ساحل اسرارامیز(فصل اول)
سلام،من لیلی فلورنس ریدل هستم.دختری14ساله باموهایی روشن و بلوند وچشمان ابی تیره.قد کوتاهی دارم وبدنی ریز نقش،باپوستی رنگ پریده.زادگاهم درانگلستان است ولی ما درشهر فورت تلسون واقع درکانادازندگی میکنیم.
تااین سن زندگی من به روال عادی خودپیش میرفت تااینکه یک کتاب مسیرزندگی ام رابه کلی تغییرداد،تغییربسیارعظیم ویک دگرگونی پیچیده.چیزی انسوی تخیل وجهانی فراترازقدرت تصورفکر...
*********************************************************
ظهر بود.باد به ارامی بر تار های گیتار شاخسار درختان چنگ می انداخت.برروی اسکله غوغایی برپا بود.فلورنس دوان دوان ودرحالی که هر چند ثانیه یک بار به ساعت مچی اش نگاه میکرد به طرف کشتی میدوید وشلوغی باعث میشد مرتب به مردم تنه بزند.مثل همیشه دیر کرده بود.
اما ازچیزی ناراحت بود.باخود می اندیشید که پدرو مادرش برای نبودنشان میتوانند چه توجیهی داشته باشند.
در همین فکر بود که ناگهان محکم به چیزی برخورد کردو ساک دستی هایش برزمین ریخت.
ـ هی،خانوم جوان ابی پوش!جلوی راهتو نگاه کن!
فلورنس برخواست و به روبه رویش نگاه کرد.به زودی لبخندی صورت فلورنس را از همیشه زیبا تر کرد.اووپدر ومادرش را دید که به گرمی به او لبخند میزدند.این صدای پدرش بود.
پدرش کت نوی مشکی رنگی پوشیده بود وموهای بورش را ژل زده بود.به نظر می امد مقدار زیادی واکس مصرف کرده باشد تا کفش هایش براق به نظر برسند.زن جوان سبزه ای که بغل پدرش ایستاده بود،مادرش،کت ودامن شکلاتی رنگ ساده ای به تن داشت که با کلاه لبه دار تابستانی گلدار شلوغش کمی تضاد داشت.
((جَک ریدل)) رو به همسرش کرد وبا حالتی شیطنت امیز گفت:
امیلی؟به نظرت قیافه این دختر اشنا به نظر نمیاد؟این همون دختر همیشه کنجکاو،فلورنس ریدل نیست؟
فلورنس با خوشحالی جلو رفت و درحالی که چمدان هایش را جمع میکرد گفت:دختر همیشه کنجکاو؟اوه،بس کن پدر!
جک در حالی که به فلورنس کمک میکرد تا انها را جمع کند گفت:تعجب کردی،نه؟شرط میبندم نمیتونستی انتظار داشته باشی که مارو ببینی.
((امیلی))گفت:مدرسه شبانه روزی هیچ وقت نمیتونه باعث بشه که فراموشت کنیم.
فلورنس گفت:قطعا نه!من میدونستم که میاین.
مادرچمدان هارابه خدمتکارکشتی تحویل داد،با نگرانی درحالی که جعبه شکلات سوئیسی رابه اومیداد گفت:ممکنه اونجاسردباشه،شنلی که برات بافتم روحتمابپوش،واین هم شکلات هایی که دوست داری...
و یک جعبه شکلات را در دستانش گذاشت.
پدر که تاان لحظه ساکت بودگفت:بس کن امیلی،فلورنس بزرگ شده.از پس خودش بر میاد.
ـ درسته جک.ولی الان فقط دوروز به 1اکتبر باقی مونده.
ـ بهم اعتماد کن مادر.
جک به نشانه تایید حرف دخترش سری تکان داد.
نگاه فلورنس به چهره پدرش افتاد.سایه ای از نگرانی کمرنگی بر چهره اش نمایان بود.لبخند میزد و سعی میکرد نگاه همیشه مغرور خود را حفظ کند.
ـ زود بر میگردیم پدر...
حرف اوبا صدای فریاد خانم تِد،مدیرمدرسه قطع شد.
-همه سوارشن!کسی جانمونه!هیچ کس به جزوسایل ضروری چیزی داخل اتاق کشتی نبره!
چمدان هایش را به خدمتکار تحویل داد.کلاه لبه دارش را بر سرگذاشت و کیفش را بردوش انداخت و به طرف کشتی دوید.
از میان جمعیت دانش اموزان دیگر یک راحتی خالی برای خود پیدا کرد که درست کنار اخرین پنجره ی کشتی بود.
نفسی از اسودگی کشید و با لبخند به بیرون خیره شد.مادر و پدرش را در جمعیت انبوه بیرون پنجره گم کرده بود.کشتی سوتی کشیدوبه حرکت افتاد.
مردم روی اسکله که برای فرزندانشان دست و کلاه تکان میدادند.دورترودورترمیشدند،تاانکه درابی بیکران دریامحوشدند.پس ازان هرانچه میشددید فقط اب دریابود،خورشیدودیگرهیچ.
هاله طلافام خورشیدبرسطح اب میتابید ومرغ های ماهیخوار درزیردردریای ابرهابرفرازاسمان پروازمیکردند وازان فاصله مانند لکه های سفیدوخاکستری متحرک دیده میشدند.
شال گردنش رادورگردنش پیچید وازهوای دم کرده ومحیط پرسروصدای اتاق به محوطه دلنوازکشتی پناه برد.باهرسفیرملایم وبی صدای باد که به صورتش برخوردمیکرد موهایش درهواپریشان میشدند.به اسمان خیره شد که باابرهای کلمی شکل زیبا اراسته بود.وقتی7-6سال داشت فکرمیکردپشت انهاسرزمینی دیگروجوددارد. ازاین تصوربه خودخندید.