فیل خاص بی نام
vs
رخ مارا
جرمی و افلیا، با هم در سرسرای بزرگ مانند دیگر افراد حاضر، چه ساحره و چه جادوگر، در حال شام خوردن بودند. صدای همهمه، فضا را پر کرده بود. هر یک در حال سخن گفتن با دیگری بودند و همین امر هم باعث شده بود تا این شلوغی پدید آید. شیلا داشت به مار هایش غذا می داد، یوشی داشت بشقابش را گاز گاز می کرد و صدای غژ غژ بشقابش اطرافیانش را عاصی کرده بود، پاتریشا برگ هایش را مرتب می کرد، فلیسیتی داشت کتابی که به نظر نو می آمد را ورق می زد و خلاصه، هر یک مشغول کاری بودند. جرمی و افلیا هم هر دو در حال فکر کردن بودند و چیز زیادی نمی خوردند. ناگهان چشمان جرمی مانند زمانی که نصفه شب ها ربکا جیغ می زد، گشاد شد و با هیجان گفت:
- همینه! فهمیدم!
افلیا با شوق فراوان رو به جرمی کرد و پرسید:
- خب! چی؟
جرمی، در حالی که از نقطه ای که به آن زل زده بود چشم بر نمی داشت، با صدایی نه چندان بلند گفت:
- باید براشون پاپوش درست کنیم!
- پاپوش؟ اما چه پاپوشی؟ طوری هست که گیر نیفتیم؟
جرمی، رو به افلیا کرد و بعد از کمی مکث گفت:
- آره! فقط باید همه رو علیه اونها بکنیم! اینطوری همه هم هوای ما رو دارن! خودت که می دونی! همه از اون دو تا ناراضین! به خاطر اختلافاتی که دارن، وظیفه خودشون رو به درستی انجام نمی دن! حِست چی میگه؟
- میگه جرمی کارت درسته!
- از همین می ترسیدم!
فلش بک به پنج روز قبل، عصر
دو دوست در حال قدم زدن در راهرو بودند و به سوی خوابگاهشان می رفتند. هر دو در فکری عمیق فرو رفته بودند. مدتی بود که موضوعی ذهنشان را مشغول کرده بود. جرمی، اخمی کرد و گفت:
- من موندم این تام و ویلبرت رو چرا ناظر کردن!
- نمی دونم حتما یک چیزی توشون دیدن دیگه!
- دیگه خسته شدم!
- داره حسودیت میشه؟
جرمی که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود، نتوانست خشم خود را فرو ببرد و با صدایی نه چندان آرام گفت:
- آره! داره حسودیم میشه! دیگه نمی تونم اون دو تا رو اونطور ببینم! همش به جای اینکه کارشون رو بکنن دارن با هم کل کل می کنن!
- خب می گی چی کار کنیم؟
جرمی، حالت مبتکرانه ای به خود گرفت، نگاهی به افلیا انداخت و با صدایی آرام گفت:
- نمی دونم.
پایان فلش بک
- اما جرمی! چه پاپوشی؟
جرمی، لبخند شیطانی ای زد و گفت:
- فکر اونجاش رو هم کردم. می دونی چرا همه از اونها ناراضین؟
افلیا دست از خوردن آب کدو برداشت و لبخندی زد و گفت:
- معلومه! از بس با هم دعوا می کنن، نه تنها نمی تونن کارشون رو درست انجام بدن، بلکه همه رو هم کلافه کردن. خب؟
- خب دیگه! پاپوش باید در قالب دعوای این دو باشه. یک چیزی مثل ضرب و شتم یا...
- یا دوئل!
جرمی لبخند رضایتمندانه ای زد و حرف افلیا را تایید کرد:
- آفرین افلیا! دوئل!
جام آب کدو را در دست گرفت و ادامه داد:
-باید یک دوئل ساختگی جلوه بدیم تا اون دو تا...
- بیفتن تو هچل!
- دقیقا اُفلیا و برای اینکار باید اول از همه...
صدای جغدی که داشت بالای سرشان پرواز می کرد و به سمت آنها می آمد، حرفش را قطع کرد. توجه اطرافی ها هم به جغد جلب شده بود زیرا خیلی جیغ جیغ می کرد! جغد پایین تر آمد و نامه را جلوی دیزی انداخت. دیزی آبنباتش را از گوشه لپش درآورد و نامه را برداشت و پشت نامه را خواند:
- «از طرف جرالد استرتون، برسد به دست جرمی استرتون» هی جرمی! فکر کنم این نامه مال توئه.
جرمی دستش را دراز کرد تا نامه را از دیزی بگیرد اما دیزی نامه را سفت چسبیده بود. حالت مرموزی به خود گرفت و گفت:
- قراره اتفاق های خوبی بیفته!
جرمی نامه از دست دیزی چنگ زد. با هیجان نامه را باز کرد و شیشه ای که درون آن بود را در جیبش گذاشت. شیشه ای که شبیه به شیشه هایی بود، که پدرش همیشه معجون های آماده را در آن می ریخت. شیشه های مکعبی، با در های پیچی. مایه طلایی رنگی هم درون آن شیشه بود. انگار پدرش برایش معجونی فرستاده بود! با کنجکاوی نگاهی به نامه انداخت و شروع کرد به خواندن آن:
«جرمی عزیز! وقتی نامه تو را دریافت کردم، سریعا دنبال چاره کار گشتم. برای هر کاری، چه کوچک و چه بزرگ، راه چاره ای است. بعد از مدت کوتاهی فکر کردن تصمیم خود را گرفتم. من همراه این نامه، برای تو، معجونی فرستادم؛ معجونی که حتی بدشانس ترین انسان ها را، خوش شانس می کند. البته برای مدت کوتاهی. زیرا این معجون را من مدت ها پیش ساخته ام و به خاطر عجله تو، دنبال ساخت معجونی نو نرفتم. به امید استفاده مفید از آن؛ دوستدار تو، جرالد استرتون»
فلش بک به سه روز قبل، بعد از ظهر
جرمی و افلیا، در تالار ریونکلاو، مشغول گفت و گو بودند. برخی با بالش با یکدیگر می جنگیدند، برخی دیگر لوبیا های برتی باتز را امتحان می کردند، عده ای از نامه هایی که دریافت کرده بودند برای یکدیگر می گفتند و دیگران هم هر کدام مشغول کاری هستند. سر و صدا ها باعث شده بود که کمتر بشود صدای یکدیگر را شنید. هر دو، سعی می کردند بلند حرف بزنند، تا دیگری صدایش را بشنود:
- حالا واسه ی بدشانسی تو باید چیکار کنیم؟
-چی؟
- می گم حالا واسه ی بدشانسی تو باید چیکار کنیم؟
- خرشانسی؟
- نه بابا بدشانسی
- آهان. نگران نباش! من فقط بعضی وقت ها بدشانسم! قول میدم دردسر درست نکنم!
- یا مرلین کبیر! ببین!
- بله؟
- من یک نامه برای بابام می فرستم!
- خب!؟
- بابام معمولا برای هر کاری چاره ای داره!
- چی داره؟
- چاره!
- پاره؟
- چاره!
جرمی از جا برخاست و به سوی خوابگاه پسران رفت؛ اما افلیا که هنوز متوجه جمله آخر جرمی نشده بود، مات و مبهوت رفتن او را تماشا کرد. جرمی به سوی تختش رفت. روی تختش نشست و تکه کاغذی برداشت و با قلم پر عقابش شروع به نوشتن نامه کرد:
«پدر عزیزم! مشکلی برای من و دوستانم پیش آمده که اکنون نمی توانم آن را به طور کامل برایتان شرح دهم. متاسفانه یکی از دوستانم بسیار بدشانس است و همیشه مشکل ایجاد می کند. من برای آن راه چاره می خواهم و به همین منظور دارم به شما مراجعه می کنم. آیا راهی می توان اندیشید؟ دوستدار شما، جرمی استرتون»
جرمی بلند شد و به سوی مقصدش به راه افتاد. در راه افلیا دستش را گرفت و گفت:
-کجا داری می ری؟
جرمی دستش را کشید و گفت:
- جغددونی. فعلا هیچی نپرس بعدا خودت می فهمی.
جرمی از تالار خارج شد. افلیا هم به دنبالش راه افتاد و طوری که خودش نفهمد او را تعقیب کرد. جرمی سریع گام بر می داشت؛ می خواست تا عصر نشده به تالار برگشته باشد. بعد از طی مسیری، به جغددانی رسید. داشت نامه را به پای یکی از جغد ها می بست که سر و صدای جغد های پشت سرش بلند شد و باعث شد از جا بپرد. با احتیاط چرخید و پشت سرش را نگاه کرد. افلیا، به یکی از لانه جغد ها برخورد کرده بود و آن لانه روی لانه دیگری افتاده بود و هر جغد روی دیگری. جرمی با صدایی آرام فریاد کشید:
- معلومه داری چیکار می کنی! تو که من رو سکته دادی!
افلیا حالت مظلومی به خود گرفت و جواب داد:
- تقصیر من نبود... خودش یهو اینطوری شد!
جرمی در جواب، به نشانه تاسف سری تکان داد و خم شد تا نامه را بردارد. نامه را ورانداز کرد و متوجه موضوعی شد و دوباره خطاب به افلیا گفت:
- نگاه کن! نامه ام خراب شد! فضله این جغده ریخت روش!
افلیا به سمت جرمی رفت، خواست نامه را از او بگیرد و گفت:
- بده من درستش کنم.
جرمی نامه را عقب کشید و گفت:
- لازم نکرده! خراب تر میشه! برو همونجا وایستا تا دیگه اتفاقی نیفته! واسه این که انقدر دردسسر درست نکنی باید از این بعد دست و پات رو ببندم!
-خودش یهو...
-هیس!
جرمی نامه را با تکه نخی به پای جغد بست و جغد را به هوا فرستاد؛ جغد پرواز کرد و آرام آرام از آنها دور شد. جرمی دست افلیا را گرفت و به سرعت از آنجا خارج شد و به سمت تالار بازگشت. همانطور که داشت راه می رفت رو به افلیا کرد و گفت:
- باید سریع بریم! نمی خوام کسی به نبودمون مشکوک بشه!
- باشه! باشه! قول می دم درد...
-وای! فقط بیا!
پایان فلش بک
جرمی دست در جیبش کرد و شیشه معجون را بیرون آورد. کمی که شیشه معجون را ورانداز کرد متوجه نوشته ای روی شیشه شد. نوشته ریزی که فقط خودش می توانست بخواند و پدرش. وقتی چشمانش را تیزتر کرد، متوجه نوشته شد. روی شیشه، کلمه «فلیکس فلیسیس» حک شده بود. او با خود گفت:
- چقدر این اسم واسم آشناست!
از جا بلند شد و پیش فلیسیتی رفت و گفت:
- فلی!
فلیسیتی با بی میلی سرش را از کتاب دراورد و به او نگاه کرد و گفت:
- بله؟
- میشه بگی «فلیکس فلیسیس» چیه؟
- یک معجون برای رفع بدشانسی. معروفه به «مایه شانس». چرا می پرسی؟ چیشده؟ نکنه تو...
جرمی دست در جیبش کرد و معجون را طوری که دیگران متوجه آن نشوند دراورد و به فلیسیتی نشان داد و گفت:
- آره یکیش رو دارم. به کسی که نمی گی؟
- قول نمی دم.
- پس منم قول نمی دم.
- که چی؟
- کتابت رو پاره نکنم.
فلیسیتی از معجون چشم برداشت و وقتی سرش را بالا کرد متوجه شد که کتابش در دست جرمی است. با نگرانی فراوان گفت:
- نه جرمی! تو این کارو رو نمی کنی!
-چرا! می کنم! خوب هم می کنم!
- نه! نه! باشه اصلا هر چی تو بگی!
-آفرین حالا شد.
فلیسیتی سعی کرد کتاب را از جرمی بگیرد و گفت:
-خب دیگه حالا کتابم رو بده!
جرمی کتاب را عقب کشید و گفت:
- نه فلی! کتابت باید فعلا پیشم بمونه تا مطمئن شم کاری نمی کنی!
فلیسیتی سرش را کج کرد و به پشت سر جرمی نگاه کرد و گفت:
- افلیا! داری چیکار می کنی؟ :
جرمی چرخید تا پشت سرش را نگاه کند که فلیسیتی کتابش را از دست او چنگ زد. جرمی اخمی کرد و به افلیا گفت:
- اُفل! تو اینجا چیکار می کنی؟
- خب من هم همین رو پرسیدم!
افلیا قیافه مظلومانه ای به خود گرفت و گفت:
- هیچی! تو نامه رو خوندی و بعد بدون اینکه حرفی بزنی پاشدی اومدی اینجا دیگه! من هم خواستم بفهمم چیشده دنبالت اومدم.
- بیا بریم بعدا برات توضیح می دم.
جرمی و افلیا به جایی که قبل از آن حضور داشتند، رفتند و نشستند. جرمی تمام ماجرا را از جمله نامه اش به پدرش تا ماجرای معجون را برای افلیا تعریف کرد:
- ببین! اون روز که رفته بودم تالار غربی...
- جغددونی
- آره، جغددونی. می خواستم به پدرم همون نامه ای که بهت گفتم رو بفرستم! و الان این جغدی که اومد، جواب نامه ی پدرم رو آورد. پدرم یک معجون برامون فرستاده. معجون «فلیکس فلیسیس» که باعث میشه آدم خوش شانس تر بشه...
-مایه شانس!
- آفرین خودشه! مایه شانس!
- خب قراره اینو تو بخوری؟ چرا؟ می تونیم از دیزی برای همین کار استفاده کنیم!
- آره! ولی این کار سو استفاده محسوب میشه، بعدش هم این مال من نیست که! مال توئه!
افلیا هاج و واج او را نگاه کرد و با انگشت خودش را نشان داد و گفت:
- مال من؟
- آره اُفل! مال تو!
- برای چی؟
- برای اینکه وقتی می خوای کمکم کنی کار رو خراب نکنی!
- من که خرابکاری نمی کنم! من فقط گاهی...
- همین که گفتم!
چندی بعد در تالار ریونکلاو
جرمی گوشه ای ایستاده بود و همه ی هم تالاری ها دور او را گرفته بودند. افلیا هم قاطی دیگران، طبق نقشه قبلی، تصمیم داشتند بچه ها را با خود هم نظر کنند. جرمی در حال سخنرانی بود و اول افلیا، و بعد دیگران هم حرف هایش را تایید می کردند:
- شما هم مثل من از این ناظر ها خسته شدید؟
-بله!
- آیا می خواید نظم دوباره برگرده؟
-بله!
- آیا می خواید ناظرتون عوض شه؟
- بله!
- پس همه با هم! یکصدا و همدل! با ما همکاری کنین تا بتونیم این ناظر ها رو برکنار کنیم!
ناگهان افلیا که جوگیر شده بود فریاد کشید:
- ناظر بی کفایت، نمی خوایم! نمی خوایم! ناظر بی ک...
وقتی افلیا چشم غره جرمی را دید دست از شعار دادن کشید.
- چرا اونجوری به من نگاه می کنین؟ خودش یه...
و باز هم چشم غره... ناگهان یکی از میان جمعیت پرسید:
- اما چطوری می خواین این کار رو انجام بدین؟
جرمی دنبال صدا گشت و متوجه لونا شد.
- آهان. سوال خوبی بود لونا. من و افلیا...
وقتی که همه اسم افلیا را شنیدند، شروع به همهمه کردند.
- ساکت! همگی ساکت! ما یک نقشه بی نقص کشیدیم! هممون می دونیم که تام و ویلبرت طبق گفته خودشون با هم «از ریشه» مشکل دارن. ما می تونیم با صحنه سازی یک دوئل اونها رو برکنار کنیم!
دیزی از میان جمعیت جلو آمد و گفت:
- فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.
همگی از تایید دیزی خوشحال شدند. تام و ویلبرت که تا کنون داشتند به خاطر تنبیهی که سر دعوایی که کرده بودند، شیشه های معجون کلاس معجون ها را تمیز می کردند، دعوا کنان وارد تالار شدند. هر یک از بچه ها به سویی پراکنده شد. جرمی به افلیا گفت:
- وقتشه!
سپس دست افلیا را گرفت و از تالار خارج شد. تام و ویلبرت هم که مشغول کل کل و بحث و جدال بودند، متوجه آن دو نشدند. هر دو قدم زنان به سمت دفتر پروفسور فلیتویک به راه افتادند. کمی که از تالار دور شدند، جرمی افلیا را نگه داشت. از جیبش فلیکس فلیسیس را دراورد و به افلیا داد و گفت:
- خب دیگه! الان وقتشه! درش رو باز کن و معجون رو سر بکش!
افلیا، شیشه را از جرمی گرفت. خواست در آن را باز کند که شیشه از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد و شکست. جرمی با ناامیدی نگاهی به شیشه شکسته کرد و سپس رو به افلیا کرد و گفت:
- افلیا! اون آخرین امیدمون بود!
- کار من نبود... خودش یهو اینطوری شد!
- فعلا که نمیشه کاریش کرد! باید بریم که داره دیر میشه!
هر دو مثل تیری از فشنگ در رفته به سوی دفتر پروفسور فلیت ویک رفتند. وقتی رسیدند، در زدند و وارد شدند و شروع کردند به نقش بازی کردن:
- عهه... عهه... پروف... پروفسور... تام... ویلب...
- عهه... عهه... ویلبرت... دوئل... بچه ها
- چرا نفس نفس میزنین مردان جوان؟ بشینین و درست حرفتون رو بزنین
جرمی و افلیا جلوی پروفسور نشستند و نفس های عمیقی کشیدند. افلیا گفت:
- پروفسور فلیت ویک! تام و ویلبرت دارن با هم دوئل می کنن!
- دوئل؟
جرمی ادامه داد:
- آره! وقتی از کلاس معجون ها برگشتند، داشتند دعوا می کردند. بعدش هم دعواشون اونقدر طولانی شد که به دوئل کشید!
پروفسور از جایش بلند شد و به سمت تالار ریونکلاو راه افتاد. جرمی و افلیا هم پشت سرش راه افتادند. جرمی نگاهی به افلیا کرد، یعنی که باز هم بگو! افلیا شروع کرد:
- یکی از مار های شیلا له شده!
- دندونای یوشی ریخته!
- ربکا دیگه نمی تونه جیغ بکشه!
- یکی از شاخه های پاتریشیا شکسته!
جرمی و افلیا به یکدیگر نگاه کردند. هر دو جوگیر شده بودند، اما پروفسور فلیت ویک هنوز واکنشی از خود نشان نداده بود. متوجه شدند که به تالار رسیدند. هر سه وارد تالار شدند. هر کدام از بچه ها وقتی متوجه آنها شدند، خود را به یک سو پرت کردند. پاتریشیا برگ نداشت و داشت گریه می کرد، دندان های یوشی، سیاه شده بود، شیلا داشت یکی از کبرا هایش را نوازش می کرد که نیش نداشت، ربکا تظاهر می کرد دارد جیغ می کشد و هر یک به نحوی خود را درمانده نشان دادند. ردا های تام و ویلبرت پاره شده بود. پروفسور فلیتویک گفت:
- اینجا چه خبره! جاگسن و اسلینکرد! همین الان بیاین اینجا!
تام و ویلبرت به سوی پروفسور رفتند و گفتند:
- بله پروفسور؟
- از شما شکایت شده به خاطر دوئل در تالار عمومی! ۳۰ امتیاز منفی برای ریونکلاو!
- پروفسور باور کنین...
- همین الان توضیح می دین.
- باور کنین برامون پاپوش دوختن! همین یوشی که می بینین زده لباس های ما رو پاره کرده!
- میزوهو!
یوشی گفت:
- عولوق عیگه
- نه پروفسور! دروغ نمی گم! می تونین از بقیه بپرسین!
- نیازی به پرسش نیست! تمام شواهد موجوده! ۲۰ امتیاز منفی دیگه برای ریونکلاو! گروه ریونکلاو هم تا اطلاع ثانوی ناظری نداره!
تام و ویلبرت نگاه چپی به افلیا و جرمی کردند. پروفسور از تالار خارج شد و به سمت دفترش راه افتاد؛ تام و ویلبرت هم برای دریافت ادامهی تنبیهشان به دنبالش حرکت کردند. کمی که گذشت همگی فریاد شادی سر دادند:
- آره! همینه!
جرمی به سمت دیزی رفت. دیزی گفت:
- دیدی گفتم موفق می شیم؟
او هاج و واج مانده بود. پرسید:
- چطور انجامش دادین؟
- برگ های پاتریشیا رو یوشی کند!
- پترا واقعا متاسفم!
پاتریشیا نگاهی غمگین به جرمی انداخت و گفت:
-اشکالی نداره. دوباره زودی درمیان
دیزی ادامه داد:
- شیلا هم...
شیلا حرف دیزی را ادامه داد:
- وقتی بلد باشی راحت می تونی نیش مار ها رو بکشی.
یوشی گفت:
- لِعاس های ویلبِعت و تام هم تال منه.
- لباس های ویلی و تام مال توئه؟ اول اون آبنبات رو از دهنت بیار بیرون بعد بگو!
- میگم لباس های ویلبرت و تام هم کار منه! من با دندونام پارشون کردم! از دیزی هم یک آبنبات سیاه گرفتم تا دندونام سیاه شه!
جرمی که از این همه همکاری به وجد آمده بود و انتظار چنین هماهنگی ای را نداشت، فقط می توانست در یک جمله قدردانی اش را به آنها نشان دهد:
- آفرین به همه! جدا بهتون افتخار میکنم. همگی سالمید؟
همه یک صدا فریاد زدند:
- بله!
ناگهان از پشت جمعیت صدای گریانی آمد:
- جرمی!
- بله ربکا؟
- من واقعا نمی تونم جیغ بزنم!