هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
*تکلیف جلسه سوم کلاس معجون سازی*


با تدریس : پروفسور هکتور گرنجر


دوپستی :
سیوروس اسنیپ_ماتیلدا گرینفورت


پست اول


سوژه : شـــ×ـــوخـــ×ـــی


-یکی بود یکی نبود زـــ
-شوخیت گرفته؟ این مال قصه هاست سیوروس!

سیوروس با تمسخر و نگاهی سرد ولی کنکاش گر به ماتیلدا خیره شد.
-اوه ببینید اینجا چی داریم، یه ماتیلدا عصبانی و جدی! خب اگر نظر بهتری برای آغاز این تکلیف لعنتی داری میتونی بگی؟

ماتیلدا همچنان که با دستانی قلاب شده به روی سینه به دیوار دخمه سیوروس تکیه داده، چهره متفکری گرفت.
-خیله خب، خیله خب! فهمیدم، تو حوصله نداری و خب بعدش؟
-چرا اصلا باید تکالیف گروهی باشه؟ این یه شوخیه مسخرست؟ من خودم به تنهایی میتونم عالی باشم. چرا باید با یه نفر گروه بشم و برای هر کلمه ای که میخوام بگم بهش جواب پس بدم؟

سیوروس برای تاکید روی جمله آخر دستش را همراه با قلم پر به روی میزکوبید و قلم به دو تکه نا همسان تبدیل شد.

-اوه پس از این ناراحتی؟ چون یه خود شیفته مزخرفی؟ باشه میتونیم حلش کنیم. هر کاری دوست داری بکن و منم مثل چند نفر قبلی میرم با یکی دیگه هم گروه میشم. باور کن هیچ کس خوشحال نمیشه بخواد با شخصی مثل تو هم گروه باشه و برای همین هم چن نفر قبلی ولت کردن.

گفتن این جمله ها با پوزخندی که ماتیلدا روی صورت داشت، برای سرخ شدن چهره سفید و بی روح سیوروس، از عصبانیت، کفایت میکرد.
و همچنان که با خشم روی میز با انگشتان کشیده اش، ریتم گرفته بود با جدیدتی بیش از پیش ادامه داد.
-شوخیه یوآن نمایی بود. خندیدم هه هه هه خب دقیقا منظورت چیه؟ شخصی مثل من؟
-خود شیفته، خودبرتر بین، خود رئیس پندار، عصبی، مغرور و گرفتار انزوای حاکمیت بر بقیه! کافیه یا بازم بگم؟
-جالب بود. پس چطوری یه بخشی از این سیوروس بد اخلاق رو ببینی؟

ماتیلدا که حالا متوجه شده بود گارد سیوروس هیچ شباهتی به یک شوخی ندارد، برای اطمینان یافتن از اینکه از این دخمه میتواند زنده بیرون برود، با کمی شک و تردید شروع به یک گفتگوی محتاطاتانه تر کرد و از قالب گفتگوی شوخی محور آن هم از نوع یک طرفه اش، خارج شد.
-شوخیه قشنگی نیست.
-اوه چه عالی، خودشه. بیا با هم یه شوخی رو شروع کنیم.
-چی؟
-یه شوخی که مشخص میکنه سر آدم های مثل تو که حد زبونشون رونمیدونن چی میاد.

ماتیلدا قطعا از آن دسته دختر های ترسو نبود به همین خاطر نمیتوانست برای حفظ امنیت نسبی ای که داشت، هر نوع تحقیری را قبول کند.
-حدمو بدونم؟ در برابر کی؟ تو؟ هه شاید بهتر باشه تو یه تجدید نظر راجب حد توهماتت بکنی؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۲۲:۴۹:۲۲

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
پست دوم. گروه: نیوت اسکمندر و زاخاریاس اسمیت


سوژه:دستورالعمل


نیوت وارد اتاق لیسا شد. سر و کله اش را کج کرد و گفت:
-لیسا.
-بله ارباب.
-کتاب نیوت اسکمندر را پس بده.
-چشم ارباب...ولی شما از کجا از کتاب خبر دار شدید؟نیوت اینو تو مدرسه به من داده بود.

نیوت فهمید چه گندی زده. هر گونه حرف اشتباهی میتوانست او را رسوا کند. پس نکاهی لرد گونه به لیسا کرد. لیسا متوجه شد که نیوت_لرد از حرف او خوشش نیامده پس گفت:
-شما دانا ترین فرد روی زمین هستید ارباب. معلومه که همه چیز رو میدونید.

لیسا کتاب را تقدیم ارباب کرد و فرار کرد. نیوت خوشحال از اینکه توانسته بود کتاب را از لیسا بگیرد از در بیرون رفت و به زاخاریاس علامت داد تا با هم نوک پا نوک پا از خانه ریدل ها خارج شوند که مروپ گانت با کاسه ای میوه سر رسید و گفت:
-آناناس مامان، الکساندرا و گابریل با هم دعوا میکنن.
-خوب چه کنیم؟
-برای خرمالو مامان میوه اوردم که بشینه و با خیال راحت دعوای الکساندرا و گابریل رو قضاوت کنه.

نیوت_لرد نگاهی به ساعتش کرد. یک ربع گذشته بود و هنوز موفق نشده بودند کتاب را از خانه ریدل ها خارج کنند. میدانست که تا نتواند قضاوتش ذا تمام کند نمیتواند از خانه ریدل ها جیم شود پس کتاب را به آرامی روی زمین انداخت و به زاخاریاس چشمک زد تا کتاب را بردارد که مروپ متوجه وجود او شد:
-زاخاریاس اسمیت محفلی اینجا چیکار میکنه عزیز مامان؟

زاخاریاس دست و پایش را گم کرد و به سرعت به سمت در خانه دوید اما به دیوار برخورد کرد:
-این را آوردیم تا خوراک دخترمان نجینی کنیم. خودش هم تمایل بسیاری دارد .مگر نه؟

زاخاریاس به ناچار سرش را به علامت موافقت تکان داد. مروپ گفت:
-خیلی خوب. پس تا من این رو برای نجینی میبرم میوه هاتو تا ته بخور شفتالوی مامان.

مروپ دست و پای زاخاریاس را بست و در دیگش گذاشت که نیوت_لرد گفت:
-ما میخواهیم با او حرف بزنیم مادر.

او به سمت زاخاریاس رفت و در گوشش گفت:
-نگران نباش. اگه این معجون رو بریزی رو خودت باعث میشه بوی خیلی بدی بدی و مار ها ازت فاصله میگیرن. منم بعد از قضاوتم میام.

دوباره نیوت نگاهی به ساعتش انداخت. تنها نیم ساعت باقی مانده بود.

یک ربع بعد. آشپزخانه خانه ریدل ها.

-ارباب دروغ میگه. اون اول وایتکس منو خورد!
-ارباب. اون اول معدمو شست و شو داد.

الکساندرا و گابریل هر از چند گاهی به هم می پریدند و به هم تهمت دروغ میدادند اما نیوت_لرد توجهی به دعوا نداشت.تنها یک ربع دیگر از تاثیر معجون باقی مانده بود و دادگاه هم قرار نبود پایان داشته باشد. با اینکه معجون نیوت کارساز بود اما ممکن بود زاخاریاس آن را به مار پاشیده باشد که در آن صورت مار را وحشی تر می کرد. نیوت_لرد دست در ردایش کرد و متوجه چیزی شد. کیف جادوییش! کیف او همیشه در همه جا به کار او میامد. پس به سرعت دست در کیفش کرد و کاغذی را بیرون آورد. دستور العمل معجونی روی آن نوشته بود اما اسم معجون کنده شده بود. همیشه به کیفش ایمان داشت.الکساندرا و گابریل را تنها گذاشت به سرعت به سمت اتاق هکتور رفت. مانند همیشه هکتور روی ویبره بود و داشت معجونی درست میکرد. دستور معجون را روی سر هکتور کوبید و گفت:
-هکتور، این معجون را برای ما درست کن.

هکتور که تپه ای روی سرش کاشته شده بود گفت:
-حتما ارباب یک ربع دیگه آمادست.

یک ربع بعد

-حالا برگ گیاه اسفندین رو خرد میکنم و اضافه میکنم.

نیوت_لرد زانوی غم بغل گرفته بود. یک ربع گذشته بود و هنوز معجون آماده نشده بود.نگران بود که معجون آماده نشود و لرد هم دستشوییش را تمام کند چون داشت صدای سفون توالت میامد که ناگهان صدای جیغ و داد زاخاریاس از طبقه بالا آمد. زاخاریاس معجون را اشتباه استفاده کرده بود. خواست به سرعت به سمت طبقه بالا برود که خودش را در آینه دید. او داشت مو های بور در میاورد و پوست او پر رنگ تر می شد. معطل نکرد. لیوان را از روی کابینت برداشت و به سرعت داخل پاتیل کرد و از آن نوشید. ناگهان برگ گیاه اسفندین در هوا معلق شد. صدای دعوای الکساندرا و گابریل قطع شد و سیفون متوقف شد. دستور العمل،معجون متوقف کردن زمان برای همه تا فاصله 50 متری بود. اما هنوز جیغ و داد زاخاریاس متوقف نشده بود. به سرعت از پله ها بالا رفت. خون از زیر در بیرون می زد و صدای جیغ و داد قطع شد. معطل نکرد و کیف را در آورد. فریاد زد:
-مرغ طوفاااااااان.مرغ طوفاااااااان.

مرغی آبی و با شکوه از در کیف در آمد. پر های سفید و آبی مرغ در زیر نور خورشید میدرخشید و صدای آواز مرغ طوفان در ساختمان سر تا سر سیاه ریدل ها طنین می انداخت.نیوت در را باز کرد و نجینی را در حال فرو کردن نیشش در زاخاریاس دید. صندلی از کنار اتاق برداشت با تمام قدرت روی سر نجینی انداخت. مرغ طوفان وارد شد و بزاق دهنش را روی جای زخم زاخاریاس پاشید.زاخاریاس چشمانش را باز کرد و با صدای ضعیفی اسم نیوت را صدا میکرد. نیوت زاخاریاس را بغل کرد و گفت:
-همه چیز تموم شد زاخاریاس.کتابو گرفتیم.

زمان دوباره به حالت عادی برگشت و ولدمورت از دستشویی بیرون آمد . مرغ طوفان جلوی نیوت زانو زد و نیوت گفت:
-خداحافظ سیاهی و پلیدی. سلام سفیدی.

زاخاریاس لبخند ملیحی زد و به زحمت روی مرغ طوفان نشست.مرغ طوفان پنجره را شکست و طنین نجینی نجینی لرد در خانه ریدل ها طنین انداخت.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین


پست اول


نام سوژه: دستورالعمل





نویسندگان:نیوت اسکمندر به همراه دوست نازنینم زاخاریاس اسمیت


آفتاب همه جارو فرا گرفته بود ، حیوانات همه در آرامش به سر میبردن .نیوت روی صندلی لم داده بود ، پاهاش رو روی میز گذاشته بود و چشماش بسته بود.ناگهان صدای در اومد ! انگار یکی داخل کیف اومده بود .

_میتونم بیام‌تو؟
-کی هستی؟
-زاخارم!
-بیا تو ! چیشده؟
-میتونی منو نگاه کنی؟

نیوت با بی حوصلگی روسو سمت زاخاریاس برد و از شدت چیزی که دیده افتاد رو زمین.همینطور که بلند میشد غر غرشو شروع کرد.
-اییییین چییییییه؟
-میخواستم بهش غذا بدم!
-دامبلدور بفهمه محفلو میذاره کنار و جبهه سفید رو بیخیال میشه و کروشیو میزنع بهت تا زجر کش بشی.
-
-خیله خب حالا !مسموم شده احیانن.

دستِ زاخاریاس ققنوس دامبلدور بود که از پاهاش گرفته بود .ققنوس هر دو دقیقه سعی می‌کرد سرشو بالا بیاره ولی رنگش از قرمز تبدیل به زرد میشد و بیهوش میشد.

-چه راه حلی داری؟
-خب یه کتاب دارم که درمان مسمومیت ققنوس توش بود ، یک معجونه باید اینجاها باشه.
-

نیوت به دنبال کتاب میگشت که یادش اومد اونو داده دست لیسا بخاطر علاقه.
-زاخا!
-
_با توام چیه نگاه می‌کنی ؟ میگم چیزه ! دادم دست لیسا که بخونه باید بریم خونه ریدل ها.
-ولی ! اسمشو نبر هم اونجاس!
-چاره ایی نیست زاخا!
-ولی....

خانه ی ریدل ها

کوچه ها تاریک بودند فقط چراغ یک خانه روشن بود فقط یک چراغ نیم سوز گاهی اونجا رو روشن میکرد و البته!به فضای ترسناک اونجاهم اضافه میکرد .صدای جیرجیرک‌های قرمز فضارو پر کرده بود ،ماه کامل شده بود و صدای گرگینه ها از دور دست شنیده میشد هوا کم کم داشت سرد میشد.نیوت و زاخاریاس به جلوی در رسیدند فقط یک صدا شنیده میشد اونم صدای نفس ماری به اسم ناجینی.
-خب باید در بزنی؟
-بزنی؟
-خب آره بزنی!
-نه نه نیوت از من نخواه.
-تو خراب کاری کردی بعد من در بزنم ؟
-
بزن!

زاخاریاس در رو زد و صدای ولدمورت که روی صندلی نشسته بود به گوش می‌رسید.
-که هستی؟
-زاخا یاس هستم ! اینم نیوت دوستمه با لیسا تورپین کار داشتیم.
-نه!
-ارباب بهشون بگو قهرم دیگه!
-اولا لیسای خودمان است دوماً با همه قهر است غیر از ما.

نیوت زاخاریاس رو کشید کنار و یواش صحبت کرد.
-زاخار! اینجور نمیشه .باید لاخه موی لردو نیاز داریم!
-
-چیه ؟
-
-خب درد بگیری! نقشه اینه باید شبیه لرد بشیم!
- به نظرت لرد اگه مو داشت به موهای هری حسودی میکرد!

لحظه ایی مکث کرد و غر غر کنان ادامه داد.
-آخه کله تاسِ اون کی مو داشته که بارِ دومش باشه!
- خب راست میگی .
-راه دیگه؟
-میگم ! لرد دستشویی که میره طبیعتا؟
- خب چه ربطی داره؟
-خب سرش کچله جاهای دیگر که مو داره
-نیوت ! خفه شو!
-زاخار به این فکر باش ققنوس بمیره دامبلدور ولت نمیکنه.
_
-زاخار برو!
-حتی حرفشم نزن نیوت.

زیرِ زمینِ خانه ریدل ها

نیوت و زاخاریاس بدنبال چاه دسشوییه ریدل ها بودند.تاریک بود و نیوت با لوموس اونجا رو روشن کرده بود.

-نیوت!
-حرف نباشه دنبالم بیا.
-نمی‌رم!
-باشه پس من برمی‌گردم ققنوسم گردن خودت!
-
-والا!
- باشه میرم.
-خب ایناهاش اینه.

صدای اعضای ریدل میومد که باهم صحبت میکردند.

-مامان مرووووپ! الکس دلاکورو خورد.
-اومدم صبر کن غذاش آماده بشه.
-لیسا خواندن را متوقف کن! ما نیاز به توالت داریم.
-خب خب زاخار الان میاد سرتو از لوله بالا می‌بری و یک لاخ‌مو رو از چیز میکنی!
-
-اومد به امید مرلین.

زاخار سرشو از لوله داخل کرد و برد را دید که ردایش را داشت در میاورد از حالت تهوع و بوی گند دستشویی صورتش سبز شده بود تا لرد نشست دمِ چاه زاخاریاس چنگی انداخت و مشتی مو از آنجا کند و لرد صدایش زمین و آسمان را برداشت.

-سوختییییییییییییییییم! لعنت !

زاخار درنگ نکرد و موی سبز رنگه لرد را به نیوت داد و نیوت قاطیه معجونش کرد.
- بگیر .
- این جان فداییت هیچوقت یادم نمیره آفرین. ولی قسمت سخت داستان اینه تو نمیتونی ادای لرد رو دریاری ، و برای تو خوشبختانه و برای من متاسفانه تنها کسیم که شبیه به لرد صحبت می‌کنه البته اینو هری میگه!
-خب بخور دیگه
-
- نیوت!
-باشه باشه!

نیوت معجون را با مزه موی چیزه لرد خورد و شروع به تغییر شکل داد تا اینکه شبیه به لرد شد.

-خب لرد تا اون جایی که کنده شده رو درمان کنه
طول میکشه !بروو تو بگیر کتابو.

هردو دربه خانه رفتند زاخاریاس یکجا پنهان شد و نیوت در را باز کرد .


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
لاوندر براون-فلور دلاکور
سوژه: حفره اسرار دوم
پست دوم


بوفی، در واقع یک موجود عظیم الجثه بود و از آنجایی که همیشه موجودات عظیم هیولا حساب می شوند، همه فکر می کردند که موجودی خطرناک درون آن اتاق است. بوفی ، تقریبا چهار متر بلندی داشت، پاهایش مانند سم اسب بودند، بدن و دستانش مانند انسان ها و سرش مانند سر شیر بود. اگر به جای اخمی که در صورتش بود می خندید شاید مهربان به نظر می رسید.

-این بوفیه؟

ارتمیس سرش را به نشانه تایید تکان داد. فلور گفت:
-به نظر که موجود خوبی میاد. از اول باید می فهمیدم این هیولا که میگن الکیه. چهار ساعت و بیست و پنج دقیقه برای اون کتاب وقت گذاشتم، تهش اشتباه گفته بود.
-حالا کاملا هم اشتباه نبوده. به علاوه مگه سالازارِ که بخواد هیولاهایی مثل باسیلیسک تو تالارش بذاره. حالا هم بهتره برگردیم. من هنوز خیلی از اون طومارم مونده و...
-بی خیال لاوندر. فقط ده دقیقه و چهل ثانیه است اینجاییم. بهتره یکم این اطرافو ببینیم... بانو آرتمیس میشه شما اطرافو نشونمون بدید.
آرتمیس با خوشحالی گفت:
-البته. خیلی وقت بود با زنده ها مواجه نشده بودم. این مکان بسیار زیباست. می توانم همه جایش را به شما نشان دهم.

فلور با خوشحالی و لاوندر با کمی نگرانی به دنبال آرتمیس به راه افتادند. فضای اطراف بزرگتر از چیزی بود که در نگاه اول دیده بودند. سقفش درست مانند سرسرا آسمان شب را منعکس می کرد. روی دیوار ها نقاشی های مختلفی کشیده شده بود که به نظر می آمد مربوط به مراحل ساخت مدرسه باشد. گوشه و کنار تالار جعبه های بزرگی قرار داشت که درونشان اشیا قیمتی قرار داده بودند. الماس های بسیار بزرگ، گوی های جادویی، کتابهای کامل درباره جادوهای قدرتمند و... . در این میان آرتمیس برایشان از بوفی می گفت:
-بوفی از این مکان مراقبت می کرد. او موجودی نیک بود که گوردیک گریفیندور برای محافظت از گنجینه هایش او را به اینجا آورده بود. اگر دشمن باشید بسیار ترسناک می شد اما در حالت عادی موجودی بی آزار بود. شمشیر گریفیندور نیز مدتی اینجا بود.بوفی از ورود همه به این مکان جلوگیری می کرد اما من با او دوست شدم و بیشتر وقتم را در اینجا سپری می کردم. نمی توانستم از او دور بمانم. پس از مدتی از شیرش به من داد و مرا جاودانه کرد. زمانی که مرد، می خواستم برگردم اما رمز خروج از تالار را از خاطر برده ام.

فلور که با دقت به حرفهای آرتمیس گوش میداد، گفت:
-خیلی جالبه. یعنی شما الان جاودانه شدین و...

ناگهان لاوندر به میان حرف فلور پرید و با وحشت گفت:
-ببخشید میشه جمله آخر رو یه بار دیگه تکرار کنید. مگه اینجا رمز خروج لازم داره؟

با شنیدن این حرف فلور نیز وحشت زده شد. آرتمیس گفت:
-بله. بوفی رمز عبور را می دانست و آن را به من گفته بود ولی چون مدت زیادی در اینجا بودم آن را فراموش کرده ام.

فلور فریاد زد:
-یعنی بدون رمز عبور نمیشه رفت بیرون؟
-خیر.

فلور و لاوندر بعد از شنیدن این حرف به سمت در دویدند. لاوندر با تمام توان دستگیره را فشار می داد اما در حتی تکان هم نمی خورد. پس از آن شروع به فرستادن انواع طلسم ها به سوی در کردند اما باز هم بی فایده بود. فلور گفت:
-بیخودی نبود سه ثانیه ای باز شد.
-حالا تا ابد همینجا می مونیم.

فلور و لاوندر با ناراحتی و در حال که اشک از چشمانشان سرازیر بود، جلوی در نشستند. دری که ممکن بود تا ابد همینطور بسته بماند.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
سلام پروفسور!
*********
لاوندر براون- فلور دلاکور
سوژه:حفره اسرار دوم!
پست اول



آن شب هاگوارتز در سکوت بی مانندی فرو رفته بود. در تالار خلوت گریفیندور، تنها فلور و لاوندر به انجام تکالیفشان مشغول بودند. فلور در حالی که قلم پرش را در جوهر میزد گفت:
-خلاصه توی بوباتون بیشتر مهارت های درمانی و... ای وای!

او قلم پرش را روی میز انداخت و گفت:
-نگاه کن تو رو مرلین! سیزده متر طومارم به باد فنا رفت!

لاوندر نگاهی به لکه ی بزرگ جوهر روی طومار فلور انداخت. فلور گفت:
-حالا چیکار کنم؟ اون رمز انگلیسی شما چی بود؟
-اسکرجیفی... فکر کنم...

فلور چوبدستش را بالای لکه نگه داشت.
-اسکرژیفی!

لاوندر چشمانش را بست تا اثر تلفظ فرانسوی فلور را نبیند. اما لکه کاملا ناپدید شد و اثری از آن نماند. لاوندر مات و مبهوت ماند.
-فلور تو ورد رو اشتباه گفتی!
-مثل اینکه درست گفتم لاو!

لاوندر سرش را تکان داد. اما هضم این موضوع برایش مشکل بود. اما خب، باید بحث را عوض میکرد.
-پونزده متر طومار! معلوم نبود روز کلاس هکتور از کدوم دنده بلند شده بود.
-بیخیالش.
-تو اینجوری میگی چون سیزده مترشو نوشتی. من هنوز متر هفتمم.
-بعدش میام کمکت.
-مرسی.

باز هم موضوعی برای بحث نبود؛ لاوندر دوباره متر نواری اش را در آورد.
-هفت متر و سی و سه سانتی متر! وای چرا تموم نمیشه؟! هر چی چرت و پرت بلد بودم نوشتم!
-برو سراغ موضوع معجون نیمه مجازی!
-ولش کن...فکر کنم بتونم هفت متر دیگه چرت و پرت به هم ببافم!

فلور خندید. از همان خنده هایی که گوشه ی لبش را کج میکرد. لبخندش قیافه ی پری وارش را می آراست.
-چقدر عصبی هستی تو!

لاوندر با حالتی هیستریک خندید.حال نوبت فلور بود که بحث را عوض کند.
-تو در مورد روح دوم برج گریفندور شنیدی؟
- روح دوم؟
-یعنی نشنیدی؟ توی دو تا منبع در موردش خوندم!
-بیخیال فلور! نرسیده کل کتاب های کتابخونه رو زیر و رو کردی؟ من رو یاد هرماینی میندازی!
-نه...فقط میخواستم در مورد روح های گریفندور اطلاعات کسب کنم. سر نیکلاس اون دو تا کتاب رو از کتابخونه ی ارواح برام آورد.
-فکر کنم یه ذره قاطی کردی. ببین، هاگوارتز یه عالمه روح داره؛ ولی هر برجی فقط یه دونه روح نگهبان داره. برج گریفندور ده دوازده تا روح داره البته اگه سوارکار ها رو حساب نکنیم؛ اما فقط سر نیکلاس شبح نگهبان ماست.

و نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود سر نیکلاس آن طرف ها نیست. فلور به سمت لاوندر خم شد.
-یه روح نگهبان دیگه هم وجود داره! روحی که قبل از مرگ سر نیکلاس یک دفعه ناپدید شده. برای همین دامبلدور سر نیکلاس رونگهبان گریفندور کرد، چون نگهبان قبلی گم شده بود. خود سر نیکلاس هم اینو میدونه. سر نیکلاس!

سر نیکلاس در حالی که وسط میز ایستاده بود به آن دو نزدیک شد.
-شب بخیر دوشیزگان!
-شب بخیر سر نیکلاس!

بعد از چاق سلامتی سر نیکلاس با نگاهی پرسشگر به آن ها نگریست.
-در چه مورد سخن میگفتید دوشیزگان؟ نام خودم را شنیدم.

لاوندر صدایش را پایین آورد.
-فلور داشت از روحی که قبل از شما نگهبان گریفندور بود برام تریف میکرد.

سرنیکلاس آهی کشید و سر تکان داد.
-در حقیقت، دوشیزه، سالها پیش... دو نفر از نگهبانان زن و دو نفر دیگر مرد بودند. هلنا نگهبان ریونکلا و بانو آرتمیس نگهبان گریفندور بود. بانو آرتمیس یک بانوی تمام عیار بودند. بسیار زیبا و با وقار. ایشان موهای بلند مجعد داشتند. سی سال، آری حدودا سی سال از مرگ بنده گذشته بود، که تغییراتی در رفتار ایشان مشاهده نمودیم. ایشان وحشت زده و منزوی شده بودند و در مراسمات اشباح حاضر نمی شدند. تمام مدت خود را در اتاق مخفی گودریک مرحوم محبوس می نمودند و...
-اتاق گودریک گریفندور؟
-بله دوشیزه براون. ایشان درون آن اتاق ناپدید شدند و هیچ کس جرئت نکرد به جست و جوی ایشان بروند چون در مورد آن اتاق افسانه هایی وجود داشت.اتاقی مخفی که پشت شومینه ی گریفندور نهفته است و میتوان درب آن را با رمز گودریکیوس گشود...

سر نیکلاس نگاهی به اطراف انداخت و با سرعتی شبح وار از بدن لاوندر گذشت و لرزش خفیفی به تن او انداخت. صدایش به گوش رسید که میگفت:
-آه... نباید این را به زبان می آوردم...

اما بلافاصله بازگشت و اضافه کرد:
-هرگز به اتاق گودریک نروید دوشیزگان! میدانید، افسانه ها میگویند گودریک گریفیندور موجودی ناشناس را در اتاق خودش نگاه میداشت. آن طور که اساطیر میگویند، او بسیار به موجودات عجیب و خطرناک علاقه مند بود، تقریبا مانند همین هاگرید خودمان.

او این بار از بدن فلور عبور کرد و لرزه ای بر اندام پریزادی او انداخت.لاوندر گفت:
-خب؟
- لاو! بانو آرتمیس همین طور الکی ناپدید نشده. اون توی اتاق مخفی گریفندور ناپدید شده، و این احتمالا ربطی به اون موجود داره.
-خب به ما چه؟
-لاو، وقتی بانو آرتمیس گم شد، برای پیدا کننده اش جایزه گذاشتن. یه ویلای خفن توی هاگزمید. اما واسه خاطر اون موجود هیچکس دنبال بانو آرتمیس نگشت.
-داستان غم انگیزیه فلور. اما تو که نمیخوای به خاطر یه ویلا توی هاگزمید درب اتاق گودریک گریفیندور رو باز کنی!
-البته که نه. میدونی، بانو آرتمیس فرانسوی بوده. برام مهمه چون که اسمش توی اساطیر ما هم هست. اونجا هم یه علامت سواله. میخوام پیداش کنم !
-راستش، من هم الان دلم میخواد پیداش کنم. ماجراجویی خوبی میشه.

ماجراجویی؟ حالش از هرچه ماجراجویی بود به هم میخورد اما یک ماجرا راه خوبی برای جلب توجه رون بود. بسوزد پدر عاشقی! فلور هیجان زده بازوی او را کشید.
-بیا!

فلور و لاوندر وسایلشان را رها کردند و جلوی شومینه ایستادند. فلور دست لاوندر را گرفت:
-آماده ای لاو؟

لاوندر سر تکان داد. فلور، این دخترک فرانسوی جذاب و مرموز، چوبدستی اش را رو به روی شومینه گرفت.
-گودریکیوس!

دیوار ترک خورد. به نرمی به دو قسمت تقسیم شد. قسمت ها از هم جدا می شدند اما حتی ذره ای صدا تولید نمیکردند. انگار نه انگار که هزاران سال از آخرین باری که باز شدند گذشته بود. پشت دیوار،دربی فلزی جود داشت. درب زنگ زده بود. لاوندر دستگیره درب را چرخاند و تعجب کرد از آن که گودریک گریفیندور درب اتاقش را حتی قفل هم نکرده بود. درب بی صدا باز شد.
اتاق بسیار بزرگ بود. کاشی های مرمرینش از تمیزی برق میزدند و آبنمایی زیبا در گوشه ی آن آبی زلال و خنک را به گردش در آورده بود. صدایی ملایم و آرام، آنقدر آرام که به سختی به گوش می رسید، آوازی را زمزمه میکرد. لاوندر و فلور در اتاق به جلو رفتند. فضای اتاق، آرامش عجیبی داشت و باعث شده بود هیچ کدام از دختر ها نترسند. با این وجود آنها همچنان چوبدستی هایشان را در دست داشتند.

-زنده ها؟

صدایی که این سوال عجیب را پرسیده بود، نرم و موسیقی وار بود؛ مثل عبورنرم جویبار از روی سنگ ها. و به همان اندازه هم متحیر و شگفت زده بود. لاوندر جیغ زد:
-تو کی هستی؟

فلور گفت:
-خودتو نشون بده!

هر دویشان آماده ی نفله کردن آن موجود بودند.

-نه! نه ! خواهش میکنم!

لاوندر فلور به سمت کمدی برگشتند که صدا از پشت آن به گوش میرسید.
-خودتو نشون بده!

صدای پاشنه ی کفشی به گوش رسید، و از پشت کمد، زنی بالا بلند بیرون آمد. پیراهن بسیار کهنه ای به تن داشت که به سختی میشد تشخیص داد که روزگاری طوسی بوده است. اندامی متناسب و صورتی کشیده و زیبا داشت. لب های سرخ سرخش گوشتی بودند و موهای طلایی طلایی مجعدش مثل رشته هایی از طلا روی پشتش تاب خورده بودند. چشمان سبزش پر از حیرت و ترس بودند.

-تو کی هستی؟
-من بانو آرتمیس هستم، نگهبان برج گریفندور.
-امکان نداره. بانو آرتمیس قبل از گم شدن مرده.
-درسته!
-چی؟
-من مرده بودم، اما بوفی یاری ام رساند تا به زندگی برگردم. من روح بودم، و بوفی با شیرش... خب، شیر او میتواند به شما زندگی جاویدان بدهد. من از روی کنجکاوی شیر او را امتحان کردم؛ البته مطمئن نبودم روی روح ها هم جواب بدهد. معمولا ما نمیتوانستیم چیزی بخوریم اما شیر او متفاوت بود. چیزی مابین گاز و مایع.خب من کمی از آن چشیدم و ... خب، رمز خروج را فراموش کردم. الان سالهاست که اینجا گیر افتاده ام و...
-بوفی کیه؟

بانوی زیبا ناگهان برآشفت:
-هزاران سال زندگی اون به پایان رسیده؛ اومدتیست که از دنیا رفته. بیاید تا جسد او را به شما نشان دهم.

و به سرعت به سوی پستوی اتاق دوید. دختر ها او را دنبال کردند، و در پناه سایه ی پستو، چشمشان به جسد موجودی افتاد که بسیار با هیولای ذهنشان متفاوت بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
سوژه:دستور العمل
مانامی ایچیجو و الکساندرا ایوانوا
پست دوم

در خانه ی مانامی

-این چجوریه؟ پودر کره ی شیر تسترال؟!
-باید خوشمزه باشه!

مانامی چشم غره ای به الکساندرا رفت که روی مبل لم داده بود و هر چند دقیقه یک بار احساساتش را با جمله ی"باید خوشمزه باشه" ابراز میکرد.
-ذوق کردم! باید خوشمزه باشه!

الکساندرا از روی مبل پایین پرید و روی زمین، کنار پاتیلی که میخواستند در آن معجون زیبایی هکتور را درست کنند دراز کشید.مانامی با نگرانی زبانش را بیرون داده بود و سعی میکرد از روی دست خط وحشتناک کسی که دستورالعمل را نوشته بود بخواند:
-اِم... ببین اینجا نوشته ابتدا... یکم روغن موی گربه رو تو پاتیل میرزیم... روغن موی گربه دیگه چه صیغه ایه؟!

الکساندرا که داشت ریشه ی ناخنش را میکند و در اندیشه طعم غذا ها غرق شده بود، متفکرانه جواب داد:
-حالا عیب نداره... یه چیز دیگه به جاش میریزیم...

مانامی "روغن موی گربه" را هم مانند پودرکره ی شیر تسترال خط زد و رفت سراغ بعدی. اطمینان داشت که معجون چیز جالبی از آب در نمی آید.
-خب... رب تمشک... رو باید... با... پر مرغ قاتی کنیم... الکساندرا مطمئنی جواب میده؟

الکساندرا مطمئن نبود. شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول ور رفتن با ریشه ناخنش شد.
مانامی چشم غره ی دیگری به الکساندرا ی بیخیال رفت که دراز کشیده و موهای ژولیده اش را روی کاغذی که دستورالعمل را رویش نوشته بودند ریخته بود. به نظر میرسید هیچ چیز جز اینکه معجون را بخورد برایش مهم نبود. مانامی موهای الکساندرا را از روی تکه کاغذ کنار زد و نگاهی به آن کرد. بعد، در اتاقش را باز کرد و روبه آشپز خانه فریاد زد:
-مااامااان! رب تمشک داریم؟!

مادرِ مانامی با یک ظرف پر رب تمشک از راه رسید، نگاهی به اتاق شلوغ و در هم و برهم کرد، سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند بیرون رفت.
مانامی یک تپه رب تمشک را داخل ظرف ریخت و با ملاقه به هم زد. الکساندرا در همان حالت دراز کشیده، دستورالعمل را برداشت و بلند بلند شروع به خواندن کرد:
-خب سه تا بال سوسک رو پودر میکنیم... بعدش... اضافه میکنیم به رب تمشک... حالا یک مقدار روغن حیوانی...

مانامی پوف پوف میکرد و در حالی که عرق میریخت مواد را داخل پاتیل میریخت و هم میزد.
-وای چه تند تند هم میزنی! ذوق کردم! به نظرت چه طعمیه؟ باید خوشمزه باشه.

مانامی هیچ ایده ای راجع به طعم معجون نداشت. تندیِ نعنا، ترشیِ رب تمشک، تلخیِ بال سوسک، شوریِ گوشت تسترال، شرینیِ زردالو... همه ی اینها در معجون وجود داشت.
مانامی آخرین ماده را هم به معجون اضافه کرد و محکم، آخرین ضربه را با ملاقه به مواد ژله ای داخل پاتیل زد.ولی تقریبا میدانست معجون که تاثیری ندارد. یاد کابوس هایی افتاد که میدید... دختری که هشت تا دست داشت... مردی که به جای پای انسان پای مرغ داشت... و اختاپوس هایی که کله ی انسان داشتند... آب دهانش را قورت داد... نکند به واقعیت میپیوستند؟!
الکساندرا سرش را روی پاتیل خم کرد و با دقت معجون را زیر نظر گرفت.
مانامی با خود فکر کرد:
-الان حالش از معجونی که درست کردم بهم میخوره... عصبانی میشه و منو به جای این معجون میخوره! مرلین کمکم کن...

الکساندرا سرش را از روی پاتیل بلند کرد و نگاهی ترسناک به مانامی انداخت...
-وایی! ذوق کردم! خوشمزه به نظر میاد!

مانامی نفس راحتی کشید. او هم نگاهی به معجون ژله ای داخل پاتیل نگاهی انداخت و گفت:
-خب... چرا امتحانش نمیکنی؟

الکساندرا زیر لب بسم المرلینی گفت و شاد و سرخوش بدون این که حتی لحظه ای بد دلش را ه بدهد، ذوق زده پاتیل را در دستانش گرفت و تا آخر سر کشید...
-وایی ذوق کردم! چه باحال بود! ولی... طعم پفک نمکی نمیداد! طعم توت فرنگی هم نمیداد... تازه سیرم هم نکرده... عیب نداره! شاید بعدا تاثیرش رو میذاره...

الکساندرا که همچنان با نگرانی حرف میزد متوجه نشد که مانامی از ترس به دیوار چسبیده است و پوست خودش هم کم کم دارد آبی با لکه های صورتی جیغ میشود.
-وای خدایا کمک!

مانامی این را فریاد زد و در حالی که از مرلین کمک میخواست به طرف هال خانه شان دوید. الکساندرا ماند و شکمی که قار و قور میکرد و آن قیافه ی وحشتناکی که هکتور با معجونش برایش فراهم کرده بود.





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹

مانامی ایچیجو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۴ جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
از این جا تا اونجا که منم کلی فاصله ـَس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
سوژه:دستورالعمل

مانامی ایچیجو و الکساندرا ایوانوا

پست اول


خیابون شلوغ بود و صدای بوق ماشین ها و خنده رهگذرا سرسام آور. هکتور دگورث گرنجر ردای بلندی تنش بود و کلاه رداش رو هم تا زیر پیشونیش پایین کشیده بود تا شناخته نشه. پاتیلی زیر بغلش بود و به سرعت قدم برمیداشت و گه گاهی مثل مست ها تلو تلو میخورد و به دیوار برخورد میکرد. اگر کسی میتونست به زیر ردا نفوذ کنه، متوجه میشد که هکتور به طور تشنج گونه ای ویبره میره و تو اون گرمایی که تخم مرغ در شصت ثانیه نیمرو میشد، اصطلاحا سگ لرزه میزد.
-کجا بود؟ کجا بود؟

لرزش هکتور بیشتر شد و با صدایی که احتمالا خودش فکر میکرد زمزمست اما در واقع فریاد بود، وارد کوچه باریکی شد و به سمت انتهای کوچه رفت که مردی منتظرش بود.
-آقای گرنجر...خیلی وقته منتظرتونم.

هر کسی جز هکتور بود عذر خواهی میکرد. اما هکتور به طرز احمقانه ای فقط لبخند زد و در حالی که تا کمر توی پاتیلش خم شده بود، چند دسته کاغذ مچاله شده رو بیرون آورد و تحویل مرد داد.
-از دهن کسی بیرون کشیدیش؟
-اینجوری کردم که به نظر عتیقه بیاد.

مرد سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و به صورت مخفیانه چند گالیون کف دست هکتور گذاشت.
-ممنون آقا. مطمئن باشید بهترین دستورالعملای کل انگلستان در دست شماست. بفروشید و پول دار شید.

مرد لبخندی زد و بدون هیچ حرف اضافه ای از هکتور جدا شد. هکتور خرکیف از این بود که دیگه لازم نیست برای دو قرون پولی که هاگوارتز به عنوان حقوق معلمی بهش نمیداد، جلوی وزرات خونه تحصن کنه و دستگیر شه. به هرحال معامله دو سر سود بود. هکتور راضی، مرد راضی، گور بابای کسی که قرار بود دستورالعمل رو بخره.

مدتی بعد، لندن

بهترین دوست آدم کسیه که به اندازه خودش داغونه. برای همین مانامی ایچیجو، با اون لباس های عجیب و گشادش که باعث میشد پیرزن ها و پیرمرد ها نچ نچ کنان زمزمه کنن"چه دور و زمون ای شده، نمیشه فهمید اینا دخترن یا پسر" و الکساندرا ایوانوا با دنده های بیرون زده و ترکیب بندی صورت نه چندان دل نشینش، میتونستن دوست هم باشن. الکساندرای بیچاره که بالاخره تونسته بود با دختری که ظاهر موجه تری از خودش داره دوست شه، از مانامی خواسته بود که برن لندن و روز خوبی رو بگذرونن که بشه عکس هاش رو با هشتگ"بی اف اف" در اون شبکه اجتماعی لهو و لعب به اشتراک گذاشت. البته مانامی به دلیل تفکرات و جهت گیری های شخصیش اون رو به تماشای کاخ باکینگهام یا پاساژ ها و شهربازی های بزرگ نبرده بود و در عوض مشغول قدم زدن در دخمه ترین و جرم خیز ترین محله لندن بودن. وقتی الکساندرا به وضع موجود اعتراض کرد، مانامی شونه هاش رو بالا انداخت و با قیافه ای که انگار به مقدساتش توهین شده، گفت:
-اگه میخوای واقعا بدونی تو یه جا داره چی میگذره، به پایین شهرش سر بزن.

اما واقعیت این بود که الکساندرا فقط میخواست بدونه بهترین رستوران های لندن کجان و واقعا به هیچکدوم از سلول های هضم کننده ی معدش نبود که تو لندن چی میگذره. مانامی با ذوق انگشت اشارش رو به سمت کوچه ای گرفت و گفت:
-این کوچه رو میبینی؟ همین جا لباس چند نفر رو درآوردم.

الکساندرا با چهره ای که نیمه پایینش پوکر فیس و نیمه بالاش وحشت زده بود به مانامی نگاه کرد و با آروم ترین ولوم ممکن پرسید:
-لختشون کردی؟

مانامی تازه متوجه شد که جملش چقدر ممیزی خور بوده و قبل این که برچسب منحرف بهش بخوره، تصحیح کرد:
-منظورم این بود که چون هودیاشون قشنگ بود مجبور شدم از تنشون دربیارمش.

الکساندرا نفس عمیقی کشید و مرلین رو شکر کرد که سر و وضع قشنگی نداره. همون قدر که الکساندرا به غذا اهمیت میداد، مانامی به لباس اهمیت میداد و نقطه اشتراکشون این بود که چون جفتشون پول کافی برای تهیه علایقشون نداشتن، مجبور بودن که گاهی علایقشون رو از دیگران قرض بگیرن، البته از نوع قرض هایی که پدر ها از بچه هاشون میگیرن.
الکساندرا که از شدت گرسنگی چشم هاش سیاهی میرفت از بین سیاهی ها متوجه پیرمرد ریز جثه و فقیری شد که کنار پیاده رو بساط کرده بود.
-خوردنی هم داری؟

پیرمرد سرش رو چرخوند و از نوک پا تا پیشونی دو تا دختر رو اسکن کرد و خیالش راحت شد که مامور شهرداری نیستن. برای همین قیافش از حالت تهاجمی به حالت "تو هم مثل دختر خودمی" تغییر کرد و جواب داد:
-چه دختر لاغری. معلومه خیلی وقته چیزی نخوردی و گشنته، مگه نه؟

الکساندرا سرش رو به نشونه تایید تکون داد. حدودا بیست و پنج ثانیه بود که چیزی نخورده بود.
-خب برای این دختر لاغر و نحیف بیچاره فقط خوردنی غیر مستقیم دارم. دستور العمل معجون های اعلا که باید خودت بسازی و مستقیمش کنی و بخوری.

الکساندرا که با فعل"خوردن" از حالی به حال دیگه میشد، ذوق زده افتاد رو بساط و مشغول گشتن بین کاغذ هایی شد که به اسم دستور العمل معجون فروخته میشدن. مانامی تلاش کرد به الکساندرا بفهمونه که تو چنین منطقه ای، هر چیزی که فروشی باشه هیچ سودی جز سبک شدن جیبت نداره و واقعا معلوم نیست این کاغذ ها دستورالعمل چه کوفتی هستن اما در نهایت ترجیح داد که پول الکساندرا به باد بره تا این که خودش به جای معجون خورده شه.
-عمو این چی؟ این چیه؟

الکساندرا یه کاغذ رو جلوی دماغ پیرمرد گرفته بود و پیرمرد هیچ چیز جز تاریکی نمی دید، به زور خودش رو عقب کشید و با لحنی که سعی میکرد قابل اعتماد باشه، از سر و وضع الکساندرا بهترین استفاده رو کرد و گفت:
-روش نوشته که . خب، این بهترین معجون تمام لندنه...بی نظیره، فوق العادست! میگن سفید برفی هم از این معجون ها خورد که تو جنگل از گشنگی نمرد! سیندرلا از این ها خورد که خوشگل شد و مخ شازده رو زد! معجونی که هرگز تموم نمیشه و تا ابد طعمش تو دهنتون میمونه! با طعم توت فرنگی و عصاره پفک نمکی! مخصوص دوشیزه های جوانی که میخوان تپل و زیبا بشن...بخور و خوشگل ترین دختر لندن شو!

چشم های دختر بیچاره قلبی شد و دهنش باز موند و لپ هاش گل انداخت. دستور العمل رو به قلبش فشرد. وقتی حرف از خوردن میشد به اندازه خانوم های "جم جادو" بین که کرم حلزون سفارش میدادن، ساده لوح بود. در واقع الکساندرا اصلا اون قسمت هایی از حرف پیرمرد که کلمات "زیبایی" یا "خوشگلی" رو در بر میگرفتن نشنیده بود و ذره ای براش مهم نبود که خوشگل بشه و چشم خواهر های پریزادش رو دربیاره، بلکه در حال شبیه سازی طعم معجون زیر زبونش بود که صدای مانامی مزاحم شد.
-جدی گرفتی؟ آخه توت فرنگی و پفک نمکی؟ ما که نمیدونیم این دقیقا چیه!
-چرا میخوای من از گشنگی بمیرم؟ مگه من حق تو رو خوردم این جوری میکنی با من.

در واقع حق مانامی رو خورده بود. همونطور که حق گریفیندوری ها و حق همه مرگ خوارا رو هم خورده بود. تنها چیزی که نخورده بود، چشم هایی بودن که خواهرای پریزادش در عوض میخوردن. مانامی چشم غره وحشتناکی رفت که باعث شد برای ابد مردمک های چشمش چند سانت کج بشن. الکساندرا کاغذ رو تو جیبش چپوند و مثل بچه های بی ادبی که چشم غره های مامانشون هیچ تاثیری روشون نداره، به پیرمرد فروشنده گفت:
-آقا چقدر میشه؟

و قبل این که آقا بگه چقدر میشه، مشت های پر از پولش رو ریخت کف دست پیرمرد. مانامی فکر کرد که خب جهنم و ضرر! اگر کسی میتونست از حماقت مردم پول بخوره چرا این کار رو نکنه؟ بعدش هم قرار نبود بمیره. در بدترین حالت ممکن چند روز مسموم میشد. به همین سادگی.
-مانامی مرسی که من رو اوردی این جا تا این معجزه اتفاق بیفته. وقتی سیر و تپل بشم دست تو هم میگیرم.

الکساندرای بد شانس و از همه جا بی خبر، دستورالعمل معجون استاد گرنجر رو در جیب داشت و در انتظار سیر شدن بود.
چه امید واهی ای!



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹

Helen.D


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۳۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
از نپتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
سوژه:دستورالعمل



هیزل استیکنی - افلیا راشدن
پست دوم


هیزل نگاهی به دختر انداخت. چطور جرأت میکرد اورا تهدید کند؟ او، بزرگترین ساحره ی تاریخ بود! باخودش فکر کرد که وقتی کار ساختن آن معجون را تمام کند اول روی این دختر تازه وارد آزمایشش میکند.اما الان باید راهی برای خلاص شدن از دستش پیدا میکرد.
_کی گفته من تو جنگل ممنوعه بودم؟
_از سرو وضعت مشخصه.
_از شاخو برگ خوشم میاد!
_واقعا؟ لابد از سوسکم خوشت میاد.
_س... سوسک؟!ک...کو...کجا؟!

دختر با بیحوصلگی به موهای هیزل اشاره کرد.
هیزل خشکش زده بود. نمیتوانست تکان بخورد. شوک ناشی از بودن یک سوسک روی موهایش...
دختر نگاهی به کاغذی که در دست داشت انداخت. شبیه کاغذی بود که هیزل پیدا کرده بود. بعد لبخندی زد و دستش را به سمت موهای هیزل دراز کرد و چیزی از روی موهایش برداشت. یک موجود کوچک با شش پای کوچک و شاخک در دستانش بود! یک حشره! هیزل حاضر بود با سر توی یک بوته گزنه بپرد ولی با یک حشره...
_وایسا ببینم.

با احتیاط به افلیا نزدیک شد و به حشره نگاهی انداخت. یک کفشدوزک بود! هیزل از حشرات متنفر بود ولی او کفشدوزک را حشره حساب نمیکرد.
_وای چقد نازه! اسمشو میزارم-
_هی هی خودشیفته ی اعظم تند نرو این مال منه.
_چی؟ چطور جرأت میکنی؟
_همینجوری که میبینی!

و برگشت و شروع به دویدن کرد.
....................
یک ساعت بود که هیزل به دنبال افلیا در هاگوارتز میدوید اما هیچ! انگار غیب شده بود. هیزل باید خال خالی را از دستش نجات میداد. معلوم نبود آن دختر شیطانی چه نقشه های شومی برای کفشدوزک بیچاره کشیده. هیزل که از دویدن خسته شده بود وارد کلاس معجون سازی شد تا کمی استراحت کند. شاید بعدش میتوانست دستورالعملی که پیدا کرده بود را هم امتحان کند. موادی که از جنگل پیداکرده بود را از جیبش درآورد و روی میز گذاشت. توی راهرو کاغذی پیدا کرده بود که موادی رویش نوشته شده بود. هیزل این مواد را توی هیچ معجون دیگری ندیده بود برای همین با کنجکاوی به جنگل ممنوعه رفته بود تا پیدایشان کند و حالا تمامشان را داشت. شاید باید بعدا دنبال خال خالی میگشت. الان باید وسایل لازم برای ساخت معجون را برمی-

_اه پس چرا کار نمیکنه؟

هیزل نگاهی به پشت سرش انداخت. پسری آنجا ایستاده بود و داشت به ماده ی آبی درخشانی نگاه میکرد. البته این فرد پسر نبود. دختری با موهای کوتاه و لباس های پسرانه بود. هیزل شوکه شده بود.
_تو؟!

افلیا به سمت هیزل برگشت. چطور پیدایش کرده بود؟ مهم نبود! به هر حال حالا دیگر آن کفشدوزک زنده نبود! افلیا طبق دستور العمل تمام کارهارا انجام داده بود اما معجون کار نکرده بود. نمیدانست باید چکار کند. بار دیگر نگاهی به کاغذی که دستورالعمل رویش نوشته شده بود انداخت. حالا میفهمید مشکل کجا بود. کاغذ نصفه بود! بخشی از دستورالعمل را نداشت. باید چطور نصفه دیگر را پیدا میکرد؟ یعنی تمام زحماتش به باد رفته بود؟

_آهای تو! با خال خالی چیکار... وایسا ببینم این دیگه چیه... چقد شبیه به...

افلیا به سمت هیزل برگشت. توی دستانش کاغذی شبیه به همانی که افلیا پیدا کرده بود داشت. افلیا کاغذ را از دستش قاپید و کنار نیمه ی خودش گذاشت. درست بود! نیمه ی دیگر را پیدا کرده بود. بی توجه به اعتراضات هیزل از کنارش رد شد تا مواد را بیاورد. اما بعد ایستاد. این مواد را نمیشد هرجایی پیدا کرد. باید به جنگل ممنوعه میرفت و با وجود هیزل که دنبالش میکرد...
_وایسا ببینم.

البته! هیزل به جنگل ممنوعه رفته بود! حتما مواد را داشت. برگشت تا به زور مواد را پیدا کند و از او بگیرد که... نگاهش به میز افتاد. لبخند کجی زد. هیزل رد نگاهش را گرفت و فهمید چه فکری در سر دارد.اما دیگر دیر شده بود. قبل از اینکه هیزل بتواند واکنشی نشان دهد به سمت میز دوید. هیزل لباسش را محکم گرفت و به سمت خودش کشید. البته این کارش باعث شد افلیا رویش بی افتد.
_آخ!
_خودشیفته ی احمق‌!
_عمرا بزارم مواد منو کش بری دختر پسر نما! یه عالمه زحمت کشیدم تا از جنگل ممن-

هیزل ادامه نداد اما دیگر دیر شده بود.

_آها حالا مدرکم دارم که تو جنگل بودی!

افلیا بلند شد و به هیزل نگاه کرد. ادامه داد:
_بزار ببینم وقتی پروفسور بفهمه که اونجا بودی چه اتفاقی می افته.

لعنتی! این دختر حتی از آیلین هم بدتر بود! آیلین فقط ادعا میکرد که از هیزل بهتر است و مدام به دوئل دعوتش میکرد اما این دختر...

_خیلی خب. البته من میتونم بخشنده باشم. میتونی موادو به من بدی و اونوقت منم فراموش میکنم اونجا بودی.

هیزل دندان هایش را روی هم فشار داد. از این دختر متنفر بود! ناگهان توجهش به دو تکه کاغذ روی زمین جلب شد. یکی مال خودش بود و دیگری همانی بود که افلیا داشت... وقتی چیزی که توی کاغذ نوشته شده بود را خواند موضوع را فهمید.
_چی؟ اون فقط یه تیکه از دستور العمل بوده؟
_اهوم. و اگه میخوای تخلفت لو نره باید اون معجونو برام درست کنی. البته از اونجایی که بخش اولش خیلی سخت بود و میدونستم از پسش برنمیای خودم درستش کردم. حالا زود باش.

اگر به هیزل دستور نداده بود خودش اینکار را انجام میداد ولی حالا... ترجیح میداد شب را توی اتاقی پر از سوسک های مصری بخوابد تا اینکه کاری که افلیا میگفت را انجام دهد... شاید هم ترجیح نمیداد. بلند شد و سراغ مواد رفت.
چند تکه ریشه که از جنگل ممنوعه اورده بود، پای عنکبوت، نوک شاخ سانتور و چیزهای عجیب غریب دیگر. همه را طبق دستور العمل باهم مخلوط کرد و در آخر موی انسانی. هیزل نمیدانست به چه درد میخورد. همچنین نفهمیده بود که تکه ی دیگری از کاغذ هم کنده شده! نگاهی به افلیا انداخت که با خیال راحت گوشه ای لم داده بود و هدفونش را روی گوش هایش گذاشته بود. اخم کرد. فعلا مجبور بود تحملش کند اما بعدا به حسابش میرسید. شاید به آیلین میگفت که افلیا فکر میکند از آیلین بهتر است. خب... آیلین علاقه ی زیادی به درآوردن چشم مردم داشت. هیزل لبخند شیطانی زد. باید همینکار را میکرد. قیچی برداشت و کمی از موهایش را جدا کرد و توی معجون ریخت. حالا باید آماده میبود.
_بفرما!

معجون را به سمت افلیا گرفت. افلیا مشخصا خیلی برای امتحان کردنش هیجان داشت. سریع از سر جایش بلند شد و ظرف را از هیزل گرفت و سر کشید. هیزل فکر کرد ای کاش توی معجون سم ریخته بود.
صدایی باعث شد هیزل از جایش بپرد. ظرف از دست افلیا افتاده بود. هیزل نگاهی به دختر انداخت. افلیا به جلو زل زده بود. هیزل نزدیک تر رفت.
_هی، چت شد؟

افلیا با ملایمت به سمت هیزل برگشت. لبخندی زد.
_اوه توهم اینجایی؟ انقد محو عظمت خودم شده بودم که نفهمیدم
_چی؟! تو، عظمت؟! هه!
_چیه نکنه... نکنه فکر میکنی از باهوش ترین و خارق العاده ترین جادوگر قرن بهتری؟
_ها؟!

هیزل باورش نمیشد. قبلا فقط آیلین و شیلا ادعا میکردند از او بهترند و با او رقابت میکردند ولی حالا افلیا تبدیل به یک رقیب برایش نشده بود. او تبدیل به خود هیزل شده بود!


خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
سوژه: دستور العمل
افلیا راشدن - هیزل استیکنی

پست اول


-تو نمیتونی نصفه شب توی راهرو‌ها بچرخی فقط چون حوصلت سر رفته! اگه یه بار دیگه از قوانین سرپیچی کنی اخراج میشی!
دامبلدور وقتی این را گفته بود که خشم از چشمانش فرو‌ می‌ریخت و مستقیم به افلیا چشم دوخته بود.

-------

افلیا چشمانش را روی هم فشرد، سرش را تکان داد و خاطره‌ی اخرین باری که گیر افتاده بود را از ذهنش بیرون انداخت.
قرار نبود این‌بار گیر بیوفتد!
اصلا قوانین برای این ساخته شده تا شکسته شوند!
در ضمن، چه کسی به حرف های یک پیرمرد که ریش هایش انقدر بلند بود که میشد از انها به عنوان کاموای بافتنی استفاده کرد اهمیت میداد؟

افلیا اه کوتاهی کشید. دستورالعملی که در دستش گرفته بود را فشرد و مصمم به راهش ادامه داد. آن را کاملا اتفاقی در یکی از همین گشت های مخفیانه‌اش پیدا کرده بود. حتی نمی‌دانست وقتی آن را بخورد چه اتفاقی برایش خواهد افتاد! اما قسمت هیجان انگیز ماجرا همین بود...نه؟

کافی بود جایی برود تا مواد لازم معجون را گیر بیاورد، که البته سخت ترین قسمت ماجرا بنظر میرسید!
اگر کسی دوباره مچش را میگرفت...چشمانش را بر هم فشرد. این افکار را مچاله کرد و به گوشه‌ای از ذهنش پرت کرد! قرار نبود این بار کسی او را ببی...
-آخخخخخخخ!

افلیا نتوانست تعادلش را حفظ کند وقتی فرد ناشناس پایش را له کرد و سرش محکم به او کوبیده شد. تلو تلو خوران چند قدم عقب رفت و سپس همانطور که با دستش قسمت ضربه خورده‌ی سرش را فشار میداد کلاه شنلش را بالا زد و به شخص رو‌به‌رویش چشم دوخت.

دختری با موهای مشکی و چشم های طلایی رو به رویش ایستاده بود و از فرط خشم از گوش هایش دود بیرون میزد‌!
- چطور جرئت کردی به...

در همان لحظه که افلیا تصمیم گرفت اقدامی در راستای خفه کردن دختر انجام دهد او تن صدایش را پایین تر اورد.
-چطور جرئت کردی به هیزل استیکنی کبیر، باهوش ترین، حرفه‌ای ترین، و بهترین جادوگر قرن برخورد کنی؟!

افلیا که از طرز صحبت کردن دختر شوکه شده بود او را با تعجب از نظر گذراند. این رفتار ها از هرکسی بعید بود جز یک...یک...خودشیفته!

افلیا به چشمانش چرخی داد و طبق عادت همیشگی‌اش دستش را لای موهای کوتاهش برد و انها را بهم ریخت.
- ببخشید خودشیفته‌ی کبیر! اخه عادت ندارم ببینم بهترین جادوگرای قرن نصفه شبی یواشکی تو راهرو های هاگوارتز گشت میزنن!

هیزل سرش را بالا داد دستانش را در هم گره کرد.
- به هر حال... همه‌ی این چیزا رو فراموش کن! همین الان به خوابگاه میریم و وانمود میکنیم هیچ کدوم از این اتفاقات نیوفتاده!
هیزل با لحنی دستوری گفت و بعد از چشم غره رفتن به افلیا از کنار او رد شد و راه خوابگاه را در پیش گرفت.
البته او عاقبت قانون تعین کردن برای افلیا را نمیدانست...نه؟

افلیا چرخید و به بزرگترین خودشیفته‌ی عالم نگاه کرد که داشت دور میشد. مو‌های بلندش در هوا تاب میخوردند و در انها...چند شاخ و برگ کوچک دیده میشد!!
افلیا دستش را لای مو‌هایش برد و پوزخندی زد.
- جنگل ممنوعه؟

هیزل قدم هایش را متوقف کرد و از حرکت ایستاد. سرش را آرام چرخاند و با نگاهی جدی به افلیا چشم دوخت. افلیا با لبخندی بر لبش ادامه داد.
- نمیخوای که به پروفسور بگم که اونجا بودی...میخوای؟

هیزل سمت افلیا برگشت و با خشم چند قدم سمت او برداشت.
- هی تو خودتم شریک جرمی!

افلیا دستانش را درهم گره کرد.
- کسی نمیتونه بخاطر این که تو راهرو بودم توی دردسر بندازم! اما جنگل ممنوعه؟...خلاف بزرگی بنظر میرسه!






کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۰:۴۲ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
پست دوم از تدریس جلسه ی سوم درس معجون سازی


پست قبلی ابتدا خوانده شود!


پست دوم


هکتور کلا همیشه دیر نیم گالیونی اش می افتاد. همیشه دیر میفهمید کجا باید حرف بزنه و کجا حرف نزنه. اصلا کجا باید وانمود کنه حرف زدن بلد نیست.
مثل اون موقع که نمیدونست میتونه بگه کاغذ رمز رو بهش ندادن، یا مثلا کاغذ رو یه درخت مدافع حقوق درخت ها برد و اصرار داشت که خواهرزاده عموشه. هکتور همیشه دیر میفهمید باید چی کار کنه.

- ارباب میخواید برم بگم کاغذ رمزو رو کرم فلوبر خورد؟

ویبره زدن مشتاقانه هکتور همانا و برخورد لنگ ویبره رونده اش به در همان! قبل از اینکه لرد بتونه هکتور رو به چهل و دو قسمت مساوی تقسیم کنه، در باز شد و کله ی قرمزی در ارتفاع نیم متری زمین پیدا شد.
- پیاز ها رو بیارید بذارید تو آشپزخونه! مامانبزرگ مالی پیاز ها رو آوردن!

فرد سر قرمز بعد گفتن این جمله توی راهرو ها گم شد. حالا فقط لرد مونده بود و نگاه های لرد که حتی از وزن خانه ریدل ها با تمام ساکنینش هم سنگین تر بود.
- اممم چیزه ارباب من مطمئنم زیاد نیستن. حتما زود تموم میشه!

هکتور داشت زیر نگاه لرد تبدیل به پوستر می شد.

- من اول میرم تو ببینم خطری نباشه!

هکتور و بعد از اون لردی که هنوز تلاش می کرد با نگاه هاش هکتور رو له و لورده کنه وارد شدن.

- هک یادمون میمونه و مطمئن باش وقتی این ماجرا تموم شد کل آزمایشگاهتو تو دماغت فرو میکنیم.
- اربا...

- تام! همیشه میدونستم دلت روشنه و فرزند روشنایی هستی. بیا به آغوش روشنایی!
- هک!

هکتور قبل از اینکه تبدیل به پوره دگورث گرنجر بشه، دست به عمل میزنه.
- ما مامور سرشماری هستیم. اومدیم سر هاتونو بشمریم!

حدودا سه ساعت و نیم بعد و بعد از اینکه هکتور تونست دامبلدور رو قانع کنه که قصدشون فقط سرشماریه نه پیوستن به محفل بلاخره تونستن کارشون رو انجام بدن و از اونجا بیان بیرون. البته این سرشماری تلفاتی هم داشت و بانو مروپ حتما از بادمجونی که پای چشم هکتور کاشته شده بود خوشش می اومد!

- مقصد بعدی کجاست هکتور؟

هکتور سعی میکرد با یک چشم مقصد بعدی رو بخونه.
- بیست تا خیابون اونور تر، سمت راست راست، خونه ی... خونه ما ارباب!
- تو مگه خونه هم داری؟
- بله ارباب همه ی فک و فامیلم اونجا زندگی میکنن. همه ی هکتورک ها و دگی ها!

لرد دلش نمیخواست با دگی ها رو به رو بشه. همین یه دونه برای هفت پشتش بس بود ولی چاره ای نداشت. این خونه آخرین خونه بود و بعدش کار تموم میشد. اما خب دقایقی بعد و با باز شدن در خانه ی هکتور، لرد کاملا پشیمون شد.
- ما اینجا باید سرشماری کنیم؟

لرد بعد از دیدن حداقل صد سر که با چهره های مشابه هکتور رو به روی او ایستاده بودن و دقیقا مشابه هکتور بدون لحظه ای وقفه ویبره میزدن این رو گفته بود.

- اربابا این شما و این خانواده ی دگورث گرنجر!

به نظر میرسید سر شماری از این خونه سال های سال طول بکشه!

- هک ما میکشیمت!

تکلیف جلسه سوم:

به گروه های دو نفره تقسیم بشید و یکی از سه تا سوژه ای که لینکش رو میدم انتخاب کنید و یک دو پستی میزنید. عین کاری که من و لرد کردیم. یکی از سوژه ها رو برداشتیم و پست اول رو لرد زد و پست دوم رو من.
سوژه ها:
دستور العمل
حفره اسرار دوم
شوخی
نکته1: لازم نیست حتما هر دو نفر از یک گروه باشید.( مثلا لازم نیست هر دو گریفندور یا هافلپاف باشید. میتونید از سایر گروه ها همگروهی انتخاب کنید.)
نکته 2: بالای پستتون سوژه رو قید کنید.
نکته 3: بالای پستتون نام خودتون و همگروهیتون رو قید کنید. مثلا: لرد- هکتور
نکته 4: فقط از سه سوژه ی داده شده استفاده کنید. سوژه های غیر از این پذیرفته نمیشن.
نکته 5: به کسانی که نکات رو حتی یکیش رو رعایت نکنن امتیاز داده نمیشه.


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۴ ۰:۴۵:۵۴

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.