رکسان خالی
Vs
رودولف لسترنج
دو زندانبان روی صندلیاشون لم داده بودن و از موسیقی ملایمی که رادیوی وزارت پخش میکرد، لذت میبردن. همه چیز خیلی آروم بود و دو طرف داشتن از این سکوتی که بعد از مدتها نصیبشون شده بود، نهایت استفاده رو میکردن و هیچ کاری نمیکردن، که صدای جیغ و داد از بیرون، اونا رو از حال خوبشون بیرون آورد.
- من برم ببینم کیه... دست به رادیو نمیزنی ها!
کریس اینو گفت و بعد از اینکه مطمئن شد آریانا به اندازه کافی دستشو عقب کشیده، به سمت در رفت. هنوز دستش به دستگیره در نرسیده بود که در با صدای بلندی باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. کمی بعد، لینی درحالیکه دست یه حشره رو گرفته بود، وارد شد.
- کریس کو؟
- من اینجام!
لینی روشو برگردوند و کریس رو دید که به در چسبیده و پرس شده. کریس بالاخره به کمال چسبندگی رسیده بود و اصلا از این بابت ناراحت نبود... اگه هم بود، از چهره له شده ش مشخص نبود.
آریانا فهمید وظیفه خودشه که به این یکی شکایت رسیدگی کنه.
- بله لینی. چی شـ...
آریانا با دیدن حشره مو قرمز، پی به واقعیت برد.
-
- من شکایت دارم آغا!
من از ایشون شکایت دارم، من تنها حشره اربابم...
- شکایتت پذیرفته ست و رکسـ... حشره از همین الان بازداشته.
- نمیخوای دلیلشو کامل بدونی؟
...
- نه دیگه، پذیرفته ست دیگه.
فلش بک - چند روز قبل، تمرینات کوییدیچ تیم سریع و خشن- بیا پایین.
- نمیام!
آریانا که دید این روش فایده نداره، شروع کرد به کوبیدن ماهیتابه ش به پایه های دروازه، تا بلکه رکسان که حلقه های دروازه رو چسبیده بود و ول نمیکرد، بیفته پایین. ولی پایین نیفتاد و عوضش، ارنی، کاپیتان پیر تیم رو که داشت از چرت بعد از ظهرش لذت میبرد، از خواب پروند.
- هی گفتی بیام کوییدیچ، بیام کوییدیچ. اینم کوییدیچ! گفتیم پست جستجوگر خالیه، گفتی از پر اسنیچ میترسم! گفتیم مهاجم و دروازه بان هم خالین، میگه کوافل قرمزه، میترسم! ارنی، تو کاپیتانی، بگو چیکارش کنیم!
ارنی هنوز توی باغ نبود. کمی طول میکشید تا مغز پیرمرد لود بشه. آریانا این دفعه، شروع به کوبیدن سر خودش به پایه های دروازه کرد، تا هم اعتراض خودشو نسبت به اوضاع تیم نشون بده، و هم تلاشش برای پایین کشوندن رکسان متوقف نشه.
رکسان دیگه تحمل نداشت... هر لحظه ممکن بود پایین بیفته. تسلیم شد.
- باشه باشه، تو دروازه وای میسم! دروازه بان میشم!
لا اقل کمتر با کوافل سر و کار دارم...
- این شد یه چیزی.
این چهره شاد آریانا زیاد دووم نیاورد، چون به محض اینکه تاتسویا، کوافلو به سمت دروازه پرتاب میکرد، رکسان از کوافل جا خالی میداد و توپ مستقیم وارد دروازه میشد.
صبر هم حدی داشت... و آریانا هم تا الانش بیش از حدش صبر کرده بود. دیگه نتونست تحمل کنه...
- اکسپلیارموس!
چند دقیقه طول کشید تا کل اعضای تیم از شوک خرابی که آریانا انجام داده بود در بیان؛ چسبیده به حلقه دروازه، جایی که قبلش رکسان قرار داشت، یه جن خونگی بود.
پایان فلش بکآریانا ساکشو بست و به سمت در رفت که بره بیرون، و کریس، که تازه از چسبندگی در اومده بود، پشت در ایستاد و مانعش شد.
- کجا با این عـ؟
و قبل از اینکه حرفش تموم شه، در با صدای بلندتری نسبت به قبل باز شد و کریس، محکم تر از قبل به در چسبید.
قبل از اینکه جرج فرصت کنه چیزی بگه، آریانا دستشو به نشونه سکوت بالا برد.
- من دیگه اینجا کاره ای نیستم. شکایتی دارین میتونین...
- شکایت ندارم. دنبال دخترم میگردم. چند روزه گم شده.
آریانا دیگه اونجا موندنشو اصلا صلاح نمیدونست. سریعا فلنگو بست و در رفت.
فلش بک - همون چند روز قبل، چند ساعت بعد از تمرینات تیم سریع و خشن- دیدی چی شد؟ بچم... بچه عین دسته گلم... از دست رفت!
- از دست رفت چیه عزیزم... فقط... ام، فقط... یه چند ساعته گم شده... همین...
- ای مرلین، آخه شوهره من دارم؟ بجای اینکه بره دنبال بچش بگرده، وایساده مسخره بازی در میاره! بچم...
-
مسخره بازی؟ جرج که دیگه تحمل غرغرای این چند ساعته آنجلینا رو نداشت، بی معطلی شال و کلاه کرد که بره دنبال رکسان... بازم!
سوار ماشین پرنده شد و لیستشو از جیبش درآورد.
- خب... توی کوچه دیاگون نبود، توی دهکده هاگزمیدم نبود، زمین تمرین کوییدیچم نبود... همه این مغازه ها رو هم گشتم، به جز...
دور مغازه جن های خونگی خط کشید و به سمت مغازه پرواز کرد.
داخل مغازه- من عجب تسترال هیپوگریفیم که گول اون دختره رو خوردم با اون ماهیتابه ش! هر چی ارزونه آدم باید بخره؟ ها؟ مگه با تو نیستم؟
با من؟ به من چه؟ خودت خریدی!
فروشنده خود درگیری داشت.
- خب الان این جنو کی ازم میخره؟ جن مو قرمز آخه؟ ترسو؟ بیست و دو ساعته هر کی میاد توی مغازمو فراری میده!
...
در همین لحظه، زنگ مغازه، که نشون دهنده ورود یه مشتری بود، به صدا در اومد. فروشنده بدون اینکه برگرده، گفت:
- مغازه تعطیله...
ولی انگار جرج حرفشو نشنیده بود. جلو رفت که از فروشنده سراغ دخترشو بگیره که از بین اون همه جن خونگی، نگاهش به جنی افتاد که موهای قرمز بلندی داشت و سعی کرده بود توی کشوی فروشنده قایم بشه، ولی سرش بیرون مونده بود.
جرج خیلی احساساتی شد؛ اون جن خیلی اونو یاد دخترش مینداخت. از طرفی، خیلی وقت بود کارای خونه افتاده بود گردن خودش و واقعا به یه همدست نیاز داشت.
- اون جن چنده آقا؟
- او... اون؟
مرد فروشنده خیلی وسوسه شد که جن رو به جرج بندازه، اما بعدش پشیمون شد و دید خیلی دلش میخواد این جن، روی دستش بمونه و هی اذیتش کنه. فروشنده، خود آزاری هم داشت.
- میشه دو هزار گالیون.
- دو هزار تا؟
خـ... خیلی خب... الان که دو هزارتا ندارم. میتونین عوضش به اندازه دو هزار گالیون از فروشگاه شوخی ما خرید کنین.
انتظار نداشت این حرفش به کرسی بشینه، اما نشست، بد جور هم نشست! فروشنده خیلی وسایل شوخی دوست داشت. میتونست با خودش شوخی کنه و کلی به خودش بخنده. خود آزاری فروشنده از حد فراتر رفته بود.
- قبوله!
جرج، مثل یه پدر مهربون، دست جن رو گرفت و اونو سوار ماشین پرنده کرد.
- بیا عزیزم... ای جانم، اینم مثل رکسان از آینه بغل ماشین میترسه.
بیا قربونت برم، اینم واست کندم...
تق!آینه بغل ماشین کنده شد. جن نفس راحتی کشید و سر جاش آروم گرفت. جرج هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد. یهو بغضش ترکید و همچنان که ماشین اوج میگرفت، شروع کرد به درد دل کردن.
- میبینی تو رو خدا این زن چیکار میکنه؟ مردم بیست سال بیست سال بچشونو نمیبینن، ما یه روزه بچمون گم شده...
- بابا، من گم نشدم.
- ای جانم، ادای رکسانم در میاره.
... آره دیگه، الان مجبورم یه رکسان براش ببرم. تو هم که زیاد فرقی با رکسان نداری...
جن به دماغ و گوشای بزرگش دست کشید، نگاهی به قد و اندازش انداخت و در نهایت، دستای پوست و استخونیش رو بر انداز کرد، و اربابشو بابت اینکه همچین پدر مهربونی داره، شکر گفت.
- بابا، من خود رکسانم...
- ای جانم، ادای رکسانو در میاره.
... آره، یه لباس رکسانو میکنم تنت...
لباس؟ درست شنیده بود؟ تا جاییکه میدونست، اگه تا دوساعت دیگه یه لباس میگرفت، دوباره به حالت عادیش بر میگشت. خیلی خوشحال شد... اما این خوشحالیش، زیاد دووم نیاورد.
- نه، زرنگی؟
همین لباسی که تنته هم خوبه...
جن میخواست نا امید بشه، ولی هنوز خیلی زود بود. هنوز دو ساعت وقت داشت. پس سعی کرد خیلی خودشو مشتاق نشون نده.
- پس یعنی بهم لباس نمیدی؟
- نه.
- بهم بده!
خب... سعی کرد، ولی نتونست!
جرج دیگه نمیتونست کارای خونه رو خودش انجام بده. از طرفی، حاضر نبود جنی رو از دست بده که هم شبیه دختر از دست رفته ش بود، و هم بابتش، دو هزار گالیون ضرر کرده بود.
- نوچ.
- بابا، میگم من خود رکسانم...
- ای جانم...
-
بابا، من خود رکسانم! سکوتی توی ماشین حکمفرما شد؛ ولی صدای جرج باعث شد بفهمه اینجا، جای حکومتش نیست و رفت بساط حکومتشو یه جای دیگه پهن کنه.
- از کجا بفهمم رکسانی؟
- خب... اوم... هیچ فرقی با رکسان ندارم؟
- این دلیل نمیشه...
- خب پس... اسم دخترتو میدونستم؟
- اینم که خودم گفتم.
هیچ راهی نداشت جرج باور کنه جنی که پیشش نشسته و داره حواسشو از رانندگی پرت میکنه، همون دختر گم شده شه. باید یه چیزی پیدا میکرد که جرج وادار بشه لباس بهش بده.
- من به زنت همه چیو میگم.
رنگ از صورت جرج پرید.
- چی... چی میخوای بهش بگی؟
- همه حرفایی که تو ماشین زدی.
- چیز... خب... اصلا، چه دلیلی داره حرفتو باور کنه؟ اون حرفای شوهرشو باور میکنه، نه یه جن خونگی!
ظاهرش ریلکس نشون میداد، ولی درونش آشوب بود. نگاهی به ساعت مچی روی دستش انداخت... فقط 60 ثانیه فرصت داشت... 59... 58...
- خیلی خب، خیلی خب، قبوله!
لباساش توی ساک توی عقب ماشینه. ولی باید قول بدی نقش رکسانو واسم بازی کنی تا رکسانمو پیدا کنم.
52... 51... 50...
جن سریع خودشو به عقب ماشین پرتاب کرد و دستشو سمت ساک برد. ساک توی دو سانتی دستش بود... که همون لحظه یه جارو پیچید جلوی ماشین.
جرج سریع ماشینو چرخوند، و سرشو بیرون برد و مهر و محبتی نثار جارو سوار کرد. اما توی همین حین که ماشین پیچید، ساک به جلوی ماشین پرتاب شد و جن، بعد از اینکه تعادلشو بدست آورد، خودشو به جلوی ماشین پرتاب کرد، طوری که دوباره کنترل ماشین از دست جرج در رفت و ساک، همچنان توی ماشین بالا و پایین میرفت.
20... 19... 18...
بالاخره، دست جن به ساک رسید. وقت برای خوشحالی نداشت. 14... 13... 12... جن در ساک رو باز کرد. 8... 7... 6...
در همین لحظه، جرج خونه شون رو دید و ماشین رو پایین برد، و همه لباسای توی ساک شناور شدن.
- نه!
جن سعی کرد یکیشونو بگیره... 2... 1... و...
موفق شد! یکی از محتویات ساک رو توی دستش لمس کرد.
آنجلینا، دم در خونه منتظر جرج و رکسان بود. جرج پیاده شد، و در ماشین رو باز گذاشت و در جواب نگاه نگران آنجلینا، گفت:
- بفرما، دخترمون، رکسان!
ولی کسی توی ماشین دیده نمیشد... فقط یه حشره از ماشین بیرون اومد، و خودشو به آنجلینا چسبوند. آنجلینا با عصبانیت، حشره رو کنار زد و به سمت جرج حمله ور شد.
- بچم کو پس؟
- جن لعنتی گولم زد رفت...
- چی؟
- هیچی عزیزم... چیز... بذار یه نگاهی این تو بندازم!
و جرج به بررسی لباسای رکسان پرداخت... ولی چیزی کم نشده بود، جز...
- عروسک رکسان!