اوزما کاپا vs هاری گراس WE ARE OK چشم شور
پست دوم
- خب رسیدیم.
- بریم تو؟
- معلومه که نه! اول باید نقشه بچینیم.
آلنیس، همه را دور نشاند و چوبی از جایی پیدا کرد. سپس شروع کرد به کشیدن خط خطی هایی روی خاک.
- آلن دوباره فاز گرفت.
ریموس، چوب را از او گرفت و رو کرد به ایزا و دمنتور و ماه کامل.
- شما سه تا! همین بیرون میمونین کشیک میدین. حرفم نباشه!
- بی انصاف!
ایزا، نگاهی به هیبتِ سیاه دمنتور کرد و ماه کامل را زیر بغلش زد.
- تا شما میاین من و دمنتور یه دست فوتبال میزنیم.
ریموس آهی کشید.
- همگی پخش میشیم تو باشگاه. با اون خرت و پرتایی که از مغازه شوخی جهنم دره گرفتیم همه جارو پر میکنیم. فقط هر کس جایی که شوخیارو گذاشته یادش باشه. مواظبم باشین تو رختکن خودمون نزارین.
کجول، رنگ هایی که آورده بود را از کوله اش درآورد و شروع کرد به کشیدن طرح های پلنگی طور روی سر و صورت اعضای تیم.
- اینجوری آماده بودنمون رو نشون میدیم.
لباس هایی که با برگ درخت ها و بوته ها، برای استتار کردن درست کرده بودند را پوشیدند و سر جاهایشان مستقر شدند.
کجول، به از مدت طولانی دلداری دادن برگو و اطمینان دادن به او بابت اینکه قرار نیست مثل بقیه برگ ها او را در استتارشان استفاده کنند، به بقیه هشدار داد.
-
همگی! اگه یه کودوم از برگا، فقط یه کودومشون آسیب ببینه میفرستمون اون دنیا!
کجول شوخی داشت؟ نداشت!
هر پنج نفر، از پنجره ای بخار گرفته خودش را پرت کردند داخل. ( کجول جا نمیشد، پس جرمی و آلنیس شاخ و برگ هایش را گرفتند و تا میتوانستند کشیدند. کجول تمام مدت جیغ میزد.)
- میشنوین بچه ها؟ انگار دارن مسابقه میدن.
- یعنی چی؟ ما مسابقه داریم! مگه میشه؟
هفت نفر به سرعت وارد اتاقی که آنها از پنجرهاش وارد شده بودند شدند.
بازیکنان تیم بدون نام در رختکن مختلط کوچک حمام که به نظر نمیآمد برای هفت نفر مناسب باشد، جمع شده بودند تا به صحبت های کاپیتانشان گوش دهند. البته کسی گوش نمی داد، چون جرمی تا آن لحظه نزدیک بیست و سه دفعه آنها را تکرار کرده بود و شش بازیکن دیگر حرف هایش را از حفظ بودند. بچه به قدری کلافه شده بود که اگر پلاکس و آلنیس و قاقارو او را نگه نداشته بودند، تا الان حتما دهان جرمی را صاف کرده بود.
همچنان که جرمی با شوق و ذوق تاکتیک هایشان را مرور میکرد، صدای گزارشگر مسابقه در حمام باستانی ده شلمرود پیچید که اسامی بازیکنان بدون نام را میخواند.
آلنیس و پلاکس نفسی از سر آسودگی کشیدند و بچه را رها کردند. همه خوشحال از اینکه بالاخره از دست جرمی نجات یافته اند، با سرعت از رختکن و هوای گرفته اش خارج شدند.
حتی یک نفر از تیم بدون نام هم متوجه نشدند که گوشهی رختکن پنج درخت با اندازه های نامتناسب و برگ های نامربوط و به هم ریخته وجود دارد.
- وای نزدیک بود!
- اینا کی بود؟ عه وا! آلنیس؟
آلنیس از ترس یخ کرده بود. روی زمین افتاد و برگو را زیر پایش له کرد.
- اوی! برگم له شد.
- بچه ها! ما هنوز تو گذشته ایم! این بازی تیم قبلی منه. اینا هم اعضای تیم قبلی من بودن. دوتاشونم گذشته شما بودن!
تارزان که همان ابتدا از در و دیوار حمام و هوای شرجی آنجا که مثل جنگل های استوایی بود بسیار خوشش آمده بود، جیم شد. خانم دارابی نیز سرگرم داد و بیداد کردن سر مرد های پر مویی که لنگی به کمرشان بستند بود شد.
کجول، نگاهی تاسف بارانه به خانم دارابی و تارزان که معلوم نبود کدام گوری بودند کرد و سپس کنار آلنیس نشست.
- چه گلی حالا باید به سرمون بگیریم؟
- مشکل اینه که زمان برگردانم از کار افتاده! لعنت به ریموس! بهمون انداخته اینو.
آلنیس تند تند داشت زمان برگردان را میچرخاند ولی اتفاقی نمیافتاد.
- نگرانی و استرس فایده نداره. بریم دور و بر باشگاه رو بگردیم شاید چیزی گیرمون اومد. نمیدونم... اطلاعاتی چیزی شاید؟
گرگ سفید، با اشک هایی که همچنان از چشم هایش میچکید رو به آنها کرد..
- مواظب باشین به خود قبلیتون برنخورین.
چشم هایش هنوز پر اشک بود و درست نمیدید. به کجول اشاره کرد.
- اونی که اسمش جرمیه گذشتهی توعه.
سپس به سمت ریموس برگشت.
- اونی که یه پشمالو داره گذشتهی توعه.
به هر حال چشم هایش درست نمیدید و نمیشد گفت این اشتباه هولناک تقصیر او است. گرچه ریموس و کجول از نظر اندامی هیچ شباهتی به یکدیگر نداشتند. ولی خب گرگ جایزالخطاست!
از یکدیکر جدا شدند و به راه افتادند.
در این حین، بازی بدون نام ها جریان داشت.
آلنیس صدای بلاجر را شنید که نزدیکشان میشد ولی تا خواست آن را با چوبش از مسیرش منحرف کند، از کنار دمش گذشت و به میرزا پشمالوزادگان که پشت سرش بود برخورد کرد. ردای بلند میرزا به درون حوض افتاد و پشمالو بود که از درون دلش بیرون می ریخت.
بازیکنان بدون نام به محض آنکه متوجه این اتفاق شدند، سعی کردند آشوبی به پا کنند تا حواس ها از میرزا پرت شود و پشمالوها بتوانند چاره ای بیندیشند.
- یه اتفاقی برای دروازه بان بدون نام افتاده! به نظر میاد که... وای اونجا رو ببینید! بچه و استرتون درگیر شدن و بازیکنای دو تیم دارن سعی میکنن جداشون کنن! انگار کاپیتان تیم بدون نام از بازی بازیکنش راضی نیست و بچه هم از اینکه بهش امر و نهی بشه خوشش نمیاد! داور هم روی زمین فرود میاد و به جفتشون اخطار میده ولی اونا هنوز یقه همدیگه رو ول نمیکنن.
در همان گیر و دار، کتی خودش را از بین بقیه بیرون کشید. لنگی از گوشه حمام برداشت و آن را دور پشمالو ها پیچید.
- هی تو!کتی، به سمت صدا برگشت و با فرد عبوس و دیلاقی رو به رو شد که از کلهاش شاخ و برگ سبز شده بود.
- این چیه؟
کجول، پشمالوی کوچکی را از زیر لُنگ میرزا پشمالوزادگان بیرون کشیده و طوری بین دو انگشتش نگه داشته بود که انگار مرض واگیرداری دارد.
- بی تربیت! پشمالومو پس بده!
- پشمالو؟ پس اسمش پشمالوعه؟
کجول، پوزخندی زد. این موجود چطور همچین اسم مضحکی داشت؟
- به هر حال، پشمالوت برگمو قورت داده. بهش بگو تِخِش کنه.
دخترک ریزنقش که قدش تقریبا به اندازه ده درصد قد کجول بود، برای دیدن او، از پشت تقریبا پشت سرش به کمرش رسیده بود.
- برگت؟ یعنی چی؟
سگرمههای درختسان، در هم گره خورد.
- حیوون خونگیمه. اسمش برگوعه.
قهقه ی کتی، بلند شد. کم کم داشت از شدت خنده خفه میشد.
- مال تو که مضحک تره! کی اسم حیوون خونگیشو میزاره برگو؟
مسئلهی کتی، برگ بودن حیوان خانگی کجول نبود، بلکه اسمش بود. این دخترک با بقیه فرق داشت.بعد چند صد سال، لبخندی روی صورت درختسان عبوس به وجود آمد. آلنیس به او گفته بود گذشتهاش آدم دیگری است. اما کجول، احساس میکرد کتی گذشتهاش است.
- بنظرت عجیب نیست که اسم حیوون خونگیم برگوعه؟
- چرا عجیب باشه؟ اسمش مضحک تره که!
- به هر حال، به پشمالوت بگو تخش کنه.
کتی، دهان پشمالوی مذکور را به زور باز کرد و دستش را در حلقوم او فرو کرد. برگ تفمالی شده ای را بیرون کشید و پرت کرد به سمت کجول.
- بیا اینم برگت.
در آن سمت، بچه و جرمی از شدت کتک کاری سیاه و کبود شده بودند چون هنوز کتی علامت امن بودن اوضاع را نداده بود.
- خوشحال شدم از دیدنت. من کتی بلم! تو...
کجول، لبخند بزرگش را جمع و جور کرد.
- منم کجول هاتم.
کتی، چشمکی به کجول زد و به جرمی علامت داد که اوضاع امن شده.
- توی آینده میبینمت.
لبخند درختسان ماسید و تقریبا نیم ساعت بود که سر جایش میخکوب شده بود. دخترک گذشتهی او بود؟ باید آلنیس را پیدا میکرد.
در سمتی دیگر، ریموس از شدت خنده، در حال گاز گرفتن زمین بود. گذشتهی کجول، بسیار اسکل مینمود.
- کمک! بگین این کتاب وحشی پای منو ول کنه!
جیغ های جرمی، اول توجه سعدی و سپس توجه دیگر حضار را به خود جلب کرد. بازیکنان که سر جایشان میخکوب شده بودند، با نگاهی «وات د فاز» گونه به جرمی زل زدند. جرمی مانند یک بچه اول دبستانی که تازه از مادرش جدا شده بود، اشک میریخت. داور سوت زد و بازی متوقف شد.
- و حالا یک کتاب رو میبینید که داره پاچهخواری استرتون رو میکنه! استرتون از پادرد به خودش میپیچه و چشم تو اشکهاش حلقه میزنه! چیز نه... اشک تو چشمهاش.
گزارشگر که از ماجرای سعدی بیخبر بود، ادامه داد:
- لطف کنید از آوردن کتاب به محل بازی خودداری کنید.
سعدیِ معلق در هوا، متوجه شد که آن کتاب، همان بوستان است. سراسیمه به سوی حاصل زحماتش به حرکت درآمد. از درون دو نفر از بازیکنان گذشت، تا اینکه به جرمی رسید. پاچهی جرمی پاره شده بود، اما خبری از بوستان نبود.
- بابا واکسن هاری کتاب هاتون رو بزنید دیگه! هی، تو داری به من میخندی؟
ریموس، به زور درحال کنترل کردن خودش بود.
- نگران نباش. حتی توی آینده هم هنوز اسکلی!
سپس به خندیدن ادامه داد.
- ریموس...
لوپین؟ جرمی، داشت از هوش میرفت. از شدت ذوق، وقتی داشت به سمت ریموس میرفت دوبار به در و دیوار برخورد کرد.
- میشه صورتمو امضا کنین؟
گذشته کجول طرفدار او بود؟ باید این صحنه را ضبط میکرد و بابتش بعدا از درختسان فلک زده غرامت میگرفت. قیافهای به خودش گرفت و لباسش را مرتب کرد. خودکار را از او گرفت امضای بزرگی روی صورتش زد.
-تو طرفدار منی؟
- من بزرگ ترین طرفدارتونم! حتی رئیس فن کلابتونم هستم!
- فن چیچی؟
بلاجری از آن سمت به پس سر جرمی خورد و او را بیهوش کرد. نگاه ها داشت به سمت ریموس جلب میشد که با دیدن کجول به سمت او دوید و پشتش مخفی شد.
- بدو بریم. بقیه دارن متوجه حضورمون... چرا داری گریه میکنی؟
- ریموس! اونی که دیدی گذشته من نبود. گذشته خودت بود بدبخت.
گذشتهی او طرفدار آیندهاش بود؟ تمام مدت داشت گذشتهی خودش را مسخره میکرد؟
هر دو، با قیافههای افسرده به سمت در خروج باشگاه حرکت کردند. اتفاق سنگینی بود که هضمش اندازه خوردن یک پیتزای پپرونی خانواده سخت بود.
موجی تمام آب حوض را فرا گرفت. ناگهان روح سهراب سپهری از میان حوض بیرون آمد. با حالتی روحانی، در حالی که به دور خود میچرخید، بالا رفت و با حالتی دکلمه وار، شروع کرد به خواندن:
- آب را گل نکنیم... در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
- کفتر کاکل به سر های های!
- جرمی، وای وای نبود؟
- نه بابا، من میگم وای فای بود.
در حالی که دکلمه «نشسته ام به در نگاه میکنم» به همراه جلوه های صوتی غمگین تیک تاک داشت از مکانی نامعلوم پخش میشد، سهراب سپهریِ ناامید از دانش ادبی بازیکنان، با چهره ای پوکرفیس و زل زننده به آنها، دوباره به درون حوض رفت.
قبل از اینکه کاملا درون حوض ناپدید شود، آلنیس از غیب ظاهر شد و یقهی او را چسبید.
- هی! به شهریار خبر بده بگو یکی اینجا منتظرته. وگرنه شتک همتونو متک میکنم.
سپهری، هیچ ایدهای راجب اینکه آلنیس چگونه یقهی او را گرفته نداشت. او اولین کسی بود که توانسته بود روحی را لمس کند. با ترس، سرش را تکان داد و رفت دنبال شهریار.
- ولی این حقهی توهم روحی چه خوب کار کرد. فکر کرد یقشو واقعا گرفتم.
چندی بعد، شهریار از میان حوض خارج شد و آلنیس سریع به او علامت داد که گوشهی زمین بروند.
- جانم فرزند؟ تو همانی که توانسته بودی روحی را لمس کنی؟
- هی پیری! با توجه به اینکه میتونم لمستون کنم، قابلیت اینکه به طرز دردناکی دوباره به درک واصلتون کنم رو هم دارم. پس سریع همراهم میای!
- از برای چه؟
گرگ سفید، آهی کشید.
- باید تکالیف فارسیمو انجام بدی. معلممون گفته زندگینامهتو در قالب شعر بنویسیم. گفتم تا اینجام یه سریام به تو بزنم. فقط ما داریم یه سری ماجراجویی میکنیم. بعدش بهت میدم تکالیفمو بنویسی.
آنها نیز به سمت در خروج حرکت کردند تا به صورت کاملا سوسکی خارج شوند.
بیرون از باشگاه، محل استقرار ایزا، دمنتور و ماه کامل:
-
هی! تو داری تقلب میکنی! پنالتیه این!
دمتور، هالهی سیاه دور و برش را گسترس میداد. بسیار گرسنه بود. خوشحالی درون باشگاه او را به سمت آدمیان شادی که تیم مورد علاقهشان را تشویق میکردند میکشید.
آهی کشید. همهچیز به سقوط منتهی میشد. حتی این بازی بیمعنی بود. خورشید او را آزار میداد. ماه کامل را زیر بغلش زد و به سمت دروازه ایزا به راه افتاد.
-
اوی! پنتالی! توپو نباید برداری.
دخترک، خسته روی زمین نشست. به سمت باشگاه نگاهی انداخت. اگر داور نداشتند، بازی با دمنتور بیمعنی میشد. دمنتور احمق بود!
در همین فکر بود که انسان بسیار خستهای، با بالشی که زیر بغلش بود، از باشگاه بیرون زد و در کنار بوتهای گرفت خوابید. به همین سادگی!
- هی!سدریک، با اخمی از جایش بلند شد. اینجا آمده بود که کسی مزاحم خواب دلچسبش نشود، این چه کسی بود که داشت صدایش میکرد؟
- میشه بیای داور بازی فوتبالمون بشی؟
سدریک، قبل از اینکه بتواند توضیح دهد که داور مسابقهی دیگریست، ایزا با زدن اردنگی محکمی، او را به جلو راند. چاقویی که دستش بود، حرفش را تصدیق میکرد.
- بجنب! وگرنه میمیری.
اشک در چشم های خوابالوی اعظم حلقه زد. چرا این مصیبت ها مدام سر او میآمد؟
- درست خطا های این یارو دمنتوره رو میگیری. وگرنه...
- باشه باشه فهمیدم. تورومرلین منو نکش!
سدریک با بغض بزرگی، گوشه ی زمینی که ایزا در نظر گرفته بود نشست.
- شروع کنین!
زیاد از شروع بازی آنها نگذشته بود که کجول و ریموس افسرده، با آلنیس که داشت شهریار را هدایت میکرد، سر رسیدند.
- دارین چه غلطی میکنین؟
سدریک غوطه ور در اشک، پشت آلنیس پناه برد و دو افسرده که هنوز در شوک دیدن گذشتهشان بودند، روی زمین نشستند.
کمی بعد از اینکه گرگ سفید شرایط را برای بقیه اعضای بیخبر تیم گفت، بقیه نیز به ریموس و کجول، روی زمین پیوستند و دست هایشان را زیر چانهشان زدند.
- هی، ولی میگم. این زمان برگردانه خیلی بیخوده.
- چطور؟
- من زمان برگردانایی رو دیدم که شده چند قرن عقب میبرن آدمو تو زمان. این ولی حدش همینقدره؟ چه مسخره!
زمان برگردان، با سرعت شروع کرد به چرخیدن.
- دست همدیگه رو بگیرین!سدریک که بیخبر از همه جا بود، دست آلنیس را محکم چسبید.
۲۹ آوریل سال ۱۹۴۵، وسط دفتر هیتلر:
دیگر خبری از ستونهای فیروزهای یا نقاشیهای مینیاتور گلومرغ نبود. نه دیواری از حمام به جا مانده بود و نه طرحونقشی. همگی کف زمین ولو شده بودند.
- چه زمانیه الان؟ چرا اینجا انقدربزرگ و با کلاسه؟ شبیه دفترای این کله گنده های سیاست میمونه.
کجول، گیج و منگ بود و حین بلند شدن، پس کلهای محکمی به ریموس زد و از جایش بلند شد.
- آلنیس، مگه چقدر اون کوفتی رو چرخوندی؟
گرگ سفید، سدریک را که هنوز او را بغل کرده بود، به گوشه ای پرت کرد و سعی در مبارزه با سرگیجهی وحشتناکش داشت.
- نمیدونم.
ایزا که زودتر از همه به هوش آمده بود. گوشهای در حال اشک ریختن بود.
- خانم دارابی و تارزانو جا گذاشتیم.
سپس به دمنتور بدبخت اشاره کرد.
- این بیشعورم همش تقلب میکرد. آخرشم باختم!
دمنتور شانهاش را بالا انداخت. البته اگر میشد به آن شانه بالا انداختن گفت. ترکیبی از هوهو کردن و شنلش را تکان دادن بود.
ریموس بعد از بدست آوردن حواسش، به سمت تنها افراد زندهای که در آن دفتر بود دوید.
- هی یارو، الان چه سالیه؟ ما کجاییم؟
افراد مذکور پشتشان به آنها بود. پس وقتی ریموس به آنها رسید، با دیدن تفنگی که زن و مرد در دهانشان گرفته بودند جیغی زد.
- هی ریموس! الان جیغ زدی؟ نمیدونستم جیغم بلدی!
ریموس در حرکتی انتحاری، چوب بیسبال گوشهی اتاق را برداشت و با آن محکم پس سر زن و مرد زد.
- اینا میخواستن خودشونو بکشن بچه ها! همگی، به سمت او دویدند. کجول، آنها را بلند کرد و روی میز گذاشت.
- چقدر میزه بزرگه. اندازه یه زمین فوتبال میمونه.
مرد، سبیل مربعی مرتبی داشت و قیافهی اخمالودش را حتی در خواب هم حفظ کرده بود؛ همراه با زنی که بنظر معشوقه ی او بود، محکم دست هم را نگه داشته بودند. انگار که میترسیدند چیزی آنها را از یکدیگر جدا کند.
حالا نوبت ایزا بود که جیغ بکشد.
- این هیتلره! وقتی رسیدیم اینجا که میخواست خودکشی کنه. سریع ادای احترامی آلمانی به او کرد و سرش به سمت دوستانش برگشت.
- دوستان من! گمونم اینجا نقطهی خداحافظی ماست!
فضا تراژدیک شده بود. اشک در چشم هایشان حلقه زد.
- من همیشه آرزو داشتم ارتشی مثل ارتش هیتلر رو کنترل کنم و کل جهان رو فتح کنم.
اوزما کاپایی ها زار میزدند. درست بود که همهی آنها در مقطعی از زندگیشان شکست های بدی خورده بودند. اما همیشه دنبال آرزو هایشان میرفتند.
- میتونین هیلترو جای من ببرین. بازیکن خوبی میشه. تازه تیراندازیشم خوبه.
همگی به نوبت ایزا را در آغوش کشیدند و دل سیری گریه کردند.
کجول، هیتلر را روی دوشش انداخت و رو کرد به آلنیس که داشت دمنتور را منع میکرد از سقط کردن سدریک وسط خوابش.
- اینطوری بگذره با این زمان برگردون خراب، دفعه بعدی مارو میبره دورهی انسان های اولیه. باید چیکار کنیم؟
دقیقا زمانی که این کلمات از دهان درختسان خارج شد، زمان برگردان شروع به چرخیدن کرد.
- دوباره دست همدیگه رو بگیرین!کجول، سدریک و هیتلر را زیر بغلش زد، آلنیس روح شهریار را خبر کرد، و ریموس ماه کامل را توی آغوشش گرفت. دمنتور نیز که از ایگنور شدن ناراحت بود، خودش را میان آنها جا کرد.
برای چندمین بار زمانبرگردان به شروع به حرکت کرده و سریعتر از خورشید یا بسیاری از اجرام آسمانی دیگه به دور خودش میچرخید. آجربهآجر دفتر هیتلر، از یکدیگر زدوده میشدند و در نظر اعضای تیم اوزما کاپا، به گوشهی نامعلومی از فضا و زمان میپیوستند.
پس از چندی چرخیدن به دور خود و احتمالا چندینباری هم به دور خورشید، همگی به سکون رسیدند.
- اینجا کجاست؟
آنها در اتاق مکعب شکل سفیدی بودند. شبیه اتاق انتظاری بود که وقتی میرویم دکتر در آنجا منتظر میمانیم تا صدایمان کنند. میزی آنجا بود و گلدان گلی که بنظر مصنوعی میآمد.
- فکر نکنم انسان های اولیه همچین اتاقی تو بساطشون داشته باشن. اینجا بیشتر انگار...
آیندس! اتاق سفید، به قدری پرنور بود که انگار ده مهتابی همزمان با هم درآنجا روشن باشد.
- هی بچه ها! اینجا صندلیم داره. بیاین یکمی خستگی در کنیم.
بدن هایشان کرخ و کوفته بود. همگی روی صندلی ها نشستند که ناگهان در اتاق باز شد.