سوژه ی جدید! یک روز عادی و آفتابی بود. هوا داشت خنک می شد ، سبزه ها سر از زمین در می آوردند ، درختان شکوفه می دادند و بلبلان آواز می خواندند و شروع زندگی تازه را بعد از سرمای سوزان زمستان خبر می دادند. دارلین ماردن در مبل تالار عمومی ریونکلاو فرو رفته بود و کتاب تاریخ جادوگری را ورق می زد. خمیازه ای کشید و با خود اندیشید : این کتاب به چه درد من می خوره؟ چرا باید درباره ی آدم هایی درس بخونم که دیگه استخون هاشون هم پودر شده؟
آهی کشید و از پنجره ی تالار به بیرون نگاه کرد. دریاچه زیر نور خورشید برق می زد و امواج کوچکش به آرامی به ساحل می خورد. شاخه های درختان جنگل ممنوعه کمی سبز شده و بعضی هایشان شکوفه داده بودند. با افسوس تو دلش گفت : یعنی الآن بچه های ریون کجان؟ حتما دارن کلی خوش می گذرونن! ای کاش این کتاب لعنتی رو برای دقیقه ی نود نمی گذاشتم!
نگاهش را از منظره ی زیبای بیرون به کتابی که هزار سال پیش را جلوی چشم های خسته اش می آورد ، برگرداند. . چشم هایش بر سطر های کتاب می لغزید و مغزش به سختی سعی می کرد آنها را بفهمد و حفظ کند. سرش را تکان داد. چشم هایش سنگین شده بودند. با تمام وجود احساس کرد به کمی استراحت نیاز دارد. با خودش گفت : فقط یک ربع!
و بلافاصله کتاب را بست. بدنش را بر مبل نرم شل کرد و چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. ای کاش می توانست پیش دوستانش برود! ولی هنوز نصف درس هایی که باید برای امتحان فردا می خواند باقی مانده بودند. ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد. فکری که روز ها دنبالش بود تا انجامش دهد ولی هر بار مشکلی پیش آمده بود. اما حالا بهترین فرصت را داشت. چشم هایش مثل مروارید می درخشیدند و لبخند سر تا سر صورتش را پوشانده بود. مثل فنر از مبل برخاست و به سمت تالار اصلی ریونکلاو دوید. دری در گوشه ی تالار او را به سوی خود می کشید. دری چوبی و پوسیده که انگار از دل تاریخ در آمده بود. دستش را به سوی دستگیره ی در برد و بازش کرد. رو به رویش پله هایی مارپیچ و تنگی بود که دو طرفش را دیوار هایی سنگی گرفته بودند. آن راهپله به قدری تنگ بود که فقط ظرفیت یک نفر را داشت. پله ها در تاریکی فرو رفته بودند و گرد و غبار سطحشان را پوشانده بود. دارلین ضربه های قلبش بر سینه اش را حس می کرد. چوبدستی اش را از زیر ردا بیرون آورد و زمزمه کرد :
- لوموس!
نور آبی رنگ از سر چوبدستی تاریکی راهروی پله های مارپیچ را شکافت. دارلین بی آنکه در را پشت سرش ببندد با احتیاط و تند از پله ها بالا رفت. می دانست این پله ها به کجا می رسند. آن روز اول که وارد گروه ریونکلاو شد لایتینا قسمت های مختلف گروه را به دارلین نشان داد. وقتی به تالار اصلی رسیدند دارلین به در گوشه ی تالار اشاره کرد و پرسید :
- اون در یک تالار دیگه اس؟
لایتینا جواب داد :
- نه ، چند تا پله داره که به اتاق زیر شیروانی می رسه.
- بریم اونجا رو هم ببینیم.
- نه ، ولش کن. خیلی وقته دیگه ازش استفاده ای نمی شه. کسی هم دیگه اونجا نمی ره. کلا به درد نخوره. نیاز نیست به اونجا بریم.
اما دارلین دوست داشت آنجا را ببیند. می خواست بداند که آن بالا در اتاق زیر شیروانی چه چیز هایی پیدا می کند. و الا آن در درست رو به رویش بود. یک در چوبی و پوسیده مثل در پایین. چند لحظه ای به آن خیره ماند. دوست داشت بیشتر هیجان زده شود. همانطور که افکار مختلفی درباره ی اینکه چه چیز هایی در اتاق زیر شیروانی هست در مغزش می پیچیدند دستش را به سوی در دراز کرد و آن را باز کرد. موجی از گرد وغبار و هوای مانده به سویش هجوم آورد. در حالی که سرفه می کرد وارد اتاق شد. شش هایش با تنفس این حجم از هوای مانده و بد بو درد می کرد. نور کمی از تنها پنجره ی اتاق که با یکمن غبار پوشانده شده بود با داخل می تابید و همان نور کم ، غبار های شناور در فضای اتاق را آشکار می کرد. اتاق زیر شیروانی عرض کمی داشت اما طولش زیاد بود. مثل داخل اتوبوس اما در مقیاسی بزرگتر.
دیوار های اتاق سیاه و سفید به نظر می رسیدند و وسایل کهنه و قدیمی به صورت نامنظم همه جا پخش پلا شده بودند.در حالی که چشم های دارلین بر وسایل عجیب و غریب اتاق می لغزید با خود فکر کرد : اینا به درد موزه می خورن. موزه ی ریونکلاوی ها!
خم شد و یک بطری شیشه ای را از زمین برداشت. بر روی بطری بر چسبی زده شده و رویش چیزی با قلم نوشته شده بود : آزمایش ناموفق. نوشیدنی موجب التهاش شدید و بالا رفتن خطرناک ضربان قلب شد.
دارلین بطری را زمین گذاشت و در میان دریایی از لباس های کهنه ، بشقاب هایی که عکس یادگاری رویشان بود و چوبدستی های شکسته حرکت کرد. از خود پرسید : چرا انقدر اینجا به هم ریخته است؟
با خود فکر کرد که احتمالا دانش آموزان گذشته ی ریونکلاو علاقه ی زیادی به نظم نداشتند. تابلویی را از زیر وسایل آشغال بیرون کشید. تابلو از دختری مو بلوند که موهایش تا شانه هایش می رسید و بر مبل تالار عمومی نشسته بود و چهره اش به سمت پنجره بود و بیرون را تماشا می کرد. به خاطر همین صورتش دیده نمی شد. لباس های سفید و گشادی پوشیده بود و دست های ظریف و پوست سفیدی داشت. زیر تابلو هم نوشته بودند : سارا گلرت.
یعنی او الآن کجا بود؟ اصلا زنده بود؟ به سمت پنجره رفت و از آنجا به بیرون نگاه کرد. پنجره آن سوی مدرسه و درختان وحشی جنگل ممنوعه را نشان می داد. بر طاقچه مجسمه ای از یک عقاب آبی رنگ بود و یک شیپور کنار عقاب. شیپور زرد رنگ را برداشت. دهانش را بر دهانه اش گذاشت . در آن فوت کرد. صدای مسخره و بلندی مثل صدای فیل از آن بیرون آمد و باعث شد دارلین بلافاصله شیپور را از دهانش دور کند. خنده اش گرفت. این دیگر چجور شیپوری بود؟!
برگشت و به سمت در قدم برداشت. دیگر کنجکاوی اش ارضا شده بود و به علاوه وقتش تمام شده بود. حالا باید کتاب تاریخش را می خواند. می توانست بعدا هم اینجا بیاید و وسایل را دقیق تر چک کند. در همان حال که به سمت در اتاق می رفت ناگهان صدای ناله ی خفیفی را شنید. ایستاد. اخمی صورتش را پوشاند و سرش را بر گرداند.
صدای چی بود؟ با خود فکر کرد که اشتباهی صدای یک دختر را شنیده. خواست برگردد و به راهی ادامه بدهد که دوباره صدای دختری را شنید. بر گشت و با تردید و صدایی بلند و خشن گفت :
- کسی اونجاست؟
چوبدستی اش را محکم تر در دست می فشرد. لحظه ای احساس حماقت کرد و در دل به خود خندید. مگر می شود در اتاق زیر شیروانی میان این همه خرت و پرت کسی باشد؟ صدایی به آرامی خش خش کرد:
- کسی صدامو می شنوه؟ من سارا گلرت هستم!
چشم های دارلین از تعجب در حدقه گرد شدند. با عجله در حالی که به سمت منبع صدا می رفت به تته پته افتاد :
- خدای من! این صدا از کجا می آد؟
- تو کی هستی؟
- مم... من دارلین ماردنم.
- آه خدا رو شکر! بعد ده سال سکوت بالاخره یکی رسید!
دارلین در حالی که وسایل را کنار می زد گفت :
- صدای تو از این زیر میاد؟ کجایی؟ زیر این اتاق؟
- نه ، صدام از گرامافونم میاد. احتمالا.
دارلین خشکش زد. در حالی که به گرامافون قدیمی زل زده بود به آرامی گفت :
- این غیر ممکنه!
- اون گرامافون منه. من باهاش ارتباط دارم. وقتی سیزده ساله بودم بخشی از روحمو وارد اون گرامافون کردم.
- چی؟ چطوری؟
- اینش مهم نیست. اگه نجاتم بدی بهت توضیح می دم. فعلا کمکم کن.
دارلین از هیجان به خود لرزید. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت :
- تو کجا هستی؟
- من یکجا زندانی شدم. این گرامافونو بردار و هر جا گفتم برو. من توی یک اتاق مخفی زندانی شدم.
- چرا؟
- موضوعش یکم طولانیه. ولی خلاصش اینه که من از ریونکلاو متنفر بودم. می خواستم برم گریفیندور. به خاطر همین برای بچه های ریون دردسر درست کردم و لجبازی کردم تا مدیر منو بفرسته گریفیندور. انقدر اعصابشونو خورد کردم که ازم کینه کردن. هم من از اونا متنفر بودم و هم اونا از من. به خاطر همین منو تو این اتاق زندانی کردن. می خواستن فقط چند روز زندانیم کنن تا ادب شم و انتقام بگیرن. اما فکر کنم بعدا نظرشون عوض شد. اونا می دونستن وقتی من بیرون بیام همه ی ماجرا رو به مدیر می گم و اونا اخراج می شن. به خاطر همین من رو اینجا ول کردن تا بپوسم و بمیرم. الآن پونزده ساله که از اون روز می گذره و بالاخره یکی این بالا اومد که منو نجات بده.
دارلین یاد حرف های لایتینا افتاد. این اتاق از نظرا بچه ها به درد نخور بود. به خاطر هیچ وقت کسی این بالا نمی آمد.
- پونزده ساله زندانی ای؟ بدون غذا چطور زنده موندی؟
- با جادو.
در حالی که صدای سارا به خاطر بغض گلویش می لرزید نالید :
- منو نجات بده! من می خوام برگردم خونه. می خوام برم پیش مامان بابام. من از این اتاق خوشم نمیاد. اینجا خیلی تاریک و ترسناکه. کمکم کن.
دارلین لحظه ای درنگ کرد. تا حالا تو عمرش نشنیده بود کسی با جادور زنده بماند. از کجا معلوم که راست می گوید؟ شاید یک جن در حال اذیت کردن او بود؟ اما از کجا معلوم که راست نمی گوید. شاید واقعا زندانی شده.
- من بعدا بر می گردم. باید فکر کنم.
- نه نرو! درباره من به بچه های تالار نگو. چون اونا فکر می کنن من یک شیطانم. اونا تو رو منصرف می کنن. نرو. نهههه.
دارلین دوان دوان از آنجا دور شد.
آن روز اصلا نتوانست خوب درس بخواند. در تمام مدت صدای التماس های آن دختر در سرش می پیچید و طوفانی از افکار و احتمالات در ذهنش به پا شده بود. به سارا بدبین بود. اما در عین حال از کنجکاوی داشت دیوانه می شد. آن اتاق مخفی ، آن زندان کجای این تالار بزرگ بود؟ آن دختر که بود؟ آیا واقعا یک انسان بود؟ شاید آن شایعات درست باشد؟ اما نه. آن عکس ثابت می کرد که سارا گلرت واقعا یک روزی وجود داشته و واقعی است. پس الآن باید یک جا زندانی شده باشد یا اینکه خیلی وقت پیش مرده و حالا یک جن دارد او را مسخره ی خود می کند.
آن شب بالاخره تصمیم خودش را گرفت. در حالی که در رخت خواب به سقف خیره شده بود قلبش در سینه فشرده شده بود. جیرجیرک ها سکوت شب را می شکستند. همانطور که سارا گفت او ماجرا را به هیچکدام از همگروهی هایش نگفته بود. ملافه اش را کنار زد و به دور و بر نگاه کرد. همه خواب بودند. برخاست و به آرامی از رخت خوابش بیرون آمد. چوبدستی اش را از روی میز برداشت و در تاریکی شب به سمت تالار اصلی راه افتاد. در چوبی گوشه ی تالار را باز کرد. ورد لوموس را خواند و چوبدستی اش مثل فانوسی راه را برایش روشن کرد. با این حال نور چوبدستی زیاد جلو نمی رفت و فقط چند پله ی جلویی اش را روشن می کرد. در آن راهپله ی تاریک هیچ صدایی به گوش نمی رسید و همه چیز در سکوت ترسناکی فرو رفته بود. با خودش گفت : من باید سر از ماجرا در بیارم.
در اتاق زیر شیروانی با ناله باز شد و وارد اتاق شد. نور رنگ پریده ی ماه از بخشی از پنجره ی کوچک به داخل می تابید.
- سارا. من اومدم. منم. دارلین. می خوام نجاتت بدم. سارا.
سارا گلرت با صدای گیج و منگی گفت :
- دارلین؟
- آره خودمم.
سارا با صدای هیجان زده ای جیغ کشید :
- وای خدایا. ممنون. ازت ممنونم دارلین. ازت واقعا ممنونم که اومدی.
- سر و صدا نکن. آروم باش. به من بگو باید کجا برم؟
سارا با شادی گفت :
- گرامافونو بردار عزیزم! راهنماییت می کنم.
دارلین گرامافون را برداشت و گفت :
- برداشتمش.
- خب حالا از اتاق زیر شیروانی بیا بیرون.
دارلین طبق دستور سارا گلرت از اتاق زیر شیروانی بیرون آمد و به آشپزخانه رفت. سارا گفت :
- کابینت پایینی که اون گوشه است رو می بینی؟
- آره.
- اونو باز کن برو داخلش. مسخرت نمی کنم. می خوام یک قسمت مخفی تالار رو نشونت بدم. خواهش می کنم به حرفم گوش کن.
دارلین لحظه ای مردد ماند ولی بعد به داخل کابینت زیری در گوشه ی اتاق رفت. سارا گفت :
- سه بار به دیوار بزن و این وردو بخون : لیکوتالاموس.
دارلین سه بار به تخته ی رو به رویش زد و گفت :
- لیکو...
- تالاموس
- لیکوتالاموس
در سر و صدایی کرد و در حالی که می غرید به آرامی کنار رفت. آن سوی در تارکی محض بود. سارا گفت :
- برو داخل. اون تو یک راهرویه که دو طرفش پر اتاقه. به آخرین در برو و بازش کن. از این طرف قفله. من نمی تونم بازش کن اما از اون ور می شه بازش کرد.
دارلین به آرامی جمع شد و از دیوار مخفی کابینت وارد راهروی آن سوی دیوار شد. همانطور که سارا گفت آنجا یک راهروی نسبتا طولانی بود که دو طرف راهرو پر از در بسته ی اتاق هایی بود. در ته راهرو هم یک در بسته بود. همان در بسته ای که سارا می گفت. در ها همه چوبی بودند. ساده و چوبی. بدون هیچ نقش و نگاری. به آرامی به سمت در حرکت کرد. قلبش سخت بر سینه می کوبید. یعنی پشت این در سارا گلرت منتظر نجات بود؟ کسی از آن سوی داخل اتاق ته راهرو به در کوبید و گفت :
- من اینجام دارلین! ممنونم که اومدی.
با اینکه سارا از داخل گرامافون گفت آن داخل است ولی وقتی دارلین صدای محکم در زدن سارا را شنید جا خورد. به سمت در رفت. سارا اصرار کرد :
- زود باش. منو از این تو بیار بیرون. بجنب. خیلی وقت منتظرم.
دارلین به اتاق رسید. دستش را به آرامی به سوی دستگیره ی سرد آهنی برد. نوشته ای بر بالای در توجهش را جلب کرد : در رو باز نکن! سارا گفت :
- به اون نوشته توجه نکن. اونو اون عوضیا نوشتن. در رو برام باز کن.
- باشه.
دارلین به محض اینکه دستگیره را چرخاند انگار که بمبی در آن سوی در منفجر شده باشد در تا آخر باز شد و دارلین چند متر بر زمین پرتاب شد و چوبدستی اش شکست. گوشش زنگ زد. دختری در چهار چوب در ایستاده بود. سارا گلرت با چشم هایی سرخ و درخشان در حالی که مار هایی از سرش آویزان بودند و فس فس می کردند، با شلواری تنگ و سیاه دهانش را تا آخر باز کرده بود و مثل شیطان می خندید. دندان هایش همه نوک تیز و سیاه بودند و چنگال های سیاه و بلند و تیزی از دستان خونی و چرک گرفته اش بیرون زده بود. از پشتش آتش سوزان زبانه می کشید و بیرون می زد. انسان هایی آبی و شناور از داخل اتاق پرواز کنان بیرون و در حالی که چنگال هایشان را رو به دارلین گرفته بودند به سمتش حمله می کردند. برای اولین بار دارلین از شدت ترس یخ کرد. چوبدستی اش شکسته بود. با این وضع دفاع کردن از خود بسیار سخت بود. سارا گلرت با صدایی گوش خراش و شیطانی فریاد زد :
- ممنون که ما رو از جهنم نجات دادی دارلین! حالا ما آزادیم. ما آزادیم!
دارلین به دیوار باز کابینت نگاه کرد. آن هنوز باز بود. این یعنی دارلین فرصت داشت تا فرار کند. یک روزنه ی کوچک نور امید. زمان برای شکند شد.ذهنش بلافاصله حساب کرد که آیا آن موجودات زود تر از او به پنجره می رسند؟ نه ، او می توانست. مثل برق از جا پرید و به سمت در باز شده دوید و با سرعتی غیر قابل باور خود را بالا کشید و در را بست. در حالی که نفس نفس می زد و چشم هایش از ترس گشاد شده بود در کابینت خشکش زد. دندان هایش تلق تلق به هم می خورد و دست و پای شمی لرزید. هیچ وقت انقدر نترسیده بود.
او چه کسانی را آزاد کرده بود؟ آیا آنها همانجا توی راهرو می ماندند؟ یا اینکه دیگر کار از کار گذشته و آزاد شده بودند؟ آیا باید همین حالا بچه ها را بیدار می کرد و موضوع را به آنها می گفت؟ در حالی که دست و پایش می لرزید از کابینت بیرون آمد و به سمت تخت خوابش رفت و خودش را در ملافه مچاله کرد. نمی خواست به کسی چیزی بگوید. او افتضاح بزرگی به بار آورده بود. اگر دیگران به مدیر گزارش می دادند او اخراج می شد. پس نباید هیچکس از این ماجرا چیزی سر در می آورد. نه تا زمانی که مطمئن می شد آن موجودات را کلا آزاد کرده یا اینکه هنوز در راهرو زندانی اند؟
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.
یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.
خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.