_پیا...پیاز؟
_آره،پیــــــــــــاز.
_ولی آخه...
_ولی و اما نداریم،من پیاز میخوام.
هکتور که دید چاره ای ندارد با کراهت رفت تا یک پیاز بخرد.هنوز به میوه فروشی نرسیده بود که احساس کرد حالت تهوع دارد.
منصرف شد.به این نتیجه رسید که بهتر است همانجا بنشیند تا یک فکری به حال خود بدبختش بکند.
همینطور که پکر و غمگین از بی ایده بودن نشسته بود،دو خانم از جلویش رد شدند.حرف های آنها نظر هکتور را به خود جلب کرد.
_آشپزمون خیلی بی خوده.غذاهاش یا شورن یا بی نمک دیگه اعصابم رو خورد کرده.
_من که از آشپزم خیلی راضیم،غذاهاش حرف ندارن.
_خوش بحالت من باید عوضش کنم.
هکتور با شنیدن این مکالمه فکری به سرش زد،تا بناگوش لبخند زد و به سمت آشپزخانه هاگوارتز دوید.
هکتور به خود افتخار می کرد و می بالید که همچین فکر نابی به سرش زده است.
چند دقیقه بعد،آشپزخانه هاگواتز_اونو بریز تو اون! نه اون نه اون یکی.بابا اون یکی.ای مرلیییین!
_سس این کجاست؟
-اینجا!
در آشپزخانه هاگوارتز بلبشویی به پا بود.
هکتور با دهان باز به آشپزخانه زل زده بود.
یک نفر همانطور که قابلمه سوپ دستش پایش به جایی گیر کرد و پرت شد زمین،سوپش در زمین پخش شد.
یک نفر دیگر روی خودش روغن داغ ریخت.
دیگری مرغ را سوزاند.
هکتور به این نتیجه رسید که برگردد بهتر است،اما تا خواست سرش را بچرخاند سر آشپز او را گیر انداخت.
_آهای تو!
_م..من؟!بله؟!
_تو کی هستی و از کجا اومدی؟!
هکتور فکری می کند. یک لبخند از آن لبخند های دخترکُش می زند و می گوید:
_عجب قد و بالایی!عجب مهارتی!ن که تاحالا سرآشپزی به خبرگی شما ندیدم.به به!اصن آدم حَظ می کنه.
سرآشپز که یک جن خانگی بود تا به حال ازش این چنین تعریف نشده بود،میخواست جیغ بزند،اما جلوی خود را نگه داشت.
هکتور همینطور ادامه داد و گفت که وای شما چقدر خوب هستید و چقئر عالی هستید و ... کلی چرب زبانی کرد.
بعد که دید جن تحت تاثیر قرار گرفته گفت:
_و شما آخرین امید من هم هستید.
_چطور مگه؟!
_خب من خواهر کوچیکم سخت مریضه و دکتر یه سوپ مخصوص براش تجویز کرده که فقط آشپز های زبر دست شم بلدن اونو درست کنن.اگه شما لطفا کنیدو به من کمک کنید.
جن که دلش نرم شده بود گفت:
_باشه کمکت می کنیم.همینجا بشین الان آماده میشه.
هکتور همینطور که داشت می رفت تا بنیشیند ،یک نفر از پشت سر فریاد زد:
_مواظب باش.
یکی از آشپز ها داشت جندتا چاقو و تیغه را حمل می کرد.
هکتور سریع خود را عقب کشید.
چند دقیقه بعد_اینم خدمت شما.امیدوارم خواهر کوچولوت حالش بهتر بشه.
هکتور که میخواست از شدت هیجان فریاد بزند گفت:
_متشکرم.ممنونم.لطف بزرگی به من کردید.
هکتور ظرف را گرفت و تا خواست برود یکی از جن ها جیغ بلندی کشید.
همه اول به او و بعد به علامت مرگخوار روی دست هکتور نگاه کردند و جیغ کشیدند.
هکتور به شدت تعجب کرده بود.احتمالا آستینش به یکی از چاقو ها خورده بود.
_گندش بزنن این شانس ما رو که هیچ وقت نداشتیم.آخه الان وقتش بود؟!
آشپز ها همینطور که فریاد زنان دور آشپزخانه می چرخیدند گارد را صدا زدند.