ياهو
اون روز اولين باري بود كه طعم تنفر رو چشيدم... چقدر دلم ميخواد تمام موهاشو قيچي كنم ! رومسا تند تند چندين صفحه رو جلو زد تا اينكه توجه اش به عكسي در گوشه ي كاغذ افتاد ، سپس شروع به خواندن كرد :
20 دسامبر 2000"روز خوبي بود، داريم به تعطيلات كريسمس نزديك ميشيم، خيلي دلم ميخواد كه اولين جشن سال رو با هم باشيم، اميدوارم اونم مثل من تو عيد در مدرسه بمونه ... ولي نه ! ... حتما ميره پيش خانواده اش ... كاشكي منم يه روز ميتونستم از دست خاله بلك و خانواده اش كه كل تعطيلات رو ميان خونه ي ما نفس راحتي بكشم ! .... چطوري بهش بگم كه دوسش دارم و _____ "- هيـــس ! .... جسي كه داشت جلوي در كشيك ميداد اين را گفت و سريع خودش رو به رومسا رسوند و گفت:
- بايد از اينجا بريم ! استرجس داره مياد !
رومسا دفترچه ي خاطرات استرجس رو ميبنده و ميگه :
- چطوره اينو ببريم ؟!؟ ... شايد بعدا لازم شد ؟ .... داشتيم به چيزهاي جالبي ميرسيديم !
رومسا اين را گفت و همراه با جسي از اتاق مديريت خارج شدند و به سمت سالن اجتماعات دويدند.
.:. اون ور ماجرا .:.- من روح شدم ! هوو اندرو حاليته ؟؟ ..... چرا هيشكي منو نميفمه ؟!؟ ... تف به اين زندگي !!!!!
معصومه از شدت خستگي سرش را به ستون كافه تكيه داده بود و به خواب عميقي رفته بود ، اندرو نيز در حال جمع كردن سنگ هايي كوچك بود تا زماني كه معصوم از خواب بيدار شد با او يه قول دو قول بازي كند . و تنها مريدانوس كبير بود كه در كندوكاشي فرا بشري در مورد جسم معنوي اش بسر ميبرد .
خورشيد در حال غروب بود ، زمان براي بازگشت در حال سپري شدن بود.
آيا مري به كور سوي اميدي كه داشت ، ميتوانست نجات يابد ؟؟
.:. محل تجمع رفقا "همگي دور ميز طويلي نشسته بودند و منتظر جرقه اي بودند كه به مغزشان ( - ) اصابت كند و آنها بتوانند دوستانشان را نجات دهند.
سيريوس : اندرو پيدا شد ؟؟
- زززينگ ، آقا ما بگيم ؟!؟
ليلي في الفور دستش را بلند كرد و بعد از اجازه ي سيريوس گفت:
- اندرو هم رفته پيش مري و معصومه .... با استفاده از همون آدامس هايي كه داشت ....
باب آگدن كه به تازگي وارد امين آباد شده بود گفت: خب اينجوري كه خيلي خوبه ! ... ما هم ميريم پيششون ديگه !
سيريوس دستي به چانه اش كشيد و گفت:
- اگه بحث رفتنه ! ما ميرويم كه دوراني همزاد پندار بوديم و رفيق ! ... رسم همزاد منشي نيست كه در اين زمان رفيق را تنها بگذاريم! ... هر چه بادا باد !
سيني كه زير لب مشغول خواندن شعري با مضمون " يه رفيق دارم كه اسمش مريه .... يه رفيق دارم كه اسمش اندروهههه " رو ميخوند گفت:
- يادم ميآيد در آن روز (؟) اندرو گفت كه نميشه برگشت ! ... فقط ميره ! ... الان اون خورد ديگه برنگشت و رفت پيش مري، سيريوس تو هم بخوري اونجوري ميشي ! .... من به نوبه ي خودم ، به شخصه، ميگم كه بيايم رو همون آدامسا كار كنيم و راه برگشتي هم براش بسازيم !!
- اووووووف ! بگو به جان نارنگي كه ميخوام دنياش نباشه تو اينا همه رو تنهايي گفتي ؟!؟!

لارتن در حالي كه با حالت شديد هيستريايي به سيني نگاه ميكرد اين را گفت.
جسي و رومسا كه زير ميز مشغول خواندنه دفتر چه بودند ، با صداي سيريوس كه منتظر نظر آنها بود ؛ به خود آمدند.
جسي : خب بچه ها ما يه چيز جالبي توي اتاق استرجس پيدا كرديم؛ ولي بهتره كه اول بريم به مري اينا برسيم ! ... مگه نه آجي ؟؟؟
رومسا از صندلي بلند شد و گفت:
- پيش به سوي آزمايشگاه !!!
^^^^^^^^^^^^^^
خيلي بد شد مگه نه ؟!؟
ولي خب نبايد اينجا خيلي خاك بخوره ! .... آجي مري شرمنده !
