سلام استاد!
وقت عالی متعالی
—————✦—————
درب کلاس شفابخشی باز و کتی بل خوشحال و شاد و خندان همراه قاقارو از کلاس خارج شد. مانند نفرات قبل دسته ای از جادو آموزان دور او را گرفتند و رگباری از او سوال پرسیدند.
- چی شد؟ خیلی سخت بود نه؟
- استاد سخت گرفت یا آسون؟
- کتبی بود یا شفاهی؟
- نه بابا! خیلی باحال بود. نمره کامل گرفتم.
کتی چشمکی زد. درب کلاس دوباره باز و در دل جادو آموزان دوباره زیر دیگ های سیر و سرکه روشن شد. هیچ کدام نمیخواست قربانی بعدی امتحان باشد. با اینکه هر کسی که به داخل کلاس رفته بود، راضی برگشته بود ولی هنوز استرس وجود بیشتر جادو آموزان را گرفته بود.
- دیزی کران بیا داخل!
- اوف! منو صدا نزد.
- مرلین بهم رحم کرد.
- دیـــــــــــــزی کران! بـــــــــیا داخل دیـــــــــــــگه.
نگاه جمعیت روی دیزی قفل شد. او بی خیال در گوشه ای نشسته بود و تا گردن در کتاب درسی اش فرو رفته بود.
- هی زی مگه نمی بینی دارن صدات می کنند؟
-برای درمان افسردگی فقط لازمه به فرد مقابلمون...
- بیا برودیگه!
- این خوراکی مفید می تونه...
آلانیس که تا آن موقع خیلی آرام با دیزی رفتار کرده و نتیجه ای نگرفته بود، آرامش را کنار گذاشت و با ترکیب چهار چهار سه خشونت وارد زمین شد. او همانطور که لبخند میزد چک آبداری نثار دیزی کرد.
-آخ... چرا میزنی؟
- چون حقت بود! بیا برو صدات زدن.
دیزی همانطور که سرش را گرفته بود، به سمت درب کلاس شفابخشی راه افتاد. از طرفی استرسی که وجودش را گرفته بود، درد دیگری را در وجدان او به وجود آورده بود. دردی که حاصل از شب بیداری شب قبل و نخواندن حتی یه صفحه از جزوه درسی اش بود. او همانطور که در دلش از روونا و مرلین کمک می خواست، وارد کلاس شد و در را پشت سرش بست.
- سلام استاد.
- اســـــــــــــــــــــــــتـــــــــــاد؟!
( کش دار و خسته وار خوانده شود.)
دیزی به طرف صدا برگشت. دسته ای تنبل روی پشتی های کلاس لم داده بودند. دهان بعضی از آنها باز بود. بعضی از آنها خواب بودند و بعضی طی حرکات آهسته داشتند به جکی تنبل هم پشتی شان برایشان تعریف کرده بود، می خندیدند.
پس از گذشت چند دقیقه دیزی با تعجب به سمت میز استاد استانفورد رفت. روی میز پاکت نامه ای به چشم میخورد. دیزی آن را برداشت و آرام خواند.
نقل قول:
سلام دیزی
امتحانتون یه امتحان عملیه.
قراره معلم یه کلاس بشی و در شاگردانت تحول ایجاد کنی. تحولی که باعث بشه سطح بهداشت جامعه و هاگوارتز بالا بره.
مطمئنا تا الان شاگرد های کلاست رو دیدی! ممکنه برات جالب باشه چرا یه دسته تنبل باید شاگردای تو باشند؟!
چون اونا مبتلا به بیماری هستند که نشونه هایی از اون در بدن تو هم هست.
تنبلی و خسته گی بی جا!
ازت میخوام طی یک ساعتی که زمان داری به این تنبل ها مثل یک معلم یاد بدی چجوری می تونند یکم زرنگ باشند.
مرلین رو چه دیدی ممکنه این آموزش روی خودت هم تاثیر بذاره و راه روش زندگی خودت هم تغییر کنه.
موفق باشی.
استاد استانفورد
u
دیزی چند بار دیگر نامه را خواند. باورش نمیشد اصلا نیازی نبود مباحث جلسات قبل را بلد باشد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید به همین دلیل خیلی ریز پوست انداخت. از طرفی آموزش دادن چند عدد تنبل هم آنقدر ها کار سختی بنظر نمی رسید.
خیلی سریع دست به کار شد. به گذشته فکر کرد. زمان هایی که بسیار خسته بود و ناظران ریون با ذکر" یا روونا" او را فرا می خواندند تا بلند شود و کاری انجام دهد.
- تنبلان یا روونا!
تنبلان بدون هیچ تغییری روی پشتی های کلاس لم داده بودند. دهان بعضی از آنها که باز بود، بسته شده بود . بعضی هنوز خواب بودند و بعضی هنوز طی حرکات آهسته داشتند به جکی تنبل هم پشتی شان برایشان تعریف کرده بود، می خندیدند.
هیچ تنبلی تحریک نشده بود.
او چیزی را نادید گرفته بود. به این مسئله که ممکن است تنبلان ریونکلاوی نباشند فکر نکرده بود. پس ذکر عمومی تری را انتخاب کرد.
-تنبلان گرامی یا مرلین!
تنبلان بدون هیچ تغییری روی پشتی های کلاس لم داده بودند. دهان بعضی از آنها که بسته شده بود، برای کشیدن خمیازه دوباره باز شد . بعضی از آنها که خوابیده بودند بازهم خوابیده بودند و بعضی هنوز طی حرکات آهسته هنوز داشتند به جکی تنبل هم پشتی شان برایشان تعریف کرده بود، هنوز داشتند می خندیدند.
دیزی باید راه های دیگری را امتحان می کرد. قطعا ایده های بعدی جواب می دهد.
پنجاه دقیقه بعددیزی پوکر فیس به تنبل ها نگاه می کرد. او هر راهی که به ذهنش رسید بود را امتحان کرد. از پخش موزیک قری تا قلقلک دادن آن ها ولی انگار آب در هاون کوبیده بود. راهی جز خواهش و تمنا برایش نمانده بود.
- میشه خودتون خود به خود زرنگ شید.
-
- میشه یکم تکون بخورید.
-
- یه حرکت ریز چی؟
-
-میشه خمیازه نکشید.
-
- اه! دارم خل میشم!
دیزی کم کم داشت دیوانه میشد. تنها چیزی که در آن لحظه دلش می خواست این بود که محکم سرش را در دیواری بکوبد. موجوداتی که تا پنجاه دقیقه قبل باعث شادمانی دیزی شده بودند اکنون داشتند روی مخ او به فجیع ترین شکل ممکن سورتمه سواری می کردند. علاوه بر تنبلان گرسنگی نیز روی مخ او فشار می آورد به همین دلیل بی هوا دستاش داخل کیفش برد و از نا کجا آباد موزی در آورد.
- تنها کسی که الان حال منو می فهمه تویی فقط!
موز سکوت اختیار کرد. دیزی همانطور که بغض سنگینی را در درون گلویش حمل کرد، پوست موز را کند و او را به دهانش نزدیک کرد. خواست گاز اول را بزند که صحنه عجیبی مانع این کار شد.
تنبلان طی حرکات اسلو مُنشن ( درسته آیا؟) به طرف موز سکوت اختیار کرده پوست کنده و دیزی می آمدند.
- اون مـــــــــــوز مال منه!
- فکرشم نکن!
- باید از روی جسدم رد شی تا گیرش بیاری.
- برید کنار زخمی نشید.
(دیالوگ های بالا را کش دار و خسته وار بخوانید و شکلک هایش را نیز همانطور در ذهنتان تصور کنید. با تشکر! )
در مغز دیزی هیچ وقت نمی گنجید عده ای تنبل بخواهند برای یک دیگر کری بخوانند. او موز را محکم تر گرفت. بالای میز رفت و تمام قوایش را در حنجره اش جمع کرد.
- هرکی این موز رو میخواد سر جاش وایسه!
تنبلان سر جایشان ایستادند.
-هر کی این موز رو میخواد سریع بشینه.
تنبلان نشستند.
-هرکی این موز رو میخواد داد بزنه "من تنبل نیستم".
- من تنبل نیستم.
تنبلان به راحتی هویت چندین ساله شان را انکار کردند. اثرات شادی کم کم داشت در چهره دیزی پدیدار می شد. باورش سخت بود که حیواناتی که اکنون جلویش نشسته بودند، همان حیوانات زبان نفهم قبل بودند.
- خب هر کی این موز رو میخواد باید به حرف های من گوش کنه و ازشون یادداشت برداره.
تنبلان برای به دست آوردن موز هر کاری می کردند. آنها طی حرکتی سرعتی کاغذ و قلمی در دست گرفتند. دیزی که از سرعت آنها شک شده بود کم کم لب به سخن گشود.
- بنویسید! بهداشت هر جامعه ای رو ملت اون جامعه می سازند. ملت هم تشکیل شده از مشنگ ها، فشفشه ها، جادوگرا و ساحره ها. ساحره ها رو هم من و امثال من تشکیل میدن. در بین ساحره های هم ساحره زرنگ داریم و هم ساحره های خسته ای مثل من...
ایده ای در ذهن دیزی شکفت. ایده ای که با آن هم میتوانست تنبلان را زرنگ کند و هم زندگی خودش را تغییر دهد.
- مثل من که برای انجام بعضی تاکیید می کنم بعضی از کارها به کمک نیاز دارند. اگه حیوانات مهربون و موز دوستی مثل شما به من و امثال من کمک کنید، بهداشت جامعه نه تنها بهتر نمیشه بلکه از این رو به اون رو میشه.
دیزی همین طور ادامه داد. کار را به جایی کشاند که در طی پنج دقیقه توانسته روش انجام تمام کارهای شخصی اش مانند گردگیری تالار ریون و... را به تنبلان بی نوا یاد بدهد. تنبلان هم خام حرف ها و موزی که در دستان دیزی بود، شده بودند و هر از گاهی به نشانه تایید یا لبخند می زدند و یا سرشان را تکان می دادند.
- خب دیگه بنظرم کافیه! تا اینجا هم خیلی خوب تونستیم روی سلامت جامعه تاثیر بذاریم.
- استاد تکلیف نداریم؟( این سری کـــــــــــش دار و خسته وار خوانده نشود!)
- دارید راه می افتید!
تکلیفم داریم...
برای اینکه هم شما درس رو عملی یاد بگیرید و هم بهداشت جامعه دچار تحولات بیشتری بشه، همراه من بیاید بریم به تالار ریون و یه دست به سر و گوشش بکشیم.تنبلان لبخند زنان بدون هیچ اعتراض و حرفی بلند شده و پشت سر دیزی راه افتادند. بندگان مرلین نمی دانستند دیزی چه آشی را برایشان پخته است. تماشایی تر از حال تنبلان، حال دیزی بود که لبخند خرسی زنان از کلاس بیرون می زد. او توانسته بود امتحانش را با نمره خوبی به پایان برساند.
تامام
☆خسته نباشید استاد☆
u