خلاصه:
نجینی برای کاشت دندون رفته به دندونپزشکی و دندونپزشک برای بیحسی دندون نجینی نیاز به آب مغز شیش محفلی داره. پس مرگخوارا به گریمولد می رن و مردی رو پیدا می کنن که میگه محفلیه! مردی که ادعا میکنه محفلی هست هم از مرگخوارها میخواد که براش کلی سیبزمینی سرخ کنن تا در ازای اون، به مرگخوارها راه مخفی ورود به محفل رو لو بده.
حالا مرگخوارها به سرآشپزی مروپ (که خیلی در آشپزی سختگیر هست!) بعد از کلی مدت تازه تونستن روغن رو در دمای مناسب داغ کنن...
-------------------------------------
_خب بچههای مامان...به لطف آزمایشی که کردیم متوجه شدیم دمای روغن برای سرخ شدن مناسب هست...
_حالا چیکار کنیم بانو؟
_ابتدا وسیله آزمایش...چیز...ببخشید...سدریک مامان و انگشتش رو از ماهیتابه باید دربیاریم تا خودش کلا سرخ نشده!
_این امر رو بسپرین به من بانو!
تام این جمله را گفت و دورخیز کرد...سپس با سرعت تمام به سمت سدریک حمله برد و جفت پا به صورت او رفت...
_خب...بانو...سدریک سالم و صحیح درامن و امانه!
قیافهی سدریک که نقش زمین شده بود اما جملهی تام را تایید نمیکرد...ولی مرگخواران اهمیت ندادند...مشخص بود که تام دل پری از سدریک داشت...مروپ هم به باقی درس آشپزیاش پرداخت...
_خب..در قدم بعد باید این سیب زمینی رو برداشت و آروم ریختش توی روغن...خوب دقت کنید من چیکار میکنم لیموترشهای مامان!
اولین سیبزمینی در درون روغن فرو رفت و ماهیتابه بلافاصله شروع به جلز ولز کردن و پاشیدن روغن کرد...و مرگخواران که به نظر میرسید برای اولین بار این فرایند را مشاهده میکردند، از این صدا و فعل و انفعالات ترسیده و پا به فرار گذاشتند!
_فرار کنید...فرار کنید...یه جادوی عجیبی داره رخ میده...روغن داغ داره بهمون حمله میکنه...بانو مروپ مواظب باشید...الان نجاتتون میدم!
_نه رودولف مامان...این یه فرایند عادیه...یاران پسرم...نترسی...هی رودولف مامان...نیاز نیست...نیا!
دیر شد...رودولف خودش را سمت مروپ پرت کرد تا او را نجات داده و از او محافظت کند...و یا شاید هم صرفا دنبال بهانهای بود!
هرچه که بود، اوضاع عجیبی بود...مرگخواران فریاد میزدند و از این طرف به آن طرف میرفتند...بعضی از آنها پشت چیزی پناه گرفته بودند و بعضی در حال آماده کردن چوبدستیهای خود جهت دفاع و ضد حمله زدن به ماهیتابه بودند...مروپ که حالا زیر رودولفِ فرصت طلب گیر افتاده بود، باید قبل از اینکه دیر میشد کاری میکرد!