-نامه ماست! به شما چه ربطی داره؟ دوست داریم پاره کنیم.
رئیس سحج بسیار عصبانی به نظر می رسید.
-این نامه سفارشیه. اینو می فهمین؟ این نامه شخصیت داره. حرمت داره. نمی تونم بذارم بیشتر از این بهش بی احترامی کنین. پسش بدین اصلا. لیاقت ندارین داشته باشینش.
رئیس به سمت فنریر که نامه را در دست داشت حمله ور شد و فنر احساس کرد که نامه باید سریعا به صاحبش برسد و نامه را به لرد سیاه داد.
رئیس روی لرد سیاه پرید و رئیس و لرد سیاه و نامه، نقش زمین شدند!
فریاد وحشت زده مرگخواران به هوا بلند شد!
-ارباب مرد
...ارباب رو کشتی...چطور تونستی؟ ما این همه وقت با جان و دل از اربابمان محافظت کرده بودیم...بمییییر!
فنریر رو به سو کرد.
-سو...تو برو جلو ببین ارباب حداقل کمی زنده هستن یا نه.
سو مایل به انجام این کار نبود...ولی چاره ای هم نداشت. جلو رفت.
-آخی...این که مرده!
مرگخواران وحشتزده به طرف لرد سیاه برگشتند.
ولی کاملا زنده به نظر می رسید و حالا در حال برخاستن از روی زمین و تکاندن ردایش بود.
سو، مورچه بالدار را از روی شانه لرد برداشت و کف دستش گذاشت.
-اینو می گم. ملکه هه مرده...چرا مرده؟ جوون و سالم بود که.
مرگخواران کوچکترین اهمیتی به مرگ مورچه نمی دادند...حتی خوشحال بودند.
لینی با نگرانی اطراف را گشت. او نمی خواست روح حشره دیگری در خانه ریدل ها باشد. او باید تنها روحشره ارتش سیاه می شد.
خیالش راحت شد...خبری از روح نبود. و وقتی از این موضوع مطمئن شد، با خودش فکر کرد که "واقعا ملکه چرا مرد؟"
فلش بک...روز قبل...غرفه بازی با مرگ!فالگیر ذره بینش را در آورد و به طرف لرد سیاه گرفت.
مورچه ای ریز با تاجی بر سر، روی یقه ردای لرد در حال حرکت بود...و دقیقا برای همین بود که فالگیر با آن چشمان تیزبینش، احتیاج به ذره بین پیدا کرده بود.
سر بدون موی مورچه را بررسی کرد.
-مرگ! طی چهار روز...مرگی غیر منتظره و ناگهانی. از جادو دوری کنید فرزندانم...شاید خطر از بیخ گوش این فرد رد بشود...شاید هم نشود!
چند ثانیه بعد، جسم بی جان فالگیر روی زمین افتاده بود.
اگر مرگخواران کمی برای اجرای طلسم مرگ صبر کرده بودند و اگر می دانستند که "آن فرد" لرد سیاه نبوده...شاید همه چیز متفاوت می شد.
چهار روز بعد...مرکز تفریحی جادوگران...غرفه بازی با مرگ!-ارباب...جدیدترین تکنیک های شکست دادن مرگ رو آموختم. مرگخواری شایسته شدم.
لرد سیاه عادت نداشت کسی را تحسین کند.
-بذار خودمون در این مورد تصمیم بگیریم ریس! ملکه مورچه رو کجا دفن کردین؟ به هر حال یک روز مهمان شانه ما بود.
-سرت بده فالت بگیرُم!
جمله بسیار آشنا بود...و این بار فقط یک سوال برای لرد سیاه و مرگخواران پیش آمد.
-شماها چرا تموم نمی شین؟! چی ازجون ما می خوایین؟
فالگیر شروع به صحبت کرد. این بار بدون ذره بین.
-مرگ فرزندانم...دو روز! اربابتان طی دو روز خواهد مرد. مگر این که یک قربانی از میان خودتان برگزیده و ...
-آواداکداورا!
حل شد ارباب. این یکی هم داشت چرت و پرت می گفت. می تونیم به گردشمون ادامه بدیم.
به گردششان ادامه دادند...در حالی که قلب لرد سیاه، ریتمی عجیب و نامنظم پیدا کرده بود...
پایان