقه کلاهش رفتن...


تصویر کوچک شده




پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲
#64

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
آلنیس فوری کلاه را پشت سرش قایم کرد و لبخند بزرگی به گودریکی که مشکوکانه نگاهشان می کرد، زد.
- کلاه؟ کدوم کلاه؟
- آره ما که کلاهی نمی بینیم. شاید شما توهم زدین.
- بله. چیزی که شما دیدین توهمه توهمه!

بقیه بچه ها هم شروع کردند به انکار کردن و بافتن یکسری دروغ. کودریگ که تا آن لحظه داشت با مالیدن دست های خیسش به ردای نچندان گرانقیمش آنها را خشک می کرد ناگهان دست از کار کشید و با اخم و بسیار جدی به بچه ها خیره شد.
- فکر کردین من به این راحتیا دروغاتونو قبول می کنم؟ من زرنگ تر از این حرفام! میدونم کلاه عزیزمو پشت سرتون قایم کردین...

با این حرف کودریگ نه تنها دیگر کسی نتوانست دروغ ببافد، بلکه همه ی ریسمان های بافته شده‌ی دروغ هایشان هم از هم گسست و رشته هایش پنبه شد.
بزرگ مرد خاندان گریفیندور با آن هیبت و نگاه شیر مانندش به آلنیس اشاره کرد تا دست هایش را جلو بیاورد و کلاه گروهبندی را که درست پشت سرش مخفی کرده بود، به او تحویل دهد.
-دخترجون دستتو بیار جلو!

آلنیس با تردید و اضطراب دست راستش را جلو آورد و به گودریک نشان داد.
- ببینین خالیه! دیدین اشتباه می کردین؟
- تو اون یکی دستته!

دختر فوری دست راستش را عقب برد و بعد دست چپش را بالا آورد و به گودریک نشان داد. باز هم دستش خالی بود.
گودریک گریفیندور جوان که حس می کرد بازیچه ی بچه مدرسه ای ها شده دست به سینه ایستاد و باحالتی اسنیپ طور گفت:
- هردو تا دستت رو همزمان نشونم بده! همزمان!

آلنیس با استرس آب دهانش را قورت داد و با تردید و لرزش فراوان، دست هایش را جلو آورد و به او نشان داد.
هر دو دستش خالی بودند!

گودریک متعجب به دستان خالی آلنیس زل زد. باورش نمی شد کلاه دست دخترک نباشد.
انقدر حواسش پرت نبود کلاه بود که متاسفانه نشنید جماعتی از دانش آموزان (که کنار هم صف ایستاده بودند) در حالی که می خواندند: "بغلی بگیر! چی رو بگیرم؟ کلاه گروهبندی رو. چی کارش کنم؟ بده بغلی!"، یواشکی کلاه گروهبندی را دست به دست جا به جا می کنند.




پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۰
#63

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 32
آفلاین
خلاصه:
مدیر مدرسه تعدادی از دانش‌آموزان رو با سفر در زمان به گذشته (ابتدای تاسیس هاگوارتز) فرستاده تا منشا بوی توطئه‌ای که هاگوارتز رو فرا گرفته پیدا کنن!
حالا دانش آموزان جلوی بو رو گرفتن و الان می خوان برگردن، ولی نمی دونن چطوری باید برگردن بخاطر همین تصمیم می گیرن پیش روونا برن و از اون سوال کنن، که در همین حین به کلاه گروهبندی که حالا خیلی جوونه می خورن. افلیا اونو جای شیپور فرض می کنه و کلاه رو عصبی می کنه و حالا کلاه ازشون یه درخواست داره.

* * *

کلاه همین طور به دهانش چین می اندازد و اگر حال دو دست نیز داشت، آن دو را به هم می مالید؛ ولی خب چون دو دست نداشت، آن ها را به هم نمالید و برای پیدا کردن سخت ترین چیزی که برای درخواست از یک دسته بچه پیدا می شد، به فکر فرو رفت. سرانجام پس از مدت مدیدی تغییر حالت لب و لوچه دادن، با حالتی زرنگ و رئیس مآبانه رو به دانش آموزان که بسیاری شان به خواب رفته بودند، گفت:
- می دونین... گودریک فقط منو رو سر خودش میذاره، منم خسته شدم از بس سوراخ سنبه های زندگی گودریک رو دیدم، می خوام مال بقیه رم ببینم! حالا شما باید منو رو سر هر سه تا مدیر دیگه اینجا هم بذارین، تا یکم درباره اونام بدونم!

دانش آموزان همه از خوابشان پریدند و با تعجب به کلاه خیره شدند. آنها در ابتدا قصد داشتند چون و چرا برایش بیاورند و به او جواب نه دهند، ولی از یک طرف نامعلوم در میان دانش آموزان، یکی نعره زد:
- اول بریم پیش روونا!

دانش آموز یا از روی شانس و یا از روی دقت به نکته خوبی اشاره کرد.
کلاه نیز که برایش فقط فضولی در زندگی شخصی مردم و بخصوص موسسان هاگوارتز مهم بود، بلافاصله قبول کرد و رو به آنها گفت:
- منو بغل کنین ببرین دیگه! دِ، زود باشین!

گرگی سفید رنگ از میان جمعیت به سمت کلاه رفت و آن را بی توجه به فریاد های کلاه که می گفت «ولــــــم کــــن!» به دهان گرفت و به راه افتاد، که در همین حین صدای جیر جیر باز شدن در مرلین گاه به گوش رسید.

- اینجا چه خبره؟ چرا کلاه منو برداشتید؟

گودریک از مرلین گاه در آمده بود و مچ آنها را گرفته بود!


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#62

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 66
آفلاین
-سالازار اسلیترین بزرگ در قلب هر اسلیترینی است. قدرت او ارثیه بزرگ ماست، ارثییییییییییییییه!

-مایکل جان خوبی؟!

-گب باید کتاب تاریخچه اسلیترین رو باید بخونی، نه اصلا باید بخورییییییی. حتی...

-هیییییییس! آبرومونو تو کتابخونه بردی!

-همه باید بدونن، این کتاب همه چیز رو نگفته اما تو همین چیزایی گفته خیلی خوب گفتههههههههههههههههههههههه!

لرد آمد...

-چه شده؟ این سر و صدا ها برای چیست؟

-ارباب من رو عفو کنید. نمی دونید این کتاب چقدر خوبه...!

-بده بخوانیم!

-بله سالازار برترین و قوی ترین و اصیل زاده بوده...
آفرین! آوَرین! اما...

-اما چی ارباب؟

-اینجا نوشته او خائن بوده یعنی چه؟! این کتاب باید بسوزد، باییییییییید!

-چشم ارباب!

و بعد مایکل زیر نگاه هایش ذوب شد! و بعد با لرزیدن از کتابخونه رفت اما قبل از رفتن کتاب را آتش زد و گفت:

-کتابی به این بدی چرا اینجاست؟

و بعد فرار کرد...



پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۹
#61

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- من یه پیشنهاد دارم.
- یعنی روونا کجا میتونه باشه؟
- شاید جایی که من تو ذهنمه باشه.
- شاید باید براش تله بذاریم؟
- من فکر بهتری دارما!
- تله فکر خوبیه. یه پله از کتابا درست میکنیم، بعد...
- چرا کسی به حرفای من گوش نمیده؟

ظاهرا کسی حرفای افلیا رو نمیشنید... یا شاید نمیخواست بشنوه. کسی از نگاه کردن به افلیا هم خاطره خوبی نداشت، چه برسه به گوش دادن به حرفش!

افلیا هنوز هم باور داشت که مرگ ناگهانی و یا اتفاقات عجیب و گاها وحشتناکی که برای هر کسی که نزدیکش میشه، میفته، کاملا تصادفیه؛ برای همین، باور داشت که این تحویل نگرفتن همکلاسیاش، فقط و فقط به این دلیله که نمیشنون. پس به دور و برش نگاه کرد تا راهی پیدا کنه تا حرفشو به گوش بقیه برسونه.

کمی دور تر، روی صندلی، شی شیپور مانندی دیده میشد. افلیا به محض دیدنش، سریع به سمتش حرکت کرد. ظاهر شیپور، خیلی براش آشنا بود، ولی توی اون لحظه، خیلی براش مهم نبود. شیپور رو از روی صندلی آخر سالن برداشت و با تمام قدرت توی شیپور دمید... ولی هیچ صدایی در نیومد. خواست دوباره امتحان کنه که...

- چیکار میکنی دانش آموز خیره سر؟! کی بهت گفت بهم دست بزنی؟ گودریک یه دقیقه منو گذاشت اینجا رفت مرلینگاه. این شد اوضاع ما.

افلیا نا خودآگاه، شیپور رو زمین انداخت. درست لحظه ای که شیپور زیر نور قرار گرفت، افلیا فهمید چه اشتباهی کرده و شیپور، اصلا شیپور نیست، بلکه کلاه گروهبندیه!
- ب... ببخشید... نشناختم! آخه پاره پوره نیستی... و خیلی نو به نظر میرسی... و بد حرف میزنی!
- من؟ من بد حرف میزنم؟ تازه، همین چند روز پیش گودریک منو جادو کرد. من چرا باید پاره پوره باشم؟ یا کهنه؟

افلیا هیچ جوابی نداشت. کلاه این زمان، قطعا خیلی خام تر و سرکش تر از کلاه گروهبندی زمان خودشون بود. درسته که کلاه شیپور نبود، ولی توجه همه به افلیا جلب شده بود.

- باز چیکار کردی تو؟
- کار من نبود، خودش اینطوری شد.

کلاه خیلی عصبانی بود. اینکه ازش به عنوان یه شیپور استفاده شده بود، غرورش رو لکه دار کرده بود؛ ولی دلهره ای که توی چهره بقیه میدید، حالشو بهتر کرد.
- میدونین چیه، میخواستم به گودریک بگم دخل همه تونو بیاره. ولی چون امروز حالم خوبه، تصمیم گرفتم ببخشمتون. عوضش، ازتون یه چیزی میخوام.

دانش آموزا به هم نگاه کردن. اگه آینده همه شون به این کلاه گروهبندی بستگی نداشت، همین الان دخلشو میاوردن. باید سریعتر روونا رو پیدا میکردن و به زمان خودشون بر میگشتن.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
#60

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
یکی بود یکی نبود. بهترین و بدترین روزها بود. زمان سالازار اسلیترین و دوستان بود. همون زمانی که همه‌ی اتفاق‌هایی که ماروولو می‌گه اتفاق افتادن. همون زمانی که ترجیح می‌دین توش نباشین. ولی چند کودک بی‌گناه در همین زمانه‌ی خصمناک گیر کرده بودن.

- اگه الان زمان سالازاره یعنی زمان گودریک هم هست. نمی‌شه زیر شنلش قایم بشیم؟
- من زیر دامن ننجون هلگا.
- منم...

کودک مظلوم نتونست حرفش رو تموم کنه چون همون طور که ماروولو بارها گفته، زمان سالازار یکی حرف زد سالازار زبونش رو از حلقومش کشید بیرون.
سایر کودکان منتظر نموندن تا زبونشون از حلقومشون بیرون کشیده یا پوستشون کنده شه. وقتی سالازار مشغول بود دو پا قرض کردن و به فرار.

وقتی به اندازه‌ی کافی، یعنی اونقد که مطمئن باشن سالازار یا دستش یا حیون خونگی دست آموزش بهشون نمی‌رسن، دور شدن باز جلسه تشکیل شد.

- باید گرینفدور رو پیدا کنیم.
- هلگا خوراکی‌های خوشمزه داره.
- روونا می‌دونه چه جور برگردیم.

متاسفانه هافلپاف به ریونکلاو باخت. باخت سنگینی هم بود، خوراکی به سفر در زمان باخت. ولی خب زمان سالازار بود و اصلا امن نبود. باید هرچی سریع تر برمی‌گشتن زمان ماروولو.

- حالا روونا رو چه جور پیدا کنیم؟




پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#59

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
خلاصه: مدیر مدرسه تعدادی از دانش‌آموزان رو با سفر در زمان به گذشته (ابتدای تاسیس هاگوارتز) فرستاده تا منشا بوی توطئه‌ای که هاگوارتز رو فرا گرفته پیدا کنن!

تصویر کوچک شده


- بچه‌ها مگه ما قرار نبود منشا بو رو کشف و خنثی کنیم؟ پس این همه بحث برای چیه؟

آستریکس این را گفت و با دمپایی بر سر سوسکی که مشغول تولید بو برای جذب شریک زندگیش بود کوبید.
نفس دانش‌آموزان در سینه حبس شد!

- چرا کشتیش؟ من می‌خواستم اونو به کلکسیون داخل کیف پرهیجانم اضافه کنم!

- اون دمپایی گم شده‌ی من نبود که باهاش اون حیوون بی‌گناه رو کشتی؟ این همه صدا زدم کفش‌هایم کو؟ چه کسی بود صدا زد لونا؟ یک نفر با دمپایی من بر سر سوسکی کوبید! سوسک را له نکنیم!

- نکرد صبر کنه ماده هه جذب شه ببینیم کمالات داره یا نه!

با مرگ سوسکی که منشا بوی بد بود، دانش‌آموزان از آن جا پراکنده شده و به سمت قلعه بازگشتند. فقط پیکر نیمه‌جان سوسک ماند که دست و پایش را در هوا تکان می‌داد و سگ سیاهی که از دل جنگل به او نزدیک می‌شد.

- سوسک! تو سوسک باهوش و خوشبویی بودی ... یعنی هستی! بیا و این دم آخریه حرفای منو تایید کن تا با هم یه ارتش جانوری قوی تشکیل بدیم. من تنها نیستم! یه روباه هم پشتمه. البته روباه کامل که نیست. دست و پا و دم نداره. ولی لب و دهن چرا! تا دلت بخواد! جای نگرانی نیست. یکی دو ساعت قبل از سحر داشت بهم می‌گفت از وقتی ساعت خوابشو تنظیم کرده احساس می‌کنه بقیه‌ی اعضای بدنشم داره درمیاد و بالاخره می‌تونه مشت محکمی بزنه بر دهان استکبار! بیا و تو هم نفر سوم این ارتش باش تا با هم جلوی این بی‌عدالتی که گاهی ازش دم می‌زنم و گاهی می‌زنم زیرش بایستیم و ساز و کاری تشکیل بدیم که ... عه! رفتی؟ مرلین بیامرزدت برادر مبارزم. تو تا آخرین قطره خونت مبارزه کردی و این خون هدر نخواهد رفت ... من راهت رو ادامه می‌دم.

تصویر کوچک شده


دانش‌آموزان در یکی از راهروهای پرت هاگوارتز جمع شده و تشکیل جلسه داده بودند. البته نه همه‌ی دانش‌آموزان! تنها آن‌هایی که از آینده آمده بودند.

- خوب ماموریت مدیر که انجام شد! وقتشه برگردیم.

- این رو تنهایی گفتی؟! آخه چجوری برگردیم؟ مدیر لعنتی هیچ توضیحی در این مورد نداد!

- چطوره بریم از یکی از اساتید بپرسیم؟

- یادت نیست مدیر ماروولو می‌گفت «یک بار زمان سالازار یه دانش‌آموزی سوال کرد، سالازار سوالش رو روی کاغذ پوستی ضخیمی نوشت، کاغذ رو لوله کرد، سپس ...»

- همه یادمونه دوست من! لازم نیست تمام توضیحات ماروولو رو تکرار کنی.

- خوب الان به نظر میاد زمان سالازار باشه!



ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۳:۵۲:۳۹


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
#58

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
مـاگـل
پیام: 483
آفلاین
وقتی ترس کسی از چیزی بریزه دیگه ریخته و ترس رفته از روح به روح باز نمی گرده و روح بی ترس دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و وقتی کسی روحش چیزی برای از دست دادن نداشته باشه تهدید ها به فرصت و وحشت ها به تفریح تبدیل میشن.
لیسا که از کاربرد هیجان انگیز ملاقه برای هدف قرار دادن ملاج مردم تازه با خبر شده بود با ذوق ضربات با شدت متفاوت به سر مردمی که بهش ابراز علاقه می کردن وارد می کرد و به خودش امتیاز های یک تا پنج امتیازی میداد.
کم کم جیغ های وحشت زده به جیغ های ذوق زده تبدیل میشدند. از طرف دیگر اتاق دقیقا جایی که زاخاریاس دراز کشیده بود صدای یهو گفتن در حال اوج گرفتن بود.
زاخار که بعد از سه بار تجربه ی سقوط متوجه شده بود که این بازی سر دراز داره و قرار نیست با کف گیر از روی زمین جمعش کنند با خودش فکر کرد بهتره دست از جدی بودن برداره و کمی لذت ببره.
تنها کسی که توی اتاق هنوز به طور ممتد جیغ می کشید فلور بود. بعد از تکراری شدن صورت خشمگین خانواده اش از فرصت پیش آمده استفاده کرد تا حرف دلش رو که همیشه موقع دعوا نمی تونست بگه، بگه.
_چیه؟ چرا زل زدی به من؟ گاز بگیری گاز می گیرما.
_من هیچ وقت توی این دوستی کم نذاشتم تو همیشه متوقعی.
_عمه خانوم فکر کردی یادم میره بین ما و بقیه ی برادرزاده هات فرق میذاشتی؟

فلور فرصت کمی داشت تا دق و دلی هاش رو خالی کنه چون به سرعت افراد عوض میشدند و باید با حضور ذهن بالا نق میزد.

اون طرف وسط جنگل

نیم ساعتی بود که مودی و همراهان بدون اطلاع از توهمی که بسیجی های حبس شده تو اتاق حشره بهش دچار شده بودن، به دنبال آستریکس می رفتند. مودی که از کش پیدا کردن این ماجرا عصبی و خسته شده بود با حرص پرسید:
_راه میانبری وجود نداشت؟
_دا داریم از میان بر میریم دیگه؟
_حالا ما مطمئنیم که جفت براش پیدا کنیم بو از بین میره؟
_والا تو کتابا که می گفتن نر ها برای اینکه توجه ماده ها رو جلب کنن قدرت و زیبایی و خصوصیات خودشونو تو چشم ماده می کنن تا از رقیب هاشون جلو بیفتن، حتما این حشره نتونسته ویژگی خوب از خودش نشون بده.
_شایدم این بوی بد ویژگی ایه که اتفاقا باید باهاش جلب توجه کنه.
_یعنی داری می گی هرچی بد بو تر خاطرخواه بیشتر؟ یعنی الآن داریم میریم جایی که ممکنه کلی از اون بد بو ها باشن؟

مودی با عصبانیت نگاهی به اسنیپ و هلنا انداخت و در حالی که مرلین رو قسم میداد تا بهش آرامش عطا فرماید تا این بسیجی ها رو تبدیل به لوله های متحرک نکنه گفت:
_اردو علمی نیومدید که دارید محتوای علمی تولید می کنید.
_به هر حال باید بدونیم دنبال چه جفتی باید بگردیم.
_جفت جفته دیگه. اینا حشره ان حشره ها این چیزا حالیشون نیست که.
_اتفاقا چون حالیشون نیست باید حواسمون جمع باشه اگر نتیجه ی این ازدواج حشراتی با قدرت تولید بوی بدتر از این باشن چی؟





ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۲ ۲۳:۰۱:۲۱
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۲ ۲۳:۰۲:۱۰
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۲ ۲۳:۰۴:۳۲

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
#57

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
مـاگـل
پیام: 633
آفلاین
این طرف!

در حالی که لیسا جیغ میزد، اما هم جیغ میزد. حتی فریاد های زاخاریاس هم به جیغ های بنفش تبدیل شده بودند. همگی جیغ میزدند. بلااستثنا، همه جیغ میزدن. حتی اونی که نباید. بگذریم... زاخاریاس جیغ کشان به پایین پایش خیره شده بود و اصلا از ارتفاعی که ازش سقوط میکرد، لذت نمی برد. کم کم به زمین نزدیک میشد. دستش رو توی رداش کرد تا چوبدستیش رو دربیاره، ولی پیداش نمیکرد. زاخاریاس نگاهی به زمین انداخت. جیغ بلند تری کشید:
-از ارتفاع متنفرم...

زاخار این جمله رو گفت و چشم هاش رو بست. با خودش میگفت حتما تا الان مردم و پخش زمین شدم. آروم چشم هاش رو باز کرد:
-من نمردم؟ همین الان به سطح زمین رسیدم... چرا من هنوز رو هوام؟!

جیغ های بنفش و ممتد زاخار ادامه پیدا کرد. گویا این کابوس بارها و بارها تکرار میشد. زاخاریاس به سطح زمین میرسید و تا قبل از له شدنش، دوباره در آسمان ظاهر میشد و این سقوط رو دوباره تجربه میکرد.

یه طرف دیگه!

میان جیغ های گوش خراش زاخار، فلور جیغ ممتد نمیزد، بلکه جیغ پیوسته میزد. یه جیغ میزد، ثانیه ای صبر میکرد و دوباره جیغ میزد. همه چیز سیاه و تیره دیده میشد. صورتک هایی در این تاریکی ها گذر میکردند و وحشت در دل فلور می انداختند. صورتک ها برایش آشنا بودند. همه رو میشناخت. صورت دوستان و خانواده اش بودند که میدید، اما نه چهره همیشگیشان. چهره هایی خشک، وحشتناک و مملو از خشم. گاز هم میگرفتن. گویی در راهرویی طویل گیر کرده بود و مسیر راهرو رو طی میکرد و هر بار چهره یکی از افراد حاضر در زندگی اش را میدید.
-عمه! مامان! بیل! بونژو خانم ویزلی! یا مرلین، رون ویزلی!

راهرو تمامی نداشت و جیغ زدن ها هم همینطور. کم کم همه چی برای همه عادی میشد. گویا داشتن بر ترس هاشون قلبه میکردن.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۲ ۲۲:۰۹:۱۳

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
#56

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۵:۰۰ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از باغ خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 196
آفلاین
اون طرف.

گروه بسیجی‌های خودجوش، هنوز کف اتاق حشره افتاده بودن و خودشون رو تو گل می پلکوندن. بعد از اینکه لیسا حس کرد به اندازه کافی گل به همه جاش زده، بلند شد جیغ زنان فرار کرد. همینجوری تو راهرو ها می دوید و هرکی رو می دید جیغ می زد.
- کمک! چرا همه می خوان با من دوستی کنن؟ دور شو قهرم باهات. با تو هم قهرم. با تو هم همینطور.

هیچکس علاقه ای نداشت که بدونه لیسا با اون قهره یا نه. ولی لیسایی که توهم زده بود براش مهم نبود. از نظر اون همه می خواستن بهش ابراز علاقه کنن. لیسا همینطوری که جیغ کشون می دوید به سرسرا رسید.
- مرلین... نه! کمک!
- کجا می خوای بری دوست خوبم؟
- بیا اینجا بهت محبت کنم.
- بیا بغلم.
- دور شید از من.

لیسا، محاصره شده توسط افرادی که قصد محبت کردن بهش رو داشتن، چشمش به ملاقه ای خورد که روی میز بود. سلاحش رو پیدا کرده بود! سلاحی که حتی بهتر و قوی تر از چوبدستی بود.

- بیاین جلو می زنم تو سرتون.
- این حرف ها چیه دوست خوبم؟
- گفتم نیا نزدیک قهرم باهات.

در واقع لیسا جلو می رفت و همچنان تحدید می کرد که اگه کسی جلو بیاد با ملاقه کارش رو تموم می کنه.

- بیا بغلم.... آخ!

لیسا همچنان جلو می رفت و با زدن تنها یک ضربه کاری با ملاقه اش کار افراد مختلف رو تموم می کرد. تا اینکه...

- چی شده؟ من کجام؟ چرا دارید از من استفاده ابزاری می کنید که بتونید ازم پول بگیرید. قهرم باهاتون.

لیسا برگشت و از سرسرا خارج شد.
- بذار ببینم، پس بقیه کجان؟


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.