سلام پروفسور!
*********
لاوندر براون- فلور دلاکور
سوژه:حفره اسرار دوم!
پست اول
آن شب هاگوارتز در سکوت بی مانندی فرو رفته بود. در تالار خلوت گریفیندور، تنها فلور و لاوندر به انجام تکالیفشان مشغول بودند. فلور در حالی که قلم پرش را در جوهر میزد گفت:
-خلاصه توی بوباتون بیشتر مهارت های درمانی و... ای وای!
او قلم پرش را روی میز انداخت و گفت:
-نگاه کن تو رو مرلین! سیزده متر طومارم به باد فنا رفت!
لاوندر نگاهی به لکه ی بزرگ جوهر روی طومار فلور انداخت. فلور گفت:
-حالا چیکار کنم؟ اون رمز انگلیسی شما چی بود؟
-اسکرجیفی... فکر کنم...
فلور چوبدستش را بالای لکه نگه داشت.
-اسکرژیفی!
لاوندر چشمانش را بست تا اثر تلفظ فرانسوی فلور را نبیند. اما لکه کاملا ناپدید شد و اثری از آن نماند. لاوندر مات و مبهوت ماند.
-فلور تو ورد رو اشتباه گفتی!
-مثل اینکه درست گفتم لاو!
لاوندر سرش را تکان داد. اما هضم این موضوع برایش مشکل بود. اما خب، باید بحث را عوض میکرد.
-پونزده متر طومار! معلوم نبود روز کلاس هکتور از کدوم دنده بلند شده بود.
-بیخیالش.
-تو اینجوری میگی چون سیزده مترشو نوشتی. من هنوز متر هفتمم.
-بعدش میام کمکت.
-مرسی.
باز هم موضوعی برای بحث نبود؛ لاوندر دوباره متر نواری اش را در آورد.
-هفت متر و سی و سه سانتی متر! وای چرا تموم نمیشه؟! هر چی چرت و پرت بلد بودم نوشتم!
-برو سراغ موضوع معجون نیمه مجازی!
-ولش کن...فکر کنم بتونم هفت متر دیگه چرت و پرت به هم ببافم!
فلور خندید. از همان خنده هایی که گوشه ی لبش را کج میکرد. لبخندش قیافه ی پری وارش را می آراست.
-چقدر عصبی هستی تو!
لاوندر با حالتی هیستریک خندید.حال نوبت فلور بود که بحث را عوض کند.
-تو در مورد روح دوم برج گریفندور شنیدی؟
- روح دوم؟
-یعنی نشنیدی؟ توی دو تا منبع در موردش خوندم!
-بیخیال فلور! نرسیده کل کتاب های کتابخونه رو زیر و رو کردی؟ من رو یاد هرماینی میندازی!
-نه...فقط میخواستم در مورد روح های گریفندور اطلاعات کسب کنم. سر نیکلاس اون دو تا کتاب رو از کتابخونه ی ارواح برام آورد.
-فکر کنم یه ذره قاطی کردی. ببین، هاگوارتز یه عالمه روح داره؛ ولی هر برجی فقط یه دونه روح نگهبان داره. برج گریفندور ده دوازده تا روح داره البته اگه سوارکار ها رو حساب نکنیم؛ اما فقط سر نیکلاس شبح نگهبان ماست.
و نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود سر نیکلاس آن طرف ها نیست. فلور به سمت لاوندر خم شد.
-یه روح نگهبان دیگه هم وجود داره! روحی که قبل از مرگ سر نیکلاس یک دفعه ناپدید شده. برای همین دامبلدور سر نیکلاس رونگهبان گریفندور کرد، چون نگهبان قبلی گم شده بود. خود سر نیکلاس هم اینو میدونه. سر نیکلاس!
سر نیکلاس در حالی که وسط میز ایستاده بود به آن دو نزدیک شد.
-شب بخیر دوشیزگان!
-شب بخیر سر نیکلاس!
بعد از چاق سلامتی سر نیکلاس با نگاهی پرسشگر به آن ها نگریست.
-در چه مورد سخن میگفتید دوشیزگان؟ نام خودم را شنیدم.
لاوندر صدایش را پایین آورد.
-فلور داشت از روحی که قبل از شما نگهبان گریفندور بود برام تریف میکرد.
سرنیکلاس آهی کشید و سر تکان داد.
-در حقیقت، دوشیزه، سالها پیش... دو نفر از نگهبانان زن و دو نفر دیگر مرد بودند. هلنا نگهبان ریونکلا و بانو آرتمیس نگهبان گریفندور بود. بانو آرتمیس یک بانوی تمام عیار بودند. بسیار زیبا و با وقار. ایشان موهای بلند مجعد داشتند. سی سال، آری حدودا سی سال از مرگ بنده گذشته بود، که تغییراتی در رفتار ایشان مشاهده نمودیم. ایشان وحشت زده و منزوی شده بودند و در مراسمات اشباح حاضر نمی شدند. تمام مدت خود را در اتاق مخفی گودریک مرحوم محبوس می نمودند و...
-اتاق گودریک گریفندور؟
-بله دوشیزه براون. ایشان درون آن اتاق ناپدید شدند و هیچ کس جرئت نکرد به جست و جوی ایشان بروند چون در مورد آن اتاق افسانه هایی وجود داشت.اتاقی مخفی که پشت شومینه ی گریفندور نهفته است و میتوان درب آن را با رمز گودریکیوس گشود...
سر نیکلاس نگاهی به اطراف انداخت و با سرعتی شبح وار از بدن لاوندر گذشت و لرزش خفیفی به تن او انداخت. صدایش به گوش رسید که میگفت:
-آه... نباید این را به زبان می آوردم...
اما بلافاصله بازگشت و اضافه کرد:
-هرگز به اتاق گودریک نروید دوشیزگان! میدانید، افسانه ها میگویند گودریک گریفیندور موجودی ناشناس را در اتاق خودش نگاه میداشت. آن طور که اساطیر میگویند، او بسیار به موجودات عجیب و خطرناک علاقه مند بود، تقریبا مانند همین هاگرید خودمان.
او این بار از بدن فلور عبور کرد و لرزه ای بر اندام پریزادی او انداخت.لاوندر گفت:
-خب؟
- لاو! بانو آرتمیس همین طور الکی ناپدید نشده. اون توی اتاق مخفی گریفندور ناپدید شده، و این احتمالا ربطی به اون موجود داره.
-خب به ما چه؟
-لاو، وقتی بانو آرتمیس گم شد، برای پیدا کننده اش جایزه گذاشتن. یه ویلای خفن توی هاگزمید. اما واسه خاطر اون موجود هیچکس دنبال بانو آرتمیس نگشت.
-داستان غم انگیزیه فلور. اما تو که نمیخوای به خاطر یه ویلا توی هاگزمید درب اتاق گودریک گریفیندور رو باز کنی!
-البته که نه. میدونی، بانو آرتمیس فرانسوی بوده. برام مهمه چون که اسمش توی اساطیر ما هم هست. اونجا هم یه علامت سواله. میخوام پیداش کنم !
-راستش، من هم الان دلم میخواد پیداش کنم. ماجراجویی خوبی میشه.
ماجراجویی؟ حالش از هرچه ماجراجویی بود به هم میخورد اما یک ماجرا راه خوبی برای جلب توجه رون بود. بسوزد پدر عاشقی! فلور هیجان زده بازوی او را کشید.
-بیا!
فلور و لاوندر وسایلشان را رها کردند و جلوی شومینه ایستادند. فلور دست لاوندر را گرفت:
-آماده ای لاو؟
لاوندر سر تکان داد. فلور، این دخترک فرانسوی جذاب و مرموز، چوبدستی اش را رو به روی شومینه گرفت.
-گودریکیوس!
دیوار ترک خورد. به نرمی به دو قسمت تقسیم شد. قسمت ها از هم جدا می شدند اما حتی ذره ای صدا تولید نمیکردند. انگار نه انگار که هزاران سال از آخرین باری که باز شدند گذشته بود. پشت دیوار،دربی فلزی جود داشت. درب زنگ زده بود. لاوندر دستگیره درب را چرخاند و تعجب کرد از آن که گودریک گریفیندور درب اتاقش را حتی قفل هم نکرده بود. درب بی صدا باز شد.
اتاق بسیار بزرگ بود. کاشی های مرمرینش از تمیزی برق میزدند و آبنمایی زیبا در گوشه ی آن آبی زلال و خنک را به گردش در آورده بود. صدایی ملایم و آرام، آنقدر آرام که به سختی به گوش می رسید، آوازی را زمزمه میکرد. لاوندر و فلور در اتاق به جلو رفتند. فضای اتاق، آرامش عجیبی داشت و باعث شده بود هیچ کدام از دختر ها نترسند. با این وجود آنها همچنان چوبدستی هایشان را در دست داشتند.
-زنده ها؟
صدایی که این سوال عجیب را پرسیده بود، نرم و موسیقی وار بود؛ مثل عبورنرم جویبار از روی سنگ ها. و به همان اندازه هم متحیر و شگفت زده بود. لاوندر جیغ زد:
-تو کی هستی؟
فلور گفت:
-خودتو نشون بده!
هر دویشان آماده ی نفله کردن آن موجود بودند.
-نه! نه ! خواهش میکنم!
لاوندر فلور به سمت کمدی برگشتند که صدا از پشت آن به گوش میرسید.
-خودتو نشون بده!
صدای پاشنه ی کفشی به گوش رسید، و از پشت کمد، زنی بالا بلند بیرون آمد. پیراهن بسیار کهنه ای به تن داشت که به سختی میشد تشخیص داد که روزگاری طوسی بوده است. اندامی متناسب و صورتی کشیده و زیبا داشت. لب های سرخ سرخش گوشتی بودند و موهای طلایی طلایی مجعدش مثل رشته هایی از طلا روی پشتش تاب خورده بودند. چشمان سبزش پر از حیرت و ترس بودند.
-تو کی هستی؟
-من بانو آرتمیس هستم، نگهبان برج گریفندور.
-امکان نداره. بانو آرتمیس قبل از گم شدن مرده.
-درسته!
-چی؟
-من مرده بودم، اما بوفی یاری ام رساند تا به زندگی برگردم. من روح بودم، و بوفی با شیرش... خب، شیر او میتواند به شما زندگی جاویدان بدهد. من از روی کنجکاوی شیر او را امتحان کردم؛ البته مطمئن نبودم روی روح ها هم جواب بدهد. معمولا ما نمیتوانستیم چیزی بخوریم اما شیر او متفاوت بود. چیزی مابین گاز و مایع.خب من کمی از آن چشیدم و ... خب، رمز خروج را فراموش کردم. الان سالهاست که اینجا گیر افتاده ام و...
-بوفی کیه؟
بانوی زیبا ناگهان برآشفت:
-هزاران سال زندگی اون به پایان رسیده؛ اومدتیست که از دنیا رفته. بیاید تا جسد او را به شما نشان دهم.
و به سرعت به سوی پستوی اتاق دوید. دختر ها او را دنبال کردند، و در پناه سایه ی پستو، چشمشان به جسد موجودی افتاد که بسیار با هیولای ذهنشان متفاوت بود.