هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۷

سوراو کارتیکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
یه صحنه‌ی مرگ برای شخصیت‌تون تعریف و توصیف کنید. در هنگام مرگ‌تون چه اتفاقی می‌افته؟ به چه شکلی می‌میرید؟ توجه داشته‌باشید که باید راجع به خودتون باشه. (۲۰ نمره)

من سلانه سلانه به سمت جنگل ممنوع رفتم. اما از اون سمت بوی خون می اومد. سرعتمو بیشتر کردم و هر دقیقه بوی خون بیشتری به دماغم می رسید. تو جنگل ممنوع یک سری جادوگر پست داشتن دوستای منو میکشتن. من تو حالت اصلی خودم بودم و اونا امکان نداشت منو بشناسن. زوزه بلندی کشیدم و با اینکار توجه اونارو به خودم جلب کردم تونستم جون یه سری از دوستامو نجات بدم. اینکار از نظرم شجاعت محض بود. در کسری از ثانیه انسان ها دو رمو گرفتن و به قصد کشتنم نزدیک شدند. میدونستم تنها راهم اینه که آدمارو بکشم و خودمو از مهلکه نجات بدم. در این صورت هم انتقام خوانوادمو میگرفتم هم خودمو نجات میدادم. اما اینکار خالی از خطر هم نبود. اول اینکه آدما همشون چوب دستی دستشون بود و دوم اینکه خیال رحم کردن هم نداشتند. پس یا شانس یا اقبال. تونستم سه تاشونو بکشم و به سمت جنگل ممنوعه برم. اما اونا چیز دیگه ای جز چوب دستی هم دستشون بود. یکیشون فریاد کشید:
-الان می کشمت!

و یک چاقو به سمتم پرتاب کرد اما از شانس خوب من چاقو به بال چپم خورد و آسیب زیادی بهش نرسید. خوش بختانه تونستم به پروازم ادامه بدم و یه گوشه امن برای خودم پیدا کنم.
پیش خودم گفتم:
-احمقا بالم خیلی درد میکنه. خوبه که نمردم.

و از اونجایی که خیلی خسته بودم خیلی زود خوابم برد.
.........................
صبح فردا با صدای عجیبی که از سمت راستم می اومد بیدار شدم. خون زیادی ازم رفته بود چشمام تار میدید ولی تونستم صدای آدما که داشتن حرف میزدنو بشنوم. با خودم گفتم:
-چرا این همه خون ازم رفته؟ دیشب که هیچ مشکلی نبود.

اما این الان اصلا اهمیت نداشت. طولی نکشید که آدما دور تا دور مو گرفتن. دیگه شانسی برای بقا نبود. و همون طور انتظار میرفت شروع کردند به حمله و این پایان کار من بود.

نکته:مخم دیگه نکشید ادامش بدم. پس دیگه ببخشید دیگه.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین


سلام به استاد جدید خودم. برای مرگ استاد بونزم، متاسفم!


تکلیف:
یه صحنه ی مرگ برای شخصیتتون تعریف و توصیف کنین. در همگام مرگتون چه اتفاقی میفته؟ به چه شکلی میمیرید؟ توجه داشته باشین که راجع به خودتون باشه( ۲۰ نمره)

شب بود و طبق انتظار، تاریک. ماتیلدا در خیابان ناکرتن به تنهایی قدم میزد در حالی که همه ی مغازه ها هم بسته بودند. همه جا را از جمله آسمان نگاه می کرد و لذت میبرد. به نظر او، شب زیباترین هدیه در دنیا است و واقعا آن را تحسین می کرد. او ستاره هایی را تماشا می کرد که مثل پولک، لباس دنیا را تزئین می کرد.

حتی فکر می کرد که آملیا، بسیار کار خوبی می کند که درباره ی ستاره ها تحقیق می کند و از عمق وجود آنها پی میبرد. او بر این اعتقاد داشت که گاهی لازم است که با ستاره ها حرف بزنیم. بخاطر اینکه آنها تنها دوستان ما بعد از خورشید و ماه هستند و دوستانی هستند که با مهربانی، به ما چشمک می زنند. در این فکر ها فرو رفته بود که صدایی از پشت سرش گفت:
- پس تو اینجایی!

ماتیلدا به آرامی به سایه ی پشت سرش برگشت.
- توام اومدی با من قدم بزنی لاتیشا رندل؟
- من تموم این مدتو دنبال تو می گشتم. پس وقتی هم که تو رو پیدا کردم، چرا با هم حرف نزنیم؟
-چرا دنبال من می گشتی؟
- چون... چون می خواستم باهات حرف بزنم. جایی رو می شناسم که اونجا خیلی بهتر می تونی ستاره ها رو ببینی. پس دنبالم بیا.

ماتیلدا با خرسندی، دنبال لاتیشا رندل ریونکلاوی که از او جلوتر بود، راه می رفت. اما در این فکر بود که ا. چه می خواست بگوید؟ ماتیلدا و لاتیشا، از دو قطب متفاوت بودند و زیاد هم دیگر را نمی شناختند. فقط دو تا هم کلاسی غریبه بودند. پس موضوع چه بود؟

- رسیدیم!
- پس جایی که انقدر تعریفشو می کردی اینجاست!

آنجا بالاترین و تاریک ترین جای حاضر در خیابان ناکرتن بود و البته خطرناکترین! صندلی ای آن جا وجود داشت که خیلی بزرگ نبود، اما دو نفر می توانستند آنجا بنشیند . پس آن دو راحت در آنجا نشستند. از اینجا هیچ آسمان خراشی دیده نمی شد. پس ماتیلدا آسمان را واضح تر از قبل دید.

دورشان چمن های مرتب شده وجود داشت. اما بخاطر آبیاری، خیس بودند. اینجا در واقع کنار خیابان بود ولی نمیشد چه بالا و چه پایین خیابان را دید. که این موضوع برای ماتیلدا باعث نگرانی بود ولی تصمیم گرفت با صحبت، سرخود را گرم کند و نگران هیچ موضوعی نباشد.

- خب؟
-می دونم که ما دو تا همکلاسی که خیلی هم دیگه رو نمی شناسیم، هستیم. ولی باید با تو حرف بزنم.
- درباره ی؟
- درباره ی مشق کلاس بلک. یادت که هست؟
- البته! چجوری میشه اون مشق رو که داره به طور مستقیم بهمون اشاره می کنه که بمیریم رو فراموش کنم؟!
- میخوام کمکت کنم که بیست بگیری!
- چی؟؟ داری درباره ی چی حرف می زنی؟
- مسخره بازی در نیار ماتیلدا! من خودم برات مشقتو می نوسیم و تحویل میدم و البته برعکس. خب می ذارم که از جات پاشی. وگرنه جزغاله میشی.

ماتیلدا کاملا گیج و گنگ مونده بود و در این لحظه حرفی نزد. اما او آدمی نبود که بخاطر متعجب موندنش، باهوشیش را یادش بره. پس حرف نزدنش دلیلی داشت. هر دو از هم چهار متر فاصله گرفتند و چوبدستی هایشان را آماده کردند. با اولین حرف لاتیشا که پتریفیکوس توتالوس بود، دوئل شورع شد و ماتیلدا به سرعت خود را پشت صندلی پنهان کرد و شروع به حرف زدن کرد.
-برای چی می خوای اینکارو بکنی؟
-از کسی دستور گرفتم.
- از کی؟
- من اینو بهت میگم چون وقتی بمیری، دیگه چیزایی که می دونی به درد نمی خوره. من از...
- کروشیو!

ماتیلدا از حرف زدن بخاطر همین موقع ها استفاده می کرد. او واقعا نمی خواست که آن شخصی که به لاتیشا دستور داده بود را بشناسد. چون نمی خواست انقدر بدجنس باشد که وقتی لاتیشا جان خود را از دست داد، بقیه از او خاطره ی بد داشته باشند.

دقایقی بسیار خطرناک گذشت و هر دو زنده بودند و مشتاقانه به دوئل ادامه می دادند. قطره های عرق از روی پیشانی هر دو بر زمین جاری میشد که این باعث میشد، چمن ها بیشتر آب بخورند!
ماتیلدا دوباره اعتماد به نفس خود را به دست آورد و گفت:
- تو اینطوری نبودی لاتیشا!
- تغییر شخصیت بعضی وقتا خوبه ماتیلدا!
- می دونی؟ اگه من بمیرم، روحم به هاگوارتز بر می گرده و همه چیزو برملا می کند. و تو اعتبارتو پیش ریونکلاو و کل هاگوارتز از دست میدی.

لاتیشا دیگر حرفی نزد و ماتیلدا می دانست که او شوکه شده است. پس از این فرصت به خوبی استفاده کرد و خطاب به لاتیشا گفت:
- کروشیو.

صدای نفس نفس لاتیشا را شنید اما صدای افتادنش را نشنید. اما وقتی از پشت صندلی بیرون آمد، دید که لاتیشا پخش بر زمین شده است. به طرفش رفت و گفت:
- فکر کردی من همونطوری الکی می میرم؟ من می مونم که کنار دامبلدور با دشمنا بجنگم.
- اما تو کاملا ساده لوحی! من بخاطر طلسم تو زمین نخوردم. آواکداورا!

ماتیلدا بر اثر این طلسم، دو متر پرت شد و با صدای مهیبی بر زمین افتاد. فکر نمی کرد که اینطوری بمیرد.رندل بالای سر او آمد و با لحن پیروزمندانه ای، گفت:
- و در ضمن، طلسمو یادت نبود. خداحافظ بازنده.

ماتیلدا به او نگاهی کرد و در ذهنش از هاگوارتز خداحافظی کرد و بعد، بی حرکت شد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷

آندرومدا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۸
از ماست که بر ماست...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 252
آفلاین
جلسه‌ی آخر دفاع در برابر جادوی سیاه

دانش‌آموزان منتظر ورود پروفسور بونز با اون کوه عظیم نِمِک وجودی و خُنُک‌بازیای دامبل‌گونه‌اش بودند و از طرفی هم نگاهشون به ساعت بود که اگه پنج برابر تعداد واحد درس گذشت و استاد نیومد، پاشن برن سر خونه زندگی‌شون. برای جو دادن به فضا و متشنج کردن کلاس و این کارایی که دانش‌آموزا خوب بلدن! شروع کردن به بلند بلند شمردن هر ثانیه‌ای از دقیقه‌ی آخر که به آزادی نزدیک می‌شدن.. همچین که اومدن یک رو بگن یه خانم باوقار و متشخصی با لباس مشکی و چهره‌ای غمگین وارد کلاس شد و مستقیم به طرف جا استادی رفت و وسایلش رو روی میز گذاشت.

دانش‌آموزا با فک‌هایی افتاده و قیافه‌هایی ماتم‌زده به هم‌دیگه نگاه می‌کردن. باورش غیرممکن بود! درست همون لحظه‌ای که داشتن به آزادی می‌رسیدن، یکی در رو وا کرده بود اومده بود تو و رفته بود ایستاده بود پشت جا استادی! بدشانسی از این بالاتر؟ لعنت به این شانس تسترال! لعنت!
همین‌طوری که هاج و واج داشتن به هم‌دیگه نگاه می‌کردن، اون بانوی متشخص تصمیم گرفت لب به سخن بگشایه و اون چشمای گرد و قلمبه رو از گردی و قلمبگی در بیاره.
-من آندرومدا بلک هستم، قلمه‌ی سوم از شاخه‌ی پنجم باب‌بزرگ. دیشب جنازه‌ش وسط میدون گریمولد پیدا شد، در حالی‌که یه تیکه چوب خشک شده بود. هیچ ردی هم از قاتل پیدا نشد!

آندرومدا حلقه‌ی اشکی که تو چشاش جمع شده بود رو با انگشت پاک کرد و ادامه داد:
-همیشه آرزو داشت بعد از مرگش تو جنگل دفن بشه که تبدیل به کود شه و بقیه گیاها بتونن از وجودش استفاده کنن. البته ما برگاشو تو جنگل دفن کردیم که خاک برگ شه، ولی چون ذخیره‌ی سوخت‌مون کم شده‌بود تو کنار شومینه، از تنه‌ش زغال درست کردیم. این‌طوری هروقت کباب درست کنیم هم مزه‌ی باب‌بزرگو می‌ده...

یه لحظه رو به تخته برگشت تا بتونه به احساساتش تسلط پیدا کنه، بعد دوباره رو کرد به دانش‌آموزان و گفت:
-می‌دونید چرا هیچ ردی از قاتل پیدا نشد؟ چون با آواکداورا کشته بودنش.. نفرین سیاهی که هر موجود زنده‌ای رو در جا می‌کشه!

دانش‌آموزی که آندرومدا به چشماش خیره شده‌بود از ترس به خودش لرزید و هر آن احتمال داشت وضعیت از سفید به زرد تغییر رنگ پیدا کنه. چندتا صندلی اون‌طرف‌تر یه دانش‌آموز اسلیترینی مغرورانه روی صندلیش نشست و پوزخندزنان به آندرومدا نگاه کرد.

آندرومدا طلسمی روونه‌ی اون دانش‌آموز اسلیترینی کرد، بعد بهش رو کرد و گفت:
-علی‌الحساب تو نیشتو ببند فعلا تا بقیه‌ی حرفمو بزنم...

دانش‌آموز بدبخت سری از ترس تکون داد.
-ببینید، نوگلان باغ هاگوارتز... از اون‌جایی که کلاس ما کلاس دفاع در برابر جادوی سیاهه و باس در برابر هر نوع خطری خودمون رو آماده کنیم، این جلسه که جلسه‌ی آخر باشه قراره آواداکداورا یاد بگیرین و برید سر خونه زندگی‌تون. فقط دست به کبریت نزنید که خطر داره!
-مگه.. ممنوعه.. نننننن

دانش‌آموز بدبخت دچار از هم‌گسیختگی عصبی شد و دو نفر بردن از در کلاس پرتش کردن بیرون و برگشتن.
-تو هاگوارتزی که یه مرگخوار اداره‌ش می‌کنه هیچ‌چیز ممنوع نیست بچه‌ها! حالا تکلیف‌تون رو از تخته یادداشت کنید و بعد چوبدستی‌هاتونو آماده کنید که کلی کار داریم!

تکلیف جلسه‌ی آخر:
یه صحنه‌ی مرگ برای شخصیت‌تون تعریف و توصیف کنید. در هنگام مرگ‌تون چه اتفاقی می‌افته؟ به چه شکلی می‌میرید؟ توجه داشته‌باشید که باید راجع به خودتون باشه. (۲۰ نمره)


Only Raven

هر کسی به اصل خود باز می‌گردد...


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
مـاگـل
پیام: 475
آفلاین

نمرات جلسه ی sوم دفاع در برابر جادوی سیاه



هافلپاف:


نیمفادورا تانکس: 20 + 1 تشویقی

سلام تانکس! خسته نباشی تانکس عزیز! :دی
خیلی عالی بود.. روان و ساده و کامل!
پیشرفت فوق العاده ای داشتی و من براش یک نمره ی اضافه در نظر می گیرم!

موفق باشی تانکس!


ماتیلدا استیونز: 18

ماتیلدا خوش برگشتی!

من واقعا شیفته ی تلاش و پشت کارت بابت تمرین روی زاویه دید اول شخصت هستم و این که هر طور شده می خوای اولین و بهترین اول شخص نویس جادوگران باشی! واقعا خوبه و من این تلاشت رو تحسین می کنم..

اما قبلا هم گفتم الان هم می گم. نباید بذاری اول شخصت فقط به یه شاهد که صحنه رو از بیرون می بینه تبدیل شه. راوی ای که خودت هستی باید عمیق تر ببینه و چیزهایی رو که شاهد ها نمی بینن رو هم بازگو کنه!

سر جلسه امتحان می بینمت ماتیلدا!


گریفیندور:

هرمیون گرنجر: 19 +1

می دونی که پستت خیلی عالی بود و به عمیق ترین نقطه های وجود یک هرمیون که ما تا به حال ندیده بودیم رفته بودی من برای این پیشرفت در شخصیت پردازی (که هدف من از این جلسه بود) یک نمره تشویقی بهت می دم و درسته که پستت عالی بود ولی باز حرف منو گوش ندادی.. چرا شکلک می زنی وسط پست جدی!؟ :| مگه من قبلا سر این قضیه بهت تذکر نداده بودم؟ جلسه ی اولمون.. واسه همین یه امتیاز کم کردم.. ولی واقعا پست عالی ای بود!

خانوم گرنجر عزیز واقعا خسته نباشید!


ادوارد خان دست قیچی: 19

من واقعا طرفدار این قضیه ام که با همین موقعیت های ساده داستان شخصیتتون رو برای ما تعریف می کنین.. البته اینها موقعیت ساده نبود. همه ش کارهایی بود که تو ویزنگاموت هستن و کسی سراغشون نمیره. منم با کمال میل این ها رو آوردم وسط که همه تازه واردها ازشون به اجبار استفاده کنن!

طنزت خوب بود. نوشتنت از چیزایی که قبلا دیدم ازت بهتر بود و تنها ایراد این بود که اون قسمت که به یه خاطره ی خوب باید فکر کنین رو بازگو نکرده بودی هرچند که من خودم این تقصیر رو به گردن می گیرم و بابتش بهتون تخفیف می دم چون تو متن تکلیف ذکر نشده بود. فکر کردم همه می دونن که باید به یه خاطره ی خوب فکر کنن تا طلسم اجرا بشه ولی خب انگار اینطور نبود.

با این وجود پست خوبی بود.


ریونکلا:


پنلوپه کلیرواتر: 19

خوش برگشتی شاگرد نمونه!

هیجان انگیز بود..
پنی تو نوشتن و داستان تعریف کردنت همیشه خوبه و حتی با اون آرایه های ادبی که همیشه یه چندتایی ازش رو توی پستهات داریمشون می تونم بگم که یه سایه ای از امضای خاص خودت رو هم تو نوشتن داری ولی هنوز همه چیز کامل نیست و ما باید تلاش و تمرین بیشتری برای بهتر شدن داشته باشیم ازت.

تنها چیزی که ازت می خوام اینه که حقیقتا برای ظاهر پستت با توجه به قضیه ی استفاده از موبایل و این حرفا به راهی پیدا کنی!

توی تالار ریون می بینمت!

آندریا کگورت: 17
همینطور نویسنده ی اول شخصه که داره اضافه میشه یعنی!
برای یه تازه وارد خیلی خوب بود.خیلی طولانی نوشتی این همه داستان لازم نداشتیم. باید روی حذف کردن قسمت های اضافه و نا لازم کار کنی که اینقدر نوشته ت کش نیاد.

یه کمی هم روی پاراگراف بندی و ظاهر پست باید حساس تر باشی وقتی پستت طولانیه تا خسته کننده نشه خوندنش.. به هر حال.. راه زیادی هست.

امیدوارم پست های خوب بیشتری ازت بخونم!


اسلیترین:

همچنان هیچکس از نوع غیر سروشش!


پ.ن:
1* ایضا مجموع امتیازات رو جناب مدیر خودشون اعلام می کنن.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
اگر دیوانه ساز رو انتخاب کردید باید بگید که چه خاطرات تلخی به یاد آوردید و باید سپر مدافعی که ساختید رو واضح شرح بدید.


-اون میتونه این کارو بکنه؟! میتونه دیوانه ساز بیاره تو کلاس؟

هرماینی که سعی می کرد روی برگ و شاخه هایی که از دانش آموزان به زمین ریخته بود پا نگذارد، با حواس پرتی جواب داد:
-استادای این ترم همه یه چیزیشون میشه! آره رون. بااینکه منصفانه نیست، ولی اون میتونه هرکاری دلش میخواد بکنه!

-خانوم گرنجر؟

صدای استاد بونز دقیقا از پشت سر هرماینی بلند شد و او را از جا پراند.

-بله استاد؟
-نظری درمورد کلاس من داشتید؟
-نه استاد! تقصیر این شاخ و برگ ها بود!

هرماینی با به یاد آوردن اینکه استاد بونز به برگ و درخت علاقه ی زیادی دارد، فهمید اوضاع بدتر شده است.
-نه... یعنی... .
-خوبه خانوم گرنجر، به نظرم بهتره شما اول با اون دیوانه ساز مبارزه کنید. بقیه کلاس از مبارزه ی شما یاد میگیرند.
-باور کنید بهتر نیست!
-انتهای کلاس کمد دوم.

هرماینی لبش را گاز گرفت و به تمام تجربه های ناموفقش هنگام رویارویی با دیوانه ساز ها فکرکرد. او در تمام تلاش هایش هیچوقت نتوانسته بود خاطره ای خالی از ناامیدی و حسرت پیدا کند. همیشه رون یا هری بودند که در این مورد کمکش می کردند.

اما این دفعه خودش تنها باید این کار را انجام می داد. به آرامی از جایش بلند شد، نگاه گناهکارانه ی رون را بی جواب گذاشت و با چند نفس عمیق خودش را آرام کرد. سپس با قدم های کوتاه به سمت انتهای کلاس به راه افتاد.

کمد دوم برخللاف کمد اول که تکان های شدیدی می خورد، کاملا آرام و مرگبار به نظر می رسید. هرماینی سعی کرد به سرمایی که از کمد حس می کرد توجهی نکند. یک خاطره ی خوب، یک حس عالی... سعی کرد دنبالش بگردد. خاطراتش با پدر و مادرش... آنها آلوده به دلتنگی و اضطراب بودند. خاطره ی جادوگر بودن اش هم آلوده به نگاه های تحقیرآمیز... پوستش مورمور شد. از همین حالا می توانست شکست را احساس کند.

-ما تمرین های دیگه ای هم داریم خانوم گرنجر. لطفا سریعتر.

هرماینی چشمانش را بست و در ذهنش فکر کرد.
-فکرکن... دوستات... بردن جام گروه ها... حس جالبی که بین کتابا داری... نه. عالی بودنت توی درسا و تشویقا؟ فکر کنم با همین بتونیم انجامش بدیم.

با اکراه چشمانش را باز کرد و طلسمی را زمزمه کرد.
-آلوهومورا.

در کمد با قژ قژی باز شد. برای چند ثانیه هیچ اتفاقی نیفتاد. سپس... دستی استخوانی با انگشتانی کبره بسته و کثیف در را گرفت و به بیرون هل داد. دیوانه سازی با قامتی متوسط حالا روبه روی او ایستاده بود. هرماینی دو قدم به عقب برگشت. شنل خاکستریِ پاره پوره ی دیوانه ساز در اطرافش موج بر می داشت. دما در اطراف آنها ده درجه کاهش یافته بود. هرماینی دوباره چشمانش را بست. می دانست که اگر به حفره ی صورت دیوانه ساز نگاه کند، همان شجاعت اندکش را هم از دست می دهد.

همانطور که چشمانش را بسته بود و دستانش می لرزید، به دنبال خاطره اش گشت.

-تو عالی ای هرمیون!... کارت درسته واقعا. خیلی زود پیشرفت میکنی.
-نه توی تازه واردا، که توی کل دانش آموزا جزو خوبایی!
-ممکنه سخت باشه ولی اون میتونه. اون یه چیز دیگه ست. من مطمئنم تو میتونی...


-اکسپکتو... پاترونوم!

نور سفید بی شکلی از چوبدستی هرماینی به بیرون آمد و به سرعت محو شد. هرماینی چشمانش را باز کرد. به نظرش رسید که دیوانه ساز پوزخند می زند.

-اشکال نداره، بیخیال. کاریه که شده... تو تلاشتو کردی.
-نکردم... میتونست بهتر باشه. من باختم!
-بهت که گفتم باید بیشتر تلاش کنی.

-وقت خداحافظیه مگه نه؟


-نه!

حرف های بدتری در ذهنش مرور می شدند. سرزنش هایی که در ذهنش دفن کرده بود. ناامیدی هایی که جوابی برایشان نداشت.خداحافظی با عزیزانش... چیزهایی که مجبور شده بود تحمل کند. متوجه شد که انگار زندگی هیچ معنایی ندارد. دلش می خواست به آرامی بخوابد و هیچوقت بیدار نشود.

-ما بهت نیاز داریم. خیلی هم نیاز داریم. نکن!
-چیزی که من میدونم اینه که تو لیاقت هرچیزی رو داری جز سرزنش شدن!
-تو یکی از بهترین و باهوش ترین جادوگرایی هستی که تاحالا دیدم!


هرماینی سعی کرد افکارش را کنترل کند. هنوز چیزهای زیادی برای تجربه کردن پیش رو داشت، چیزهای زیادی برای جبران کردن... . زندگی نمیتوانست با چند شکست، بی ارزش شود. روی زانوهایش فرود آمد و قبل از اینکه دیوانه ساز نزدیک تر شود تمام نیروی باقیمانده اش را جمع کرد.
-اکسپکتو پاترونوم!

این دفعه نور سفید غلیظ تری از چوبدستی خارج شد و شکل سمور خوشحالی را گرفت که سعی می کرد خودش را از چوبدستی آزاد کند.

-بهش بگو بره گم شه!

سمور به طرف دیوانه ساز جست زد. دور او چرخید و او را به طرف کمد به عقب فرستاد. دیوانه ساز با اکراه به عقب برگشت، به داخل کمد رفت و در آن بسته شد.

هرماینی هنوز روی زمین نشسته بود. دستانش عرق کرده بودند و رد اشک بر روی گونه هایش بود. کم کم صدای قدم هانزدیک تر شدند. حس کرد که کسی پشتش را گرفت. استاد بونز به آرامی در جلویش نشست.
-جنگیدنت عالی بود. میتونستم کمکت کنم اما اونوقت چنین پیروزی ای به دست نمی آوردی. بیا!

هرماینی با بیحالی به شکلاتی که در دست استادش بود نگاه کرد. او پیروز شده بود... ولی هیچ حس خوشحالی ای نداشت.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
سلام بر استاد بونز عزیز
یک عدد تازه وارد میباشم...امیدوارم به شاگردی بپذیریدو منو خیلی هپی کنید
اراتمند شما:«آندریا کگورت»
__________________________________________

-یا امامزاده بیژن خودت رحم کن
زیر لبی داشتم از معنویات فیض میبردم و به خودم امیدواری میدادم که جلسه اولمه اونقدرا هم نمیتونه بدجنس باشه که ندوسته منو بفرسته با یه همچین چیزایی مقابله کنم به هر حال محفلیا باید یه فرقی کنن دیه (تا اینجا که پرفسوران گرامی با تکالیفشون مستفیضم کردن منو حالا خدا اینو بخیره کنه )

- آندریا کگورت... مشکل شنوایی داری فرزندم؟

با صدای استاد بونز فهمیدم وقتشه، درحالی که سعی میکردم لب و لوچهمو جمع کنم و با تمام توانم از گریه کردن فرار کنم یاد این اهنگ ماگلی افتادم که میگفت: چــــــــــه ســــــــخته وقـــــــتی آدم انتهای زنـــــــــدگیشو میــــــــــبینهههه

با ترس لرز جواب دادم:

-بله استاد...چی یعنی نه...مشکل ندارم

یکم اخم کردو گفت:

-پس چرا صدات میزنم جواب نمیدی فرزند؟

یکم ترسم کم شده بود، به هرحال مرگه و شیون یه بار دیگه ای خدا چقدر برنامه برای زندگیم داشتم با صدایی که حالا از لرزشش یکم کم شده بود جواب دادم:

-ببخشید استاد.

-شاگرد جدید تویی درسته؟

یا استوخودوس مگه محفلیا هم ازین لبخندا بلدن؟؟؟

-بله خودمم

ناشیانه سعی کردم بیاد بیارم چطوری یه لبخند خوشگل و مامانی بزنم که با تغییر چهره استاد فهمیدم گند زدم واسه همین سریع لبخندمو جمع کردم.

-انقدر وقت کلاسو نگیر...بیا اینجا.

در حالی سعی میکردم زیر چشمی ببینم بهم صندوق خورده یا کمد که یدفعه دیدم استاد نیست ... بسم الله...جن بوده باشه؟!
یهو از ته کلاس یه صدای نیمه اعصبانی داد زد:

-فرزند چرا انقد مس مس میکنی بیا دیگه...نمیخوان بخورنت که

آره نمیخوان بخورنم میخوان تا سرحد مرگ ببرنم فقط! چیزی نیست که...
اب دهنمو صدا دار قورت دادم که باعث شد چندتا اسلایترینی که کنارم بودن بهم بخندن...خیلی کفری شدم ولی ولش کن به وقتش حسابشونو میرسم.وای خدا قراره بمیرم...چرا من ؟! چرا حالا؟! چرا اینجا؟!...من چقد بدبختم خداااا...الان یه دمنتور خوشگل میندازه به جونم
با خوندن اشهدم تو دلم (فکر نمی کردم تو هر کلاسی باید یه بار اینو بخونم...یه پیشنهاد به مسئولان مدرسه دارم این اشهدو چاپ کنید بزنید تو هر کلاسی تا دانش اموزان از قبل خودشونو اماده کنن )راه افتادم رفتم به فراسوی جمعیت جایی که استاد بونز روبه روی ی کمد قهوه ای مال احد قاجاریان ایستاده بود. یه لبخندتصنعی زد و گفت:

- چون جلسه اولته و پرفسورمون گفته باید رفتارمون یجوری باشه که رغبت تازه واردا به محفل باشه ...برات یه چیز اسون در نظر گرفتم.

بعله دیگه اسونشونم همینه الان یه گودزیلا چهارمتری میپره بیرون میگه:«سلام سلام منم بوگارتتون»
آروم باش دختر...خودتو نباز...تو یه ریونی هستی...تو از پسش برمیای تو نمیمیری...فقط به چیزای خوب فکر کن
همینجوری رفته بودم تو فاز جملات تصنع خاطری که یهو زدحال درونم گفت:

-ستاد امید دهی راه انداختی؟!....وردو بگو تموم شه بره دیگه، حال نداریم
وایسا ببینم گفتی ورد؟! ورد چیه؟! مگه ورد داره این ؟!
میخواستم بپرسم ببینم وردش چیه که بی هیچ اماده باش و شمارش معکوسی زد در کمد و وا کرد منم که هم شوکه شده بودم هم اشتیاق زیادی برای دیدن بوگارتم داشتم خفه شدم و کلا قضیه ورد و اینارو دادم به رود فراموشی.

در کمد که باز شد اول یه موجود گودزیلا مانند چهارمتری ازش ...نپرید بیرون...فقط یه صدای مسخره میومد انگار کف کمد داشت صدا میداد به علت نور خیلی کم هم نمیتونستیم داخل کمد رو ببینیم.

بعد یه ربع
هنوز تو همون حالت دفاعی به سر میبردم و تک تک بچه ها بخواطر خسته کننده شدن کلاس میخواستن به هر روشی جیم شن، پرفسورم که دید نه من حرکت خاصی میکنم نه اون طرف (که البته اگه بخوایم صدای چوب در اوردنش رو حرکت خاص در نظر نگیریم) رو به من کرد و پرسید:

-میدونی بوگارتت چیه؟

فکر کردم غریزه ی محفلیش بهش اجازه نداده منو همینجور تو خماری ول کنه به امون عزرائیل واسه همین میخواد کمک کنه جواب دادم:

-نـــــه! چیه؟

-من دارم از تو سوال میکنم

- اها! نه والا هنوز بیرون نیومده که...
مث چی داشتم دروغ میگفتم.خو ضایست تیچرت بدونه از چی میترسی

-یعنی نمیدونی از چی میترسی؟! من میخواستم بدونم اگه چیز زیاد خطرناکی نیست خودم بکشمش بیرون...الان که نمیدونی خودت برو بکشش بیرون

چه استاد با منطقی داریم خدایا شکرت
از اونجایی که خودمم دقیق نمیدونستم ممکنه خطرناک باشه یا نه تنها وردی که به صدقه سری هرمیون تو ذهنم مونده بود رو گفتم:

-وینگاردیوم له ویوسا

اون چیزی که هی صدای چوب در می اورد اروم اروم یه تکونی خورد و اومد بیرون.
آقا چشمتون روز بد نبینه یه صندلی مادربزرگی بود(ازینایی که روش میشنن تاب میخورن )و روشم...یه عروسک خیلی خوشگل و مامانی به اسم آنابل نشسته بود .
بچه های دیگه که اینو دیدن نفهمیدن چی شده فکر کردن من از یه عروسک میترسم بخواطر همین زدن زیر خنده(نشونتون میدم وقتی تو سرسرا فیلم 2017 شو پلی کردم و غذا رو کوفتتون کردم اونجا فقط من میخندم )
خلاصه این جاهلان داشتن میخندیدن منم هی اطلاعات مغزمو زیر و رو میکردم بلکه یه وردی چیزی یادم بیاد...و بالاخرهههههه بلههههه یافتم (تو بایگانیا بود )با سرعت هرچه تمام داد زدم:
-رایدیکلیوپ
و باز هم چشمتون روز بد نبینه عشقمون آنابل تبدیل شد به یه گودزیلا ی چهار متری که عینهو خنگولا نگام میکرد منم شوکه شدم که چرا اینجوری شد واسه همین دوباره داد زدم:
-رایدیکلیوپ
اینبار تبدیل شد به یه یتی بس بیش از حد اعصبانی و نعره کش که تا به خودم اومدم دیدم رو به رو پرفسورمونه با نعره هاش و اب دهناش پرفسور رو کر و خیس کرده خواستم دوباره بگم (عینهو هری که این ورد اکسپلیورموس رو ول کن نبود )که پرفسور جون پیش دستی کرد داد زد :
-ریدیکلیوس
بعد یتیه به طرز فجیهی ترکید که مایل نیستم براتون شرح بدم...بعد یه چیزی تا حالا داشتم ورد رو اشتباه میگفتم؟ پس بگو چرا اینجوری میشد.از کلنجار رفتن با خودم که دست برداشتم نگام به جماعت مخالفونی افتاد که استادمون با تیک عصبی رهبرشون بود.
یه لبخند بس خوشگل و ناشیانه زدم و گفتم:

-اِ...چیزه فک کنم پنی داره صدام میکنه ...با اجازه

یدفعه خواهر گلمون از تو جمعیت داد زد:

-من اینجام

مشخص بود اعصبانیم هست چرا نباشه سر تا پاشونو دل و روده اون یتی بدبخت پوشنده بود.بیا از دوستم شانس نیاوردیم

با لحن بهانه تراشی گفتم:

-من با تو نبودم که...منظورم لایتینا بود ...اِم، فکر کنم واسه جلسه گروهیه...میبینمتون

یدفعه یوان گفت:

-چرا دروغ میگی؟! اصلا امروز لایتینا مدرسه نیومده!

دیگه منتظر نموندم که واسه بهانه هام، بهانه بیارن شیرجه زدم سمت در و بدو رو که رفتیم.اصلا یوان اینجا چیکار میکرد خودش یه مسئله دیگست (به ما که میرسه همه برای شهادت بر علیهمون حاضرن )
خلاصه این بود داستان اولین جلسه دفاع در برابر جادوی سیاه من.(که کلا به گند کشیده شد )

پ.ن:هر کسی که داره اینو میخونه توروخدا کمک برسونین الان تقریبا دو روزه که تو انباری هاگرید از دست استاد بونز و همکلاسی های گلم قایم شدم دارم از گشنگی میمیرم...هاگرید بر پدرت لعنت یعنی یه کشمش هم نباید تو انباری تو پیدا بشه؟! شانسه مائه دیگه




ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۱۳:۵۶:۲۲
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۱۳:۵۸:۲۳


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲:۲۸ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۵:۰۰ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از باغ خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 196
آفلاین
_ آخ... آروم تر بابا...چه خبرته؟
_ می‌خوای این چوبدستی رو اینجا جا بندازم یا نه؟
_ می‌خوام. ولی نمی‌شه یکم یواش تر؟
_ نه.

این ادوارد بود که داشت درد می‌کشید و خواهش می‌کرد. همزمان که درد می‌کشید کسی رو که بهش پیشنهاد داده بود که چوبدستیش رو به دستش بچسبونه فحش می‌داد. هر بار که میخواست از شدت درد چیکن اوت کنه یادش می‌اومد که بعد از اینکار می‌تونه خیلی راحت جادو کنه. و این فکر براش نیرو بخش بود.

بعد از دو ساعت کار مداوم، بالاخره ادوارد یه دست قیچیِ چوبدستی دار شد! راه می‌رفت و افراد رو طلسم می‌کرد و لذت می‌برد. همینجوری داشت ملت رو طلسم می‌کرد که یاد کلاس دفاع افتاد. باید با یه بوگارت یا یه دمنتور روبرو می‌شد. یاد وقتی افتاد که نمی‌تونست یه چوبدستی رو توی دستش بگیره و خوردش نکنه. یادش افتاد که چقدر بی دفاع و کیوت بود. ولی حالا اون ادوارد توانایی بود. می‌تونست! یاد وقت هایی افتاد که به خودش می‌گفت نمی‌شه. ولی حالا به گذشته خودش جواب می‌داد و می‌گفت چرا نمی‌شه؟ من می‌تونم!

بعد‌ از گفتن یکسری جملات انگیزشی، به سمت کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفت.

_ سلام پروفسور. یه بوگارت می‌خوام.
_ بوگارت هامون تموم شدن. بیا دمنتور ببر. مشتری می‌شی.

و ادوارد با یه جعبه دمنتور از کلاس دفاع بیرون اومد. ادوارد می‌خواست جای خلوتی تمرین کنه، پس رفت و رفت و رفت تا به پشت مشتای قلعه رسید. جعبه رو روی زمین گذاشت و یه چند قدمی از جعبه دور شد. ولی چون وردی بلد نبود که بتونه در جعبه رو از راه دور باز کنه دوباره نزدیک جعبه رفت و با پا در جعبه رو باز کرد. دمنتور بیرون اومد و به ادوارد نزدیک شد.

ادوراد احساس سرما کرد. پس، لرزید. با نزدیک شدن دمنتور تلخ ترین خاطره ادوارد جلوی چشم هاش اومد...

*شروع خاطره*

_ ساکت...دادگاه رسمی‌ است. قاضی، آرتور دست قیچی وارد می‌شوند.
_ متهم کیه دست قیچی؟
_ ادوارد دست قیچی قربان.
_ اتهامش چیه؟
_ دستاش کوچیکن قربان.
_ دست کوچیک؟ نه...نه! ما دست کوچیک رو توی جزیرمون تحمل نمی‌کنیم!

قاضی که روی یه تخته سنگ نشسته بود، یه نگاه به جمعیتی کرد که روی تنه های درخت که به صورت ردیف در اومده بودن نشستن. بعد، یه نگاه هم به متهم کرد. دست هاش کوچیک بود، ولی هیکلش بزرگ. شبیه به ددپولی که دست هاش دارن دوباره رشد می‌کنن. نتیجه این دادگاه از اولش هم مشخص بود. تبعید تنها حکم برای جرمِ کوچیک بودن دست بود. قبل از گفتن حکم، نگاهی به مجسمه خالق اعظم کرد. آل فادر...کسی که همه‌ی دست قیچی ها رو به وجود آورد. براش سخت بود که یکی از بندگان آل فادر رو تبعید کنه، ولی مجبور بود. اگه اون رو تبعید نمی‌کرد توازن بهم می‌خورد. با سر به مشاور دادگاه علامت داد.
_ قاضی دست قیچی می‌خوان حکم رو اعلام کنن.
_ من، ادوارد دست قیچی رو محکوم به تبعید می‌کنم. تبعید به دنیای جادوگران و انسان ها. باشد تا رستگار شود.

*پایان خاطره*

ادوارد با دمنتور مقابله کرد. ازش چند قدم فاصله گرفت، و ورد رو خوند.
_ اکسپکتو پاترونوم...

یکهو، یه ادوارد کوچیک از نوک عصای ادوارد در اومد و شروع کرد به پاره پاره کردن ردا و سر و صورت دمنتور. ادوارد کوچولو انقد دمنتور رو عقب برد که جعبه دمنتور رو داخل خودش کشید و درش بسته شد. ادوارد، بعد از این موفقیت جعبه رو برداشت و به سمت سالن گریفیندور رفت تا مشق های کلاس دفاعشو بنویسه.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 114
آفلاین
سلام پرفسور بونز. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟



پرفسور بونز پرسید:
_ آماده ای دورا؟
چوبدستی را در دستانم فشردم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.

با تکان دادن چوبدستی ادوارد، در کمد چهار تاق باز شد.
اول، چیزی جز تاریکی داخل کمد دیده نمی شد، و فقط صدای کوفتن سم هایی به گوشم می رسید.

خوب می دانستم صدای سم چه جانوریست که دلهره ی من را افزایش می دهد.
انگار تاریکی و وحشت مرا به داخل خود می کشید.
چوبدستی ام را محکم تر فشردم.

صدای سم نزدیک تر می شد و لحظه ای بعد هیپوگریف نقره ای رنگی که سرش را مغرورانه بالا گرفته بود از کمد بیرون آمد.

یک قدم عقب رفتم. از چهار سالگی هیپوگریف برایم چیزی جز وحشت نبود.

وقتی که چهار سالم بود یکی از اقوام قدیمی مادرم که مثل او از خانه ی خاندان بلک فرار کرده بود به خانه ی ما آمده و گفته بود: برای جابه جایی غیر قانونیه هیپوگریف دنبالم هستند می شود چند روزی در اینجا پنهان شوم؟
پدر و مادر هم با روی باز به او خوشامد گویی گفتند.

او هیپوگریف را در حیاط، پشت درختان سرو بست تا از دید مردم پنهان شود.

من که خیلی کوچک بودم و نمی دانستم هیپوگریف ها از حرکت ناگهانی آزرده می شوند، به طرفش دویدم که نوازشش کنم.
هیپوگریف هم با سم هایش کار مرا جبران کرد.
و من چند روزی را در سنت ماگو بستری شدم.

به همین دلیل لولو خورخوره ی من از ماگل ها به هیپوگریف تغییر کرد.
حتما می پرسید: چرا ماگل ها؟
دلایل زیادی داره، مثلا این که: با دلار 10 هزار تومانی هنوز به خرید می روند.
یا دلیل دیگه اش این است که هر شب وقتی اخبار نگاه می کنن جمله ی: این حرف ها همش دروغ است را تکرار می کنند.
ولی شب بعد دوباره همان ساعت پای اخبار می نشینند.

سرم را تکان دادم تا از فکر و خیال خارج شوم.
دوباره در اتاق جلوی هیپوگریف که حالا جلوتر بود ایستاده بودم.
صدای پرفسور بونز را شنیدم:
_ دورا به چیزی خنده دار فکر کن.

با خود گفتم:
_ مثلا هیپوگریف فنری. نه فکر به درد بخوری نیست.
یا هیپوگریف بادکنکی...جالب بود.
چوبدستی ام را بلند کردم و جلوی ترس چندین و چند ساله ام، ترسی که از چهار سالگی در مغز من رخنه کرده بود گرفتم.


بلند و واضح ورد را بر زبانم جاری ساختم:
_ ریدیکلیوس.
در همین لحظه هیپوگریف وحشتناک لپ هایی گوگولی مگولی در آورد. و بعد به ترتیب همه جایش پف کرده و مثل بادکنک می شدند.

قهقه ی خنده را سر دادم.
پرفسور بونز هم به همراه من خندید.
احساس شادی زیادی را حس می کردم. بالاخره توانسته بودم وحشتم را نسبت به هیپوگریف ها کم تر کنم.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۳:۲۰:۳۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
سلام به ادوارد بونز عزیز و دوست عزیز محفلیه خودم. ممنو بابت نقد قبلی و بفرمایید، اینم چیزی که خواسته بودین:

تکلیف:
با دیوانه ساز یا لولو خورخوره تون، مبارزه کنید. یکی از این ها رو انتخاب می کنید و راجع بهش، مفصل برام بنویسین.

۱- اگر دیوانه ساز رو انتخاب کردید، باید بگید که چه خاطرات تلخی به یاد آوردید و باید سپر دفاعی رو که ساختید رو واضح شرح بدید.

۲- و اگر بوگارت انتخاب کردید ، باید ترستون و دلیلش و این که چطور شکستش میدید و بوگارت بعد از اصابت طلسم به چه شکلی در میاد رو کاملا توصیف کنید.

-بیا ماتیلدا!

ادوارد بونز اسم من را صدا زد. حالا وقتش بود.دستانم مثل یخ سرد بود و سرم از شدت استرس، گیج می رفت. سعی کردم به آن چیزی که لرزه بر اندامم می انداخت،فکر نکنم. اما وقتی که می خواستم پیش یک بوگارت بروم، این کار تقریبا غیر ممکن بود. هرجور که شده ، خودم را به کمد رساندم. فاصله ام را با بوگارت، اندازه ی ده قدم، حفظ کردم. ادوارد گفت:

- آماده ای؟
- خب اگه آماده هم نباشم، تو کمدو باز می کنی!
- شروع می کنیم.

او کمد را باز کرد. پاهایم می لرزیدند و دستشوییم گرفته بود. اما چوبدستی را محکم در دستان خود نگه داشته بودم. ناگهان یه مرد
جلویم ایستاده بود. لبم را گاز گرفتم که جیغ نزنم و آبروی خود را جلوی بقیه، نبرم. ولی اینکار تنها باعث شد لبم خون بی آید.

همینطوری به او خیره شده بودم. به طوری که نمی توانستم سرم و یا بدنم را حرکت بدهم. انگار او من را خشک کرده بود. به طرفم آمد. نه قدم! نمی توانستم. تنها یک بار با آن در خیابان روبرو شده بودم. و از آن موقع تا الان، آرزو می کردم که هیچ وقت او را نبینم.

مرد هیکل بسیار عضلانی و قویی داشت. چشمان او سیاه بود. اما دور چشم او هاله ای قرمز رنگ،دیده می شد که خیلی ترسناک بود. قدش حدود دو متر بود. مثل همیشه، شلوار زردی پوشیده بود که کنار کت و کفش های قهوه ای تیره، بد جلوه می داد. همیشه لبخند ترسناکی بر لب اوست و باعث میشود که ما دندان های زرد و سیاه و کج و کوله اش را به خوبی ببینیم.

او من را در یکی از خیابان های مشنگی گرفته بود. او مرا با خود به جایی متروکه برد و کتکم زد. مسخره ام کرد و کلی حرف های مزخرف زد. اگر چوبدستیم را سریع در نمی آوردم و کلمه ی کروشیو را بر زبان نمی آوردم، معلوم نبود که چه اتفاقی برایم می افتاد. باید باری دیگر او را از پای در می آوردم. خیلی هم آسان نبود. اما باید انجامش می دادم.

- ماتیلدا! انجامش بده!

ادوارد این را بلند گفته بود. من به مرد خیره شدم. اصلا متوجه نشده بودم که او تنها چهار قدم با من فاصله دارد! سعی کردم که ذهنم را متمرکز کنم که تقریبا هم موفق شدم. با وجود خم شدن زانوهایم از وحشت، توانستم تعادل خود را حفظ کنم. پیش خودم به چیز مورد علاقه ام فکر کردم. لبخند زدم و طلسم را بر زبان آوردم.

- ریدیکلوس.

او از من فاصله گرفت. خم شد و بعد مدتی بر زمین افتاد. چند ثانیه بعد، زیر ردای مرد، حیوانی تکان می خورد. لباس را از روی آن برداشتم و گربه ی تپلی، پدیدار شد. پشتم از خنده منفجر شد و من هم خنده ام گرفت.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
بعد از مدتها، بالاخره دانش آموزان سال سوم مدرسه جادوگری هاگوارتز توانسته بودند برای یک روز از زیرفشار درس ها شانه خالی کنندتا دوباره با انرژی بیشتری آماده از سر گذراندن آخرین امتحانات شوند.
روز قشنگی بود؛ تابش آفتاب کاملا لطیف و هوادلنشین بود. دنیاانگار در زیباترین و لذت بخش ترین حالت خود به سر می برد و سعی داشت دانش آموزان هاگوارتز را هم در این لطافت سهیم کند.
پنی همینطور که دراز کشیده و به پهنه زیبا و آبی رنگ روبرویش نگاه می کرد کمی جابجا شد و فکر کرد باید نهایت استفاده از امروزش را بکند تا برای فرداها نیروی کافی داشته باشد؛ چرا که به خودش قول داده بود بهترین باشد و باید همینطور می شد.
نیم خیز شد و با دیدن کورتنی که چشم هایش را بسته و به خواب عمیقی فرو رفته بود بلند شد و با تمام وجود رو به زیبایی های روبرویش پیش رفت. لبخند عمیقش همگام با قدم های مشتاقش مدام تجدید می شد و او احساس می کرد دوست دارد رو به تک تک چیزهایی که در شکل دادن لبخندامروزش نقش داشتند بایستد و بگوید:
_ تو بهترینی!
قدم زنان از جمع دوستانش بیشتر فاصله گرفت. با اینکه تنهایی را دوست نداشت اما احساس می کرد بعضی وقت ها احتیاج دارد در تنهایی به صدای قلبش گوش کند تا آن چیزهایی که ناراحتش کرده بودند یا آرامش خیالش را ربوده بودند، بیابد و فراموش کند.
جنگل پر طراوت روبرویش انگار با مهربانی به قدم هایش کمک می کرد تا بیشتر و بهتر گام بردارد و به آنچه که می خواهد برسد. پنی رو به نقش های زیبای روبرویش ناشیانه سلام نظامی داد و همینطور که لِی لِی کنان از روی شاخه های شکسته می پرید زیر لب موسیقی مورد علاقه ش را می خواند.
نیم ساعت از پیاده روی اش می گذشت و او متوجه فاصله اش با دیگر دانش آموزان نبود. همچنان پیش می رفت که با دیدن گل زیبایی ایستاد و مشغول تماشا کردنش شد.
ناگهان، فضا کاملا وهم آور و هوا انگار که سنگین شد. با اینکه هوا همچنان روشن بود اما انگار که درخت ها دیگر دوستانه نگاهش نمی کردند؛ انگار که شاخه هایشان سد راه او شده باشند.
پنی صاف ایستاد و با اخم های درهم به دنبال نشانه های دیگری از این تغییر گشت که سایه سیاه رنگی دورش چرخید.
برای لحظه ای پنی با وحشت ایستاد و به روبرویش نگاه کرد. هیچ فکر و ایده ای از ذهنش نمی گذشت که سایه سیاه رنگ درست از کنار سرش به سرعت گذشت. این بار پنی جیغ کشید و بدون لحظه ای درنگ شروع به دویدن کرد، بدون اینکه حتی بداند چه اتفاقی در حال وقوع است. سایه سیاه رنگ اما همچنان با فاصله ای در کنارش به سرعت پیش می آمد و انگار تلاش های او را به مسخره می گرفت.
همینطور که موهای بلندش در هوا پیچ و تاب می خوردند برای لحظه ای کنترلش را از دست داد و صورتش در انبوه شاخه های درختی فرو رفت و او برای دیدن مسیر سرش را تکان داد اما نتوانست کاری کند و به شدت زمین خورد. اشک به سرعت روی صورتش جاری شد اما بدون توجه آستینش را روی آن کشید و قصد بلند شدن کرد که با دیدن موجود چندش آور و وحشتناک در چند قدمیش متوقف شد.
برای مدت کوتاهی پنی مسخ او شد. بدون اینکه بخواهد افکارش به سمت تلخ ترینها سوق پیدا کردند و او آنها رادرست در روبرویش می دید. او در چند قدمی یک دمنتور بود؛ تنها، افسرده، رنج دیده.
به زودی تمام افکارش در حصار اندوه ها زندانی شدند وامید در حصار قرار گرفت. در گوشه ای از ذهنش به هیچ شدن زندگیش فکر می کرد، به اینکه هیچوقت نمی توانست به رویاهای رنگی اش برسد. حالا در چند ثانیه بعد تمام دنیایش تیره تر از هر سیاهی می شد و او توان مقابله با آن را نداشت.
مرگ، تلخ ترین حقیقت زندگیش درست همان روبرو بود. تمام ترس هایش در حال وقوع بودند و ثانیه ای بعد بی هیچ دفاعی طعم آن بوسه را می چشید.
او آنجا بود، درست کنار پدر بزرگش که تا چند لحظه دیگر مرگ را در آغوش می گرفت. او می رفت و پنی هرگز دوباره لبخند های او را نمی دید و حس بودنش عشق در وجودش نمی ریخت. باید بدون او ادامه می داد، بدون مهربانی هایش...
دمنتور هر لحظه نزدیکتر می شد و حقیقتِ بودنش آشکار تر؛ با اینکه پنی خوب می دانست برای رهایی اش چه کاری باید انجام بدهد اما کوچکترین کنترلی روی افکارش نداشت. انگار آنها موجودات افسارگسیخته گنجه کلاس دفاع بودند که...
قلب پنی لحظه ای تندتر تپید. هر چیز افسارگسیخته ای برای رام شدن راهی داشت... الان او برای نجاتش باید نیروی قدرتمند قلبش را روی افکارش متمرکز می کرد تا در آن میان بتواند به آنچه که می خواهد برسد.
سعی کرد چشمهایش را ببندد و با میل شدیدش برای دیدن دمنتور مبارزه کند.
صحنه بازگشت پدری که فکر می کرد دیگر هرگز او را نخواهد دید مثل یک گیاه پژمرده که در حال سیراب شدن بود جان گرفت و او با تلاشی وافر لبخند زد. پدرش درست روبرویش بود و او درآغوش آشنایش فرو رفت؛ بوسه ای روی موهایش خورد و او فهمید پدرش زنده است، زیباتر و عزیزتر از قبل.
دست هایش چوبدستی را جستجو کردند؛ این همان چیزی بود که لازم داشت... حالا! حالا!
_ اکسپکتو پاترونوم!
بِی استالیون زیبا و قدرتمند از نوک چوبدستیش خارج شد و جیغ دمنتور همزمان با قطع نیروی مکش مانندی که انگار در حال خارج کردن روحش بود بلند شد. اسب شکوهمندش در تعقیب دمنتور پیش رفت و پنی همینطور که نگاه میکرد دستش را به سمت گلویش برد و سعی کرد با کمی ماساژ راه تنفسش را باز کند.
مرگی که در یک قدمیش بود حالا فاصله گرفته بود و او... زنده بود؛ دور از تمام ترس هایش.

پ.ن: دستم گرم شده بود... طولانی شد دیگه...


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.