نبرد نهاییبووووووووم.................
همه ی بچه ها به در بزرگ مدرسه نگاه کردند. چه کسی در را نابود کرد؟!
هری گفت :
نه ...
هرمیون زود باش برو پرفسور مک گنوگال رو خبر کن.
رون تو هم این آینه رو بگیر و به لوپین خبر بده.
همه بچه ها آشفته بودن و به طرف سالن می دویدند . همه جیغ میزدند.
هیچکس به دیگری فکر نمیکرد.
بسیاری به زمین میخوردند و با ترس فراوان دوباره بلند مشدند.
ترس و وحشت مدرسه رو گرفته بود.
باد شدیدی وزیدن گرفته بود.
صدای سرد و بیروحی در جلوی در بزرگ و اصلی هاگوارتز فریاد زد :
بگیرین این رعیتارو ، بیرونشون کنید.!!!
یک نفر که پشت سر اون مرد ایستاده بود و شنلی مانند مرگخواران به تن داشت گفت :
اااا.... ارباب مگه شما هم تلویزیون ماگل ها رو نگاه میکنید؟
صورت مار مانند و چشمان قرمز ولدی به طرف بلاتریکس برگشت و گفت :
پدر سوخته مگه تو هم باغ مظفر نیگا میکنی؟
میدم اون چشماتو از کاسه در بیارن به جاش تاپاله گاو بکنن توش.
بلا: نه ارباب... خواهش میکنم این کاررو نکنید!!!
_ تو غلللللط میکنی که تلویزین نگاه میکنی.
پس این کارهایی که به تو سپرده بودم و انجامشون ندادی به همین خاطر بود؟؟؟!!!
حیف که الان باید تو کشت و کشتار کمک کنی ، بعد از اینکه هری رو کشتم یادم بنداز که بکشمت بلاتریکس.
_ نه ... نه ... ارباب من غللللللللللط کردم.
همه ی مرگخواران وارد حیاط سرسبز مدرسه شدند.
غولها ، گرگینه ها و دیوانه سازها نیز پشت سر مرگخواران دیده می شدند.
هری چوبش را اماده کرد.
ولدی همه جای مدرسه را نگاه کرد.
چشمان مار مانند و قرمزش روی هری ثابت ماند.
با صدایی سرد و وحشتناک گفت : هری پاتر
هری با عصبانیت گفت :
چته ولدی؟ چی کار میکنی ؟
مگه مریضی در مدرسه رو خراب میکنی؟
با گفتن این حرفها هری احساس کرد که همه مرگخواران با شنیدن اسم ولدمورت لرزه بر اندامشان افتاده.
همه همراهان ولدی به دستور او به سوی دانش آموزان هجوم بردند.
مک گنوگال و فلیت ویک و بقیه اساتید به حیاط مدرسه آمدند.
انواع طلسم ها و وردها خوانده میشدند.
وردی که از همه بیشتر شنیده میشد ،
پروتگو بود.
ناگهان از در نابود شده ی مدرسه اعضای محفل وارد شدند.
مودی چشم باباقوری به سوی لسترنج ها حمله کرد.
لوپین با چند نفر از گرگینه ها درگیر شد.
تانکس و شکل بولت هم با دمینتورها گلاویز شدند.
همه جور ورد با انواع رنگها توی حیاط مدرسه رد و بدل میشد.
مرگخوارا آواداکداورای قرمز میفرستادند و محفلی ها با پورتگو های آبی اونا رو خنثی میکردن.
واقعا نبرد بزرگ و بی نظیری بود.
رون همه بازیکن های چهار تیم کوییدیچ رو یه جا جم کرد و با ترس ولرز بهشون گفت :
زود باشین همتون سوار جاروهاتون بشین و از بالا به اون پدر سوخته ها حمله کنید.
هرمیون هم اعضای الف.دال رو جمع کرده بود و سعی میکرد اونارو آروم کنه ، در حالی که خودش از ترس داشت میمرد.
جاروهای بازیکن ها به پرواز در اومد.بیشتر گرگینه ها گور به گور وشده بودند.
هاگرید و گراپ تازه به محل جنگ رسیده بودند.
مک گنوگال گفت :
هاگرید معلوم هست تا الان چه غللللطی میکردی ؟
هاگرید گفت :
هیچی داشتم مثل قل مراد گراپ رو قشو میکردم.
هاگرید و گراپ به طرف غولها حمله ور شدند.
لوپین داشت با گری بک میجنگید.
بیشتر گرگینه ها از بین رفته بودند و لاشه ی کثیف و بو گندوشون روی زمین افتاده بود.
هری هم بیشتر دیوانه سازها رو از پا در آورده بود.
ولدی هم خیلی از بچه ها رو کشت.
بووووووووم.....
اونایی که نزدیک در مدرسه بودن روشونو برگردوندن که ببینن کی اومده.
هیشکی اونو نمیشناخت ، غیر از اعضای محفل که در محفل اولیه هم بودن.
ابرفورث دامبلدور با شنلی سبز رنگ در پشت در مدرسه ظاهر شده بود.
شکل دیوانه ساز ها بود. از صورتش فقط ریش سفید و بلندش که شبیه برادر بزرگش بود دیده میشد.
اکسپکتو پاترونوم ...
یک هواپیمای F14 بزرگ از چوب ابرفورث خارج شد و تمام دمینتورها رو نابود کرد.
مودی که دیگه داشت از بلا و سیسی شکست میخورد ، ییهو دید که هر دو تاشون افتادن و مردن.
ابرفورث اون دو خواهر رو هم کشت.
اعضای الف.دال که از شر دمینتورها راحت شدند به جنگیدن با مرگخوارها پرداختند.
گری بک لوپین رو زخمی کرده بود.
مک گنوگال و فلیت ویک با غول ها میجنگیدند.
یکی از مرگخوار ها اواداکداورا به طرف جارویی که از بالای سرش رد شد فرستاد.
چوچانگ نقش بر زمین شد.
هرمیون اون مرگخوارو بیهوش کرد.
رون حواس غولهارو پرت میکرد.
ولدی و هری رو در رو هم قرار گرفتند.
این دفعه اول نبود که ولدمورت و هری با هم رو به رو میشدند.
دفعه اول هری خیلی فسقلی بود ، ولی ولدی رو شکست داد.
بار دوم هری یازده سالش بود و با ولدی روح مانند رو به رو شده بود.
مرتبه سوم با ولدی جوان یا همون تام ریدل جنگیده بود.
بار چهارم در گورستان کنار قبر پدر ولدی با اون جنگید.
دفعه آخر هم در وزارتخونه بود که دامبلدور به کمک هری اومد.
ایا این اخرین مبارزه ی ولدی و هری بود؟
====================
خوب تا همینجا کافیه . خسته شدم. میدونم که خوب نشد.
لطفا نقاط ضعف و نقاط قوت داستانمو بگین ، تا ادامشو بهتر بنویسم. ( مگه نقاط قوت هم داشت)
در ضمن تا وقتی که میتونم ، داستانو ویرایش میکنم .
ادامه داستانو هم دارم ، ولی میخوام ببینم تا اینجا چه نظری دارین.
منتظر ادامه داستان باشین.
یه چیزی هم بگم و اونم اینه که میخواستم طنز بنویسم ، ولی فضای جدی داستان نمیزاره. اما تا اونجایی که تونستم و بتونم طنز نوشتم و مینوسم.
دوست عزیز
نمیدونم این پستو برای مسابقه زدی یا نه، ولی باید بگم پست های مسابقه تک پستی هستند و ادامه دار نیستند. در ضمن داستان هم نیستند، نهایتا باید داستان کوتاه باشند که در همون یک پست تموم می شند. نباید پستت خیلی بلند باشه. من این پستو نادیده می گیرم، اگر می خوای می تونی در مسابقه ، با رعایت همه ی نکاتی که گفتم شرکت کنی تا نقاط قوت و ضعف نوشته ات رو هم اون موقع بگم.
با تشکر
رومسا