هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#62

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
چشماشو باز کرد. توی یه محیط سرد و تاریک بود. دست و پاهاش به چیزی که گویا صندلی بود، بسته شده بودن. از همه اینا غیر قابل تحمل تر، بوی متعفنی به مشامش می‌رسید.
- پیتزا! کی اینو گذاشته اینجا؟... فقط نشونم بدین تا...

آموس نذاشت مروپ حرفشو تموم کنه. چراغ کوچیکی رو روشن کرد تا ژست خفنی که گرفته، دیده بشه.
- ببخشید خانوم، ولی شما توی پست تام جاگسن، با من ترکیب شده بودین، و طبق قوانین جام آتش، باید توسط من شکنجه بشین.
- کدوم پست؟ کدوم قوانین؟!
- خب... سوال خوبیه... کدوم پست؟ ما چرا اینجاییم اصلا.

مروپ با کلافگی سرشو تکون داد.
- فقط بیا زود تمومش کنیم. فقط باید هشت تیکه پیتزا بخورم، مگه نه؟

آموزش که گویا کم کم ذهنش شروع به کار کردن کرده بود، به سمت پیتزا رفت.
- نه، شما باید پیتزا خوردن فرزندتونو ببینید.

مروپ چند ثانیه ساکت شد. با خودش فکر کرد، نه، امکان نداره پسرش این کارو باهاش بکنه. امکان نداره در حضور مادرش بشینه و پیتزا بخوره. با این افکار، کمی خیالش راحت شد، اما وقتی دید دست آموس به سمت کنترل رفت و ویدیویی رو توی تلویزیون اجرا کرد، به حقیقت پی برد... پسرش در نبود اون، هر روز پیتزا سفارش میداد!

تا چهارمین تیکه پیتزا، جیغ مروپ قطع نشد. با گوشه چشم به آموزی نگاه کرد، که با خیال راحت نشسته و پیتزا میخوره و پیتزا خوردن لرد رو نگاه می‌کنه. دیدن دو نفر همزمان که داشتم پیتزا میخوردن، بدترین شکنجه دنیا بود... یا حداقل اینجوری فکر میکرد.

صدای توی ویدیو توجهشو جلب کرد.
- نجینی، دخترمون، داری چی میخوری؟
- فس فس.
- همین یک بار که مادرمون نیست سرمون غر بزنه نشستی پرتقال میخوری؟ بندازش کنار.

این کلمات و پرتاب شدن پرتقال توسط نجینی به سمت سطل آشغال، مثل تیری به قلبش فرو رفتن و مروپ از حال رفت. آموس هم که قلب ضعیفش نه تحمل ناسالمی پیتزا رو و نه تحمل دیدن این حال مروپ رو داشت، از حال رفت، و کسی از برگذار کننده های جام آتش متوجه نشد که کار شکنجه تموم شده یا نه.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#61

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲
از میتوانی درون هاگوارتز مرا بیابی :>
گروه:
مـاگـل
پیام: 47
آفلاین
دیگه قابل تحمل نبود...!
مادر کلویی با طلسم کرشیو باعث دیوانگی پدر من بود؛پدری که دیگر دخترش را نمیشناخت...
به لطف مادر کسی که برای خودش آزادانه میگردد
و این خانواده من بود که داشت تاوان میداد،این مادر من بود که تاوان میداد با تنها بودن؛من بودم که تاوان میدادم با یتیم بودن مرگ پدر ساده تر از این است که او تو را به عنوان غریبه ببیند و تو او را بشناسی
مادرم همیشه میگفت:مشخص نیست من به کی رفته ام که اینقدر انتقامجو هستم!
پدر خوانده ی من هری پاتر بود...!
او برایم نامه می‌نوشت او مرا میشناخت می‌دانست که نقشه ی انتقام در سر دارم
گاهی فکر میکنم شاید اسلیترین برای من مناسب بوده...
مادر کلویی شادی رو از خوانده ی ما گرفت او با پدرم ما را کشت منظورم خانواده ی ما،شادی و...
من هم میتونم با دخترش انتقام بگیرم:)
یک روز بعد...!
_من کجام؟؟؟
_حتی اگه بکشمت هم کسی نمی‌فهمه کلویی!
_وای ویزلی کمکم کن سریع!
_چوب دستیت پیش منه! فکر کنم وقتی مادرت اون زن دیوانه داشت پدرم رو... دیوانه می‌کرد همین طوری بودن نه؟!من قصد دارم اون داستان رو تکرار کنم نظرت چیه؟
_رک... رکسان خواهش میکنم نکن!
-شادی مونو گرفتین اون خانواده قشنگ رو میگم:)))
... کرشیو!
اون لحظه احساس قدرت میکردم... توی زیر زمین شون دختر دردونه شون دیوانه شه قشنگه مگه نه؟


و اما بشنوید از گربه ای گریفیندوری به نام رکسان :>


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#60

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
مرحله دوم جام آتش





رو به روی پیرمردی که موها یش به سفیدهی گرویده بود نشسته بود. تنبیه سرا ساکت و آرام بود. صدایی به گوش نمی رسید و تنها نوری که فضا را روشن می کرد انعکاس نور شمعی کوچک به روی پنج جفت چاقوی ریز بود. پسر ده چاقوی ریز را با انگشتان دستش به رقص در می آورد.

- می گن کارت با اینا خیلی خوبه.
پیرمرد در فین فین کنان این ها را گفت. چشمان ریزش پسر رو به رویش را می پاییدند. اگر دقت می کردی می توانستی رنگ ترس را در چشمان ریزش بیابی.
پسر از جایش بلند شد و قدمی به سمت پیرمرد برداشت؛ پیرمرد در خودش مانند موشی جمع شد و دستانش را روی چشمانش قرار داد.
- جون به جونت کنن موشی و ترسو، پیتر پتی گرو!

نوک چاقوی تیزش رو به گلوی قربانی بخت برگشته نزدیک کرد.
- وقتشه شکنجه ت کنم! باید تقاص پس بدی موش ترسو!

چشمان ریز پیرمرد در حال تکان خوردن بودند، کل عمرش را از این و آن دستور گرفته بود و شکنجه شده بود، حال پسرکی که نصف سن او را هم نداشت، می خواست شکنجه اش کند. با بالا رفت دست پسر چشمانش را بست. آیا این اتمام کارش بود؟ اتمام کار؟ در کل زندگی اش به چیز خاصی دست نیافته بود. زندگی اش سرتاسر دروغ، نیرنگ و خیانت بود. بنابراین مرگ بهترین انتخاب نبود؟
بعد گذشت چند دقیقه وقتی که چیزی احساس نکرد چشمانش را گشود. پسرک با پوزخند بی رحمانه ای به او می می نگریست.

- حتی ارزش این رو نداری که چاقو هام بهت بخورن، ترسوی بزدل! چطوری تو رو فرستادن گریفیندور؟ مایه شرم گریفیندوری!
چشمان ریز پیتر پر از اشک شد، این چیز تازه ای نبود خودش هم می دانست که ارزشی ندارد و به درد هیچ کاری نمی خورد. در تاریکی تنبیه سرا آرام آرام اشک ریخت. با حرکتی شمع کوچک خاموش شد و همه جا در تاریکی و ظلمت فرو رفت، اما صدای خوردن چاقو ها به هم سکوت را می شکست.
پسرک آهی کشید به سمت در خروجی پا تند کرد.
- به نظرم نکشتنت بدترین شکنجه محسوب میشه.
سپس از پله ها بالا رفت و از نظر محو شد و پیتر پتی گروی مفلوک را با اشک هایش تنها گذاشت.




پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۰
#59

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۵۶:۰۹
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هیئت مدیره
اسلیترین
مترجم
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 390
آفلاین

مرحله دوم جام آتش

- جون مادرت به جرم هات اعتراف کن تا مجبور نشدم شکنج ات کنم!
حالش اصلا خوب نبود. او را مسئول شکنجه کردن بدترین مجرم قرن کرده بودند و این برایش مسئله خوبی نبود. زندانی ای که بسیاری از شکنجه گر های وزارت خانه را شکنجه و دیوانه کرده و کمبود شکنجه گر به بار اورده بود.
سرنوشت او هم داشت مثل سرنوشت شکنجه گر های قبلی میشد و این برایش ناامید کننده بود.

- ددی من هری پاتر معروفه، و مادرم همسر ددی معروفه ...من بی گناهم!
- به شمشیر سرکادوگان به جرم هات اعتراف کن.
- کدوم جرم؟
- همه دیوارای هاگوارتز و لندنی که صورتی کردی، از توزیع عروسک بین بچه های هاگوارتز، از جیغ و لوس بودنت، کشتن چند نفر به خاطر بی احترامی به عروسک ها!
-
اسکورپیوس در اشتباه بود اعتراف گرفتن از ته تغاری خانواده پاتر لی لی لونا پاتر غیر ممکن بود مگر...
- خوب اشکال نداره...میگم همه دیوارای هاگواتز و لندن رو سیاه کنن و همه عروسک ها رو پاره!
- نه نکن این کار رو! من بر جرم ها اعتراف میکنم.

تیر اسکورپیوس گرفت.
خوب بود اعترافی کردی و الان مجازاتت رو وزارت خونه فرستاد و همون چیز هایی که گفتم اجرا میشه.


ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۰
#58

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
مرحله دوم جام آتش

نماینده ریونکلاو - پست مبداء

- سیصد و پنجاه کیلوگرم گوشت... دو هزار لیتر آب... پنجاه و شش بسته ادویه... چجوری می‌خوری که انقدر می‌شه کارد بخوره به شکمت؟!

فردی که به صندلی بسته شده بود و دهانش با پوزه‌بندی چفت شده بود، نگاهِ «تو خودت چی می‌زنی که انتظار داری با دهن بسته حرف بزنم؟»ـی به پرسش‌گر انداخت.

- من هنوز منتظر جوابتون هستم خانوم ایوانوا.

ایوا آرواره‌هایش را از هم باز کرد و تک تک آنزیم‌های دهانش را یک‌جا جمع کرد تا به عمق ایده‌آلی از آهنِ سنگینِ روی دهانش نفوذ کنند؛ سپس در ذهن «یا خالق معده»‌ای گفت و با تمام وجود پوزه‌بند را گاز گرفت.
متاسفانه دورخیز فک‌هایش به آن اندازه نبود که بتواند از سد آهن بر بیاید و آن را از هم بگسستد، اما صدای مهیبی که از برخورد دندان‌های او با پوزه‌بند بلند شد، شکنجه‌گر را به خود آورد.

- اوه... عه‌وا. یادم نبود این. وایسا وایسا.

شکنجه‌گر به ناگاه از حالت خشکی که به خود گرفته بود در آمد، انگار که این اتفاق یخ او را باز کرده باشد. بعد، جلو رفت و از روی سوراخی که برای همین کار تعبیه شده بود، پوزه‌بند را از دهان ایوا باز کرد.
- حالا می‌تونی دفاعیاتت رو ارائه بدی.
- کار من نبود.

شکنجه‌گر نگاهی به لیستِ جرایم و غنائم به غارت رفته توسطِ متهم انداخت، سپس نگاهش را به او برگرداند.
- ببین. اگه صحبت در مورد دو سه تا قوطی کنسرو بود می‌شد قبول کنم حرفتو... ولی آدمِ حسابی، ذخیره چهار سالِ وزارت رو یه جا ریختی تو شیکمت!
- آها! همینجا! ببینید، همینجاست مشکلتون آقای بازپرس. من نریختم خب. من صرفاً نقش انبار داشتم... بچه‌ها می‌ریختن، من می‌خوردم. به‌نظرتون مقصر منم؟
- بله.
- عه؟

ایوا تمام تلاش خود را برای استفاده از تکنیک «الکساندرای چکمه‌پوش» به کار گرفته بود، اما فرد روبرویش، کسی نبود که به این راحتی‌ها نم پس بدهد.

- پس اظهارات قانع‌کننده‌ای نداری... مشکلی نیست. میری به اتاق شکنجه.

و پیش از اینکه ایوا کلامی دیگر به زبان بیاورد، او را به عقب هُل داد و درون حفره‌ای به سمت اتاق شکنجه انداخت.

چند سوایی گذشت تا الکساندرا ایوانوا، شرایطی که در آن بود را درک کند. در واقع، جای بدی هم نبود! دورتادورش تا چشم کار می‌کرد، خوراکی بود. خوراکی‌هایی از همه نوع. بهترین برگرها، زیباترین پیتزاهایی که بشر به عمر خود دیده، بهترین پاستاهایی که تا به‌حال سر آشپزی آن را لمس کرده؛ اما مشکل اینجا بود که... تکان نمی‌توانست بخورد.
صدایی از پشت سر آمد.

- پس رسیدی به اینجا، خانم ایوانوا.

صدا کمی نزدیک‌تر شد. به کنار گوشش رسید و ناگهان چیزی با او چشم در چشم شده بود
- من باربی هستم! باربیِ جنگِ ستارگانی! آقای جاگسن از من خواستن تا توی جلسه شکنجه تو شرکت کنم و ابتکار عمل رو دستم بگیرم... که منم با شوق قبول کردم.

باربیِ جنگِ ستارگانی، سرِ ایوا را به سمتِ غذاها چرخاند.
- اینایی که اینجا می‌بینی، خوشمزه به نظر می‌رسن، اینطور نیست؟ خب... نه الزاماً. چون هیچی اینجا خوشمزه‌تر از تو وجود نداره!

ناگهان، باربی در چشم بر هم زدنی از ایوا دور شد. آن‌قدر دور که دیگر در افق دیدش نباشد و سپس، این غذاها بودند که با کارد و چنگال به سمت ایوا هجوم می‌آوردند.

پایان


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹
#57

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
دستانش را بالا برد. دوربین را از روی میله برداشت و گفت:
-این تصویر بردار هوایییمون کجاست؟بیا این دوربینتو جمع کن.

تصویر بردار هوایی با دهانی پر از دونات و چای وارد پشت صحنه شد و گفت:
-آقای اسمیت،به نظرتون بهتر نبود اول صحنه درگیری هری و لرد سیاه روی جارو رو بگیریم؟الان هوا خوبه و به نظرم اگه قبل از غروب...
-تو کی هستی که برای من تعیین تکلیف کنی؟مثل اینکه یادت رفته خودم تو رو به نون و نوایی رسوندم.حالا هم از جلوی چشمم خفه شو تا از صحنه اخراجت نکردم.

تصویر بردار دوربینش را برداشت و به سرعت از جلوی چشم کارگردان دور شد.کارگردان لبخندی زد و به پوستر فیلم «روزی روزگاری در هاگوارتز» نگاه کرد.نام زاخاریاس اسمیت در زیر عنوان فیلم می درخشید و چشمان زاخاریاس نیز با دیدن نامش برق میزد.همه چیز از روزی شروع شد که از جلوی هالی ویزارد رد شد و پوستر ثبت نام کلاس های کارگردانی به چشمش خورد.اما چیزی که او را ترغیب به شرکت در این کلاس کرد،عبارت با نظارت آقای...
بود.بالاخره بعد از مدت ها میتوانست نظارت کند.چه چیزی بهتر از فیلم برای نظارت؟زیر میزی های پدر و کروشیو های مادر بالاخره بعد از چند ماه کارخود را کرد و زاخاریاس اولین فیلمش را کارگردانی کرد اما از همان روز اول دعوا های او با عوامل صحنه و بازیگران شروع شد. در طول این مسیر بسیاری از عوامل صحنه و بازیگران استعفا کردند اما با زیر میزی های پدر او ماندند.اکنون نوبت به فیلم برداری صحنه شکنجه شدن هری پاتر توسط بلاتریکس در تنبیه سرای هاگوارتز بود.زاخاریاس بلندگویش را برداشت و گفت:
-جمع کنید مفت خورا. خدا تومن بهتون پول دادیم که بشینید یه گوشه برای من دونات بخورید؟

همه عوامل صحنه از ترس کروشیو های مادر زاخاریاس از بخش تدارکات صحنه خارج شدند و سریع به کار خود برگشتند.زاخاریاس دوباره میکروفن را برداشت و گفت:
-برداشت اول....صدا....دوربین....حرکت.

بلاتریکس چوبدستیش را کشید و گفت:
-زود باش پاتر!بگو مخفیگاه محفل ققنوس کجاست؟
-کاااااااات.چرا چوبدستیت رو موجی شکل کشیدی بیرون؟خدا تومن پول دادم بهتون که چوبدستی رو موجی بیرون بکشید؟برداشت دوم...

این بار بلاتریکس چوبدستیش را صاف بیرون کشید و گفت:
-زود باش پاتر!مخفیگاه محفل ققنوس کجاست؟
-نمیدونم.

زاخاریاس دوباره کات داد و گفت:
-پس اون موقعی که تو تدارکات دونات کوفت میکردی چرا دیالوگاتو حفظ نکردی؟حداقل برتی بات کوفت میکردید که ارزششو داشته باشه.برداشت سوم...

بلاتریکس دوباره دست راستش را روی سینه هری گذاشت و با دست چپش چوبدستی را به شکل صاف از توی جیبش بیرون آورد:
-زود باش پاتر.مخفیگاه محفل ققنوس کجاست؟
-فکر کردی که من به این راحتی ها اونجارو لو میدم بلا؟

اینبار بلاتریکس خودش با کروشیو زدن کات داد و گفت:
-بلا؟مگه اینجا خونه خاله پتونیاته که به من میگی بلا؟فقط ارباب حق دارن به من بگن بلا نه این پاتر ریزه میزه.

زاخاریاس اینبار با لگدی زیر چارپایه جلوی فیلم بردار زد و گفت:
-حیف نونا خداتومن بهتون میدم که بیاید تو صحنه جلوی رو من به همدیگه کروشیو بزنید و کات بدید؟حقوق این ماهتونم نمیدم بی عرضه ها.

زاخاریاس صحنه را تعطیل کرد و سوار جاروی نیمبوس دو هزارش شد که ناگهان سیر کروشیو های تمام عوامل صحنه به سمتش سرازیر شد.بالاخره تلافی هفته ها و ماه ها حقوق ندادن زاخاریاس،سر کوفت ، داد و فریاد ها و بی عرضگی های او توسط بقیه بی پاسخ نماند .همانگونه که ظلم هیچوقت بی پاسخ نمی ماند.شاید برای اولین بار دانش آموزی به درستی در تنبیه سرای هاگوارتز،تنبیه شد.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۹
#56

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۸ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین

-خیلی خب اقای فلیچ...خودم جریمش میکنم!

پرفسور اینو گفت و با نگاهی تیز به گابریل به سرعت از اونجا دور شد.

فلش بک

-باید برم کتابخونه تا همه چی برام روشن شه!
-احمق نباش! اخه تو کتابخونه میخوای گاراگاه بازی در بیاری؟
-خب اره!
-اخه اونجا چطوری می تونی بفهمی که به ایزابلا چه ماموریتی داده لرد؟
-ایزابلا معمولا تو کتابخونه به من کمک میکنه، این هفته هم که همش داره به من کمک میکنه!
-خب کجای این خطرناکه؟
-قبلا فقط یک روز تو هفته میومد کمک من، اما الان هر هفت روز کمکم میکنه!
-خب شاید چون الان وظیفش کمتره...
-نه اتفاقا عضویت تو مرگخوارا که از وظیفت کم نمی کنه!

پایان فلش بک

-خانم تیت، میشه یه توضیح قانع کننده بهم بدی؟
-بله پرفسور
-منتظرم...
-پرفسور اخه، اخه باید می فهمیدم چرا رفتار ایزابلا جدیدا اینقدر عجیب شده!
-به شما هیچ ربطی نداشت خانم تیت! اگه خودم صلاح میدیدم اینکارو میکردم.
-اما...
-اما بی اما! مجبورم بر خلاف میلم شمارو تنبیه کنم خانم تیت!
-پرفسور خواهش میکنم!
-متاسفم!

تنبیه سرا:

-برید داخل لطفا!
-پرفسور...یادم نمی یاد اینقدر شرور باشید!
-شرور نیستم خانم تیت؛ باید وظیفه ای که دارم رو انجام بدم.
-وظیفتون اینه که منو شکنجه بدین؟
-برید داخل.

پرفسور گابریل رو به داخل تنبیه سرا هل داد و در رو به روی گابریل بست.

-خوش امدی به تنبیه سرای هاگوارتز!
-آیلین؟
-درسته خانم تیت!
-اینجا چیکار میکنی؟
-مدتیه به دستور ارباب اینجام!
-فکر کردم قراره با لرد مواجه شم!
-قرار بود ارباب بیاد اما...اینجا یه ذره برای ارباب خطرناکه! اما من با اینجا خیلی اشنام!
-میخوای شکنجم بدی؟با بکشیم؟
-هیچ کدوم!...می خوام برای همیشه تمام خاطراتت رو پاک کنم!
-چی؟
-بدرود محفل!
-پس پرفسور می خواست که من؟
-هاهاهاهاها! کی دیدی دامبلی دورتون یه محفلی رو شکنججه بده؟ها؟
-لرد؟
-ارباب! ارباب خیلی توی نمایش بازی کردن واردن!
-پرفسور!
-چیشده؟ نگرانش شدی؟ حیف که تا دقایقی دیگر از اون پیرخرفت چیزی یادت نمی مونه!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
#55

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 326
آفلاین
بدنش میلرزید. دستانش میلرزید. حتی چشمانش هم در حدقه میلرزیدند.
درد داشت. چشمانش میسوخت. دیگر از اینکه دارد میمیرد مطمئن شد.
لحظه‌ای سرش را بلند کرد.
-خ‍... خفاش لع‍... خشن!

نمیتوانست به او چیزی بگوید.
دوستش بود... حداقل مغزش، هنوز دوستی را بینشان احساس میکرد.

چشمان براق و بنفش دخترک نیمه خفاش، وحشیانه به زخم‌هایش نگاه میکرد.
انگار زخم‌های او، آرامش را به نیمه خفاش هدیه میداد.
اما نمیدانست که دخترک هرگز آرامش ندارد. او هرگز آرامشی نداشت که ماندگار باشد.
او در تلاطم دریای مشکلاتش گم شده بود.
حداقل احساسی که قلب نداشته‌اش فریاد میزد، این را میگفت.
قلب... آن دختر قلب نداشت. وگرنه چرا باید بهترین دوستش را بزند؟
دلیلش چه بود؟

هرچه گشت دلیلی نیافت.
سعی کرد لب‌هایش را از هم جدا کند. خون را لابه‌لای دندان‌هایش احساس میکرد.
تلخ... نه ترش... هر طعمی بود، بدمزه بود!
-ر... ربکا، چ‍... چرا... م‍... من؟
-پس کی؟ لبخند بزن. مثل اولین روزی که همدیگه رو دیدیم. بخند ابیگل. بخند!
-نه! نمی‍... نمیتونم. نمیتونم ل‍... لبخند ب‍... بزنم. چون تو... تو داری...
-آره، من دارم انتقام میگیرم. انتقام ابی! انــتــقــام!

فریاد ربکا به خاموشی رفت. صداها گنگ شد. رفتارها تاریک شد. دیگر هیچ نمیدید و هیچ نمیشنید.
دردناک بود.
دختر صاعقه و گل‌های خانه ریدل‌ها، حالا توسط دوستش شکنجه میشود.
شکنجه‌ای به دردناکی‌خون زیر دندانش.

خون را زیر دندان‌هاش احساس میکرد. لخته‌های خون اذیت کننده بودند.
همان موقع که احساس کرد ربکا فریاد میزند، احساس سرما کرد.
در ذهنش حرف‌های زیادی میگذشت. حرف‌هایی گنگ و بی معنی، یا سوال‌هایی بی جواب و تلخ.
-چرا ربکا؟ چرا میزنی؟ چرا شلاقی که قرار بود باهاش سفیدا رو شکنجه کنی الان جاش روی صورت منه؟ چرا... اصلا چرا الان داری با اون قیافه مظلومت بهم زل میزنی؟ چرا به خودت فحش میدی؟ دِ حداقل بلدی یکم ذهن منو بخونی که! مثلا ما با هم دوستیم...

ربکا سرش را تکان داد. موهایش را از روی صورت خون‌آلودش کنار زد.
ابیگل فهمیده بود که حالا، خون را روی دستانش احساس میکند.
غم‌انگیز بود!
ربکا با دیدن ابیگل لرزید. شانه‌هایش تکان کمی خورد.
ربکا حالش بهتر از قبل بود.
او این را از نفس‌های آرام و لرزانش میفهمید.

دستانش را بلند کرد و طناب را به آرامی باز کرد.
هر دو افتادند. آنقدر بدنشان درد میکرد که تا به حال آن درد را احساس نکرده بودند.
حتی افتادن از چشم دیگران برایشان اینقدر دردناک نبود.

دو دوست گریه میکردند.
ربکا هق هق میکرد و شلاق را به گوشه اتاق پرتاب کرد.
ابیگل لرزید؛ او هم گریه میکرد. حتی دردهایش را هم فراموش کرد. فقط گریه میکرد.
حالا به جای خونی که زیر دندان هردو بود، گریه‌ها لبانشان را تر میکردند.
دیگر هیچ چیز مهم نبود...
همین که روبه روی یکدیگر بودند، برای آرام کردن دردشان کافی بود.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#54

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
مـاگـل
پیام: 204
آفلاین
چشمانم را باز کردم احساس میکردم هیچ کنترلی روی خودم ندارم. بدون هیچ آگاهی از اطرافم به اتاقی نگاه کردم که کنار دیوارش لکه خونی وجود داشت اما هیچ کسی از آن خبر نداشت. روی اون با شنل نا مرئی پوشانده شده بود. شنل رو سرم کردم و از پشت پنجره به بچه هایی نگاه کردم که با هم بازی میکردند. تنها در آن بین دو چهره برام آشنا بود. از پله ها پایین رفتم. تنها لوستر وسط تالار بود که نظرمو جلب کرد. با دقت بهش خیره شدم. با دیدن خفاش بنفش رنگ روی آن علت تکان ها را فهمیدم و بدون هیچ توجهی از تالار خارج شدم. به حیاط که رسیدم بید کتک زن شروع به تکان خوردن کرد. انگار میخواست منو از بچه های معصوم داخل حیاط دور کنه. نیشخندی رو لبم نشست و دندان های تیزم نمایان شد. در حالی که بسمت دو بچه در حرکت بودم اتش تشنگی بهم غلبه کرد. به سمت یکیشون رفتم و ...

-جوز... جوزفین مونتکومری چت شده؟ چرا یهو بیهوش شدی؟

یهو فروغ چشمام از بین رفت. دوباره همون چشمای معصوم آسمانیم پیدا شد ولی اتشم از بین نرفته بود با دیدن ریموند دوباره به حالت خلسه رفتم و بهش حمله ور شدم...
دقایقی گذشت. اتشم از بین رفت. صورتم آغشته به خون بود. این اشکام بود که صورتمو میشست.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۳:۱۴:۵۵
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۳:۱۶:۰۳
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۳:۲۸:۵۱
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۳:۳۲:۴۰

به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#53

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
تصویر کوچک شده


صدای پاهای پنه لوپه که بر روی برگ های خشک و مرده جنگل کوبیده میشد، سکوت وهم برانگیز جنگل را میشکست. ولی هیچ توجهی نمی کرد که با هرقدم ترسان و وحشت زده اش حشرات مقیم زیر برگ ها را له میکرد و آنهایی که زنده می گذاشت را بیدار میکرد تا برای له شدگان عزاداری کنند.
هیچکس نمیدانست در آن موقع سال پس از هشدار های پیاپی مدیر هاگوارتز درمورد منع بعد از ساعت ده خارج شدن از تالار پنه لوپه برای چه بیرون آمده بود و به چه دلیل فرد سیاه پوش را تعقیب کرده بود تا جایی که جای شکار و شکارچی تغییر کرده و پنه لوپه درحال فرار و فرد سیاه پوش به دنبالش بود.
ترس تمامی وجودش را تسخیر کرده بود. پاهایش از فرط هیجان سست شده و میلرزید و آنقدر حواسش پرت مجبور کردن پاهایش به دویدن بود که متوجه نشد مستقیم به سمت جنگل ممنوعه می رفت. فردی که دنبالش کرده بود مشخص بود مهارت زیادی در این کار دارد، البته با قتل های اخیری که پنه لوپه احتمال میداد کار خود او باشد باید هم مهارت میداشت.
هفته اخیر بوی خون تمامی هاگوارتز را در بر گرفته و هر شب جیغ هایی کر کننده از هر تالار شنیده میشد که خواب را از چشمان میربایید و نفس را در سینه ها حبس میکرد. قتل ها یکی پس از دیگری ذهن هارا آشفته کرده و بار دیگر تدابیر امنیتی هاگوارتز را زیر سوال برده بود. مشخص نبود قاتل کیست یا حتی چیست ویا چه هدفی از ریختن خون دارد ولی تمامی جنازه های قربانی های پیدا شده خالی از خون بودند. قاتل هرکه بود همچنان در قلعه بود، در میان دانش آموزان و اساتید و به دنبال شکار بعدی بود، شکاری که با پای خودش پیش اون آمده بود و هوس مرگ کرده بود.

پنه لوپه متوقف نمیشد با چشمانی خیس از اشک و نفس های صدا دارش تلاشی برای مخفی شدن نمیکرد. میدانست او را دیده و بالاخره پیدا خواهد کرد پس فقط میدوید تا در میان جنگل دستی به دورش حلقه شده و او را به سمت خودش کشید. دستش را محکم روی دهانش گذاشته تا مانع جیغ کشیدنش شود. پنه لوپه با وحشت سر برگرداند و آندریا رادید که مانند خودش وحشت زده به او زل زده بود. پنه لوپه هیچ فرضیه ای برای حضور آندریا در آن مکان نداشت، ولی اکنون زمان خوبی برای سوال و جواب نبود. آندریا نجوا کرد:
_هیس! داره میاد!

پنه لوپه آرام سر برگرداند و به رو به رو خیره شد سایه ای سیاه از میان درختان پیدا بود و هرلحظه نزدیک تر میشد. تا جایی که دقیقا رو به روی آنها قرار گرفته بود. قلب هایشان به سینه میکوبید و صدای نبض نامرتبشان گوش جنگل را پر کرده بود، ولی شکارچی فقط یک چیز را میشنید صدای جریان خون در رگ های پنه لوپه که از چند ساعت پیش او را به سمت خودش می خواند.
سیا پوش قدم هایش را آهسته تر کرد و از میان درختان بیرون آمد زیر نور ماه ایستاد تا چشمان کنجکاو و حیرت زده پنه لوپه به خوبی اورا ببیند.
فرد سیاه پوش فاقد سر، گردن و یا اندام دیگری بود. او یک شنل بود. ولی نه تنها یک شنل ساده، شنل ابزاری بود که بدون مجبور کردن شکارچی به تعقیب و گریز های خسته کننده شکار را به او میرساند.
پنه لوپه رو بر گرداند و مقابل چشمان متحیرش این آندریا بود که با نیش های تیز و براقش لبخند میزد. چشمانش سرشار از حس پیروزی بود و عاری از هر رحمی. با چشمان نافذش به درون چشمان ترسیده و پر از اشک پنه لوپه زل زد و زمزمه کرد:
_صدات در نیاد.
و با فرو کردن نیش های تیزش به درون شاهرگ پنه لوپه فریاد را در گلویش خفه کرد. با ولع تا آخرین قطره خونش را بلعید و دخترک بی جان را روی زمین رها کرد.
اشک در چشمانش حلقه میزد و قطرات کوچکش را به سمت گونه هایش روانه می کرد. حال زمانی بود که وجدانش بیدار میشد و عذابش شروع. انسانیت آخرین چیزی بود که در آن لحظه به کارش می آمد و تنها چیزی بود که در درونش شعله می کشید.
از درد روی زمین کنار پنه لوپه افتاد که صورتش بی رنگ شده بود و چشمانش بی فروغ. خون را از روی لبانش پاک و اشک هایش را جایگزینشان میکرد.
هرکس برای هرچیزی بهایی می پرداخت. بهای بهار زمستان بود و بهای زندگی مرگ. ولی بهایی که آندریا برای زنده بودنش می پرداخت بیشتر از مردن بود، او بود که میکشت و مردن می دید. مردن تک تک کسانی که برایش عزیز بودند به دست خودش. این تنبیه او برای زندگی کردن بود.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.