هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
فیل انقلابی ما،ایرما پینس،به پالی چپمن فیل اونوریا دستور میده جمع کنه بره.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
اسب ما به عنوان انتقامِ فیل، اسب تفاهم داران، الکساندرا ایوانوا رو به بیرون بازی هدایت می‌کنه.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 54
آفلاین
رخ مارا

vs

فیل بدون نام

-کسی بصل النخاع منو ندیده؟

تام تقریبا فریاد زد. همانطور که روی کاناپه کنار شومینه نشسته بود و با اخم به برگه هایی که در دستش بود نگاه میکرد، پایش را روی پایش انداخت و مقداری از آب پرتقالش نوشید.
دیزی با شنیدن فریاد تام دست از زیر و رو کردن کشوها برداشت و درحالی که آثار خستگی در چهره‌اش نمایان بود عرق پیشانی‌اش را پاک کرد.
-نمیتونستی صبر کنی لوزالمعده‌ات پیدا بشه بعد یه چیز دیگه گم کنی؟


قبل از این که تام بخواهد به دیزی جوابی بدهد صدای قدم های یوشی که از دور با بیشترین سرعت ممکن به سمت انها میدوید و تکه کاغذ گازگرفته شده‌ای را که در دستش بود تکان میداد توجه همه را جلب کرد.
-تام! تام! تام! تام! اینو برام نقد میکنی تام؟

تام با بی حوصلگی به اوکه داشت از هیجان بالا و پایین میپرید چشم دوخت و با لحنی مدیروارانه‌ شروع به صحبت کرد.

-یوشی...نقد کنم؟ من الان یه مدیر مشغولم که از بس سرش با کارهای مدیریتی و بسیار مهم و حیاتی گرمه وقت نمیکنه حتی به کارهای روزمره‌اش برسه! من حتی وقت نمیکنم مثل یه آدم عادی گاهی اوقات بشینم و با آرامش نوشیدنی بخورم! میبینی که!
و بیشتر روی مبل لم داد و دوباره از آب پرتقالش نوشید!

درست در همان لحظه که یوشی خواست دهانش را برای اعتراض باز کند، افلیا کتابی را محکم پرتاب کرد و تقریبا فریاد زد:
-ظلم مدیران به بدشانس‌ها تا کی؟ گشتن دنبال لوزالمعده ناظر تا کجا؟ اصلا میدونی چند ساعت گشتن دنبال لوزالمعده ملت و زیر رو کردن کتابای قدیمی چه حسی داره؟ چرا خودت دنبال بصل النخاع‌ات نمیگردی؟!

تام با شنیدن صدای افلیا نگاهش را از یوشی گرفت و همانطور که لیوان آب پرتقالش را زمین می‌گذاشت با اخم به او چشم دوخت.
-من یه مدیر باکفایت‌ام افلیا! یه مدیر! تا حالا دیدی یه مدیرخودش دنبال اعضای بدنش بگرده؟

قطعا افلیا تا به آن روز همچین صحنه‌ای را ندیده بود!
-نه ولی...

تام با اخم آهی کشید و چشمانش را چرخاند. دستش را سمت کاغذهای روی میز برد و از لا به لای آنها عکسی از جزایر بلاک را بیرون کشید و روبه روی افلیا گرفت.
-ولی چی؟
-هیچی
-

-پیداش کردم! پیداش کردم!

پاتریشیا چیز دایره‌ای و نارنجی رنگی را هیجان زده تکان میداد.
دیزی پوفی کشید و چشمانش را چرخاند.
-اون یه پرتقاله پترا! یه پرتقال!

اخم های پاتریشیا درهم رفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
-خب پرتقال باشه! چشه مگه؟ مگه پرتقال ها چیشون از لوزالمعده ها کمتره؟

تام دستش را به پیشانی‌اش کوبید.
- به جای داد و بیداد یه کار مفید کن پترا! برو و تلاش کن یکم میوه بدی!


***



افلیا در اتاقش را بست و از خستگی روی تختش ولو شد. هضم این موضوع که واقعا یک روز کامل را صرف جستجوی اجزای بدن تام کرده باشد برایش سخت بود.

قطعا لیاقت تالار ریون بیشتر از این بود که یک مدیر بدون بصل النخاع نظارت آن را به دست داشته باشد! حتی دیگر به ویلبرت هم امیدی نبود! هر از چندگاهی بعد از تمام شدن غیبت صغری می‌آمد و کنار شومینه با تام دعوا راه می‌انداخت... بعدش هم دوباره ناپدید میشد وبه غیبت کبری میرفت! مثل همین حالا که معلوم نبود قرار است چند وقت دیگر پیدایش شود!
افلیا خسته بود...دیگر همه خسته بودند!

دستش را دراز کرد و کتابی را که از لا به لای کتاب های قدیمی پیدا کرده بود برداشت.
اینطور که بنظر میرسید گشتن دنبال لوزالمعده‌ی تام خیلی هم بی‌فایده نبود! حدس میزد که قرار است کتاب مورد علاقه‌اش شود.
خاک روی جلد را پاک کرد تا نام کتاب بهتر معلوم شود.

" انسان های بدشانش، تاریخچه و افراد"
همانطور که دراز کشیده بود کتاب را رو به روی صورتش گرفت و باز کرد. ناگهان روزنامه ای تا شده و خاکی از لای کتاب بیرون افتاد.
افلیا شوکه شد. دستانش لرزید و کتاب قطور از لای دستانش لغزید و مستقیم روی دماغش سقوط کرد!
_آخ

افلیا سریع روی تختش نشست و برای لحظه‌ای از این فکر که نکند آن کتاب او را هم مثل اربابش از نعمت بینی بی‌بهره کرده باشد بر خود لرزید.
نکند اربابش فکر کند او تلاش کرده خودش را شبیه او کند! عصبانی شود و به قصد اقدام به شورش اخراجش کند؟!
دماغش را لمس کرد و بعد از مطمئن شدن از وجود آن لبخندی زد.
-هوف!

نفس عمیقی از سر آرامش خیال کشید و دوباره روی تختش ولو شد.
کتاب را کنار زد. تکه روزنامه تا شده و پاره‌ای را که حالا تخت را هم خاکی کرده بود برداشت.

نقل قول:
" آیا دیگر جانتان به لبتان رسیده؟
آیا مثل یک هیپوگریف سردرگم شده‌اید؟
آیا معتقدید زندگی جن های خاکی هم آسان‌تر از شماست؟
مشکلات خود را به ما بسپرید!
راه حل را برایتان شرح میدهیم! صددرصد تضمینی!
دو تا راه حل بخر، سه تا ببر!
پ.ن: تازه اشانتیون قورباغه شکلاتی هم میدیم!"


مشکل...راه حل...
چشمان افلیا با خواندن این جملات برق زد. هیجان سراسر وجودش را فرا گرفت و نگاهش روی آدرس کلبه ثابت ماند.


***



افلیا تکه روزنامه را مثل نقشه جلویش گرفته بود و در جنگل ممنوعه پیش میرفت. همانطور که با احتیاط شاخه‌های سد راهش را کنار میزد صدای له شدن خزه ها و شکستن تکه چوب های خشک شده را از زیر پایش میشنید.

دیروز چندین ساعت روی تختش دراز کشیده بود و به انواع روش هایی که باعث میشد تام از نظارت برکنار شود فکر کرده بود، و حالا او یک ایده درخشان داشت! محلول ضد تف! کافی بود تام را خشک کند. دیگر هیچکس به یک ناظر خشک شده احتیاج نداشت! ویلبرت هم که چند روزی بود در غیبت صغری به سر میبرد. وقتی به تالار برمیگشت حتما حساب او را هم میرسید! البته اگر شانس همراهش بود!

مهم این بود که فعلا میتواند با خشک کردن تام ریون را نجات دهد. دیگر هر روز لازم نبود دنبال بصل النخاع یا پانکراسش بگردند! همه خوشحال میشدند! حتی ممکن بود دردسر‌ها و خرابکاری هایی را که به بار آورده بود فراموش کنند! مثل آن روز که باعث شده بود جن های خاکی به آشپزخانه حمله‌ور شوند... یا آن روزی که اشتباها مجسمه روونا را جزغاله کرده بود!

او سوپر‌من ریون میشد!
خودش را با یک شنل قرمز تصور کرد، در حالی که حرف S روی پیراهنش به زیبایی نقش بسته بود و داشت با اعتماد بنفس و پر ابهت در آسمان پرواز میکرد...بالاتر رفت...بالاتر...بالاتر و...با سر توی چاله‌ی آب گِل کله پا شد!
-آخ!

انقدر غرق در خیالات مسخره‌اش شده بود که حتی فراموش کرده بود جلوی پایش را نگاه کند! مگر از یک بدشانس بیچاره انتظار دیگری هم میرفت؟ حالا بیشتر به حال بهم زن ترین مجسمه گِلی دنیا شباهت داشت تا به سوپر‌من!


***



مه غلیظی همه جا را پوشانده بود. جنگل در سکوت غرق شده بود و تنها صدای خش خش برگ های زرد که در هوا به پرواز درآمده بودند به گوش میرسید.
افلیا رو به روی کلبه ایستاد. ظاهر کلبه از لرد تا دامبلدور با چیزی که فکر میکرد تفاوت داشت. به آجر های شکسته شده‌ای که از دیواره کلبه جدا شده بود نگاه کرد و سقفی که کاملا پوسیده و آماده‌ی ریزش بنظر میرسید. تارعنکبوت سراسر کلبه را پوشانده بود و انگار چهارصد سالی میشد کسی پایش را آن اطراف نگذاشته بود. در نیمه باز بود. البته حالا دیگر به زور میشد اسمش را در گذاشت. نصف آن کاملا زنگ زده بود و تقریبا از جا کنده شده بود.

لرزشی سرد از کمر افلیا گدشت. شاید بهتر بود به همان ناظر بدون بصل النخاع قناعت می‌ورزید و دو پای دیگر قرض میکرد و پا به فرار میگذاشت!
اما او این همه راه آمده بود! پس رویای قهرمان شدن چه میشد؟ تالار ریون چه میشد و از همه مهم تر! چه کسی میخواست آن قورباغه های شکلاتی را بخورد؟

افلیا دوباره به کلبه نگاه کرد. شاید بهتر بود برای این که نترسد چشمانش را ببندد و تا داخل کلبه بدود!
جمله‌ای که میخواست بگوید را با خود مرور کرد تا دوباره گند نزند.
-من افلیا هستم، یه محلول ضد تف میخوام... من افلیا‌ هستم، یه محلول ضد تف میخوام...

سپس با اضطراب در را باز کرد و با یک پرش بلند درحالی که نفس نفس میزد، خودش را به وسط کلبه رساند.
-من محلول ضد تف هستم، یه افلیا میخوام!

افلیا تقریبا فریاد زد. به اطراف کلبه نگاه کرد و زنی را دید که پشت میزی گوشه کلبه نشسته بود و داشت با چند تا عنکبوت منچ بازی میکرد.
-ولی من جفت شیش اوردم!
صدای عنکبوت بود!

زن قبل از این که به اعتراض عنکبوت پاسخی بدهد سرش را بلند کرد و به افلیا نگاه کرد.
-اوه! یه مشتری!

از روی میز بلند شد و به سمت افلیا قدم برداشت. موهایی فرفری و وز داشت که مثل بوته خارداری روی سرش جمع شده بود. لباس هایش به قدری گشاد و پاره پوره بود که بنظر میرسید همین دو دقیقه پیش از جنگ با گلادیاتور ها برگشته است و انواعی از گردنبندهای بزرگ و کوچک و گوشواره های رنگارنگ را به سر و صورتش آویخته بود.
-بتی! برای مشتری عزیزمون یه صندلی بیار!

عنکبوتی که ظاهرا بتی نام داشت نگاه غضبناکی به افلیا کرد و سوتی زد. ناگهان چندین عنکبوت به آنجا سرازیر شدند و همانطور که از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند، پایه های صندلی را بلند کردند و آن را کنار افلیا قرار دادند.
زن لبخند گشاد و دندان نمایی زد.
-بیا محلول ضد تف...بشین! راحت باش!

- م...من محلول ضد تف نیستم...افلیام!

چشمان زن با شنیدن این جمله برقی زد و با ذوق زدگی دستانش را بر هم کوبید.
-اوه! یه فیل! من عنکبوت های زیادی دیدم...ولی تاحالا یه فیل ندیده بودم! ظاهرا فیل ها خیلی ظریف‌تر از اون چیزی هستن که تصور میکردم... چه خرطوم قشنگی!

افلیا که میدید ظاهرا در توضیح دادن هویتش برای زن چندان موفق نبوده تصمیم گرفت بیشتر از ین بحث را کش ندهد.
-ن...نظر لطف‌تونه!

-بتی! چرا برای فیل عزیزمون نوشیدنی کره‌ای نمیاری؟

بتی همانطور که اخم کرده بود سرش را چرخاند و با نگاهش به افلیا آتش پرتاب کرد.
-چشم!

و با پاهای کوچکش به سمت اتاقی که ظاهرا آشپزخانه بود حرکت کرد.
زن دوباره رو به افلیا چرخید و لبخندش را گشاد‌تر کرد.
-خب عزیزم...مشکلت چیه؟

-مشکلم تامه...یه محلول ضد تف میخوام...باید خشکش کنم!
زن سرش را تکان داد و هیجان زده شد.

-محلول ضد تف! معلومه که داریم! خوبشم داریم!


عنکبوتی که تا چند دقیقه پیش داشت جلوی آیینه‌ی روی میز، موهایش را درست میکرد با شنیدن صدای زن بلند شد و سمت قفسه هایی خاکی و نامرتب رفت که انواع مختلفی از محلول ها و معجون ها روی آن دیده میشد.
بعد از چند دقیقه عنکبوت درحالی که بطری شیشه‌ای کوچکی حاوی محلولی آبی رنگ و درخشان را حمل میکرد، برگشت. صدایش را صاف کرد.
-صد درصد تضمینی! با قابلیت خشک کنندگی بالا! پاستوریزه و هموژنیزه! ماده‌ی مؤثره‌اش تف خالص عنکبوته! سه گالیو...

-اهم اهم. سی گالیون!

زن وسط حرف عنکبوت پرید.

افلیا شیشه را از دست عنکبوت گرفت و به آن نگاه کرد.
-میدونستی آبی خیلی بهت میاد؟ خیلی قشنگه! قشنگ تو تنت نشسته! حتما باید بخریش! اصلا انگار برای تو ساخته ش...چیز...ببخشید... اینا برای شعبه لباس فروشیمون بود...اینطوری ملت رو گول میز...چیز...راهنمایی‌شون میکنیم!

افلیا صبر نکرد. ذوق زده‌تر از چیزی بود که بتواند سر قیمت محلول با زن بحث کند. پولش را روی میز گذاشت و به سرعت از کلبه خارج شد. البته درراه چند بار با کله به استقبال زمین رفت و چند تا از گوی های زن را هم شکاند.
-سلام منو به بقیه فیل ها برسون!


***


-خوش اومدی!
افلیا در را با شدت باز کرد و با قیافه‌‌ وحشت‌زده‌‌‌‌ تام رو به رو شد. البته تام حق داشت. اگر بقیه به محض ورود شما هم اخم میکردند و غرغرهایشان را از سر میگرفتند و حالا با چنین خوش آمد گویی مواجه میشدید وحشت میکردید!

-اینجا چه خبره؟

افلیا دست تام را کشید و او را به ست میز هدایت کرد.
-هیچ خبری! مگه باید خبری باشه که بخوایم از یه مدیر وظیفه شناس و بهترین ناظر دنیا قدردانی کنیم؟

روی میز ظرف بزرگی بود که درپوشی روی آن قرار داشت. افلیا تام را تقریبا هل داد تا روی صندلی بنشیند. سپس درپوش را برداشت و از کیک دایره‌ای شکل و آبی رنگی رونمایی کرد.
-دارارارام! این یه هدیه‌اس! از بس که ناظر زحمت کشی هستی و از صبح تا شب داری برای پیشرفت ریون تلاش میکنی ! البته من که چیزی بلد نیستم درست کنم...پترا درستش کرده! من فقط یواشکی محلو...چیز...شکلات ریختم توش!

همان لحظه بادی وزید و خروار برگه هایی که از چند ماه پیش برای نقد در صف بودند به پرواز درآمد.

-افلیا...کم کم داشتم ازتون نا‌امید میشدم! ولی ثابت کردین که هنوز هوش ریونی‌تون سرجاشه! بالاخره درک کردین که من چقدر ناظر زحمت‌کشی هستم! خوشحالم که از تاریکی‌های نادانی رهانیده شدین!

افلیا لبخندی زد و دوباره به کیک نگاه کرد... ناگهان چشمانش از تعجب گرد شد! یک تکه از کیک ناپدید شده بود! دستان افلیا لرزید. مطمئن بود که تا همین چند لحظه پیش کیک سالم سالم بود!

ناگهان صدای سرفه های خشک جرمی از پشت سرش به گوش رسید. جرمی پی در پی سرفه میکرد و سعی داشت چیزی بگوید.
-ت..تف..د..دهنم..خش..خشک..ش..شد!

برای هزار و یکمین بار همه چیز خراب شده بود. رویای قهرمان شدن به باد رفته بود. حالا افلیا مانده بود و یک نقشه لو رفته و البته جرمی‌ای که اگر تا چند دقیقه دیگر به سنت مانگو منتقل نمیشد، کار دستشان میداد!


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۵۹:۳۳
ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳ ۰:۱۸:۴۸
ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳ ۰:۵۲:۲۸

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
مـاگـل
پیام: 41
آفلاین
سرباز تیت
VS
مو، اسبشان.


با لباس های مرتب وارد در خانه شماره ۱۳/۵ گریمولد رو باز کرد، نگاهی به ساعتش انداخت و صداشو تو گلو انداخت.
- دیویییییییییید.
- جان دداش، مو همینجایوم داد نزن.
_ ها داوود جان تیپوم خوبه؟
- ها بابا وخه خودته جمع کن.
- بیا یکبارم احترام مذری، با اسم با کلاس صداش مکنی نمفهمه. همون داوود کارتَک صدات کنن بهتره.

و به اتاق ریاست خودش رفت، جلوی پنجره ی گردی که شیش هاش از برف به وجود آمده بخار گرفته بود ایستاد و سیگار برگش رو روشن کرد.

- نمدنوم چرا اینا انقدر خبر محفلی شدنم رو دیر مرسونن.

ناگهان صدای بلند و اکو داری توی اتاق بلند شد.

- آیا می‌خواهید وارد محفل شید نمی‌دونید چیکار کنید؟

دستور پاش از شدت ترس بالا پایین شد و پشت میزش قایم شد.

- آیا نمی‌دونید چیکار کنید؟ آیا می‌خواهید وارد محفل شید؟ با کتاب های کمک درسیه "پروفسور بینز و راه مخفی ورود به محفله بینز غیر از ممدشون" میتونید وارد محفل بشید.


ناگهان کفشی به سمت بینز پرت کرد و بیرون آمد.

- خو لامصب مثل آدم وارد شو، اعضای بدنوم ریخت. اصلا تو اینجه چیکار مکنی؟ مگه تو مرگه نمخوری؟
_ ولی من آدم نیستم.
- ها معلومه از ورودت. چی مخی؟ اصلا تو چرا باید کتاب ورود به محفل بدی ب مو؟ برو مرگه بخور.
- پول درآوردن سخت شده باید جاده خاکی هم زد دیگه.
- خا باش بیار ببینوم.

کتاب هارو روی میز گذاشت و قبل باز کردنشون توسط علی جلوش رو گرفت.

- اول مانی؟
- چی؟
- مانی؟
- مانی رهنما ایرانه اینجا نیسته.
- بابا منظور پول، پولشو بده اینا ارزشمند تر ازین حرفان.
- ها خو درست مثل یک روح انسان هم نمیتونی رفتار کنی. بگو!
- سه هزار گالیون.
- یره مگه رو گنجوم، وخه جان عزیزت.
- نمیخای خانم پومانا اسپراوت هم تو صفه اینا جنس اوله باره خوبه.

علی که فکر محفلی بودن از سرش نمیتونست بیرون کنه گاو صندوقش رو باز کرد.

- خا صبر کن.
- باشد.
- خو اعععععع یره لنگ جوراب دگم اینجه بود. اعععععععع.....

یک نگاه به بینز کرد دید حواسش اونوره‌.

- تو نازنین مشکین رنگ اینجه چکار می‌کنی؟ بیا برو تو جیب. هااااااا اینم سه هزارتا.

کیسه سه هزار گالیونی رو گذاشت جلوش و بینز با سرعت برداشت و از اتاق به سرعت نور خارج شد.

- یره اینا از بس مرگه مخورن عقل تو سرشان نیس.

کتاب رو باز کرد چهرش به یک کتاب بزرگ میخورد ولی همش با چوب درست شده بود و تنها یک برگه توش بود که نوشته بود( ریا پُز، پُز ریا)

- هم به دهن همی مرگخوار ملعون باید کاه جا کرد بی فانوسِ متوازی الاضلاع.

کمی به فکر رفت و به معنای این دو کلمه پی برد.

- هاااااااا یعنی گرفتوم چیکار کنوم...داوووووووود.

ناگهان داوود که انگار گوش وایساده بود داخل اومد.

- اون لیموزین جاروی مارو آماده کن.
- ولی علی جان دداش لیموزین ندریم ها!
- صبر کن.

علی چشماشو بست و درخواست یک لیموزین تو ذهنش کرد و چشماشو باز کرد.

- خو حالا دریم.

باهم از خانه خارج شدن و با لیموزین جارو که خیلی دراز بود و یک صندلی سر جارو بود ک راننده و از کناره های جارو صندلی های دیگه ایی آویزون شده بود به سمت محفل رفتن.
محفلی ها بیرون ریخته بودند و داشتند و لیموزین جارو علی نگاه میکردند.

- سلام دداشیا.
- سلام باباجان، این جارو رو از کدوم پارک ورداشتی؟
- همه باهم سوار بشین امروز شام مهمون مو!
- ولی الان ظهره.
- هه. ظهرتونم با مو.
- باباجان چه شده؟

بشیر نمیدونست چی بگه و پریدن بچه تا روی صندلی های جارو شد بهونه ایی برای سکوت.

- باشه باباجان.

تا میخاست سوار بشه علی مانع شد و یکد صندلی عقب تر رو پیشنهاد کرد.

- باباجان فرقش چیه؟
- هیچی، اینجا جای خانم جانه، برا همون.
- ولی باباجان...

هنوز چیزی نگفته رز اومد و رو صندلی جلو نشست.

- ولی بابا جان من به فکر شما و سلامتیه شما بودم. مرلین نکرده تصادف کردین جان من اهمیتی نداره، من پیرم سنی ندارم.
- نمیخای بری؟
- چشم.

با گفتن چشم، به سرعت نور از محل دور شد.

شهر بازی لندن

- رسیدیم!

تقریبا همه حالت ویبره گرفته بودند ولی خبری از دامبلدور نبود.

- پروف گم شد.
- داعاش، نوبت خودته.

ناگهان صدایی از زیر جارو اومد. مردی برون ریش و کلاه بود.

- نه بابا جان این زیر.

همه به زیر جارو نگاه کردند.

- این لرده که.
- نه بابا جان تغییر شکل دادیم. گفتیم شناخته شده هستیم، دردسر نشود.
- ثابت کن.
- هری تو چیز نیستی، فقط پسری هستی که توی موقعیت بدی گیر افتاده.
- خودشه داعاش.

ناگهان گروه مرگخواران، از آنجا با جاروی ماروولو که همه روی هم سوار شده بودن سر رسیدند. و لرد با نگاه های بد به بشیر تا ایستادن جارو ماروولو اونو همراهی کرد. اما چرا؟ این چرا فقط بشیر میدونست و مرگخوار ها.

- اع اینا.
- آخ.
- داعاش این خودشه.
- این پیر مرد چرا خودش رو شبیه ما درست کردن.
- فاصله منو تو تام! فقط رنگ پوست است.
- با ورژن قبل بسیار کیف تر میکردیم.
- ارباب؟
- بله پلاکس.
- کیف تر نمیکنن!
- ما دلمان خواست مرز های زبان را ارتقا دهیم.
- ولی ارباب مرز هارو جا به جا میکنن!
- پلاکس کم بود، دومینیک هم اضافه شد.

علی با دست های پر بلیط برگشت و نفری یک بلیط داد، بخاطر ترس از لرد بلیط هارو به سوروس داد و سوروس با دستای ضد عفونی شده، بلیط هارو پخش کرد.

- ما نمی‌خواهیم.
- ولی ارباب راه نمیدن.
- پس قدرتمند ترین مرد شهر نشدیم که مارا راه ندهند.
- ارباب شما تو در جهان قدرتمند هستین.
- آه معلوم است حواست جمعه بلا.
- بابا جان اینا دعوت بودن مگه؟
- نه ولی گفتم این همه پول مخوام چیکار باید غیر از محفل به فقیر فقرا هم کمک کنم...

البته این حرف هارو آروم در گوش دامبلدور گفت، چون در صورت شنیدن لرد تنها یک کروشیو لازم بود تا دنیای جادوگری دوباره بهم بریزه.
همه رفتند به سمت ورودی که وارد بشن، اول محفلی ها وارد شدن و مرگخوار ها پشت مانده بودند.

- مردک ما را نمیشناسی؟
- نه آقا بلیط بده؟
- ما اعصار ترین جادوگر ماه هستیم!
- ارباب خیلی دارین پیشرفت مید‌ین!

علی از پشت در ها به جلو آمد، و پولی به مرد داد و همرو داخل آورد.

- بابا جان! این همه پول برای چی؟
- دیگه ما اینیم دیگه هوف.

سیگار برگشو روشن کرد و جلو تر از همه رفت.

- یارانمان در موقعیت مناسب بشیر را گرفته و داخل خانه ریدل میکنید، تا اعتراف کند مرگخوار است.
- ارباب.
- بله بینز.
- انتقام چی؟
- بذار برای بعد.

آنطرف تر در میان محفلی ها.

- پروفسور.
- بله تیت؟
- چرا اینجور می‌کنه.
- من هم بی‌خبر.
- داعاش من به علی افتخار میکنم.
-

ناگهان جمعیت ایستاد و علی با صدایی که تو گلوش انداخته بود شروع کرد سخنرانی.

- خب رسیدیم. متأسفانه فقط حق انحصاریه بلیط رو ندادن. امروز شهر بازی در اختیار شماست دوستان راحت باشید.
- داعاش چرا لهجه اش تغییر کرد.

همه با دهانی باز به علی نگاه میکردند و فقط مرگخواران به فکر دزدیدن علی بودن.
اون روز همه با تمام توانشان در شهر بازی، بازی میکردند و شاد بودند. علی خیلی خرج کرده بود.
شب شد، همه بیرون از شهربازی داشتند تلو تلو میخوردن. جوری که هری و لرد سوار یک چیز میشدند.

- خب بچه ها شام خیلی مفصله.

چشماشو بست و ناگهان برج ایفل در لندن ظاهر شد، همه داشتند فقط نگاه میکردند. مرگخوارها انتظار چنین چیزی رو داشتند ولی محفلی ها نه.

- اما بابا جان.‌..
- پروف پروف پروف...سعی نکن تشکر کنی. این مال و اموال برای همه اس.

حرفی برای گفتن نذاشت، همه به داخل رفتند و در بالای برج روی میز شام بودند.
در حال خوردن غذا بودن بچه ها که ناگهان دختری علی دختری رو دید که به اون ها نگاه می‌کنه و دلش رو میماله، ولی مردی قد بلند بود و هیکل و خوشتیب با موهای خرمایی دست دخترک رو گرفت و با لبی خندان اونو سر یک میز برد و غذا داد.
دامبلدور ب کنار علی اومد، علی اشک تو چشماش حلقه زده بود.

- باباجان علی! برای محفلی شدن هیچ وقت این کار ها نیاز نیست.
- ولی مو...مو..
- می‌دونم، اما دیدی که خیلی ها نیازمند هستند ولی افرادی مثل این آقا که دیدی اون بچه رو سیر کرد هستند که اینطور رفتار میکنند. ما هیچ وقت ریا کاری نمی‌کنیم و پول و ثروت و ویژگی های همدیگه رو به رخ هم نمیکشیم.
- فهمیدم پروفسور.

دامبلدور دستی به سر کچلش کشید و بعد از غذا خوردن همه با همه افراد محفل به محفل برگشت.



If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 163
آفلاین
اگلانتاین VS کریچر

- من پسر برگزیده ام. من دولت تعیین میکنم. اسمش و نبر نتونست منو بکشه. روی پیشونیم زخم دارم...نکنه یادتون رفته؟

هری پاتر وسط خانه شماره‌ی دوازده میدان گریمولد ایستاده و مثل یک شاگردِ خوب برای خانم بلک، به بنفشی او فریاد میکشید.
- من عشق و محبتو رواج میدم..‌.دنیا داره نابود میشه. دیگه نباید از مواد شوینده استفاده کرد؛ نباید مواد مخدر کشید؛ دیگه نباید از پلاستیک ها استفاده کنیم...نباید آب بخوریم چون منابع طبیعی از بین میرن. نباید نفس بکشیم چون ممکنه اکسیژن کره ی زمین تموم بشه...نباید زنده باشیم چون...

صدای قهقهه از اقصی نقاط خانه بلند شد. کسی به پاتری که به نادیده گرفته شدن عادت نداشت، توجه نمی‌کرد.
هری نفس عمیقی کشید.
- اصلا پروفسور دامبلدور کجاست؟ چرا نمیاد پونصد امتیاز به گریفندور بابت این ایده ی خوبِ من اضافه کنه؟
- می‌دونی که...دامبلدور مرخصیه. فعلا قرار نیست کسی از ایده های تو استقبال کنه‌.

هری به سمت رز رفت و سعی کرد او را متقاعد کند.
- ببین رز! این ویبره زدنای تو دیگه نباید ادامه پیدا کنه...میدونی چقدر تو به وجود اومدن زلزله تاثیر داشتی؟
- اممم...هری! لونا رو ببین.‌ داره اون طرفی می‌ره.

پاتر به سمت لونا و ویلبرتی که گرم صحبت بودند برگشت‌.
- ویلبرت...داعاش؟
- داعاش...چیز. من یه کاری دارم، باید برم. ببخشید...

ویلبرت با عجله از کنار هری گذشت؛ لونا هم لبخندی به او زد و درحالی که زیر لب چیزی درمورد "اسنورکک شاخ چروکیده" می‌گفت، دنبال ویلبرت رفت و هری را تنها گذاشت‌.

پاترِ بغ کرده به سمت آشپزخانه به راه افتاد؛ خواست به کریچر اعلام کند که سهم او برای ناهار را درست نکند زیرا قرار نیست آنجا بماند...اما کریچر در آشپزخانه نبود‌.

تنها سه بطری وایتکس درست وسط میز ناهار خوری جا خوش کرده و برق میزدند...وایتکس هایی که مخرب محیط زیست بودند. وایتکس هایی مخالف کمپین هری عمل می‌کردند.

پاتر نگاهی به در انداخت و وقتی مطمئن شد که کریچر حالا قصد آمدن ندارد، به سمت وایتکس ها رفت و با خوشنودی و رضایت کامل هر سه بطری را درون سینک ظرفشویی ریخت.
- آها...این اولین قدم برای محافظت از زمین! این قدم بزرگی برای...
- کریچر عصبانی‌ست. کریچر از این کار خوشش نیامد...کریچر عصبانی‌ست. کریچر از این کار خوشش نیامد...

هری قدمی عقب رفت و سعی کرد برای جن خانگی توضیح بدهد.
- هی...ببین...فقط خواستم بگم که من ناهار نمیخورم. من...من...

پاتر جمله اش را تمام نکرد؛ به سمت اتاقش دوید، رفت چمدانش را جمع کند و برود دنیا را نجات دهد.

****


- اَه! بروید گم بشوید. مزاحم نشوید احمق ها...

اگلانتاین پافت وسط خیابان ایستاده و بر سر کسی که مزاحمش شده بود فریاد می‌کشید...یا شاید چیزی که مزاحمش شده بود.

آگهیِ تبلیغاتی ای که به کف چکمه اش چسبیده بود را کند و درحالی که فحش میداد، خواست آن را گوشه ای بیندازد که سر هری پاتر در وسط کاغذ ظاهر شد. پاتر لبخند پت و پهنی تحویل تماشاگرش داد و شروع به حرف زدن کرد.
- پسر برگزیده با شما صحبت می‌کند...ما بار دیگر برای رواج عشق و محبت قیام کرده ایم. جدیدترین کمپین #نه_به_مواد_مخدر...میتوانید هشتگ مورد نظر را جغد کرده و در پویشی که برای حفظ محیط زیست، اجتماع بشر، ذرات معلق هوا، سوراخ شدن لایه ازن، مه صبحگاهی، گرم شدن کره‌ی زمین، کودکان کار و... راه اندازی شده است شرکت کنید. فقط و فقط کافیست که جغد خود را به شماره ای که در پایین آگهی زیر نویس می‌شود، ارسال نمایید...این یک پیام ضبط شده است. با تشکر از توجه شما!

پافت با عصبانیت آگهی را به گوشه ای پرت کرد و به خیابان که در آگهی های تبلیغاتی پاتر در حال غرق شدن بود نگاه کرد، پیپش را گوشه‌ی لبش گذاشت و سعی کرد دوباره به همان اگلانتاینِ خونسرد تبدیل بشود...که با اولین کلمه ی پیپ که از دهانش خارج می‌شد، فهمید که قرار نیست آرامشی نسیبش شود.
- آه، خدای من! روزها پیپ میکشد. شب‌ها پیپ می‌کشد. دیگر این چه زندگی خفت باری است که من دچارش شده ام؟
- شروع نکن پیپ...شروع نکن. اصلا حوصله ی غر زدن هاتو ندارم. زندگی تو خفت باره؟ اگه شانس منه که الان یه کله زخمی فرود میاد تو بغلم و مجبورم می‌کنه که توی اون کمپین مسخره اش شرکت کنــــ.‌..

پیپ و اگلانتاین وحشت زده به گلوله ی آتشی که به سمتشان می‌آمد نگاه کردند و...

شــــتـــــرق!

توپ آتشین که از هری و کریچر تشکیل شده بود، درست روی پافت فرود آمد.
ده متر...
بیست متر...
کرم های خاکی‌ای که میان خاک وول میخوردند با تعجب به آنها نگاه کردند.
سی متر...
چهل متر...
ایستگاه متروی تئاتر لندن آنقدر شلوغ بود که وجود توپ آتشینی که زمین را حفر میکرد و پیش می‌رفت، به چشم نمی‌آمد.
پنجاه متر...
شصت متر...
پافت با خود فکر کرد، پس اینگونه میمیرد. درحالی که بین جن خانگی‌ و هری پاتر له میشد، یک پیپ سخنگو درون مشتش بود و با سرعت سیصد بیست کیلومتر در ثانیه زمین را حفر میکرد...حتی سرنوشت ها نمی توانند تمام عجایبی را که دنیا برای ما در نظر گرفته پیش بینی کنند.
هفتاد متر...
هشتاد متر...
از کنار اسکلت های مدفون گذشتند...دنیای مردگان را رد کردند.‌‌..هوا کم کم در حال گرم شدن بود و وقتی که به اوج گرمای خود رسید، هسته ی زمین را شکافتند، دنیا منفجر و نسل بشر منقرض شد.

- آه، خدای من! دردمان آمد‌.

اگلانتاین چشمانش را باز کرد. کف خیابان افتاده و هری و کریچر در کنارش نقشِ زمین شده بودند.
چند بار پلک زد تا اثرات ضربه ای که به سرش خورده بود از بین برود.

- آهاا...گرفتمش! اینم دومین قدم...حالا قراره زمین نجات پیدا کنه. دیگه دود تولید نمیشه...

هری پیپ را درون مشتش گرفته، با خوشحالی فریاد می‌زد و اصلا به قیافه‌ی پافت که از عصبانیت درحال قرمز شدن بود توجهی نمی‌کرد.
- اون اصلا روشن نمیشه که دود کنه.
- آه، خدای من! این موجود ناچیز چه میگوید؟ رهایمان کن...دردمان آمد.

هری مشتش را بیشتر دور پیپ پیچید، خودش را جمع و جور کرد و از روی زمین بلند شد.
- متاسفم...من باید اینو مصادره کنم.

و قبل از آنکه منتظر پاسخ اگلانتاین بماند، پیپ به دست به راه افتاد تا برود و به محفلی ها ثابت کند که توانسته است قدمی برای نجات زمین بردارد.

اگلانتاین به دنبالش از روی زمین بلند شد...درست بود که دل خوشی از پرحرفی های پیپ نداشت، اما به هر حال از سه ماهگی در کنار هم بزرگ شده بودند.

- آخ...

پافت به پایین نگاه کرد. پایش را درست روی جن خانگی‌ای گذاشته که همراه هری از آسمان افتاده بود.
- هی...من تورو میشناسم. حریف من توی شطرنجی.
- خخپپتو‌...تالخندیرن! تخجرقپ...
- باشه حالا فحش نده...بی‌تربیت.

اگلانتاین پایش را از روی گردن جن خانگی برداشت و از روی زمین بلندش کرد.
- چرا این کله زخمی لعنتی پیپ منو گرفته؟

کریچر شروع به حرف زدن کرد. از وقتی گفت که هری کمپینی راه انداخته و هیچکس توجهی به او نکرد. از وایتکس های نازنینش گفت که به دست هری نابود شده بودند.
- زندگی کریچر افتضاح شد. کریچر دیگه وایتکس نداشت.

اگلانتاین به هری که جلوی آنها پیش میرفت، با خوشحالی مشتش را تکان میداد و با خود حرف میزد نگاه کرد.
- همم...ببین کریچر؛ من یه نقشه ای دارم.

پافت بعد از توضیح نقشه اش به جن خانگی سعی کرد لحنی دوستانه بگیرد؛ به سمت هری رفت و با خوشحالی گفت.
- عه...پس تو مدافع حقوق بشری؟
- نخیر.

پاتر نگاه مشکوکی به اگلانتاین انداخت و ادامه داد.
- من مدافع حقوق زمینم. مدافع حقوق بچه های کار، حقوق مرغابی ها...حقوق گوربه ها...حقوق اسب های تک شاخ. حقوق نیمه خداها...حقوق یک سومِ خداها...حقوق کله زخمی ها...
- باشه باشه...بسه...خیلی خب! من و کریچر یه فکری برای تو داشتیم. میدونی؟ چی شده که پسر به این خوبی تا الان رو زمین مونده؟
- منظورتون چیه؟

این دفعه کریچر به سمت هری رفت و سعی کرد به صورت کاملا مختصر و مفید منظورشان را برساند.
- به نام خدا...وضعیت تاهل؟

هری نگاه گیجش را از کریچر گرفت و سمت اگلانتاین برگشت.

- آه، خدای من! پسر برگزیده شان هم کند ذهن است. ابله، دارند برایت همسری اختیار میکنند.

هر سه نفر به پیپِ عصبانیِ درون مشت هری نگاه کردند.
پاتر لبخند ملیحی زد و تته پته کنان گفت.
- همم...آخه میدونین؟ من قصد ادامه تحصیل داشتم. ولی حالا می‌بینم که خیلی اصرار میکنید...کجا باید این خانم محترم رو پیدا کنیم؟

****

- حالا این خانم شاکری که میگید کی هست؟
- مدافع...فرقی نداره حقوق کی...کلا فقط مدافعه. یکی درست مثل خودت. به گربه ها خوراک رسانی میکنه...شیر می‌خره میده به گربه ها؛ میگه شیرش نباید لامپستون داشته باشه. چیه اسمش؟
- لاکتوز...
- آفرین! میگه نباید لاکتوز داشته باشه.

اگلانتاین نگاهش را از پاتر که چشمانش به شکل قلب درآمده بود گرفت و با صدایی که سعی میکرد ذوق زده به نظر برسد اعلام کرد.
- رسیدیم!
- امم...حالا این خانم شاکری چرا اومده همچین جایی؟ آخه کوه هم جای قرار گذاشتنه؟ باید یه پارکی، کافه شاپی...

پافت هری  را کمی جلوتر، و به سمت لبه ی کوه هل داد.
- حالا تو یکم پایینیو نگاه کن...شاید خانم شاکری اونجا منتظرت باشه ها...خانم شاکریه با کمالات...خانم شاکری که مدافعه حقوق گربه هاست...
- اممم...باشه. ولی آخه دره خیلی عمیــــ...

اگلانتاین در آخرین لحظه پیپش را از مشت هری بیرون کشید، لبخند عمیقی زد و سقوط کردنش به ته دره را تماشا کرد.
- رفت پیش خانم شاکری...

کریچر مِنومِن کنان جلو رفت و به ته دره چشم دوخت.
- کریچر ترسید. جناب پافت واقعا هری پاتر را پایین انداخت؟ داور مسابقات شطرنج...

جن خانگی هیچ وقت نتوانست جمله اش را تمام کند.
حالا کریچر می‌توانست ته دره به هری پاتر بپیوندد و شاید آنجا خانم شاکری ای بود که هر سه باهم با خوبی و خوشی زندگی کنند.
به هر حال...این مسائل ناچیز و دنیوی که برای پافت اهمیتی نداشت. تنها نکته ی مهم، پیپِ درون جیبش و مسابقه‌ی شطرنجی بود که پیش رو داشت.
مسابقه ی شطرنجی که نه داوری داشت و نه حریفی.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۵۶:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
فیل خاص بی نام
vs
رخ مارا


جرمی و افلیا، با هم در سرسرای بزرگ مانند دیگر افراد حاضر، چه ساحره و چه جادوگر، در حال شام خوردن بودند. صدای همهمه، فضا را پر کرده بود. هر یک در حال سخن گفتن با دیگری بودند و همین امر هم باعث شده بود تا این شلوغی پدید آید. شیلا داشت به مار هایش غذا می داد، یوشی داشت بشقابش را گاز گاز می کرد و صدای غژ غژ بشقابش اطرافیانش را عاصی کرده بود، پاتریشا برگ هایش را مرتب می کرد، فلیسیتی داشت کتابی که به نظر نو می آمد را ورق می زد و خلاصه، هر یک مشغول کاری بودند. جرمی و افلیا هم هر دو در حال فکر کردن بودند و چیز زیادی نمی خوردند. ناگهان چشمان جرمی مانند زمانی که نصفه شب ها ربکا جیغ می زد، گشاد شد و با هیجان گفت:
- همینه! فهمیدم!

افلیا با شوق فراوان رو به جرمی کرد و پرسید:
- خب! چی؟

جرمی، در حالی که از نقطه ای که به آن زل زده بود چشم بر نمی داشت، با صدایی نه چندان بلند گفت:
- باید براشون پاپوش درست کنیم!
- پاپوش؟ اما چه پاپوشی؟ طوری هست که گیر نیفتیم؟

جرمی، رو به افلیا کرد و بعد از کمی مکث گفت:
- آره! فقط باید همه رو علیه اونها بکنیم! اینطوری همه هم هوای ما رو دارن! خودت که می دونی! همه از اون دو تا ناراضین! به خاطر اختلافاتی که دارن، وظیفه خودشون رو به درستی انجام نمی دن! حِست چی میگه؟
- میگه جرمی کارت درسته!
- از همین می ترسیدم!

فلش بک به پنج روز قبل، عصر

دو دوست در حال قدم زدن در راهرو بودند و به سوی خوابگاهشان می رفتند. هر دو در فکری عمیق فرو رفته بودند. مدتی بود که موضوعی ذهنشان را مشغول کرده بود. جرمی، اخمی کرد و گفت:
- من موندم این تام و ویلبرت رو چرا ناظر کردن!
- نمی دونم حتما یک چیزی توشون دیدن دیگه!
- دیگه خسته شدم!
- داره حسودیت میشه؟

جرمی که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود، نتوانست خشم خود را فرو ببرد و با صدایی نه چندان آرام گفت:
- آره! داره حسودیم میشه! دیگه نمی تونم اون دو تا رو اونطور ببینم! همش به جای اینکه کارشون رو بکنن دارن با هم کل کل می کنن!
- خب می گی چی کار کنیم؟

جرمی، حالت مبتکرانه ای به خود گرفت، نگاهی به افلیا انداخت و با صدایی آرام گفت:
- نمی دونم.

پایان فلش بک

- اما جرمی! چه پاپوشی؟
جرمی، لبخند شیطانی ای زد و گفت:
- فکر اونجاش رو هم کردم. می دونی چرا همه از اونها ناراضین؟

افلیا دست از خوردن آب کدو برداشت و لبخندی زد و گفت:
- معلومه! از بس با هم دعوا می کنن، نه تنها نمی تونن کارشون رو درست انجام بدن، بلکه همه رو هم کلافه کردن. خب؟
- خب دیگه! پاپوش باید در قالب دعوای این دو باشه. یک چیزی مثل ضرب و شتم یا...
- یا دوئل!

جرمی لبخند رضایتمندانه ای زد و حرف افلیا را تایید کرد:
- آفرین افلیا! دوئل!

جام آب کدو را در دست گرفت و ادامه داد:
-باید یک دوئل ساختگی جلوه بدیم تا اون دو تا...
- بیفتن تو هچل!
- دقیقا اُفلیا و برای اینکار باید اول از همه...

صدای جغدی که داشت بالای سرشان پرواز می کرد و به سمت آنها می آمد، حرفش را قطع کرد. توجه اطرافی ها هم به جغد جلب شده بود زیرا خیلی جیغ جیغ می کرد! جغد پایین تر آمد و نامه را جلوی دیزی انداخت. دیزی آبنباتش را از گوشه لپش درآورد و نامه را برداشت و پشت نامه را خواند:
- «از طرف جرالد استرتون، برسد به دست جرمی استرتون» هی جرمی! فکر کنم این نامه مال توئه.

جرمی دستش را دراز کرد تا نامه را از دیزی بگیرد اما دیزی نامه را سفت چسبیده بود. حالت مرموزی به خود گرفت و گفت:
- قراره اتفاق های خوبی بیفته!

جرمی نامه از دست دیزی چنگ زد. با هیجان نامه را باز کرد و شیشه ای که درون آن بود را در جیبش گذاشت. شیشه ای که شبیه به شیشه هایی بود، که پدرش همیشه معجون های آماده را در آن می ریخت. شیشه های مکعبی، با در های پیچی. مایه طلایی رنگی هم درون آن شیشه بود. انگار پدرش برایش معجونی فرستاده بود! با کنجکاوی نگاهی به نامه انداخت و شروع کرد به خواندن آن:
«جرمی عزیز! وقتی نامه تو را دریافت کردم، سریعا دنبال چاره کار گشتم. برای هر کاری، چه کوچک و چه بزرگ، راه چاره ای است. بعد از مدت کوتاهی فکر کردن تصمیم خود را گرفتم. من همراه این نامه، برای تو، معجونی فرستادم؛ معجونی که حتی بدشانس ترین انسان ها را، خوش شانس می کند. البته برای مدت کوتاهی. زیرا این معجون را من مدت ها پیش ساخته ام و به خاطر عجله تو، دنبال ساخت معجونی نو نرفتم. به امید استفاده مفید از آن؛ دوستدار تو، جرالد استرتون»

فلش بک به سه روز قبل، بعد از ظهر

جرمی و افلیا، در تالار ریونکلاو، مشغول گفت و گو بودند. برخی با بالش با یکدیگر می جنگیدند، برخی دیگر لوبیا های برتی باتز را امتحان می کردند، عده ای از نامه هایی که دریافت کرده بودند برای یکدیگر می گفتند و دیگران هم هر کدام مشغول کاری هستند. سر و صدا ها باعث شده بود که کمتر بشود صدای یکدیگر را شنید. هر دو، سعی می کردند بلند حرف بزنند، تا دیگری صدایش را بشنود:
- حالا واسه ی بدشانسی تو باید چیکار کنیم؟
-چی؟
- می گم حالا واسه ی بدشانسی تو باید چیکار کنیم؟
- خرشانسی؟
- نه بابا بدشانسی
- آهان. نگران نباش! من فقط بعضی وقت ها بدشانسم! قول میدم دردسر درست نکنم!
- یا مرلین کبیر! ببین!
- بله؟
- من یک نامه برای بابام می فرستم!
- خب!؟
- بابام معمولا برای هر کاری چاره ای داره!
- چی داره؟
- چاره!
- پاره؟
- چاره!

جرمی از جا برخاست و به سوی خوابگاه پسران رفت؛ اما افلیا که هنوز متوجه جمله آخر جرمی نشده بود، مات و مبهوت رفتن او را تماشا کرد. جرمی به سوی تختش رفت. روی تختش نشست و تکه کاغذی برداشت و با قلم پر عقابش شروع به نوشتن نامه کرد:
«پدر عزیزم! مشکلی برای من و دوستانم پیش آمده که اکنون نمی توانم آن را به طور کامل برایتان شرح دهم. متاسفانه یکی از دوستانم بسیار بدشانس است و همیشه مشکل ایجاد می کند. من برای آن راه چاره می خواهم و به همین منظور دارم به شما مراجعه می کنم. آیا راهی می توان اندیشید؟ دوستدار شما، جرمی استرتون»
جرمی بلند شد و به سوی مقصدش به راه افتاد. در راه افلیا دستش را گرفت و گفت:
-کجا داری می ری؟

جرمی دستش را کشید و گفت:
- جغددونی. فعلا هیچی نپرس بعدا خودت می فهمی.

جرمی از تالار خارج شد. افلیا هم به دنبالش راه افتاد و طوری که خودش نفهمد او را تعقیب کرد. جرمی سریع گام بر می داشت؛ می خواست تا عصر نشده به تالار برگشته باشد. بعد از طی مسیری، به جغددانی رسید. داشت نامه را به پای یکی از جغد ها می بست که سر و صدای جغد های پشت سرش بلند شد و باعث شد از جا بپرد. با احتیاط چرخید و پشت سرش را نگاه کرد. افلیا، به یکی از لانه جغد ها برخورد کرده بود و آن لانه روی لانه دیگری افتاده بود و هر جغد روی دیگری. جرمی با صدایی آرام فریاد کشید:
- معلومه داری چیکار می کنی! تو که من رو سکته دادی!

افلیا حالت مظلومی به خود گرفت و جواب داد:
- تقصیر من نبود... خودش یهو اینطوری شد!

جرمی در جواب، به نشانه تاسف سری تکان داد و خم شد تا نامه را بردارد. نامه را ورانداز کرد و متوجه موضوعی شد و دوباره خطاب به افلیا گفت:
- نگاه کن! نامه ام خراب شد! فضله این جغده ریخت روش!

افلیا به سمت جرمی رفت، خواست نامه را از او بگیرد و گفت:
- بده من درستش کنم.

جرمی نامه را عقب کشید و گفت:
- لازم نکرده! خراب تر میشه! برو همونجا وایستا تا دیگه اتفاقی نیفته! واسه این که انقدر دردسسر درست نکنی باید از این بعد دست و پات رو ببندم!
-خودش یهو...
-هیس!

جرمی نامه را با تکه نخی به پای جغد بست و جغد را به هوا فرستاد؛ جغد پرواز کرد و آرام آرام از آنها دور شد. جرمی دست افلیا را گرفت و به سرعت از آنجا خارج شد و به سمت تالار بازگشت. همانطور که داشت راه می رفت رو به افلیا کرد و گفت:
- باید سریع بریم! نمی خوام کسی به نبودمون مشکوک بشه!
- باشه! باشه! قول می دم درد...
-وای! فقط بیا!

پایان فلش بک

جرمی دست در جیبش کرد و شیشه معجون را بیرون آورد. کمی که شیشه معجون را ورانداز کرد متوجه نوشته ای روی شیشه شد. نوشته ریزی که فقط خودش می توانست بخواند و پدرش. وقتی چشمانش را تیزتر کرد، متوجه نوشته شد. روی شیشه، کلمه «فلیکس فلیسیس» حک شده بود. او با خود گفت:
- چقدر این اسم واسم آشناست!

از جا بلند شد و پیش فلیسیتی رفت و گفت:
- فلی!

فلیسیتی با بی میلی سرش را از کتاب دراورد و به او نگاه کرد و گفت:
- بله؟
- میشه بگی «فلیکس فلیسیس» چیه؟
- یک معجون برای رفع بدشانسی. معروفه به «مایه شانس». چرا می پرسی؟ چیشده؟ نکنه تو...

جرمی دست در جیبش کرد و معجون را طوری که دیگران متوجه آن نشوند دراورد و به فلیسیتی نشان داد و گفت:
- آره یکیش رو دارم. به کسی که نمی گی؟
- قول نمی دم.
- پس منم قول نمی دم.
- که چی؟
- کتابت رو پاره نکنم.

فلیسیتی از معجون چشم برداشت و وقتی سرش را بالا کرد متوجه شد که کتابش در دست جرمی است. با نگرانی فراوان گفت:
- نه جرمی! تو این کارو رو نمی کنی!
-چرا! می کنم! خوب هم می کنم!
- نه! نه! باشه اصلا هر چی تو بگی!
-آفرین حالا شد.

فلیسیتی سعی کرد کتاب را از جرمی بگیرد و گفت:
-خب دیگه حالا کتابم رو بده!

جرمی کتاب را عقب کشید و گفت:
- نه فلی! کتابت باید فعلا پیشم بمونه تا مطمئن شم کاری نمی کنی!

فلیسیتی سرش را کج کرد و به پشت سر جرمی نگاه کرد و گفت:
- افلیا! داری چیکار می کنی؟ :

جرمی چرخید تا پشت سرش را نگاه کند که فلیسیتی کتابش را از دست او چنگ زد. جرمی اخمی کرد و به افلیا گفت:
- اُفل! تو اینجا چیکار می کنی؟
- خب من هم همین رو پرسیدم!

افلیا قیافه مظلومانه ای به خود گرفت و گفت:
- هیچی! تو نامه رو خوندی و بعد بدون اینکه حرفی بزنی پاشدی اومدی اینجا دیگه! من هم خواستم بفهمم چیشده دنبالت اومدم.
- بیا بریم بعدا برات توضیح می دم.

جرمی و افلیا به جایی که قبل از آن حضور داشتند، رفتند و نشستند. جرمی تمام ماجرا را از جمله نامه اش به پدرش تا ماجرای معجون را برای افلیا تعریف کرد:
- ببین! اون روز که رفته بودم تالار غربی...
- جغددونی
- آره، جغددونی. می خواستم به پدرم همون نامه ای که بهت گفتم رو بفرستم! و الان این جغدی که اومد، جواب نامه ی پدرم رو آورد. پدرم یک معجون برامون فرستاده. معجون «فلیکس فلیسیس» که باعث میشه آدم خوش شانس تر بشه...
-مایه شانس!
- آفرین خودشه! مایه شانس!
- خب قراره اینو تو بخوری؟ چرا؟ می تونیم از دیزی برای همین کار استفاده کنیم!
- آره! ولی این کار سو استفاده محسوب میشه، بعدش هم این مال من نیست که! مال توئه!

افلیا هاج و واج او را نگاه کرد و با انگشت خودش را نشان داد و گفت:
- مال من؟
- آره اُفل! مال تو!
- برای چی؟
- برای اینکه وقتی می خوای کمکم کنی کار رو خراب نکنی!
- من که خرابکاری نمی کنم! من فقط گاهی...
- همین که گفتم!

چندی بعد در تالار ریونکلاو

جرمی گوشه ای ایستاده بود و همه ی هم تالاری ها دور او را گرفته بودند. افلیا هم قاطی دیگران، طبق نقشه قبلی، تصمیم داشتند بچه ها را با خود هم نظر کنند. جرمی در حال سخنرانی بود و اول افلیا، و بعد دیگران هم حرف هایش را تایید می کردند:
- شما هم مثل من از این ناظر ها خسته شدید؟
-بله!
- آیا می خواید نظم دوباره برگرده؟
-بله!
- آیا می خواید ناظرتون عوض شه؟
- بله!
- پس همه با هم! یکصدا و همدل! با ما همکاری کنین تا بتونیم این ناظر ها رو برکنار کنیم!

ناگهان افلیا که جوگیر شده بود فریاد کشید:
- ناظر بی کفایت، نمی خوایم! نمی خوایم! ناظر بی ک‍...

وقتی افلیا چشم غره جرمی را دید دست از شعار دادن کشید.
- چرا اونجوری به من نگاه می کنین؟ خودش یه‍...

و باز هم چشم غره... ناگهان یکی از میان جمعیت پرسید:
- اما چطوری می خواین این کار رو انجام بدین؟

جرمی دنبال صدا گشت و متوجه لونا شد.
- آهان. سوال خوبی بود لونا. من و افلیا...

وقتی که همه اسم افلیا را شنیدند، شروع به همهمه کردند.
- ساکت! همگی ساکت! ما یک نقشه بی نقص کشیدیم! هممون می دونیم که تام و ویلبرت طبق گفته خودشون با هم «از ریشه» مشکل دارن. ما می تونیم با صحنه سازی یک دوئل اونها رو برکنار کنیم!
دیزی از میان جمعیت جلو آمد و گفت:
- فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.

همگی از تایید دیزی خوشحال شدند. تام و ویلبرت که تا کنون داشتند به خاطر تنبیهی که سر دعوایی که کرده بودند، شیشه های معجون کلاس معجون ها را تمیز می کردند، دعوا کنان وارد تالار شدند. هر یک از بچه ها به سویی پراکنده شد. جرمی به افلیا گفت:
- وقتشه!

سپس دست افلیا را گرفت و از تالار خارج شد. تام و ویلبرت هم که مشغول کل کل و بحث و جدال بودند، متوجه آن دو نشدند. هر دو قدم زنان به سمت دفتر پروفسور فلیتویک به راه افتادند. کمی که از تالار دور شدند، جرمی افلیا را نگه داشت. از جیبش فلیکس فلیسیس را دراورد و به افلیا داد و گفت:
- خب دیگه! الان وقتشه! درش رو باز کن و معجون رو سر بکش!

افلیا، شیشه را از جرمی گرفت. خواست در آن را باز کند که شیشه از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد و شکست. جرمی با ناامیدی نگاهی به شیشه شکسته کرد و سپس رو به افلیا کرد و گفت:
- افلیا! اون آخرین امیدمون بود!
- کار من نبود... خودش یهو اینطوری شد!
- فعلا که نمیشه کاریش کرد! باید بریم که داره دیر میشه!

هر دو مثل تیری از فشنگ در رفته به سوی دفتر پروفسور فلیت ویک رفتند. وقتی رسیدند، در زدند و وارد شدند و شروع کردند به نقش بازی کردن:
- عهه... عهه... پروف‍... پروفسور... تام... ویلب‍...
- عهه... عهه... ویلبرت... دوئل... بچه ها
- چرا نفس نفس میزنین مردان جوان؟ بشینین و درست حرفتون رو بزنین

جرمی و افلیا جلوی پروفسور نشستند و نفس های عمیقی کشیدند. افلیا گفت:
- پروفسور فلیت ویک! تام و ویلبرت دارن با هم دوئل می کنن!
- دوئل؟

جرمی ادامه داد:
- آره! وقتی از کلاس معجون ها برگشتند، داشتند دعوا می کردند. بعدش هم دعواشون اونقدر طولانی شد که به دوئل کشید!

پروفسور از جایش بلند شد و به سمت تالار ریونکلاو راه افتاد. جرمی و افلیا هم پشت سرش راه افتادند. جرمی نگاهی به افلیا کرد، یعنی که باز هم بگو! افلیا شروع کرد:
- یکی از مار های شیلا له شده!
- دندونای یوشی ریخته!
- ربکا دیگه نمی تونه جیغ بکشه!
- یکی از شاخه های پاتریشیا شکسته!

جرمی و افلیا به یکدیگر نگاه کردند. هر دو جوگیر شده بودند، اما پروفسور فلیت ویک هنوز واکنشی از خود نشان نداده بود. متوجه شدند که به تالار رسیدند. هر سه وارد تالار شدند. هر کدام از بچه ها وقتی متوجه آنها شدند، خود را به یک سو پرت کردند. پاتریشیا برگ نداشت و داشت گریه می کرد، دندان های یوشی، سیاه شده بود، شیلا داشت یکی از کبرا هایش را نوازش می کرد که نیش نداشت، ربکا تظاهر می کرد دارد جیغ می کشد و هر یک به نحوی خود را درمانده نشان دادند. ردا های تام و ویلبرت پاره شده بود. پروفسور فلیتویک گفت:
- اینجا چه خبره! جاگسن و اسلینکرد! همین الان بیاین اینجا!

تام و ویلبرت به سوی پروفسور رفتند و گفتند:
- بله پروفسور؟
- از شما شکایت شده به خاطر دوئل در تالار عمومی! ۳۰ امتیاز منفی برای ریونکلاو!
- پروفسور باور کنین...
- همین الان توضیح می دین.
- باور کنین برامون پاپوش دوختن! همین یوشی که می بینین زده لباس های ما رو پاره کرده!
- میزوهو!

یوشی گفت:
- عولوق عیگه
- نه پروفسور! دروغ نمی گم! می تونین از بقیه بپرسین!
- نیازی به پرسش نیست! تمام شواهد موجوده! ۲۰ امتیاز منفی دیگه برای ریونکلاو! گروه ریونکلاو هم تا اطلاع ثانوی ناظری نداره!

تام و ویلبرت نگاه چپی به افلیا و جرمی کردند. پروفسور از تالار خارج شد و به سمت دفترش راه افتاد؛ تام و ویلبرت هم برای دریافت ادامه‌ی تنبیهشان به دنبالش حرکت کردند. کمی که گذشت همگی فریاد شادی سر دادند:
- آره! همینه!

جرمی به سمت دیزی رفت. دیزی گفت:
- دیدی گفتم موفق می شیم؟

او هاج و واج مانده بود. پرسید:
- چطور انجامش دادین؟
- برگ های پاتریشیا رو یوشی کند!
- پترا واقعا متاسفم!

پاتریشیا نگاهی غمگین به جرمی انداخت و گفت:
-اشکالی نداره. دوباره زودی درمیان

دیزی ادامه داد:
- شیلا هم...

شیلا حرف دیزی را ادامه داد:
- وقتی بلد باشی راحت می تونی نیش مار ها رو بکشی.

یوشی گفت:
- لِعاس های ویلبِعت و تام هم تال منه.
- لباس های ویلی و تام مال توئه؟ اول اون آبنبات رو از دهنت بیار بیرون بعد بگو!
- میگم لباس های ویلبرت و تام هم کار منه! من با دندونام پارشون کردم! از دیزی هم یک آبنبات سیاه گرفتم تا دندونام سیاه شه!

جرمی که از این همه همکاری به وجد آمده بود و انتظار چنین هماهنگی ای را نداشت، فقط می توانست در یک جمله قدردانی اش را به آنها نشان دهد:
- آفرین به همه! جدا بهتون افتخار می‌کنم. همگی سالمید؟
همه یک صدا فریاد زدند:
- بله!
ناگهان از پشت جمعیت صدای گریانی آمد:
- جرمی!
- بله ربکا؟
- من واقعا نمی تونم جیغ بزنم!


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۰۹:۲۸
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۱۸:۰۱
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۲۲:۰۲
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۲۴:۱۱
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۰۱:۵۴

RainbowClaw




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹
#99

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 118
آفلاین
اسب queen Anne's revenge
VS
سرباز تفاهم‌داران


19 سال بعد


"... و اون یکی، شجاع ترین مردی بود که می شناختم. "

آیا تا به حال شده که قصد پنهان کردن چیزی را داشته باشید؟ در این صورت لازم است بدانید بهترین مکان برای پنهان کردن هرچیزی درست مقابل چشم شخص مقابل است چرا که هرگز آن جا جست و جویی نخواهد شد.

اگر کریچر به وسایل مشنگ ساز اعتماد می داشت قطعا اره برقی ای از مانداگاس فلچر، که او نیز طبق معمول ازکسی قرض گرفته کش رفته بود، قرض می گرفت کش می‌رفت تا ارباب هری اش را از وسط به دو نیم تقسیم کند. اما در کمال تاسف ناچار بود فکر دیگری برای سر به نیست کردن اربابش پیش بگیرد. قضیه از آن قرار بود که ارباب هری اصلا شبیه ارباب جماعت نبود. ارباب هری به کریچر احترام می گذاشت، به او لباس های قشنگ می پوشانید، دو روز در هفته به کریچر مرخصی می داد و از همه بدتر به او خسته نباشید می گفت.
تحمل چنین وضعی کریچر را کلافه کرده بود. کریچر ذاتا موجود بدبخت و تو سری خوری بود و می بایست بدبخت و تو سری خوری باقی می ماند. از همه بدتر آنکه قادر به فرار یا سرپیچی از اربابش نیز نبود لذا تصمیم گرفت با سر به نیست کردن ارباب، ارباب جدیدی بیابد که توی سرش بزند و بدبختش کند.

کریچر روزها فکر کرد و نقشه کشید اما تمام راه های ممکن به بن بست ختم می شد. به دلیل جن خانگی بودن، نمی توانست مستقیم اربابش را سر به نیست کند و هر زمان به مواردی مانند چاقو زدن، خفه کردن با بالش، سم ریختن، کوبانیدن گلدان به سر و تنها گذاشتن ارباب هری با تابلوی خانم بلک در یک اتاق در بسته که کلید آن توسط فنگ خورده شده و مشغول هضم و جذب و دفع است هم فکر می کرد، مدتها دست هایش را در شومینه داغ می گذاشت تا حسابی تنبیه شود.

آن روز نوزده سال بعد بود. کریچر نمی دانست بر چه مبنایی روزی که کره تسترال های ارباب هری به هاگوارتز می روند نوزده سال بعد نامیده می شود اما ظاهرا تک تک موجودات دنیا آن روز را به نام نوزده سال بعد می شناختند. آن روز پسر دوم ارباب هری برای اولین بار به هاگوارتز می رفت و از روزها قبل نگران آن بود که نکند در اسلیترین بیفتد. ارباب هری اما پسرش را آرام می کرد و به او اطمینان می داد که جادوگران بزرگی در اسلیترین تربیت شده اند و سپس پیشانی اش را می بوسید. کریچر معتقد بود که پسر دوم ارباب هری لوس و ننر است. البته از نظر او تمام بچه های نسل جدید این طور بودند. این بچه ها بی تربیت، پر رو و وقیح بار آمده بودند و والدین شان مقصر بودند چون هرگز آنها را کتک نمی زدند. یکبار کریچر سعی کرده بود این نکته را برای ارباب هری گوشزد کند:

-ارباب هری بچه هاش رو لوس کرد. ارباب هری باید بچه ها رو تنبیه کرد. یک بار ارباب سیریوس کریچر سر سفره غذا گفت که خورشت پیکسی دوست نداشت و بانوی کریچر ارباب سیریوس جوان رو توی صندق حبس کرد و طوری صندوق رو مهر و موم و طلسم کرد که تیم طلسم شکن وزارت سه روز و ده ساعت روی صندوق کار کرد تا تونست ارباب سیریوس رو بیرون آورد. در اون وهله ارباب سیریوس آنچنان گشنه مونده بود که حاضر بود فضله پیکسی هم رو چشمش گذاشت و خورد!

هری تنها خندیده و به اصل مقصود کریچر واکنشی نشان نداده بود.البته اگر کریچر می دانست که همین بچه لوس موجب باز شدن گره مشکلش خواهد شد نه تنها او را لوس خطاب نمی کرد که به عمر و عزتش به درگاه ارباب ریگولوس شهید دعا می کرد. آن روز هری به پسرش گفته بود که یکی از دو مدیری که پسرش به نام های آنان نام گذاری شده اسلیترینی و شجاع ترین مردی بود که در زندگی خود دیده است و ناگهان پرده های جهل کریچر فرو افتاد و چاره مشکل اش را پیدا کرد. تمام مدت کریچر سرش را به دیوار کوبیده، دستهایش را داخل شومینه گذاشته و با گوشت کوب به سرش کوبیده جواب درست جلوی چشمش بود. درست جایی که هرگز جست و جو نشده بود!

نیمه شب بود که کریچر وارد خانه شماره دوازده میدان گریمولد شد. سالها بود که کسی در خانه رفت و آمد نمی کرد و ارباب هری کریچر هم رغبتی به فروش یا تعمیر آن نداشت. خانه در ظلمات محض فرو رفته بود. اما ناگهان نور سپید و روشنی از دور نمایان شد و سپس با سرعت زیادی به سمت کریچر حمله ور شد.
-ای بابا دامبلدور یقه کریچر رو ول کرد! تو سالها بود که کشته شد و قاتلتم اومد پیش خودت و جنازتم پوسید. نخواست بس کرد؟!

البته کریچر تا آخرین روز عمرش این موضوع را نفهمید اما دیگر هرگز کسی که وارد خانه شماره دوازده می شد، روح دامبلدور را نمی دید!
کریچر نیازی به روشنایی نداشت تقریبا تمام خانه را مثل کف دستش بلد بود. از راهروها و پله ها یکی یکی عبور می می کرد تا به زیر زمین خانه رسید. ابتدا چند شمع روشن کرد، سپس دستش را برید با خون طرح و های عجیب و غریبی روی زمین کشید و یک بطری شامپو مخصوص موهای چرب هم گذاشت وسطش. آن گاه شروع به ورد خوانی کرد و لحظه ای بعد تمام اتاق در حال لرزیدن بود.
از کف اتاق، نور سپیدی تابیدن گرفت؛ طوری که کریچر مجبور شد چشمانش را نیمه باز نگه دارد. از میان نور سپید مردی شفاف بالا آمد. گویی پیکرش را آسانسوری نامرئی از کف اتاق بالا می آورد؛ ابتدا سر و سپس سایر اندام هایش نمایان شدند و خلاصه نور شمع و طرح‌های عجیب غریب خون و شبح بیرون اومده از زمین به هوا، انگار از وسط سناریوهای تیم برتون بیرون کشیده شده بودند.

مرد شفاف قد بلندی داشت با بینی عقابی شکل و موهای لختی که دو طرف صورتش چون پرده ای قرار گرفته بود.
-کی تو روز نوزده سال بعد آرامش منو بهم زده؟

کریچر متوجه شد که حتی در دنیای مردگان نیز به آن روز نوزده سال بعد می گویند. صدایش را صاف کرد:
-کریچر به کمک اسنیپ نیاز داشت. تنها اسنیپ شجاع بود که ناجی کریچر بود...

کریچر که بلاخره تونسته بود چیزی که ذهنش رو مشعغول کرده بود رو برای کسی به زبون بیاره، یک ساعت بعد رو لاینقطع حرف زد و نیت ونقشه های مختلفش رو، که هیچ کدوم رو خودش نمی‌تونست انجام بده، به روح اسنیپ شرح داد. از اون طرف اسنیپ هم با دقت گوش می‌ داد و پیش خودش فکر می کرد:

-الان که نوزده سال بعده. شکر مرلین دیگه خبری هم از ولدمورت و دامبلدور نیست که یکی از این بخورم یکی از اون. لازمم نیست از پسر پاتر محافظت شه دیگه، چون دیگه نه معلمی که لرد سیاه از پس کله اش زده باشه بیرون دنبالشه، نه یه گرگینه که قرصاش رو نخورده و رم کرده، نه یه پیرزن خپل دنبالش گذاشته تا نتونه به هدفش برسه. اون که کارش رو تموم کرد رفت، منم قرار نیست آخرش بخاطر چند سانت چوبدستی توسط نجینی که توی حباب محافظ رفته خورده بشم.

این بود که سری تکان داد و با کریچر موافقت کرد و هردو مشغول کشیدن نقشه شدند.

هشت ساعت بعد - هاگوارتز

نوزده سال بعد کذایی به نوزده سال و یک روز بعد نزدیک می شد و آلبوس سوروس پاتر که آخرش هم اسلیترینی شده بود، دمق سر اولین کلاس هاگوارتزش که دست بر قضا کلاس گیاه شناسی بود نشسته بود و مثل سایر دانش آموزان با گلدان‌های مندارک ور می‌رفت. یک یکدفعه با صدای ترقی، یک نفر در کلاس ظاهر شد و در مقابل چشمان از تعجب چهارتا شده‌ی آلبوس، گونی ای را از زیر بغلش دراورد، معلم گیاهشناسی را به داخل آن منتقل کرد و با تقی دیگر ناپدید شد!
قبل از اینکه هرمیون وار پشت چشم نازک کنید و یادآوری کنید که هیچ جادوگر یا ساحره ای نمی تواند در هاگوارتز آپارات کند، خدمتتان عرض می کنم که طرف نه ساحره بود نه جادوگر، بلکه جن خانگی بود، جن خانگی خل و چل خود پاتر ها. و جن های خانگی همه جا می توانند غیب و ظاهر شوند!

کریچر گونی به بغل، در خانه گریمولد ظاهر شد، در حالی که صدایی از داخل گونی به گوش می رسید:
-کریچر! این مسخره بازیا رو تموم کن!
-کریچر قسم خورد که شما اشتباه دید! من که کریچر نبود!

کریچر چوبدستی شخص داخل گونی را که قرض گرفته کش رفته بود به اسنیپ داد و اسنیپ به سرعت طلسم فرمان را اجرا کرد. نویل لانگ باتم در حالی که لبخند ابلهانه ای زده بود و چشمانش سیر در عالم دیگری را تداعی می کرد از گونی بیرون آمد.

اسنیپ فریاد کشید:
-لانگ باتم کریچر؟! این بی خاصیت فرق تسترال و هیپوگریف رو نمیدونه!
-سر کریچر صدات رو بلند نکرد. فقط این دوست ارباب هری بود که راحت می رفت تو گونی.

اسنیپ سری تکان داد و کریچر صندوق بزرگی را آورد. با اشاره ی اسنیپ، نویل صندوق را برداشت و از خانه گریمولد بیرون رفت.


چند ساعتی طول کشید تا نویل بازگردد. اما صندوق را به همراه نداشت و لبخند ابلهانه همچنان بر لبانش نقش بسته بود که نشان از تاثیر قدرتمند طلسم فرمان بود.
اسنیپ که دست به سینه ایستاده بود با لحن سرد منحصر به فرد خودش پرسید:
-خب؟
-خب؟
چی کارش کردی؟
-من دقیقا همون کاری رو کردم که خواسته بودین.

اسنیپ و کریچر به یکدیگر نگاه کردند.
کریچر پرسید:

-اگه راست گفت، پس صندوق کو؟

نویل گفت:
-من همون کار رو کردم. صندوق رو انداختم رو هری.

اسنیپ از جا پرید.
-من نگفتم بنداز روش احمق! گفتم هری رو بکن توی صندوق!
-اوه پس چه خوب شد.
-چطور؟
-آخه من صندوق رو روش انداختم...
- خب؟
-ولی روش نیفتاد که!

پس از نثار دو لگد جانانه _که دومی به سفارش اسنیپ بود_و فرو کردن دوباره نویل داخل گونی، کریچر و اسنیپ به آشپزخانه رفته بودند. کریچر کلاه بلند و سفیدی به سر گذاشته بود. روی میز مقابلشان تعداد زیادی بطری های رنگارنگ، ظرف هایی حاوی پودر های سیاه و سفید و یک پاتیل در حال قل قل قرار داشت. اسنیپ گفت:

-خیلی خوب کریچر... حالا دو قاشق از اون پودر بریز و سه بار خلاف جهت عقربه های ساعت همش بزن.


کریچر پودر سیاه که اسنیپ به آن اشاره کرده بود را داخل پاتیل ریخت. بخار غلیظی از معجون برخاست و رنگش قهوه ای شد. کریچر سه بار خلاف جهت عقربه های ساعت معجون را هم زد.
-این چقدر بوی وایتکس داد. کریچر دلش خواست همشو سر کشید.

اسنیپ گفت:
-مطمئن باش که این آخرین کاریه که دوست داری انجامش بدی...حالا معجون رو بریز تو بطری.

کریچر با دقت مشغول ریختن معجون داخل بطری بلند و باریکی شد. اسنیپ همونطور که دماغش رو بالا گرفته بود، ادامه داد:

-کافیه لانگ باتم اینو تو ظرف غذای پاتر بریزه. امیدوارم با وجود طلسم فرمان اونقدر احمق نباشه که معجون رو سر بکشه. اون وقت مجبوریم جنازه مایع شده اش رو بریزیم تو بطری و دفنش کنیم.

چند ساعت بعد-خونه هری پاتر

جینی در حالی که لیلی لونا را در آغوش گرفته بود به در دستشویی می کوبید.
-هری بیا بیرون. بچه می خواد بره تو.

هری فریاد کشید:
-بچه رو ببر تو حیاط!
-هری میفهمی چی میگی؟ نمیشه که بچه اونجا کارشو بکنه. تو بیا بیرون!
-باور کن خودم بیشتر از هرکس دیگه ای دلم میخواد بیام بیرون. تو توی اون غذای لعنتی چی ریخته بودی؟
-هری مسخره بازی درنیار ما همه از اون غذا خوردیم.
-نویل چی؟ اونم حالش خوبه؟

جینی بچه را که در آغوشش بود کمی جا به جا کرد.
-اونم خوب بود. یه چیزی راجع به گریمولد گفت و برگشت.

هری با لحن کارآگاه مابانه ای گفت:

-گریمولد؟ کار همونه! اومد منو مسموم کرد. از اولشم به من حسودی می کرد. آخه من پسر برگزیده بودم. من سال اول سنگ جادو رو نجات دادم. سال دوم باسلیسک کشتم، سال سوم با یه لشکر دیوانه ساز جنگیدم سال چهارم برنده جام آتش شدم، سال پنجم...

جینی سرش را به نشان کلافگی تکان داد.
-هری تو مغزت تاب برداشته داری هذیون میگی. من بچه رو میبرم خونه همسایه بعدش هم میرم دنبال شفادهنده.
-... من وارث سه یادگار مرگ بودم. ابر چوبدستی منو انتخاب کرد...

اما چیزی جز اشیا بی جان خانه، شنونده صحبت های هری نبود.

همان لحظه - خانه گریمولد

-کریچر فکر کرد به اندازه کافی عمیق شد.

کریچر این را گفت و از گودال عمیقی که کف زیر زمین خانه گریمولد کنده بود بیرون آمد. سپس تابوت بزرگی را داخل گودال شوت کرد. در تابوت باز مانده بود.

اسنیپ گفت:
-اگه اون لانگ باتم کارشو درست انجام داده باشه الان پاتر در حال جون دادنه.
-وقتی ارباب هری به دیدار ارباب ریگولوس شتافت، البته ارباب هری از زیانکارا بود و زیانکارا هرگز ارباب ریگولوس رو ندید، کریچر جنازشو آورد و اینجا دفن کرد.

در این هنگام نویل لانگ باتم به آرامی وارد زیر زمین شد و خیلی بی سر و صدا به کریچر نزدیک شد، طوری که او اصلا متوجه حضور او نشد. ناگهان نویل کریچر را داخل گودال هل داد. در تابوت را بست و شروع کرد به پر کردن گودال با مقدار خاک زیادی که بالای گودال جمع شده بود.

کریچر داخل تابوت زنده به گور شده بود. با مشت های کوچکش به در تابوت می کوبید و جد و آباد نویل لانگ باتم را لعنت می فرستاد البته همان اول تمام اجداد مشترک نویل با خاندان بلک را حذف کرده بود. در این گیر و دار بدن شفاف و نورانی اسنیپ در کنار کریچر ظاهر شد.
کریچر گفت:
-این کرم فلوبر کریچر رو زندانی کرد. اسنیپ بهش گفت اشتباه کرد. اسنیپ بهش فرمان داد که منو آزاد کرد!

اسنیپ با بی تفاوتی به او خیره شد.
-نه کریچر اشتباه نشده. خودم بهش گفتم که این کار رو بکنه.

اگر کریچر به دنبال دلیل آنکه چرا نقشه هایش برای کشتن ارباب هری، همه به بن بست می خورند بود، باز هم جواب سوالش، همینجا جلوی چشمانش و نوک دماغش بود.

-چی شد؟ اسنیپ گفت این کار رو کرد؟ ولی اسنیپ هم مثل کریچر از ارباب هری... چرا؟
-چشماش کریچر... چشمای لعنتیش...

کریچر فریاد زد:
-کله چرب عین آدم صحبت کرد و ادا اطوار رو ول کرد که کریچر فهمید!
-ول کنم به چشماش اتصالی کرده بود... من از پاتر متنفرم کریچر. همیشه متنفر بودم. میخوام سر به تنش نباشه ولی اون چشمای مادرش رو داره.

کریچر گفت:
- د آخه مرد حسابی ول کنِ آدم کجای آدمه!؟ پس این همه مدت کریچر رو عنک کرد؟ پس صندوق چی بود؟
- من اول به نویل دستور دادم تا پاتر رو بندازه تو صندوق. ولی بعد نتونستم و بهش گفتم صندوق رو پرت کنه پیش پای پاتر.
- پس اون معجون مرگبار چی بود؟
-چیز خاصی نبود. یه کم پاتر رو چیز می کرد... چیز... دیدی معجون عشق مثل قلب سرخ رنگه؟
-آره؟
- دیدی معجون شانس، مثل گیاه خاج، شگونه ایرلندی، سبزه؟
-آره؟
-دیدی رنگ معجون قهوه ای بود؟ همون.


در اینجا کریچر درجا تسمه تایم پاره کرد و موتورش نیز نیم سوز شد. شجاع ترین جادوگر هم گیر چشم های ارباب هری بود. دنیای بنظرش جای بسیار عجیب و مضحکی آمد. اصلا آدم ها هیچ کارشان درست و کامل نبود. در نه در بد بودن خوب بودند و نه در خوب بودن. این بود کریچر تصمیم گرفت « اسنیپ، تو روح مرده و زنده ات!» گویان، باقی عمرش را همان طور زنده به گور زندگی کند و هرگز به دنیا برنگردد تا روزی که بتواند دوباره ارباب ریگولوس را ببیند.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۰۳:۲۹
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۳۶:۴۷
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۳۷:۲۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۱۰:۰۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۲۵:۳۰

وایتکس!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹
#98

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۰۹:۳۹ شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین
سرباز شجاع
vs
اسب گمنام

سوژه:ریا!


مثل همیشه از پنجره پرتو های خورشید، اتاق رو روشن میکرد. صدای آواز بلبل ها به گوش میرسید.دخترک به پشت غلتی زد، نور خورشید بر صورتش تابید و چشمانش رو زد.

- چقدر زود!

پتوی زرد رنگش رو کنار زد و کشان کشان به سمت دستشویی روانه شد، در راه بی توجه از کنار تقویم علامتگذاری شده رد شد.

"فلش بک- هفته ی قبل"

خانه گریمولد:

-خب باباجانیان!...امسال ما قراره میزبان چند دوست قدیمی من باشید. میدونم که خیلی ناگهانی بود.

کسی حرفی نزد، در واقع کسی چیزی برای گفتن نداشت. قرار بود دو سه تا پیر مرد چند شب رو تو خونه ی گریمولد بگذرونن، مگه مهم بود؟

-مرسی پروف!

-آفرین باباجانیان!...با این انرژی قطعا شادتر میشن...خیلی خب، الان برین به خونه هاتون و مشغول شین.

پرفسور از روی صندلی پایین اومد و قبل از اینکه کسی بتونه چیزی بگه، به سرعت ناپدید شد!

-من متوجه نمیشم.
-مهمونی؟
-آروم باش رز!
-میزبانی؟نه تورو مرلین!
- باید میزبان های خوبی باشیم همرزمانم!
-کیک هم میدین؟

پرفسور رفته بود و جواب صدها سوال محفلیون رو نداده بود. در همین حین بود که ناگهان زنگ در به صدا در اومد.

-پروفه احتمالا.

هری همچنان با تردید به در نگاه کرد،پرفسور میتونست تلپورت کنه، چرا از در اومده بود؟ اما هنوز این سوال در ذهن هری بود که رز با ویبره ای سریع خودش رو به در رسوند!

-خوش اومدین!

شک و تردید هری کاملا درست بود، اما دیگه برای گفتن نظرش دیر بود! سه مرد قد کوتاه و پوست چروکیده از آستانه ی در وارد شدن. اولین پیرمرد لباسی سبز رنگ به تن داشت به همراه کلاهی نوک تیز، پیرمرد دوم بر خلاف پیرمرد اول چاق و قد کوتاه بود، لباسی سیاه رنگ به تن داشت و عصایی قرمز رنگ به دست؛ پیرمرد سوم از همه ظاهر عجیبتری داشت! او لباسی زرد رنگ با چینهای سیاه، چکمه ای قهوه ای رنگ و عصایی سبز رنگ به تن داشت.

-خوش ا...

اما هری حتی فرصت نکرد خودشو معرفی کنه؛پیرمردی که لباس سبز رنگ به تن داشت با عجله پرید جلو و به هری تنه زد.

-چیش...
-دست...دستشویی کجاست؟
-رز میشه دست...
-ممنون پسرم!

رز که از خوشحالی در ویبره ی خود نمیگنجید، به دستان پیرمرد چنگی زد و ویبره زنان از پله بالا رفت. در راه پیرمرد بیچاره حدود ده بار به نرده ها کوبیده شد. رز که هنوز متوجه نشده بود پیرمرد رو به درون دستشویی هل داد و در رو به روش بست!

-فکر کنم سکته کرد!

از همین اول کار محفلیون شروع کرده بودند؛ هنوز 5 دقیقه هم از ورود پیرمردها نگذشته بود که یکی جان به مرلین سپرد. هری زیر چشمی نگاهی به پیرمردها انداخت، هیچ یک اهمیتی یا بهتره بگم توجهی به اتفاقی که افتاده بود نداشتن، یکی با عصایش ور میرفت و دیگری در آینه لباس هاش رو مرتب میکرد!

-خب...سلام خوش اومدین! من هریم، هری پاتر.
-اوه! پاتر؟ این اسم برام آشناست...
-بله...باید هم آشنا باشه، چ...

اما حرف هری در فریاد پیرمرد چاق محو شد!

-کیککک!

با اینکه مردی چاق، قد کوتاه و پیر بود اما با سرعتی باورنکردنی، خودش رو به کیکی که کریچر پخته بود رسوند.

-آخ جون کیک!..پسرجون یه قاشق بده.
-

پیرمرد بی توجه به هری گازی بزرگ به کیک زد و پس از لحظاتی بر روی زمین غش کرد!

-کریچر موفق شد! وایتکس داد به خورد دورگه.

به همون سرعتی که پیرمرد اول سکته کرده بود، پیرمرد چاق هم خفه شد! محفلی ها در همین اول کار هنر خودشون رو به نمایش گذاشته بودند.

-اممم...فکر کنم بهتره بخوابیم!

پیرمرد سوم بسیار خسته بود، انگار از راه دوری اومده بود؛ این اتفاق باعث شد که زود به خواب بره و توسط محفلی دیگری کشته نشه. در طبقه ی پایین محفلیون دور هم بدنبال راهی برای مخفی کردن اجساد پیرمردها بودند.

-چیکار کنیم؟
-همرزمانم قایمشون کنیم؟
-نه! باید به پروف نامه بنویسیم!
-نتونستم خودمو معرفی کنم.
-چطوره بذاریمشون زیر مبل!
-جواب پرفسور رو چی بگیم همرزم؟
-من میرم نامه بنویسم.

گابریل سر در کتاب به سمت نشیمن حرکت میکرد که پاش به بدن پیرمرد کشیده شد و به زمین افتاد.

-آی سرم!...اون چیه زیر میز؟

زیر میز جسمی نقره ای رنگ برق میزد، جسم نور موجود در نشیمن رو بازتاب میکرد و همین کار باعث درخشندگیش میشد.

-بچه ها نگاه کنین...یه قرص!
-قرص؟...قرص به چه دردمون میخوره؟
-

جواب هر سوالی تو یه کتابه! این شعار گابریل بود؛ پس جواب سوال هری هم تو یه کتاب باید می بود! گابریل ساعتها غرق در انبوه کتابهای اطرافش بود و بدنبال اسم قرص میگشت. چند ها بار قرص رو تکون داد، بو کرد، لمس کرد جلوی نور گذاشت، ورد بهش شلیک کرد و...

-پیدا کردم!

گابریل با هیجان بالا پایین میپرید و هر کسی که خواب بود رو بیدار میکرد.

-بیدار شین! بیدار شین! فهمیدم.
-چیشده؟
-همرزمم چرا بیدارمان کردی؟
-خواب بودم!

اما گابریل به این چیزها اهمیت نمیداد. هر دفعه که کشفی میکرد و به یکی از دوستاش کمک میکرد، خوشحال میشد اما الان با یه تیر دو نشون زده بود! هم قرص شناس شده بود هم به محفل کمک کرده بود.

-اسم قرصه رو فهمیدم!...کاربردش رو هم همینطور.

سرکادوگان که بسیار خسته بود بی توجه به گابریل، دوباره بر روی مبل دراز کشید و به خواب رفت اما گابریل که سرحال بود قبل از اینکه هری هم به جمع سرکادوگان بپیونده باتکونی هیجانی،آدرنالین خون هری رو به اوج رسوند.

- خیلی خب ...حالا چیکار میکنه؟
-هر کس یا هر چیزی اینو بخوره تبدیل به نخود میشه!
-

لحظاتی بعد هری به آرامی قرص را در درون دهن پیرمرد چاق گذاشت و بلافاصله گابریل با وردی، قرص رو هل داد تو گلو ی پیرمرد.

-الان تغییر میکنه؟
-اره!

کمی بعد پیرمرد کم کم کوچک و کوچکتر شد، تا اینکه به اندازه نخود شد.

-تموم!
-فردا یه فکر واسه اون یکی میک...

اما هری به خواب رفته بود.


فردا صبح:

با اینکه ساعت 5 صبح بود و همه در خواب ناز بودند، اما سایه ای از تخت خواب برخواست و به سمت طبقه ی پایین روانه شد،سایه با خوشحالی دستانش رو در هوا تکون داد اما ناگهان تعادلش رو از دست داد!

گرومپپ!

هری،رزو گابریل و با وحشت از خواب برخاستند و با نگرانی به سمت منبع صدا دویدند. اما سرکادوگان همچنان خواب بود.

-چیشده؟
-همون بهتر بمیره!
-فکر میکنم پروف نصفمون کنه!
-با صدایی که اومد من 99 درصد احتمال مرگ رو میدم!

محفلی ها هرجوری بود در تاریکی خود رو به محل صدا رسوندن، حالا همه میتونستن سایه رو ببینن.

-فرزندم؟ کمک کن بلند شم!

گابریل با بی میلی به سمت پیرمرد رفت و به اون کمک کرد که از روی زمین بلندشه، ولی لحظاتی بعد با نگاهی عصبی به پیرمرد منظورش رو رسوند.

-خب...فرزندانم! من برای دیدن آلبوس، راه دور و درازی رو پیمودم.
-بله کاملا متوجهم آقا...اما ساعت 5 صبح که نمیشه برین دیدن پرفسور.
-ساعت 5 صبح؟فرزندم الان ساعت 3 بعدازظهره!

هری نگاهی به گابریل و سپس به رز که با هیجان ویبره میرفت انداخت، هیچ کس چیزی برای گفتن نداشت.

-پیرمرد محترم؛...الان ساعت 5 صبحه! قطعا شما از سومالی اومدین چون اونجا الان 3 بعدازظهر هست اما اینجا لندنه.

بعضی وقتا زیا کتاب خوندن گابریل به کار محفل میومد، مثل الان که کمک به شناخت هویت اصلی پیرمرد کرده بود.

-اوه! واقعا؟...اما من از سومالی نیومدم فرزندم، از اصفهون اومدم!
-
-
-

نگه داشتن یک پیرمرد به اون آسونی ها هم نبود، اگر هم بود این پیرمرد که نصیب محفلی ها شده بود جزو اون دسته نبود. اما هنوز ذره ای امید بود؛ شاید تا ساعتها بعد پیرمرد به هاگواترز میرفت و مهمون پرفسور میشد.

ساعتی بعد:

9صبح بود، پیرمرد خواب بود اما محفلی ها بیدار، همه در آشپزخونه جمع شده بودن و مشغول صحبت بودن.

-بریم بیدارش کنیم؟
-همرزمان...اون پیرمردِ چاق کو؟
-باید یک ساعته دیگه بخوابه وگرنه در ژنیتیکش مشکلی پیش میاد.
-من با گب موافقم...باید حداقل اینو سالم برسونیم دست پروف!
-در مورد بقیه چی؟
-بقیه؟
-اون یکی که تو دستشویی...همونجا فعلا بمونه بهتره!
-کریچر از سر و صداهای مزاحمین بیدار شد!

همچنان که محفلی ها مشغول بحث و جدال بودن، در طبقه ی بالا پیرمرد غلتی زد و به خواب نازش ادامه داد.

-من حوصلم سر رفت میرم بیدارش کنم.

اولین بار بود که نه هری، نه گابریل و نه هیچ کس دیگه ای جلو اینکارو نگرفت! همه ی محفلیون از پیرمرد خسته شده بودند و زودتر میخواستن از دستش خلاص شن. همینطور که رز از پله با ویبره های شدید و هیجانی بالا میرفت، دقایقی گذشت اما رز برنگشت! هری با نگرانی به طبقه ی بالا رفت و لحظاتی بعد با صورتی که معلوم بود جا خورده برگشت و پشت میز نشست.

-چیشده؟

هری چیزی نگفت بجاش با دستش پله هارو نشون داد. رز با آرامش داشت پیرمرد رو به پایین پله ها راهنمایی میکرد؛ اما از صورت رز معلوم بود که فقط کافیه دستاش از بدن پیرمرد جدا شه تا زلزله ای 12 ریشتری به بار بیاره! گابریل با دیدن این صحنه کتابی که در دستانش بود رو بست و به سمت لباس آویزی که در نشیمن بود رفت، پالتو ی قهوه ای رنگش که از جنس پوست اژدها بود رو تنش کرد و آماده ی تلپورت به هاگوارتز شد.

هاگواترز:

شترقق!

با اینکه گابریل تازه جسم یابی رو یاد گرفته بود اما دقیقا خودش و پیرمرد رو در وسط میدان هاگزمید فرود آورد. دقایقی دیگر پیرمرد رو تحویل پرفسور میداد و بعد با خوشحالی به گریمولد برمیگشت و یک دل سیر میخوابید. اما گابریل کاملا در اشتباه بود! همیشه مسیر هاگزمید تا هاگوارتز به نظر گابریل کوتاه بود اما اون روز اینطور نبود! در راه پیرمرد از خاطرات تحصیلش در مدرسه ی جادویی "نقش جهون" میگفت و میخندید و گابریل هم هر لحظه عصبانی تر میشد.

-رسیدیم!

بالاخره رسیده بودند!گابریل با خوشحالی قلعه ی هاگواترز رو نشون میداد. هوا صاف و زلال بود و هیچ ابری درش دیده نمیشد؛ نسیم پاییزی می وزید و دستی بر روی درختان جنگل ممنوعه میکشید. در اون لحظه عظمت و برزگی هاگوارتز نمایان بود. گابریل لحظاتی محو عظمت هاگوارتز بود اما پس از دقایقی به خود اومد و با پیرمرد به سمت کله اژدری روانه شد.

کله اژدری:


گابریل از پیچ راهرو گذشت، در انتهای راهرو مجسمه ی جغدی طلایی دیده میشد؛ شاید محدود کسانی از رمز و راز این جغد با خبر بودند. گابریل دستان پیرمرد رو فشرد و به سمت کله اژدری رفت و بعد با غلیظ ترین لهجه ای که میتونست رمز ورود رو گفت تا مبادا پیرمرد متوجه بشه اما انگار تمام زحماتش بیهوده بود، پیرمرد در اونور سالن مشغول حرف زدن با تابلوی "نیکلاس فلامل" بود! پیرمرد میگفت و میخندید، انگار صدها سال بود که نیکلاس فلامل، کیمیاگر بزرگ رو میشناخت. بالاخره بعد از ده بار گفتن رمزهای مختلف کله اژدری چرخید و پلکان طلایی رنگی پدیدار گشت، گابریل با خستگی دستان پیرمرد رو گرفت و به سمت دفتر پرفسور برد.

تق تق...تق تق

-اوه! بیا تو باباجان.

گابریل در آهنی دفتر پرفسور رو هل داد و به همره پیر مرد وارد دفتر شد.

-سلام پرفسور؛
-سلام باباجان...چقدر زود انتظار نداشتم!
-پرفسور منظورتون چیه؟
-اوه باباجان یادم رفت بگم؟...راموس میخواست مهمون خونه های شما باشه!
-

تکان دهنده ترین خبر ممکن همین حالا از دهن پرفسور خارج شده بود"راموس میخواست مهمون خونه های شما باشه!" احتمال 99درصد و 0/9 دهم درصد بود که خبر به همین اندازه که گابریل رو غافلگیر کرده بود؛ هری، رز، و سرگادوگان رو هم غافلگیر کنه! اما این پایان داستان نبود...

-گابریل باباجان، میخوام تو اون یک روز که راموس مهمون خونه ی گرمت میشه بهش سخت کوشی یه هافلی و زندگی سخت اما پر از روشنایی یک محفلی سخت کوش مثل خودت رو نشون بدی! مشکلی که نداری باباجان؟
-نه پرفسور.

"پایان فلش بک"


همینطور که گابریل مشغول شست وشوی دست و صورتش بود چیزی توجهش رو جلب کرد.

-یعنی چی ممکنه باشه؟

همینطور که مشغول فکرکردن بود از آینه ی دستشویی چشمش به تقویم افتادو متوجه ی نقاشی عظیمی شد! به سرعت از دستشویی بیرون رفت و با دستانی خیس به تقویم چنگ زد. روی 1 آذر 99 نقاشی عظیمی با خودکار آبی کشیده بود، در جای یادداشتهای تقویم، سهمیه سه روز رو هدر داده بود تا وقتی از هر شب به سمت تخت خواب میره یا هر صبح که بیدار میشه یادش باشه که یک آذر راموس دوست قدیمی پرفسور به دیدنش میاد!

-وایی!

بدو بدو کنان با لباس خوابش از پله ها پایین رفت، به نشیمن که رسید، همه جور سکته ی ممکن رو زد! نشیمن از وسایل با ارزش و گرون قیمتی پر شده بود و همین وسایل ممکن بود باعث پرت شدن از دنیای جادویی بشه، حداقل از محفل که اخراج میشد! با اینکه همیشه معتقد بود نباید از وسایل ماگلی استفاده کرد، اما همیشه وسوسه میشد و دست به خرید انواع وسایل ماگلی میزد. بر روی میزی نقره ای رنگ، تلویزیونی 90 اینچی با کیفت فول HD دیده میشد؛ در کنار تلویزیون هم وسایل تزیئنی گوناگونی به چشم میخورد.

-حالا چیکار کنم؟

چشمش به کتابخونه ی چوبیش افتاد که برخلاف کتابخونه ی هاگوارتز که پر بود از کتابهای قدیمی و خاک خورده پاره پوره، کتابخونه ی گابریل پر بود از کتابهای ارزشمند،ممنوعه و تمیز! به سمت کتابخونه رفت و به اولین کتابی که دستش میرسید چنگ انداخت، روی کاناپه ای که داییش از سوئد براش فرستاده بود نشست و مشغول ورق زدن کتاب شد. تند تند ورق میزد اما حواسش بود به کتاب آسیبی نرسه؛ اما هیچ چیز دستگیرش نشد! با نگرانی کتاب رو سر جای اولش گذاشت. دقایقی بعد چشمش به کاناپه افتاد؛ یادش میومد داییش بهش گفته بود که اسکلت کاناپه از استخون غول غارنشین و پوستش از جنس اژدهای ولزی بود!
با ترس و لرز به سمت انباری رفت تا چندتا چیزی بی ارزش پارو پوره بیاره تو خونه اما اونجا هم پر بود از وسایل با ارزش!

-یا ریش مرلین! من کی این همه "میمبلیوس میمبله پتونیا" از گلخونه جایزه گرفتم؟

در انباری رو بست و به سمت گاراژ رفت، درسته ماشینی نداشت اما از اونجا هم به عنوان انباری استفاده میکرد. در گاراژ رو بالا کشید با عصبانیت منتظر باز شدنش شد. تو گاراژ چندها مبل رنگ و رو رفته وجود داشت همچنین دو دست پتو ی کهنه، با خوشحالی چوبدستیش رو بیرون کشید و با یه ورد ساده همه ی وسایل رو به داخل خونه هدایت کرد.

-حالا باید مشغول شم!

به سرعت مشغول شد. با یک دست پتو هارو جایگزین میکرد و با دست دیگر، مچ هاش رو میپرخوند و به همه طرف ورد شلیک میکرد! پتو های کهنه رو با پتو ی زرد رنگش عوض کرد و با کمی رنگ سیاه کمد کرمی رنگش رو کمی بی رنگ و رو کرد. مبلهای قرمزی که از بس تو گاراژ مونده بود تغییر رنگ به خاکستری داده بود رو جای کاناپه ای که داییش از سوئد براش فرستاده بود گذاشت و شومینه ی آجری رنگش رو با رنگ خاکستری و کمی ورد، تبدیل به شومینه ای ذغالی و پر از تار عنکبوت کرد. در آخر کار هم به سراغ کمد لباس هاش رفت و کهنه ترین لباس ممکن رو پوشید.

-چطور شدم؟

خودش رو در آینه بر انداز کرد و بعد برای محکم کاری چند تار عنکبوت تزیینی به گوشه های آینه چسبوند. در همین حین بود که زنگ در به صدا در اومد! با آرامش و متانت، به سمت در رفت. قبل از باز کردن در نگاهی به نشیمن انداخت و بعد با اطمینان در رو باز کرد.

-سلام؛... خوش اومدین!
-سلام فرزندم!
-بفرمایید تو.
-ممنون دخترم.
-چیزی میل دارید؟
-یه چایی اگه امکانش هست.

گابریل با آرامش و متانت سعی میکرد رفتار کنه اما بسیار مضطرب بود، اما کم کم داشت خیالش راحت میشد که واردآشپزخونه شد! انگار به کلی حواسش پرت شده بود.
آشپزخونه پر بود از ظروف چینی و ارزشمند! قاشق چنگالهای قدیمی، دستمال سفره های عتیقه و فنجون های گرون قیمت!
با نگرانی به سمت کابینت رفت تا بلکه یه دست فنجون کرو کثیف پیدا کنه اما انگار تمام فنجونها ، نلعبکی ها و حتی قاشق های قیمتی جهان حالا در آشپزخونه گابریل موجود بود!

-فرزندم چیشده؟ چایی تموم کردی؟
-نه! فقط...فقط این سماورم دیر جوش میاد...ببخشید.

گابریل با نگرانی منتظر جواب پیرمرد بود اما تنها چیزی شنید این بود که پیرمرد با صدایی آرام گفت:
-چقدر ساده زیست!...قانع تر از این دختر نمیتونست نصیب آلبوس بشه.

تا اینجای کار که خیلی خوب پیشرفته بود؛ پیرمرد اونو دختری "ساده زیست " و "قانع" تشبیه کرده بود.حالا فقط کافی بود یکم فنجون هاشو دستکاری کنه!
پس از نیم ساعت کار، یک فنجونِ لپه دار که زمانی فنجونی سفید با ریزه کاری های طلایی بود برداشت و به همراه سینی ای استیل، از آشپزخونه خارج شد.

-به به!چه عطر و بویی فرزندم! چطوری درستش کردی؟
-راستش...من یه لیپتون از اون چایی های ارزون به درد نخور داشتم که معمولا ماگل های بدبخت ازش استفاده میکنن، ولی خب طعمش همچین جالب نبود! واسه همین قبل از اومدن شما،یه سر رفتم جنگلی که جلوی خونه اقای ویزلیه...خلاصه از اونجا یکم بابونه و گل گاوزبون جمع کردم و اوردم ریختم تو چایی؛ امیوارم خوشتون اومده باشه.
-خوشم اومده باشه؟...فرزندم بهتر از این چایی پیدا نمیشه!
-نه به مرلین!...اینا ذره ای ارزش نداره.

راموس چاییش رو سر کشید و بعد بلندشد و بدون اینکه چیزی بگه از خونه خارج شد.
گابریل هیچ وقت باور نمیکرد روزی، به خاطر اینکه روشنایی خودش رو نشون بده دست به همچین کاری بزنه و همچین دروغ بزرگی بگه! خودش فقط میدونست که جنگلی جلوی خونه ویزلی ها نیست و فقط یه بیشه زاره، فقط خودش میدونست که چایی ای که داره راموس میخوره بهترین چایی بازاره! اینارو فقط خودش میدونست و دلش.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۱۹:۱۹:۵۸
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۱۹:۲۱:۱۳
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۱۹:۲۲:۳۹

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#97

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
جرمی استرتون از تیم بدون نام و افیلیا راشدن از تیم مارا
سوژه: ارشد بی کفایت!
اعضای ریونکلا از ارشد های گروه (ویلبرت و تام) راضی نیستن و تصمیم می‌گیرن کاری کنن که اونا از جایگاهشون خلع بشن. دلیل این نارضایتی چیه و چطور براشون پاپوش درست می‌کنن؟


کریچر از تیم queen Anne's revenge و سوروس اسنیپ از تیم تفاهم‌داران
سوژه: هری پاتر!
پسر برگزیده شما رو کلافه کرده. از قضا رقیبتون هم همین احساس رو داره... برای همین، با هم دست به یکی می‌کنید تا از شرش خلاص بشید.


علی بشیر از تیم پالی چپمن پومونا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید و گابریل تیت از تیم ناسازگاران
سوژه: ریا!
شما به دلیلی قصد دارید وانمود کنید خودتون یا وضع زندگیتون طور دیگریه. مثلا برای پز دادن به کسی خودتون رو خیلی خوشبخت نشون میدید، یا برای اینکه از مالیات فرار کنید خیلی بدبخت، یا برای اینکه بتونید مرگخوار شید خیلی سنگدل. چرا و چگونه این کار رو میکنید؟


برای فرستادن پستاتون تو همین تاپیک، تا آخرِ روز یکشنبه دوم آذر وقت دارید.
موفق باشید!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#96

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۵۶:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
اینجانب فیل خاص بدون نام های خاص
قصد کیش کردن رخ مارا را دارم.

بی نام های خاص، خاص های بی نام


RainbowClaw









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.