هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ سه شنبه ۷ شهریور ۱۴۰۲

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
بلاتریکس مالی‌نما، قاشقی چوبی از روی میز برداشت و نوک آن را به سمت جماعت محفلی گرفت.
- همین الان می‌گین با ارباب چیکار کردین یا کروشیو نصیب‌تون کنم؟

سپس گابریل را که دم دستی ترین گزینه موجود بود به پیش خود کشید. با یک دست او را محکم نگه داشت و با دست دیگر، چاقوی کره‌خوری را از روی میز برداشت و آن را جلوی گلوی دخترک گرفت. کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزند. با همان صدای جیغ‌جیغو فریاد کشید:
- ای کثیف‌های پست‌فطرت! می‌گین یا سوینی تاد بازی دربیارم؟

دخترک کتاب «رشد و پرورش پیاز» را کنار گذاشت. با آستینش، صورت سرشار از تف‌های مالی‌ساز شده‌اش را پاک کرد.
- حاله بلا شمایین؟

نگاهی به خود انداخت. موهای شهلا و چشمان پلنگی... به آینه دیواری نگاه کرد و گفت:
- How you doin'?

گویا اثرات همنشینی با رودولف می‌خواستند خود را به نمایش بگذارند.

بلا-مالی که در زندگی خود تنها پاچه ولدمورت را خورده بود، تنها شپش و شوره استشمام کرده و به بوی پیاز عادت نداشت، دچار زوال عقل شد؛ جفتکی نثار میز غذاخوری کرد. سپس جیغ‌کشان روی یوآن پرید و ریشش را کشید. یوآن با لحن جدی دامبلدوری گفت:
- بیا با دمم بازی کن.

دامبلدور که می‌دید با این وضع آبی از کسی گرم نمی‌شود، به سمت آبگرمکن رفت.
جماعت محفلی-مرگخوار زور می‌زدند تا بفهمند کی به کی بود. البته با توجه به یبوست برخی، از زور زدن چندان پاسخ مناسبی حاصل نشد. یوآن نیز در میان این خود درگیری، آهنگ وات د خاک پخش کرده بود.

پس از مقداری گیس‌کشی بین افرادی که برخی مجدد دچار بحران هویت شده بودند، یوآن عقلش را به کار گرفت و دامبلدور بازی درآورد.
- Silence!

ناگهان ویبره رز خاموش شد. همگی زبان به کام گرفتند و رو به یوآمبلدور کردند. مثل بچه‌های چندساله که مچ‌شان گرفته شده، به یکدیگر اشاره کرده و تقصیر را گردن هم انداختند.
- آخه من نه منم، نه من منم!
- گردن‌گیرها هم که خرابه. فرزندانم، چاره‌ای اندیشیدن باید کرد. نظری دارین؟
- آم... معجون پیاز؟
- صدات نمیاد بابا جان! نخوندمت. به عقیده بنده باید بریم خونه ریدل و ازشون به صورت مسالمت‌آمیز درخواست کنیم باباجانیان ما رو پس بدن و کره بزهای خودشون رو بگیرن. فقط دیگه تاکید نکنم، به صورت مسالم‍...

پیش از به پایان رسیدن صحبت دامبلدور، بلاتریکس در را شکست و عربده‌کشان خانه ریدل را مقصد گزید.


RainbowClaw




پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۰:۳۰ جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
جرمی چشمانش را بسته بود و در حال خواندن دعا و راز و نیاز با مرلین بود که ناگهان احساس کرد کسی آرام روی شانه اش می زند.
با ترس و لرز چرخید و با پیرمردی عصا به دست مواجه شد.
- یا مرلین کبیر! شما دیگه کی هستین؟
- ما مرلین کبیریم داشتیم این اطراف قدم می زدیم، شنیدیم داری صدامون می زنی اومدیم پیشت.

از لحن جدی پیرمرد معلوم بود اصلا شوخی ندارد و دارد حقیقت را می گوید.
وجود مرلین آن هم انقدر نزدیک باعث، دلگرمی جرمی بود.

-مرلینا می خوای کاری کنی که پروفسور دامبلدور و بقیه سریعا به کمکم بیان؟
- خیر.
- چرا اون وقت؟!
-چون ملت به سوژه های جا به جا شدن شخصیت ها خیلی علاقه دارن. خودت، نگاه کن!

نظر جرمی عوض شد. وجود مرلین هیچ هم مایه ی دلگرمی نبود! آن هم مرلینی که خودش مرگخوار بود و سابقه داشت.
تازه آن قدیم ندیم ها هم کنت اولاف بود و خانه ی مردم را به آتش می کشید. به هرحال پسرک باید جور دیگری خود را نجات میداد.

- آقا حالا من باید چی کار کنم؟
- فقط بنشین و تماشا کن.

بعد از این جمله، هر دو نفر به روبه رویشان خیره شدند و دعوای مرگخواران را تماشا کردند.

خانه ی گریمولد

ملت غرق تماشای پلاکس جرمی بودند که ناگهان با صدای بچه ویزلی ای به خود آمدند.
- آخ! مامان کورم کردی!
- مامان دیگه کیه؟ اینجا کدوم جهنم دریه ایه؟

مالی ویزلی که تا چند دقیقه ی پیش سعی می کرد چشم های فرزندانش را ببندد و گوش هایشان را بپوشاند تا این تفاقات بد را نبینند و نشنوند؛ حالا انگشتانش را داخل چشم یکی از بچه ها فرو کرده بود .

_من کجام؟ ارباب کجاست؟

محفیلیان خیلی سریع فهمیدند که فرد مقابلشان مالی نیست. در واقع او بلاتریکسی بود در جسم مالی.
اوضاع اصلا خوب به نظر نمی رسید.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۲۷ ۷:۴۶:۱۰

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۳:۳۳:۲۹ سه شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
محفلیون، هاج و واج به همدیگه و بعد به پلاکس - جرمی نگاه می‌کردن، به جز دامبلدور که همچنان با افسوس به لیستش نگاه می‌کرد. نمی‌شد با این قیافه به ملاقات لرد بره. پس باید ملاقات رو کنسل می‌کرد. اول باید به مشکلات محفل رسیدگی می‌کرد و بدن هر کس رو به خودش بر می‌گردوند...
ولی اگه این فقط مشکل محفل نبود چی؟ نگاه دامبلدور روی پلاکس-جرمی خیره موند.


همون زمان - خونه ریدل

- گفتیم برید کنار، تا ندادیم نجینی همه‌تان را یک لقمه کند!
- هکتور، تا دست به چوبدستی نشدم، تمومش کن.
- هکتور کیه؟ گفتیم راه رو باز کنید، باید بریم با اون پیرمرد خرفت مذاکره کنیم!
- تمومش نمی‌کنی، نه؟
- چی رو تمام کنیم؟ هکتور کیه؟ این ماییم! لرد ول‍...

نگاه لرد روی جسم خودش خیره شد که کمی دورتر، با تعجب و وحشت بهش نگاه می‌کرد. ولی قبل از اینکه بتونه بگه که بدنش با هکتور عوض شده، با خشم بلاتریکس و سایر مرگ‌خوارا روبرو شد. سایر مرگ‌خوارا، به جز پلاکس که کمی دور تر، با دیدن این صحنه ها، فشارش افتاده بود. پلاکس که در واقع، جرمی بود در جسم پلاکس، و جرمی یه محفلی بود، تحمل دیدن این صحنه ها رو نداشت. سعی کرد قبل از این که لو بره، خونسردی خودش رو حفظ کنه، و از مرلین خواست سریعا دامبلدور و بقیه رو به کمکش بفرسته.


ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۲ ۲۳:۳۹:۴۵

یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست: بدلایلی دامبلدور و یوآن بدن ها و چهره هاشون باهمدیگه جابجا شده، اما دامبلدور اون روز با لرد قرار مذاکره داره و نمیتونه با بدن یوآن بره. وقتی محفل رو جمع میکنن که ازشون کمک بگیرن، میبینن محفلی ها هم همه با همدیگه یا با مرگخوارا جابجا شدن، مثلا جرمی با پلاکس.

_میگم که، من دیگه تو این بدن دمم به باسنم وصل نیست، بجاش روی چونه‌مه!

از میان افرادی که به دستور یوآن دامبلدور نما به صحنه‌ی جرم دعوت شده بودند تا خبر مهم را بشنوند کسی نخندید، بجز یکی دو تا تازه وارد که هنوز به یوآن عادت نداشتند. بقیه فقط با وحشت خیره شدند، دهان ها باز و چشم ها خالی، ماه در دهانشان هزار تکه، چرا که این جفنگیات از دهان دامبلدور داشت در می آمد؛ دامبلدوری که در آن لحظه ایستاده بود و باسنش را در حرکات دورانی به سمت جمعیت تکان میداد تا اثبات کند دم ندارد. ملت محفل انواع سبک بازی ها را در طول این سالها از دامبلدور دیده بودند، اما بخاطر خدا، پیرمرد داشت ردایش را بالا میزد باسنش را نشان جمعیت بدهد.

آن سوی اتاق، پیرمرد بینوایی که در بدن عنتر و منترِ یوآن گیر افتاده بود، با نگرانی سررسیدش را چک میکرد. نگاهش در صفحه ی تاریخِ آن روز از روی گزینه های "به ریشم روغن بچه بزنم" و "کرم موبر جدید رو امتحان کنم شاید اثر داد" و "بابت اینکه چرا یوآن وجود داره گریه کنم" گذشت و با وحشتی فزاینده روی گزینه ی "با لرد جهت برقراری صلح مذاکره کنم" متوقف شد. دامبلدور نمیتوانست با دم و گوش نارنجی برود پیش لرد. اینجوری صلح هیچوقت برقرار نمیشد. دیگر نمیتوانست پیشنهاد بدهد یوآن را جهت شکنجه و آزمایش های انسانی/حیوانی به مرگخواران تحویل بدهند تا صلح برقرار شود، چون یوآن... آه. دامبلدور حتا نمیخواست در فکرش هم قضیه را به زبان بیاورد.

آن سوی اتاق، دامبلدوری که سخنرانی اش را به پایان برده بود، آخرین نمک هایش را هم ریخت.
_آره دیگه خلاصتا‌... ما ایجور شدیم. ممنون میشیم یه دستی برسونید... یا شایدم پایی!

اتاق در سکوت مطلق فرو رفت. البته عمده دلیلش این بود که محفل کلا چهار تا عضو هم نداشت و چندان همهمه ای نمیتوانست شکل بگیرد. چند ثانیه ای طول کشید تا کسی سکوت را بشکند.
_محفل چه سوت و کور شده!

این دیالوگ به خودی خود موردی نداشت، اما چیزی که بعد از آن از زبان گوینده، که کسی نبود جز جرمی در آمد، بیش از پیش به وحشت دامبلدور و یوآن افزود. جرمی دستش را به موهایش کشید، انگار بخواهد فر های نداشته اش را بخواباند، و گفت:
_از جماعت سفید اصلا انتظار نداشتم.

دامبلدور از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش به معاون و دست راستش نگاه کرد که توسط یک مرگخوار تسخیر شده بود، مرگخواری نقاش که اصلا با او سر صلح نداشت.


برید کنار پیری نشید!


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
باباجانیان چه کسانی بودند؟ آیا قاتلانی بودند که زن و بچه داشتند؟
قطعاً اگر یک یوآن باشید همچین افکاری به ذهنتان خطور خواهد کرد. به واقع در ذهن یک یوآن، چیزی جز چنین افکاری اجازه خطور ندارند.
همۀ‌ ما در زندگی‌مان یوآن‌هایی داریم.
گاهی نقشِ پیرمردی ماست‌فروش را دارند که از او می‌پرسید: «آقا ماست دارید؟» و در جواب می‌گوید: «پَ نَ پَ ماست منو داره. ».
گاهی نقشِ شوهرعمه‌ای را بازی می‌کنند که یک‌هو سر سفرۀ ناهار شوخیِ یخی کرده و جهتِ گرفتنِ واکنش از شما به کمرتان می‌زند و محتویاتِ گلویتان را رویِ ردا و سفره‌تان تخلیه می‌کند و هار هار می‌خندد.
و در نهایت، گاهی این یوآنیسم در خودِ یوآن اثر می‌کند و این‌جاست که به کمال رسیده و پیشنهاد ما فقط دور شدن است.

اما از این‌ها که بگذریم، یوآن اکنون کار مهم‌تری از شوخی یوآنی کردن داشت. جسمش را از دست داده بود. این شد که برای اولین بار در زندگی‌اش موقعیت‌شناسی داشته و تصمیم گرفت منطقی برخورد کند.

- الان شما با بدنِ من بخواین بگین که تهش لنگ دمپایی نصیبتون می‌شه... من برم بگم؟
- موافقم باباجان... سوال اینجاست که چطور می‌خوای بگی فرزند؟

سوال ما هم بود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
ولی یوآن بیدی نبود که به این بادها بلرزه. یوآن برای خودش یه پا بید کتک زن بود. مدرک رسمی ش رو هم از خود بید کتک زن توی هاگوارتز گرفته بود، به طوریکه دکتر بهش گفته بود تا مدت ها نمیتونه از دم آسیب دیده ش استفاده کنه.

با یاد آوری این قضیه،چشماش پر اشک شد، ولی برای این که به خواننده اثبات کنه حرف های نویسنده درستن، بلند شد و سرپا ایستاد. جسم دامبلدور و جسم خودش چه فرقی داشتن؟ دامبلدور همیشه میتونست راه حل مناسب، هر چند عجیب و غریبی، برای مشکلات پیدا کنه. پس یه قدم به جلو برداشت و...

بوم!

با مخ زمین خورد. ظاهرا بدن دامبلدور با ریش بلند و پاهای لاغر و استخونی، زیاد هم شباهتی به بدن خوش فرم و خوش هیکل خودش نداشت. ریش دور پاهاش پیچ خورده بود و امکان هر گونه حرکتی رو ازش گرفته بود.

بوم!

با چشمای اشک آلود، به سمت صدا برگشت و دامبلدور رو دیده بود که روی زمین افتاده و دم نازنین یوآن، دور پاهاش پیچ خورده بود. نگاه یوآن، روی دمش و نگاه دامبلدور، روی ریش نازنینش بود.

ظاهرا هنوز توجه یوآن به اون همه آبنبات لیمویی و انواع و اقسام شیرینی و شکلاتی که توی ریش مخفی شده بودن، جلب نشده بود. هنوز فرصت داشت به بدنش برگرده و آبنباتاش رو نجات بده. با همه زورش، به سمت یوآن که توی بدن خودش بود، چرخید.
- باباجان، باید باباجانیان را جمع نموده، درخواست کمک بنماییم.
- موافقم پروف.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۰:۲۲ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۵۲:۰۷
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 170
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست:
یوآن و لادیسلاو سر اتاقشون داخل محفل دعواشون میشه و میخوان همدیگه رو بیرون کنن. کار به مبارزه تن به تن کشیده میشه. توی راند دوم مبارزه، لادیسلاو برای همیشه به جهان انیمه‌ها منتقل میشه. روح یوآن و پروفسور دامبلدور هم این وسط به صورت اتفاقی جابجا میشه ...


!Round 2... Fight


در راند دوم مبارزه ناگهان صحنه و زاویه فیلم‌برداری از مبارزه تغییر کرد. همه چیز دو بعدی شد. در بالای راست و چپ صفحه دو خط قرمز وجود داشت که نشانگر جون مبارزان بود. لادیسلاو انیمه‌ای آلبوس‌نما در برابر یوآن مقلب به روباه حنجره طلایی قرار گرفته بود. با صدای رعد و برقی از آسمان، راند دوم آغاز شد!
- ایندفعه کارت تمومه لادیسلاو!
- با مشت آهنین‌مان دو نصف خواهی شد روبه‌ک!

لادیسلاو به قصد استفاده از نیروی ماورائی مشت آهنین خود به سمت یوآن حمله ور شد. اجرای فرمول مشت آهنین به شدت دشوار بود. باید پلیر مورد نظر روی دسته کنسول خود همزمان هشت کلید را فشار میداد تا این مشت اجرا شود! مسئله اینجا بود که اگر یک دکمه را اشتباه می‌فشرد، دسته کنسول فرمان دیگری را اجرا می‌کرد.

از طرفی یوآن هم اینبار قوی‌تر از راند اول ظاهر شده بود. وقتی دید آواز همایون شجریان کارساز نیست، دست به دامان متالیکا شد. بعد از اخذ حق کپی رایت از شرکت برادران هتفیلد به جز جوادشون، دست به سوی حنجره‌اش برد تا تنظیمات آن را تغییر دهد. همزمان با حمله جادوئی لادیسلاو، یوآن هم آماده اجرای فن متالیکایی خود بود.

در همین لحظاتی که لادیسلاو با مشت آهنین خود روی هوا قرار داشت و به سمت یوآن حمله ور شده بود و یوآن دهانش را به اندازه چندبرابر کله هاگرید برای خواندن متالیکا باز کرده بود، دامبلدور بعد از یک غیبت طولانی از راه رسید.
- چه می‌کنید فرزندانم؟

اما کار از کار گذشته بود. مشت لادیسلاو به صورت یوآن برخورد کرد و همزمان یوآن متن موسیقی متالیکا را فریاد می‌کشید.
- Annnnnd nothinnng elseeee mattersssss...

یوآن پخش بر زمین شد. اما گویا لادیسلاو از شدت امواج صوتی یوآن حنجره طلایی یا اشتباه وارد نمودن دکمه های فن مشت آهنین در دسته کنسول خود، ناپدید شده بود. آری! او به جهان انیمه‌ها انتقال یافته بود. شاید تا به ابد! حالا شاید بپرسید چرا در جهان انیمه‌ها و اصلا از کجا معلوم که دو قدم آنطرف‌تر پرت نشده باشد؟ نویسنده نیز خودش هیچ ایده‌ای ندارد. به هرحال باید دست تقدیر و سرنوشت را هم باید درنظر گرفت.

کمی گذشت تا آنکه یوآن به هوش آمد. همزمان با یوآن، پروفسور دامبلدور هم به صورت ناخودآگاه غش کرده بود. گویا دکمه‌های اشتباهی لادیسلاو مصیبت دیگری هم به بار آورده بود!
- پروفسور، من چرا شما شدم؟
- و همچنین من نیز چرا یوآن گشته ام؟


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۵ ۳:۱۴:۳۹
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۵ ۲۲:۵۶:۳۳

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- با من صنمااااا!

یوآن در برابر لادیسبوس فریاد می‌کشید و امواج صوتش ریش و موهای جدید روییده مرد را به اهتزاز در آورده بود.

- همه‌اش همین می‌بود روبه‌اک‌آ؟!

- آآآآآآآآآآآآآ!

یوآن از عمق بیشتری از وجودش فریاد کشیده بود.

- همللل للللل لویلیولوهه؟!

امواج صوت یوآن لب و لوچه مرد را تکان تکان داده و سخنانش شبیه به پرت و پلا می‌شدند.

-
- عااااااااااا!


- ای دنگِ دینگ جان ابوی، کناری رو و جنابمان را مذغول ننمای.

زاموژسدور تصور می‌کرد فجیع‌تر جیغ کشیدن یوآن به دلیل دیدن آن حشره سیه چرده بود. سرش را از جریان اصوات کنار آورده و به حشره تذکر داده بود.
وی درست تصور می‌کرد.

- آ! ...

در پس دود و گرد غبار یوآن پس از رها کردن آخرین موج صوتی‌اش روی زانو افتاده و نفس نفس زده و از دیدن پیرمردی که همه موهای سر و ریشش سیخ گشته بودند، احساس غرور کرده و بعد آماده شد پس از زدن ضربه، ضربه‌ای نوش کند.




...Io sempre per te


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
کسی این نبرد را نظاره نمی‌کرد ولی اگه نظاره می‌کرد باورش نمی‌شد لادیسلاو زاموژسدور همچین هیکلی داشته باشه.

اوه ببخشید! یوآن داشت تماشا می‌کرد.

یوآن تا الان فکر می‌کرد که با شخص ضعیف النیرویی بر سر اتاق دعوا داره ولی اینطور نبود.

تازه یوآن شانس آورده بود که زاموژسدور فقط به آدامس خرسی اکتفا کرده بود.

ولی خب یوآن هم یه چیزایی توی چنته داشت. البته به طور دقیق توی حنجره‌ش داشت.
-می می می می یا...دو ر می فا سو لا سی!

یوآن داشت صداشو گرم می‌کرد.

جنگ عضله در برابر حنجره!
جنگی که به چشم نابرابره ولی اینطور نیست!
یوآن از توی جیبش میکروفون رو در آورد و صداشو تا آخرین درجه برد بالا!

حالا یوآن هم آماده ی حمله بود!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
خلاصه: یوآن و لادیسلاو بر سر اتاقشون در محفل با همدیگر دعوا داشته و قصد بیرون کردن دیگری رو دارن، در این راه لادیسلاو دم یوآن رو برید و بعد یوآن سعی کرد لادیسلاو رو در خواب بکشه و بعد اون هم لاک پشت های نینجا رو وارد ماجرا کرد و این که حالا این دو نفر که به شدّت از همدیگر خسته وذّله شده بودن، باید خودشون رو برای یک مبارزه تن به تن آماده کنن...


لادیسلاو برای یافتن چاره به سمت چپ نگاهی کرد، چاره نبود، سپس به راست نگاه کرد، چاره بود.

- سلام و درود فرآوان بر تو ای چاره آ!
- هه من که چاره نیستم! من داداششم.

مرد کمی با دقت بیشتر به برادر چاره نگاه کرده و با خودش اندیشه کرده و سپس پرسید:
- پس خود خویشتن خویش نامی مدارید؟

اکنون برادر چاره در فکر فرو رفت و سر در جیب مراقبت فرو برده و سپس از آن بیرون آمد:
- منم اسمم چاره است.

"چاره" ها والدینی بسیار خلاق داشتند.

- پس لطف نموده و بیایید خود را به ذهن ما برسانید.

چاره که انتظار نداشت برادرش به کمکش بیاید، به سوی ذهن آقای زاموژسلی رفته و خود را به آن رساند. پس از آن احساس شگرفی به مرد دست داد، تن او شروع به لرزیدن نموده و آرام آرام از سطح زمین دور شده و درخشان و درخشان تر می شد.

- خیال نکن می تونی من رو با قهرمان بازی انیمه ای بترسونی! من... شــــت!

لادیسلاو ناگهان ریش در آورده بود؛ به مقداری زیاد و سفید! سپس بینی اش به سویی کج شده و در نهایت حالت تهوع به او دست داده و شروع به اوق زدن کرد:
- می اوقیم ... متقیوق می گردیم... مقیققو... ققیوووع...

پلاشت!

- مامان!

موجودی سرخ، پردار و خیس از دهان لادیسلاو بیرون زده و روی زمین پهن شده بود.

- ما شما را بر روی زمین تف نمودیم، زان گاه این نارنگی را مادر خطاب در می دهید.

پرنده سرخ رنگ بی توجه به لادیسبوس زاموژسدور که دمش را می کشید، دو شصتش را به سوی یوآن گرفته و چشمکی زد:
- آی آم فوکس!

پیرمرد که صبرش تمام شده بود، فوکس را از همان دمی که در دست داشت کشیده و در جیب نهاده و رو به یوآن کرد:

- بهر نبر خویشت رو مهیّا کن!

سپس سرش را عقب برده و فریاد خشم آلودی کشید که سبب بیرون زدن عضلات گردنش شد:
- آدامس خررررررررررررسیییییییییی!



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۱ ۱۰:۱۴:۳۹


...Io sempre per te







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.